قدسیه 7 - اینفو
طالع بینی

قدسیه 7

قدیما ما تو محله هامون شبگرد داشتیم کسی بود که مواظب محل بود تا مبادا دزد بیادخونه هامون ، باشنیدن صدای ننه بتول شبگرد تو سوت خودش دمید و با چوب کلفتی که در دست داشت بسمت خونه ما اومد
از اونجا که ننه بتول خیلی عاقل و فهمیده بود مستقیم شبگرد رو به زیر زمین آورد گفت بیا آقا صدا از اینجا هست ..بعد با زرنگی خاص خودش گفت عه اینکه زن کل حسین میوه فروشه ؛شبگرد که از هیچی خبر نداشت گفت خوبه والا از شما بعیده اینجا چه میکنی ؟گفت این خانم عروسمه ! اومده بودم اونو ببینم ، گفت چرا با این سرو وضع اینجا اومدی ؟ نصف شب ؟ چرا با چوب ؟ نگاهی به طلعت ولو شده کردو گفت تو اینجا چی میخوای ؟ گفت آخ آقا جاریمه ! گفت پاشید ببینم دوتا تون باید با من بیاین بریم ،هردو شون گفتن کجا ؟ گفت کمیسری (کلانتری)عشرت به غلط کردن افتاد وای شبگرد ما آبرو داریم اونجا بیایم چکار ؟ گفت از کی تا حالا نصف شب وارد خونه مردم شدن میشه آبرو داری ؟گفت ؛عروسمه …شبگرد گفت هرکه میخواد باشه بعد رو کرد ننه بتول گفت شما هم عروسشی ؟
ننه بتول گفت نه والا من همسایه هستم وایشون با چوب و چماق وارد خونه ما شده ..اونشب دلم خنک شد که هردو شون با فضاحت از خونه ننه بتول رفتن ..دلم میخواست بدونم تو خونمون چه خبر شده ! به ننه بتول گفتم من دارم میرم خونه خودمون ببینم چه خبره ! و به پدرشوهرم هم بگم زنت نصف شب تو خونه همسایه ما چی میخواست ،چادرم رو سرم کردم ما دو تا در اونطرفتر بودیم در زدم رضا فورا گفت کیه ؟ گفتم رضا منم باز کن فوراً در باز شد رضا گفت اینجا چه میکنی قدسی این وقت شب ؟ گفتم مادرت تو چه میکرد خونه ننه بتول ؟به کلحسین بگو‌شبگرد زنت رو برد کمیسری برو بیارش ! رضا گفت چی ؟کمیسری ؟ گفتم اره والابرو بهش بگو‌ تو خونه بتول خانم چکار میکرد ؟ بعد گفتم رضا اون از کجا فهمید من اونجام ؟ گفت نمیدونم والا فقط دیشب من که اومدم هی میگفت من جای زنت رو پیدا کردم اما من باور نداشتم و‌محل نمیدادم و بعد از شام به اتاق خودمون اومدم وتا الان داشتم جمع و جور میکردم ! گفتم تو چرت حالا نصف شب کار میکردی ؟گفت هیچی بخدا داشتم جمع و جور میکردم تا فردا با بتول خانم جمع کنیم بریم واصلا نفهمیدم که مادرم و طلعت چه موقع بیرون رفتن گفتم رضا قایم باشک‌ بازی بسه میخوام به خونه برگردم وخیلی زود وسیله هامو جمع کنیم و بریم بعد گفتم میخوام دیگه از هیچکس نترسم از اولشم اشتباه کردم بعد رضا سکوتی کردو گفت نمیدونم من انقدر تو رو دوست دارم که اصلا نفهمیدم تصمیمت درسته یا غلط ،اما اینو میدونم که دیشب کلی با آقام صحبت کردم❤️

رضا گفت قدسی دیشب کلی با آقام صحبت کردم
گفت میخوای بری برو اما با جیب و دست خالی …وبعدشم بلند شد از اتاق بیرون رفت .اما قدسی جان عیب نداره واقعاًدیگه منم دارم زجر میکشم هم بخاطر تو هم بخاطر خودم !! منم با ناراحتی گفتم عیب نداره اگر کُلفتی هم کنم دیگه به این خونه بر نمیگردم ..
پاشو زود بریم آقات رو خبر کنیم بره زن و عروسش رو از کمیسری بیرون بیاره منم تا صبح بیدار میمونم که صبح زود از اینجا بریم اما !! فقط رضا یه چیزی ! قبلش بریم از بی بی ملک خداحافظی کنم بعد بریم سر قبر آقاجان و‌بعدش بریم …
منو رضا به اتاق کلحسین رفتیم رضا بیدارش کردو گفت آقاجان پاشو مادر رو بردن کمیسری ..آقاجان اولش گیج بود با منگی گفت کجا؟ کمیسری ؟ اونجا چکار میکنه ؟
و تا چشمش بمن خورد گفت به به عروس فراری خوش اومدی ،گفتم آقاجان من فرار نکردم میخواستم یه جوری بگم که میخوام از اینجا برم
شما در جریان نیستی که چقدرعشرت خانمت منو میزد طلعت هم همدستش شده بود مگر من عزیز دل پدر و مادرم نبودم ؟ چطور عشرت خانم با طلعت همدسته ،آقاجان گیج و منگ نگاهم میکرد ..دخترچی داری میگی؟ کتک چی ؟ گفتم مثل اینکه هیچ کس خبر نداره من چه بدبختیهایی کشیدم اما الان ما تصمیم خودمون رو گرفتیم و میخواهیم کلا از روستا بریم کم کم بچه هام دارن بزرگ میشن نمیخوام جلو چشم بچه هام خوار بشم ضمنا ًبا این جاری که بمن تهمت زد که بچه هام مال من نیستن حاضر نیستم یک لحظه توی یک خونه زندگی کنم
با اجازتون فردا هم از اینجا میریم ..کلحسین فقط نگاهم کرد حس کردم از خیلی چیزها خبر نداره
از جاش بلند شد آبی به صوذتش زد حسن رو بیدار کردو گفت پاشو زودتر بریم سراغ دوتا گل و‌بلبل ..
من دیگه اهمیتی ندادم به اتاقم رفتم نسبتا رضا همه چیز رو جمع کرده بود از توی مطبخ وسایلم روجمع کردم خیلی وسیله نداشتم اما اون چیزی رو هم که داشتم حاجت دستم بود میدونستم که روزگار سختی در پیش رو دارمو پولی ندارم که همونهارو بخرم ..کارهام تموم شد همرو وسط اتاق گذاشتم و با رضا به خونه ننه بتول رفتم .ننه تا منو دید گفت وای دختر کجا رفتی دلم شورزدبچه هات گریه کردن خوابوندیمشون .گفتم ننه رفتم وسیله ها رو جمع کردم ما اماده ایم فردا صبح زود بریم شهسوار ! فقط من میرم مادرم رو میبینم بعد میریم .هنوز ساعاتی تا صبح مونده دیگه تو‌زیر زمین نخوابیدم وهمگی باهم رفتیم بالا تو اتاق ننه بتول خوابیدیم صبح با نور آفتاب بیدارشدم انگار همگی بیهوش شده بودیم‌رفتم تو اتاق بغلی رضا رو بیدار کردم گفتم بریم خونه بی بی ملک تا هرچه زودتر بریم

اونروز حس عجیبی داشتم دلم میخواست درو دیوار ده رو خوب نگاه کنم انگار میدونستم که حالا حالاها به اینجا بر نمیگردم با رضا بسمت خونه بی بی رفتیم در زدم صدای ضعیف فاطمه خانم از دور می اومد کیه ؟ صبر کن دارم میام ! گفتم فاطمه خانم منم درو باز کن زود باش بیچاره فورا ً خودش رو به جلوی در رسوند ؛سلام کردو گفت خیر باشه قدسی جان این وقت صبح اینجا چکار میکنی گفتم دارم میرم گفت کجا گفتم شهسوار !!! نگاهی با تعجب بهم انداخت رضا هم پشت سرم وارد شد مستقیم به اتاق بی بی رفتم تو اتاقش دراز کشیده بود،بنظرم
بی بی ضعیف شده بود لاغر و نحیف شده بود یهو پریدم دستمو انداختم دور گردنش حالا نبوس وکی ببوس گفت بسم الله ! چی شده دختر جان خدا بخیر کنه ! زدم زیر گریه گفتم بی بی جان خیره خیلی هم خیره دارم میرم شهر ! میرم شهسوار ! بعد کل ماجرا رو براش تعریف کردم بی بی به صورتم خیره شد اشکش رو گونه هاش غلطید آرام با‌گوشه چارقدش پاکش کردو گفت مادر داری میری ؟ برو خدا پشت و پناهت از دست …یهو جلو رضا حرفشو خورد و گفت برو مادر …گریه ام شدیدتر شد روی دست پاهای بی بی افتادم گفتم ببخش برات بی آبرویی درست کردم، گفت این چه حرفیه مگر من دختر خودم رو نمیشناسم تو مگر جرأت هم داشتی جایی بری اونم تنهایی، برو مادراز قفس آزاد شدی
گفتم بی بی جان برم از آقاجانم هم خداحافظی کنم فقط بفرست دنبال جواهر بیاد ببینمش به برادرهامم بگو امروز کمی دیرتر سر کار برن تا من برم سر خاک و برگردم ،چون وقت تنگه باید بریم ..گریه ام بند نمی اومد تا گورستان اشک ریختم وقتی سر قبر آقاجان رسیدم خودم رو روی قبرش انداختم ،،،
آخ آقاجان دارم میرم از این جهنمی که نمیدانم قسمتم بود یا خودم کردم دستم رو روی خاکها میمالیدم و میگفتم برام دعا کن ! دعای پدر زود میگیره نخواه که جلو مردم خوار بشم هرچنددیگه به روستا برنمیگردم اما دعام کن که دختر کدخدا کُلفت نشه رضا زیر بغلم رو گرفت بلندم کرد گفت قدسی جان پاشو انقدرها هم بیغیرت نیستم حمالی کنم نمیزارم تو کار کنی تو باید خانم خونه باشی ،اونروز دیوونه شده بودم چند تا بوس محکم از خاک آقاجان کردم بخیالم که دارم روی آقاجان رو می بوسم
رضا هی میگفت نکن دختر چرا خاک رو بوس میکنی ؟ میکنم آقاجانم رو می بوسم رضا بزور بلندم کرد !! گفت پاشو بریم که خیلی کارداریم من بزور بلند شدم بلند فریاد زدم آقاجان خداحافظ برام دعاکن یادت نره 😢

با رضابسمت خونمون رفتیم تو راه از رفتن که حرف میزدم بغض میکردم میگفتم رضا خیلی هم رفتن خوب نیست اگر مادرت با من انقدربد نبود هرگز مادرم رو ول نمیکردم برم غربت ،وقتی رسیدیم خونه ،جواهر خواهرم هم اومده بود تا منو بببینه !تادیدمش همدیگرو بغل کردیم جواهر گفت ای خواهر الهی برات بمیرم کجا بودی دلمون چقدر برات تنگ شده بودکمی کنارهم نشستیم و بهش همه چیز رو تو ضیح دادم گفتم من میرم اما وقتی سر و سامون پیدا کردیم بهت نامه میدم ،آدرس میدم با بی بی بیاین خونمون ،معصومه که فقط گریه میکرد گفت قدسی دلم برات تنگ میشه گفتم معصومه جان بی بیم رو به تو می سپارم بهترین عروس دنیا ! انشاالله عروسی حسین شد میام فقط براش خواهری کن تو رو خدا یه دختری بگیر که مثل خودت باشه منکه برای مادرم دختر خوبی نبودم
حرفهامون تمومی نداشت اما بلاخره از هم جدا شدیم حالا فکرکنید نه تلفنی بود نه امکاناتی برای روستای ما ،با اشک وآه ازشون جدا شدم وبسمت خونه خودم براه افتادیم به رضا گفتم بزار اول یه سر بریم خونه ننه بتول بچه هامو بیارم تا از کلحسین خداحافظی کنیم در زدم و صغری بیگم درو باز کرد گفت کجایی دختر بچه هلاک شد گفتم رفته بودم مادرم رو ببینم از پدرم خداحافظی کنم .
ننه بتول آرام آرام وارد اتاق شد گفت ننه برادرشوهرت با یه سربازی اومدن که رضایت بگیرن تا عشرت رو ول کنن منم گفتم بشرطی رضایت میدم که با عروسش کاری نداشته باشه و حسن هم قبول کرد و منم اون کاغذ رو انگشت زدم و بردن کمیسری ! گفتم ننه جان دیگه برام فرقی نداره از هیچ کس نمیترسم خدا کمکم میکنه تا از اینجا بریم
خلاصه دست بچه هامو گرفتم و بسمت خونمون رفتیم در زدم کلحسین در رو باز کرد و گفت خوش آمدی دخترجان من خیلی از چیزی خبر نداشتم ولی راضی به رفتن بچه هامم نیستم گفتم آقاجان ما بارمون رو بستیم موندم تو این خونه دیگه فایده نداره گفت پس حالا که میرید برین اما پشت سرتون رو هم نگاه نکنید رضا حقی برگردن من نداره
رضا مظلومانه گفت باشه آقاجان خدای منم بزرگه ! یهو عشرت از اتاق بیرون اومد رنگ و روش پریده بود
گفت جادو گر بلاخره کار خودت رو کردی ؟ امیدوارم عروسی گیرت بیا مثل خودت بچه ات رو ازت جدا کنه تو گوشت رو از ناخن جدا کردی ما میدونستیم که کاسه ایی زیر نیم کاسه بود رضا رو تعقیب کردیم و دیدیم بخانه بتول جادوگر اومد فکر نکنی نمیدونم همش زیر سر اونه ! حالا هم برو نفرینت میکنم تا به روز من بیفتی بعد رضا رو بغل کرد گفت مادرررر نررو یه تیکه از قلب منو میبری من بدون نوه هام میمیرم
یه نگاهی به طلعت کردو گفت اینکه نمیتونه بچه بیاره پس تو بمون ❤️

رضا گفت بس کن مادر تو انقدر زن منو کتک زدی که مطمئنم وقتی بچه هامم بزرگ‌بشن چشم دیدن تو رو نخواهند داشت چقدر قدسی رو بیگناه زدی و‌من به احترامت سکوت کردم و حالا هم دارین منو بادست خالی از این خونه روانه میکنید در صورتیکه خدا میدونه نصف مشتری ها اقاجان مال من بودن پس میرم تا خودم زندگیمو بسازم کلحسین فقط شنونده بود حسن هم خیره به ما نگاه میکرد رضا گفت با اجازه همتون برم بگم ماشین بار بیاد اسبابامون رو ببره ..صدای گریه عشرت بلند شد برای اولین بار بود که من اشک عشرت رو دیدم طلعت هم نگاهی بمن کردو گفت حالا میخوای بری شهر بیای بما پز بدی ؟ گفتم انشاالله که دیگه اینجا نمیام و پُز هم نمیدم عشرت بچه هام رو بوس میکرد بغلشون گرفته بود اما دریغ از اینکه از رفتارشون برای من و رضا پشیمون باشن ..
اینو نگفتم که بی بی موقع خداحافظی مقداری پول بهم داد و‌گفت این توراهی باشه جیبت لازمت میشه …و یک گردنبندکه زمان ما مـدُ بود و بهش شمائل حضرت علی میگفتن رو از گردنش در آورد و بهم داد
گفت هروقت دستت خیلی تنگ شد اینو بفروش تا لَنگ نشی ،اما عشرت و کلحسین یک پول سیاه هم بما ندادن …اونروزرضا با ماشین باری از این مدل قدیمیها در خونمون اومد و وسایلهای من و ننه بتول رو بار زد عشرت گریه میکرد و ما وسایلهای ناچیزمون رو برداشتیم و برای همیشه از اون خونه رفتیم این پدرو مادر هیچکدوم بما کمک نکردن و ما با دست خالی از اونجا رفتیم بعد به دنبال ننه بتول و صغری بیگم رفتیم و از اونجا با کالسکه بسمت شهر رفتیم وقتی رسیدیم شهر از اونجا با اتوبوس به شهسوار رفتیم من اولین سفر زندگیم رو تجربه میکردم هم خوشحال بودم هم ناراحت ؛
ناراحت بخاطر مادرم و خانواده ام ..وقتی به شهسوار رسیدیم ننه بتول مارو با ماشین به خونه برادرش بُرد شهسوار مثل بهشت بود سر سبز و قشنگ ! با رسیدن به خونه حاج احمد برادر ننه بتول همگی خوشحال شدیم که به مقصد رسیدیم خونه خیلی بزرگ و قشنگی بود ولی نمیدونم که چرا فقط دواتاق بزرگ داشت یکی بالا یکی پایین اما بزرگ بود و طبقه بالا یک تراس بزرگ هم داشت حاج احمد بما خوش آمد گفت و بعد هم گفت بهتره شما و آقا رضا برید بالا تا راحت باشید و‌منو خواهرم با این خانم پایین میمونیم هنوز وسیله هامون نرسیده بودن حاج احمد برامون کباب گرفته بود گفت بیاین فعلا بشینید یک لقمه غذا بخورین تا بعد ببینید خدا چی میخواد همگی سرسفره نشستیم اما من خجالت میکشیدم سختم بود همگی شروع به غذا خوردن کردیم که رضا گفت..❤️

حاج احمدمن شرمنده ام که مااومدیم مزاحم شما شدیم اما حاجی تو روستا ی ما من برای خودم اسم ورسمی داشتم ما میوه فروش بودیم پدرم زیاد کار نمیکرد اول من بودم بعد داداشم حسن ! اما دستم نمک نداشت ما الان میخوایم از صفر شروع کنیم بعد گفت پدرم !که یهو حاج احمدحرفش رو قطع کردو گفت ؛ بسه آقا رضا ،راجب خرجی و روزی گلایه نکن که روزی رسان خداست شما مهمان من هستین فعلا غذاتو بخورتا بعدا راجب کار هم صحبت میکنیم .اونروز همه چی قشنگ‌گذشت
ماشین بار که اومد اسبابهامون رو بالا برد و دورم چیدم انگار از مادر متولد شده بودم .خونه حاج احمد برق داشت، آب داشت و همه چی مهیا بودمثل روستامون نبود..چقدر دلم میخواست بی بی و جواهر با من بودن تا از اینهمه نعمت برخوردار میشدن بچه هام تو اتاق بازی میکردن همش میگفتم راه نرید ندویین حاج احمد پایینه الان میندازتمون بیرون …اما مگر ساکت میشدن ! رضا شرمنده بود میگفت خاک برسرم سالها زحمت بیهوده کشیدم آخر هم بی مزد ولم کردن گفتم عیب نداره خدا بزرگه ..شب که شد رختخوابهارو انداختم
وقتیکه موقع خواب شد گفتم رضا مادرم بمن مقداری پول داده میخوام باهاش یک کار راه بندازم رضا خندید و گفت همچین که میگی یه کارراه بندازم انگار میخوای کارخونه بزنی گفتم نه بابا نمیخوام کارخونه راه بندازم ولی از یک کار کوچک شروع میکنم رضا گفت فردا منم میرم میدون شهر تا ببینم کسی منو میخواد برای کارهای میوه فروشی یانه ؟ آخه من تاجرهای بزرگی رو میشناسم و می تونم برای میوه فروشا مفید باشم اونشب هی راجب آینده گفتیم و برنامه ریزی کردیم اصلا نفهمیدیم کی خوابمون بُرد صبح زود مقداری پول به رضا دادم رفت نون و پنیر خرید و مقداری هم قندو چایی و شکر !!! گفتم نمیخوام دستم رو تو سفره حاج احمد دراز کنم سفره صبحانه رو که انداختم همه رو صدا زدم اومدن بالا، ننه بتول با خنده گفت به به این چایی خیلی مزه میده که تو درستش کردی ولی بگو ببینم پولش رو از کجا آوردی مادر؟
گفتم بی بی بهم داده ،ننه بتول دستی به سرم کشید وگفت دستش درد نکنه مادرت ! دختر حلال خورمن بعد از صبحانه پاشو بریم پایین که کلی کارداریم باید ناهار درست کنیم بعد از صبحانه حاج احمد ورضا به میدون شهر رفتن و منو ننه بتول و صغری بیگم تنها شدیم ننه گفت ناهاررو که بار گذاشتیم میریم بازار تا مقداری نخ و کاموا بخریم گفتم برای چه کاری؟ گفت میخوام به تو چیزی یاد بدم که از خودت درآمد داشته باشی گفتم چه کاری ؟ گفت میخوام بهت بافتن جوراب و لیف رو یاد بدم تا ازش درآمد داشته باشی خوشحال شدم ❤️

کارامون رو‌تند تند انجام دادیم و بچه ها رو به صغری بیگم سپردیم و باهم به بازار رفتیم ،همه چی برام قشنگ بود غرق در نگاه کردن به مغازه ها بودم ننه بتول گوشه چادرم رو گرفته بود و همراهم می اومد رفتیم و رفتیم تا به مغازه کاموا فروشی رسیدیم ننه گفت دخترم میخوام نصیحتی بهت بکنم اونم اینه که هر زنی اگر بتونه کمک شوهرش بکنه اونم بی منت خیلی خوبه ،چه اشکالی داره تو پول در بیاری اونم از راه حلال و اینکه اگر وضع مالی شوهرت هم خوب بود پولهاتو پس انداز کن و در زمان تنگدستی ازش استفاده کن بعد وارد مغازه کاموا فروشی شدیم برای بافتن جوراب پشمی نخ و قلاب خریدیم و نخ های نرم و لطیف رو برای لیف خریداری کردیم همه رو‌تو‌مشمایی ریختیم و دستم گرفتم و با سختی بخونه اومدیم وقتی بخونه رسیدیم ننه گفت حالا نیره خانم خبر میکنم که بعد از ظهر بیاد تا بهتر بهت یاد بدیم گفتم عه ننه خودت بلد نیستی ؟ گفت چرا که بلد نیستم ؟ بلدم اما نیره استادتره خلاصه بعد از ظهر اونروز نیره به خونه حاج احمد اومد و با هم آشنا شدیم چقدر از من خوشش اومده بود و همین باعث‌شد که با جون و دل بمن بافندگی رو‌یاد اما اول با بافتن جوراب شروع کرد که تو شهسوار خیلی خواهان داشت نیره بهم میگفت قدسی سعی کن تعداد زیاد ببافی تا از گرفتن پولش خوشحال بشی دیگه روزهای اول شروع زندگی من درشهسوار شروع شد با بافتن جوراب مردانه! آی هی بباف هی بشکاف اما انقدر بافتم که مورد قبول نیره شد جوراب ها زیاد شدن همه جورابها جمع کردم تا هوا سردبشه و اونهارو بفروشم ..از رضا بگم که خیلی زود در میدون موفق شد که میوه های دیگران رو بفروشه ودرصد یا کمیسیون بگیره من هم از زندگیم راضی بودم فقط دلتنگ بی بی بودم اونسال ،،،سال هزارو سیصدو چهل و دو بود …همه چیز داشت خوب پیش میرفت تااینکه یکروز غروب بود تو خونه نشسته بودیم که حاج احمد بخونه اومد و گفت امروز رضا تو میدون آسیب دیده من گریه کنان گفتم حاج احمد آقا تو رو خدا بگو چی شده ؟ گفت چرخ میوه یکی از کارگرا برگشته روی پای رضا و پاش شکسته ومن همونجا پس افتادم واز حال رفتم ❤️

صغری بیگم شونه هامو مالش میداد و ننه بتول به صورتم آب می پاشیدیهو بخودم اومدم صدای
گریه ام بلندتر شدگفتم ؛ای خدا الان عشرت خوشحال میشه میگم آهم گرفتشون ! ننه گفت این حرفهارو ول کن بیا زودتر بریم اول ببینیم رضا چی شده ،حاج احمد‌گفت دختر بیا بریم شوهرت رو ببین تا خیالت راحت بشه طبق معمول بچه ها رو به صغری بیگم سپردم و بعد با تاکسی بسمت مریض خونه رفتیم هیاهوی شهر بقدری زیاد بود که دلم رو آشوب میکرد دلشوره داشتم حاج احمد به راننده گفت همینجاست آقا نگهدار! پیاده شدم و بسمت بیمارستان رفتیم دل تو دلم نبود از پذیرش پرسیدیم اتاقش کجاست اونم بهمون گفت برید ته راهرو ماهم مستقیم به اتاقی رفتیم که رضا توش بستری شده بودم برای اولین بار جلو جمع پریدم جلو و رضا رو بوس کردم گفتم رضا جان چیشده ؟ گاری کجا بود بیفته روپای تو ؟
اصلا نمیدونم چم شده بود هی دست روی رضا رو می بوسیدم میدونید چرا؟ آخه دیگه کسی رو نداشتم تو غربت بودم فقط رضا برام باقی مونده بود یهو رضا بهم اشاره زد بابا بس کن بَده ،منم با خجالت عقب رفتم بعد حاج احمد گفت رضا دکتر چی گفت؟گفت استخون پام له شده باید یه میله بزنن توش جای استخون
یهو من گفتم یا امام زمان یعنی چی ؟ حاج احمد گفت بابا پلاتینه دیگه ! گفتم بخدا من چیزی سر در نمیارم فقط بگین چی میشه ؟ حاج احمد گفت بابا خوب میشه ! تو دلم بخودم گفتم من چی دیدم ؟چی حالیمه؟ توخونه پدری که جایی نرفتم بعد هم در خونه عشرت فقط کتک خوردم ! بعد رضا گفت تو اینمدت من پول جمع کردم که بخوریم اما اگر نتونم سر کار برم چکار کنم ؟ اونجا بود که یاد جوراب هام افتادم اما به رضا هیچی نگفتم ..گفتم مهم نیس خدا بزرگه تو فقط خوب بشو بقیش مهم نیس …اونروز به خونه که برگشتم گفتم ننه بریم
دوباره من نخ بخرم ،ننه گفت فعلا اونا رو بفروش تا بعد ،بیخود نخر پیش خودت تلنبار کن !
خوب فکر کردم دیدم ننه راست میگفت باید اینهمه جوراب رو میفروختم ..هوا کم کم سرد شده بود یکروز گفتم ننه من میخوام برم کنار میدون شهر
همونجا بشینم جورابهارو بفروشم اما خجالت میکشم و میترسم کسی منو ببینه اگر تو یه روبند بهم بدی راحتتر میتونم جورابامو بفروشم ننه سکوتی کردو زمزمه کنان بسمت کمد تو اتاق رفت و گفت خدایا ! کسی رو از بالا به پایین نیار که خیلی سخته ❤️

ننه بتول رو بنده رو‌دستم دادگفتم تا رضا بیمارستانه برم یه امتحانی کنم ببینم می تونم بفروشم .روبنده رو زدم و بچه هام رو به صغری بیگم سپردم به ننه گفتم به هیچکس چیزی نگو ! گفت خیالت راحت دختر مظلومم به هیچکس حرفی نمیزنم ،،برو !!! از در خونه بیرون اومدم و بسمت میدون رفتم دورتا دور میدون رو گشتم …نه نه روم نمیشد…اما نشستم یه گوشه گفتم الهی به امیدتو ..جورابها رو تو‌کیسه ریخته بودم دوتاشو تو دستم گرفتم مردم نگاهم میکردن اما نمیخریدن رد میشدن ! سردم شده بود پاهام یخ کرده بود هی جورابهارو بالا میبردم و آروم میگفتم جوراب دارم
جورابهای گرم دارم !اما بازم میترسیدم نکنه از صدام منو بشناسن دوباره ساکت میشدم یکساعت ! دوساعت ! نه ،خبری نبود حتی یکنفر هم قیمت نگرفت دلم شکست زیر چادرشر‌وع کردم به گریه کردن آخ اقاجان کجایی ،ببینی دخترت به چه روزی افتاده ! از زیر رو بنده داشتم اشکامو‌پاک میکردم که یهو یه خانم گفت جورابها چند؟ گفتم دو تومن بعد اون خانم دست کرد تو کیفش یه دو تومنی کاغذی بهم دادو یک جوراب ازم خرید انقدر خوشحال شدم که نگو ،امیدوار شدم از جا بلندشدم گفتم دیگه برم سمت خونه.دوتومنم رو تو‌سینه ام گذاشتم که مبادا گم بشه تا رسیدم خونه ننه بتول گفت دخترم شیری یا روباه ؟گفتم ای خدا رو شکر …ننه گفت انقدر دلم سوخت وقتی تو رفتی یادم افتاد که دعای فروش رو از تو مفاتیح بنویسم بهت بدم همراهت باشه اما خودم اینجا شروع کردم برات خوندم و سر نمازم دعات کردم که دست پر برگردی …خلاصه اونروز گذشت من تا یکهفته هم میرفتم سراغ رضا هم میرفتم میدون که جوراب بفروشم دیگه کم کم میفروختم ،دوتا ،سه تا ..چهار تا …رضا عمل شد و بخونه اومد باید دو ماه پاش تو گچ می موند دلم براش میسوخت کمی از پولش رفت برای بیمارستان
وبقول ما قدیمیا سر سیاه زمستون خونه نشین میشد و ما هم که ماشاالله زیاد بودیم تازه خرج صغری بیگم هم با ما بود وقتی رضا اومد خونه خیلی ازش پذیرایی میکردم بعد آروم آروم بهش گفتم که من دارم جوراب میبافم و میفروشم با ناراحتی گفت تف به غیرت من که تو بری جوراب بفروشی .
گفتم رضا من روبنده میزدم هیچکس منو نمی بینه بعد به زور راضیش کردم که برم بلاخره راضی شد و من به این کار ادامه میدادم یکروز که کنار خیابون بودم همونطور که نشسته بودم داشتم جورابامو میفروختم سایه مردی بالای سرم افتاد و گفت خانم !! کل جورابات چند ؟؟؟❤️

نگاهم که به قدو بالاش افتاد دیدم مردی میانسال با کفشهای نوک تیز و پالتویی بلندجلوم ایستاده بود چادرم رو روی روبنده محکمتر کردم و گفتم همش ؟
گفت آره همه ی همش ! گفتم هردونه دو تومنه ولی اگر همرو برداری کمتر هم میدم،گفت نه اینکار رو نکن چرا میخوای کمتر بدی ،به همون قیمت همرو میخرم !! باورم نمیشد!!!چی میگفت این مرد !!!
گفتم تعداد جورابها خیلی زیاده ها ،گفت چند تاس گفتم فکر کنم چهل تاست ،گفت باشه میخرم همرو از زیر چادرم پلاستیک رو در آوردم دستم رو دراز کردم وبهش دادم گفتم بشمر گفت نمیخوام
بهت اعتماد دارم گفتم چطور؟ شما که منو نمیشناسی گفت دخترم ! خواهرم ! من چند وقته شمارو زیر نظر دارم شما مدتیه که اینجا میای میشینی و جورابهات‌ رو میفروشی میری ! پس حواسم بهت هست ..جورابهارو با کیسه ازم گرفت وپولش رو بهم داد و گفت اگردوباره هر وقت که بافتی بیار جلو مغازه خودم همرو ازت میخرم …
آخ که تو دلم غوغا شد ریز ریز از زیر چادرم میخندیدم تو سرمای زمستون انگار بدنم داغ شد از خوشحالی رو پاهام بند نبودم گفت اونور میدون اون حجره در چوبی آبی رو میبینی ،نگاه کردم گفتم بله بله دارم میبینم گفت خب اون حجره منه ! دیگه اینجا نشین یکراست بیار مغازه خودم ازت برمیدارم گفتم چشم با خوشحالی از زمین بلند شدم و دست خالی بسمت خونه رفتم میون راه کمی خرید کردم و وقتی وارد خونه شدم رضا گفت قدسی رو سیاهم ازت خواهش میکنم دیگه نرو ،گفتم رضا فکر کنم بدبختی و تنگدستی ما تموم شد ،گفت چرا ؟
منم تموم ماجرا رو براش تعریف کردم گفت الهی شکر که دیگه نیازی نیست بری بعد از اینکه من گچ پامو باز کردم حقی نداری بری بهت گفته باشم بعد نگاهی به سر اپای من انداخت و گفت قدسی ما چقدر بدبخت شدیم ؛ تو دختر کدخدا من پسر حسین میوه فروش ! کی باور میکنه ما آدم حسابی هستیم
گفتم ما فقط اسم رو یدک می کشیدیم هیچکدام به درد ما نمیخوره مادربزرگم همیشه میگفت آدم باید نون بازوی خودش رو بخوره ! این برای ما
ارزنده تره تا بگیم بابامون اینه خانوادمون اونه!!!
سرما تا مغز استخونمون نفوذ میکرد حاج احمد علاالدین داشت و ما در این خونه امکاناتمون خیلی بهتر از روستا بود اما باز هم هوا سرد بود خیلی سرد
پسرها تو خونه شیطنت میکردن همش گوشه لپم رو میکندم و میگفتم بابا ساکت حاج احمد مارو الان از خونشون بیرون میکنه اما انگار نه انگار
شیطنت خودشون رو داشتن یکروز با ننه صحبت کردم که باهام بیاد کاموا بخریم اونم قبول کرد رفتیم کلی نخ کاموا خریدم و شروع کردم به بافتن

رفتیم با ننه کلی نخ کاموا خریدم و شروع کردم به بافتن گفتم صد تا جوراب می بافم تا خرجمون در بیاد دیگه دور میدون نمیرفتم فقط می بافتم تا برم پیش اون آقا ! رضا بهم میگفت آخه زن ! انقدر
که تو داری می بافی اون طرف اینا رو برمیداره مبادا دبه کنه و بگه نمیخوام گفتم اون مرد بهم قول داد قطعا برمیداره ،اون یه مرد بود و یه مرد که هیچوقت زیر قولش نمیزنه
تعداد جورابها زیاد شد با خوشحالی گفتم رضا من دیگه اینارو میبرم بهش میدم اما ننه بتول بهم گفت بزار منم باهات بیام ..رضا گفت راست میگه با ننه جان برو
گفتم ننه من بازم با روبند میرم میترسم منو بشناسه
خلاصه هردو باهم رفتیم و به حُجره اون آقا رسیدم گفتم ننه جان اینجاست ! همون آقایی که بمن قول داد. وارد حجره شدیم سلام کردم گفتم حاج اقا من براتون جورابهارو آوردم گفت خوش آمدی بیار ببینم
گفتم اینبار زیاد بافتم نزدیک به هشتاد تاس
گفت خیلی هم خوبه! داشت جورابهارو چک میکرد که ببینه چطور بافتم ! یهو ننه گفت قدسی میدونی این کیه ؟ گفتم نه من کسی رو نمیشناسم گفت دختر این مرد خودش کارخونه جوراب بافی داره همه میشناسنش حاج خلیل جورابچی سرشناسه
گفتم بهتر بزار جورابای منو بخره هرکس هم که میخواد باشه ننه خنده ریزی کرد و گفت راست میگیا!!!! حاج خلیل جورابهارو با دقت نگاه میکرد گفت واقعا آفرین عجب سلیقه ایی داری دست و پنجه ات درد نکنه ،گفتم ممنون از لطفتون بعد حاج خلیل یک کمد کوچک داشت که همیشه کلیدش تو دستش بود از توی اون کمد پول منو داد و با مکث و تردید گفت ببخشید می تونم یه سوال ازتون بپرسم ؟
گفتم بله بفرمایید ! گفت شما بچه هم داری ؟ گفتم بله سه تا! گفت جسارتا شوهر چی ؟ دارید ؟ گفتم بله آقا اما پاش شکسته و نمیتونه کار کنه انشاالله کم مونده که پاش خوب بشه گفت کارش چی بوده
گفتم تو میدون میوه بودن گفت پس حتما بیارش من‌ببینمش بعد دوباره رفت سر کمد و یک مقدار پول دیگه بهم دادو گفت اینو ببر برای بچه ات
یک آن حس کردم گدا هستم بهم برخورد گفتم دستتون درد نکنه دیگه اینو قبول نمیکنم چون شوهرم ناراحت میشه گفت نه اینو خودم دلم خواست بدم برای بچه هاته ! من میدونم وقتی یک مرد نتونه کار کنه چه مصیبتیه ! خدا هیچ مردی رو شرمنده زن و بچه نکنه!!!ننه بلند گفت انشاالله، واقعا سخته ! بعدحاج خلیل گفت دخترم من میدونم تو آبرو داری اما رو بندرو بردار دیگه نباید خجالت بکشی باید به خودت افتخار کنی که شرافت داری و کار میکنی ❤️

اونجا بود که دلم به خدا نزدیکترشد خدایی که همیشه حواسش به بنده هاش هست من چرا غصه میخوردم چرا فکر میکردم که ما بی پول و بدبخت میشیم !!! خدایا شکرت !!!
اونروز موقع برگشتن باننه بتول کلی خرید کردم واسه خونه بعد هم دوباره نخ گرفتم و بخونه رفتیم تا رسیدم صغری بیگم گفت قدسی جان کجایی که بچه ها حسابی آقا رضا رو اذیت کردن علی اصغر هم بی تابی میکرد خریدهامو رو زمین گذاشتم رضا با دیدن خریدها سری چرخوند و گفت هیییی دنیا ! بی غیرتی من تا کجا؟
گفتم این چه حرفیه مگر منو تو داریم اشکال نداره مهم اینه که ما پشت همدیگه باشیم و همدیگه رو ول نکنیم رضا گفت قدسی جان دیگه کم مونده گچ پاهامو باز کنن،خودم میرم سر کار ..بعد من چایی دم کردم اون موقع ها استکانها کوچیک بودن و زیر استکان حتما یه نعلبکی بود من چایی رو که ریختم بسمت رضا رفتم گفتم رضا امروز باهات خیلی حرف دارم ،گفت راجب به چی
گفتم همون آقا که جورابامو خرید ! بعد حرفهای حاج خلیل رو براش تعریف کردم رضا گفت خدارو شکرکه این مرد سر راهت قرار گرفته ،؟
گفتم ننه گفته کارخونه داره ! با حالتی ملتمسانه دستاشو بالا برد و گفت ای خدا !!!کاش یه کاری هم بمن بده که دائم باشه گفتم وا رضا ! حالا مَرده میگه چقدر رو دارن گفت عیب نداره گدایی که نمیخوام بکنم میخوام برم سر کار ! گفتم خب حالا ،بزار پات خوب بشه میری . بعد از اون روز من سخت مشغول بافتن بودم ،باز هم تعدادزیادی جوراب جمع شدبه ننه گفتم بیا باهم بریم مغازه حاج خلیل گفت ننه پام درد میکنه من نمیام گفتم نمیام و نمیخو‌ام نداریم باید بیای پاشو ببینم خلاصه بزور از جاش بلندش کردم ننه بنده خدا زود رفت سر صندوقچه که واسه من رو بندبیاره گفتم نه ننه دیگه نمیخوام منکه کار خطایی نمیکنم بزار همه ببیننم اون موقع کنار خیابون می نشستم اما الان افتخار میکنم که این کار از دستم برمیاد، موقع رفتن همین که از در خونه بیرون اومدیم یکی از همسایه ها ننه بتول رو دید گفت سلام خوبی شما اینجا دیگه ساکن شدی ؟ ننه گفت بله ! فعلا اومدیم پیش برادرم ..منهم سلام کردم یک گوشه ایستادم تا اونها حرفاشونو بزنن بعد اشاره کرد بمن گفت ایشون کیه ؟گفت دختر خواهرم ! عزیزمه ! اونم مجدد گفت خوبی ؟ منم باهاش حال و احوال کردم ❤️

باهاش حال و احوالپرسی کردم گفتم من قدسیه هستم اون خانم گفت خوشبختم من هم بدری هستم بعد ناخودآگاه چشمش به پلاستیک جورابها افتاد گفت حالا مزاحمتون نمیشم خرید دارید دستتون سنگینه برید توخونه ! ننه بتول گفت نه قربونت ما داریم میریم میدون ! آخه این دختر خواهر من جوراب میبافه واسه حاج خلیل میخوایم بریم تحویل بدیم گفت عه ! چه خوب ! بعد با
مِن و مِن گفت میشه منم جورابهاتون رو ببینم ؟ یدونه در آوردم بهش نشون دادم گفت وای چه عالیه ! پشمی و خوب !
منم میتونم بردارم ؟ تا اومدم بگم نه ،خودش گفت نه نه ولش کن اینارو ببر بده حاج خلیل ولی یه نمونه بباف بده بمن هم خودم میخرم هم فامیلام …گفتم باشه گفت فردامیام یدونه رو میبرم
از همدیگه خداحافظی کردیم و رفتیم .ننه بهم گفت دیدی حالا ! عظمت خدارو ،گفتم بله بر منکرش لعنت ننه گفت تو دل پاکی داری مطمئن باش لَنگ نمیمونی ..ما نم نم به راهمون ادامه دادیم تا به مغازه حاج خلیل رسیدم وقتی میخواستم وارد بشم یک کم چادرمو روی سرم محکمتر کردم هرچند که اون جای پدرم بود اما گفتم رومو محکمتر بگیرم …وارد مغازه شدیم سلام
کردیم حاج خلیل مشتری داشت یه سلامی بمن داد و روشو برگردوند انگار نفهمید من کی هستم بعد که مشتریش رفت ننه رو که دید گفت عه سلام علیکم ! شما هستین من نشناختم ! نگاهش بمن افتاد گفت به به چه خانم خوبی ،چه خوب شد روبنده رو برداشتی تا من ببینم
شما کی هستی ، فکر میکردم خیلی مسن باشی ..
همسن دختر منی ! ننه گفت حاج آقا دختر من فقط بیست و چهار سالشه روستای ما دخترها رو زود شوهر میدن .بعد ننه دستی پشت کمرم کشیدو گفت بچم سه تا بچه داره ،حاج خلیل گفت دختر منم دوتا بچه داره چه میشه کرد رسمه دیگه…. جورابهارو خرید پولم رو کمی بیشتر داد و گفت راستی شوهرت چطوره ؟ پاش بهتره ؟ گفتم هنوز تو گچه اما خوب میشه انشاالله..یهو حاجی گفت ببین !!گفتم بله بفرمایید ،یهو دستش رو تو موهاش برد و خارشی به کف سرش داد و گفت هر وقت گچ پاش رو باز کرد بفرستش اینجا من بگم بره کارخونه ،،
وای خدا داشتم از خوشحالی سکته میکردم با خنده گفتم چشم حاج آقا خدا خیرتون بده …حاجی گفت دخترم این چه حرفیه میخواد کار کنه مزد بگیره
دیگه ،من کاری نکردم ..ننه بتول گفت قدسی این همون چیزیه که بهت گفتم ! معجزه خدا !
پولامو گرفتم و با خرید نخ دوباره به خونه برگشتم دیگه کم کم وسیله میخریدم و نگاه میکردم چی خوبه بخرم تا زندگیم رو قشنگ کنم میخواستم وقتی بی بی میاد زندگیمو مییبینه خوشحال بشه بگه من خیلی خوشبختم ..❤️

وقتی رسیدم خونه برای رضا همه چیو تعریف کردم رضا خیلی خوشحال شد گفت خدا این مرد رو خیر بده که دست مارو گرفت عوض از خدا بگیره !!!همون شب کنار علاالدین نشستم یه جوراب بافتم یدونه لیف ! گفتم اینم بدم خانم همسایه بلکه اینکار تغییری بشه تو زندگیم
تا دم دمای صبح بیداربودم رضا هی میگفت قدسی جان بخواب تو خودتو داغون کردی ..میگفتم عیب نداره بزار ما راحت زندگی کنیم مهم نیس …
صغری بیگم بیچاره جای خواب ثابتی نداشت یا یه گوشه کنار اتاق ما میخوابید یا میرفت پیش ننه بتول ،اما من وقتی کار داشتم میاوردمش بالاپیش خودم تا علی اصغر رو نگهداره ،،هنوزهم بهم میگفت خانم جان هنوزم با وجود رضا منو خانم خودش میدونست اونشب تا نزدیک صبح بیدار بودم جوراب ولیف رو بافتم و بعدش دیگه بیهوش شدم
صبح ساعت ده بود از خواب بیدار شدم با ناراحتی گفتم وای ! چرا گذاشتین من انقدر بخوابم
رضا گفت قدسی جان بخوابی مگه چیه اینهمه زحمت کشیدی ؛فوری نون و پنیری خوردم و نمونه کارهارو برداشتم و رفتم پایین دنبال ننه بتول بهش گفتم من لیف و جوراب آماده کردم برای نیره خانم
بریم ببینم چی میگه ! ننه نگاهم کردو گفت دختر گیریم که بپسنده چه جوری میخوای ببافی؟
مگر تو چند تا دست داری ؟گفتم تا جاییکه جون در بدن دارم کار میکنم دعا کن تنم سالم باشه عیب نداره من می بافم ! باهم پیش نیره خانم رفتیم
هردو تا بافت رو ازم گرفت گفت میشه اینا دستم امانت بمونه ؟ اگر هم هیچکس نخواد خودم پول این دوتا رو بهت میدم گفتم باشه. با ننه صحبت کنان به خونه برگشتیم تو راه گفتم ننه گچ پای رضا رو که باز کردم میگم بی بی بیاد خونمون ،از هیچکس خبر ندارم دلم یهو گرفت گفتم ننه صندوق پست اینجا کجاست؟ گفت بریم خونه از حاج احمد برات بپرسم !!تو برونامه ات رو بنویس تا بریم تمبر بخریم و نامه رو پست کنیم اومدم خونه یک کاغذآوردم و شروع کردم به نوشتن اشک ریختم و نوشتم .
سلام بی بی جان خیلی دلم برات تنگ شده
نمیدونی اینجا چقدر در رفاهم …همش بخورو بخوابه …رضاکارمند یه کارخونه شده …خودم هم بطور خصوصی دارم بافتنی میکنم و به افراد پولدار اینجا میدم و ……نوشتم و نوشتم همش از خوبیهای نداشته ام گفتم میدونستم که تو ده دهن به دهن میچرخه و به گوش عشرت میرسه ،به بی بی گفتم آدرسم رو به کسی نده تا خودم بگم کِی با جواهر به شهسوار بیاین و …گفتم تا خودم نگفتم نیایین
بعد با ننه رفتیم تمبر گرفتیم و نامه رو پست کردیم تازه بخونه رسیده بودیم که در حیاطمون رو زدند بهم الهام شد که باید نیره خانم باشه ! فوری در حیاط رو باز کردم نیره خانم بود ❤️

دیدم با لبخندبهم سلام کرد گفت؛ به به قدسیه جون ..بیا که برات کلی مشتری آوردم گفتم خیلی ممنون حالا کی هست ؟ گفت تمام فامیلام ازت جوراب ‌ولیف خواستن …بعد دست کرد تو یه کیف کوچولو ی کاموایی وسه تومن بهم دادو گفت این پول خودم !! گفتم نه دیگه نمیخواد شما پول بدی
گفت چرا ؟ دختر جون مگه من کی هستم ،تو هم زحمتکشی شوهرتم که …البته ببخشید فضولی کردم از حاج احمد پرسیدم گفت شوهرتم پاش شکسته ..سرم رو پایین انداختم گفتم بله ولی اشکال نداره بزودی بازش میکنه .گفت عیب نداره خوب میشه و بعد بزور سه تومن رو بمن داد و گفت نزدیک به هفتاد هشتاد تا لیف و چوراب بباف و بده ننه بده بمن ،تا پولهاشو برات بگیرم و بیارم ..کمی صحبت کرد رفت و‌من خوشحال بسمت اتاقمون دویدم و با خوشحالی گفتم رضا بازم ازم سفارش خواستن ..
گفت قدسی جان ،به خودت رحم کن چه خبرته ،با سه تا بچه ! بفکر زندگیت باش من چند روز دیگه گچ پامو باز میکنم میرم پیش حاج خلیل دیگه حسابی کار میکنم وتو دیگه استراحت کن
یهو انگار بهم برخوردآخه دیگه دستم تو جیب خودم رفته بودلذت پول درآوردن برام خیلی شیرین بود رضا وقتی دید ناراحت شدم گفت باشه ،حالا بزار ببینم چی میشه فعلا نیازی نیست بری نخ و کاموا بخری .
دلم گرفت اما به حرفش گوش کردم و تو خونه موندم تا روزیکه با رضا رفتیم بیمارستان و گچ پای رضا رو باز کردیم الحمدالله پاش خوب شده بود و قرار شد که یکهفته بعد باهم بریم پیش حاج خلیل تا رضا رو بهش معرفی کنم دل تو دلم نبودببینم سرنوشتمون چی میشه❤️

🌺
تو اون یکهفته رضا با چوبدستی آرام آرام راه میرفت
تمرین میکرد که بتونه به راحتی روی پاهاش بایسته
اولش خیلی سختش بوددستش رو میگرفتم و مثل بچه ها پابه پا میبردمش دلم گواهی میداد که خبرهای خوشی در راهه ننه بتول هم برام استخاره کرده بود
خوب اومده بودننه میگفت کم کم سختی هات تموم میشه منم ایمان داشتم که خدا بهم حرف دروغ نمیزنه.بعد از یکهفته بچه هام رو‌پیش صغری بیگم گذاشتم وبا رضا پیش حاج خلیل رفتیم طبق معمول سرش شلوغ بود یه گوشه ایستادیم خجالت میکشیدم که برم جلو بگم ما اومدیم یهو چشمش بمن افتاد ؛با خنده گفت به به سلام دختر خودم .
کمی جلوتر رفتم گفتم سلام حاج آقا حالتون چطوره ؟ ایشون شوهرمه رضا !!!! دستش رو با مهربونی دراز
کرد گفت به به ! چه جوان قد بلند رعنایی و خندید رضا خجالت میکشید با خجالت گفت حاج آقا
ما از بالا به پایین اومدیم هم خودم هم خانمم ،حاج خلیل وسط حرفش پرید و گفت عه عه ! ناراحتی نکن بالا و پایین دست خداست این حرفا چیه مبادا ناراحت بشی ،رضاگفت چه میدونم توکل بخدا !! بعد گفت سواد که داری ؟ گفت بله ، گفت خیلی هم خوبه ،حاجی گفت بلدی حساب و کتاب کارخونه رو بکنی ! !!! منو رضا شوکه شده بودیم میدونید حساب و کتاب رو زمان ما در دِه چه کسی میکرد ؟ میرزا ! کسی که خیلی اعتبار داشت ..رضا به مِن و مِن افتاده بود گفت حاج آقا من ؟
گفت آره مگه تو چته ؟ گفت باشه شما واقعا بمن انقدر اعتماد داری که میخوای حساب و کتاب یک کارخونه رو بمن بدی ؟ از کجا میدونید من آدم لایقی هستم ؟ گفت پسرم تو لیاقت داری چون اصالت داری پدرت آدم پولداری بوده پس تو نمیتونی….ببخشیدا گدا گشنه باشی با خیال راحت کارم رو به تو میسپارم به امید روزهای بهتر از این باش که همه چیزم رو بدستت بسپارم من ،اشکم آروم از گوشه صورتم غلتید ،حاجی گفت گریه میکنی دختر قشنگم ؟ گفتم نه اشک شوقه..
یهو نگاه نافذی بمن کردو گفت صبرکن ببینم تو میتونی پشت ماشین بافندگی بشینی و بافتنی ببافی ؟ گفتم حاج آقا من تا حالاماشین نداشتم و ندیدم اصلا چه شکلیه ؟ گفت بزارببینم چکار می تونم برات کنم دخترم!! آسیاب به نوبت اول رضا رو ببرم کارخونه بعد بهت پیام میدم بیای که خانمای اونجا بهت یاد بدند و کار کنی حتی میتونی دستگاه رو ببری خونه ات وهمونجا کار کنی تا هم به بچه هات برسی هم بافتنی ببافی و بفروشی ..
داشتم از خوشحال پرواز میکردم مگر میشد اینهمه خوشبختی رو یک جا دید ! رضا به حاجی گفت من کی بیام کارخونه گفت فردا صبح بیا مغازه تا باهم به کارخونه بریم ،گفت باشه پس من امروز میرم و صبح زود فردا میام مغازه

بین راه میخندیدم خوشحال بودم گاهی گریه میکردم اما از سرشوق ..رفتم تو رویا …یعنی میشه ما هم خونه بخریم ؟ زندگیمون خوب بشه تا داشته هامون رو تو چشم طلعت بکنم ؟ بخودم میگفتم راستی عشرت الان چکار میکنه ؟ آیا طلعت رو مثل من اذیت میکرد ؟ یاد همه خاطراتم تلخم افتاده بودم ،همونروز با خودم عهد کردم تا رشد کامل زندگیم‌وداشتن همه آرزوهام به ده بر نگردم .یهو رضا منو بخودم آورد گفت راستی قدسی این مرد کجابود؟ از کجا اومد اون کجا ما کجا ؟گفتم این کار خداست که مارو از بدبختیها نجات بده .با کلی شادی خرید کردیم ،اونشب من همه رو به خونمون دعوت کردم از پس اندازم مرغ خریدم پلو درست کردم دو تا ماهی سفید خریدم و همه چیز رو با سلیقه درست کردم حاج احمد از اینهمه بریز و بپاش تعجب کرده بود ننه بتول گفت احمد جان این حاصل تمام شب بیداریهاشه ! با خنده گفت خب الحمدالله خونه ما قدم دار بوده ..
سفره رو انداختم و همه با شادی دورش جمع شدیم گفتیم و خندیدیم انگار تازه متولد شده بودم آخه من زیاد خیرو خوشی ندیده بودم حتی یک مهمونی ساده هم میتونست منو همینقدر خوشحال کنه ‌
شب که شد به رضا گفتم با لباس تر و تمیز
سر کار برو رو حرف حاج خلیل حرف نزنی ساده باش
با صداقت باش بزار حاجی به باوری که از تو داشته برسه ..خلاصه صبح که رضا میخواست بره گفتم منم میام تا کمی نخ بخرم برگردم رضا‌گفت دیگه نخ واسه چیه ؟ مگه حاجی نگفت بهت ماشین بافتنی میده ؟ گفتم اوه‌ه حالا کو تا اونروز !
بزار برای همسایه ها جورابهاو لیف هایی که قول دادم و ببافم بعد که با دستگاه یاد گرفتم دیگه با دست نمی بافم گفت باشه پس زود باش تا دیر نشده منم همراه رضا رفتم نخهارو خریدم اما اون بسمت کارخونه رفت و من به سوی خونه برگشتم
نخهارو با صغری بیگم گوله کردم تا به هم نَپیچه بعد شروع به بافتن کردم تا غروب که رضا بیاد دل تو دلم نبود غروب شد زنگ در بصدا در اومد از بالکن نگاه کردم رضا بود بدو بدو رو پله های بالا ایستاده بودم با اینکه دیدم رضا بود با صدای بلند گفتم رضا تویی ؟
گفت آره منم نگذاشتم بیاد بالا ! گفتم چی شد کارخوب بود ؟گفت بزار بیام بالا تا بهت بگم تا رسید تو گفت قدسیه نونمون افتاد تو روغن ،،گفتم چطور رضا خنده بلندی کردو‌گفت میدونی قرار شد چقدر بهم حقوق بده ؟ گفتم‌نه زود بگو‌دق مرگم کردی گفت‌باورت نمیشه دویست تومن !!!از خوشحالی جیغی کشیدم‌و‌گفتم‌وای خدا دستش درد نکنه…❤️

انگار رو ابرا راه میرفتم چقدر خوشحال بودم گفتم رضا این حقوق رو‌کی پیشنهاد داد؟ گفت خود حاجی !! خدا رو شکر کردم وسجده کردم گفتم چی میخواستیم از این بهتر …موقعیت کاری رضا خوب شده بود یکماه رضا صادقانه تلاش کرد من بافتم ! بافتم ! با دستام بافتم طوریکه نوک انگشتم پوست پوست شده بود سفارشهای بدری خانم رو دادم
اون ماه چه پولی برای ما جمع شد کم کم به سرم زد یک کم برای خونه وسیله بخرم از اومدنمون به شهسوار نزدیک ده ماه گذشته بود دیگه بی تاب بی بی شده بودم یکروز نامه دادم که بی بی بیاد خونمون به جواهرگفتم با شوهرت و بی بی بیا ..به هزار زور راضیشون کردم دیگه هوا داشت گرم میشد بهار سال چهل و سه بود انتظار تمام شد بلاخره
بی بی به خونمون اومد اونروز غذای محلی درست کرده بودم جواهر هم با شوهرش و بچهاش اومدن درسته جامون تنگ بود اما حاج احمد لطف بی حدش رو بما کرد وگفت قدسی خانم مردها پایین بخوابن و خانمها بالا باشن اینطور بهتر نیست ؟ گفتم چرا خیلی هم خوبه ،ممنون از لطفتون بعد با صدای آرومی گفتم حاج احمدآقا شما به ما خیلی لطف کردین اما ما دیگه کم کم باید از اینجا بریم و یه جای بزرگتر اجاره کنیم گفت من هیچ وقت از اومدن شما شاکی نبودم خیلی هم خوب بودین اما اگر میخوای بری مستاجری که نمیخواد بری اماسعی کن خونه بخری ..کمی سکوت کردم گفتم توکل بر خدا !! شما راست میگین باید خونه بخریم ،
زنگ در به صدا اومد و من بدو بدو بسمت در دویدم وقتی در رو باز کردم با دیدن بی بی ملک‌جیغ خوشحالی کشیدم بی بی رو تو بغلم گرفتم وبه
سینه ام فشارش میدادم ذوق میکردم میخندیدم جواهر با دیدنم اشک خوشحالی ریخت همدیگرو بغل کردیم شوهرش واردخونمون شد خوش و بشی کرد و گفت به به چه خونه قشنگی ! بچه ها هم با دیدن هم خوشحالی میکردن و بازی میکردن حالا دیگه بعد از ماهها همدیگرو دیده بودیم وحسابی خوشحال بودیم غروب که رضا اومد با دستی پُر وارد خونه شد تو دستش پُر بود از پاکتهای میوه ،منو صغری بیگم پاکتها رو از دست رضا گرفتیم و به آشپزخانه حاج احمد بردیم رضا بخوبی از مهمونها استقبال کرد رضا مهمون دوست بود اما ما هرگز جرأت نداشتیم خونه عشرت کسی رو دعوت کنیم
کم کم بعد از خوردن میوه و چایی تعریف هامون گل انداخت از هر دری سخن گفتیم من به جواهر گفتم راستی از عشرت چه خبر؟ جواهر گفت نبودی ببینی با طلعت دعواشون شده و حسابی کتک کاری کردن ! گفتم چی شد اونکه عزیز دل عشرت بود ،گفت طلعت بچه دار نمیشه و عشرت میخواسته بلایی که سر عفت آوردند رو سر طلعت بیاره ! گفتم یعنی میخواسته سرش هوو بیاره ؟ گفت آره ❤️

جواهرگفت اما طلعت گفته فکر کردی منم مثل دخترت ماست هستم که مادرشوهر براش هوو آورده ،کور خوندی زن ،دختر مثل هندوانه در
بسته اس منم چه میدونستم بچه دار نمیشم شما هم منو قبول کردین پس باید با این شرایطم منو قبول کنید من اجازه هوو نمیدم اینو خوب بفهمین بعد جواهر خندید و گفت اونجا بوده که حسابی گیس های هم رو به باد دادن ..یاد خودم افتادم چقدر تو خونه عشرت عذاب کشیدم چقدر منو زد از اینکه اون دختر جسارت داشته بهش حسودیم شد اما سعی کردم خودمو تو موفقیت هام نشون بدم شب شد شاممون رو که خوردیم رختخواب بی بی رو تو بالکن انداختم
بی بی گرمایی بود فشارش بالا رفته بودمیگفت ننه خُلقم تنگ میشه منم دستم رو دورگردنش
انداختم گفتم الهی قربون عطر تنت برم این همه مدت ندیده بودمت حسابی دلتنگت بودم رو به صورتش که خوابیدم دیدم چقدر مادرم شکسته شده شاید از غم دوری آقاجان بود! نمیدانستم علتش چی بود
پیشش خوابیدم دستشو تو دستم گرفتم از همه جا و همه چیز براش گفتم دیگه اخراش دیدم بی بی خوابش برده روشو پتو کشیدم چقدر مادرم برام آرامش می آورد هنوز یه کوه غم ازمرگ آقاجانم رو دلم بود روزهاییکه بی بی کنارم بود مثل باد گذشت هرچه اصرارش کردم تو پیشم بمون گفت نه دختر تو اتاق اضافه نداری خودت سر بار دیگرانی حالا منو میخوای چکار من میرم وقتی خونه خریدی دوباره میام ! زشته جلو رضا بیام بخوابم پیش شما.منم قبول کردم گفتم بی بی حقوق رضا خیلی خوبه ما بزودی از اینجا میریم خودمم شب و روز کار میکنم تا جایی رو بخریم پس دوباره خبرت میکنم که بیای اما بخدا نمیزارم زود بری ها ! از الان بهت بگم چون
منهم تنهام !! مادرم قبول کرد و رفت وقتی مادرو خواهرم رفتن انگار نیمی از تن من هم با خودشون به ده بردن ؛جاییکه من به اونجا تعلق داشتم و همه آبا و اجدادم اونجابودن اما چه کنم که عشرت کاری کرد که من از جاو مکان خودم فراری باشم❤️

من برای همه جوراب و لیف می بافتم و رضا حسابرسی کارخونه حاج خلیل رو میکرد،دیگه از این بهتر نمیشد یکروز که دیگه هوا گرم شده بود و بافت جوراب خواهانش کم‌شده بود دیدم رضا با یک دستگاه که تقریبا اندازه اش یک متر بود وارد خونه شد و گفت قدسی ببین حاج خلیل چه کرده ،برات ماشین بافندگی خریده (از نوع دستیش )من خوشحال شدم بدو بدو رفتم جلو از خوشحالیم رضا رو بوس کردم گفت زن خجالت بکش جلو بچه ها بده ! گفتم رضا خیلی خوشحالم چون دیگه با این دستگاه می تونم راحت ببافم هرچی باشه از قلاببافی بهتره ! اما نمیدونستم که اونهم زحمت خودشو داره .رضا گفت حاجی فردا یکنفر رو میفرسته که بیاد بهت یاد بده چطور از دستگاه استفاده کنی .بچه ها هی میخواستن برن سراغ دستگاه و‌من بدتر سختم شده بود که مبادا خراب بشه ،چهار چشمی مراقب بودم که ایرادی نکنه فردای اونروز خانمی به خونمون اومد خودش رو اشرف معرفی کرد و گفت از طرف حاج خلیل اومدم تا بافتن با ماشین رو بهت یاد بدم .اشرف گفت قدسی جان با این دستگاه باید از نخ ظریف استفاده کنی و میتونی بلوز و ژاکت و…هرچه دلت میخواد ببافی فقط یادت باشه که درست نخ رو سر بندازی تا با کیفیت دربیاد منکه خیلی با ذوق و استعداد بودم سرا پا گوش شدم در کارتن رو‌که باز کرد یک ماشین بود پر از سووزن و قلاب که با یک دسته شبیه اتو به اینطرف و اونطرف دستگاه کشیده میشد و‌ مدل های مختلف هم می بافت من خیلی ذوق داشتم وقتی پشت دستگاه نشستم حرکت دادن دسته دستگاه اول برام خوشایند بود اما بعدا کم کم کتف هام درد میگرفت چون حرکت دستی بود ..اشرف خانم یکهفته بخونمون اومد تا من بافتن با دستگاه رو یاد گرفتم و اول برای خودمون بافتم و بعد مشتری گرفتم ..از اینکه می تونستم پول دربیارم خوشحال بودم هرماه پولهامو جمع کردم و طوری شد که به ننه بتول گفتم میخوام دنبال خونه باشم دیگه واقعا مزاحم شما بودیم حاج احمد گفت من تازه به شما عادت کرده بودم نمیخواد برید ما که از بودن شما ناراحت نیستیم گفتم ما نزدیک به یکسال در خونه شما زندگی کردیم حاج احمد! اما اون گفت کرده باشید با خودتون نعمت و بر کت آوردین بعد علی اکبر رو بغلش گرفت و گفت من به این پدر سوخته ها عادت کردم منکه کسی رو ندارم تنهام گفتم حاج احمد رفتنی باید بره … بعد از اون دنبال خونه بودیم که خودمون بخریم من هرروز با ننه بتول یا صغری بیگم دنبال خونه بودم و بلاخره یه خونه دو اتاقه که حیاط نسبتا بزرگی داشت رو انتخاب کردم و با رضا رفتیم خونرو قولنامه کردیم اون خونه حیاط قشنگی داشت باغچه قشنگش با گلهای رز خودنمایی میکرد

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghodsye
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه nlga چیست?