قدسیه 4 - اینفو
طالع بینی

قدسیه 4

تمام تنم میلرزید از بیمارستان می ترسیدم فکر این بودم که اگر کارم بیخ پیدا کرده باشه باید برم شهر
و فکر نبود علی اکبر دیوانه ام میکرد میگفتم اگه من نباشم قطعا عشرت علی اکبر رو از پا درمیاره هزار فکر تو سرم بودچادرم رو زیرم انداخته بودم و‌همونجا نشسته بودم که صدای در حیاط اومد عفت با نگرانی به سمت در حیاط دوید رقیه قابله با تندی وارد خونه شد و‌گفت کو قدسیه بدبخت ! بخت برگشته ، عشرت فریاد زد چته یواشتر ، خونه رو روی سرت گذاشتی …رقیه گفت میدونی که تو قاتلی ؟ بچه رو رو زدی کُشتی ؟ عشرت گفت کی گفته ؟ بعد یک کم عقب رفت و گفت بمن چه خودش زمین خورد …رقیه به بد دهنی معروف بود
همه میشناختنش عشرت هم خودش اینو میدونست .یهورقیه به عشرت گفت کلاغا واسم خبر آوردن …بعد بمن نگاهی کردو گفت دختر کدخدا ! دختر نگون بخت مگه جونت اینجا زیادیه ،جمع کن برو خونه بابات …
اما من عاجزانه گفتم بابای من آبرو داره نمیخوام با آبروش بازی کنم اگر به آقام بگم آقام سکته میکنه ،گفت پاشو ،بریم تو اتاقت معاینه ات کنم وقتی رفتیم تو اتاق شروع کرد به معاینه کردن ؛بعد خنده ای موذیانه ای کردو آروم گفت نگران نباش خون خیلی نیس ،گفتم مگر میشه من شلوارم ….رقیه انگشتش رو روی لبش گذاشت و گفت هیسسسس!!! عشرت نفهمه همون اول که خونریزی کردی بخاطر ضربه بوده الان میرم می ترسونمش من این عفریته رو میشناسم مبادا از جات بلند بشی باید ازت پرستاری کنه تا کاملا خوب بشی بعد گفت ببین الان چیزی معلوم نیست که بچه میمونه یا می افته اما تو باید استراحت مطلق داشته باشی اما اگر خون کاملا بند اومد به این زن نگو مراقب باش تا کاملا خوب بشی بعد رقیه قابله برام داروهای گیاهی تجویز کردو بعد گفت اینکارو کن اون کارو نکن تا ببینیم چی میشه ولی از احوالات واقعیت بمن توسط صغری خبر بده …بعد از اتاق خارج شد و گفت خدا به دادت برسه زن ! چکار کردی با این دختر ؟ کاری به کارش نداشته باش تا دو ماه نباید آب تو دلش تکون بخوره بعد گفت صغری بیگم رو بفرست این داروهای گیاهی رو بگیره تا ببینیم چی میشه ..تا رقیه خانم پاشو از در بیرون گذاشت با حرص بمن گفت دختره عوضی نباید بمن بگی حامله ایی ؟ بخیالته برات گاو میکشم ؟ گفتم دستت رو جمع کن نیاز به کاری نیست.از اونرور ببعد من در اتاقم استراحت میکردم و اصلا دست به سیاه و سفید نمیزدم صغری بیگم برام تو سینی غذا میآورد و من از جام بلند نمیشدم فقط در اتاق مراقب علی اکبر بودم دوماه و خورده ای از اون روزها گذشت دیگه هیچ خبری از سقط نبود ❤️

من احساس میکردم دیگه بچه تو شکمم پرشهای ریزی میخوره سه ماهم تمام شده بود و وارد چهار ماهگی شده بودم عشرت خودش موند با کارهای عروسیش! اما از ترسش با من کاری نداشت بعد از اینکه حالم بهتر شد یکروز به صغری بیگم گفتم پاشو برو‌ رقیه رو خبر کن ولی نگو‌که من فرستادمت بگو ‌بیاد ببینه من در چه حالم ! صغری بیگم یواشکی به بهانه نونوایی سراغ رقیه قابله رفته بود و بعد از اینکه صغری بیگم به خونه اومد چند دقیقه بعدش رقیه قابله اومد تا وارد خونه شد گفت ؛عروس کجایی ؟ عشرت گفت دادو قال نکن برو تو اتاق خودش کپیده ! بعد دوباره گفت ببین اون توله اش سالمه ؟ تا بساط خوردو‌خوراکش رو جمع کنه …
پاشه بیفته به کار !!! رقیه اخمی کردو گفت فعلا از اتاق بیرون برید ببینم ، بعد بهتون میگم چه خبره ! عشرت از اتاق بیرون رفت من روی تشک خوابیدم و از روی شکمم منو معاینه کرد بعد گفت قدسی تو‌ وضعیتت عالیه ولی من به عشرت میگم که نبایدزیاد کارکنی تا ازدست این عفریته خلاص بشی ..رقیه تا در اتاق رو باز کرد گفت ؛عشرت خانم کجایی بیا ببینم ،عشرت اومد جلو در گفت تمومه کارش حالادیگه میتونه پاشه و به کارها برسه ؟ رقیه گفت نخیر هر لحظه احتمال اینکه براش اتفاقی بیفته هست زیاد نمیتونه کار انجام بده سعی کن کارهات رو بدی دخترت انجام بده …وبعد از کلی سفارش از خونه بیرون رفت به محض اینکه رقیه پاش. رو از در بیرون گذاشت گفت پاشو ببینم که خیلی کار داریم گویا شمسی گفته آخر این ماه عروسیه ما هم میخوایم جهیزیه ببریم بلند شو و از اتاقت بیرون بیا .صغری بیگم گفت خانم جان مگه ندیدی رقیه خانم چی گفت ؟ عشرت گفت غلط کرد ما کلی کار داریم..من بعدا تو مطبخ به صغری بیگم گفتم که من حالم خوبه ولش کن کمک میکنم مگه تو نمیدونی چقدر این زن حساسه .روزهای آماده کردن جهیزیه هم گذشتن عشرت هفت دست رختخواب به عفت داد و چندین طَبق ظرف و مس آماده کرد و یک فرش دستباف و‌صندقچه لباس و …از این جور لوازم رو به دخترش داد روز جهیزیه همرو خبر کرد تا تو فامیل خودی نشون بده و بگه که چیا خریده تمام وسایل به خونه شمسی برده شد و‌طبق رسم قدیم از جهیزیه( سیاهه )یا همون لیست گرفت و به خانواده داماد داد اونجا بود که شمسی جلو همه گفت عشرت نیم کیلو طلا رو‌به دخترت دادی یانه ؟
بعد عشرت گفت من گوهر یکدانه و دُردانه ام رو بشما دادم ،طلا کجا بود اون دروغ مصلحتی بود
شمسی گفت ؛ بیخود ! دروغ مروغ رو بزار کنار حرف زدی رو حرفت وایسا ،آدم نباید اول بسم الله به هم دروغ بگه و‌عشرت در مانده جلو همه فقط نگاه میکرد❤️

عشرت سر خورده شده بود اولِ کار حسابی خیط شده بود همهء جهیزیه رو چیدن و قرار بود که چند روز بعد عروسی باشه اونروز شمسی و دختراش و کارگرش سکینه برای ناهار حسابی از مهمونها پذیرایی کردن بعد شمسی گفت عفت یاد گرفتی به این میگن دستپخت ! سلیقه ! باید یاد بگیری که مثل دخترام باشی از خوردن و خوابیدن خداحافظی کنی عفت سرش پایین بود و حرف نمیزد بعد به طعنه گفت مثل دختر کدخدا باسلیقه
وصبور باشی بعدچشمکی بمن زد …عصرکه شد همگی حاضر بودیم تا به خونمون بیایم شمسی گفت فردا برای اینکه عفت رو اصلاح ابرو کنن آرایشگری خبر کردم که به خونه خودتون میاد و‌منو گلبهارو‌گلنسا هم باهاش میایم .همه بخونه هامون برگشتیم ،بعد از اینکه به خونه اومدیم عشرت هی در اتاق بالاو پایین میرفت دستهاشو به هم می مالید آروم و قرار نداشت و میگفت نیم کیلو طلا چی بود که از دهنم پرید باید فکری کنم چاره ایی بیاندیشم
کمی که فکر کرد گفت یافتم !یافتم! کلحسین تازه وارد خونه شده بود رضا خسته در کنار اتاق لم داده بود و برادر شوهرم حسن رفته بود تو حیاط که دست و رویی بشوره یهو عشرت به کلحسین گفت راهشو پیدا کردم و خودمو از دست شمسی نجات دادم ،کلحسین گفت خدا لعنتت کنه زن که دهنت رو بی موقع باز کردی حالا باید کلک بزنی و دروغ بگی گفت مرد به یکی از کارگرهات میگی طلاهای مرا در خانه اش نگهداری کنه بعد نیمه های شب من فریاد میزنم دزد ! دزد
این خبر سریع در روستا میپیچه و‌گوش به گوش به شمسی میرسه منم خودمو به غش میزنم که چهار تا همسایه ببینه و بره به شمسی بگه با اینکار دیگه از شر شمسی خلاص میشم !!! کلحسین گفت الحق که شیطون رو‌درس میدی ..اونشب رضا طلاهای عشرت رو‌در دستمالی گره زد و شبانه به خانه کارگر کل حسین برد و گفت این بسته در خونه تو به امانت بمونه و هرگز بهش دست نمیزنی …عشرت با اون هیکل درشت و زمُختش هی بشگن میزد و قر میداد و میگفت ؛شاختو‌شکستم شمسی ..ومن در دلم میگفتم خدا رسوات کنه زن چقدر تو شیادی ..شام که خورده شد عشرت گفت شب نترسید که من میخوام جیغ بزنم ما به اتاقمون رفتیم گفتم رضا این روزهای سخت من کی تموم میشه ؟ من کی از دست این زن نجات پیدا میکنم ؟ گفت کی تا آخر خونه پدرش مونده که من بمونم صبور باش خدا بزرگه ..
نیمه های شب بود با اینکه کلک شمسی رو میدونستم با صدای جیغ جیغ عشرت از خواب بیدار شدم فریا میزد !دزد ، دزد بیشرف صندوقچه طلاهامو برد بعد گفت همه به حیاط بیاین با صدای کلفتش همه اهالی ده بیدار شدن و با چوب بسمت خونه ما اومدن فریاد میزدن بیشرف وایسا ..نامرد کجا میبری !❤️

عشرت در وسط حیاط خودش رو به غش زد بیچاره کلحسین شرمنده از کارهای عشرت به دروغ میگفت بدبخت شدیم بردن ،همه دارو ندارمون رو بردن
اهالی ده میگفتن کل حسین آرام باش بلاخره گیر می افته .همه اهالی با یک چراغ گرد سوز در ده بدنبال دزد بودن اما دزدی در کار نبود کدام دزد !! مردم ده فقط توسط عشرت سر کار گذاشته بودن عشرت خودش رو روی زمین تکون میداد که یعنی ها ، من غش کردم زنان بیچاره بهش آب میدادن یکی بغلش کرده بودو میگفت با خودت اینطور نکن عشرت خانم فدای سرت الان سکته میکنی ،در این بین بتول خانم همسایه وارد حیاط شد با دیدن عشرت اول نگاهی به دور و بر انداخت و با چشمان نافذ و نورانیش گفت چه شده عشرت ؟ عشرت گفت ای بتول خانم جان طلاهام رو دزد برد چه کنم ؟ یهو بتول خانم نگاهی بصورتم انداخت و با آرامش خاص خودش در چشمانم خیره شدسری چرخاند و گفت اعوذ بالله من الشیطان الرجیم !! بعد گفت بیا برات استخاره ای با قران کنم تا ببینیم عاقبت طلاهات چی میشه ؟
عشرت که انگار برق سه فازی به تنش وصل شد گفت ای بتول خانم جان استخاره چه ربطی به دزد داره ؟ ول کن نمیخوام اتفاقا ندونم چی میشه بهتره
بعد دستی روی اون موهای وِزش که روی هوا رفته بود و از زور تقلای بیخود ازش عرق بیرون آمده بود ،کشیدو گفت ای وای طاقت ندارم مادر!!! ولم کن …بتول خانم خودش رو سمت منو صغری بیگم کشید و گفت خدا منو ببخشه قدسی جان چرا من نمیتونم این قضیه رو باور کنم ! منو صغری بیگم بهم نگاه کردیم بعد من آروم گفتم نبایدم باور کنی حالا یواشکی میام بهت میگم ماجرا از چه قراره !
بتول خانم گفت پناه برخدا این زن واقعا شیطون رو درس میده …اون شب مثل تمام اهالی ده خبر دزدی خونه عشرت به گوش شمسی رسید شمسی خانم با اکبر گله دار بخونمون اومد اما ! اما چنان حال عشرت رو گرفت که عشرت نفهمید از کجا خورد …
تا وارد خونه شد گفت چی شده عشرت چه خبره ؟
عشرت خودش رو به بیحالی زد و گفت شمسی جان دزد بیشرفت وارد خونه شد من هم ازدور میشنیدم که داره صداهایی میاداما نمیدونستم که دزد باشه ناگهان به اتاقی رفت که صندوقچه طلاهام بود من تا اومدم بخودم بیام دیدم داره با صندوقچه بسمت حیاط فرار میکنه و…شمسی گفت هیچی نبُرد فقط طلا برد ؟ گفت آره دیگه چی میخواست ببره؟ اون چیزی رو برد که ارزش داره دیگه ! شمسی نگاهی کردو گفت غصه نخور بخاطر طلاهای عروسمم که شده دزد رو پیدا میکنم زیاد نمیتونه دور شده باشه
یه جا همین جاهاس خودم برات پیداش میکنم❤️

شمسی گفت ؛یه جا همین جاهاس خودم برات پیداش میکنم و بعد خندید گفت اما طلای عروسم رو از روش برمیدارم تا دزد ادب بشه .همونجا بود که عشرت حساب کار دستش اومد چون میدونست که شمسی همچین قدرتی رو داره چون روستای ما کوچیک بود و اصلا دزدی نداشت . من از حال و روز عشرت خنده ام گرفته بود
تا شمسی پاشو از در بیرون گذاشت عشرت با هول و هراس گفت رضا !! رضااااا کجایی بیا اینجا ببینم .
رضا گفت چه خبرته مادر تو ده که واسمون آبرو نزاشتی باز چیه ؟ گفت طلاهامو به کی دادی؟ گفت به کارگر آقاجان ،گفت نگفتی که تو دستمال چیه ؟ گفت نه مادر مگر احمقم که آبروی خودم رو ببرم ! گفت‌زود باش صبح علی الطلوع میری در خونه اش تا شمسی ردش رو نگرفته و طلاهارو پس میگیری رضا گفت مادر جان اینکارها چیه میکنی فکر آبروی مارو نکردی اگر یارو فهمیده باشه چی ؟ گفت حرف نباشه ؛همینکه گفتم ! یا صبح زود تو برو یا حسن رو میفرستم بره بگیره . اونشب تا صبح خواب به چشمای عشرت نیومدن اما دم صبح بقول خودش خوابش برد و رضا وحسن هم یادشون رفته بود دنبال طلا برن و با کل حسین رفتن سر کار .
من صبح که از خواب بیدارشدم دیدم عشرت خوابه و در خواب عمیق فرو رفته عفت هم کنارش خوابیدت بود فوری رفتم پیش صغری بیگم تو مطبخ گفتم صغری بیگم‌ میخوام برم پیش بتول خانم تو هوامو داری ؟ زود میام ، صغری بیگم گفت دختر زود برو برگرد من از جای تو دلم شور میزنه گفتم من میرم اما اگر عشرت بیدارشد هیچی نگو‌در حیاط هم نیمه باز میزارم تا فورا برگردم استرس وجودمو گرفته بود اما چادرم رو سرم کردم و بخانه بتول خانم رفتم محکم به در میکوبیدم بتول خانم گفت کیه ؟ اومدم کمی یواشتر ! گفتم منم بتول خانم .. بتول خانم فوری درو باز کرد منم خودمو تو حیاط انداختم گفتم بتول خانم خودت بهتر از من میدونی برای چی اومدم ،، اومدم برای …گفت قدسی جان میدونم برای چی اومدی برو که من نماز صبح خودم استخاره کردم بخدا رسوا میشه !!
بعد اون احمق نمیدونه که شمسی از اون واردتره داناتره و‌جز آبرو ریزی چیزی براش نمیمونه
گفتم بتول خانم تمام ساختگی و دروغ بود که به شمسی طلا نده ،،بتول خانم سرش رو چرخوند و گفت؛ ای وای ای وای از این قوم نادان ..چه فکری کرده ؟ به چه قیمتی ؟گفتم قربونت برم من برم خونه تا عشرت بیدار نشده سریع بخونه برگشتم هنوز در نیمه باز بود فوری به مطبخ رفتم صغری بیگم گفت اومدی خدارو شکر چه زود اومدی ؟ گفتم بتول خانم خودش استخاره کرده بود گفت لو میره ،،صغری بیگم گفت بجهنم ..سریع چادرم رو گوله کردم و پشت سبدهای چوبی انداختم ❤️

به صغری بیگم گفتم بتول خانم گفتش لو میره ،،صغری بیگم گفت بجهنم ..سریع چادرم رو گوله کردم و پشت سبدهای چوبی انداختم یهوصدای فریاد عشرت بلندشد صغری ! قدسی کدوم گوری هستین ؟ چرا جواب نمیدین ؟ هر دو‌باهم گفتیم ما تو مطبخ هستیم رفتیم جلو در اتاقش که عشرت گفت رضا رفت سراغ کارگره ؟ ما هم دوتایی گفتیم ما ازکجا باید بدونیم ،از جاش مثل فنر پرید و گفت ای خاک بر سرم نکنه که رضا یادش رفته باشه ….ای صغری بیگم چادرمو‌بیار تا دیر نشده صغری بیگم بیچاره بسمت اتاق عقبی رفت چادر خانم رو آورد و‌بدستش داد اما دیر شده بود صدای در حیاط هممون رو بخودمون آورد صغری در و باز کرد شمسی و کارگر کلحسین با دستمال پیچیده شده که دست شمسی بود جلو در بودن عشرت با دیدن کارگر پاهاش شل شد شمسی با خنده گفت ؛بیا عشرت جان طلاهات پیدا شد عشرت رنگش مثل گچ دیوار شده بود با خجالت گفت عه چطور پیداش کردی ؟شمسی گفت کاری نداشت که ؛من برای طلاهات مژدگانی قرار کردم و به چوپانهای اکبر گفتم همه جا جار بزنن تا هرکس سر نخی بدست آورد بمن بگه و مژدگانی بگیره و این بنده خدا که در همسایگی خودمونه وقتی شنیده بود که طلا گم شده به دستمالیکه تو توسط پسرت بهش داده بودی مشکوک‌شده بود و سراغ دستمال رفته و همینکه دیده همه اش طلاس با خوشحالی به چوپان ما گفته بود که بندگان خدا حواسشون نبوده این بسته روبمن دادن
و دستمال رو به چوپان داده بود که برات بیاریم اما من خودشم آوردم تا این مرد شجاع و دست پاک رو بشناسی و ازش قدر دانی کنی ؛عشرت دیگه رنگ به رو نداشت گفت عه چطور ممکنه ؟یعنی !
یعنی رضا اینکارو با من کرده ؟ چطور دلش اومده و با وقاحت کامل کار کثیفش رو گردن پسرش انداخت منکه یک گوله آتیش شده بودم گفتم ای وای خانم‌جان گردن رضا نندازید خدا رو خوش نمیاد یهو شمسی با اشاره دست بمن گفت بشین !عشرت گفت جوان مرگ شده ساکت ..
شمسی گفت عبدالله خودت همه چیز رو بگو که خانم تهمت دزدی به پسرش نزنه ؛مرد بیچاره گفت خانم جان دیشب پسرت این دستمال رو برام آورد وگفت نزد تو امانت باشه منم که بازشون نکرده بودم تا اینکه چوپانهای اکبر گله دار جار زدن که از شما دزدی شده و منم شنیدم اما وقتی اسم گم شدن طلا و خانواده شما رو آورد مشکوک شدم وقتی دستمال رو باز کردم و نگاه کردم خوشحال شدم که طلاها دست من بوده و شما فراموش کرده بودی..و‌دستمال رو به چوپان دادم اما شمسی خانم پیغام داده بود و گفته بود بیا باهم بریم که خودم شخصا همه چیز رو به شما بگم ❤️😀

شمسی گفت خب حالا مژدگانی این جوان رو بده که بره ، چون خیلی کار داره بعد عشرت دستش رو‌در سینه کثیفش کردو اسکناس پنج تومنی رو به کارگر بخت برگشته داد و گفت خدا خیرت بده جوان دلمو‌شاد کردی .اونم خداحافظی کرد ورفت اما شمسی در مقابل چشمان عشرت وایساد وگفت خب عشرت جان دو سه روز دیگه عروسی دخترته نمیخوای که به هم بخوره ؟ عشرت گفت وا خدا نکنه ! گفت نیم کیلو طلای عروسم الان دست منه ! حالا کم کسری و زیادیشم بهت میدم .اما …امااااخدا شاهده اگر نگاه چپ به عروست نگاه کنی تمام خدمتم رو به دخترت میکنم از پسفردا مهمان خونه منه تا ابد…عشرت که دهنش کف کرده بود گفت یعنی چی ؟ من با این چکار دارم ،تو هم از گل خوشتر نباید به دخترم بگی
شمسی گفت حتما ! مثل گلهایی که نثار دختر کدخدا میکنی منم همون کارو میکنم …من ساکت در گوشه اتاق نشسته بودم اما دلم خُنک شد که جلوی شمسی آبروش رفته بود شکمم نسبتا بزرگ شده بود علی اکبر هم سنگین شده بود اما چون مادر بودم و به عشق بچه ام در اون خونه بودم بغلش کردم شمسی گفت یه خوش غیرت نیس بچه رو از تو بگیره بعد رو کرد به عفت و گفت پاشو عروس پاشو کمک زن برادرت کن خدا رو خوش نمیا
این روزها رو تو هم می بینی که بار دار باشی کمک کن بعد با خنده گفت طلاهات هم دست منه برات میزارم تو صندوقچه طلاهای خودم تا اَمن و امان باشه بعد نگاه کرد شمسی و گفت والا دزد میبره کار میده دستم !! و بعد خداحافظی کرد و‌با طلاهای عشرت از خونه خارج شد عشرت تا شمسی رفت گفت خدا ریشه ات رو بکَنه دختر ..چرا صبح به رضا نگفتی بره طلاهارو از کارگره بگیره بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت حیف که این توله تو شکمته واِلا همینجا حسابتو می رسیدم .اما اون از شکم من نترسید از اتمام حجتی که شمسی بهش کرد بیشتر ترسید و در یک گوشه اتاق کز کرد تا ظهر تمام دور دهنش تبخال زد ، تا کلحسین و پسراش اومدن ماجرا رو براشون تعریف کرد وکلی به رضا بدو بیراه گفت …رضا گفت مادرم کارتو و حرف تو از اول غلط بودمگر ده ما چقدره ؟ ده به این کوچکی معلومه که خیلی زود لو میری ،تو هم با آبروی ما بازی کردی هم با آبروی خودت و هم طلاهاتو از دست دادی
عشرت گفت دیگه دهنت رو ببند بالای منبر نرو… کلحسین نه ناهار خورد نه با کسی حرف زد اما عشرت پرو تر از این حرفها بود ..بلاخره روز عروسی عفت سر رسید کلحسین بیچاره یک گلو بند و‌دستبند برای عشرت خرید تا حفظ آبرو کنه شمسی عروسی یکدونه پسرش رو به بهترین شکل گرفت و روزیکه عروسی عفت و اصغر شد عشرت با وقاحت تمام میگفت تمام اموال شمسی روزی برای دختر من میشه

چون شوهرش تنها وارث‌این خانواده اس ! کل حسین با ناراحتی میگفت زن بس کن پس اون دوتا دختر چی ؟ مگر اونا وجود ندارن که تو این حرفو میزنی،
اونشب پدرو مادر من باخانواده ام از طرف شمسی و عشرت به عروسی دعوت داشتن و شمسی برای پدرم ارزش زیادی قائل بود انگار خدا شمسی رو برای من فرستاده بود نه برای عفت
شمسی اونروز از بی بی پذیرایی خاصی کرد و گفت بی بی جان چطور در مقابل این زن کوتاه اومدین ؟
بی بی گفت شمسی جان چه کنیم که حاج محمد کدخدا خیلی آبرو داری میکنه نمیخواد که کار قدسی به طلاق بکشه ،واِلا تا حالا صد باره طلاقشو گرفته بودیم اما چاره نیس شمسی دستی رو صورتش کشید و گفت ؛صبر داشته باش خودم میدونم باهاش چکار کنم .اونشب عشرت مثل دیوانه ها از خودش سبک بازی در می آورد می رقصید و فکر میکردبه تمام آرزوهاش رسیده . شمسی برای مراسم عروسی خیلی مهمون دعوت کرده بود پسرش یکی یدونه بود و خیلی براش آرزو داشت
دو سه تا حیاط رو قُرق کرده بودن یکی برای خانمها یکی هم آقایون! یکی هم برای شام خوردن !
اونشب شمسی در میان جمع خانمها ،قبل از شام صندوقچه طلای عشرت رو جلوی همه مهمونها آورد و در بین دو دستش بالا گرفت
و گفت امشب میخوام هدیه مادر عروس رو که بالاترین هدیه در میان فامیل هست رو نشونتون بدم
عشرت که تمام حرفهای شمسی رو تا اون موقع به شوخی گرفته بود ، رنگ‌از رخسارش پرید
بعد شمسی گفت امشب این مادر مهربون صندوقچه طلاش رو به پسر من هدیه داده و منم بدون اینکه تا الان بازش کرده باشم گفتم در این شب باز کنم که همه شاهد دیدن این هدیه باشن چون لذتش به این بود که مقابل چشم همه باز بشه بعد درصندوقچه رو باز کرد و دستش رو زیر طلاهای عشرت برد عشرت که واقعا داشت سکته میکرد
گفت شمسی جان شوخی نکن اینهمه طلا رو که من به پسرت ندادم حالا چند تکه رو پیشکش میکنم اما همرو نه ! شمسی گفت یادت رفته گفتی نیم کیلو طلا میدم دخترم رو بگیر ؟ دیگه تو جمع آبرویی برای عشرت نمونده بود .لال شده بود عفت که صورتش سرخ شده بود به مادرش اشاره زد که خود دار باش❤️
اونشب رنگ و روی عشرت پریده بود شام رو که آوردن با اینکه اونشب شمسی خانم سنگ تمام گذاشته بود اما عشرت لب به غذا نزد صغری بیگم یه گوشه ایی منو صدام‌زد‌و گفت ؛قدسی خدا بداد دختره برسه این سکینه خبر ببر بیاره و مطمئن باش با هم روزگار خوشی نخواهند داشت گفتم چرا ؟ از کجا میدونی ؟ گفت آخه شمسی به سکینه گفته یک عفتی بسازم اون سرش نا پیدا !!!
شمسی علاوه برا ینکه اخلاقاً مثل عشرت بود اما دانا و با سلیقه و مدیر بود شام اونشب رو طوری درست کرده بود که همه انگشت به دهن مونده بودن
گوسفندای درسته ،تو مجمع های گرد بزرگ خودنمایی میکرد وبقول ما پلو گوشت درست کرده بود …اما عشرت لب نزد این شوخی براش گرون تموم شده بودو میان جمع سبک شده بود ،
آخر شب که مهمانها میخواستن خداحافظی کنن به خواسته عشرت من و صغری بیگم خونه شمسی موندیم شب عشرت گریه کنان از عفت خداحافظی میکرد و بعد دم گوش عفت گفت ننه طلاهامو از این عفریته پس بگیری ها !!عفت با گریه گفت مادر فکرشم نکن معلومه که بهت برمیگردونم ..
عشرت با بی ادبی بمن رو کردو گفت ؛ شل نباشی ها ! فردا شمسی اَنگ بی عفتی به بچه ام نزنه مراقبش باشین بعد گفت صغری بیگم حواستو جمع کن شمسی دنبال بهانه اس ! صبح اول وقت هم جمع میکنین میاین خونه ،دلم نمیخواد با این زن تنها باشین بعد گریه دروغینی در بین مهمانها کرد و با بِکش بِکش کل حسین از خونه رفت با رفتن عفت و اصغر به اتاقشون، صغری بیگم بنده خدا که زیر نظر عشرت همه چیز رو باید بخوبی انجام میداد به دنبال عفت به اتاق رفته بود و رختخواب عفت رو پهن کرده بود و سفارشات لازم رو کرده بود و بعدپیش ما برگشت‌بعد از رفتن مهمونها شمسی قلیونی چاق کرد و سه تایی در اتاقی که بالکن داشت نشسته بودیم وشمسی با مهربونی با من رفتار میکرد که یهو گفت دختر کدخدا از اهالی ده شنیدم خیلی عشرت اذیتت میکنه درسته ؟ من که از ترسم جرأت نداشتم همه چیز رو بازگو کنم گفتم ،نه بلاخره عشرت خانم سنی ازش گذشته حوصله نداره من هم جوانم و شاید کوتاهی کردم ! گفت دیدی امروز چطوری سوزوندمش همینکه آبروش رو جلو مهمو‌نها بردم براش کافیه ،منکه طلاهاش رو نمیخوام فقط خواستم بهش بگم چقدر زرنگه ! ما در سکوت داشتیم صحبت میکردیم که یهو صدای جیغی از سمت اتاق عفت به گوشمون رسید من علی اکبر رو‌خوابونده بودم بسرعت از جا بلند شدم و هینی کشیدم و گفتم یا حسین چی شد ؟ شمسی گفت کمی آرامتر دختر تو بار داری ! هیچی نشد مثل مادرش نا نجیبه و کولی بازی در آورده چی داره بشه ❤️

اما من با وحشت خودم رو به اتاق عفت رسوندم و با اینکه هیچ میانه خوبی باهاش نداشتم ضربه ایی به در زدم گفتم عفت ! عفت جان ! چی شده ؟
اما جواب نداد صغری بیگم آرام گفت دختر جان بیرون بیا و دست*مال رو بما بده ! عفت باچشم گریون در رو باز کرد و گفت دستمال چی؟ از وقتی اومدم هرچی بهش میگم طلاهای مامانم کجاست میگه من نمیدونم ،آخه میشه؟؟ میشه ندونه طلاها کجاست ؟ بی اختیار منو صغری بیگم خندمون گرفت .صغری بیگم گفت دخترم مارو که قبض روح کردی حالا چه وقت طلا بود ؟ برو به کارخودت برس که فردا باید گوشت تنمون رو بجای دست*مال به خانم بدیم بعد من بهش گفتم عفت خودت که میدونی من پیش خانم جان قربی ندارم امشب، و در اینجا منو امین خودش دونسته بیا و بخاطر خدا منو گیر ننداز من دیگه از پسش بر نمیام ،عفت نگاه تندی بهم کرد اما من سریع گفتم ما پیش مادر شوهرت نشستیم تا نشان سلامت تورو بهش بدیم و‌بریم خونمون علی اکبر هم بیدار میشه گریه میکنه خوبیت نداره …یهو با بغض گفت طلاهای مامانم چی میشه ؟ گفتم هیس ! ساکت باش زبون به دهنت بگیر ، بعد گفتم تو رو قران به کسی نگی ها شمسی خانم گفته طلاهارو پس میده و میخواسته مادرت رو امتحان کنه ..ناگهان نیش عفت تا بنا گوش باز شد گفت راست میگی قدسی ؟؟؟و برای اولین بار صورتم رو بوسید و گفت باشه الان میرم تو اتاقم …منو صغری بیگم با خنده بسمت اتاق شمسی رفتیم اما در بین راه صغری بیگم گفت قدسی جان مبادا آبروی عفت رو جلو مادر شوهرش ببریم بلاخره هرچه باشه خواهرشوهرته ! تو ساکت باش من خودم دهن شمسی رو می بندم .گفتم ای صغری بیگم جان من چه حرفی دارم من ساکت میشینم …صغری بیگم سرم رو بوسید و گفت دردت به سرم ،تو از خانمی هیچی کم نداری و وقتی وارد اتاق شدیم شمسی با خنده گفت چه شد خیر سرش عروس شد ؟؟ بعد غش غش خندید ،
صغری بیگم با خنده گفت روم به دیوار شمسی خانم جون هنوز نه اما انشاالله که تموم میشه ..در این بین واقعا صدای جیغ دیگه ایی از اتاق عفت در اومد همون موقع شمسی گفت اه اه نا نجیب متکا رو بزار رو دهنت ! بسکه ننه اش چیزی یادش نداده
من دیگه نتونستم جلو خنده ام رو بگیرم صغری بیگم گوشه لبش رو با دندونش گزید و‌گفت قدسی جان نخند ننه و بعد سه تایی بلند بلند خندیدیدیم و بسمت اتاق عفت رفتیم ❤️

بماند که چقدر ادا و اطوار داشت اما بلاخره به دنیای زنانه وارد شده بود و حالا با ناله های الکی خودشو برای صغری بیگم بیچاره لوس میکرد صغری بیگم سفارشات خاص خودش که صد البته همه اش برای ما قدیمی ها بود رو بهش کرد و گفت مراقب خودت باش ما هم با قدسی صبح زود به خونه خودمون میریم عفت با ناله نان گفت باشه .سکینه کارگر خونه برای عفت شربتی درست کرده بود که ما فکر میکردیم‌ بخاطر لطف به عفت باشه اما با بدجنسی گفت که دخترجان دیگه قیل و قال نداره بیا این شربت رو بخور و اینو بدون که از فردا عروس بازی تو این خونه تموم شده اس ،باید به کمک من بیای و‌تو مطبخ همراهم باشی تا هر آنچه رو که مادرت یادت نداده من و خانم جان یادت بدیم ….
بی شک به یاد حرف خود عفت افتادم که در اولین روز زندگی من بمن گفت و چقدر راست بود که میگفتن از هردست بدی از همون دست پس میگیری …عفت وقتی این حرف رو شنید سرش رو به علامت ناراحتی چرخوند و تو چشمای منی که همسن خودش بودم نگاه کرد اما ما هیچ وقت باهم مثل دوتا دوست‌ نبودیم و همیشه طرفدار مادر بی رحمش بود اما من سرم رو پایین انداختم و از اتاق خارج شدم صغری بیگم اول دستمال رو نشون شمسی خانم داد و بعد در کیفی مخصوص که عشرت خانم داده بود گذاشت و ما در یک اتاق مخصوص مهمان خوابیدیم الحق که خونه زندگی شمسی خیلی بهتر از عشرت بود و درسته که شمسی زن زبون درازی بود اما حرفش رو بجا میزد و از هیچکس رو در بایستی نداشت ..صبح زود منو صغری بیگم از خونه شمسی به خونه خودمون رفتیم موقع رفتن بود که شمسی صغری بیگم رو‌صدا زد وگفت صغری خانم این صندوقچه طلای عشرت رو‌بهش بده اما از قول من بگو‌بهش اندازه
گلیمش پاشو دراز کنه و قول بده ،هرکاری رو که میتونه انجام بده تو جمع مطرح کنه نه الکی حرف بزنه …من علی اکبر رو بغل کردم و با صغری بیگم بسمت خونه براه افتادیم تمام راه تو فکر این بودم که چقدر همه چیز در این دنیا کوتاهه ..کاش منو عفت رابطه بهتری با هم داشتیم هیچ وقت مثل دوتا دوست نبودیم ..راستی چرا ؟؟؟؟؟
بعد از کمی پیاده روی به خونمون رسیدیم تا در زدیم عشرت مثل آدمای بیمار رنگ و رو پریده درو باز کرد و باهول و هراس گفت چی شد چی شد صغری بیگم …امانتی رو آوردی ؟ صغری بیگم گفت خانم جان چه خبرته امانتی تو‌کیفه چرا اینطور میکنی مگر قرار بود خبری باشه ؟ بیا بگیر این کیف که اصل کاریه ! اینم طلاهات که شمسی خانم داده ،یهو عشرت منتظر ادامه حرف نشد وقری به خودش داد و گفت میدونستم دخترم عُرضه داره و طلاهارو پس میگیره ❤️

 بعد صغری بیگم با خجالت گفت خانم جان اشتباه نکن این کاری که شمسی خانم کرد بزرگی و خانمیش رو می رسونه در ضمن گفت بهتون بگم هیچ وقت کاری رو‌که نمیتونی انجام بدی رو در جمع بیان نکن …وای نمیدونید عشرت چکار کرد مثل پلنگ به صغری بیگم بیچاره حمله کردو گفت بیخودی حرف مفت نزن برای من آدم شدین …با جفتتونم !!!هواستون باشه این حرف جایی درز نکنه همین جا چال میشه….حالا زود برید برای عفت کاچی درست کنید و توش رو پر کنید پسته با روغن حیوانی تا بچم قّوت بگیره آخه ازش خو*ن رفته هردومون بسمت مطبخ رفتیم اصلا همزمان با هم خندمون گرفته بود صغری بیگم میگفت وای قدسی جان نمیدونی چطوری جلو پق خندم رو گرفته بودم ،خودمم نمیدونم ..بعد گفت انگار که دخترش شمشیر بهش خورده من درحالیکه آرد الک میکردم گفتم ای خدااااا چی بگم به این زن اما فقط از خدا میخوام تمام بلاهاییکه سر من آورد رو حالا خدا نشون دخترش بده بعد با کمک صغری بیگم بقول عشرت یه کاجی درست کردیم که یک وجب روغن داشت وشروع کردیم به مغز کردن
پسته ها ،که دیدم صغری بیگم نگاهی بمن کردو‌گفت الان یه کاسه برات میکشم تو هم بشین کنار مطبخ بخور والا ننه!تو بار داری دلت میخواد بعد رفت یه کاسه کوچیک آورد و برام توش کاچی کشید که یهو عشرت سر رسید با فریاد گفت درست کردین ؟ زود باشید میخوایم زود بدم بچه ام جون نداره ،بعد صغری بیگم کاسه کاچی رو با دستش هل داد زیر میز و گفت بله خانم جان حاضره الان میریم بعد که عشرت رفت صغری بیگم با مهربونی جلو در مواظب بود تا عشرت نیاد و من از کاچی بخورم وگرنه عشرت از این آدما نبود که بمن چیزی بده و من گفتم تو هم باید بخوری و هردو باهم از کاچی خوردیم و دوباره ظهر بخونه عفت رفتیم و عشرت با تمام وقاحت جلو شمسی ایستاد بدون اینکه از کارش شرمنده باشه به چشمای شمسی ذل زده بودو انگار نه انگار اتفاقی افتاده در این بین عفت که خودش رو یه جورایی لوس میکرد با یک دامن چین چین بلند و با روسری تور سبزی که به سرش بسته بود خودنمایی میکرد اونروز همه بخاطر شمسی و اکبر گله دار کادو‌های حسابی آورده بودن وشمسی درست همون کاری رو کرد که عشرت با من کرد تمام کادوها رو به اتاق خودش برد و عشرت از دیدن این حرکت داشت دق میکرداما نمیتونست بهش حرفی بزنه!! غروب اون روز مثل تمامی روزهای سردو بیروح زندگیم ،من بخونه خودم برگشتم و اگر صغری بیگم تو اون خونه نبود من دق میکردم روزها بسرعت میگذشتن و من به آخر روزهای بارداریم نزدیک میشدم ❤️

هوا سرد شده بود زمین ها همه گِل شده بودن روستای ما جاده اسفالت نداشت باید با چکمه راه میرفتی اونم چکمه های پلاستیکی که قدرت تحمل اون همه گِل رو داشته باشن حالا تو سرما با شکمی بزرگ باید لباس میشیتم ویا کمک‌صغری بیگم لباسهارو آب می کشیدم گاهی وقتا بچه از سرمای بیرون تو شکمم گوله میشد دیگه طاقتم تموم شده بود عشرت در زمان حامله بودنم منو کتک نمیزد اما با حرفهاش دلمو آتیش میزد یکروز نزدیک زایمانم بود بهم گفت برو حیاط رو پارو کن تا وقتی میخوایم بریم دستشویی زمین نخوریم گفتم آخه خانم جان من نمیتونم با این شکم بزرگم برف پارو کنم به حسن آقا بگو با رضا انجام بدند یکدفعه با خشم پرید جلوم و گفت لازم نکرده که تو تعیین تکلیف کنی من چکارکنم لطفا برو بشین سر جات تا خودم سرجات نزاشتمت ! چه غلطا !حالا بچه های من بیان شکم گرسنه ، خسته و کوفته زیر پای تو رو تمیز کنن ؟ نون خور آوردیم ؟ بغضم گرفته بود اما چاره نیود من با کمک صغری بیگم یه راه برای دستشویی رفتن باز میکردم که خانم بتونه راحت بره دستشویی …عفت از وقتی شوهر کرده بود در دستان شمسی گیر افتاده بود !عفت از زندگی با اصغر خیلی راضی نبود همیشه وقتی به خونه ما می اومد از وسواس بی حد شمسی نالان بود حسابی دستهاش زبر شده بود و از همه چی ناله میزد انگار زندگی من برای اون تکرار شده بود،عفت گاهی وقتا با نفرت بهم نگاه میکرد و با خشم میگفت تو‌بلاخره یک روزی از این خونه میری اما من تا ابد اسیر خونه شمسیم …
من سعی میکردم جوابشو ندم حرفی نزنم تا در گیر خشم و نفرت عشرت نشم اما یک روز نادانی کردم و وقتی خیلی اذیتم کرد گفتم خانم جان منکه از اینجا میرم خدا به داد عروس بعدی برسه …وای خدا کاش این حرف رو نزده بودم راست میگفتن لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود .عفت گفت خب حالا که مادرم عروس دومش رو هم تو این خونه آورد میفهمی تا دیگه بلبل زبونی نکنی …آهم سرد شد وای خدا چکار کردم کاش هیچ وقت این حرفو نمیزدم تمام امیدم به رفتن از این خونه بود ..گریه ام گرفته بود اما چاره نبود شب که رضا اومد گفت گوش نکن زن مگر الکیه اونو میخوان کجا بیارن حالافکر اونرو رو نکن ، اما هیچ وقت نمیگفت بیا از این خونه بریم و من مونده بودم با یکدنیا درد و درماندگی ! به امید کورسو امیدی بودم‌که از این خونه برم ❤️

به روزهای آخر بارداریم نزدیک میشدم عشرت امانم رو بریده بود دیگه نفس نداشتم همش کار ! کار .
به هیچ‌کس هم نمیشد گله کنی چون این کار کردنهای عروس در خونه مادر شوهر رسم روستای ما بود یکشب با صغری بیگم میخواستیم شام درست کنیم، اونشب دلم عجیب هوای کتلت کرده بود تعریف کنان با صغری بیگم سیب زمینی رنده میکردیم وصغری بیگم برام از جوونیاش میگفت منم از تعریف کردناش لذت میبردم تقریبا غذا که آماده شده بود کلحسین و رضا و حسن از سر کار اومدن سفره رو که پهن کردیم یهو کمرم درد شدیدی گرفت نمیخواستم به روی خودم بیارم اما نمیشد چقدر دردهام شدید شده بودن به زور خودم رو نگهداشتم دو سه لقمه غذا خوردم ..امادیگه طاقتم داشت تموم میشد به صغری بیگم اشاره زدم کمرم درد میکنه با مهربونی گفت ننه شامتو بخور بریم اتاق من ..عشرت از اونور با لحن بدش گفت چته ؟ درد داری ؟ دیگه قر نداره که !!! رضا گفت این بیچاره که جیکش در نیومده چرا اینجوری میگی مادر !! چند لقمه خوردم بلند شدم که به سمت اتاق صغری بیگم برم عشرت گفت اوهوی ! کجا ! سفره رو جمع کن ،کلحسین گفت زن ، بزار بره چکارش داری بیچاره ناراحته ،درد داره ،
برو ،برو باباجان من با پسرها سفره رو جمع میکنیم
من بین رفتن و نرفتن گیر کرده بودم علی اکبر گریه میکردو بهانه میگرفت رضا گفت تو برو تو اتاق صغری بیگم من خودم علی اکبر رو نگهمیدارم عشرت با ناراحتی گفت برو خدا شانس داده حالا همه بالا خواهت در اومدن .اما من بدون هیچ حرفی بدو بدو بسمت اتاق رفتم صغری بیگم بهم میگفت دخترم تو اتاق راه برو تا دردات تند تر بشن دمکرده گل گاو زبان و زغفران بهم میداد شب شد همه جا تاریک بود عرق سردی بهم نشسته بود صدای رعدو‌برق بیشتر بهم وحشت میداد بارون های شمال که زبانزد بود با سرعت می اومد گفتم وای رضا برو دنبال رقیه قابله دارم میمیرم علی اکبر رو خوابوند و بسمت خونه رقیه قابله رفت صغری بیگم فورا به زیر زمین رفت دیگ آبجوش رو آماده کرد تا آبگرم داشته باشیم وتمام کارهای اولیه رو برام انجام داد عشرت گفت من میخوابم بلاخره صبح میفهمم بچه چیه ، و با بی انصافی تمام رفت خوابید
من موندم و صغری بیگم ! بهش گفتم واقعا اگر دختر خودش هم بود دلش می اومد که بره بخوابه ؟ عیب نداره این کارش رو هم بخدا می سپارم .حالم خیلی بدتر شده بود طفلک صغری بیگم از بالای سرم تکون نمیخورد بقدری دردم زیاد بود که دلم میخواست فریاد بزنم اما حوله کوچکی رو جلو دهنم گرفته بودم صدای کوبیدن در رو‌که شنیدم گفتم صغری بیگم جان بدو دارم میمیرم ! رقیه خانم و رضا هردو باهم به اتاق اومدن ❤️

رضا گفت قدسی جان ما آمدیم نگران نباش رقیه خانم به رضا گفت خُب شما از اتاق بیرون برو و پشت در منتظر باش بعد به صغری خانم گفت شما هم آبگرم بیار تا شروع کنیم دستها و پاهام شروع به لرزیدن کردن عرق کرده بودم نمیدونم چقدر بیجون بودم با شروع درد بی اختیار خدا رو صدا میزدم طاقتم طاق شده بود جونی نداشتم ؛در همون حین رقیه خانم آروم به صغری بیگم گفت عفریته زمان کجاست ؟ صغری بیگم در جوابش گفت هیس !! رفته بخوابه رقیه روسری پشمی که روی سرش بود رو محکم کرد و‌گفت خواب به خواب بره این زن .آخه این بدبخت جون و پری که نداره
حداقل یه چیزی به طفلک میداد بخوره ..گفت ای بابا دلت خوشه !! بعد رقیه آرام گفت راستی فهمیدین عفت دخترش ،مشکل داره بار دار نمیشه ؟ من تو اون دردی که داشتم دلم میخواست سر دربیارم ببینم چه خبر شده.صغری بیگم با تعجب گفت وا مگه چند ماهه که عروسی کرده ؟ رقیه خانم گفت همون ،بازهم عشرت پنهان کاری کرده وشروع کرد تند تند تعریف کردن که دختره مشکلات زنان داره بمن رجوع کردن من گفتم ببرید شهر بعد هم بردن آزمایش و دوا و اینها …اما فکر کنم بچه دار نشه بعد صغری بیگم گفت شمسی هم خبر داره ؟ گفت آره خبر داره اما فعلا صد درصد نیست همون موقع درد های من پشت سرهم شد رقیه بی خیال صحبت شد و‌گفت قدسی جان بخودت کمک کن تا زودتر خلاص بشی دستهای صغری بیگم تو دستم بود اونهم گاهی با دستمال عرقم رو‌پاک میکرد دَم اذان صبح بود که بعد از کلی درد دو‌مین پسرم بدنیا آمد، سال هزارو سیصدو سی هفت بود ،
رقیه خانم گفت قدسی جان مادرت خبر داره که درد زایمان داشتی ؟ گفتم نه خیلی یهویی دردم گرفت گفت پس من موقع رفتن به خونه بهش میگم تو زایمان کردی تا بیاد و‌ مراقبِت باشه..هوا سرد بود بعد از زایمان میلرزیدم رضا از پشت در گفت میتونم بیام تو اتاق ؟ رقیه خانم گفت آره بیا! بیا ننه مواظب زنت باش که جون نداره
در ضمن چشمت روشن بازم خدا بهت پسر داد رضا خنده خوشحالی کردو گفت خدارو شکر ، آخه مردها بیشتر پسر دوست داشتن…سریع بچرو تو بغلش گرفت بعد نگاهی بمن کرد دیدم دارم میلرزم گفت صغری خانم جان اون لحاف مخمل رو از توی گنجه بیرون بیار بکش رو‌قدسی داره میلرزه بیچاره صغری بیگم لحاف رو روی ‌من کشیددلم بحال خودم و صغری میسوخت گفتم بیا تو هم بگیرکنار دستم بخواب که از سر شب هلاک شدی ،رضا دستمزد رقیه خانم رو داد و گفت خودم میرسونمت و با هم از خونه بیرون رفتن موقع رفتن رقیه خانم‌گفت اگر کاری چیزی بود منو خبر کن و بعد دو تایی رفتند .اما من بعد از رفتن رقیه خانم خواب عمیقی به چشمام اومد❤️

دیگه هیچی نفهمیدم
شاید بعد از دو سه ساعت عشرت مثل اَجل معلق وارد اتاق شد و با موهای وز کرده اش در و باز کرد
و با صدای کلفت و نخراشیده اش گفت قدسی زاییدی ؟گفتم آره دم صبح بود. بعد خودش با خنده و مسخره کردن گفت می بینم که دو تا توله بغلته ! من یهو از هولم سلام کردم و گفتم بله زایمان کردم گفت حالا بچه چی هست ؟ گفتم پسر ! گفت تو بخودم رفتی دوتا پسرت رو آوردی سومی هم دختر میشه …،(دیدین وقتی آدم تازه زایمان کرده کسی بهش اسم بچه میاره میخواد طرف رو خفه کنه؟ حالا من درد داشتم هنوز چند ساعت نبود که زاییده بودم که عشرت از بچه سوم صحبت میکرد! ضمن اینکه در روستای ما هیچ گونه وسیله ایی برای نیاوردن بچه نبود و انگار رسم بود هر کس چهار پنج تا بچه داشته باشه .اونروز دم ظهربود که بی بی ملک مادرم ،با کلی خوراکی وارد خونمون شد با اومدن بی بی دلم باز شد اما
بی بی حال خوبی نداشت دلش گرفته بود و دل ودماغ نداشت گفتم بی بی جان چته چرا ناراحتی ؟ گفت ننه جون حالش خوب نیست (مادربزرگم رو‌میگفت )و من غصه عالم بدلم ریخت ننه جون از وقتی شوهرش مُرده بود با مادرم زندگی میکرد آقاجان پسر بزرگش بود و‌هیچ وقت اجازه نداد که به خونه عموهام بره ننه جون فشارش خیلی بالا بود و بخاطر همین بی بی گفت دیشب خیلی فشارش بالا رفته بوده و حکیم رو خبر کردیم اما حکیم گفته اگه بخواد انقدر فشارش بالا بره ممکنه سکته کنه حالا دارو هاش رو بهش بدین اما اصلا تغییری نکرده
آخ که دلم براش کباب بود میدونید چرا؟ از بس که مهربون بود هیچ وقت بمادرم بی ادبی نکرد وقتی ننه جون رو با عشرت مقایسه میکنم عشرت مثل جلاد بود با اینکه از زایمانم فقط چندساعت گذشته بود و خودم شدیدا به مادرم احتیاج داشتم اما به بی بی گفتم مادرجان بروبه به ننه جون برس بی بی مِن و مِن کنان گفت آخه ! یعنی ! برم ؟ گفتم آره پاشو برو
وای خدا تا این حرفو زدم نمیدونم عشرت از کجا سر رسید و به مادرم گفت ؛ول کن ملک خانم بشین دخترت رو پرستاری کن من که نمیتونم بهش برسم میخوای بری حالا اون پیر زن صد ساله رو نگهداری کنی ایشششش! تا بمیره پیر !
مادرم ناراحت گفت عشرت خانم مادرشوهرمن هیچ وقت منو اذیت نکرده و از گل خوشتر بمن نگفته
از اون مادرشوهرها نبوده که منو اذیت کنه که من بخوام الان بگم بمیره راحت بشم این آرزو مال مادر شوهر بد ذاته ! من از خدا میخوام زودتر حالش خوب بشه بزرگا نعمت خونه هستن اما عشرت با ناراحتی گفت برووو بابا من که بودم میزاشتم فشارش بره بالا بمن چه !!❤️

بی بی که از حرفهای عشرت سرخ شده بود گفت باشه عشرت خانم راست میگی منم به قدسی یاد میدم وقتی تو به سن ننه جون رسیدی همین کارو با خودت بکنه ،،عشرت صورت گنده اش قرمز شد و گفت یعنی منو با اون پیرزن خرفت یکی میکنی ؟ بی بی با ناراحتی بیشتر گفت نه خدا نکنه ،اون کجا تو کجا …
استغفرالله ، حالا این وسط من ! آدمیکه زایمان کرده بودم و هیچ حال خوشی نداشتم در این بین گیر کرده بودم و از حرفهای عشرت خشمگین بودم اما به مادرم گفتم بی بی جان شما برو من از خودم مواظبت میکنم صغری بیگم هم هست یه جوری سر میکنم شما به ننه جون برس .بی بی گفت قدسیه جان نمیرم ، فاطمه خانم خونه اس از این زن آبی برای تو گرم نمیشه میترسم بلایی سرت بیاره به آقات گفتم اگر خدای نکرده حال ننه جون بد شد بیادنبالم ، عشرت غرغر کنان به اتاق خودش رفت
دیگه بی بی کنارم موند، اسم پسر دومم رو علیرضا گذاشتیم حالا دوتا پسرام با اختلاف سنی یکسال کنارم بودن من عاشق بچه هام بودم و حاضر بودم هرکاری براشون انجام بدم تا یک لحظه ازشون دور نشم .بی بی دلش بجا نبود همش میگفت دلم شور ننه جونت رو میزنه اونروز برام کاچی درست کرد همه چی از خونه پدرم برام آورده بود اما صدای غرغر عشرت از اتاقش می اومد که میگفت روغن زیاد ندی بخوره صفرا داره ! اما اون بفکر صفرای من نبود بفکر روغن های خونه اش بود که مبادا برای من مصرف بشه بی بی که از دست عشرت بشدت عصبانی بود بلند گفت عشرت خانم روغنهای خونه کدخدا صفرا نداره آخه اصل اصله ..
عشرت خیلی پررو بود همیشه طرف مقابلش رو‌
می شست مینداخت رو بند باز میخواست باهاش در ارتباط باشه ،بعد با پررویی تمام میگفت پس کاچی رو بیشتر درست کن ماهم بخوریم قّوت بگیریم .سرما خیلی زیاد بود شب که رضا اومد بی بی گفت آقا رضا یه کرسی تهیه کن تا من منقل زیرش رو اماده کنم لحاف کرسی بندازیم قدسی بره زیرش بخوابه تا استخونهاش نرم بشه چون فقط این روزهاس که باید مراقبش باشیم ،رضا یه کرسی تهیه کردو بی بی با آتیشگردون بقول خودش ذغال ها رو گل می انداخت (یعنی روشن میکرد قرمز که میشد میگفت گل انداخته)بعد زیر خاکستر میزاشت اونروز، چقدر خوابیدن زیر لحاف کرسی بهم مزه میداد خودم و پسرها زیرش خوابیده بودیم و بی بی حسابی بهم خدمت میکرد بی بی دوسه روزی پیشم بود من کمتر عشرت رو می دیدم چقدر از دستش راحت بودم انگار روی ابرها راه میرفتم بی بی با صغری بیگم ازم مراقبت میکردن روز چهارم بود که صبح زود آقاجان با ناراحتی بخونمون اومد❤️

آقاجان گفت ملک حاضر شو بریم حال ننه خوب نیست زودتر جمع کن که بریم من دلم هُری ریخت گفتم آقاجان تو رو خدا راستش رو بگو ننه طوری شده ؟ آقاجان با ناراحتی گفت نه هنوز ! اما ملک بیاد خونه بهتره ، دلم طاقت نیاورد به بی بی گفتم منم میام خونتون اما اون با سیاست خاص خودش گفت نه دخترم تو نباید بیای تازه زایمان کردی بهتره تو خونه ات بمونی ولی اگر من رفتم خونه و خدای نکرده مشکلی بود میگم آقات بیاد دنبالت و بیارتت خونمون … اونزمان میگفتن کسی که زایمان میکنه چله داره ،و سعی میکردن که زائو رو درمراسم ختم و سر خاک نبرند. وقتی بی بی رفت دلم حسابی گرفت بلند شدم یک کم به بچه هام رسیدم بعد صغری بیگم رو صدا زدم گفتم کهنه های بچه ها جمع شده میتونی بشوری ؟ گفت آره عزیزم چرا که نه ؟ اونروز بعد از اینکه مادرم رفت شمسی خانم به دیدنم اومد و برام چشم روشنی آورده بود عفت هم با شمسی بخونمون اومده بود اما دل و دماغ نداشت و وقتیکه منو دید خیلی با خونسردی بهم گفت قدمش مبارک باشه و اصلا به صورت علیرضا نگاه نکرداونجا بود که به حرفهای رقیه قابله پی بردم شمسی خانم یکراست به اتاق خودم اومده بود و پیش عشرت نرفته بود صغری بیگم عشرت رو خبردار کرد و گفته بود که شمسی خانم اومده عشرت جیغ جیغ کنان و با صدای تیزش همونطور که از راه دور می اومد گفت به به ! باد آمد بوی عنبر آورد. بادام شکوفه بر سر آورد ! چه عجب ،
راه گم کردی شمسی جان !
اما شمسی خانم خیلی بی اهمیت گفت آمدم دختر کدخدا رو ببینم بعد در ادامه گفت انشاالله یکروزی هم خدا دامن عفت رو سبز کنه ! عشرت با تک سرفه هایی که معلوم بود داره اشاره میزنه که جلو من چیزی نگه گفت وا حالا مگه دیر شده ؟ شمسی خانم هم که از خودش رُک تر بود گفت بله که دیر شده منتظر جواب آزمایشها هستیم اینقدر خرج کردیم رفتیم شهر که جواب قطعی رو بگیریم ..آخ که چهره عشرت دیدنی بود انقدر سرخ وسفید شد که خدا میدونه بعد شمسی خانم رو‌کرد به عشرت و گفت مگه قدسی خبر نداره که عفت بار دار نمیشه ؟ یهو عشرت با حالت ناراحتی گفت عه بس کن دیگه شمسی یه جوری میگی بچه دار نمیشه که انگارجواب آزمایش رو گرفتی ،درضمن اینم فکر میکنه حالا ببین چه خبره (منو میگفت ) حالا دوتا بچه آورده بخواد واسه بچه من قیافه بگیره . من با ناراحتی گفتم خانم جان بچه من بچه رضا هم هست چرا باید برای شما قیافه بگیرم ،شمسی گفت عشرت واقعا نادونی که بخاطر دخترت به عروست طعنه میزنی شمسی یکساعتی خونمون بود و بعد باعفت رفت . عشرت بعد از رفتن اونها گفت تو چی میگی بلبل شدی و زبون در آوردی بتمرگ سرجات

و هرگز دُم در نیار مبادا بچه دار نشدن عفت تورو خوشحال کنه ،من که داشتم به علیرضا شیر میدادم سرم پایین بود گفتم من چکار دارم خانم جتن خدا دامنش رو سبز کنه یکدفعه عشرت لگدی به پام زدو گفت اگر حرف بیجا بزنی خودم زبونت رو از حلقت بیرون میکشم من ناله ایی زدم گفتم بابا من تازه زایمان کردم رحم داشته باش بمن چه اصلااا. نمیدونم چی شد یهو دستشو انداخت زیر موهام و شروع کرد به کشیدن موهام صغری بیگم از صدای جیغم سراسیمه به اتاق اومد وگفت وای خانم جان گناه داره واسه چی میزنیش تازه زایمان کرده خدا رو خوش نمیا..عشرت مثل گرگ درنده شده بودهنوز موهام تو دستش بودصغری بیگم بزور موهامو از دستش بیرون آورد کف سرم سوزش داشت سرم درد میکرد دلم از حال رفت و یک گوشه اتاق افتادم علیرضا گریه میکرد و علی اکبر جیغ میزد بعد مثل دیوونه ها به اتاقش رفت بیشتر بخاطر دخترش ناراحت بود بعد از رفتنش من کلی گریه کردم نمیدونم بهم چی شد اما انگار افسرده شدم
صغری بیگم گفت الهی برات بمیرم بیا بگیر بخواب
من بچه هارو‌نگه میدارم منم به اجبار صغری بیگم دوباره رفتم زیر کرسی و خوابیدم همون موقع در عالم خواب ننه جون رو دیدم گفت قدسی جان دلم خیلی برات تنگ شده مادر نمیایی ببینمت بعد انگار در هاله ایی از نور محو شداز خواب پریدم خیس عرق شده بودم نگاهم به علیرضا افتاد که کنارم خوابیده بود اما علی اکبر نبود سرم درد میکرد وقتی دستم رو به پیشونیم گذاشتم تب کرده بودم آروم از جام بلند شدم و بسمت مطبخ رفتم گفتم صغری خانم جان کجایی ؟ دیدم از پله های زیر زمین بالا اومد گفت ها چیه اینجام ننه !
علی اکبر تو بغلش بود گفتم من تب کردم پاشو باهم بریم پیش حکیم و از اونور هم بریم خونه آقام !!! گفت آخه ! گفتم آخه نداره من همین الان میخوام برم هرچی میخواد بشه بشه! گفت آخه جواب اون ننه فولاد زره رو چی
میدی گفتم هرچی به ذهنم برسه میگم ولی میخوام برم ننه جون رو ببینم آخه همین الان خوابشو دیدم صغری بیگم گفت خیر باشه مادر چی دیدی ؟
منم خوابمو براش تعریف کردم گفت باشه چادرت رو سرت کن بریم علیرضا تو بغل من بودوعلی اکبر تو بغل صغری بیگم بود بدون هیچ حرفی به عشرت از خونه خارج شدیم ❤️

همه جا گِل بود چکمه هامون رو پامون کرده بودیم
بدنم از تو آتیش بود ولی میلرزیدم بیچاره صغری بیگم استرس داشت میگفت قدسی جان میترسم!
میترسم از این زن که به خدمتمون برسه .گفتم صغری بیگم جان بخدا منم خسته شدم مگر من چندسالمه که انقدر این کثافت منو میزنه به چه حقی ؟دستش بشکنه من جرأت ندارم به آقاجان بگم چون میدونم غصه میخوره نمیخوام بلایی سرش بیاد بعداً از چشم من ببینن ، داشتیم حرف میزدیم نمیدونم چی شد یهو پاهام تو گِل فرو رفت
پام پیچ خورد و افتادم زمین فقط علیرضا رو دستم بالا گرفتم که نیفته رو زمین ..صغری بیگم همونطور که علی اکبر تو بغلش بود تا منو‌دید گفت یاابوالفضل !! با یک دستش دستم رو کشید و بلند کرد تمام چادرم گِلی شده بود
با ناله بلند شدم صغری خانم گفت آخ خدا !!!بمیرم واست قدسی چرا افتادی ! گفتم عیب نداره فقط بریم پیش حکیم که دارم میمیرم ،به راهمون ادامه دادیم .جلو در خونه حکیم رسیدیم بیمارها با دیدن من نوبتشون رو بمن دادن و من با لباسهای گِلی ایستاده بودم وبه حکیم گفتم دارم میمیرم از بدن درد و تب حکیم گفت هیچ ناراحت نباش دارو میدم تبت برای شیر هست زود برو خونه لباسهاتو عوض کن لباس گرم بکن که دردی به دردات اضافه نشه یکسری داروهای گیاهی دادو دوا هم داد بعد بخونه آقاجان رفتم در زدیم فاطمه خانم‌ در رو باز کرد
بی بی با دیدنم تعجب کرد
گفت وای مادر این چه وضعیه ! گفتم بی بی جان
اول از ننه بگو ! بعد منم تعریف میکنم سرش رو پایین انداخت گفت خیلی تعریفی نداره ،بعد علیرضا رو از بغلم بیرون کشید گفت فاطمه جان بدو آب رو داغ که هست گِل های بدن قدسی رو بشورین بیارینش زیر کرسی ..بعد ناله کنان گفت خدااا آخه این دختر زائوئه ،دوباره گفت چرا از خونه ات اومدی بیرون دختر ! بی بی بچه هامو گرفت با خودش برد تو اتاق و من همراه فاطمه خانم وصغری بیگم به زیر زمین رفتم کمکم کردن و لباسهامو عوض کردن دست و پامو شستم ورفتم اتاق بی بی کمی دارو خوردم گفتم ننه جون اتاق خودشه ؟بی بی گفت آره اما نری تو اتاق چون تو چله داری نمیخوام بری بالا سر ننه جون .گفتم مادرم من به خاطر ننه جون اومدم اونوقت تو میگی نرو .بسمت اتاق ننه جون رفتم تا در رو‌باز کردم‌ننه چشمهای بی رمقش رو بزور بالا کشید و‌گفت قدسی ننه اومدی عجیب چشم براهت بودم بیا دختر بیا دستهای قشنگت رو به دستام بده و من با گریه بسمتش رفتم دستمو تو دستهای ننه جون گذاشتم گفتم ننه جون قربونت برم من تب دارم زیاد جلو نمیام گفت هی دختر این تب که از مریضی نیست که مادر مال شیرته ! بعد گفت دخترک صبورم مبادا غصه بخوری❤️

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghodsye
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه gbozcy چیست?