قدسیه 6 - اینفو
طالع بینی

قدسیه 6

بعد از اینکه از اتاق رفت انگار خونه هم تو سکوت بود همش دور و برم رو نگاه میکردم می ترسیدم ازم خون زیادی رفته بودجونی نداشتم که از جا بلند بشم یهو صدای عجیبی منو بخودم آورد انگار هرچی ظرف بود از یکجا ریخته شد پایین تو دلم ترس افتاد
یهو جیغ زدم ،بسم اللهی گفتم و بلند شدم در اتاق رو ببندم که یهو طلعت مثل جن پشت در ایستاده بود و با صدای بلند گفت وای ترسیدی ؟
گفتم معنی کارهاتو نمیفهمم یعنی چی ؟ گفت برو بابا منو بگو‌که اومدم به تو سر بزنم که نترسی بعد سرشو انداخت پایین و رفت منم پاشدم بسمت طاقچه اتاقم رفتم قرآنم رو برداشتم بوسیدمش و بالای سرم گذاشتم تا از این افکار منفی دور باشم چون میدونستم که خوندن قران چقدر به انسان آرامش میده .اما بخاطر اینکه نمی تونستم دست به قرآن‌بزنم و بخونم فقط بالای سرم گذاشتم و دوباره به رختخواب رفتم اونروز طلعت تا می تونست از خودش صدا در می آورد تا منو بترسونه اما من کلکش رو فهمیدم بعد از ساعتی بی بی با صغری بیگم به خونه اومدن، با ناراحتی گفتم وای کجایین انقدر من تنها بودم ، بی بی گفت دورت بگردم خودت مقصری که خبرم نکردی وگرنه من می اومدم ،،،خلاصه که من دیگه از تنهایی بیرون اومدم بی بی با محبت ازم پرستاری میکرد بهم گفت ننت بمیره شنیدم سخت زایمان کردی گفتم آره امادیگه تمام شد بی بی جان غصه نخور ! بعد پرسیدم آقاجان چکار میکنه ؟ کاش میگفتی بیاد خونمون ! گفت ننه حال نداره فشارش بالا رفته جون نداره همش میگه حال ندارم گفتم الان کی پیشش هست ؟ گفت معصومه مراقبشه خدا بهش خیر بده از آقای خودش بیشتر بهش میرسه فاطمه خانم هم حواسش بهش هست ،
یهو دلم برای آقاجان شور زد اما زود خودمو دلداری دادم که نه ؛فکر بد نکن چیزی نیست
تو اون روزها خیلی ضعیف شده بودم بچه ها خیلی اذیت میکردن بی بی ده روز خونمون بودمنو حموم برد بعدش رفت تو اینمدت ده روز طلعت و عشرت به اتاقم نمی اومدن میگفتن مادرت هست ما نمیایم روزیکه رفت دلم خیلی گرفت اما گفت باید برم آقات حال نداره ضمن اینکه تواون ده روز هر کاری کردیم آقاجان بخونمون نیومد به بی بی گفتم یه کم که حالم بهتر بشه میام آقاجان رو می بینم بی بی رفت
بعد از دو روزخانم همسایه بتول خانم ،به دیدنم اومد عشرت با دیدنش جا خورده بود وقتی بتول خانم وارد حیاط شد عشرت گفت این دیگه اینجا چی میخواد❤️

گفتم مهمون حبیب خداست اومده یه دقیقه بشینه پیش من بعد بره، گفت لابد تو دعوتش کردی ؟ گفتم من همچین کاری نکردم ولی ورود این زن تو خونه هرکس نعمت وبرکته ،طلعت به بتول خانم بیچاره محل نداد اما من گفتم بتول خانم جان خوش اومدی بفرما اتاق خودم ؛صغری بیگم فوراً به مطبخ رفت تا چایی درست کنه و ما به اتاق خودمون رفتیم منم راهنماییش کردم به بالای اتاق که تکیه اش رو به پشتی بده وقتی نشست گفت قدسی جان چکار میکنی با این زن ! عشرت !
گفتم هیچی والا میسوزم و میسازم بعد روسریمو هی الکی گره میزدم و میگفتم از شانس بد من بدبخت عروس دومش هم آورد اینجا..آخه اونم چاپلوسه و میخواد منو جلو عشرت خوار کنه ..گفت نه عزیزم تو خوار نمیشی تو خیلیم پیش خدا و بنده خدا عزت داری هرکی هم هر کاری بکنه پیش خدا پنهون نمی مونه، گفتم کِی بتول خانم جان ؟عمر من تمام شد یه آن بخودم اومدم دیدم سه تا بچه دورم رو گرفته تا بخودم بیام منم پیر شدم همون موقع صغری بیگم با سینی چای وارد شددر کنارش چند تا شیرمال گذاشته بود که بتول خانم بخوره بتول خانم چشماش رو ریز کرد و گفت ای ننه اینا چیه زحمت کشیدی من قند دارم فقط یه چایی میخورم و میرم .
من یهو چشمم به قران افتاد گفتم بتول خدا یه استخاره با قران برام میگیری ؟ گفت به روی چشم بیار ننه ! اتفاقا وضو هم دارم تا قران رو بدستش دادم گفت نیت کن مادر ! در دلم از خدا خواستم که هرچه زودتر از این خونه برم و از دست عشرت و طلعت خلاص بشم بتول خانم چاییش رو تو نعلبکی ریخته بود تا خُنک بشه چشمش رو ریز کردو بعد صلواتی فرستاد چشمهاشو رو هم گذاشت وگفت بسم الله الرحمن الرحیم و قرآن رو باز کرد …یک کم از اول قرآن خوند و گفت دختر جان نیتت رفتن بود درسته ؟ اونم از این خونه ؟گفتم بله بتول خانم جان گفت میری اما!!! نه با دلخوش با دلی خون
گفتم چرا ؟ گفت نمیدونم …امابه راحتی نمیری
دلم یجوری شد ؛گفتم یعنی چی میشه ؟
گفت ای دختر ول کن زیاد سخت نگیر اینم بهت بگما حالا حالا نیس …بازم کار میبره اما قدسی جان
روی خونه من حساب کن بعد به دور و ورش نگاه کرد گفت ایکاش تو مونس من بودی منم تنهام و با من زندگی میکردی گفتم منکه از خدام بود با تو باشم اما اگر بخوام از این خونه برم دلم میخواد برم یه جای دور …اونور ده ..جایی که هیچ وقت ریخت عشرت رو نبینم ،بتول خانم سرش رو چرخوند و گفت هیییی !!! آدمیزاد …چرا آخه آدم باید بدی کنه
مگه این دنیا چقدر ارزش داره بخدا خوب اسمی براش گذاشتن واقعا دنیا دو روزه …امروز برای ما ! فردا برای دیگری ،بعد گفت ننه من دیگه باید برم

دلم نمیخواست که بتول خانم از پیشم بره میخواستم بمونه و ساعتها به چهره نورانی وقشنگش نگاه کنم به اون موهاییکه فرقش رو از وسط باز کرده بود سفید مثل پنبه! بعد دو تا گیس کوچک بافته انداخته بود اینور اونور شونه هاش و چارقد سفید روی سرش زیباتَرش کرده بود آخ که چقدر دوستش داشتم با رفتنش دلم گرفت تو خودم بودم که پسر کوچکم !!!! (راستی اسم پسر کوچیکم رو علی اصغر گذاشتم سال هزارو‌سیصدو سی و نه بود که علی اصغر پسر کوچیکم بدنیا اومد )داشتم میگفتم که وقتی بتول خانم رفت باصدای علی اصغر بخودم اومدم آروم بغلش کردم عجیب این یکی شکل خودم بود اما دوتا پسر بزرگا شبیه رضا بودن ..بعد از رفتن بتول خانم دلم شور میزد حالم خوش نبود انگار هنوز هم ضعف داشتم اونروز غر‌وب که داشت نزدیک میشد از جا بلند شدم تا چراغ گرد سوز اتاقمو روشن کنم که یکدفعه صدای در حیاط منو بخودم آورد ،بخودم گفتم کی می تونه باشه این وقت غروب ! صغری بیگم گفت من میرم درو باز کنم ..بعد از چند دقیقه صدای پچ پچ حرف از راه دور نظرم رو جلب کرد دیدم فاطمه خانمه که اومده خونمون بهم سلام کرد من جوابشو دادم گفتم فاطمه خانم خیر باشه اینجا چکار داری ؟ گفت قدسی جان جمع کن بریم خونه ما ،گفتم چرا گفت حال آقاجان خوب نیس ، بی اختیار محکم تو سرم کوبیدم گفتم ای خاک برسرم چی شده ؟ گفت وای چرا اینطور میکنی بی بی جان ملک گفته بیام دنبال تو البته اول رفتم دنبال خواهرت جواهربعد هم اومدم اینجا حالا هم پاشو بریم تا دیر نشده الان هوا تاریک میشه ! نگاهی به صغری بیگم انداختم گفتم صغری بیگم جون تو هم بیا بامن بریم من که با این سه تا بچه نمیتونم برم .علی اکبر دست صغری بیگم رو گرفته بود علیرضا رو دادم فاطمه خانم چادرم رو سرم کردم و با دستهایی لرزان که انگار مال خودم نبود علی اصغر رو بغل کردم که بریم خونه مادرم ،تا اومدیم از در بیرون بریم عشرت مثل اجل معلق
سررسید و با قیافه درهم برهم گفت کجا ؟؟ گفتم آقاجانم حالش بده میخوام برم خونمون !
گفت تو شوهر نداری سر خودی ؟ نمیخوای وایسی شوهرت بیاد ؟ دستم رو دراز کردم گفتم از سر راهم کنار برو بهت میگم حال آقاجانم خوش نیس میفهمی ؟ گفت به جهنم که حالش خوش نیست مگه تو سرخودی با سه تا توله میخ‌ای راه بیفتی بری اونور ده ، نمیدونم چی شد اما شنیدن جمله به جهنمش منو دیوونه کرد گفتم چی به آقاجان من جهنم ؟جهنم هم رفتی تا اینو گفتم دستش رو تو سرم کشید چادرم افتاد و موهامو تو دستاش پیچوند تعادلم داشت بهم میخورد جیغ زدم زنیکه موهامو ول کن ، صغری بیگم علی اکبر رو رها کرد ❤️

صغری بیگم گفت مسلمون خدا ! موهاشو ول کن بدبخت تازه زاییده اون همه درد کشیده حال و روز خوبی نداره چرا همچین میکنی ؟بعد علی اصغر رو از بغلم گرفت جیغ بچه به هوا رفت فاطمه خانم گفت به به چشم دلم روشن دختر کدخدا رو اینجور میکنی ؟ میزنیش ؟ اونم علیرضا رو زمین گذاشت هرو‌دوشون عشرت رو به عقب هُل دادن ولی عشرت همرو یک تنه حریف بود هر دو‌شون رو هُل میدادفاطمه خانم دست به کار شد موهای وز عشرت رو تو دستش گرفت ،حالانکش و کی بکش گفت تو میدونی به کی داری توهین میکنی ؟ اصلادستت رو روی کی بلند میکنی ؟دختر حاج محمد کدخدا ،کسی که یک ده به اون احترام میگذارن حالا تو داری با دخترش اینطور میکنی ؟عشرت که حسابی از دست فاطمه کتک خوردبه دیوار چسبیده بود که فاطمه خانم گفت حیف ! حیف که کدخدا در حال احتضاره وگرنه حقت رو کف دستت میگذاشتم تا بفهمی با کی طرفی …اما من با شنیدن کلمه احتضار جیغی زدم و گفتم یا امام زمان آقاجانم چشه ؟تو چی گفتی ؟ علی اصغر رو بغل کردم و بسمت در حیاط دویدم ..عشرت یک گوشه راهرو به زمین افتاد و آرام گفت احتضار !!! صغری بیگم دنبالم اومد گفت صبر کن دختر ماهم بیایم . و دوتایی بسمت در حیاط به دنبالم اومدن ..اصلا نفهمیدم عشرت چه شد فاطمه خانم گفت دختر یواشتر با بچه میخوری زمین ! هوا تاریکه …اما من فقط می دویدم
آخ که چه شبی بود اونشب…آقاجانم حالش بد بود و من خبر نداشتم ؟ هرچه میرفتم به خونه پدری
نمی رسیدم فاطمه خانم گفت انقدرم حالش بد نیس من الکی گفتم تا اون زن گستاخ دست از سر تو برداره.اما میدونستم که اون هیچ وقت جرأت همچین دروغی رو نداره ،بلاخره بخونمون رسیدم جواهر در رو باز کرد چشماش خیس بود گفت خواهر جان اومدی بدو‌بیا آقاجان حالش بده هردو باهم دویدیم بچه رو به فاطمه دادم آرام آرام بسمت اتاق رفتم پاهای آقاجان رو از دور دیدم که روی تشک خوابیده بود وارد اتاق شدم بی بی بالای سر آقاجان بود نفسم داشت بند می اومد صدای ضربان قلبم تو گوشم می اومد ..وای چه خبرم بود چه حالی داشتم یواش سلام کردم چشمهای آقاجان بسته بودبی بی گفت ننه اومدی و‌هق هق گریه امانش نداد گفتم اره بی بی جان چی شده ؟گفت آقات حالش بده،چند بار اسم تو رو صدا زده و با صدای ضعیفی گفته بگین قدسی بیاد من ببینمش
اشکم بند نمی اومد جلو رفتم صورتم رو به صورت آقاجانم چسبوندم بوسش کردم و گفتم آقاجانم من اومدم یهو مژه هاش تکون خورد بزور چشمهای بی رمقش رو باز کرد به زور گفت دخترم اومدی ؟ گفتم آره بابا جانم بعد با صدای ضعیف گفت پسرت کو‌؟ بیار من‌ ببینمش !❤️

گفتم فاطمه خانم صغری بیگم یکی تون علی اصغر رو بیارین آقا جان ببینه ! صغری بیگم علی اصغر رو آورد صورتش رو ‌روبروی صورت آقاجان گرفت اما آقاجان بی رمق نگاهی کردو گفت ؛خوبه خوشگله ! قدمش مبارک باشه بعد بی آه گفت چقدر شکل خودته قدسیه ! گفتم آره آقاجان شکل خودمه و اشکم ریز ریز می اومد .آروم، طوری که نفهمه پاک میکردم معصومه زن داداشم مثل پروانه دور آقاجان میچرخید،همون موقع برادرهام وارداتاق شدن ، حسین وعلی گریان بودن ما همه دور پدری جمع شده بودیم که بما از گُل خوشتر نگفته بود و تمام اهالی ده براش احترام قائل بودن ،من هیچ وقت از زندگی سخت و بَدم جلو آقاجانم گلایه نکردم میدونستم که پدرم قدیمی و غیرتیه ! و اسم طلاق براش خیلی سنگینه .منم دل جدایی از بچه هام رو نداشتم پس بنابر این سکوت میکردم تا مبادا به گوش پدرم برسه . آخه بی بی همیشه میگفت دخترم هرحرفی رو نمیشه به مردا بگی چون بقول قدیمیا که میگفتن؛ کیش کیش زنا !
کُش کُش مردا ! منم سکوت میکردم
یه کم که گذشت آقاجان با اشاره دستش گفت آب میخوام ؛علی از جاش بلند شد پارچ آبی آورد و با استکان کوچکی که بالای سرش بود کمی آب آماده کرد و بعد از زیر بغلش آقا گرفت و نیم خیزش کرد حسین دستش رو تکیه گاه آقاجانم کرد علی استکان آب رو جلو لبهای آقام گرفت اما به آب هم بی میل بود یک کم از آب رو که خوردبریده بریده گفت سلام برحسین ! ما همه مضطرب نگاهش میکردیم
چشماشو به دور و بر چرخوند بعد آرام و بی رمق گفت بچه ها حلالم کنید اگر بدی کردم اگر ناراحتتون کردم !!!! انگار با این یک کلمه حرف برای ما روضه خوند هق هق گریه هممون در اومد علی و حسین دستهای پدر رو می بوسیدن و منو جواهر روی پاهای اقاجان دست میمالیدیم و بوسش میکردیم .اما من گفتم وای ما سگ کی باشیم که از شما راضی نباشیم بعد دستهای بی بی رو تو دستش گرفت گفت ملک جان خیلی زحمتم رو کشیدی حلال کن ! بی بی فقط گریه میکرد بعد با اشاره به علی گفت بخوابونم زمین ! علی آروم رو زمین درازش کرد من نمیدونم ما اونجا چه میخواستیم مگر مرگ پدر تماشایی بود ؟ خدایا چه روز سختی بود! این دنیا چقدر بی معرفته ! چطور مرگ عزیزانمون رو قبول کنیم اونهم‌مرگ‌‌ پدر ❤️

آقاجان که دراز کشید بی بی با سیاست خاص خودش گفت از اتاق بیرون برید که خیلی آقات خوابش میاد و هممون رو بیرون کرد ما دلمون نمی اومد از اتاق بیرون بریم اما بی بی گفت برید یه لقمه غذا بخورید کاری بود صداتون میزنم ما همه بیرون رفتیم اما از پشت پنجره چوبی اتاق به داخل نگاه میکردیم .همون موقع احساس میکردم سرم درد میکنه تازه یادم افتاده بود که عشرت چقدر موهامو کشید کنار اتاق بغلی نشستم و به بخت بدم گریه میکردم غصه آقاجان هلاکم کرده بود صدای کوبیدن در حیاط می اومد ،علی در رو باز کرد رضا بود ! وارد خونه شد و ناراحت بسمت اتاق آقام رفت و من ازدور بهش سلام کردم و با گریه گفتم رضا آقام حالش بده ،رضا گفت آرام باش قدسیه عمر دست خداست وقتی تو اتاق رفت صدای پچ پچ حرف زدنش با علی می اومد فاطمه خانم گفت قدسی جان بیا یک لقمه شام بخور بعد به مطبخ رفتم گفت قدسی جان این عشرت بیشرف همیشه تو رو‌میزنه ؟
گفتم وای فاطمه خانم آرام باش نه بی بی خبر داره نه آقاجان ! گفت دختر چرا سکوت کردی مگر بی کس و کاری ؟ بزار ببینم کدخدا انشاالله شفا پیدا میکنه خودم بخدمتش میرسم زن عقده ای حق دخترش بودکه سرش هوو آوردن گفتم ولش کن الان جای این حرفها نیست ،الان دل خون آقامم خودم هم خسته شدم باید فکری بکنم ،فاطمه خانم گفت اگر حاج محمد بفهمه این بیشرف دست روی تو بلند کرده پدرش رو در میاره ! بعد از جاش بلند شد و‌کمی میرزا قاسمی تو ظرف کشید و گفت بیا مادر بیا بخور !! دستش رو تو موهاش کشید وگفت من میدونم آقات چه جوری شمارو بزرگ کرده من تو این خونه با شما بزرگ شدم ..تو ناز و نعمت …
اولین لقمه رو خوردم نگاهم به پنجره اتاق آقاجان بود که یهو صدای گریه بی بی بلند شد و بعدش علی و حسین فریاد زدن آخ آقاجانم تمام کرد
بلند شدم بسمت اتاق آقام دویدم فریاد زدم آقاجانم عزیز دلم !!! و جنازه آقام رو تو رختخواب دیدم
دستم رو تو موهامو بردم موهامو میکشیدم تو سرم میزدم رضا گفت نکن دختر ! اینجوری نکن تو تازه زایمان کردی …دلم آشوب بود پاهای آقاجانم رو بوس میکردم جواهر هم غش کرده بود بی بی بیچاره نمیدونست به کدوممون دلداری بده !!! بمیرم برای بی بی مادر صبورم که صدای خودش قطع شد و فقط مارو ساکت میکرد علی ملحفه سفیدی روی آقاجان انداخت و گریه کنان هممون رو از اتاق بیرون کرد منکه ساکت نمیشدم اما علی گفت قدسیه تو که قران بلدی پاشو قران رو بیار براش قران بخون .اما توان هیچ کاری نداشتم فقط دوست داشتم زار بزنم با گریه گفتم علی جان میخونم اما الان نه ،،بچه هام‌با گریه ما گریه میکردن

دیدین تو یک لحظه انگار همه چی کن فیکون میشه
دقیقا اون خونه ما بود ! بسرعت همه اتاقها خالی از وسیله های اضافه شد ودور تا دور اتاقها پشتی چیده شدن خونه ما به انداره کافی بزرگ بود وهمیشه پر از مواد غذایی بود کم و کسری نداشتیم
برادرهام خیلی با عُرضه و با غیرت بودن .رضاو نقی شوهر جواهر هم کم از پسرها نبودندو پابپای برادرهام کار میکردن حسین به دنبال حکیم رفت و اونهم با تایید براینکه آقاجان فشار خون داشت و احتمالا سکته کرده ، مرگ آقاجان را تایید کردجنازه آقاجان تا صبح در کنار اتاق بود و علی برادر بزرگم در اتاق رو بست تا بچه ها وارد اتاق نشن تا اذان صبح ما در اتاق کناری اشک می ریختیم و بعد اذان همه خبردار شدن که آقا جانم رفت؛ همه اهالی ده برای مراسم خاکسپاری بخونمون اومدن در بین مهمانها چشمم به سکینه خانم مادر محسن افتاد بنده خدا فورا جلو آمد و منو در آغوشش کشید بهم تسلیت گفت بعد گفت قدسی جان شنیدم تازه زایمان کردی مادر مبادا به گورستان بیایی من همونطور که گریه میکردم گفتم نه نه ! هرگز اینو از من نخواین من باید بیام با آقاجانم خداحافظی کنم سکینه خانم گفت
عزیزم گورستان خاکش سنگینه نیا دختر چله داری الان !!! گفتم من‌گوش نمیدم بعد کنارم نشست و گفت ای خدا قدسی جان تو چه کردی با دل محسن بچم تا الان زن نگرفته ! گفتم انشاالله خدا اهلش کنه منکه سه تا بچه دارم و خودش باید اینو بفهمه که از من دیگه گذشت بعد با گریه گفت می ترسم ! می ترسم بمیرم و عروسی تنها فرزندم رو نبینم گفتم خدا نکنه از فردا برو براش دنبال یه دختر بگردو راضیش کن . بعد دیگه گریه امونم نمیداد چادرم رو روی سرم کشیدم و بلند بلند گریه میکردم حالم بد بود ، بچه ها پیش رضا بودن علی اصغر پیش خودم بود گاهی نق نق شیر میکرد اما حوصله اونهم نداشتم بعد دیدم مردها اعلام کردن که میخوان به گورستان بریم همه بلند شدندو جنازه آقاجان را با گفتن لا الله الا الله بدرقه کردن.من بدنبال جنازه می دویدم میگفتم نبرین آقاجانم رو نبرین و…یهو با دیدن محسن به زیر جنازه آقاجانم شرمم شد و به کناری رفتم و آرام آرام گریه میکردم
گورکن بی انصاف گودالی عمیق برای آقام آماده کرده بود که هیچ بنی بشری تحمل نگاه کردنش رو نداشت وقتی آقاجان را داخل قبر گذاشتن بی بی واقعا از هوش رفت و بعد هم منو جواهر یکی یکی غش کردیم عشرت در میان مهمانها خودنمایی کرد و سر و کله اش پیدا شد اما من دلم نمیخواست تو صورتش نگاه کنم
رضا علی اصغر رو بغل گرفته بود که یهو عشرت گفت یه بزرگ تو اون خونه نبود به این دختر بگه تونباید به گورستان بیای

منهم که ازش کینه داشتم گفتم الهی من بمیرم تا زودتر از شر تو خلاص بشم ، نگاهی چپ چپ بهم کردوازم دور شد طلعت با حسن و‌کل حسین یه گوشه ایستاده بودن
طلعت هیچ حس همدردی با من نداشت ،دلم میخواست خفه اش کنم ! تو اون لحظه دلم میخواست همه حال منو درک کنن هیچکس بی تفاوت نباشه همه بدونن که من چه کسی رو ازدست دادم در همون حال که گریه میکردم محسن از دور بمن خیره شده بود چادرم رو پایین کشیدم ، خودش باید می فهمید که من شوهر دارم و‌نگاهش رو باید ازمن برمی داشت اما همچنان خیره بودولی من خودمو ازش پنهون میکردم اونروز علی اعلام کردکه همگی برای ناهار به منزل بیاین چون زحمت کشیدین اومدین بدون ناهار نمیشه برید خونه هاتون !و کم کم همه آماده رفتن به خونمون بودن
بیچاره عفت هم با شمسی خانم و هووش اومدن
عفت مثل یک دوک لاغر شده بود دلم بحالش وی سوخت اما کاری ازم بر نمی اومد
سرم پایین بود که دیدم یکی داره رو شونه هام میزنه! گفت سلام ننه الهی دیگه داغ نبینی ! دیدم بتول خانمه ،دستم رو دور گردنش انداختم و گریه کردم گفتم وای بتول خانم زحمت کشیدی قربون قدمات برم .گفت پاشو پاشو بریم که کارت دارم بزور بلندم کردبا اون هیکل ضعیف و نحیفش با دستش زیر بغلم رو گرفت گفت دختر اینجا حواست خیلی باید جمع باشه که دست از پا خطا نکنی ،
متوجه حرفاش نشدم گفتم نمیدونم راجب چی داری حرف میزنی گفت ؛بابا این پسره ؛؛همین محسن خیلی داره نگاه میکنه از طرفی عشرت و طلعت هم حواسشون جمع توئه ،اینا دنبال حرف هستن سعی کن بی محلی کنی گفتم وای بتول خانم جون چه حرفا میزنی مگه من بچه ام حواسم هست
..کلا تو ده ما هر اتفاقی که می افتاد همه می فهمیدن و موضوع خواستگاری محسن از من و ندادن آقاجان به اونها رو همه می دونستن و همین باعث شده بود که بتول خانم احساس خطر و ترس کنه منهم که انگار با داشتن بیست و یک سال سن صد ساله شده بودم گفتم کی بمن نگاه میکنه با سه تا بچه ؟ گفت بیا بریم که خوبم نگاه میکنن ..اونروز آشپزها خورش قیمه درست کرده بودن انقدر مهمون زیاد بود که تمام اتاقها با حیاطمون پُر از مهمون شده بود نمیدونم چرا اونروز بتول خانم ازم جدا نمیشد و طلعت همش کنارم نشسته بود اما بدون هیچ حرفی انگار نقشه ای تو سرش داشت بعد از ناهار همه بلند شدن خداحافظی کنن من هم در کنار بی بی و جواهر جلو در ایستاده بودم همه تک تک خداحافظی کردند و رفتندتا نوبت به سکینه خانم و محسن رسید هردو‌جلو آمدند و بعد از تشکر یهو محسن گفت ❤️

خدا رحمتش کنه مرد خوبی بود .اما ایکاش کاری نمیکرد که من تا آخر عمرم عذب بمونم ..من بهش خیره نگاه کردم که محسن گفت ؛آره پدرت رو میگم ! من گفتم وای محسن آقا چه وقت این حرفاس ،گذشته ها گذشته ضمن اینکه من سه تا بچه دارم بی خیال باشید تو رو خدا از این حرفا نرنید که دیوار موش داره ..محسن با آه عمیقی که از نهادش بر اومد گفت ،این موضوع برای تو گذشته برای من همیشه یک داغی تازه اس ..عرق سردی از پیشانیم نشست سرم عرق کردطوریکه به پشت گردنم رفت ؛ خدایا این چی میگفت چرا ول کن نبود . به پشت سرم نگاه کردم وای دقیقا طلعت پشت سرم بود سرمو پایین انداختم وبسمت اتاق خانمها رفتم محسن و سکینه خانم هم رفتند بتول خانم گفت خدا ذلیلش کنه این چه حرفی بود که این مرد زد ؟ اون جاری عوضیت هم پشت سرت بود .گفتم آخ بتول خانم هیچی نگو که خودمم دیدمش حالا ببین کی باشه که اینو بکوبه تو سرم و اینکه بخواد برام سوسه بیاد …
اونروز گذشت و ما هفت روز در فراق آقاجان اشک ریختیم شب هفتم هم علی و حسین همینطور مُدبرانه مراسم آقاجان رو با آبرو داری بر گزار کردند بعد از شب هفت نباید بی بی رو تنها میزاشتیم باید تک تک تا چله میموندیم و هواشو داشتیم
منکه از خونه خودم بیزار بودم به جواهر گفتم تو برو فعلا من هستم جواهر هم بچه داشت و باید به اونها میرسید پس قرار شد من بمونم
معصومه عروس خوبمون در کنار بی بی همش کمک حال بود منو فاطمه خانم هم همش در مطبخ در حال آماده کردن و پذیرایی کردن از مهمونهایی بودیم که رسم بود تا چله هی بیان و برن رضا کاری بهم نداشت خیلی خوب حالم رو درک میکرد پسرها هم در حیاط بازی میکردن و تو خونه مادرم حسابی خوشحال بودن تقریبا بیست روز خونه بی بی موندم بعد از بیست روز رضا بهم گفت اگر حرفی نداری اگر مایلی ما بریم تا جواهر بیاد پیش مادرت ! منهم که صبوری رضا رو دیدم گفتم آره بریم بلند شدم زنبیلی که لباسهای بچه هام رو توش گذاشته بودم آماده کردم جمع وجور کردم و با رضا بخونه خودمون رفتم .عشرت با دیدنم گفت چه عجب قدسی خانم از خونه ننه ات دل کَندی ! اصلا جوابی بهش ندادم رضا گفت مادر جان پدرش مُرده خودش ناراحته دیگه دلش رو نسوزون .بعد طلعت اومد به رضا نگاهی کردو سلام کرد بعدمنو دید سلام داد و گفت بلاخره دلت اومد از خونه آقات بیای ؟ منم گفتم فکر نمیکنم که باید به تو جواب پس بدم و از کنارش رد شدم اما آروم گفت شاید یک روزی بخوای بمن جواب پس بدی و من بی اهمیت به حرفش از کنارش رد شدم و نمیدونستم دقیقا چه آشی برام پخته
روزها میگذشتن نزدیک چله آقاجون بود

همه در تدارک روز چله بودن منم به بی بی گفته بودم که به کمکت میام دوروز زودتر از مراسم چله آقاجان ،به خونمون رفتم و طبق معمول همه چیز رو آماده کردیم تا مراسم چهلم هم بخوبی برگزار بشه بازهم همه به خونمون اومدن و مراسم به خوبی برگزار شداما اینبار محسن و سکینه خانم شکر خدا نیومدن اونشب منو رضا آخر شب بخونه خودمون اومدیم ودیگه همه چیز به روال عادی برگشت
هر کس بخونه خودش رفت و برادرهام با بی بی تو خونه بودن و تنها نبود
یکروز صبح بود که تو خونه بودم‌دیدم ‌صدای بگو مگوی عشرت و طلعت میاد
نا خودآگاه گوشهامو‌تیز کردم عشرت داشت بهش میگفت آخه چرا انقدر دیر کردی؟ یه دکتری چیزی برو اینجوری نمیشه که ! طلعت هم داشت میگفت تو خیال میکنی همه بچه ها شون مال خودشونه ؟از کجا معلوم که از کس دیگه ایی نباشه
الان مگر دختر خودت نیست از کس دیگه ای میخواد بچشون بدنیا بیاد ،آخه هووی عفت باردار بود بعد عشرت گفت آخه طلعت جان چه ربطی داره دختر من بار دار نمیشد گفت دخترت آره اما میدونی عروست از کی بار دار شده ؟ عشرت گفت وای خدا دیگه از این حرفا نزن تو رو خدا ،حالا هرچی بگی هست اما این یک کاررو باور نمیکنم من تو اتاق خودم بودم یهو تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد میخواستم ساکت بمونم اما دیدم نمیشه
بدو از اتاق بیرون رفتم گفتم آهای بیشرف چی داری میگی ،از کجات این حرفهارو درآوردی ؟ گفت زر نزن نزار بگم چی دیدم و چی شنیدم گفتم بگو ببینم چی دیدی ؟ گفت دیدم عشقت چطور التماس میکرد که بهش برگردی ،گفتم کدوم عشق عوضی ..فریاد زدم صغری بیگم بیا !! بیچاره صغری بیگم گفت چی شده ؟ گفتم بیا ببین این بیشرف چی میگه ،بعد بهش گفتم چی بهم گفته ! صغری بیگم گفت آخ آخ خدا به فریادت برسه دختر جواب خدا رو چه جوری میخوای بدی …من اما بدنم مثل بید میلرزید گفتم الهی خیر نبینی زن که تن منو اینجور لرزوندی گفت برو بابا خودم طرف رو دیدم تازه بابات رو حلال نمیکرد میگفت خدا نیامرزتش ..من عصبانی شدم یهو بهش حمله کردم با تمام توانم موهاشو کشیدم
وشروع کردم به کتک زدن اون منو میزد منم اونو …
عشرت ماتزده نگاهم میکرد بین باور و ناباوری مونده بود به دیوار تکیه داده بود ومارو نگاه میکرد بدون اینکه بخواد مارو ازهم جدا کنه ..تمام گیس هم رو به باد دادیم صغری بیگم میخواست مارو جدا کنه اما من بهش گفتم برو کنار دخالت نکن بقدری همدیگرو کتک زدیم که عشرت ناگهان فریاد زد!! بس کنید خجالت بکشید همه چی معلوم میشه که کی راست میگه کی دروغ .منکه انگار بدنم خورد شده بود بیحال افتادم ❤️

صغری‌بیگم گفت والا خجالت داره ،طلعت با لبی که گوشه اش خونی بود گفت خودم دیدم خودم شنیدم
چرا انکار میکنه.بایدرسواش کنم صغری بیگم گفت صبر کن !!!طلعت جان تو درست شنیدی محسن خواستگار قدسی بود روزی که میره خواستگاریش جواب رد بهش میدن چون پدرش اونو لایق دخترش نمی دونه و بعدش هم که آقا رضا میره خواستگاریش که عروسی هم میکنن ، وسلام و تمام !حالا فهمیدی ؟ طلعت جان تهمت نزن تو‌چرا باید تهمت بزنی آخه به چه دلیل ؟ این زن بدبخت کی از خونه میره بیرون یا من میبرم و‌میارمش یا اآقا رضا…تو بیا یکروز ثابت کن که این زن تنها بیرون رفته من گیسامو ازته میزنم ،بخدا خوبیت نداره
من که از حال رفته بودم شروع کردم به گریه کردن
انگار که همون موقع تازه آقاجانم مُرده بود عشرت گیج و منگ بود بین منو طلعت گیر کرده بود
میدونستم که نمیخواست حرف طلعت رو قبول کنه
اما بدش هم نمی اومد که خودی نشون بده یهو در بین گریه های من فریاد زد خفه شین جفتتون! هم خفه شین و یدفه عین دیوونه یه سیلی محکم بمن زد یک سینی محکم به طلعت دیگه منم به سیم آخر زدم گفتم زنیکه دیوونه چی از جونم میخوای همین امروز از این خونه که زندون من بوده میرم
عشرت که انتظارنداشت من از اونجا برم گفت تو بیجا میکنی مگه شهر هرته بچه منو میخوای برداری بری ؟ مگه من میزارم …گفتم عشرت خانم اگر امشب از این خونه نَرم زن نیستم ! من تمام رودر بایسیم برای پدرم بود اون که رفت دیگه برام مهم نیس چه اتفاقی میخواد بیفته کی خوب میگه کی بد ! دیگه روی منو بچه هامو نخواهی دید ..
عشرت بلند شد که دوباره منو بزنه مچ دستشو گرفتم و فشاری به دستش دادم گفتم خدا شاهده
یکبار دیگه فقط یکبار دیگه دستتو رو من بلند کنی دستتو میشکنم صغری بیگم که از تعجب دهنش باز مونده بود گفت قدسی جان کوتاه بیا الان تو‌عصبانی هستی نمیدونی داری چی میگی ! گفتم اتفاقاً خیلی هم حالم خوبه وبهشون نشون میدم که میرم .بعد رو کردم به طلعت و گفتم اگر تو هم بچه دار نمیشی دلیل نداره بمن تهمت بزنی این کار خداست بسکه این زن دل منو شکوند خدا هم نشونش داد
هم تو رو جلوی پاش گذاشت هم عفت رو ❤️

هنوز ظهر نشده بود که این اتفاقات افتاد
منتظر اومدن رضا بودم تا بیادو تکلیفم رو روشن کنم
چون دیگه این تهمت برام خیلی سخت بود صغری بیگم یواشکی به اتاقم اومد گفت قدسی چه کردی ؟ تمام پل های پشت سر خودت رو خراب کردی
گفتم اینکار رو‌باید سالها پیش میکردم که حالا این دو تا عفریته اینجوری منو نزنن .بعدگفتم صغری بیگم پدرم بما از گل خوشتر نمیگفت حالا من بیام از این دوتا شلخته کتک بخورم ؟ هرگز !!! دیگه تموم شد ..فقط احترام آقاجان رو داشتم که دیگه اونم نیست و الان زیر خروارها خاک خوابیده صغری بیگم‌ خیره نگاهم کرد و گفت حالا میخوای چه کنی ؟ گفتم امشب با رضا حرف میزنم ،تکلیفم رو روشن میکنم اگر اومد که هیچ اگر نیومد که شبانه فرار میکنم ،صغری بیگم گفت خاک برسرم کجا ؟ فکری کردم و گفتم تو با من میای ؟ گفت من ؟ گفتم آره زود بگو‌ میای یانه ؟ گفت والا چی بگم بعد گفت اگر با تو‌بیام‌ از نون خوردن می افتم گفتم نه خودم خرجت رو‌میدم چون من با سه تا بچه نمیتونم فرار کنم تو دست علی اصغر و‌علیرضا ر‌ بگیر منم زنبیل لباسامو برمیدارم و علی اصغر رو بغل میکنم و میریم
صغری بیگم مردد بود داشت فکر میکرد که من یادبتول خانم ،همسایه افتادم گفتم صغری بیگم ما فعلا نمی تونیم راه دوری بریم بزار من برم پیش بتول خانم هماهنگ کنم و برگردم ؛نگاهی باترس بهم کرد اما من گفتم تو یه دقیقه حواست به بچه ها باشه تا من برم برگردم .گفت وای قدسی جان دلم خیلی شور میزنه ، نرو ! گفتم نه نترس هر جا بریم از این جهنم بهتره.زود برمیگردم …چادرم رو‌برداشتم و بسمت در حیاط رفتم بی اعتنا به همه چیز و همه کس !! رو مو با چادر محکم گرفتم یه نگاهی به دورو برم کردم و محکم به در کوبیدم .صدای بتول خانم از دور می اومد کیه ! کیه ! گفتم بتول خانم باز کن منم قدسی ،در رو که باز کردگفت سلام دخترم بیا تو که منتظرت بودم فوراً به داخل حیاط پریدم گفتم منتظر من بودی ؟ از کجا فهمیدی ؟ گفت حالا ولش کن بیا تو .دستم رو گرفت به داخل اتاق برُد و از سماور ذغالی کنار اتاقش یه چایی خوشمزه برام ریخت و گفت بخور و تعریف کن چه کردن باتو این دوتا حیوون عوضی ،با گریه گفتم بتول خانم همه جام درد میکنه نه فکر کنی جسمم ! قلبم ،روحم ،داغونم ❤️

بتول خانم گفت بمیرم برات دختر،آخه این زن چطوری میخواد جواب خدا رو بده ،گفتم بتول خانم فهمیدی جاریم چی بهم میگه ؟بتول خانم خیره بهم نگاه کردو گفت چی میگه ؟گفتم میگه این بچه ها مال رضا نیستن مال محسن خواستگارمه ! بتول خانم دستش رو باز کرد گازی از بین شصت و
سبابه اش گرفت و گفت ای خدا لعنتش کنه ،تف به ذاتش بعد گفت ننه عیب نداره امشب برو با شوهرت صحبت کن اگر از این خونه رفتین که هیچ اگر نرفتین تو بیا خونه من !
من هر وقتی که تو بیای پذیرای تو هستم و در خونه من به روت بازه !!!! آخ که چه قوّت قلبی بهم داد گفتم الهی شکر که تو رو دارم بعد گفتم بتول خانم !!!یهو گفت انقدر بمن نگو بتول خانم احساس غریبی میکنم بهم بگو‌ننه …آخه زمان ما به مادر پدر یا مادر مادر میگفتن ننه …ومنم چون از خدام بود گفتم چشم ننه جون ولی میدونی چیه ؟ اگر من برم خونه مادرم به احتمال زیاد بعد از چند وقت منو برمیگردونن خونه خودم ولی تو خونه تو مجبور نیستم برگردم به این خونه لعنتی …ضمنا با سه تا بچه فرارم خیلی سخت میشه اینجا زود میام تو خونه شما ..ننه گفت قدسی جان ببین من شبها قران میخونم و تا اذان صبح بیدارم هروقت اومدی بیا مشکلی نیست من چاییم رو که خوردم خداحافظی کردم و سریع به خونه برگشتم ،صغری بیگم درو پیش کرده بود تا من وارد خونه بشم همه چی در امن و امان بود صغری بیگم تامنو دیدگفت وای من مُردم و زنده شدم تا تو اومدی کجایی دختر ،گفتم همه چی حله دیگه نیاز نیست دربدر بشیم نیمه های شب میریم خونه بتول خانم ،صغری بیگم با تعجب هینی کشید و گفت یا امام حسین چرا خونه اون ؟میدونی اگه عشرت بفهمه چه میکنه ؟
گفتم هرچی میخواد بکنه من امشب از این خونه میرم …تا غروب بشه دل تو دلم نبود از اتاقمم بیرون نیومدم ناهارم رو هم تو اتاق خودم خوردم رضا نگاه با تعجبی بهم کردو گفت چرا سر سفره نیومدی ؟ چرا اینکارهارو میکنی ؟ بدن کبودم رو نشونش دادم گفتم ببین این دسترنج زن برادرته اما منم زدمش نمیگم نزدم ولی امشب زود بخونه بیا که کار مهمی باهات دارم گفت چرا این طلعت اینکارو باهات کرده ؟ گفتم ببین الان فایده نداره شب همه چیو بهت میگم .رضا با مظلومیت خاصی گفت خدا کنه خیر باشه ولی نمیدونم چرا ایندفعه دلم شور میزنه
بعد از ظهر که رضا سر کار رفت زنبیل پلاستیکیم رو آوردم و لباسهای بچه هامو تا کردم دودست لباس هم برای خودم برداشتم کارهامو کردم و منتظر اومدن رضا شدم ❤️

اون شب رو هیچ وقت از یادم نمیره .شب شد مردهای خونه وارد حیاط شدن دست و روشون رو تو حوض حیاط شستن و وارد خونه شدن همرو از پنجره زیر نظر داشتم دیدم که
کل حسین و حسن به اتاق خودشون رفتن رضا اونشب برای اولین بار فورا به اتاق خودمون اومد گفت قدسیه چی میخواستی بهم بگی من همش نگرانم ..گفتم رضا زن برادر تو امروز بمن تهمت زده
میدونی چیه ؟ آخه من دختر خونه که بودم یه خواستگار داشتم مادرش یکروز بخونمون اومد ومنو از آقاجون خواستگاری کرد اما !!! گفت خب میدونم حاج محمد هم تورو به اون نداد بعد با تعجب گفتم تو میدونستی ؟ گفت آره خب خبرش تو ده پیچید منم بی خیال گفتم آره و بعد تو اومدی خواستگاری و منهم زن تو شدم اما طلعت بیشرف میگه بچه هام مال اونن …رضا گفت خدا ذلیلش کنه چرا این حرف رو زده گفتم اگر تو منو دوست داری باید امشب از این خونه بریم اگر که نه دوستم داری ولی نمیای من با صغری بیگم میرم و تو رو خبر میکنم که کجا هستم بعد تو هم بیا …
گفت قدسی هیچ معلوم هست چی میگی ؟ من چطوری بیام بدون پول بدون؟ بدون وسیله ؟ اونم شبانه ؟ گفتم آره من راهی جز اینکار ندارم
میدونی چرا ؟ چون دیگه شانس رفتن ندارم برادرت هم زن گرفت و ساکن این خونه شد من باید تا ابد تو این خونه بمونم ..رضا گفت ؛اینکارو نکن گفتم رضا من میرم با بچه هام میرم جلومو نگیر دیگه راهی برام نمونده فقط اگر دوستم داری به مادرت حرفی نزن ! رضا به چراغ گرد سوز خیره شد و با گلهای قالی بازی میکردگفتم رضا بخاطر خدا بگذار برم ،برای اولین بار رضا گریه کرد بغلم کرد و گفت باشه من که نتونستم برات کاری کنم تو با صغری بیگم برو چون خیالم راحته ولی من میمونم اینجا حقم رو میگیرم و میام پیش تو ..اونشب من حتی برای خوردن شام هم به اتاق اونها نرفتم گفتم همینجا میمونم تا روی نحس عشرت و طلعت رو نبینم صغری بیگم سینی شامم رو به اتاقم آورد صدای غرغر عشرت از اون اتاق می اومد اوفففف افاده ها طبق طبق …حالا انگار چی شده خودشو گرفته تو هم بیا پیش همه آدما دیگه ! من گوش نمیدادم رضا به اتاق اونها رفت صغری بیگم گفت من ظرفای رو بعد شام رو میشورم و همه کاری میکنم که بمن کار نداشته باشن ..رضا وقتی به اتاق اومد گفت طلعت تو خودش بود و زیاد شام نخورد ..من گفتم امیدوارم مادرت و طلعت یکروز تقاص همه بدیهاییکه بمن کردند رو پس بدند بعد‌گفتم رضا موندن در خانه مادرشوهر باید با عشق باشه نه با زور ..من از این خونه متنفرم.. رضا اونشب حال عجیبی داشت میفهمیدم که خیلی دوستم داره و نمیخواست دلم رو بشکنه ❤️

آخر شب شد همه بخواب رفتن من دست رضا رو گرفتم خیلی نگران بود گفتم رضا یه چیزی میخوام بهت بگم اما جوون بچه ها به کسی نگی گفت نه بگو گفتم من خونه مادرم نمیرما ، با ناراحتی گفت پس کجا میری ؟ گفتم صغری بیگم میاد بهت میگه ما کجا هستیم پس نگران نباش ،گفت چرا الان نمیگی گفتم جای امنیه خیالت راحت ،اما می ترسم نتونی زبون به دهنت بگیری و مادرت بیاد سراغمون …اونشب خودمم دلم برای رضا سوخت که اسیر مادری بد ذات و بی رحم شده از اینکه پدرش بهش پول نمیداد تا از خودش مال و ثروتی داشته باشه ،یک آن احساساتی شدم بعلش کردم و بوسیدمش با گریه گفتم من باید زودتر از اینها اینکارو میکردم قبول داری ؟ باید میرفتم ،تو شاهد کتک خوردنهای من از مادرت بودی اما گفتی میگذره ولی نگذشت روز به روز بدتر شد رضا گفت میدونم قدسی میدونم که هیچ کاری برات نکردم اما من فکر میکردم بعد از ازدواج حسن همه چیز بهتر میشه ولی نشد برو منم میام پیشت و تنهات نمیزارم ..صغری بیگم رو صدا کردم علی اکبر رو بیدار کردم که دستشو بگیرم ،علی اصغر تو بغلم بود صغری بیگم زنبیل رو در دست گرفت و علیرضا رو بغل کرد ما خودمون میدونستیم که مسیرمون کوتاهه اما رضا نگران گفت ؛قدسی بزار منم بیام همه با هم بریم، تو‌چطوری میخوای بچه هارو ببری منم بخاطر اینکه نیاد گفتم حسین برادرم میاد کمکمون ؛و رضای بیچاره هم باور کرد گفتم دنبالمون نیا اگر کسی صدایی متوجه شد بگو من بودم و آروم از اتاق بیرون اومدیم با بدبختی از خونه خارج شدیم برق نداشتیم روستا بودیم و مشکلمون بی برقی بود بقول ننه کورمال ،کورمال بسمت درحیاط رفتیم علیرضا می خواست نق بزنه گفتم ساکت الان فکر میکنن ما دزدیم در حیاط رو بستم وقتی از کنار در حیاط گذشتم مطمئن بودم که دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمی گردم صغری بیگم سختش بود که زنبیل رو دستش بگیره گفتم تو بدو برو در بزن من زنبیل رو نگهمیدارم با ضربه کوچکی به در بتول خانم که انگار پشت در نشسته بود بسرعت در رو باز کردوزنبیل رو ازدستم گرفت و گفت بیا تو دخترم بیا ننه، خوش اومدی بعد همگی باهم به اتاق ننه بتول رفتیم
از اونروز ببعد من به بتول خانم ننه بتول میگفتم
تو اتاق که رفتیم تشک های تمیز با روئه های چیت گلدار و پتوهاییکه با ملحفه سفید روئه شده بود چشمم رو خیره کرد چقدر با سلیقه بود این ننه بتول ! سماور ذغالیش به راه بود و چایی خوش عطری برامون ریخت و گفت ننه از اون زندان برای همیشه راحت شدی خودم برات استخاره کردم اما !!! گفتم وای ننه بتول اما چی ؟ گفت اما روزهای سختی در پیش رو داری ❤️

چشمام پر از اشک شد گفتم ننه بتول جان یعنی این قدسی از غم و غصه خلاصی نداره؟ گفت چرا ننه صبور باش . بچه ها یکی یکی بخواب رفتن ننه با نور چراغ قرآن میخوند و منهم از استرس فردا همچنان بیدار بودم که چه خواهد شد ؟نمیدونم کی بیهوش شدم …بعدهرسه تامون بعد از نماز صبح بخواب رفتیم خونه ما دوسه حیاط اونور تر از عشرت بود صبح با صدای مهربون ننه بتول بیدار شدم …قدسی ! قدسی جان پاشو ننه صبحانه حاضره ساعت هشت صبح بود تا بحال انقدر نخوابیده بود اونروز انگار طلوعش با همه روزها فرق داشت چقدرقشنگ بود انگار اونروز نو عروسی بودم که بخت خوبی نصیبش شده و خیالش از همه چیز راحته ..بوی نون تازه تو خونه پیچیده بود،سفره صبحانه پهن بود جلو رفتم لقمه ایی گرفتم ،وای که نون و پنیر ننه بتول مزه جان میدادمزه عشق میداد داشتیم چایی با نون وپنیر میخوردیم که صدای جیغی از دور نظر هممون رو جلب کرد صغری بیگم گفت بخدا که صدای عشرت خانمه ؛بعد هراسون به حیاط رفت من سرجام میخکوب شدم ننه بتول هم بسمت حیاط رفت
تمام تنم میلرزید وقتی برگشتن گفتم چیشده ؟ چه خبره ؟ صغری بیگم گفت هیچی عشرت داشت سر رضا جیغ میزد میگفت مگر تو مرد نیستی که زنت از خونه فرار کرده ! آخ بمیرم برای مظلومیت رضا ! هم اونو اسیر کردم هم خودم رو …ننه بتول گفت اهمیت نده دهان این گرگ هیچ وقت بسته نیس
بعد رو کرد بمن و گفت فقط قدسی جان نزار بچه ها تو حیاط برن می دونم خیلی سخته مخصوصا اینکه پسر بچه هستن و کنترلی نمیشه کرداما همینطور که صدای اونها به حیاط ما میاد صدای ماهم میره دیگه ..گفتم باشه ننه جان ،بعد از اینکه صبحانه خوردیم ننه گفت من میرم یه کم گوشت بگیرم تا ناهار آبگوشت بار کنیم و ببینیم خدا چی میخواد
صغری بیگم گفت ببخش بتول خانم جان منهم نمیتونم به کمکت بیام ،شرمنده اما تو بخر من میپزم
ننه رفت اما تو دلم آشوب بود بچه ها بازی میکردن صدا میکردن هی میگفتم آرام باشیداما عقلشون نمیرسید استکانهارو شستم ننه بتول بعد از ساعتی برگشت و گفت لعنت به این عشرت!! برایت آبرویی نزاشته خدا لعنتش کنه گفتم چی گفته ننه ؟ گفت اهمیت نده ولش کن خدای تو هم بزرگه !گفتم تو رو قران بگو چی گفته ؟کمی مکث‌کرد و گفت والا گفته تو با محسن فرار کردی همونجا بدنم یخ کردو بدنم شل شد و روی زمین نشستم ،ننه گفت‌قدسی جان طلایی که پاکه چه منتش بخاکه !! گفتم آخ ننه جان با این رسوایی چه کنم؟ گفت من که نمُردم خودم جواب همرو میدم فعلا دندون رو جیگرت بزار تا ببینیم خدا چی میخواد ،با گریه بسمت مطبخ رفتم و با صغری و ننه بتول مشغول کار شدیم ❤️

نخود و لوبیای آبگوشت بازیچه دستم شده بودهی قِلشون میدادم به اینور و اونور و‌اشک می ریختم ننه بتول گفت دخترجان چه میکنی بده بمن ببینم !اشکم بیشترشد گفتم ننه خدا رو شکر میکنم که به رضا گفتم دارم کجا میرم وبرای چی دارم میرم و مهمتر اینکه صغری بیگم با منه وگرنه رضا
هم فکر میکرد من با محسن رفتم ننه گفت غصه نخور حرف مفت زیاده کسی که عاقله باور نمیکنه
یهو دلم شور بی بی رو زد هراسون گفتم صغری بیگم !!! بدو برو خونه مادرم و بهش واقعیت رو بگو بعدم‌ زود برگرد گفت آخه !! گفتم آخه ماخه نداره بدو که الان مادرم و برادرهام دیوونه میشن بعد بگو بی بی با حسین شب بیان اینجا زود باش ..ننه بتول گفت دختر اگر این بیچاره رو کسی ببینه که کارش ساخته میشه ،با گریه گفتم ننه تو رو خدا خواهش میکنم بزار بره ،مادرم دق میکنه بعد محکم رو سینه ام کوبیدم گفتم آخ عشرت خدا به زمین گرم بزنتت این ننگ رو کجای دلم بزارم …ننه بتول گفت صبر کن ! بعد نگاهی به صغری بیگم کردو گفت این زن بنده خدا رو هم رسوا نکن بزار برم اتاق و کلا همه‌ لباس های تنش رو بدم از سرتا پا عوض کنه و با چادر روشو محکم بگیره بره وگرنه رسوا میشه !!! ننه بتول یواش یواش بسمت اتاقش میرفت غرغر کنان میگفت دختر این چه کاری بود کردی لااقل به عزیزانت خبر میدادی بعد با یکدسته لباس به مطبخ اومد گفت برو تو زیر زمین عوض کن اما !!!!فقط گوش کن ! وقتی میری خونه ملک بهش میگی با تو بیاد خونه ما البته بعد از یک فاصله کوتاه ،،،فهمیدی بگو زود بیاد که من کارش دارم ! یهو من گفتم نه بزار شب بیان با خشم گفت ؛نه ! همین الان ! همین که گفتم !!
در مقابل حرف ننه بتول سکوت کردم ! صغری بیگم لباسهاشو عوض کرد چادر ننه بتول رو سر کرد و از درحیاط بیرون رفت غذا رو بار گذاشتیم گفتم ننه جان گفت چیه ؟ گفتم قرآن رو بیار من دلم بی قراره ! ننه گفت بشین باهم سوره والعصر رو بخونیم تا دلامون آروم بگیره ..قران رو خوندیم ننه گفت بیا یه دعای توسل بخونیم تا اونها هم برسن .دعارو که شروع کردیم بخوندن ،آخرهای دعا بودیم که ضربه های محکمی به در خورد تا من اومدم بلند شم ننه گفت تو نه ! خودم میرم بعد آرام آرام بسمت در میرفت
میگفت کیه ! صدای بی بیم بود باز کن بتول خانم جان ! و در باز شد بی بی خودش رو بسمت به حیاط پرت کرد و در که بسته شد محکم به زمین خورد بعد بتول خانم با اشاره دست سبابه گفت هیس !!! من آروم زیر بغل بی بی رو گرفتیم و بسمت اتاق رفتیم ،بی بی در اتاق ولوشد و‌گفت قدسی تو منو کُشتی این رسوایی رو‌چه جوری جمع کنم گفتم بی بی جان منو ببخش ! ❤️

گفتم بی بی جان حلالم کن واقعا مجبور بودم ،
بی بی گفت خدایا با این رسوایی چه کنم ؟ گفتم مادر من دیگه طاقتم طاق شده بود تمام این سالها بخاطر آقاجان لال شده بودم بعد گفتم سالها از دست عشرت کتک خوردم وبه شما نگفتم ! بی بی دوتا محکم به پاهاش زد و گفت یعنی چی ؟ آخه چرا؟ گفتم ؛اما دیگه نمیتونم تحمل کنم فهمیدی طلعت چه تهمتی بمن زده ؟ گفت بله رسوایش تو ده پیچیده گفتم بزار مردم هرچی میگن بگن خدا خودش همه چیز رو میبینه منهم دیشب با رضا صحبت کردم رضا در جریانه که میخواستم از اونجا برم ! اما فقط نمیدونه من کجام بهش گفتم با حسین رفتم چون نمی خواستم جای منو پیدا کنن بی بی دستاش مثل بید میلرزید لبهاش خشک شده بود گفت خدارو شکر که شوهرت در جریانه …صغری بیگم گفت ملک خانم جان فعلا برم یک چایی برات بریزم تا بعد همه چیز را برات تعریف میکنیم ننه بتول از جاش بلند شد عینکش ذره بینش رو به چشمش زد و گفت ملک خانم جان داماد تو تا قیام قیامت نمی تونست از اونجا بره حالا قدسی هم خیلی کار خوبی کرده من چند روزی بچه هارو اینجا نگهمیدارم تو به همه بگو قدسی خونه توئه اما من تو این دو سه روز میرم شهر برادرم تو شهر یک خونه دو اتاقه داره یکی طبقه بالا یکی پایین .
زنش مُرده و بچه هاش رفتن شهرهای دورو بر ؛ بمن گفته بیا با من زندگی کن من نرفتم اما بخاطر قدسی میرم شهرباهاش صحبت میکنم ببینم راضی میشه قدسی رو طبقه بالا نگهداره و رضا رو هم ببریم یانه ؟ اگر قبول کرد میام وهمگی میریم اگر نه همینجا این راز رو آشکار میکنیم و من در خونه خودم بهش پناه میدم منتهی با رضا !!
بی بی حیران مونده بود. طفلک نه راه پس داشت نه راه پیش ..گفت الان چه کنم گفت هیچی بگو خونه تو هستن و حاضر به دیدن عشرت نیستن !
اونروز مادرم پیش ما موند و بعد از ناهار دوباره راهیش کردیم رفت ..سه روز من در خونه ننه بتول موندم ننه عزم رفتن کرد بسمت شهر شهسوار ..من ماندم با بچه هام و صغری بیگم بیچاره که همراه من اسیر شده بود و نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارمه .ما شبها به زیر زمین میرفتیم تا صدای گریه بچه ها شنیده نشه زیر زمین نمدار که گاهی از کنارش سوسک و مارمولک ردمیشد اما چاره ای نداشتم و در انتطار ننه بتول بودیم که به ده برگرده تا همگی باهم از ده به شهسوار بریم روزها گذشتن تا ننه بتول از شهر به ده آمد و گفت برادرم موافقت کرده که به خونش بریم انشاالله رضا رو خبر میکنیم که همگی بریم شهر ❤️❤️

اسم رضا که اومد خوشحال شدم گفتم دیگه سایه
بالای سرم میاد رو سرم، تا کسی بهم نگاه چپ نکنه..ننه بتول صغری بیگم رو دوباره به خونه بی بی فرستاد تا سرو گوشی آب بده ببینه چه خبره، وقتی رفته بود
بی بی بهش گفته بود که به همه گفته دخترم تو خونه خودمه و خیال دارند که بزودی از ده به شهر برن اونروز وقتی صغری بیگم اومد این حرفو شنیدم خیالم راحت شد با شادی گفتم صغری بیگم حالا که همه فهمیدن من خونه مادرم هستم برو و به رضا هم بگو ما کجاییم دیگه !!! ننه بتول گفت نمیخواهی کمی صبر کنیم گفتم نه دیگه الان اونم ناراحته بچه هام رو ندیده اونم حق داره بچه هارو ببینه ..قرار شد صغری بیگم غروب بره سر راه رضا و بیارتش خونه ننه بتول …اونروز احساس میکردم دختر بچه ای شدم که میخواد به عشقش برسه در زیر زمین آبی گرم کردم وخودم رو شستم لباسم رو عوض کردم موهامو شونه زدم و دورم ریختم شب شد صغری بیگم رفت بیرون بعد از ساعتی با رضا وارد خونه ننه بتول شد رضا با خجالت وارد شد سلام کرد و بغلم کرد گفت قدسی اینجا چه میکنی ؟ مگر خونه مادرت نبودی ؟ گفتم رضا بشین قصه اش درازه ..بعد‌گفت پس بگو جریان چیه ! منم همه چیز رو براش توضیح دادم بعد گفت قدسی آخه من وقتی جلو در خونه مادرت رفتم علی و حسن گفتن تا خونه نگرفتی دنبال قدسی نیا ! گفتم آخه تو دیدی چه رسوایی که عشرت خانم برای من درست کرد !
رضا سرش رو پایین انداخت و گفت قدسی ازش بگذر واقعا نمیدونه داره چکار میکنه بعد بچه ها رو درآغوشش کشید و هرکدوم رو یه جوری بغل میکردو بوس میکرد که انگار دیدار آخرشه !! بعد ننه بتول براش چایی آورد و‌ماجرای خونه برادرش رو براش تعریف کردرضا هم سرا پا گوش بود
تشکر کردو گفت چاره ایی نیست باید با شما بیام بخاطر زن و بچه ام !
من گفتم یه جوری میگی چاره ایی نیست انگار اتفاقی افتاده ،رضا سرش رو پایین انداخت و گفت
آره قدسی جان من با پدرم حرف زدم اون یک پاپاسی هم بمن نمیده
بهم گفته اون زن دیگه بدردت نمیخوره آبروی مارو تو روستا برده ،اگر هم میخواهی بری و باهاش زندگی کنی برو اما یک قرون هم بهت نمیدم ! بعد رو کرد بمن گفت تو حاضری با من با این وضعیت زندگی کنی ؟ اونهم بدون پول ! من اگر حمالی کنم دیگه بعد از رفتنم به اون خونه بر نمیگردم من در جوابش گفتم من باهات زندگی نکنم ؟ با ناراحتی دست رضا رو گرفتم و بهش گفتم من تا آخر دنیا و تا دَم مرگم با تو میمونم ..
صغری بیگم و ننه بتول از اتاق بیرون رفتن و منو رضا تنها شدیم تو اون لحظه رضا مثل یه جوجه کز کرده بود ! بغلم کردو گفت قدسی من بجز تو کسی رو‌ندارم

منو تنها نزاری من این مدت بدون تو داشتم دق میکردم اونشب ما به هم قول دادیم که دوتامون زندگیمون رو بسازیم بدون پدر و مادر رضا ! و هرگز به خونه عشرت برنگردیم حتی در سخت ترین شرایط .
بعد از اینکه حرفامون رو زدیم رضا گفت پس من میرم تا همه کارهامون رو بکنم و از اینجا بریم
اونشب رضا که رفت یه حال عجیبی داشتم خودمم نمیدونستم چرا ؟ ننه بتول گفت قدسی نمیدونم چرا رضا که رفت انقدر دلم شور زد تو هم مثل منی؟
گفتم خدا شاهده آره ولی نمیخواستم به رو بیارم
ننه گفت میدونم که این زیر زمین بی صاحب مونده نم‌داره ولی امشب رو همینجا بخواب تا دیگه بریم
شهر ! اونشب منو‌بچه هام و صغری بیگم تو زیر زمین خوابیدیم اما نیمه های شب صدای خش خش پایی ما نظر مارو رو جلب کرد آروم گفتم صغری بیگم پاشو بنظرم دزد اومده گفت راست میگی منم صداهایی می شنوم‌چراغ گرد سوز رو روشن کردیم اما صدای پا به ما نزدیکتر شد روسریم رو جلو دهنم گرفتم گفتم یا صاحب الزمان دزده …صدای قلبم تو گوشهام شنیده میشد آرام گفتم کیه ؟ کی پشت دره؟
نورچراغ رو بالا بریدیم یهو صدای جیغ ننه بتول بلند شد !!! آخ پدر سوخته تو اینجا چه میکنی ؟
صغری بیگم دسته جاروی بلند رو از زمین برداشت
همین که بالا ببره !! عشرت و طلعت با فانوس وارد زیر زمین شدند!! وای خدای من عشرت بود .. چشمای عشرت زیر نور فانوس مثل جغد شده بود موهای فر و وزش همچنان رو‌هوا‌بود و از زیر چادر چیتش بیرون زده بود
طلعت عقده ای گفت بیشرف بلاخره پیدات کردیم
بعد عشرت رو کرد به صغری بیگم و گفت ای نمک به حروم الهی هرچه خونمون خوردی از دماغت بیرون بریزه بیچاره صغری بیگم همونجا ادارش زیرش رفت و‌گفت خانم جان دستم به دامنت من تقصیر نداشتم آخه فدسی جان دست تنها بود
فورا بسمت صغری بیگم رفتم فریاد زدم نترس !!!دسته جارو رو بمن بده …دسته جارو رو گرفتم وبسمت عشرت رفتم گفتم یا گورت رو همین الان گم میکنی و از این خونه بیرون میری یا با همین دسته جارو قلم پاتو خورد میکنم ..عشرت شیشکی بلندی بست و گفت هااااا ترسیدم …بسمتش رفتم یکی محکم به پاش زدم ..نمیدونستم دارم چکار میکنم اما قدرت بدنیم دو برابر شده بود طلعت به سمتم اومد که منو بزنه محکم به دیوار کوبیدمش
آخی گفت و به زمین افتاد همونجا ننه بتول فریاد زد آی شبگرد محله بیا که دزد به خونه ام اومده ❤️

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghodsye
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه ypqnmb چیست?