قدسیه 8 - اینفو
طالع بینی

قدسیه 8

باغچه قشنگش با گلهای رز قرمز خودنمایی میکرد و‌دو اتاق که بینش یک راهرو کوچک بود همونجا یاد بی بی افتادم که گفت اگر خونه خریدی حتما بخونتون میام دلم قنج رفت برای دیدار دوباره بی بی ! دیدنش دلم رو شاد میکرد قرارشد کم کم به اون خونه اسباب ببرم اما دلم پیش ننه بتول جا می موند اون رو چکارمیکردم ؟روزها که اسباب واثاثیه ام رو جمع میکردم در کنارش سفارشهامو آماده میکردم و تحویل میدادم
یکروز که دیگه کارهام تموم شده بود گفتم ننه خواهشی ازت دارم مبادا دست رد به سینه ام بزنی ،
ننه گفت کدوم دست رد ؟ بگو حتما انجام میدم
گفتم میای با من بریم خونمون
گفت چه حرفها میزنی ننه ! من ؟ مگه میشه ؟
گفتم بخاطر من بیا گفت کی رو داره پیش رضا بیادکنارتون بخوابه ..گفتم دوتا اتاق دارم منو بچه ها تو یه اتاق ! تو و صغری بیگم هم اون اتاق
ننه کمی فکر کردو‌گفت اگر هم بیام فقط چند روز میام اونهم چون دوستِ دارم و نمیخوام ازم دلگیر بشی..خوشحال شدم دوتا بوس ازش کردم و گفتم بخدا که تو همون ننه منی ! خوشحال خندون از بعد یکهفته از پیش حاج احمد رفتیم بیچاره حاج احمد که خیلی تنها شده بو هی میگفت خیلی بی معرفتین همتون باهم رفتین رضا گفت حاج احمد بمحض اینکه خونه سرو سامون گرفت باید بیای پیش ما
اونروز حال عجیبی داشتیم از غریبه هایی جدا میشدیم که نزدیکتر از صدتا فامیل بودن
من بزور ننه رو بردم صغری بیگم هم که سر جهازیم بود اگر نمی اومد ناراحت میشدم
بلاخره از اون خونه رفتیم ما به خوش قدم بودن اعتقاد داشتیم خونه حاج احمد خوش قدم بود رفتم ! اماخاطراتش در قلبم جا مونده بود ج
حالا در خونه کوچک خودم که به اندازه یک دنیا برام قشنگ بودساکن شده بودیم سه تایی خونمون رو چیدیم دستم پر پول بود تمام کم وکسری هامو خریدم احساس میکردم خوشی بهم رو کرده
دیگه کم کسری نداشتم همه چی داشتم
ننه بتول رو یکهفته نگه داشتم اما گفت من میخوام برم پیش احمد برادرم ،به زور اجازه دادم بره چون دوستش داشتم و همیشه بعد از خدا اونو ناجی زندگیم میدونستم ! کم کم که زندگیم آروم شد و به سرو سامون رسید یه نامه به جواهر دادم اما مدتی گذشت و جوابم رو نداد،دلم شور میزد ❤️❤️

غروب بود رضا از سر کار اومد دیدم پکره ! گفتم رضا چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ گفت قدسی جان میخوای بریم ده ؟ گفتم تو با اینهمه کار ! من با اینهمه سفارش !مگه عقلت کمه تازه خونه خریدیم پس قسطا رو کی میخواد بده؟ گفت حاجی گفته کمکتون میکنم بعد دوباره بهم گفت پاشو زن ! اگر میای پاشو زودتر بریم ،نگاهی به بچه ها انداخت و گفت اصلا خودم کمکت میکنم فقط بریم،
ده ، و با اصرار منو راهی ده کرد صغری بیگم گفت قدسی من ده نمیام عشرت منو ببینه پوستمو میکَنه ،گفتم بیا بریم حالا که من دست تنهام با سه تا بچه میگی من نمیام عشرت چکارس ! رضا گفت زود بریم که به تاریکی نخوریم من تا وسط راه اصلا نمیدونستم ما کجا میخوایم بریم گفتم راستی رضا من خونه عشرت نمیاما ! گفت نه یکسره میریم خونه مامانت ،تازه دو زاریم افتاد گفتم خونه مامانم ؟ گفت آره مگه چیه ؟ اشکالی داره؟ گفتم نه همینطوری ! اما دروغ گفتم
دلم لرزید گفتم رضا چرا مامان من ! گفت قدسی ناراحت نشی اما حال مادرت خوب نیس تمام بدنم میلرزید گفتم چی شده رضا راست بگو گفت کمی حالش بد شده بردنش بیمارستان یهو زدم زیر گریه گفتم بگو بی بی سالمه .بگو بی بیم طوریش نشده
! گفت حالش بهم خورده منم در همین حد میدونم دیگه چیزی نمیدونم .‌تا خونه بی بی اشک ریختم وقتی رسیدم جواهر در رو باز کرد بغلم کرد و گفت خوش اومدی قدسی جان بیا که مادر چشم براهت بود یهو همگی وارد خونه شدیم تا چشمم به بی بی افتاد زدم زیر گریه
گفتم منکه مرُدم چی شده بهت بی بی جان ؟ اما
بی بی فقط فقط نگاهم کرد واشکش از گوشه چشمش سرازیر شدجواهر گفت قدسی جان بی بی نمیتونه زیاد حرف بزنه آخه بی بی !!! بعد گریه کرد گفتم جون به لب شدم یکی بگه چه خبره جواهر زودگفت مامان سکته کرده ونصف بدنش لمس شده.وای که با شنیدن این حرف خونه رو سرم خراب شد ،دیگه بی بی مثل همیشه حرف نمیزد ساکت بود
و باید موقع دستشوییش براش لگن میگذاشتن
خدایا این چه بلایی بود که سرمادرمظلومم اومد
به رضا گفتم من تا مادرم خوب نشه به شهر نمیام کی میخواد مادرم‌ رو نگهداری کنه الان با این وضعیت فقط به منو جواهر میرسه ..معصومه فقط برای غذا پختن باشه و منو جواهر فقط به مادرمون می رسیم نمیخواستیم معصومه به زحمت بیفته ❤️

بی بی یک گوشه اتاق مثل یک تیکه گوشت افتاده بود شمال هواش طوری بود که وقتی گرم میشد شرجی داشت و کسی که خیلی یکجا میخوابید زخم بستر میگرفت منو جواهر خیلی مراقب بودیم تا
بی بی بدنش زخم نشه ،مادرم چون فشارش خیلی بالا بود این بلا سرش اومده بود .حسن برادرم خیلی بی تاب بود همش میگفت بی بی دلش خیلی میخواست عروسی منو ببینه آخه تازه بی بی ملک براش یه دختر در نظر گرفته بود که قرار بوده رسما خواستگاری کنن جواهر میگفت چقدر بی بی خوشحال بوده که این دختر حسن رو پسندیده و قرار بوده که منم برای بعله برون خبر کنن …نگاهش که میکردم دلم بی تاب میشدبا خودم میگفتم ؛ آخ
بی بی قشنگم ؛
چرا فکر منو نکردی …با بی کسی و غریبی چه کنم
هرروز که از خواب بیدار میشدم دست و روی مادرم رو تولگن میشستم با کمک جواهر به پشت می خوابوندمش و پشتش رو با دستمال نمدار پاک میکردم تا عرق نکنه وموهای حنازده اش رو شونه میزنم براش شعر میخوندم و میگفتم مادر جان من تا وقتی خوب بشی پیش تو میمونم بی بی فقط نگاهم میکرد ..یکروز که تو خونه بودم و داشتم به
بی بی میرسیدم صدای در حیاط منو بخودم آورد
صغری بیگم‌ بچه ها رو در اتاقی دور از اتاق مادرم مراقبت میکرد بناچار خودم بی حوصله بسمت در حیاط رفتم فکر کردم فاطمه خانمه که رفته بود برای خونه خرید کنه اما با دیدن عفت جا خوردم سلام کرد همدیگرو بغل کردیم دلم برای
بی بی پر بود یهو زدم زیر گریه ،گفتم عفت دیدی چه بلایی سرم اومد بی بیم زمینگیر شد ،..عفت گریه کرد وگفت هر کدوم دردی داریم بی درمون
منم خیلی دارم زجر میکشم دستشو گرفتم و با هم به اتاق بی بی اومدیم عفت تا چشمش به بی بی افتاد گفت لا الله الا الله آدمیزاد چیه ؟
کی فکرشو میکرد ملک خانم زن کدخدا یه روزی به چنین حالی بیفته ! جواهر که وارد اتاق شد گفت چه عجب عفت خانم یاد ما کردی ؟ گفت جواهر جان
من انقدر بدبختم که یاد هیچکس نمیتونم بکنم بعد رو کرد بمن و گفت انقدر محسن و زنش با هم خوب شدن مخصوصا که حالا هم یک پسر دارن وبمن مثل یک‌ سگ نگاه میکنن دیگه راه و چاره ای هم ندارم باید بسوزم و بسازم …بعد نگاهی بمن کردو گفت
من تقاص کارهایی که مادرم به تو کرد رو دارم پس میدم قدسی جان حلالمون کن تا منم روی خوشی رو ببینم من ساکت شدم اما یهو نگاهم به بی بی افتاد
دیدم واقعا دنیا ارزش کینه نداره گفتم خوش حلالت باشه تو فقط برای مادرم دعا کن ❤️

عفت اشکش رو از گوشه چشمش پاک کردو گفت من کی باشم که بخوام کسی رو دعا کنم بعد گفت راستی قدسی فهمیدی طلعت هم شانسی برای بچه دار شدن نداره ؟ اونم مثل منه ..گفتم آخ عفت یادم نیار که چه بلایی مادرت و زن برادرت سر من آوردن راستشو بگم اصلا دلم نمیخواد ببینمشون من رفتم شهر ! اما برای خودم کسی شدم ولی اون طلعت نااهل تا قیام قیامت بجایی نمیرسه گفت پس خبر نداری که تصمیم گرفته از خونه مادرم بره بیچاره حسن ،که نه زنش بچه دار میشه نه جرأت داره از ترس طلعت زن بگیره تازه طلعت گفته مگر من از قدسی کمترم منم باید از اینحونه برم‌
وکم کم ماهم جمع کنیم بریم شهر …خنده تلخی کردم و‌گفتم عفت تو چه میدونی من چطور زندگی کردم صدامو آروم کردم و گفتم اول جوراب بافتم لیف بافتم تا بلاخره خودمون رو پیدا کردیم
عفت خیره نگاهم میکرد که گفتم آقاجان در حق رضا بد کرد اونکه می دونست من سه تا بچه دارم چرا دستمون رو ول کرد ؟ چرا برامون کاری نکرد
عفت گفت الحمدالله حالا که داداشم گفته کارش خیلی خوب شده پس نگران نباش ..
عفت کنار اتاق طوری نشسته بود که انگار غم تمام عالم تو دلشه دلم براش کباب شد از یکطرف غم بی بچه ایی و از طرف دیگه هوو …و هزاران درد دیگه
اونروز به زور خونمون نگهش داشتم اما اصلا از شمسی نپرسیدم فقط بهش گفتم به هیچ وجه نمیخوام مادرتو ببینم …من یکماه خونه بی بی موندم اما رضا هفته دوم به شهسوار برگشت
روزهای سخت بیماری مادرم رو هرگز فراموش نمیکنم مادر مهربونم حال در بستر بیماری بود
گاهی وقتا که دلم میگرفت میگفتم بی بی جان
مگر تو بمن قول نداده بودی که به خونه جدیدم بیای ؟ خب حالا خونه خریدم دیگه بیا مادر
سعی کن بخودت کمک کنی راه بری بشینی ،اما انگار بی بی پذیرفته بود که از پا افتاده ،به ماه دوم بیماری مادرم وارد میشدیم علی و حسن بمن گفتند قدسی جان لطفا به خونه ات برگرد همسرت گناه داره ممکنه مادرما سالها با همین وضعیتش زندگیش ادامه داشته باشه تو میخوای ده بمونی ؟ برو شهسوار پیش شوهرت،ما مراقب بی بی هستیم …اونروز خیلی دلم گرفت گفتم شما ها علناً دارین بیرونم میکنین ؟ هرسه تاشون گفتن این چه حرفیه میزنی ما برای خودت میگیم
تو باید بری به زندگیت برسی ما هم وظیفمونه مادرمون رو نگهداریم اول سماجت کردم اما بعد دیدم حرف حسابی میزنن من باید به زندگیم برمیگشتم تا کی میخواستم از مادرم‌نگهداری کنم بلاخره بعد از دوماه بار بندیلم رو جمع کردم و با صغری بیگم راهی شهسوار شدم اما دلم پیش بی بی موند❤️

معصومه با اینکه دو‌تا بچه داشت دائم از مادرم پرستاری میکرد جواهر هم همینطور ! بچه دار بود اما بی وقفه پیش بی بی بودن ..ده ما هنوز امکاناتی نداشت آرزو میکردم ایکاش امکاناتی بود مثل ماشین تلفن ،که متاسفانه هیچکدوم نبودکه از مادرم خبر دار بشم دیگه به زندگیم دلخوشی نداشتم این خونه دیگه برام ذوق نداشت
دلمرده شده بودم من دختر جوانی که هنوز بیست و‌شیش سال داشتم باید حالا داغ بی مادری رو هم تحمل میکردم آخه چطوری میشد ؟ من هنوز داغ آقاجانم بر دلم بود هنوز یاد آقاجان جیگرم رو کباب میکرد
آخ مادر جان چطور دلم طاقت بیاره تو درد بکشی و من اینجا باشم ….گاهی کار بافتن رو رها میکردم ساعتها اشک می ریختم زندگی رو بخودم سخت کرده بودم رضا هر روزکه منو با اون وضع می دید نازو نوازشم میکرد میگفت قدسی جان آرام باش بخدا کارت غلطه، تو زندگی رو بخودت تلخ کردی هر کسی یکروز به دنیا میاد یکروز هم از دنیا میره پس ما نباید انقدر زندگی رو به خودمون تلخ کنیم ولی من فقط زار میزدم
میگفتم چرا ؟ چرا مادر من ؟ رضا بهم گفت که تا وقتی بی بی کاملا خوب نشه هر پونزده روز منو به ده میبره ! وقتی این قول رو بهم داد یه کم دلم آروم گرفت …دیگه روز شماری میکردم تا پونزده روز تموم بشه و به دیدن بی بی برم ..یکسال به همین منوال گذشت گاه و بیگاه به خونه پدری میرفتم تا مادر زمینگیرم رو ببینم اما بار آخری که رفتم با همه دفعات فرق میکرد اونروز بی بی رو روی تخت نشونده بودیم اما همش چشماش به در اتاق بود حرف نمیزد انگار خوشحال بود یه جوری بود، اونروز منو جواهر مادرمون رو به حمام برده بودیم موهاشو شونه کردم و براش بافتم یادمه هوا کمی سرد شده بود براش یه جوراب بافته بودم که پاش کردم یه چایی براش ریختم که خودم بهش چایی رو دادم خورد بعد با اشاره دست گفت پتو رو بکش روم
بخیال خودم بی بی خوابید منم آرام در اتاق رو بستم و با جواهر تو مطبخ مشغول غذا پختن شدیم معصومه هم در کنار ما کمک میکرد یهو گفت قدسی جان مادر چیزی لازم نداشت گفتم نه خوابیده بعد که هرسه تا مون کارمون تو مطبخ تموم شد باهم به اتاق رفتیم ازدور دیدم رنگ بی بی پریده ، گفتم وای بی بی جان سردته ؟ جوابی نشنیدم پتورو کنار زدم بی بی تنش سرد شده بود آرام روی صورتش زدم بی بی جان ! مادرجان ! اما بی بی انگارسالها بود مرده بود خودم رو‌روی پاهاش انداختم بلند فریاد میزدم بی بی ! چرا تنهام گذاشتی چرا فکر منو نکردی😔

هیچ کس جلو دارم نبود بی بی انگار رو لبش لبخند بود فریاد میزدم ؛بی وفا ؛آره بخند ؛منم جای تو بودم میخندیدم داری میری پیش شوهرت پیش کدخدا ! پس ماچی ؟ ماهارو به کی سپردی ؟ بچه هام از گریه من گریه میکردن علیرضا بیشتر عقلش میرسید میگفت مامان یعنی مادربزرگ رفت پیش خدا ؟
دستاهامو رو سرش میکشیدم میگفتم آره رفت ! دیگه هم برنمیگرده ،،،علی و حسن که به خونه اومدن با دیدن جنازه مادر شوکه شده بودن
حسن بی تاب بود تو زمان بیماری بی بی حسن عقد کرد اما خب عروسی نکرده بود بی بی عروسی حسن رو ندید هممون داغون شدیم من هرگز نزاشتم
بی بی بفهمه چه روزگاری کشیدم و از این موضوع نه تنها ناراحت نبودم بلکه خوشحالم بودم چون نمیخواستم مادرم بفهمه چه برمن گذشته ،بی بی چه کاری می تونست برام بکنه جز غصه !
چه سخت بود داغ مادر ! جیگرم سوخته بود دیگه مونسی نداشتم ..راستی بی بی چرا خونمون رو ندید ؟ اصلا نفهمید من کجاخونه خریدم چون هروقت بهش میگفتم فقط نگاهم میکرد..قربون چشمات برم بی بی که هیچ وقت خونه ام رو‌ندیدی ..تازه میخواستم روی آرامش رو ببینم که این اتفاق افتاد ..تو دلم عشرت حسودی کردم که چرا اون زنده اس و مادر من از دنیا رفت دوست نداشتم ریختشو ببینم یاد طعنه هاییکه به مادرم زد افتادم آخ که چقدر مادرم مظلوم بود فقط نگاهش میکرد …در چشم به هم زدنی کل فامیل خونمون بودن هرکی یه جور از خوبیهای بی بی میگفت علی گفت بهتر ه که جواز دفن بی بی رو بگیریم خوبیت نداره که میت بیشتر از این رو زمین بمونه ..اما من فریاد میزدم علی به بی بی نگو میت بگو مادرمون ..
تو ده رسم بود هرکه میمرد همه به دیدن خانواده اش می اومدن ما هم که سرشناس بودیم تقریبا همه ده بدیدنمون اومدند در بین مهمانها ناگهان صدایی نظرم رو جلب کرد ..سلام قدسی تسلیت میگم غم آخرت باشه ! سرم رو بالا گرفتم… آره عشرت بود❤️

تمام وجودم کینه شد گفتم سلامت باشی اما الان باید بیای منو ببینی ؟ تا قبل از این عروست نبودم دوساله که ما از پیش شما رفتیم یه حال و سراغی ازما نگرفتی حالا اومدی که دلم رو بیشتر بسوزونی
چی میخوای از جونم ؟ نکنه دوست داری الان بغلت کنم ؟ عشرت فقط خیره خیره نگاهم میکرد گفتم نه نه ! هرگز …الانم برو بمن سر سلامتی نده
بروبه جواهر تسلیت بگو که داغ دلم رو تازه تر کردی
تو حتی به پسرت هم سر نزدی بخیالت که یک شی اضافه خونه ات بود که دورش انداختی ؟
چهره سبزه ی تند عشرت قرمز شد وباصدای تو دماغیش گفت قدسی گذشته ها گذشته بیا با هم آشتی کنیم الان قدر تو رو بیشتر میدونم …من که اصلا حالیم نبود دارم چه کاری میکنم شروع کردم به زدن روی پاهام وگفتم بی بی جان ! بی بی جان
عشرت یک لحظه ساکت شد زن ساحره ای که سالها منو زجر داد کسی که بیشتر از یک مادر که به گردن اولادش حق داره منو کتک زد
دلم میخواست خرخره اش رو بجوام ..یاد روزهای سردی که جوراب می بافتم و کنار خیابان می نشستم تا جورابهاموبفروشم افتاده بود
بخودم میگفتم مگر پدر رضا نداربود ،چرا رضا رو فراموش کرد اما خدا برام بهترین ها رو رقم زد ..عشرت پر روتر از این حرفها بود چادر چیتش رو تا پایین لبش آورد و شروع کرد
گریه کردن ! هی میگفت ای وای ملک خانم حلالم کن تو زن مظلومی بودی من بدکردم و تاوانشم دادم می بینی تنها ماندم ! تنها ماندم ! در اصل جلو من داشت زجه میزد که من بفهمم طلعت از اونجا رفته حالا دیگه هیچکس پیشش نبود فقط تا دلش خواست بلا سرمن آورد
همون کلحسین سراغی از رضا نگرفت
راستی مگه رضا پسرش نبود ؟ پس چطور انقدر خونسرد بود . عجب روزگاری شده بود
همون موقع صغری بیگم دست علی اصغر رو گرفته بود وارد اتاق شد گویا بچه ام سراغ منو گرفته بودو صغری هم آورده بودش. تا چشم عشرت به علی اصغر افتاد گفت ای قربونت برم ننه ! چقدر بزرگ شدی بعد با فشار دادن دندونش روی هم دندون قروچه ای برای صغری بیگم کرد و گفت اگر تو همدستی نمیکردی اینها خونمون زندگی میکردن ،صغری بیگم کز کرده کنارم نشست با ترس دم گوشم گفت خانم جان این چی میگه
گفتم محلش نزار و اصلا ازش نترس …دیگه بزرگ شده بودم نترس شده بودم چه دیر فهمیده بودم که نباید از آدمها ترسید نباید رودربایستی کرد
باهرکسی باید مثل خودش رفتار کرد حالا دیگه از نظر عقلی بزرگ شده بودم و هرگز زیر بار حرف زور نمیرفتم ….جمعیت هر لحظه بیشتر بیشتر میشد
تو ده ما زنها برای غسل دادن میت نمی رفتن وقتیکه میت آماده میشد برای خاکسپاری خانمها هم می رفتن انگار که دیگه بی بی آماده شد

 ،با دستای خالی از مال و منال اما پر از خوبی بار سفر بسته بود علی بلند صدا زد بلند بشین بریم گورستان
همه جیغ زدن من انقدر فریاد زدم از حال رفتم
رضا داخل اتاق اومد عشرت تو اون موقع حساس رضا رو بغل کرد و بوسیدش بهش گفت رفتی که رفتی بی معرفت ؟ رضا گفت فعلا جای این حرفا نیست بزار قدسی رو بلند کنم ببرمش و بی اهمیت به عشرت بلندم کردهمونجا تو دلم گفتم خدایا مبادا روزی منم کاری کنم که پسرام ازم رو گردون بشن خدایا بمن عقل بده تا همچین کاری رو نکنم رضا زیر بغلم رو گرفته بود پاهام جونی نداشتن خاک سرد رو که بی رحمانه عزیزان مارو در آغوش میگرفت رو آماده کرده بودن و خاک ملک خانم عزیزم رو در آغوش گرفت و مادرم برای همیشه از پیش ما رفت و در آرامگاه خودش قرار گرفت اونروز فکر میکردم اصلا روی زمین نیستم
یه جوری بودم حس بی کسی عجیب بر من غلبه کرده بود قبول دارید که هیچ جا خونه پدرو مادر نمیشه ،دیگه امیدی نداشتم و مثل آدمای بیمار شده بودم ظهر جمعیت زیادی برای ناهار بخونمون اومده بودن برادرهام برای مراسم آشپز گرفته بودن و اونها هم همه مراسم مادر رو به نحو احسن انجام دادن از همه مهمتر این بود که عشرت و کلحسین هم به خونه ما اومده بودن و عشرت موقع خوردن بد جوری از غذا استقبال میکرد و من از اون مدل خوردنش بیزار بودم طلعت با پررویی با حسن به خونمون اومده بودن ولی من محلش نزاشتم نمیدونم اونا پیش خودشون چی فکر میکردن …
فکر میکردن چون بی بی مرده همه چی تمام شده روزها گذشتن من تا چهلم بی بی در خانه پدریم ماندم اما رضا به شهسوار رفت
تا مراسم چهلم پامو به خونه عشرت نزاشتم دیگه برام اهمیت نداشتن وقتی چهلم بی بی شد کلحسین بخونمون اومد و منو یه گوشه کنار کشید و گفت قدسی جان ما هم اشتباه کردیم تو تا حالا خطا نکردی ؟ بیا و خانمی کن بخونمون برگرد ماهم دم پیری تنها شدیم گفتم من ؟ من هرگز به اون خونه بر نمیگردم اینو فراموش نکن آقاجان مارو پای برهنه از خونه ات بیرون کردی و پشت سرتم نگاه نکردی در ثانی من شهسوار خونه خریدم زندگی دارم اینجا بیام چه کنم با شنیدن خریدن خونه کلحسین جا خورد و گفت چی ؟ چطوری ؟ گفتم با زور بازوی خودمون ،چطوری نداره .پس شما فکر کردین ما بدبختیم ؟ کلحسین که حسابی شوکه شده بود گفت مبارکت باشه من فکر میکردم مستاجر هستی
گفتم نه ما از اولش هم راحت بودیم خلاصه که اصرار کلحسین هم بی نتیجه ماند .ننه بتول هر روز کنارمون بود زنی که منو از اون زندگی فلاکت بار نجات داد❤️

کم کم بعد از مراسم ها من هم باید به شهسوار میرفتم اونروز برای همیشه با خونه پدریم خداحافظی کردم با آقاجان و بی بی هم‌ جداگانه خداحافظی کردم رضا اومده بود که منو با خودش به شهر ببره بخودم گفتم دیگه حالا حالاها به ده برنمیگردم راستی اینو نگفتم که برای ده ما هم برق کشیده بودن و همه از امکانات برق برخوردار بودن اما هنوز تلفن در روستای ما نبود با جواهر خداحافظی کردم و گفتم من دیگه طاقت اومدن به خونه آقاجان رو‌ندارم
تورو خدا تو سراغم بیا ..دست بچه هامو گرفتم و با صغری بیگم و رضا به شهر رفتیم بعد از رسیدنم به خونه‌احساس میکردم دیگه جونی ندارم
دلم نمیخواست کار کنم سفارشهام تلنبار شده بود
همه سراغ سفارششون رو میگرفتن اما جونی برای کار کردن نداشتم یکروز که بی حوصله تو خونه نشسته بودم دیدم رضا با حاج خلیل به خونمون اومدن حاج خلیل مرد بزرگی بود از همه مهمتر دنبال آدمهای صاف و صادقی بود که روشون حساب باز کنه با خوشرویی ازش پذیرایی کردم گفت منو ببخش که دیر اومدم بهت سر سلامتی بگم خدا رحمتش کنه گفتم تقدیر منم این بوده حاج آقا
گفت دختر ناشکری نکن پدرو مادر برای هیچکس موندنی نیست داغشون سخته میدونم اما تو هم باید زندگیتو بکنی این دلیل نمیشه که کارهاتو ول کنی …گفتم چشم حاج آقا شروع میکنم ..بعد با خنده گفت اصلا یه ژاکت برای من بباف تا روزهای سرد زمستون تنم کنم با خوشحالی گفتم به دیده منت !!! حتما می بافم بلند شدم متر رو آوردم دادم دست رضا گفتم رضا جان اندازه حاج آقا رو همینطور که بهت میگم بگیر و من یادداشت میکنم
خلاصه اندازه حاج آقا رو گرفتم و از فردای اونروز شروع ببافتن کردم هی بافتم و بافتم تا کمتر به پدرو مادرم فکر کنم اول بلوز حاج آقا رو بافتم بعد سفارشهای دیگه ام رو .رضا که اومد خونه گفتم رضا جان این بلوز رو ببر بده به حاج آقا تا هوا سرده ازش استفاده کنه فردای اونروز وقتی رضا به کارخونه رفته بود و ژاکت رو به حاج آقا داده بود انقدر خوشش اومده بود که چهل تومن داده بود رضا گفته بود اینو بده قدسی خانم تا دلش گرم بشه و بتونه بیشتر ببافه..اون پول خیلی زیاد بود حداقل پول چهار تا ژاکت بود اما از حاج آقا این کارها بعید نبود چون خیلی مردم دار بودو میخواست هم صفت خودش رو نشون بده هم منو دلگرم به کار کنه..
روزها میگذشتن یکشب در عالم خواب بی بی رو دیدم با گریه و گلایه گفتم بی بی جان چرا رفتی چرا منو تنها گذاشتی ؟ بی بی بغلم کرد گفت قدسی تو دیگه تنها نیستی

کم غر بزن ،مگر من کجا رفتم دختر ! پاشو داره برات همدم میادگفتم ای بی بی من کی رو دارم که بیاد گفت همینکه من بهت میگم یه نفر میاد و تورو از تنهایی در میاره از خو‌اب پریدم تنم خیس عرق بود بخودم گفتم وای چرا اینطوری شدم چرا انقدر عرق کردم همون موقع پاشدم ورق و خودکار آوردم یه نامه نوشتم واسه جواهر !
گفتم جواهر جان خیال نداری به دیدنم بیای تو رو خدا بیا من خیلی تنهام شما همتون دور هم هستین بعد کلی ناله زدم از تنهایی و بی کسی و در آخر براش نوشتم خواب بی بی رو دیدم که گفته برات داره همدم میاد ولی من فقط شک به تو کردم وهی نوشتم …بعد رفتم نامه رو پست کردم وقتی بخونه اومدم صغری بیگم با بچه ها خونه بود اینم بگم علی اکبر مدرسه میرفت و دوتا بچه ها پیش صغری بیگم بودن منم شروع به بافتن کردم اما هرروز حالم بدو بدترمیشد یکروز همینطور که داشتم بافتنی می بافتم سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم بعد از مدتی باصدای جیغ جیغ صغری بیگم به خودم اومدم گفتم چیه چه خبره ؟ چی شده ؟ صغری بیگم گفت وای خانم جان از حال رفتی ! اصلا باورم نمیشد اولش ترسیدم و خودمو باختم ولی بعد گفتم چرا باید بترسم .صغری بیگم گفت ببین خانم جان فردا صبح که علی اکبر رو بمدرسه بردم میام باهم بریم همون درمانگاه دور میدون
منم قبول کردم فردای اونروز با صغری بیگم و دوتا بچه ها به مطلب دکتر درمونگاه رفتیم دکتر کمی ازم سوال کرد که جواب دادم بعد دکترگفت خانم بار دار نیستی گفتم وای نه اقای دکتر مطمئنم گفت یه آزمایش واسه بارداریت میدم و یکی هم آزمایش خون میدم تا بهتر دردت رو بفهمم گفتم باشه برگه ها رو دستم گرفتم و بسمت آزمایشگاه رفتم که یهو حالت تهوع گرفتم سریع رفتم اول آزمایش بار داریمو دادم میخواستم مطمئن بشم که باردار نیستم، آزمایشگاه بهم گفت دوساعت دیگه جواب رو میدم به صغری بیگم گفتم همین جا بشینیم تا جواب آماده بشه همونجا به انتظار نشستم پرستار که با جواب آزمایشها اومد گفتم خانم جواب منم حاضره ؟ گفت بله گفتم تورو خدا ببین جوابش چیه ؟ در پاکت رو باز کردو گفت به به مثبته ! شما بارداری..همونجا خشکم زد به صغری بیگم گفتم وای ننه از کجا آخه؟ ❤️

چنان رو دستم کوبیدم که صغری بیگم با خنده گفت ای وای خُب اونجور رو دستت نزن بیچاره !!!بعد غش غش خندیدو گفت چنان میگی آخه از کی ! خب از من بارداری !!! گفتم صغری بیگم اذیتم نکن بخدا من چطور با این دل تنگم با این روزگارم با این غصه هام دو باره بچه داری کنم؟
اونم یه پسر دیگه ! کاش دختر بود ،صغری بیگم گفت خانم جان چه مطمئنی که پسر میاری گفتم آخه این سه تا که پسر شدن ! کمی مکث کردم یهو یاد خوابم افتادم ، خواب بی بی که دیده بودم گریه کردم گفتم وای صغری جان بخدا که راست میگی !
صغری بیگم گیج شده بود گفت تو چی میگی خانم جان گاهی میگی دختره گاهی میگی پسره
منم خوابم رو‌براش تعریف کردم گفتم بی بی راست میگفت پسر که مونس نمیشه ، این دختره که میاد وهمدمم میشه دیگه آزمایشهای دیگه رو ندادم
اومدم خونه و دوباره نشستم پشت دستگاه بافتنی
و بافتم ..شب شد رضا از سر کار اومد جریان دکترم رو براش تعریف کردم و گفتم باردارم !
وای نمیدونی چقدر خوشحال شد گفت تو از اینکه خدا دوباره میخواد بهمون بچه بده ناراحتی ؟این بچه ها نعمت خدا هستن نا شکری نکن زن!!!
خدارو شکر که خدا بهمون بچه داده …ومن از اینهمه شادی رضا جا خورده بودم بلاخره من بچه چهارمم رو حامله بودم ماههای بارداری من بسرعت برق و باد میگذشتن فقط تنها شانسی که داشتم این بود که صغری بیگم با من زندگی میکرد و این خواست خدا بود ..راستی میخوام براتون از زندگی صغری بیگم بگم که داستان زندگیش چی بوده ؟ صغری بیگم دختر سر راهی بوده که پدر کلحسین بخاطر ثوابش اون رو به سر پرستی قبول میکنه تو این دنیا هیچکس رو نداشته و مادر بزرگ رضا اونو نگهمیداره
بعد از سالها که دختر بزرگ‌و‌عاقلی میشه و پونزده ساله بوده درست زمانی که کلحسین ازدواج میکنه مادر کلحسین اونو شوهر میده شوهرش کارگر بوده اما بیچاره از بخت بدش شوهرش تو ده موقع کندن دیوار آوار میاد رو سرش کشته میشه و دوباره به خونه پدر رضا برمیگرده وقتیکه کلحسین ازدواج میکنه از بس که عشرت دختر تنبل و بی مسئولیتی بوده صغری بیگم رو میفرستن تا کارهای عشرت رو بکنه اون زمان صغری بیگم شونزده ساله بوده مادر کلحسین میگه اگر کسی ازش خواستگاری کرد بما بگو اما انقدر عشرت بد جنس بوده که اجازه ازدواج بهش نمیده وبخاطر اینکه کارهای خودشو بکنه و بچه هاشو بزرگ کنه به هیچکس نشونش نمیده❤️

صغری بیگم بیچاره از شونزده سالگی در خونه عشرت بوده و کارهای عشرت رو انجام میداده ..صغری بیگم برام تعریف میکردکه گاهی اوقات عشرت چه کتکهایی بهش میزده، میگفت هرسه تا بچه هاش تو بغل من بزرگ‌شدن ، گاهی گرسنه میزاشتتش یا لباس نمیخریده اما جلو پدرکلحسین خوب فیلم بازی میکرده که صغری اینجا خوبه ! خوشه ! از اون روزها تا الان سی و هفت سال میگذره و یه روز خوش باعشرت ندیده و حالا که یک زن پنجاه و دوساله است تازه یکساله که از شر عشرت خلاص شده . وقتی من عروسشون شدم از بی مهری های عشرت در مورد من دلش به درد میاد و همین شد که همراه من به شهر اومده ……داشتم میگفتم روزهای بارداری مثل برق و بادمیگذشتن دیگه مثل قدیم جون و بُنیه
نداشتم درسته که سنی نداشتم و فقط بیست و هفت سال داشتم اما مثل گذشته هم نبودم
دسته سخت و‌سنگین ماشین بافتنی عجیب کتفم رو درد می آورد اما غیرت داشتم و دوست داشتم کار کنم .یکروز غروب بود دیدم در میزنن خودم رفتم در رو باز کنم دیدم رضا پشت در بود با خنده گفت قدسی بیا ببین کی دَم دره …دیدم حاج خلیل ماشین خریده بود یه ماشین فولکس خریده بود و با ماشین رضا رو دم خونه آورد
بعد رو کرد بمن و گفت قدسیه خانم دوست داری از این ماشینا داشته باشین؟ فوری گفتم ای حاج آقا مارو چه به این ماشین ها ! گفت خودتون رو دست کم نگیرید شما لیاقت همه چیز رو دارید آخه دیگه تعداد شما هم زیاد شده و احتیاج به یه ماشین دارید ،من با خنده گفتم حالا کی رانندگی کنه ؟
گفت رضا رو میفرستم تعلیمی تا یاد بگیره و شما هم از این بی ماشینی خلاص بشید …باورم نمیشد تا چه حد می تونست یه آدم دلسوز باشه ! مگه میشد ؟در جوابش گفتم نمیدونم والا حاج آقا ! از شما این کار بعید نیست از اون روز ببعد رضا رو تو آموزشگاه تعلیم اتومبیل ثبت نام کرد و رضا هم هر روز آموخته تر میشد منم هر روز تو رویای ماشین دار شدن بودم میگفتم اگر رضا رانندگی یاد گرفت اول جایی که میرم ده‌هستش. تا همه ببینن ما چقدر ترقی کردیم بیشتر هدفم عشرت بود چون فقط اون بودکه دوست داشت خواری مارو ببینه و منتظر بود که ما به خونه اش برگردیم اما زهی خیال باطل ❤️

ماههای آخر بارداریم بود سخت راه میرفتم با سه تا بچه قدو نیم قد که خودم هم دیگه جونی نداشتم باید زندگیم رو میچرخوندم حاج خلیل به رضا گفته بود که هروقت خواستی قدسی خانم رو ببری بیمارستان بیا ازمن ماشین بگیر نکنه یه وقت با تاکسی ببریش بیمارستان !
اون مرد یه تیکه جواهر بود که خدا سرراهم قرار داده بودیکشب نیمه های شب بود که شکمم درد بدی گرفته بوداز دردش بی تاب شده بودم درست زمانیکه دردم گرفته بود یادمه اول ماه بود از درد بخودم می پیچیدم تو شهرمون یه بیمارستان بود که زایمان رایگان انجام میداد مثل ده نبود این کارهای امروزی هم نبود یعنی وقتی میفهمیدی بارداری دیگه دکتر نمیرفتیم تا وقت زایمانمون …من از درد بی تاب شدم رضا شبانه رفت پیش حاج خلیل ماشین رو گرفت ومنو به بیمارستان برد توی راه دلم میخواست زمین و زمان رو‌چنگ بزنم صغری بیگم تو خونه پیش بچه هام موند من با رضا بودم تا رسیدم قابله یا بهتره بگم ماما منو به اتاق درد برای زایمان برد رضا گفت قدسی نگران نشی من همینجا منتظرت هستم اما من جای خالی بی بی رو اونشب خیلی حس میکردم گاهی همراه با اشکهای دردهام برای بی بی هم گریه میکردم به لحظات آخر درد رسیده بودم با دیدن دَم و دستگاه اتاق زایمان وحشتم شد اماخانم ماما گفت بچه های قبلت رو کجا زایمان کردی گفتم تو ده و توی خونه ! گفت خوب همون حق داری بترسی اما این وسیله ها برای راحتی شما فراهم شده و از طرف دولت بیمارستانهای رایگان گذاشته شده تا از هردردو مرضی در امان باشین روی تخت دراز کشیدم اما بی تاب بودم صدای فریادم همه جا رو برداشته بود خانم دکتر گفت یواشتر خانم هرکی ندونه فکر میکنه شکم اولته چه خبرته ؟ گفتم خانم جان آه ندارم نمیدونم چرا انقدر بی جونم یه جوری هستم نفسم تنگ شده بود دستگاه اکسیژنی رو بینیم گذاشتن و بهم گفتن زور بزن و من تا جایی که توان داشتم زور میزدم با صدای جیغ خودم از حال رفتم بی شک میتونم بگم سخترین زایمان رو انجام دادم اونشب ماما پرده پنجره اتاقی که به طرف حیاط بود رو کنار زد هلال ماه کاملاً نازک و زیبا بود یهو فریاد زدم ای ماه قشنگ کمکم کن تا ماه من بدنیا بیاد دکتر از این حرفم خنده اش گرفته بود گفت ای خدا حالا بزنه و بچه ات زشت هم باشه گفتم نه مطمئنم زیباس چون مادرم گفته داره برات مونس میاد پس میدونم بچه ام دختره ویه دختر هیچوقت زشت نمیشه !
تو همین موقع با تمام قوا فریاد زدم خدا کمکم کن ! که صدای گریه بچه به گوشم خورد بیجان افتادم خانم دکتر گفت مبارکه ماهت بدنیا اومد از خوشحالی خندیدم گفتم دختره ؟
گفت آره گفتم ماه منیرم خوش آمدی

دکتر گفت به به چه احساس پاکی به ماه منیرت داشتی ،گفتم این هدیه خداونده از طرف مادرم اومده دکتر ماه منیر رو روی شکمم انداخت وبشوخی گفت بیا بگیر ماه منیرت رو یه وقت گمش نکنی وقتی صورتش رو دیدم گریه خوشحالی کردم
دکترم گفت باز چی شد قدسیه خانم؟
گفتم جل الخالق چقدر شبیه مادرمه همونطور سفید رو با بینی کوچک ولبانی سرخ ….بعد از زایمان دکترم گفت تو فقط دو سه ساعت دیگه میتونی اینجا بمونی بعدش میتونی بخونه ات برگردی گفتم چه خوب من باید برم سه تا بچه دارم که در خونه منتظرم هستن دکتر گفت عزیزم! دخترم ! درسته که تو جوانی ولی اگر همینطور ادامه بدی و بچه بیاری نابود میشی انشاالله بعد از چهل روز بیا بهت بگیم چکار کنی که دیگه بچه دار نشی چه خبره ؟ اگر خواستی تربیت کنی این چهار تا رو تربیت کن میخوای به بالا بالا برسونیشون همینارو برسون دیگه بچه نیار فردا بزرگ میشن توقعاتشون بیشتر میشه اونوقت اگه از پسشون برنیای خجالت میکشیا …بهت گفته باشم !!گفتم خانم دکتر من اصلا دیگه بچه نمیخوام بهتون قول میدم واینم بدونید که حتما دوباره میام خدمتتون ..گفت خیلی خب حالا برو تو بخش دوساعت بمون مشکل نداشتی برو خونتون ..
با دختر کوچکم منو روانه بخش کردن بهم یاد میدادن که چطور به بچه شیر بدم چقدر از روش هاشون که بما یاد میدادن خوشم اومده بود چطور بچه رو بغل کنیم چطور آروغش رو بگیرم و….
راستی ما چقدر یلخی همه چیز رو یاد گرفته بودیم
و توکل بخدا گذرونده بودیم بعد از دوساعت پرستار اسمم رو صدا زد گفتم بله منم گفت پاشو لباسهاتو بپوش برو ..وقتی دورو برم رو نگاه میکردم همه با مادر یا خواهرشون به بیمارستان اومده بودن اما من تنها بودم نوزادم رو روی تخت گذاشتم گفتم ماه منیرجان زودتر بزرگ بشو وهمدمم باش چون من هیچکس رو در این دنیا ندارم ،خودم بلند شدم لباسم رو پوشیدم مادر زائویی که تخت بغلیم بود گفت عزیزم چرا تنهایی ؟ مادرت نیامده ؟ یهو اشکم سرازیر شد گفتم خانم من ،من مادرم مرده
بنده خدا خیلی ناراحت شد گفت تو رو خدا منو ببخش نمی خواستم ناراحتت کنم بعدش اومد کمکم کرد حاضر شدم ماه منیر رو بغل کردم و از اتاق بیرون رفتم رضا پشت در بود فورا بچه رو از بغلم گرفت ساک کوچکم رو در دست دیگه اش انداخت و گفت قدسی جان بمیرم برات خیلی زجر کشیدی ! صداتو می شنیدم و مرتب برات صلوات میفرستادم کاری از دستم بر نمی اومد نمیدونم چرا احساساتی شدم دوباره گریه کردم و گفتم رضا من دیگه بچه نمیخوام خانم دکتر بمن گفته بعد از
چله ات بیا بهت آموزش بدیم که دیگه بچه دار نشی ❤️

،رضا در جوابم گفت منم راضیم خدا رو شکر حالا هم پسر داریم هم دختر پس دیگه تمام نعمت دنیا رو داریم ،حالا هم دیگه فکرش رو نکن بریم خونه که باید استراحت کنی.ما با ماشین حاج خلیل به سمت خونه رفتم اما همینکه جلو در خونه رسیدم حاج خلیل و یک سلاخ به همراه گوسفند کوچکی جلو در خونمون منتظر ایستاده بودن با تعجب گفتم رضا حاج خلیل از کجا فهمید که ما الان میایم ؟ گفت من از باجه تلفن نزدیک بیمارستان زنگ زدم و گفتم ما تا یکی دو ساعت دیگه میایم خونه (یادش بخیر باجه تلفنهای دو زاری)من با احترام به حاج خلیل سلام کردم و گفتم نمیدونم چطور از شما تشکر کنم گفت هیچی دخترم من کاری نکردم ..
منکه هنوز شکمم درد میکردم دستم رو به زیر شکمم گذاشته بودم که یهو حاج آقا گفت ای داد بیداد اصلا حواسم به شما نبود یالا زود باشید گوسفند رو سر ببُرید تا قدسی خانم زودتر بره تو خونه ..وقتی گوسفند رو سر بریدن حاج خلیل به رسم خودش لکه کوچکی از خون رو به پیشانی من و ماه منیر زد بعد گفت برو دخترم برو استراحت کن
با خجالت گفتم حاج آقا میتونم یک روز وقتی حالم خوب شد شما رو به خونمون دعوت کنم ؟
گفت چراکه نه ! من از خدام بود ومنتظر همچین فرصتی بودم فقط یه خواهش ازت دارم وقتی خواستی غذا درست کنی از همین گوشت برام آبگوشت درست کن خیلی وقته که آبگوشت نخوردم و واقعا دلم آبگوشت میخواد گفتم به روی چشمم ولی چرا آبگوشت ؟ گفت خیلی داستان داره حالا که خودت منو به این مهمانی دعوت کردی وقتی اومدم منم همه چیز رو برای تو تعریف میکنم !
من هم بی توجه به معنی این حرفش گفتم قدمت روی چشمم حتما بهت خبر میدم وقتی بخونه رفتم سه تا پسرام به پاهام چسبیده بودن صغری بیگم برام غذا درست کرده بود و ورختخواب نرم و گرمی برام انداخته بود بمحض اینکه روی تشک دراز کشیدم خواب عمیقی منو گرفت صغری بیگم گفت خانم جان تو بخواب من مراقب بچه ها هستم گفتم این دختر کوچیکه رو چکار میکنی ؟ با خنده گفت خدا برکت بده به آب قند ..
اونا همشون به اتاق بغلی رفتن و من نفهمیدم چطور از بی خوابی بیهوش شدم بعد از چند ساعتی صغری بیگم آرام آرام گفت خانم جان دیگه نمیخوای بیداربشی؟ هم خودت گرسنه ایی هم این بچه داره غش میکنه از گرسنگی پاشو دختر پاشو ❤️

با سختی چشمهامو از خواب باز کردم دلم نمیخواست از جام بلند بشم دخترک زیبا با گریه های ضیفی که از ته حلق کوچکش صداش می اومد گرسنگی خودش رو اعلام میکرد حالا که میخو‌استم بچه رو شیر بدم درد سینه هام بقدری شدید بود که بی تابم میکرد یادمه اون موقع ها بی بی جان میگفت شیرت رو آرام بدوش وچربی روی شیر خودت رو به نوک‌سینه ات بزن هیچ پمادی بهتر از اون نیست ..یهو جای خالی بی بی رو حس کردم بغضم ترکید وشروع کردم گریه کردن طفلک صغری بیگم با یه کاسه کاچی وارد اتاق شدو با دیدنم گفت چیه خانم جان چرا گریه میکنی ؟ گفتم صغری بیگم جان میدونم که تو برام کم نمیزاری و مثل بی بی هستی اما جای خالی بی بی بد جور اذیتم میکنه صغری بیگم آرام کنارم نشست و گفت خانم جان من دل ندارم ؟ نه میدونم پدرم کیه نه مادرم کیه ؟ گفتم ای جان دلم واقعا دلم برات میسوزه اما تو اونا رو ندیدی و نمیدونی کجا هستن اما من چی ؟ محبتهای بی بی رو چطور فراموش کنم ؟ صغری بیگم دست نوازش و‌مهربونی روی سرم کشید و‌گفت خانم جان افسوس گذشته رو نخور مگر به حرف مادرت ایمان نداری انشالله دخترت بزرگ میشه و مونست میشه حالا پاشو کاچی که برات درست کردم رو بخور که پر از پسته و گردو با روغن حیوانیه ! بعد سرش رو پایین انداخت و گفت این کاچی رو وقتی عشرت زایمان میکرد از مادرش یاد گرفتم بعد آهی از ته دل کشید و گفت چه روزهایی که من در اون خونه دیدم ،بعد اشکهاش رو گونه اش غلتید پاشدو از اتاق رفت بیرون ! طبق کاری که بی بی گفته بود شیرم رو دوشیدم و بعد خودم از کاچی بی نظیر صغری بیگم خوردم آخ که چه طعمی داشت (دلتون نخواد)روزهای بعد از زایمانم گذشتن و من کم کم حالم خوب شد به خواست من اسم دخترم ماه منیر شد .یکروز به رضا گفتم بهتره ببینی حاج خلیل چه موقع میتونه به خونمون بیاد تا براش آبگوشت درست کنم …رضا بهش گفته بود و با مشورت با خود حاج خلیل قرارشداولین جمعه ناهار بخونمون بیاد بهش گفتم هرکی رو دوست داره با خودش بیاره
اگه خانم داره بچه داره بیاره اما روز جمعه که شد من ازصبح بلند شدم و آبگوشتم رو درست کردم و به صغری بیگم گفتم برو خرید کن که حداقل یکبار هم ما سنگ تموم بزاریم صغری بیگم وقتی خرید کرد اومد بعدش دیدیم زنگ در حیاط به صدا دراومد علی اکبر فوراًدر رو باز کرد و حاج خلیل با یک عالمه خوراکی بخونمون اومد و مارو حسابی شرمنده کرد
من سر راهش رفتم و حاج خلیل دستش رو دراز کردو گفت اینهارو بگیر دخترم قابلت رو نداره
با شرمندگی گفتم وای حاج اقا چه کردین آخه چرا منو انقدر شرمنده میکنی

گفت تو جای دخترمی عزیزم دختری که سالها حسرت روشو دارم اول از حرفش تعجب کردم چرا گفت حسرت دیدار دخترش رو داره ؟اونکه گفت دخترش دوتا بچه داره
و با خوشی ازش یاد کرد ، اما بی خیال شدم
گفتم حاج آقا بفرمایید بریم داخل ! بعد با خجالت گفتم حاج آقا ولی ما دو تا اتاق بیشتر نداریم …این یکی پذیراییمونه و روبروییش هم دَم دستی ..
گفت دخترم اینکه خیلی سخته با چهار تا بچه !
گفتم خدا بزرگه ، حاج‌خلیل تو اتاقمون نشست و هی به درو دیوارو سقف اتاق نگاه میکرد خونمون تمیز بود اما انگار برای حاجی عجیب بود من اونروز خیلی خوشحال بودم که حاج خلیل به خونمون اومده صغری بیگم‌با ظرف میوه وارد شد حاج خلیل نگاهی بهش کردو گفت این بنده خدا هم با شما زندگی میکنه ؟گفتم بله این خانم همه کس منه باور میکنید من تنها دلخوشیم ایشونه ! گفت ای بابا پس جای زندگی سختی دارید بعد شروع کرد به پوست کندن سیبی که جلوش گذاشته بودیم و گفت ای خدا ،قربون صلاح و مصلحتت برم الهی ،به یکی انقدر میده که به دردش نمیخوره به یکی هم انقدر کم میده که همیشه لَنگ باشه بعد سیب رو که تو دهنش گذاشت چند
ثانیه ایی تو فکر بود گفت مثل من ٫ آخه من اینقدرثروت رو میخوام چکار؟ گفتم حاج آقا برای خودتون بچه هاتون که خوبه ،بلاخره چرا بد باشه ..اما حاج خلیل آهی از ته دل کشید و گفت کدوم زن کدوم بچه ! گفتم شما که !!!بعد گفت بله عزیزم گفتم ولی واقعیت زندگی من اینی هست که میخوام بگم نه زن نه بچه ! گفت در خانه بزرگ و زیبای من هیچکس بجز یک خانم خدمتکار کسی زندگی نمیکنه ،چشمام گرد شده بود جداً راست میگفت ؟ چه مرد صبوری بود ،پس چرا ازدواج نکرده بود..بعد گفت قصه اش درازه بزار برات همرو‌تعریف کنم ..گفت منِ حاج خلیل هم کمی از زندگیم ارث پدرم هست و زحمات خودم ! من در جوانی با خانمی ازدواج کردم که عشق خارج داشت همیشه بمن میگفت همه چیز رو بفروشیم و بریم خارج از کشور اما من ایرانم رو دوست داشتم آخه مگه کشورم خودم چِش بودم که من برم تو غربت و دستمو جلو اجنبی دراز کنم بعد از ازدواجمون خدا بمن یک دختر داد که تمام دنیای من شد سیما دخترم برام خیلی عزیزبود تمام دوران کودکیش برام خاطره اس …با بغض گفت اما اون زن نزاشت ما در کنارهم باشیم هرچه بهش گفتم زن از این تصمیمت دست بردار به خرجش نرفت که نرفت با مقاومت من تا سن بلوغ سیما اینجا موندن و دیگه هرگز نگذاشت بچه داربشیم وزیر نظر بهترین دکترها بلایی سر خودش آورد که بچه دار نشه با هزار آرزو دخترم رو شوهر دادم دختر هفده ساله ام رو به پسر خاله اش دادیم خاطرم ازشون جمع بود ❤️

چون خواهر زنم مثل من بود از خارج متنفر بود میگفت مگه آدم عاقل پدرو مادر و کس و کارشو ول میکنه میره خارج ( سوتفاهم نشه)منم دلم قرص شد گفتم حتما نمیزاره پسرش بره یکسال از زندگی دخترم سیما با سهیل گذشت که اولین نوه ام ،سینا بدنیا اومد از شادی رو پاهام بند نبودم آخه احساس میکردم خانواده کوچک منم روبه بزرگ شدنه اما زهی خیال باطل
سیما بمن خیلی علاقه داشت بهش گفتم سیمای من ! جان بابا ! بخاطر من هرچه زودتر این خانواده کوچکت رو بزرگ‌کن بزار چند تا بچه از سرو کول من بالا برن ، یه وقت غصه پول هم نخوری
خرج همتون با من ،اما فریبا همسرم میگفت
بپا یه وقت تو غصه ما رو نخوری !
عرق از پیشانیه حاج خلیل راه گرفته بود دستمال کوچک پارچه اییش رو از تو جیبش بیرون آورد
دونه های عرقش رو پاک کرد بعد لبخند تلخی زد و گفت ببخشید !!!!خلاصه ! داشتم میگفتم
سیما گفت مامان فریبا بابای خوشگلم رو اذیت نکن
گفت اذیت نیست حقیقته ما بایدبه لندن بریم
وَلو شده یکشب هم که شده باشه باید بریم .گفتم فریبا اگر تو با یکشب راضی میشی من دوهفته همتون رو به انگلیس میبرم گفت نه حیف نیست که برم و برگردم …اصلا مرغش یک پا داشت یکروز دیدم تو خونمون پچ پچ راه افتاده هی گفتم چیه ؟ چه خبره ؟ به منهم بگید ، اما فریبای موذی گفت چیزی نیست حرف مادر دختریه ،گفتم منم پدرم احساس خوبی ندارم بمنم بگید خب چی میشه ؟ یهو سیما بچم گفت من باردارم بابا ! گفتم ای بهتر خدارو شکر
اما سیما با ناراحتی گفت مامان نمیزاره میگه برو بندازش همون سینا کافیه ! بهش گفتم از خدا بیخبر
آخه اون بچه جون داره قلبش شکل گرفته تو هم نفهمی هم قاتلی ،گفت درست صحبت کن سیما بچه برای چیشه هشتش گرو نُهشونه..سیما گفت خودمم میترسم بابا دلم نمیا د اینکارو کنم …یواشکی زنگ‌زدم سهیل گفتم سهیل جان حواست باشه میخوان بچه ات رو از بین ببرن سعی کن حرفهای خاله ات روی تو تاثیر منفی نزاره ،دامادم دستی به چونه اش کشیدگفت چی بگم پدر چان خاله خیلی دخالت تو زندگیمون میکنه منم گفتم مثل یک مرد جلوش وایسا نزار بچتو از بین ببره
سیما به حرفم گوش داد بعد یهو حاجی هق هق گریه اش بلند شد انگار برای ما روضه میخوند ما هم زار زار باهاش گریه کردیم گفت ببخشید ناراحتتون کردم سریع بلند شدم و پارچ آب خُنکی برای حاجی آوردم گفتم تو رو خدا گریه نکنید .حاج آقا گفت دخترم امروز انگار این زخم کهنه سر باز کرد و تمام عقده های دلم بیرون ریخت❤️

حاج آقا با نوشیدن آب نفسی تازه کردو گفت دخترم بچه رو نگهداشت و من خوشحال بودم که اینجا حرفم اثر کرده بود گفتم سیمای بابا خرج هر چهار تاییتون رو میدم مگر من چقدر زنده ام و برای کی میخوام بزارم خودم جو‌ُرتون رو میکشم …براشون خونه بزرگی تهیه کردم که راحت باشن
سیما هرروز باهام در تماس بود فریبا مثل مار زخمی بود میگفت تو در حقشون جفا کردی گفتم چرا ؟ مگر چکار کردم ؟ میگفت درحقشون ظلم کردی
خواهر زنم فریده هرچه با فریبا صحبت میکرد بیفایده بود ماههای آخر بارداری سیما شده بود فریبا لج کرده بودمیگفت دختره بی عقل منکه کمکش نمیکنم شبی که سیما دردش گرفته بود فریبا خودش رو به بی خیالی زده بود سیما درد داشت
گریه میکرد اما فریبا انگار کورو کر بود سینا رو به فریده دادیم خودم سیما رو به بیمارستان بردم با گریه میگفتم به دخترم کمک کنید پرستارها گفتن آقای محترم چرا انقدر ناراحتی ؟ زایمان که ترسی نداره الان زایمان میکنه تموم میشه اما من همش استرس داشتم میگفتم اگر یه طوریش بشه من مقصرم آخه اینا بچه نمیخواستن اونا هم بهم میخندیدن ،اونا از ناملایماتی که زنم با ما داشت خبر نداشتن میگفتن برو بشین رو صندلی تا الان بچرو تحویلت بدیم ساعتی گذشت و دوباره خدا بهمون یه پسر دیگه داد برای من مثل فرشته بود دوست داشتم صورتش رو (ببخشیدا ) لیس بزنم بخورمش انقدر که قشنگ بود زنگ زدم به فریده گفتم خدا بهمون یه پسر دیگه داد اونم خوشحال شد اما فریبای سنگدل پیش ما نیومد وقتی سیما مرخص شد همگی به خونه سیما رفتیم ..
حاجی آهی از ته دل کشید و گفت آخ آخ از دست فریبای عقده ایی ….با اون سن و سالش از من طلاق گرفت و بعد از اون به انگلیس رفت فریده غصه میخورد بهش گفتم فریبا برو اما هروقت پشیمون شدی برگرد گفت نه من هیچ وقت پشیمون نمیشم
جای خالیش اذیتم میکرد اما گفتم بزار بره به آرزوهاش برسه سیما و
بچه هاش برای من کافی هستن دیگه هیچی نمیخوام اسم پسر کوچیکه رو شایان گذاشتیم خوش بودیم دوسال گذشت از دور حواسم به فریبا بود پیش یکی از فامیلهای دورمون بود گاهی بازم براش پول میفرستادم فریده میگفت بابا براش پول نزن بزار بهش سخت بگذره برگرده ! میگفتم نه گناه داره بزار به آرزوش برسه ..سینا چهار ساله شد شایان دوساله …تمام دنیای من این دوتا بچه بودن یکشب تو خونه سیمابودیم که تلفن خونه زنگ خورد❤️

سیما گوشی تلفن رو برداشت !!!
ما همه سراپا گوش بودیم ،،،من چشمم تو چشمای حاج خلیل بود که گفت آره دخترم ، اونطرف خط فریبا بود زنگ زد با سیما صحبت کرد گفت که مریض شده و‌دردی ناعلاج داره و میخواد در لحظه های آخر عمرش بچه هارو ببینه ..وقتی سیما جریان رو بمن گفت باورم نمیشد اما سیما هراسون گفت بابا مامانم بیماری لاعلاج داره وباید من به دیدنش برم .حاج خلیل آهی کشید و‌گفت به سیما گفتم منو فریده بچه هات رو نگهمیداریم تو با شوهرت برو دوباره برگرد سیما قبول کرد من کاملا فریبا رو میشناختم که برای رسیدن به خواسته هاش به هر کاری دست میزنه
فریبا از خانواده های اصیل و پولدار زمان خودش بود و همیشه مثل یک ملکه زندگی میکرد بهترینها برای اون بود وهرچه میخواست رو بدست می آورد
خلاصه من به سیما گفتم تو نیاز به تذکره یا همان پاسپورت داری در حال بگو مگوی این حرفها بودیم که تلفن دوباره زنگ خورد بازهم فریبا بود گفته بود مبادا تنها بیایی باید برای آخرین بار بچه هات رو ببینم ..اما من دلم لرزید گفتم بچه ها دیگه چرا ؟
گفت پدر جان مادرم داره میمیره حالا من نباید بچه هام رو ببرم مادرم ببینه؟ میدانستم کار تمومه
به فریده گفتم تو بهتر از من خواهرت رو میشناسی یکی رو گرو نگهداریم وگرنه برنمیگردن
فریده گفت نه نترس سهیل نمیمونه بزار برن حال فریبا خرابه تمام کارهای بچه ها انجام شد و بعد از زمان کوتاهی بچه ها راهی شدند اونروز دلم میخواست
فریاد بزنم و زمین و زمان رو به هم بدوزم با گریه گفتم سیما رفتی برو اما گول نخوری بمونی.
گفت پدرجان انقدرم بچه نیستم
با رفتن سیما دلم داغون شد تنها شدم بعدهامنو کارگر خونه موندیم شهسوار تک و تنها دلم برای بچه هام پر میکشید باهاشون به تهران رفتم و اونها از طریق کشور دیگه به لندن رفتن ..شبی که رفتن تا صبح نخوابیدم اشکم هم تمومی نداشت تا اینکه سیما برام زنگ زد و گفت که ما به مقصد رسیدیم و‌پیش مامان هستیم
گفتم فریبا حالش چطوره ؟ گفت فعلا خیلی به حرف زدن نرسیدیم اما خوبه بد نیست ..روزها گذشتند یکروز سیما برام زنگ زد با گریه گفت بابا ‌پاسپورتمون گم شده گفتم مگه میشه گفت بخدا راست میگم ..قدیم وقتی مرد خانواده پاسپورت میگرفت زن و فرزندان همراهش می شدن پاسپورت جدا گانه نبود بهش گفتم مگر مراقب نبودی گفت چرا تو کمد مامان بوده خودمون هم تعجب کردیم .
اما من میدونستم که همه اینها کلک فریباست
ولی نمی تونستم ثابت کنم ..دو سه ماهی گذشت و فریبا با حقه بازی های خودش اونا رو پیش خودش نگهداشته بود دلم شور میزد از نیومدنشون میترسیدم ❤️

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghodsye
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه rwnfsk چیست?