قدسیه 5 - اینفو
طالع بینی

قدسیه 5

ننه جون بهم گفت برای هیچ کار این دنیا غصه نخور بنظرت عمر درازه اما نه ! خیلی هم دراز نیس موهای سیاهت به سرعت برق وباد سفید میشن بچها بزرگ میشن قَد میکشن و با قدشون غصه هاشونم قد میکشه ،گفتم ننه برام دعا کن ،صدای ننه ضعیف بود بی جون بود آه نداشت حرف بزنه اما بخاطر من
بزور حرف میزد گفتم ننه جون انقدر دلم برات تنگ شده بود ومشتاق روی ماهت بودم که خوابتودیدم گفت تو و جواهر به قلب من وصل هستین همه یکطرف تو و خواهرت یکطرف ،بعد نگاهی به جلو در اتاقش کردو گفت ملک هم یکطرف که بهترین عروس دنیا برام بوده ،باغصه گفتم الهی دردت تو سر آدمای بد ،آخه تو هم خوب بودی مگر تو بد بودی ننه …
ننه جون دستهامو ول کرد و بریده بریده گفت ازاینکه اومدی دیدنم خیلی خوشحال شدم حالا هم برو ننه برو پیش بچه هات احساس کردم دستاش سردشد گفتم ننه جون به گمونم فشارت افتاده اما دیگه باهام حرف نزد دستشو آروم روی تشک گذاشتم و بطرف اتاق بی بی رفتم گفتم بی بی جان نمیخوای به ننه جون چیزی بدی بخوره کمی دستش سرد شده فکر کنم فشارش افتاده، بی بی هراسون پاشد گفت وای ننه نکنه یه وقت ….اشاره ایی به صغری بیگم زد و‌گفت مراقب قدسی باش تبم بیشتر شده بودصغری بیگم مثل یک بچه که مریضه باهام رفتار میکرد حالا من خودم مادر دو تا بچه بودم و در سن نوزده سالگی دوبار زایمان طبیعی رو تجربه کرده بودم انگارجونی به تنم نبود ،صغری بیگم داروهای حکیم رو بهم داد و من از زور تب انگاربیهوش شده بودم …ساعت نُه شب بود از خواب بیدارشدم اما دیدم در اتاق بسته اس خوب که گوش کردم صدای گریه بی بی رو می شنیدم خیلی واضح نبود چی میگه بلند شدم آروم در رو باز کردم که چشمم به بی بی خورد با گریه گفت نَنَه بیدارشدی ،با بغض گفتم آره اما تو چرا گریه میکنی ؟ گفت قدسی جان ننه جون رفت برای همیشه از پیش ما رفت ! انگارپُتکی محکم بر سرم کوبیده شدبه زمین افتادم بی بی گفت یاحسین حاج محمد بدادم برس با زدن ضربه هاییکه فاطمه خانم به صورتم میزد بهوش اومدم و با بدبختی از جا بلند شدم میخواستم بسمت اتاق ننه جون برم که بی بی گفت قدسی به والله اگر بری و جنازه ننه جون رو ببینی شیرم رو‌حلالت نمیکنم گفته باشم ! با گریه گفتم بی بی جان چرا؟ گفت تو تازه زایمان کردی میفهمی ؟ هم تو چله داری هم ننه ! نمیدونم چرا ولی اونزمان این چیزا رو میگفتن و من سرجام میخکوب شدم بی بی گفت بمن رحم نمیکنی به بچه هات رحم کن بشین تو اتاقت حتی سرخاک هم نیا همونجا که ایستاده بودم نشستم و تمام دورانی که با ننه جون بودم برام زنده شد ❤️

چقدر دردناک بود مرگ عزیزانی که یک به یک قرار بود از کنارما بروند و من از هیچکدام خبر نداشتم
صدای گریه ام بلند شد ناخودآگاه فقط جیغ میزدم
و روی پاهام میزدم دلم پر بود از دنیا سیر بودم فاطمه خانم زیر بغلمو‌گرفت گفت پاشو دختر تو تازه زایمان کردی بلند شو بریم تو اتاق ! با کمک فاطمه خانم به اتاق رفتم تازه یادم افتاد که بدون اجازه بخونه آقا جان اومدم تو همین فکرها بودم که صدای در حیاط اومد فاطمه خانم در رو باز کرد رضابود …رضا با عجله اومد تو خونه و‌گفت قدسی اینجاست ؟ صغری بیگم با ترس گفت آره آقا رضا ما عصر اومدیم اینجا حال ننه جون بد شده بود بی بی ملک پیغام داد ما بیایم ننه جون رو ببینیم آخه حالش خیلی بد بود الانم به رحمت خدا رفت …رضا که دیگه کلا از مرحله پرت شد و متاثر از مرگ ننه جون شد رو کردبه آقاجان و مامان گفت ای وای تسلیت میگم غم آخرتون باشه …
بعد رفت یه گوشه اتاق نشست و فاطمه خانم براش چایی برد بعد نگاهی به حال زار من کرد وبا اشاره گفت قدسی بیا …بلند شدم نشستم بغل دستش با گریه گفتم ننه جونم رفت ….رضا سرشو پایین انداخت و‌گفت خدا رحمتش کنه بعد یواش گفت چرا بدون اینکه به مامانم بگی از خونه رفتی بیرون ؟ دختر مگه نمیدونی چقدر حساسه ! گفتم رضا از دستش عاجزم بیمارشدم دیگه سالم نیستم
کتکم میزنه البته یا مو میکشه یا لگد میزنه دیگه ذله شدم میخوام ازدستش خودمو خلاص کنم اما نمیدونم چطوری ؟ گفت قدسی جان تحمل کن درسته که الان جاش نیست که این حرفو بهت بزنم اما…داداش حسن میخواد زن بگیره گویا عاشق شده پس وقت رفتن ما سر رسیده با اینکه تو‌دلم غم بود اما یه حال خوشحالی از این موضوع بدلم افتاد گفتم الهی شکر که راحت میشم بعد رضا گفت راستی مادرم از دستت شاکی بود خیلی !!!گفتم باشه منم از دستش شاکیم .همون موقع علیرضا داشت گریه میکرد فاطمه خانم گفت قدسی جان بیا بچه ات رو شیر بده یک کم استراحت کن رفتم تو اتاق نشستم علیرضا رو بغل کردم یاد ننه جون افتادم که برامون لالایی میخوند گریه ام گرفته بود شروع کردم به خوندن مثل ننه جون

لالالالایی، فرزندم بخواب لالایی
دلت سرسبز و آرام، چون مازندران

داره می خنده، ساقۀ شالی
مثل گل سرخ، رو دار قالی

خدایا قسم، به ماه روشن
تور هیچ ماهیگیر، نمونه خالی،
میخوندم و گریه میکردم .اونشب هممون تا صبح بیدار بودیم بزرگا خیلی قرب و منزلت داشتن فردا صبح ننه جون در آرامگاه ابدی خودش آرام گرفت و نصفی از قلب و روح منو با خودش برد من فقط تا جلو در اتاق ننه جون رو بدرقه کردم
دیگه دیدار ما به قیامت افتاد

همه مهمونها از سر خاک برگشتن .جواهر خم با بچه هاش اومده بود هی میگفت آبجی دیدی بی کس شدیم اما من افسرده شده بودم‌
دلم شور میزد انگار میلی به این دنیا نداشتم از همه چی زده شده بودم با گریه به بی بی گفتم ؛ننه جون رو گذاشتی اومدی ؟ چطور دلت اومد ؟ بی بی آرومم کرد گفت عزیزم انقدر بی تابی نکن دنیا محل گذره…وسعی بر آروم کردنم داشت . فاطمه خانم با صغری بیگم و دوسه تا آشپز مرد که آقاجان انها رو خبر کرده بود بیان و آشپزی کنن تو حیاط مشغول پختن قیمه پلو بودن آقاجان کدخدا بود خیلی سر شناس بود همه به احترامش بخونمون می اومدن وسر سلامتی میگفتن با اینکه هوا سرد بود اما پذیرایی به نحو احسن بر گذار میشد در این بین شمسی خانم و عفت هم به خونمون اومدن با دیدن چهره عفت جا خورده بودم زرد و لاغر شده بود خودم حال روز خوشی نداشتم اما برای اون تعجب کرده بودم بعد گلبهارو گلنسا اومدن وقتی چشمشون بمن افتاد تسلیت گفتن و گریه کردن عفت خودش ر‌و تو بغلم انداخت و گفت قدسی تسلیت میگم و گریه میکرد اما واقعا گریه اش برای ننه جون نبود کاملا اینو حس میکردم بعد کنارم نشست و آروم دَم گوشم گفت قدسی منو حلال کن خیلی اذیتت کردم الان خودمم دارم زجر میکشم ،اول متوجه حرفاش نشدم بعد دوباره گفت وقتی دختر بودم تو رو خیلی اذیت کردم گاهی به مامان میگفتم تو مادرشوهری همینجوری این قدسی رو رهاش نکن بهش ثابت کن که مادرشوهرشی ،یادته چقدر خانم جون اذیتت کرد حالا نوبت خودته باید بهش بگی که تو مادرشوهری و اونم عروسه ،اما الان که خودم عروس شدم گلنسا و گلبهار یکسره دارن سرم میارن ،عجیب دنیا گِرده نمیدونستم یکروز خودم تو چنگال مادرشوهرو خواهر شوهر گیر بیفتم
واز همه بهتر بچه دار هم نمیشم همینطور که چادرش رو جلو دهنش گرفته بود میگفت و گریه میکردنمیدونم‌چرا؟ اما دلم براش سوخت .من خودمم بریده بودم از دست زبان تندو‌تیز عشرت .همینطور که حرف میزدیم عشرت با چادر کوتاه چیتش و فکل فرفریش وارد مجلس شد من سلامی از دور کردم اما از من رو برگردوند و بسمت بی بی رفت سر بی بی رو بوسید و با جمله تسلیت مبگم‌یه گوشه نشست بدون اینکه جلو من بیاد و تسلیت بگه .معصومه زنداداششم دائم در حال پذیرایی کردن بود و‌با کمک‌خانمهای فامیل کار میکرد یه کم که گذشت عشرت کمی جلوتر اومد و گفت قدسی سرت سلامت بعد سرش رو آورد جلو و گفت کدوم گوری رفتی دیروز ؟ عفت ناخودآگاه حرفشو شنید و‌گفت بس کن مامان مادر بزرگش مرده ها !
اما با تمام بی حیایی گفت خب مرده باشه بما چه ❤️

من که از طرز حرف زدنش بدم اومده بود و اینکه حسابی دلشوره داشتم گفتم پس اینجا چکار میکنی ؟ تو که برات مهم نیست مادر بزرگم مُرده
چرا اومدی ؟ چرا ولم نمیکنی ؟ گفت وا من به احترام کدخدا اومدم ! اینهمه زحمت کشیده بریز و بپاش کرده پس واسه کیه ؟ منم که مادر شوهر دخترشم ،نه فامیل دورم نه غریبه من هم باید باشم عفت که حسابی ناراحت بود گفت بس کن مادر من الان معنی این حرکاتها رو میفهمم بدی هارو درک میکنم ول کن .عشرت که از این حرف عفت جا خورده بود گفت دخترجان ؛تو یکی دیگه خفه !
عفت با بغض گفت نکن مادر من خفه میشم ولی نکن …عشرت یک کم سکوت کرد بعد گفت قدسی بیا خونه که یه خبر خوبی برات دارم من با بی میلی نگاهش کردم اصلا نگفتم که خبر خوشِت چی هست
اون روزهای سخت عزاداری گذشتن من دلم نمیخواست به خونمون برگردم اما بی بی گفت دخترجان فکر آبروی آقات رو بکن و فکر اینو بکن که اگر تو برنگردی آقات از غصه دق میکنه ،بین رفتن و نرفتن مونده بودم بلاخره به احترام بی بی بعد از هفت روز من بخونه خودم رفتم .
بمحض ورودم به خونه ؛عشرت جلو پرید و گفت
به به عروس بزرگه ! خوش اومدی بخونه ! من بهت زده نگاهش کردم ،گفت میدونی خبر خوشم چیه ؟
گفتم نه والا ..از این همه خوشحالی عشرت تعجب کرده بودم که خودش گفت بزودی جاری دار میشی
و یه عروس خوشگل بهمون اضافه میشه من با اینکه زیاد برام مهم نبود اما بخاطر اینکه از اون خونه راحت میشم خوشحال شدم و گفتم مبارک باشه الهی خوشبخت بشن کی هست این عروس خوشبخت ؟ گفت دختر حسن آقای کشاورز که یک عالمه زمین برنج داره …عشرت بیشتر بفکر مال و منال بود تا صفات خوب یک دختر ..گفت حالا به احترام کدخدا صبر میکنم تا چله مادر بزرگت تموم بشه بعد میریم خواستگاری ..بعد یه کم دست دست کردو گفت آخه میدونی چیه ؟ ماخواستگاری رفتیم تو نبودی رفتیم ! دختره تک فرزنده ترسیدم یکی بیاد ببرتش حسن هم پسندیده قراره بعد از چله بریم خواستگاری …
من خیلی از اینکه خودشون به تنهایی به خواستگاری رفته بودن ناراحت شدم ولی بخاطر رهایی از اون خونه گذشت کردم ولی درنهایت عشرت حرفی بهم زد که دنیا رو سرم خراب شد گفت راستی قدسی جاریت ،طلعت گفته من با جاریم در یک خونه زندگی میکنم دیگه نیازی نیست تو از این خونه بری هردوتون باهم تو همین خونه زندگی کنید ❤️

یه آن پاهام شُل شدن با ناراحتی گفتم مگه میشه
دو تامون اینجا با هم باشیم تو یک خونه ؟
گفت چرا که نه دختر ، الان همه از خداشونه که باهم باشن اجاره نشینی نکنن و‌یه سر پناه داشته باشن یه لقمه نون راحت بخورن …بعد با لحن بدی گفت نکنه خوشی زده زیر دلت ! مگه اینجا بهت چوب میزنن ؟ گفتم نه اما ما هیچ وقت اینجوری صاحب خونه نمیشیم …گفت خُوبه بس کن خونه واسه چیته ،بعد سرش رو انداخت پایین و رفت تو اتاقش منم رفتم تو اتاق خودم بچه هارو خوابوندم و تا شب زار زدم صغری بیگم یکبار به سراغم اومد و گفت قدسی جان غصه نخور خودت بهتر از هرکسی میدونی که در هیچ کجای عالم هیچ چیزی ابدی نیس بلاخره تو هم یه روز از این خونه میری از حالا زانوی غم بغل نگیر پاشو بیا یه چیزی بخور بچه شیر میدی چرا بخودت ظلم میکنی ، گفتم صغری بیگم جان ! من فقط به عشق تو توی این‌خونه زندگی میکنم به ولای علی اگر تو نبودی دق میکردم اما این خبر دیگه نابودم کرد صغری بیگم نگاهی به دورو ورش انداخت وگفت یه چیزی بهت میگم بین خودمون بمونه ،این کار نقشه خود عشرته وقتی دید تنها دخترش تا ابد باید پیش مادرشوهر بمونه گفت چرا تو بری جاییکه مادرشوهر بالا سرت نباشه برای همینم اینکارو‌میخواد بکنه که تو تا اخر عمرت کنار عشرت باشی ! با گریه گفتم وای صغری بیگم اگه اینطور بشه ،یا خودمو میکُشم یا از دستش فرار میکنم حالا ببین ،من طاقت زندگی کردن با این زن رو اونم تا آخر عمرم ندارم .صغری بیگم گفت ای وای زبونتو گاز بگیر مادر خدا نکنه ؛خودتو اذیت کنی بخاطر عشرت ؟ گفتم آخه دیگه طاقت ندارم هرروز که میگذره بیشتر ازش بدم میاد این زن یکبار دست محبت رو سرم نکشیده …صغری بیگم سرم رو ‌بوس کرد گفت قربونت برم تحمل کن بخدا یه چیزی میخوام بهت بگم که خوشحال بشی گفتم چی ؟ گفت هروقت که تو از این خونه بری منهم باهات میام .با اینکه دلم خون بود اما با خنده گفتم راست میگی ؟ گفت آره بخدا منم بدون تو اینجا نمیمونم اونشب با حرفهای صغری بیگم یک کم دلخوش شدم شب که رضا اومد جریان عروس گرفتن مادرش رو براش تعریف کردم گفتم رضا اگر منو دوست داری خواهش میکنم منو از اینجا ببر رضا گفت آخ قدسی دست رو دلم نزار ! تو از دلم خبر نداری، گفتم چیو خبر ندارم گفت پدر من یک قرون بمن پول نمیده همین خرج وخوراکی که اینجا میخوریم رو بجای دستمزدم بمن میده بعضی وقتا هم ده تومن بمن میده میگه چیزی خواستی واسه خودت بخر ..از تعجب دهنم باز مونده بود گفتم آخه مگه میشه ؟ گفت فعلا که اینکارو کرده دست منم نیست گفتم باید فکری بکنیم تا بتونیم از اینجا بریم ❤️

گفت قدسی جان شر به پا نکن بگذار همینطور که گذرونیدیم باز هم زندگیمون رو بکنیم
چاره ایی نداشتم بخاطر رضا کوتاه اومدم .
چله ننه جون تموم شد تفریبایکهفته بعد از چله عشرت به خونه بی بی ملک رفت و از آقاجان و
بی بی اجازه گرفت که هم لباس مشکی منو از تنم در بیاره هم بعله برون حسن رو انجام بده آقاجان گفت شما برو عروسی بچه ات رو بگیر و لباس مشکی دخترم رو از تنش در بیار اما با منو ملک کاریت نباشه ما عزیزمون رو ازدست دادیم ما عروسی هم نمیایم فکرمارو‌هم نکن …عشرت بشگن زنان بخونه اومد و گفت اجازه هردو‌کار رو از کدخدا گرفتم بعد رو کرد بمن و گفت پاشو با صغری برو پیش زهرا بندانداز بگو یه اصلاح ابروت بکنه بعد بیا که میخوایم برم خواستگاری! من رو با صغری بیگم بخونه زهرا بندا انداز فرستاد و‌پیغام فرستاد برای عفت که شب بیا میخوایم بریم خواستگاری ! اما شمسی گفته بود ما کارداریم عفت نمیاد .
عشرت دیوانه شده بود و به زمین و زمان ناسزا میگفت که چرا شمسی نزاشته عفت بیاد و‌ریز ریز بمن بدو بیراه میگفت ومیخواست تلافی عفت رو سرمن دربیاره هی ازم ایراد میگرفت همش غر میزد منم بهش گفتم بابا آخه من چکارت کردم تو رو‌خدا منم نَبر خودت با کلحسین برو اما عشرت گفت حیف ! حیف که مجبورم ببرمت بعد گفت اومدی اونجا فقط از ما تعریف میکنی که حسن آقا بدونه دخترش کجا میخواد بیفته ..شب خودمون بخونه حسن آقا رفتیم بازهم مجلسی از ریا در کنار عشرت داشتیم طلاهای کذایی که دل هرکسی رو می بُرد در دست و‌گردنش بود روغن بادامی به موهای وز
کرده اش میزد و خودش رو برای دروغی دیگه آماده میکرد ا‌ونشب شمسی کام عشرت رو تلخ کردو هیچکس خبر نداشت که به چه دلیل شمسی اجازه نداده عفت به اون مجلس بیاد غافل از اینکه چه سرنوشتی در انتظار دخترش بود
دائم در حال زدن حرفهای دروغ و پوچ از سمت خودش بود خانواده حسن آقا خیلی از ما پذیرایی کردن و فکر میکردن واقعا عشرت زن خیلی خوبیه و بالا بالای اتاق نشوندنش اونم که بادی به دماغش انداخته بود با چشمی نازک کرده بمن نگاه میکردو با اشاره بهم میگفت ببین چه خونه زندگیی دارن اکرم خانم مادر طلعت با خوشرویی از ما پذیرایی کرد اما از همون نگاه اول از طلعت خوشم نیومدحسن برادر شوهرم غرق در صورت طلعت شده بود و جالب این بود که از همون ساعت اول از کنار عشرت تکون نمیخورد صغری بیگم یک لحظه کنارم نشست و گفت وای قدسی خدا بدادمون برسه از اون دخترچاپلوس هاس ،گفت من موهام‌ تو آسیاب سفید نکردم آدم شناسم ! اونشب مهریه طلعت معلوم شد❤️

بعد از تعیین شدن مهریه عشرت از کیفش یه انگشتر بیرون آ‌ورد وخودش دست طلعت کرد همونجا طلعت دست عشرت رو بوسیدو‌گفت دستت درد نکنه خانم جانِ با سلیقه ! واقعا انتخابت بی نظیره ،
صغری بیگم سُکی به پهلوم زدو گفت عرض نکردم قدسی خانم ! من همونجا حساب کار دستم اومد بعد حسن که مثل مترسک یک گوشه نشسته بود فقط به دهن عشرت نگاه میکرد یهو‌طلعت گفت راستی خانم جان آبجی عفت کو‌،و عشرت با تمام وقاحت گفت والا عروس جان فکر کنم بارداره شمسی خانم هم نزاشته بیاد ترسیده آب تو دلش تکون بخوره
بعد خنده بیمزه ای کردو گفت ما خودمونم نمیزاشتیم قدسی از جاش بلند بشه آب بخوره بعد نگاهی بصورتم انداخت و‌گفت مگه نه عروس !!
من بهت زده گفتم بله خانم جان مواظبم بودطلعتِ
خودشیرین در جوابم گفت آخی چطوری دلت اومد خانم جان کارکنه تو نگاه کنی من که دلم نمیاد! من سر جام خشک شده بودم و نمیتونستم جواب طلعت رو‌بدم .عشرت دستی به صورت گنده و چاقش کشید و گفت دخترم پنج انگشت که یکی نمیشه الان عفتِ من با اینکه بارداره همش خونه شمسی در حال کارکردنه …
ای خدااااا این بارداری رو این از کجاش در آورده بود
صغری بیگم گفت ای زبونتو مار نیش بزنه عشرت آخه انقدرم دروغ ….اونشب قرار شد به زودی عروسی حسن رو‌بگیرن خانواده اکرم خانم گفتن ما هم حاضریم و زیادکاری نداریم . بلاخره شبونه بخونمون برگشتیم علی اکبر بغل رضا بود و علیرضا تو بغل من بود پیاده بسمت خونه میرفتیم ده ما خیلی نوری نداشت تاریک بود رضا یکدستش زیر بغلم بود و در یکدستش علی اکبرتو بغلش بود …یهو عشرت اومد گفت پسرم کور که نیست ول کن چرا زیر بغلش رو گذفتی ، حالا بچرو‌میندازی ! من در سکوت بودم رضا گفت ببخش مادر اگر قدسی بیفته باید دونفر رو ببرم دکتر ،پس مواظب میشم که نیفتن‌با حرص گفت خدا بده شانس !!! همونجا کل حسین گفت جریان حاملگی عفت چی بود دختریکه نازا هست و کسی نمیدونه کی بار دارمیشه زن چقدر دروغ میگی خجالتم نمیکشی ؟ دروغ عروسیش و رسواییش کم نبودبا طلای کذایی ،که حالا این حاملگیش رو هم میزاری روش ، اه. بابا بس کن خجالت بکش اما عشرت زبون دراز مگه تو کَتش میرفت ،با پرروئی گفت پس چراشمسی نزاشته بیاد ؟ ها؟ لابُد خبری بوده
گفت یه قرون بده آش بیچاره به همین خیال باش ! شمسی از تو هم بدتره شیطون رو درس میده
حالا دلیلش رو خواهی فهمید و جیگرت میسوزه ،عشرت گفت نکنه از چیزی خبر داری و بمن نمیگی اما کل حسین با درایت و زرنگی خاص خودش گفت آره اما بهتره خودت موضوع رو بفهمی و خودت بسوزی اونجا بود که فهمیدم خبریه و پدرشوهرم نمیخواد به کسی بگه! ❤️

عشرت با ناراحتی گفت مرد اگر خبری چیزی داری بمن هم بگو‌ ! اما پدرشوهرم جوابش رو نداد و ناراحت از همه ما‌جلو زد و‌قدمهاش رو تندتر کرد بخونه رفت اونشب عشرت مثل مرغی پر کَنده در اتاق بالاو پایین میرفت دلش شور میزد صبح خیلی زودبود که صدای کوبیدن در حیاط همرو شوکه کرده بود صغری بیگم غر غر کنان گفت اوه چه خبرته الان میام دارم میام و بسمت در رفت ،تا کُلون در رو بالا زد سکینه خانم کارگر شمسی عین جن پرید تو با لحن بدی گفت سلام عشرت کجاست ؟ صغری بیگم گفت اوه چه خبرته تو اتاقه
اما عشرت که انگار روی هر موی سرش فنر بود با موهای سیخش پرید توحیاط و گفت چیه چی شده سکین ، گفت زود بیا شمسی کارِت داره بعد خیلی زود پشتشو‌به همه کردو رفت سکینه خیلی بدجنس بود و میخوست زهرش رو به عفت بریزه ..شمسی سریع به اتاق برگشت از روی جالباسی چادرش روبرداشت و رو کرد به همه گفت خدا بخیر کنه من رفتم اگه دیر کردم یکی بیاد دنبالم خودش میدونست که باید یه خبری باشه و بسمت خونه عفت براه افتاد همون لحظه کلحسین گفت عشرت قدسی روبا خودت ببر بزار یکی باهات بیاد با بی میلی بمن گفت یالا زود باش راه بیفت منم که کنجکاو بودم سریع چادر سر کردم و با عشرت راه افتادیم. تو راه عشرت هی صلوات میفرستاد منم میخواستم مثل طلعت خوش زبونی کنم گفتم انساالله خیره خانم جان ! یهو گفت مزه نریز کجاش خیره . ساکت شدم ..بلاخره بخونه شمسی رسیدیم در زدیم سکینه در و باز کرد گفت بیاین تو وقتی وارد شدیم عفت داشت گریه میکرد شمسی جلوآامد سلام کرد اما فقط بمن گفت خوش آمدی دختر کدخدا
بعد به عشرت سلام کردو گفت ببین عشرت دخترت باردار نمیشه خودتم که میدونی درختی که میوه نده چی ؟ بعد چشماشو بست و‌گفت ! چی ؟
باید قطعش کرد …درسته …عشرت که مثل موش شده بود با گریه گفت حالا میگی چکار کنم ؟ گفت هیچی یا دخترت رو بی سرو صدا با خودت میبری یا خودش باید با ما بیاد خواستگاری و بادست خودش برای اصغر زن بگیره چون الان هیچکس قبول نمیکنه که که زن پسر من بشه خودش باید بیاد و بگه من بچه دار نمیشم و با کمال میل حاضرم سرم هوو بیاد ..انقدر دلم برای عفت سوخت که خدا میدونه همه لحظه از شدت ناراحتی شدید عفت که عادت ماهانه بود خو*ن‌از پاهاش پایین اومدومن با گریه بسمت عفت رفتم گفتم آخ بمیرم برات ،،و رو کردم سکینه و گفتم سکینه بدو یه شلوار برای عفت بیار ❤️

سکینه که زیر دست شمسی بزرگ‌شده بود گفت خودت برو بیار دیگه ،آخه من دستم بَنده …دست عفت رو گرفتم گفتم بیا بریم عفت جان غصه نخور خدای تو هم بزرگه بسمت اتاقش بردمش گفتم یک لحظه بشین تا خودم تمیزت کنم نمیدونم چرا انقدر دلم براش میسوخت عفت زیر دست شمسی نابود شده بود سرنوشتی بدتر از من داشت ،همینطورنشسته بود یک‌گوشه از اتاق میلرزید و‌گریه میکرد گفتم‌دخترباخودت اینطورنکن از بین میری نمی بینی خونریزی داری چه خبرته ؟ حالا که واسه اصغر زن نگرفتی! یهو شروع کرد به ناله زدن و‌گفت ؛وای قدسی تصور کن چقدر سخته من برم خواستگاری برای اصغر ! فکر کن زبونم لال تو بری برای رضا خواستگاری ، چه حالی میشی ؟ گفتم صبور باش شاید شوهرت قبول نکنه ؛گفت نترس شمسی راضیش میکنه تو نمیدونی که این زن چیه .یک آن به خواستگاری رفتن برای رضا فکر کردم ..با خودم گفتم عه چرا من تا حالا فکر نکرده بودم که منهم اگر رضا زن بگیره دق میکنم ..من صادقانه بگم تا اونروز فکر میکردم رضا رو‌دوست ندارم اما با این فکر چیز دیگه ای به ذهنم رسید وفهمیدم رضا رو دوست دارم اون پدر دو‌تا بچه منه نمیدونم بهش بی تفاوت باشم
اما اون عشق قدیمی باعث‌شده بود که هیچ وقت رضا رو درک نکنم .بی خیال شدم بعد عفت رو روبراه کردم و بسمت اتاق شمسی رفتم عشرت داشت گریه میکرد و با التماس میگفت شمسی بهش فرصت بده ! اونم گفت بابا عروس خودت ماشاالله دوتا پسرش رو هم آورد منم و‌این یدونه پسر ! آیا نباید یه جانشینی برای خودمون داشته باشیم بعد از ما و اصغر دیگه ما نسلمون کَنده میشه …من‌ساکت یه گوشه نشسته بودم که یه دفه شمسی گفت دختر کدخدا تو بگو اگر تو بودی عشرت طلاقت رو‌نمیداد؟ گفتم شمسی خانم من‌کاری با خانم جان ندارم اما به عفت فرصت بده مگه نشنیدی میگن‌ بچه فلانی هفت ساله مراده ! شاید عفت هم بچه بیاره ، شمسی کمی فکر کرد و گفت ؛دختر کدخدا بخاطر تو چند ماهی بهش فرصت میدیم اما بجان اصغر قسم خودم میرم براش زن میگیرم ،اونم چی ؟ دختر میگیرم فکرنکنی میرم بیوه میگیرم ها ! عشرت نگاهی بمن انداخت وشاید میتونم بگم اولین خنده ای که بمن کرد همونروز بود .بعد رود کرد به شمسی وگفت ای خدا خیرت بده شمسی عوض از خدا بگیری زن ! شاید دخترم خودش بار دار شد
درِحمت خدا همیشه بازه بعد بمن گفت پاشو بریم دختر که الان کلحسین نگران میشه من هم چادرم رو سر کردم و بسمت اتاق عفت رفتم گفتم عفت خدا بهت رحم کرد قرار شد بهت فرصت بده بیچاره عفت خوشحال شد و منم با عشرت از خونه بیرون اومدیم ،
تا از در بیرون اومدیم عشرت گفت الهی که سر دوتا دختراش بیاد❤️

خیر ندیده مگه میشه یکی بچه نیاره و زود برن براش زن بگیرن .من گفتم انشاالله خدا بهش بچه میده ،گفت خوبه حالا پُز نده که ها ! یعنی من بچه دارم .من هیچی نگفتم بهتر دیدم که ساکت باشم و بگذارم هرجوابی رو خدا بهش بده
بخونه برگشتیم کلحسین سر کارش نرفته بود تا از عفت خبر بگی تا وارد حیاط شدیم کلحسین گفت عشرت چه خبر بود ؟ عفت خوب بود ؟میخوان سرش هوو بیارن ؟
گفت غلط میکنن خودم بک تنه پدرشون رو در میارم
یادش رفت که داشت زار زار گریه میکرد رضا نگاهی بمن انداخت گفت چی شد قدسی ؟ عفت در چه حال بود ؟ گفتم هبچی شمسی میگفت اگر عفت بچه دار نشه باید خودش بره برای اصغر زن بگیره ،عشرت نگاه با خشمی بهم انداخت و گفت ببند دهنت رو اون یه غلطی کرد تو چرا حرف میزنی رضا با ناراحتی گفت مادر مگه قدسی چی گفت ؟ شما زود عصبانی شدی ؟
عشرت گفت نه بابا میخواستی یه چیزی هم بهم بگه ؟رضا جوابشو نداد بلاخره مردها سر کار رفتن و منهم به اتاقم رفتم وقتی وارد اتاق نسبتاً کوچیکمون شدم یک کم عمیق به رضا فکر کردم گفتم آیا تو این چند سال من از رضا بدی دیدم ؟ چرا بخاطر عشقی که برای من مرده من شوهرم رو نمیبینم ؟اصلا گیرم که محسن آدم خوب ! مگر اون دیگه بدرد من میخوره ؟ حواسمو جمع کردم بخودم گفتم تا حالا بمن از گل خوشتر نگفته فقط عیبش احترام زیادی بود که از خانواده میگرفت همونطور که احترام منم داشت .بلند شدم یک کم تو آینه بخودم نگاه کردم اصلا شکل یک تازه عروس نبودم انگاراز همه چی بریده بودم دیگه میخواستم به زندگیم دل بدم و هرکاری بکنم تا به زندگیم دلگرم بشم .
چهار ماه گذشت خوب یا بد اما گذشت من دیگه با رضا مثل قبل نبودم نه خیلی وابسته ! اما سرد هم نبودم .کم کم به عروسی حسن نزدیک میشدیم اتاق بغلی منو برای طلعت آماده میکردن دختر لوسی که فقط بلد بود زبونبازی کنه ! صغری بیگم همیشه در کنارم بود کمکم میکرد برای عروسی هممون لباس دوختیم هوا گرم شده بود و قراربود عروسی طلعت وحسن در یکی از باغهای پدر زنش باشه ،شمسی اجازه اومدن عفت به عروسی رو داده بود بیچاره عفت نحیف و لاغر شده بود اما فرصتش برای بار داری کم کم تمام شده بود باید بفکر خواستگاری رفتن می افتاد شمسی بهش گفته بود برو و تو عروسی برادرت برای شوهرت یه دختر خوشگل انتخاب کن ،اما کی طاقت اینکار رو داشت اینم بگم عشرت خیلی عفت رو دکتر برد اما بیفایده بود و نتیجه نداشت .من تو عروسی میخواستم خودمو شاد و خوشحال نشون بدم تا جاریم طلعت فکر نکنه من حسودم اما از بخت بدم ❤️

طلعت هم دست کمی از عشرت نداشت و میخواست جاری بودنش رو بهم نشون بده اونروز رضا برای پسرها لباسهای قشنگ خریده بود تاعروسی عموشون ترو تمیز باشند دقیقا با اومدن طلعت نفرت وخشم عشرت روی من دو برابر شد و هردو باهم دست به یکی کرده بودن تا منو اذیت کنن روز عروسی حسن ! یا بهتره بگم طلعت ،عشرت خیلی خودش رو تو جمع خوب نشون میداد و با اداهاییکه از خودش در می اورد شادیش رو دوچندان کرده بود حالا دیگه هیچ‌چیز شبیه عروسی من نبود همه چیز فرق کرده بود و عشرت دوست داشت همه مراسم از مال من بهتر باشه. منم خیلی مصنوعی میخندیدم و خودمو خوشحال نشون میدادم اما وسطهای عروسی یک دفعه حالت تهوع گرفتم جوریکه نمی تونستم خودمو نگه دارم و بالا نیارم
سریع به انتهای باغ رفتم وهی بالا می آوردم بخودم میگفتم خدایا چی شد اخه یکدفعه منکه سالم بودم
حالا چه وقت مریضی بود ؟ اینکار تکرار شد یکبار دوبار !دلیلش رو نمیدونستم .اونشب خانواده من هم دعوت بودن بی بی و جواهر پیشم بودن بی بی با ناراحتی به جواهر گفت تو رو خدا میبینی شانس بچه منه ،چرا باید امشب این بچه اینجوری بشه علیرضا پیش بی بی بود و علی اکبر بیشتر در کنار رضا بود و من همش در حال مریضی بودم بلاخره آخر شب که شد عروس رو بخونه ما آوردن حالا بماند که عشرت چه خودی پاره میکرد که عروسی چنین باشد و چنان باشد عشرت برای آخر شب دوتا گوسفند قربانی کرد و‌گفت بلا از سر بچه هام دور باشه چشم نخورن انشاالله که همشون با بختهای خوب رفتن سر زندگیهاشون رفتن
عروس رو باسلام و صلوات بخونه آوردن عشرت جلو در دولا شد و از خون‌گوشفند به پیشانی طلعت زد
اونهم‌دست عشرت رو بوسید و گفت وای خانم جان چقدر شرمنده ام میکنی من حالم بد بود به رضا گفتم حالم بده منو ببر پیش حکیم که دیگه طاقت ندارم کلحسین عروس کوچکش رو دست به دست حسن داد وبراشون آرزوی خوشبختی کردو بعد از اینکه مهمانهای غریبه تر به خونه هاشون رفتن من و رضا بسمت خونه حکیم رفتیم اونشب انگار بعد از دوتا بچه عاشقانه های منو رضا شروع شده بودم دستم رو تو دستهای رضا گذاشتم رضا تا اینکار منو دید گفت خدایا شکر نمردیم و این روزهارو دیدیم ما که جز بی مهری از تو چیزی ندیدیم بعد با خنده گفت قدسی خانم نکنه امشب حسودیت گل کرده ؟ ها ؟ بعد بلند بلند خندید منم گفتم رضا من کوتاهی کردم عقلم نرسیداما تو از من بگذر و منو ببخش ! گفت ببخشم مگر تو چکار کردی خانم جان ! تازه تو منو ببخش که با بی مهری های مادرم باز به پای منو بچه هات نشستی…بعد هردو باهم با نور کم ماه بسمت خونه حکیم رفتیم ❤️

اونشب یه حس خاصی به رضا داشتم دیگه فهمیده بودم که رضا خیلی دوستم داره و من بهش بی توجه بودم و منهم بعد از چند سال فهمیدم که دیگه رضا رو خیلی دوست دارم .خلاصه به خونه حکیم رسیدیم رضا دستم رو از دستش بیرون آورد و‌بشوخی گفت قدسی من جلوتر از تو برم حالا حکیم فکر میکنه تازه عروس داماد هستیم ،هردو باهم خندیدیدم وقتی وارد خونه شدیم حکیم از حالم سوال کرد گفت چی شده دختر کدخدا ؟ منم از حالم بهش گفتم بعد گفت خانم جان دوحالت وجود داره یا سردیت شده یا بارداری ! گفتم نمیدونم والا چی بگم ،شما حکیمی ،گفت من برات چند دارو گیاهی می نویسم که اگر باردار بودی برات ضرری نداشته باشه اما اگر عادت ماهانه نشدی بدون که باردار هستی و بایداین حال رو تحمل کنی ..داروهارو گرفتم و بسمت خونه براه افتادیم در بین راه هردومون به حرف حکیم خندیدیم گفتم وای رضا اگر باردارباشم چی ؟ گفت بهتر ! خانه بدون بچه بی روزی میشه اما خداوند روزیشون رو پیشاپیش میده
آرام آرام به راهمون ادامه دادیم و به خونمون رسیدیم هنوز همراهای طلعت در حیاط خونه جمع بودن و منتظر دستما*ل عروسشون بودن عشرت هم براشون قلیون چاق کرده بود و همه در هوای دم دار نشسته بودن و قلیون میکشیدن و هرکس داشت برای خودش حرفی میزد رضا با عذر خواهی از کنارشون رد شد و به اتاق خودمون رفت عشرت با چاپلوسی گفت چی شد عروس جان انشاالله خیره ؟
گفتم والا حکیم گفت سردیت شده ! بعد گفت آره دختر جان زیاد سردی خوردی بعد رو کرد به مهمونها و گفت اینجا همش خوردن و خوشیه !
من سکوت کردم آخه کدوم خوشی !کدوم خوردن که بخواد زیادیمون بشه وعده غذایی ما همون ناهار و شامی بود که همه میخوردن همینطور که من داشتم بسمت اتاقم میرفتم حسن از اتاق خودش بیرون اومد وبا خجالت بسمت کوچه رفت و طلعت با صدای بغض آلودی گفت خاله ! خاله بیا !
و همه خانمهایبکه اونجا بودن به اتاق طلعت رفتن اما من نرفتم گفتم الان میگن این چی میخواد بین ما و به اتاقم رفتم بعد که چادرم رو در اتاق گذاشتم وقتی همه دوباره به اتاق عشرت برگشتن منهم اومدم پیششون یهو خاله طلعت گفت راسته میگن جاری چشم ندید جاری رو داره ها ! تو حتی نیومدی به جاریت تبریک بگی ،من که خیلی جا خورده بودم گفتم من ؟ من چشم ندید دارم ؟
من صلاح ندیدم بین خاله و زنعموهای طلعت بیام تو اتاق ؛گفتم راحت باشید بعد خاله طلعت گفت ارههههه تو گفتی ما هم باور کردیم .ناخودآگاه اشکم از گوشه چشمم پایین اومد صغری بیگم گفت قدسی بیا ننه این چایی هارو ببر وقتی به مطبخ رفتم گفت محلشون نزار مادر مگر تو هم دهن اونایی ! ❤️

بعد نگاهی به دور و بَرش انداخت و گفت از امروز مصیبت تو شروع شده دختر جان! آخه بی بی ملک کجا و اینها کجا ؟ بعد خمی به ابروش داد و‌گفت بهشون محل نزار، سینی چایی رو بدستم داد و گفت بیا این سینی چایی رو ببر وجوابشون هم نده بسمت اتاق میرفتم که عشرت یهواز اتاق مهمونها خارج شد‌ وگفت ببین تو‌چقدر عوضی هستی که خاله ی طلعت تو رو ندیده شناخت و بعد از کنارم رد شد من با بغض چایی رو به اتاق بردم و بعد از تعارف کردن چایی ها به مطبخ برگشتم صغری بیگم گفت راستی قدسی جان حکیم چی گفت ؟ گفتم والا گفت ممکنه باردار باشی .
گغت عه چه خوب ،عیب نداره بچه هات یهو باهم بزرگ‌میشن‌فقط چند سالی سختی میکشی ولی بعد ثمره زحماتت رو میبینی اما !!! بعد سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت و با یه حالت بدی بهم گفت وای قدسی جان ؛اما من از این دوتا زن میترسم ؟ گفتم از کی ؟ گفت عشرت و طلعت .گفتم چرا ؟ گفت آخه من این دختریه زبونباز رو میشناسم اگر باردار باشی روزگار سختی در پیش داریم…
گفتم سعی میکنم که کاری به کارشون نداشته باشم
بعد به صغری بیگم گفتم میخوام برم بخوابم حالم بده .وسریع به اتاقم رفتم رضا تو اتاق منتظرم بود گفت چی شد قدسی جان بهتری؟ گفتم نه ‌والا همینطورم ،بعد اومدم خودم رو جلوی رضا لوس کنم گفتم رضا باز هم مادرت بمن تیکه انداخت اما من بخاطر تو بهش هیچی نمیگم
رضا دستش رودور گردنم انداخت گفت قدسی جان سعی کن کاری به کارشون نداشته باشی خدای ماهم بزرگه ،یکروزما هم از این خونه میریم !
دلم به حرفهای رضا خوش بود به حرفهای امیدوار کننده ایی که تو این چند سال بهم میزد به امید روزهای بهتر هردو خوابیدیم اما نمیدونستم که من حالا حالا ها باید از دست عشرت بکشم.
فردای اونروز همه برای طلعت کادو آوردن عشرت جلو همه گفت من دیگه کادو برای چیمه که بخوام بردارم همرو میدم به خودشون و کادوها مستقیم به اتاق طلعت رفت اونروز عفت با چشم اشکی بخونه عشرت اومد کادوی خودش رو داد و بعد از اینکه مهمونها رفتن گفت مادر امروز باید اولین خواستگاری رو با شمسی برم و خودم بگم که من راضی هستم شوهرم زن بگیره تا برامون بچه بیاره عشرت که از حرف دخترش آتیش گرفته بود گفت الهیییی خیر نبینی زن ! بچم تو اینمدت آب شده از غصه ؛بعد رو کرد به عفت گفت ؛مادر تو نرو بزار خود عفریته اش اینکار رو انجام بده بعد دستاشو مشت کردو دو سه تا به سینه اش کوبید و گفت آخ شمسی خدا ذلیلت کنه خدا سر عزیزت بیاره .یهو طلعت مثل نخود آش وسط پرید و گفت الهی آمین مادر جان ❤️

 .من و عفت کنار هم نشسته بودیم گفتم عفت حالا شمسی کیو در نظر گرفته ؟گفت دختر همسایشون رو انتخاب کرده و اون بی شرفها هم‌قبول کردن که من نازاهستم و میخوان دخترشون رو به زور به اصغرقالب کنن بعد من گفتم آخه اصغر آقا چطور راضی شده زن بگیره ؟ گفت وای قدسی مگر کسی جرأت داره رو حرف شمسی حرفی بزنه .اما برای من عجیب بود شوهرش نباید قبول میکرد باید برای عفت صبر میکرد چون دوسال نبود که عروسی کرده بود از نظر من باید هفت سال صبر میکرد اما معنی اینکار شمسی رو نمی فهمیدم
عفت اونروز رفت وقتی ماتنها شدیم طلعت گفت خانم جان امشب من شام درست میکنم بگین چی دوست دارید درست کنم ؟
وای که از حرفاش چقدر چندشم میشد اما عشرت با اون قیافه اش گفت وای الهی قربون عروس قشنگم بشم هرچی دوست داری درست کن اونم گفت میخواین کتلت درست کنم ؟ گفت آره قشنگم درست کن تو هرچی درست کنی خوشمزه میشه. بعدطلعت نگاهی بمن کردو گفت قدسی جان تو هم نمیخواد بیای کمک ،من خودم به تنهایی همه کاری انجام میدم ،عشرت هم هی روی سینه اش میکوبیدو قربونت صدقه اش میرفت من گفتم منهم میتونم کمکت کنم گفت نه تو حال خوشی نداری بروبخواب ،همه از اینهمه خوبی تعجب کرده بودن بعد روکردبه صغری بیگم و گفت شما هم امشب استراحت کن بعد خودش تنهایی به مطبخ رفت صغری بیگم آروم دم گوشم گفت قدسی غلط نکنم این یه خیالاتی داره کی شب اول میره مطبخ آشپزی ؟ گفتم والله نمیدونم منکه میرم تو اتاقم چند دقیقه گذشت که صغری بیگم گفت من خودم میرم ته توش رو در میارم یکساعت گذشت دیدم صغری بیگم به در میکوبه و میگه قدسی جان بیداری حالت خوبه؟ گفتم بیا تو ! بهترم اما حالت تهوع دارم گفت ننه جان دختره رفته تو مطبخ همه جارو داره زیرو رو میگرده وفضولی میکنه بعد هی پرسیده جای برنجها کجاست ؟ روغنها کدوم طرفه بعد رفت سمت گنجه ها همه جارو بررسی کرد بگو دختر تو مفتشی یا میخوای آشپزی کنی ؟به چشمای صغری بیگم خیره شدم گفتم چی بگم والا بعدا گندش در میاد ،دیدم صغری بیگم خندید و گفت بهش گفتم ننه جان تو کتلت میخوای درست کنی مگه نه اونم گفته آره گفتم !
گفتم مگه توش برنج میریزی که دنبال برنجی ؟ گفته وا صغری خانم برای روزهای بعد میخوام ،،اما قدسی جان من مطمئنم که ریگی به کفششه که بعدا میفهمیم!
اونشب طلعت کتلتی نیم سوخته جلو ما گذاشت همه خوردن و صداشون در نیومد اگر من بودم و‌این کتلت رو درست کرده بودم عشرت همرو تو چشمم میکرداما با حالت تشکر آمیز گفت بخورید که بچم خیلی زحمت کشیده آخه عروسم سنی نداره

از روز ببعد طلعت سعی میکرد با شیرین زبونی و چاپلوسی خودش رو بیشتر تو دل عشرت جا کنه تا منو بیشتر خوار کنه من به همراه صغری بیگم و طلعت در مطبخ کار میکردم اما همه تشکرها از طلعت میشد روزهای سختی داشتم دوتا پسر بچه که خیلی دست گیر بودند و اینکه دوباره باردار شده بودم و سومی هم براه بود بماند که عشرت چه حرفهایی بارم میکرد راه میرفت و میگفت شدی مثل سگ نگهبان میرزا ممد که هروقت می بینیش توله داره و هی توله پس میندازه و
کِر کِر خنده اون و طلعت براه بود طلعت ازمن پنج سال کوچیکتر بودو عشرت همش بهش میگفت تو هم پسرهاتو بدنیا بیار دیگه عروس قشنگم !
اما من هردوشون رو بخدا سپردم .یکروز عفت بخونمون اومد باغم نشسته بود ما هممون گفتیم چیه عفت چرا ناراحتی ؟ اما فقط به یک جا خیره بود عفت بیچاره دختر همسایه رو برای اصغر عقد کرده بودن و‌قرار بود که بیاد تو همون ساختمون و با یک ولیمه جزیی دختره تو یکی اتاقهای خونه زندگی کنه عفت بمن گفت شبی که اولین بار اون دختر و شوهرش میخوان در کنار هم باشن تو بیا پیش من بمون،عفت از طلعت خوشش نمی اومد میگفت شمسی از دختر حسن خوشش نمیادولی تو رو خیلی قبول داره با رضا صحبت کردم و قرار شد مثلا شب عروسی برم پیش عفت ،رضا اونشب گفت چقدر این اصغر بی پدرو مادرهِ از خدا خواسته رفت زن گرفت حالا به این دختر فرصت میداد مگر چند ساله ازدواج کرده ؟ بعد بهم گفت بخاطر خواهرم برو و من بچه هارو پیش رضا گذاشتم گفتم صبح زود برمیگردم رفتم سر کمدم یه پارچه داشتم اونو تو زنبیل کوچکم گذاشتم و چادرمو سر کردم و بخونه عفت رفتم البته صغری بیگم منو تا خونه عفت رسوند و برگشت وارد حیاط که شدم شمسی گفت خوش اومدی دختر کدخدا ! دلم باز میشه تو رو میبینم بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت مبارک باشه به تو میگن شیرزن ماشاالله با این سن کمت سه تا بچه آوردی عفت چشماش پر از اشک شد منم زود گفتم ای شمسی خانم من کی باشم که شیر زن باشم این خواست خداست کاش به عفت زمان میدادین شایر بار دار میشد !شمسی خانم گفت نه بابا نزدیک به سه ساله که خبری نیست مادر خودش هم بود همینکارو میکرد .دلم برای عفت کباب بودبا اینکه بمن بد کرده بود اما مانند یک موش یه گوشه کزکرده بودهمچین که شوهرش و ماه منیر وارد حجله شدن عفت مثل بید میلرزید و رنگ به رو نداشت دستش روگرفتم و به اتاق خودش بردمش پتویی نازک روش انداختم و گفتم میدونم روزهای سختی در پیش رو داری اما تحمل کن وقتی نگاهم به صورت عفت افتاد تمام لب و دهنش تبخال زده بود
راستی چقدر سخته که بفهمی شوهرت در اتاق دیگه با یه دخترباشه؟

اونشب با چشمام دیدم که چقدر عفت بیچاره ،این دختر زجر کشید بخودم گفتم شاید تاوان کار مادرش رو میداد خدا بیامرز ننه جون یه ضرب المثل داشت که میگفت زادون کنن **رودون کشند
اصغر بی غیرت که دل عفت رو شکسته بود صبح با وقاحت تمام از اتاقش بیرون اومد و به حمام رفت و دختر همسایه حالا در خانه اونها حکم زن دوم اصغر و هووی عفت رو داشت صبح زود به همراه سکینه بخونه خودم اومدم در بین راه سکینه که زنی بخیل و عقده ایی بود میگفت
راستش قدسی خانم درخت نَرک رو از ته میزنن آدم که جای خود داره .دلم به حال تمامی زنهایی که بچه دار نمیشدن آتیش گرفت گفتم این چه حرفیه خواست خدا چنین بوده که بچه ندارند ،ما کی هستیم که نظر بدیم کمی انصاف داشته باش گناه داره بخدا !!! سکینه ساکت شد وقتی بخونه که رسیدم عشرت نگاهی بهم انداخت و گفت رفتی تا شاهد سیاه بختی دخترم باشی؟ دلت خُنک شد ؟ گفتم این چه حرفیه خانم جان من و عفت تا صبح نخوابیدیم مگه میشه من خوشحال بشم ..طلعت خیر ندیده از اتاق بیرون اومد ،سرم فریاد کشید آهاییییی چته یواشتر خانم جان خودش غصه داره ،گفتم شما لطفا ً تو کار بزرگترها دخالت نکن نه سن و سالت بمن میخوره نه به خانم جان …
نمیدونم چی شد که یهو هولی بهم داد تعادلم بهم خورد و با زانو به زمین خوردم شکمم بزرگ بود زود دستم رو دور شکمم گرفتم صغری بیگم سراسیمه وارد اتاق شد گفت دختر جان ساکت باش این طفل معصوم بارداره ! گفت به تو مربوط نیس این زن سر خانم جان فریاد کشید ! پس حقش بود صغری بیگم گفت پس چرا ما نشنیدیم ؟ گفت تو برو بشین سر جات ظرفاتو بشور دخالت نکن ، من از جا بلند شدم گفتم یکبار دیگه ،فقط یکبار دیگه منو هُل بدی من میدونم و‌تو عشرت گفت خب خب ساکت باشین برید سر کارو زندگیتون حوصله ندارم اونروز قرار بود من غذا درست کنم هردو باهم به مطبخ رفتیم صغری بیگم بهم گفت ذلیل مُرده اینم واسه ما دُم در آورده گفتم خدا میدونه دیگه نمیخوام کوتاه بیام
رفتم دنبال کارم برنج خیس کردم ،صغری بیگم بهم گفت من بادمجون خریدم بیا خورش بادمجان بپزیم با کمک هم غذارو درست کردیم و من به اتاقم رفتم تا به بچه ها برسم تو اتاقم سرگرم کارها بودم دَم ظهر بود که صغری بیگم صدا زد قدسی جان بیا یه کم سبزی و ماست آماده کنیم تا آقاجان بیاد ناهارمون رو بخوریم ،اسباب سفره رو آماده کردم اما وقتی خورشتم روچشیدم شورِشور بود گفتم صغری بیگم تو توی غذا نمک زدی گفت نه والا گفتم بیا ببین که‌خورش غرق نمکه !گفت کار طلعت بیشرفه من میدونم اما صغری بیگم بهم گفت صداشو در نیار تا بهت بگم چکار کنیم ❤️

صغری بیگم سریع از آب خورش برداشت و از دیگ آبجوش یه کاسه آب برداشت و آب ربی درست کرد و سریع تو خورش جابجا کردو از شوری خورش خیلی کم شد اما صغری بیگم گفت براش دارم تا بفهمه خودش خر*ه …اونروز همه به هم نگاه کردن عشرت گفت قدسی غذا کمی شوره ، از این ببعد حواستو جمع کن .رضا گفت تا حالا قدسی غذای شور درست نکرده بود و هرکس یه چیزی گفت اما بخیر گذشت انگار طلعت خودش منتظربود تا اتفاقی بیفته اما گذشت دوروز بعد نوبت طلعت بود که شام درست کنه وقتی اون نوبتش بود من اصلا وارد مطبخ نمیشدم اما اونروز خنده های ریز ریز صغری بیگم منو به شک انداخت و گفتم چی شده صغری بیگم خوش خبر باشی چرا میخندی ؟گفت هیچی اما خیلی خوش خبرم گفتم چرا ؟ گفت ببین قدسی جان ! وقتی کسی بما صدمه بزنه باید تلافی کنیم من باید جبران کار چند روز پیشش رو بکنم اونوقت کسی نیس علاج کاررو بهش یاد بده علی میمونه وحوضش… بعد ما هم دلمون خُنک میشه .گفتم نه عزیزم چه فرق اون چه فرق ما .اما صغری بیگم گفت من کار خودموکردم تو غذاش نمک ریختم تا اون باشه از این کارها نکنه ناخودآگاه خنده ای کردم و‌گفتم خدا بگم چکارت کنه ! صغری بیگم جان .من تا شب سمت مطبخ نرفتم شب طلعت با غرور بسمت مطبخ رفت تا شام رو بکشه بزاره تو سفره ،ما به همراه عشرت به اتاق دم دستی رفتیم همه گرسنه بودن اما صغری بیگم کار خودش رو کرده بود و غذای شور رو به سفره آورد .با خوردن اولین قاشق حال عشرت بد شد و گفت وای وای چه خورشت شوری ؟ این چیه‌درست کردی دختر ! ا
اون روزها عشرت غصه دار عفت بود و دل و دماغی نداشت همونجا بود که طلعت گفت بخدا کار قدسیه من بخاطر خانم جان بی نمک درست کرده بودم،همون موقع صغری بیگم گفت چطور یهو شکت به قدسی رفت خدارو خوش نمیا ! شاید کارمن باشه .گفت نه من میدونم کار این دختره ..همونجا عشرت گفت اما امروز قدسی اصلا مطبخ نرفت بهتره حواستو جمع کنی بعد با زیرکی گفت نکنه اونروز که کمی غذا شور شده بود کار تو‌بود ؟ گفت وای نه ! بعد رضا گفت خیلی مطمئنی کار قدسیه اما ما یکذره بتو شک نکردیم که اونشب کار تو باشه و اونروز صغری بیگم کاری کرد که دست
طلعت برای همه رو شد…واز اونروز ببعد دیگه هیچ وقت از این کارها نکرد اما من با گذشت روزها به پایان بارداریم می رسیدم نزدیک زایمانم شده بود
خیلی سخت راه میرفتم و‌کار میکردم ضمن اینکه خیلی بدنم ضعیف شده بود ❤️

زمان ما ؛ماکه سونو گرافی نداشتیم ،که بخواهیم بفهمیم کی زایمان میکنیم ؟ جنسیت بچه چیه ؟ روزهای آخر بود اما من ضعیف شده بودم هردوسال یک بچه بدنیا آورده‌بودم‌و بی بی میگفت همین باعث میشه که کلی از جون وتن انسان تحلیل بره…کل حسین اون روزها دیگه بجز خرج و خوراکی که بما میداد بیست تومن هم به رضا میداد که برای بچه ها خرج کنه ما حقوقی نداشتیم که خودمون بخوایم برای زندگیمون تصمیم بگیریم .رضا بهم همیشه وعده میداد که دیگه بزودی از این خونه میریم چون بچه هامون دارن بزرگ‌میشن و‌جامون تو یک اتاق خیلی تنگه .منم دلخوش وعده وعیدهای رضا بودم علی اکبر نسبتا بزرگ‌شده بود علیرضا دوساله بود با هربازی کردنی که تو اتاق میکردندیه چیزی رو زمین مینداختن یا خرابکاری میکردن یکروز رضا به عشرت گفت مادر اتاق مارو عوض کن یکی از اون دو اتاق تو در تو هارو به ما بده تا بچه ها راحت باشن اما عشرت میگفت بیخود !!!
اون اتاق مهمونه و نباید پر باشه باید همیشه یک اتاق مهمون داشته باشیم البته ناگفته نماند که زمان قدیم خیلی همه مهمون دار بودند.. وقتی رضا از حرف مادرش ناراحت میشد من میگفتم بهتر که بما اتاق نمیده اگر جامون راحت باشه مطمئن باش که دیگه از اون خونه نمیریم .خلاصه که زندگی سختی داشتم یکشب نیمه های شب بود که دیدم دارم خیس میشم به سرعت از جا پریدم و فهمیدم که کیسه آب بچه سوراخ شده رضا رو از خواب بیدار کردم و گفتم بدو برو صغری بیگم رو خبر کن گفت چرا اونو خبر کنم میخوای یکدفعه برم سراغ رقیه قابله ؟؟گفتم بزار ببینم صغری بیگم چی میگه ..وقتی رضا صغری خانم رو خبر کرد فورا به اتاقم اومد و گفت قدسی جان عشرت رو خبر نکن که خودمون راحتتریم بزار رضا هم بره رقیه قابله رو خبر کنه ..رضا حاضر شد و به دنبال رقیه خانم رفت منم یهو احساس کمردرد و دل دردم بیشتر شد
طبق معمول صغری بیگم به زیر زمین رفت تا آبجوش آماده کنه بچه ها خواب بودن و من با نور فانوس و چراغ فتیله ایی تو اتاق به انتظار رقیه خانم بودم اما اینبار خیلی دردم شدیدتر شده بود و زودتر از وقت زایمان ،علائم شدیدی داشتم دیگه مثل دوتا بچه های قبل نبودم صغری بیگم با دمنوش زعفران به اتاق اومد بهش گفتم دارم میمیرم نمیدونم چرا طاقت ندارم گفت دختر جان تحمل کن تو تازه دردهات شروع شده اما من طاقت نداشتم یکساعت گذشته بود که رضا با رقیه خانم وارد خونه شدن رقیه خانم شدیدا‌ً از عشرت بدش می اومد دورو ورش نگاه کردو با خنده گفت ننه فولاد زره نیست؟ صغری بیگم گفت نذاشتم خبرش کنه گفت بهتر خودمون بچه رو میگیریم بعد میگیم بیاد حوصله ندارم

بی تاب شده بودم ودیگه مثل زایمان اولم نبودم رضا بهم گفت قدسی جان من بچه ها رو به اتاق تو در تو میبرم تا مبادا بیداربشن و هر کاری داشتین به من بگین در اتاق هستم صدام کن ،عقربه ها تند تند میگذشتن دردم شدید بود اما از زایمان خبری نبود عرق از سرم پایین می اومد انقدر سرم رو روی بالش چرخونده بودم که موهام کرک شده بودن ؛با هر دردی ناله ام به هوا میرفت بی بی ملک میگفت هر وقت دردهات تند میشن‌ پارچه ایی کوچکی لای دندونهات فشار بده که دوندونت نشکنه اما بیفایده بود کارم از دستمال گذشته بود رقیه قابله زنی بود که تو کارش خیلی حاذق و وارد بود خودش هم با دردهای من انگار درد میکشید وقتی دردم شروع میشد عرق خودش هم درمی اومد آخر گفت لاالله الا الله چرا این بچه بیرون نمیاد ..خسته ام کرده بعد منکه دیگه توان زورزدن نداشتم لحظه های آخر هی میگفت زور بزن دختر ! بخودت کمک کن الان بچه از دست میره ها !!!بعد اشاره ای به صغری بیگم زد گفت برام روغن زیتون بیار ..وشکمم رو با روغن زیتون ماساژ میداد و با دستش بچه رو از روی شکم می چرخوند اما خبری نبود رقیه آخر نگاهی به صغری بیگم کرد گفت ؛ وای یا حسین این دختر چرا اینجوری میکنه این بار !! اصلا کمک نمیکنه سرم رو بی تاب بالا آوردم گفتم دارم میمیرم رقیه خانم …رضا از پشت در هی میگفت چی شده رقیه خانم میخوای برم سادات خانم رو بیارم ؟ سادات خانم هم قابله بود اما رقیه از اون بهتر و واردتر بود یدفه با ناراحتی گفت سادات خانم !!! هه !! اگر من نتونم اون که اصلا نمیتونه برو پیش بچه هات بخواب بعد با غضب به رضا گفت؛ کُشتی این بدبختو بسکه حامله اش کردی
صغری بیگم تو اون لحظه خنده بلندی کردو گفت بابا ولش کن بیچاره رو حالا چای این حرفا نیس ! من خودم بعدها چقدربه این حرف رقیه خانم خندیدم رقیه با صورتی عرق کرده اومد جلوم و گفت قدسی اگر کمک نکنی بچه خفه میشه ها! بهت گفته باشم .
من از ترس اینکه بچرو از دست ندم با تمام قوا زور میزدم ورقیه از بالا نرم نرم شکمم رو فشار میداد با فریاد یا حسینی که گفتم رقیه خانم گفت زوربزن تمام شد دختر ! الان بچرو میگیرم وقتی بچرو دید گفت یا علی بند ناف دور گردنش پیچیده شده چقدر خدا رحم بهت کرده …بعد منکه مثل جنازه افتاده بودم دیگه چیزی حالیم نبودرقیه خانم گفت نمیخوای بدونی بچه چیه ؟ صغری بیگم گفت حالا هرچی هست ،داشت دختره رو میکشت …رقیه خانم گفت چی بگم اما بازم پسره !! بعد هی بخودش میگفت قربون صلاح و‌مصلحت خدا برم امروز جایی بودم که طرف حاضر بود نصف اموالش رو بده اما بچه اش پسر بشه ❤️
رقیه خانم هی بخودش میگفت قربون صلاح و‌مصلحت خدا برم امروز جایی بودم که طرف حاضر بود نصف اموالش رو بده اما بچه اش پسر بشه و‌لی چهارمین دخترش بدنیا اومد..
من اما نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط در حال مرگ بودم تو همین بین صغری بیگم با نور چراغ جلو اومد و گفت یاعلی چقدر خو*ن فکر کنم خونریزی کرده من با چشمهای گشاد شده هراسون گفتم یا علی ،چیشده ؟ که رقیه خانم گفت خوبه بابا تخصص نداری حرف نزن این جفت بچه اس زهله تَرک شدم و من دیگه واقعا از هوش رفتم
با صدای عشرت از خواب بیدارشدم که میگفت وا این کی زایید ؟ صغری بیگم داشت بهش میگفت از مُردنا برگشته بیچاره ولش کن بزار بخوابه ..اما من ناله ایی کردم و گفتم صغری بیگم جان بچه هام !! بچه هام کجان گفت ناراحت نباش پیش آقا رضا هستن .عشرت و طلعت هر دو به اتاق اومدن سلام کردم طلعت با نگاهی تحقیر آمیز گفت تو کی زاییدی ؟ چه بی سرو صدا ،بی حال گفتم خیلی هم سرو صدا داشتم شما ها خوابتون سنگین بود عشرت نگاهی به بچه انداخت و گفت خوبه ؛پسره ؛بعد گفت خدا به بعضیا سه تا سه تا میده به دختر من یکی هم نداد که حالا شوهرش بره زن بگیره ،
هر روز شده آینه دق بچه من ، بعد رو کرد بمن گفت خدا شانس داده …من نایی برای حرف زدن نداشتم فقط نگاهشون کردم طلعت وجودش پر از حسادت بودمن خودم میفهمیدم ،من به طلعت هم مشکوک بودم چرا اون تو این مدتیکه ازدواج کرده بود بار دار نشده بود ؟ چون زمان ما این چیزها نبود که عروسها بگن ما بچه نمی خوایم بعد هردو باهم از اتاقم بیرون رفتن .صغری بیگم بعد از اینکه اونها رفتند به اتاقم اومد و گفت قدسی جان غذا برات درست کردم کاچی هم درست کردم من میرم دنبال بی بی ملک ! چون مادرت بالا سرت باشه بهتره
حواست بخودت باشه…تا من برم و بیام
صغری بیگم رفت و من تنها شدم یهو سرو‌کله طلعت به اتاقم پیدا شد .گفت قدسی تنهایی ؟ گفتم آره رضا رفته با بچه ها بیرون منم خوابیدم ..یدفه گفت قدسی تو شنیدی میگن وقتی زائو تنها باشه آل میاد میبرتش گفتم نه آل چیه ؟ گفت ای بابا چقدر تو خنگی آل همون جنه دیگه ! من یهو ترس برم داشت بعد گفتم این حرفا خرافاته گفت نه خیلیم راسته وقتی تنها بشی میاد سراغت و بسرعت از اتاقم خارج شد و من‌موندم با تنهایی و ترسی که طلعت به دلم انداخت ❤️

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghodsye
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه hbcci چیست?