قدسیه 9 - اینفو
طالع بینی

قدسیه 9

دلم شور میزد از نیومدنشون میترسیدم ..از شهرمون پرس و‌جو کردم گفتن اونها میتونن به سفارت برن تا کارشون درست بشه وبرگردند خوشحال شدم بخونه اومدم با اشتیاق به سیما زنگ زدم دیدم خونه نبودن گفتم دوباره بهش زنگ میزنم ….اما همین موندنها کار دستشون داد یکروز سیما بهم زنگ زد دیدم یه جوریه ..انگار میخواد چیزی رو با مِن و مِن بهم بگه گفت بابا یه چیزی میخوام بهت بگم ناراحت نشی ها گفتم چی بابا بگو! گفت اینجا یک آرامشی داره که نگو شهر هم بسیار قشنگه چه اشکالی داره که ما اینجا بمونیم ؟ تو هم بیا! گفتم سیما هیچ معلومه چی میگی ؟ من بیام ؟کجا بیام ؟ تو رفتی حال مادرت رو بپرسی حالا موندگار شدی ؟
خیلی راحت گفت بابا اگر تو هم بیای اینجا دیگه حاضر نیستی برگردی اینجا پر از قشنگیه ! زیباییه !!!
دیگه تحملم نشد گوشی رو گذاشتم هی گلِه کردم هی فریاد زدم میگفتم ،لعنت به خارج لعنت به آدمهای بی صفت ! و زار زار گریه کردم از حرصم زنگ زدم فریده گفتم لعنت به خواهر چاپلوست بچه ام رو ازم گرفت ، چی شد پسر تو که اهل موندن نبود فریده هم گریه کرد گفت من چه کنم پسر من هم بُرد هردومون گریه میکردیم بعد فریده گفت بزار من خودم زنگ میزنم ببینم جریان چیه..بعدها فریده بهم گفت که از پسرم پرسیدم اصلا فریبا مریض نبوده و بچه هارو با این‌کلک برده و اونجا هم پاسپورت رو قایم کرده تا نتونن برگردن و همونجا براشون وکیل گرفته کارهاشون رو انجام داده …
آخ که من تنها شدم با سیما قهر کردم جواب تلفنش رو هم نمیدادم دلم میسوخت که من بهش التماس کردم گفتم بچه هارو نَبر ، اما اون گوش نکردو با حیله مادرش رفت انتظار داشتم قبول نمیکرد
نمی موند اما رفت …حاج خلیل اشک هاشو پاک کرد گفت بعدها به دوستای نزدیکم که ماجرا رو تعریف کردم اونها گفتن مرد حسابی کسی که رفت خارج رو دید میاد شهسوار !!! دیدم راست میگه
کی میاد ایران وقتی زرق و برق اونجا رو ببینه…حاج خلیل با آرامش گفت قدسی خانم شما درست هم هیکل و هم تیپ و قواره دختر من هستی بعد باخجالت گفت اون روزهای اول که شما رو دیدم جیگرم کباب شد نمیدونستم که شما دختر کدخدایی ! میگفتم خدایا این زن چرا باید اینجا بشینه و دختر من‌قدر داشته هاش رو ندونه و بره غربت همش دلم میخواست کمکت کنم به یاد دخترم سیما !آخه میدونی چیه شما دقیقا برای من شکل سیما هستی یه حس خاصی نسبت به تو دارم و ازتو میخوام جای دختر من باشی من با احترام گفتم حاج آقا من‌چطوری جای دختر شما باشم اون کجا ؟ من کجا ؟ گفت تو صد پرده بهتر از اونی تو غیرت داری ،کاری هستی ،پشت شوهرت هستی اما اون …❤️

 به پدرش هم جفا کرد به من‌هم دروغ گفت من هم دیگه جوابش رونمیدم از رفتنش چند سالیه میگذره هنوز باهاش حرف نزدم دلم ازش گرفته ! هرچند که دلمم واسش تنگ شده مخصوصابرای اون دوتا بچه ، که تمام دنیام بودن بعد نگاهی به پسرهام انداخت و گفت میتونم به پسرهای تو اعتماد کنم! با تعجب گفتم چطوری ؟ گفت یعنی اگر بهشون علاقمند بشم تو نمیزاری از این شهر بری و من دوباره تنها بشم ؟ گفتم نه حاج آقا ..من کجا دارم برم من همینجا میمونم بعد گفت میتونم هفته ایی دوبار علی اکبر و علیرضا رو بخونمون ببرم ؟ گفتم چرا که نه ! بعد گفتم حاج آقا شما اختیار سرمنو دارید منم از شما یه چیزی میخوام ؟
با علاقه و اشتیاق گفت چی دخترم ! چی سیمای من! تو جونم رو بخواه گفتم حاج آقا قول بده شما هم پدر نداشته من باشی .من از شما پول نمیخوام نمیخوامم کاری برام بکنی اما فقط باش که من هم کسی رو جز خدا ندارم ..حاج آقا گفت حتما! من از خدامه …حرفهامون خیلی به درازا کشید صغری بیگم گفت من برم غذا رو بیارم که دیگه وقت ناهاره
هردو باهم به آشپزخونه رفتیم غذا رو آماده کردیم سیر ترشی وسبزی خوردن و پیاز آماده کردم و با دوغ محلی آبگوشتمون رو سر سفره بردیم وقتی غذامو کشیدم حاجی نفس عمیقی کشید و با بو کشیدن گفت به به تا حالا همچین آبگوشتی فکر نکنم خورده باشم و اونروز بهترین روز اتفاق زندگی برای من و حاجی بود یعنی یه جورایی زندگیمون به حاج خلیل گره خورد ،اون روز حاجی رو تا شب پیش خودمون نگه داشتیم شب براش مرغ ترش درست کردم گفتم میخوام با دست پختم بیشتر آشنا بشی و از همونجا بود که خدا تمام درهای بسته رو به روم باز کرد
اون شب که حاجی داشت میرفت گفت رضا بهتره به فکر یک خونه بزرگتر باشی اینجا چیه ! من به تو پول قرض میدم
اما بگرد یه خونه چهار پنج اتاقه پیدا کن جایی که دخترو پسرهای من راحت باشن!رضا گفت آخه حاجی از کجا؟گفت کار میکنی میدی غصه نخور فقط دنبال خونه باش❤️

اونشب که حاجی رفت یاد آقاجان افتادم بی اختیار گریه ام گرفت کاش منم پدر داشتم مگر من چند سالَم بود نه پدری داشتم نه مادری ! اما صغری بیگم بهم گفت قدسی جان گریه نکن خدا با توئه
ببین حکمت خدارو !!! چقدر عشرت ذلیل مرده تو رو کتک زد چقدر برای یک لقمه نون سختی کشیدی
حالا ببین به کجا رسیدی ! پاشو اشکهاتو پاک کن
از فردا من ماه منیر رو نگهمیدارم تو برو دنبال خونه .از فردای اونروز بدنبال خونه بودم همه جارو گشتم اما چیزی پیدا نکردم حاج خلیل به رضا پیغام داده بود که به قدسی جان بگو بیاد سمت خونه خودمون خونه بگیره تا من بیشتر به بچه ها سر بزنم وبیشتر پیش خودم ببرمشون گفتم رضا مگر ما پول اونطرفهارو داریم ؟اما حاج آقا گفته بود پولش با من ! انقدر گشتم یه خونه با حیاط بزرگ و چهار اتاق بزرگ پیدا کردم و به حاج خلیل گفتم شما هم بیا خونرو ببین ،حاج خلیل وقتی خونرو دید گفت معطل نکن همینجا رو بخر بقیه پولش هم با من ..ما خونمون رو فروختیم حالا باید دو برابر و نیم پول خونرو میدادیم که نداشتیم حاج خلیل اینکارو کرد رضا بهش گفت سه دونگ خونه رو بنامت بزن اومدیم و ماندونستیم پول خونرو بهت پس بدیم حاج خلیل گفت اگر نتونستی جور دیگه ایی ازت پول رو پس میگیرم غصه نخور
من غرق در شادی بودم خونرو قولنامه کردم و اسبابهارو با صغری بیگم جمع کردیم و بعد از مدتی به خونه جدید اومدیم خیلی بزرگ و قشنگ بودباغچه ای پر از گل و درخت با چهار اتاق که هرکدام نصیب یکی شد و آشپز خانه ایی که بین دو اتاق قرار داشت حاج خلیل گفت کلا صغری بیگم رو‌ بزار جلو در حیاط که هم بتونه در رو باز کنه نزدیک در حیاط باشه هم برای خریدو رفت و آمد راحتتر باشه یک اتاق رو برای پذیرایی مهمان گذاشتیم یک اتاق هم برای سه تا پسرا انتخاب کردیم منو رضا و ماه منیر هم در یک اتاق بودیم
یکی یکی برای اتاقها فرش و کمدخریدم یه وتشکهای اتاق پسرها رو تو اتاق خودشون بحالت بقچه کردیم و تکیه اش رو به دیوار دادیم نسبتا کارها تموم شده بود که یاد ننه بتول افتادم ! عه چرا یادم رفته بود مسبب همه این آزادیهارو ! این خوشبختی هارو ! بی معرفت نبودم اما سرم به یک باره شلوغ شده بودبه صغری بیگم گفتم بریم خونه حاج احمد ببینیم اگر ننه بتول اونجاس بیاریمش پیش خودمون ❤️

وقتی کارهام سبک ‌شد به خونه حاج احمد رفتیم
در زدیم اما کسی درو باز نکرد میخواستم آدرس جدیدم رو بهش بدم اصلا ننه بتول رو بیارمش خونمون ولی خبری نبود دوباره به خونه برگشتم به صغری بیگم گفتم تو حواست باشه که دوباره به خونه حاج احمد بری و از ننه بتول برام خبر بیاری گفت باشه خیالت راحت …دیگه روزهامو در خونه با کار بافتنی میگذروندم و اینکه یکروز بعد از مشورت با رضا به دکتر زنان رفتم و کاری رو که دکتر قرار بود برای انجام بده تا دیگه بچه دار نشم رو انجام دادم ترس وجودم رو گرفته بود اما بلاخره انجامش دادم چون دیگه دلم بچه نمیخواست بخودم میگفتم هم پسر دارم هم دختر ! دیگه چه لزومی داره بچه دار بشم بزار به زندگی بچه هام برسم حاج خلیل دوتا پسرهارو هفته ایی دوبار بار بخونشون میبرد آخ که زیر دست حاج خلیل چه چیزها که یاد نگرفتن کمتر کسی قدرت رفتن به کلاسهای آموزشی رو داشت اما حاج خلیل بچه ها رو به هرکلاسی میفرستاد تا برای خودشون آموزش ببینن یکروز بهم گفت قدسی جان دلم میخواد بچه هات بمن بگن باباجان !
از نظر تو اشکال نداره ؟ گفتم نه چه اشکالی داره اینها که واقعا پدربزرگ ندارن و شما پدری رو در حق هممون تمام کردی بگذار پس همون بهت بگن باباجان بعد با خجالت گفتم منم میتونم یه خواهش ازت بکنم ؟ گفت بله بفرما ! گفتم منم می تونم به شما بگم آقاجان ؟ گفت من از خدامه من که انقدر بی کسم منی که حسرت دخترم در دلم هست چرا که نه ! از اون روز به بعد به حاج خلیل آقا جان میگفتم و بچه هام هم باباجان !
از ننه بتول بگم بلاخره صغری بیگم تونست حاج احمد رو پیدا کنه و ازش پرسیده بود ننه کجاست اونم گفته بود به ده برگشته و گفته اونجا راحتم..
منم‌نامه ایی به جواهر دادم که حتما بهش سر بزنه خواهرم در جوابم نوشت که قدسی جان اگر میتونی به ده بیا ما میخواهیم ارثیه پدری رو تقسیم کنیم و همه چیز رو بفروشیم و خودت هم بیا که به ننه بتول سر بزنی ،همون شب با رضاصحبت کردم از رفتنم به ده گفتم رضا گفت بزار وقتی علی اکبر و علیرضا مدرسه اشون تعطیل شد برو که اگر کار به درازا کشید مجبور نباشی برگردی منهم قبول کردم
حاج خلیل به رضا پیشنهاد داده بود که برای خونه جدیدمون تلفن بخریم و ما هم همینکار کردیم برای خونمون تلفن خریدیم یادمه شماره تلفنها چهار رقمی بود انقدر خوشحال بودیم که حد نداشت داشتن تلفن مشکی که در هر خونه ایی مد شده بود ادم رو به وجد می آورد برای روستا هم تلفخونه درست کرده بودن تا همه بتونن از این امکانات استفاده کنن کم کم نامه نوشتن کم شد❤️

 و اگر کسی تلفن داشت از اون استفاده میکرد حالا من با جواهر ارتباط بیشتری داشتم و بهش قول دادم تا به روستا بیام و کارهای ارث ومیراث رو انجام بدیم ،بلاخره پسرام که تعطیل شدن با هماهنگی رضا راهی ده شدیم از حاج خلیل خداحافظی کردم و با بچه هام و صغری بیگم بسمت ده سفر کردیم اونجا بود که تمام خاطرات برام زنده شدن یکراست به خونه آقاجان رفتم معصومه و علی چقدراز دیدنم خوشحال شدند
جواهر اونجا بود همگی دور هم جمع شدیم به راستی که خواهرو برادر بوی پدرو مادرم رو میدادن
همگی از گذشته گفتیم از قدیما ! از خاطرات بی بی و کدخدا ! وافسوس گذشته رو میخوردیم اما گذشته در گذشته مانده بود ..بعد از مدتی علی برادرم سینه اش رو صاف کرد وگفت قدسی جان ما منتظر بودیم که تو بیایی و همه چی رو بفروشیم و هرکس به هر کجا که دوست داشت بره ولی هیچ وقت هیچ کدوممون اونیکی رو فراموش نکنه. بعد گفت اقاجان ملک و‌املاک زیاد داره همش هم مرغوب هستن اگر همتون به من اختیار بدین همرو میفروشم و سهمتون رو میدم تا ماهم بتونیم ادامه زندگیمون رو انجام بدیم هرچند که روزی اموال خود ما هم همین بلا سرش میاد،
یهودلم از دنیا گرفت ولی حقیقت تلخی بود که خواه و ناخواه همه تجربه اش میکردیم من گفتم داداش جان من اینجا هستم تا زمانیکه هرکاری دارید انجام بدین بعد از تعطیلات به شهربرمیگردم و بعد گفتم که منم کار میکنم. و باید هر چه زودتر کار رو تمام کنی ،چون فقط مشکلشون من بودم
بعد از اون روز من هر روز یک جا میرفتم یکروز با بچه ها و صغری بیگم به سمت خونه ننه بتول راه افتادم در حیاط که رسیدم خونه عشرت که نزدیک خونه ننه بود بود منو یاد خونه غمبار خودم انداخت و دلم آشوب شد اما از کنار در رد شدم و ضربه ای محکم به در ننه بتول زدم صدای ضعیف ننه بتول از راه دور اومد که میگفت کیه ! ننه صبر کن اومدم
پسرها با پا به درمیکوبیدن منم غرغر کنان میگفتم انقدر لگدبه در نزنید پیرزن بیچاره هول میکنه ننه تا در رو باز کرد سلامی کردم و هر دومون همدیگرو در آغوش کشیدیم انگار بی بی رو بغل کرده بودم گفتم ننه جان کجابودی ازت خبر نداشتم ؟ گفت بیا تو که خیلی باهات حرف دارم ! بیا مادر! بیا! همگی وارد خونه شدیم با بیجونی ماه منیر رو بغل گرفت و گفت این دیگه کجا بود آخه ؟ خوش آمد این تازه وارد ! گفتم ننه ته تغاری منه چه میشه کرد گفت خوب کردی که اینو آوردی این دختربعدها انیس و مونست میشه بعد گفت منم مریض احوالم ننه ..تک تنهام …با آوردن یک چایی خوشمزه گفتم بشین تعریف کن ببینم چه خبر

 گفت مادر شوهرت مریض شده نمیدونم چشه ! اما میگن انگار عقل سالمی نداره همش با خودش حرف میزنه ازوقتی حسن با اون طلعت نا بکار رفته دیگه باخودش حرف میزنه بعد خندیدو گفت نه فکر کنی خُل و چل شده
کارهاش عجیب شده ،،،تو فکر فرو رفتم نمیدونم چرا ته قلبم ازش راضی نبود اما بخاطر ننه گفتم باشه یه سر بهش میزنم ولی بچه هامو نمیبرم بعد دیگه ساعتها از خودمون گفتیم و‌من با یاد کردن از خاطرات گذشته از دل پاک ننه بتول گفتم !!!
از اونجایی که منو فراری داد تا از دست این زن عفریته نجات پیدا کنم بعد گفتم ننه بتول تورو بخدا قسم میدم که به شهر بیا و خونه خودم بمون چه اشکال داره خُب تو مثل بی بی ملک منی !
ننه که حتی آه خندیدن نداشت خنده بیحالی کردو گفت کجا بیام تو دو تا اتاق کوچولو ! گفتم ننه بتول دخترت رو دستکم گرفتی ها من خونه خریدم
جریان خونه و‌حاج خلیل و کمکش رو براش تعریف کردم …یهو ننه بتول دستش رو روی لبش گذاشت و گفت هیس !!!! به کسی چیزی نگی چشمت میکنن به هیچکس چیزی نگو ! گفتم نه خیالت راحت..
ننه بتول دستی به صورتش کشید و گفت این جماعت به خودشون هم زبون میان چه برسه به تو ! چشمت میزنن ..بعد
گفتم الان از شهر اومدم که سهم ارثم رو بگیرم ننه یک کم تأمل کرد و گفت بزارفکر کنن با ارث‌پدرت اونجا رو خریدی هیچ نگو گفتم چشم !!!!نگاهش کردم گفتم حالا یه بعله میخوای بما بگی ببین چقدر اذیتم میکنی …خندید و گفت باشه میام ! اونوقت بود که پریدم بغلش کردم بوسش کردم بهش گفتم شماره تلفنم رو بهت میدم هروقت اومدی به حاج احمد بگو زنگ بزنه میام میبرمت
گفت به روی چشمم ..اونروز با کمک همدیگه غذای شمالی درست کردیم و در کنار ننه بتول مهربون ناهار خوردیم بعد از ظهرکه شد ننه قرآنش رو آورد و گفت قدسی جان میشه با صوت و قرأئت کمی برام قرآن بخونی؟
گفتم چرا که نه ! استاد عزیزم …ننه بلند شد قرآن رو باز کرد یادمه سوره مزمل رو آورد هردو باهم خوندیم بعد گفت بزار برات استخاره هم بگیرم صلواتی فرستاد و انگشتان چروکیده و ظریفش رو در صفحات چرخاند ، هی میگفت الهی به امید تو بعد عینک ذره بینش رو به چشماش زد و گفت به به !
قدسی جان شانس به تو رو کرده از در و دیوار برات می ریزه انشاالله که به بهترینها برسی …خوشحال شدم لبخند زدم گفتم خدارو شکر ..دیدم ننه یه کم تو فکر رفت گفتم چی شدننه ؟ گفت نمیدونم چرا یه کم برات سختی هم هست گفتم ای بابا سختی کجا بود همه سختی ها تموم شد ننه دستی به بینی کوچکش مالیدو گفت خیره انشاالله حالا که نیست زمان دوره ❤️

دیدم ننه یه کم تو فکر رفت گفتم چی شدننه ؟ گفت نمیدونم چرا یه کم برات سختی هم هست گفتم ای بابا سختی هامون رو که کشیدیم ….تازه دارم روی خوشبختیم ر‌ومی بینم گفت انشاالله خِیره !
اما انگار از حقیقت ماجرا دو رشدیم اونروز تا غروب پیش ننه بتول بودم و‌بهش گفتم وقتیکه رفتم شهر بهت خبر میدم که بیای خونمون بعد از ننه بتول خداحافظی کردم و با صغری بیگم به سمت خونه آقاجان براه افتادیم چشمم به در خونه عشرت که افتاد نفرتی بی حد وجودمو گرفت بخودم گفتم ولش کن به جهنم که حالش خرابه یاد گذشته اش افتادم انگار هنوز موهام تو چنگهای عشرت بود حتی فکرش هم سرم رو درد آوردو از دیدن عشرت بیخیال شدم وبسمت خونه خودمون رفتم تمام اون روزها برای زمین ها و خونه آقاجان مشتری می اومد برادرهام تصمیم گیرنده نهایی بودن منو جواهر همه کارهارو به اونها سپرده بودیم چون هردوشون به اندازه کافی مدیر بودن و بعد اینکه حلال و حروم سرشون میشد و فکر این نبودن که سر خواهرهاشون رو کلاه بزارن چون تو ده شنیده بودیم
برادرهایی بودن که بخاطر مال دنیا سر خواهر هاشون کلاه میزاشتن…گاهی از روزها با جواهر به تلفنخانه می رفتم و به رضا زنگ میزدم یکبار که به رضا زنگ زدم گفت قدسی جان دیشب خواب بدی برای پدرو مادرم دیدم از جانب من به دیدن مادرم برو و حالی ازشون بپرس بخاطر رضا قبول کردم و یک روز صبح چادرم رو سرم کردم و بچه ها رو به صغری بیگم سپردم و بسمت خونه عشرت راه افتادم ته دلم دلم ازش گرفته بود انگار قدم هام به عقب کشیده میشدن تو فکر بودم که صدایی منو به خودش آورد !!! قدسی خانم ! قدسی خانم !
از شنیدن صدا دلم هُری ریخت برگشتم ،درست حدس زده بودم محسن بود سلام کرد ،،،با تعجب سلام آرامی کردم و گفتم سلام !!! همینطور چند ثانیه تو چشمام خیره شد و گفت حالتون خوبه ؟ چه عجب از اینورا !!! راه گم کردی ؟ خانم ! شنیدم شهری شدی ! گفتم به مادرتون سلام برسونید
گفت سلام که میرسونم ولی شما جواب منو ندادی
گفتم من بچه دارم شوهر دارم لطفا سوال نکنید
گفت آها پس هنوز شوهردارید گفتم مگه بنا بود شوهر نداشته باشم ؟ گفت ببین تو هروقت که تنها شدی روی من حساب کن انقدر بدم اومد گفتم من ؟ روی شما ؟ این چه حرفیه من چهار تا بچه دارم ،گفت حتی اگر چهار تا بچه هم که داشته باشی بازهم من شما رو مثل دختری هاتون دوست دارم ..از شنیدن این حرفش بدنم لرزید ،لعنت بهش ،درسته یکروز دوستش داشتم اما الان با شوهرم زندگی میکنم چه لزومی داره که باعث لغزشی تو زندگیم باشه ..گفتم لطفا کنار برید میخوام برم خونه مادرشوهرم!!❤️

 لبخند تلخی بهم زد و گفت مادر شوهرت !!هههه!! هرکی ندونه فکر میکنه کی هست !از ناراحتی که داشتم منفجرمیشدم گفتم خیلی هم خوبه ! شما به زندگی من چکار داری ،از جلوش رد شدم و به راهم ادامه دادم انگار دیگه نه تنها ازش خوشم نمی اومد بلکه با اون مدل حرف زدنش ازش متنفر هم شده بودم ….چه خوش میگفتن قدیمیا که عشق مثل چایی میمونه که وقتی سرد شداز دهن می افته …هنوز تنم میلرزید انگشتم روی زنگی که به تازگی روی در خونه نصب شده بود میلرزید دستمو رو زنگ گذاشتم فشاری بهش دادم یه کم طول کشید صدای کلحسین از پشت در اومد ، کیهههه!!! گفتم آقاجان باز کن منم قدسی …در رو که باز کرد گفت سلام قدسی جان تویی عروس خوبم ! از حرفش تعجبم شده بود گفتم سلام آقاجان خوبی ؟ گفت بیا که حال و روز خوشی نداریم نه من نه عشرت
هردو باهم بسمت اتاق رفتیم صدای تو دماغی عشرت از دور بلند شد گفت کییییه؟ کلحسین با خوشحالی گفت عروسته ،زن رضا ! عشرت با عجله جلو اومد ،آخ که چه وضعی داشت موهای وز وزی وآشفته ناخنهای بلند و نیمه شکسته لباسهای شندره و کهنه اصلا یه وضعی وایییییی.سلام کردم گفت سلام عروس گلم کجا بودی ؟ چرا انقدر دیر اومدی
من منتظرت بودم من فقط نگاهش کردم به آرامی گفتم من رفتم شهر دیگه …شروع کرد به حرفهای بی ربط که کلحسین بهم اشاره کرد و گفت قدسی جان عشرت حواسش سر جاش نیست البته گاهی جابجا حرف میزنه
بهش خیره شدم لعنت بهش ! خاطراتش از یادم نمیرفت یاد کتکهاش افتادم کلحسین دستم رو گرفت و گفت بیا بشین عروس گلم بیا ! نشستم روی زمین ..فورا پشتی رو پشتم گذاشت و گفت رضا چطوره ؟ بی معرفت رفت که رفت یهو دلم ترکید گفتم آقاجان رضا در کارخانه مردی بنام حاج خلیل حسابدار شده بجز اون چه سِمتهایی که بهش نداده اما شما یک نون یخور و نمیر به ما میدادی و روزیکه رفتیم مثل یک غریبه به پسرت نگاه کردی !!
باشه ما رفتیم اما ! اما چه سختیها که نکشیدیم
کلحسین گفت بس کن دختر ! بس کن !
دِ..من گو* ه خوردم غلط کردم خانه نشین شدم
عشرت فقط مثل مات ماتی ها نگاه میکردیهو دوتا بشکن زد و گفت شاد باشید دنیا ارزش نداره .. به کلحسین گفتم عفت کو ؟ همدست عشرت خانم ؟ گفت نگو !نگو قدسی عفت بدبخت شد گفتم باز چرا ؟ گفت عفت شد کلفت زن دوم شوهرش !!!
گفتم ای داد بیداد چقدر این دنیا عجیبه !
واقعا زمین گرده ❤️

کلحسین گفت بشین برات تعریف کنم که طلعت چه بلایی سرمون آورد ،همینکه فهمید تو رفتی شهر اونم فیلش یاد هندوستان کرد گفت منم باید برم شهر و بافشاری که به حسن آورد اول از اینجا رفت بعد هم رفتن شهر اما اصلا به ما نگفتن که کجا میرن بعد کلحسین کمی تو فکر فرو رفت و گفت خودت که در جریانی که ! بچه دار هم نمیشد
از ترس اینکه مبادا عشرت برای حسن زن بگیره گفت میریم شهر!و رفتن که رفتند… عفت هم که کلفت دست به سینه زن اصغر شده مخصوصا که حالا براش دوتا پسر آورده و شمسی هم مثل گرک بالا سر عفت بدبخته …آقاجان یهو اشکش از گوشه چشمش جاری شدو گفت قدسی جان ما قدر تو رو ندونستیم ما فکر میکردیم تو میمونی خونه ما !
حسن بچه میاره عفت بچه میاره اما زهی خیال باطل
همه رفتن و ما هم تنها موندیم بعد گفت حالا
تصمیم گرفتم حق رضا رو هم بدم میدونم بهش بد کردم دست خالی فرستادمش ،،حالا میخوام جبران کنم !! داشت صحبت میکرد که عشرت یهو یه جیغی زد و گفت حسین کجایی ؟ دستشویی دارم
بیچاره کلحسین گفت اینهم سرنوشت منه ،
نمیدونم چرا یک آن دلم سوخت گفتم بزار من میبرمش رفتیم اتاقش دستشو گرفتم کمکش کردم هی چرت وپرت میگفت بدنش بوی بد میداد یه دلم میگفت کمکش کنم یه دلم میگفت نکن ..اما حال و روزش خوش نبود گفتم آقاجان کی عشرت خانم رو حمام میبره ؟ گفت هیچی من میبرمش چون هیچ کارگری حاضر به نگهداریش نیس بعد با خجالت گفت قدسی جان میشه در این روزها صغری بیگم رو به خونه مابفرستی ؟ آخه ما خیلی جُور صغری رو کشیدیم گفتم آقاجان بخدا من بچه کوچیک دارم با تعجب گفت عه ! راست میگی ؟ حالا بچه چی هست ؟ گفتم دختره اسمشم ماه منیره
،،آقاجان گفت الهی مبارکت باشه بعد گفت قدسی به پاهات می افتم صغری بیگم رو بفرست خونه ما ! من واقعا بُریدم‌ گفتم اگر خودش مایل بود میفرستم اما اگر دلش نخواد من زورش نمیکنم
اونروز عشرت رو به زیر زمین بردم وحسابی شستمش هیچ چیز رو به یاد نمی آوردگفتم خانم جان یادته چه بلاهایی سر من آوردی ؟ گفت کی من ؟همونجا بود که یاد مریضی بی بی افتادم گفتم خدایا !!من بخاطر رضای تو این زن رو تمیز میکنم اما هیچ وقت نمی بخشمش چون هرچه بدی بود سر من آورد❤️

اونروز بعد از شستشوی عشرت به خونه برگشتم کلحسین کلی ازم تشکرکرد میگفت اگر در دنیا چند تا عروس خوب وجود داشته باشه یکیش تویی ..در فکر فرو رفتم آخه حسابی خوار و ذلیل شده بودن الان میخواستن قدرم رو بدونن که بدردم نمیخورد چادرم رو سر کردم از خونه عشرت بیرون اومدم دلم شور میزد مبادا محسن دنبالم بیاد کمی اینور و اونورم رو نگاه کردم ازش خبری نبود بسرعت به خانه آقاجان برگشتم همه تو خونه منتظرم بودن
وباهمدیگه یکصدا گفتن قدسی کجا بودی دلمون شور زد منم جریان عشرت رو براشون تعریف کردم معصومه گفت امان از دل مهربون تو ،بابا ولش کن
گفتم نه معصومه نگو هرچه باشه مادر رضا که هست اگر من به شوهرم علاقه مندم باید مادرش رو هم به احترام اون دوست داشته باشم صغری بیگم داشت ماه منیر رو می خوابوند گفتم راستی صغری بیگم کلحسین گفت که اگر می تونی بری و عشرت رو پرستاری کنی ! بیچاره صغری بیگم یهویی اشکش از چشمش سرازیر شد و گفت من ؟
خانم جان هیچ میدونی چی داری میگی ؟ قسم میخورم که با همه دیوانگیش پوستم رو میکَنه
نزارید من اونجا برم من بخاطر شما با شما اومدم نزارید که بدبخت بشم ! چون میدونید که اونا حقی بر گردنم دارن مطمئن باشی همون کلحسین منو اذیت میکنه …گفتم نگران نباش من گفتم اگر تو بخوای میزارم بری ..گفت دستم به دامنت منو نفرست ! من بهش قول دادم که نذارم به خونه عشرت بره …و خودم چند روز بعد به کلحسین گفتم که فکری به حال عشرت بکنه ..روزهای درکنار خواهرو برادر بودن بسرعت برق و باد میگذشتن علی وحسین تمام اموال آقاجون رو فروختن و سهم منو جواهر رو بهمون دادن ارثیه زیادی بمن رسید و قرار شد که خواهرم با برادرهام هم به شهر بیان
تو این مدت گاهی به عشرت سر میزدم یکروز که اونجا بودم عفت هم بدیدنم اومداز دیدن عفت تعجب کرده بودم موهاش بیشترش سفید شده بود در صورتی که سنی نداشت بهش گفتم عفت تو تمام جوانیت با مادرت همراه بودی بهتره که تنهاش نزاری و در این روزهای سخت همراه مادرت باشی
گفت بخدا شمسی نمیزاره منم زندگی سختی دارم
گفتم در هرحال من دورم و از دید مادر تو عروس بی لیاقتی بودم اما تو سعی کن براش دختر خوبی باشی
چون من نمیتونم به مادرت برسم بعد از مدتی طولانی به شهر برگشتیم و من تمام پولهای حاج خلیل رو بهش پس دادم اول حاج خلیل با دیدن پولها شوکه شد با مهربونی گفت دخترم این پولهارو از کجا آوردی ؟ گفتم آقاجان نترس من پول حرام ندارم ارث‌پدریم هست و از شیر مادر حلالتره، حاج خلیل لبش رو گزید وگفت این حرف رو نزن من ازچشمم به شما بیشتر اعتماد دارم ❤️

همونروز حاج خلیل( آقا جان )گفت قدسی جان حالا که پول منو پس دادی پیشنهادی برات دارم ..گفتم خب بفرمایید ،اونم با کمی فکر کردن گفت بهتره دوباره خونه ات رو عوض کنی و نزدیک خونه من خونه بهتری بخری ،گفتم آخه من تازه خونمون رو عوض کردم گفت پول در هر زمان که بگذره بی ارزش میشه اما ملک نه ! بعد با لبخند گفت هم خونه ات رو بزرگتر کن هم ماشینی برای رضا بخریم که چون تعدادتون زیاد شده سخته با تاکسی برید اینور اونور ،بهتره خودش رانندگی کنه وهمتون رو به گردش ببره ..
اصلا میدونی چیه ؟ بیا ماشین خرید با هم بریم مشهد پا‌بوس امام رضا ،،ها؟ بهتر نیست ؟ گفتم چرا ولی …گفت ببین ولی و چرا و اینا رو بزار کنار باید دو روز دنیا رو خوش بود .. گفتم آخه فکر نکنم پولمون برسه گفت توکلت رو برخدا کن مگر تو میخوای روزیتو‌تعیین کنی خدا میرسونه گفتم آقاجان اتفاقا پدر رضا هم گفت میخواد بما پول بده گفت چه بهتر دیگه از این بهتر میخوای !! اونشب که رضا بخونه اومد گفتم حاج خلیل بهم اینطوری میگه !
گفت آخه قدسی جان مطمئنی که پدرم کمک میکنن ؟ گفتم خود کلحسین گفت که میخوام سهم رضا رو بدم گفت پس برو دنبال خونه …شاید باورتون نشه اما من در یکسال دوبار جابجا شدم و یه خونه بزرگ و دو طبقه گرفتم اینبار پسرها اتاقهاشون جدا شد و صغری بیگم اتاقی مخصوص داشت و حیاطی بزرگ و با صفا داشتیم و دلمون حسابی خوش بود من دیگه داشتم کم کم داشتم خودم رو پیدا میکردم میخواستم کمتر کار کنم بیشتر به بچه هام برسم دیگه غم وغصه ایی نداشتم حالا ماه منیرم یکساله شده بود وضع زندگیمون روبراه شده بودتو اون روزها یکبار به مغازه حاج احمد رفتم سراغ ننه بتول رو گرفتم گفت اتفاقا میخواد به شهسوار بیاد گفتم پس حتما منو خبر کن شماره تلفن جدیدم رو بهش دادم گفتم هر وقت رسید بگو من بیام ببرمش دو هفته ایی گذشت که یکروز دیدم تلفنم زنگ خورد
بعله …خودش بود حاج احمد !! گفت بتول اومده
اگر میخوای بیای دنبالش بیا ببرش گفتم فورا میام ،،،
سریع با تاکسی به دنبال ننه بتول رفتم وقتی چشمم به ننه بتول افتاد انگار ضعیف و پیرتر شده بود دستمو دور گردنش انداختم بوسیدمش گفتم چرا انقدر لاغر شدی گفت نترس دختر بادمجان بم آفت نداره گفتم تو رو خدا چمدونت رو بردار یک مدت بیا خونه خودم گفت من یه ساک کوچیک بیشتر ندارم اونم توش یکدست لباس دارم یه جانماز وسلام …بیا بریم که دلم برای بچه هات تنگ شده ننه اونروز انگار نفس نفس میزد همش میگفت ننه نفسم تنگه انگار …عمیق نگاهش کردم انگار بی بی رو می دیدم گفتم خودم میبرمت دکتر خودم مواظبت میشم ننه بتولم ❤️

در بین راه ننه برام حرف میزد اما حرفاش بوی دیگه ایی داشت همش از رفتن حرف میزد
رفتن از این دنیای فانی، گفتم وای ننه ولمون کن تازه داریم روی خوشبختی رو میبینیم گفت دخترم تو رو که نمیگم خودمو میگم عشرت رو میگم ماهاکه خیلی بزرگیم یا بهتره بگم بزرگسالیم
نگاهم به دستاش افتاد روی دستاش چروک بود رگهاش همه ورم کرده بود رسیدیم جلو در خونمون در حیاط رو که باز کردم با صدای قشنگش گفت
لا حول ولا قوه الا بالله ،چشم حسودات کور ننه ! تو لیاقت بهترینهارو داشتی بایدم همچین خونه ایی میخریدی ! گفتم ننه بتول من اینجا رو‌ با ارثم خریدم با ارث‌‌پدریم و کمک حاج خلیل و زحماتم…گفت میدونم ننه داری به کی میگی من خودم از همه چی خبر دارم .
فکر کنم ننه چشم سوم داشت چه میدونم علم غیب داشت هرچه بود بمن آرامش میداد منو نجاتم داد از اون زندگی بی هدفم‌! خلاصه تا تو اتاق مهمون رسید گفت آخیش ! پاهامو دراز کنم که داره از درد میترکه گفتم بریم تو حموم با لگن آبگرم برات بمالونم بقول امروزیا ماساژ بدم
ننه یه نگاهی بهم کردو گفت بخیالت من کی هستم
که تو میخوای پای منو بمالی ؟ گفتم تو بعد از بی بی مادرم هستی دلسوزیهای تو بود که امروز من این روزها رو‌میبینم خلاصه بی بی نزاشت پاهاشو بشورم اما من با روغن زیتون پاهاشو ماساژ دادم اونروز همگی دور هم گفتیم خندیدیم ساک لباس کوچکش روتو کمد دیواری جا دادم گفتم بجان بچه هام اگر بزارم به این زودیها از اینجا بری ننه گفت خیلی خُب حالا میمونم که تو هم ناراحت نشی …ننه هیچ کاری با من نداشت روزها قرآن میخوند بیشتر وقتها نماز میخوند رضا خیلی دوستش داشت میگفت قدسی نزاری ننه بتول بره ، یکنفر آدمه با ما کاری نداره منم مراقبش بودم یکروز که تو خونه بودیم رضا اومد خونه دیدم تو دستش شیرینی بود
گفت امروز حاج خلیل برام ماشین خریده ، گفته واقعا احتیاجته‌ ! بعدگفته بهتره یه مشهد بری ! دست زن و بچه ات رو بگیر برو مسافرت انقدر خوشحال شدیم که حد نداره آخه ما تا اون موقع مسافرت دسته جمعی نرفته بودیم ،گفتم ننه از پا قدم توئه ها !! گفت قربونت برم ما که جا نمیشیم من میرم خونه احمد تا تو برگردی رضا گفت بتول خانم والله اگر شما نیاین ما هم نمیریم انقدر شاد بودیم که اونشب تا نیمه های شب من وسیله جمع و جور میکردم با چهار تا بچه مسافرت چندان راحت نبود فردای اونروز صبح زود ما همگی به مشهد رفتیم موقع رفتن از آقاجان خداحافظی کردم و‌یکدنیا تشکر کردم‌که سبب خیر شده بوددر لحظات آخر حاج خلیل گفت شاید امام رضا منو طلبید و تو حرم شمارو دیدم ❤️

خوشحال بودیم وقتی میخواستیم سوار ماشین بشیم از دست ننه بتول از خنده روده بُر شدیم منو ماه منیر جلو نشستیم ننه و صغری بیگم عقب نشستن علی اکبرو‌علی رضا بغل هم نشستن اما علی اصغر بیرون مونده بود ننه بتول میگفت ننه تو هم میخوای بیای ؟ هممون غش غش میخندیدیم گفتم وا ننه جون بچم تا حالا کجا رفته
که حالا نیاد ؟ننه گفت دورت بگردم شوخی کردم ..همون لحظه صغری بیگم بیچاره گفت بیا روی پای من بشین گفتم صغری جان نگران نباش‌تو هم هر چند ساعت علیرضا رو بده بمن که پات درد نگیره …ماشین رضا بنز صدو هشتاد بود اونهاییکه مثل من قدیمی هستن میدونن چه ماشینی بوده بنز در زمان خودش خوب ماشینی بود جادار بودعقب ماشین تو صندوق کلی وسیله برداشتیم همش تا مشهد گفتیم و خندیدیم
وقتی به مشهد رسیدیم با دیدن گنبد طلایی آقا امام رضا هممون گریه میکردیم اشکمون اشک شوق بود
راستش رو بگم ما یک مسافر خانه رفتیم که چهار تخت داشت و زمینش هم فرش بود گفتیم عیب نداره خسته ایم بقیه مون رو زمین میخوابیم من خودم کمی رو انداز آورده بودم چقدر اون سفر صفا داشت همه چی بی ریا بود
اونشب رضا همش استرس داشت گفتم رضا چته چرا انقدر نا آرامی ؟ گفت راستش حاج خلیل گفته منم با طیاره میام گفتم وا خوش بحالش زود میرسه گفت آره بهم گفته نماز صبح تو حرم باش ،حرم امام رضا مثل الان انقدر بزرگ نبود انقدر صحن و سرای بزرگ نداشت و می تونستیم همدیگرو زود پیدا کنیم همگی برای نماز صبح آماده شدیم بچه هارو بیدار کردیم وهمگی بسمت صحن براه افتادیم
من اولین بارم بود که حرم رو میدیدم !!!راستی چرا آقاجان مارو تا وقتی زنده بود به مشهد نبرده بود؟
نماز صبح رو که خوندیم ننه بتول شروع کرد به قرآن خوندن و دعا کردن اون موقع زن و مرد در یکجا زیارت میکردن حرم هازن و مرد جدا نبود من یکباره چشمم به حاج خلیل افتاد بلند صدا زدم آقاجان !!! خندید و گفت جان ِدختر !زیارتت قبول …انگار جمعمون جمع شد حالا تمام کساییکه بعد از آقاجانِ خودم و بی بی ملک بهشون علاقه داشتم دور هم جمع شده بودیم بعد رفتیم یک گوشه حیاط نشستیم حاج خلیل میگفت رضا جان من از نگاه کردن به این گنبد طلا سیر نمیشم .ننه بتول نگاهی بمن کرد وگفت قدسی اگر سفرت تمام شد به ده بریم ؟ گفتم چرا ننه بتول ؟ گفت وقتی می آمدم شهر حال عشرت خوب نبود گفتم باشه میریم حالا !
یهو گفت نه نگو میریم حالا !!!ممکنه دیر بشه و رضا دیگه مادرش رو نبینه و‌این حق مادرشه که رضا رو ببینه .منم سکوت کردم شاید باز ننه بتول چیزی رو میدونست که من ازش غافل بودم روزهای سفرمون بخوبی و خوشی گذشت ❤️

در مشهد کلی خوش بودیم حداقل برای منی که تا این سن رسیده بودم و سفر نکرده‌بودم خیلی خوش گذشت حاج خلیل مارو حسابی از فرش به عرش رسونده بود‌ ومن چیزی جز قدردانی نمیدونستم بکنم ..عمر سفر کوتاه بود و حاج خلیل به شهر برگشت اما ما به درخواست ننه بتول به سمت ده رفتیم وقتی به ده رسیدیم همه بچه ها دور ماشین جمع شده بودن زیاد کسی تا اونزمان ماشین نداشت
ماهم به لطف‌حاج خلیل به اینجا رسیده بودیم اول به خونه جواهر رفتم جواهر ازدیدنمون خیلی خوشحال شد شب اونجا موندیم واونم خیلی از ما پذیرایی کرد بهش گفتم قرار بود شهر بیاین چی شد؟ گفت هنوز دستمون‌پر نیست که بتونیم از خرج و مخارج شهر بر بیایم آخه خونه نسبت به ده خیلی گرون بود ،اونشب جواهر گفت راستی از مادر شوهرت خبر دارین ؟ میگن حالش خیلی بده ! گفتم والا ننه بتول یه چیزایی بهم گفته الانم‌بیشتر بخاطر سفارش ننه بتول به ده اومدیم که رضا بره مادرش رو ببینه گفت آره خواهر سعی کن کینه به دل نگیری که پشیمونی بار نیاری برید ببینیدش بلاخره
پایان هممون مرگه ،انقدر ازش دلخور بودم که دلم نمیخواست بهش سر بزنم اما همگی فردای اونروز به خونه عشرت رفتیم ! کلحسین‌با دیدن رضا خیلی خوشحال شد رضا دستشو گردن باباش انداخت بوسیدش گریه کردن بعد گفت رضا دیدی چه بر سرمون اومد ؟ بعد از رفتن تو ما دیگه زندگی نکردیم
ببین عشرت چه حالیه ،رضا کنار بالین مادرش نشست دستهای عشرت رو تو دستش گرفت عشرت مانند مرده ای بیجان روی تشکش خوابیده بود عفت بلاخره به دیدن مادرش اومده بود و کنارش نشسته بود رضا دولا شد دَم گوش عشرت گفت مادر منم رضا میفهمی نا خودآگاه دستهای عشرت تکان خوردند و چشمهای عشرت بحالت مژه زدن در اومد با سختی میخواست پلکهاشو باز کنه اما‌ توانش رو نداشت کلحسین میگفت رضا خیلی عشرت اسمت رو صدا میزد رضا بی اختیار اشکهاش جاری شد بعد هق هق گریه اش بلند شد گفت ای مادر ؛چرا ؟ ….
همه گوشهاشون رو تیز کردن که ببینن رضا چی میگه ! بعد رضا گفت مادر !چرا یکروز هم دلت نخواست که به اشتباهاتت پی ببری ،نخواستی با من مثل بچه های دیگه ات باشی ..منو این زن مُردیم دست خالی انقدر کارکردیم اونروزیکه از اینجا رفتم خیلی بمن بدکردین با دست خالی از اینجا رفتم و خدا می دونست اگر این پیر زن نبود ما الان کجا بودیم

تو اونزمان انگار که رضا براشون روضه میخوند همشون گریه میکردن کلحسین گفت رضا جان جبران میکنم نمیزارم حقت پایمال بشه ..الان مادرت رو ببین واسه خودش کسی بود حالا دیگه مثل یک تیکه گوشت اینجا افتاده پس دنیای منم همینه زیاد فرقی باهم‌نداریم بگذر ! رضا گفت سگ کی باشم که نگذرم من گذشتم بعد ننه بتول گفت پاشین فعلا از این حرفها دست بکشید برید کنار که من میخوام یه قرآن برای عشرت خانم بخونم دورش رو خلوت کنید همه از اتاق بیرون رفتیم اما ننه بتول صدا زد
گفت قدسی بمونه..من یهو‌در جای خودم میخکوب شدم ننه گفت در اتاق هم ببند در رو که بستم گفت
قدسی جان قرآن خودم رو از کیفم بده رفتم قرآن رو آوردم که ننه گفت بشین ! فقط با تعجب نگاهش میکردم ،گفت ؛ننه این زن رو میبینی ؟ گفتم بله،
گفت اون الان در حال احتضاره میدونی یعنی چی ؟
گفتم نه خیلی ؛گفت در حال مرگه یعنی خودش رو آماده مرگ میبینه یعنی فرشته خدا عزاییل هر آن ممکنه برسه و عشرت رو با خودش ببره
بعد نگاهی به صورت عشرت انداخت و گفت ببین حالت صورتش رو ! کاملا زرد شده و داره با مرگ دست و‌پنجه نرم میکنه ،ساکت نگاهش کردم
که ننه گفت حالا سکرات مرگ رو داره با تمام وجودش حس میکنه ،گذشته اش میان جلو چشمش اما زبانی نداره که از تو عذر خواهی کنه ،تو حاضری اگر جای این بودی (البته خدا اون روز رو نیاره )بعد کسی تو‌رو‌نبخشه ؟ یه آن خودمو جای عشرت گذاشتم گفتم نه ! ولی من که هیچکسو اذیت نکردم ننه بتول گفت میدونم تمام اینارو خودم فوت آبم ..اما دخترم ببخشش رضا اونو بخشید توهم ببخش آدم هیچ وقت کینه بردل نمیگیره ….یهو هق هق زدم زیر گریه حالا گریه نکن کی گریه کن ننه بتول گفت گریه کن میدونم چی میخوای بگی ! گفتم ننه جوانیم چی میشه ؟ کتکهایی که بمن زد چی میشن ؟ بخدا نمیتونم ببخشم ننه گفت ببین الان بهش بگو‌از سر تقصیرت گذشتم تا محضر خدا جوابمو بدی ! خوبه ؟ بزار آسون بمیره ..گریه امانم نمیداد رفتم بغل گوشش گفتم عشرت بخاطر ننه بتول بخشیدمت اما باید درمحضر خدا جوابمو بدی که چرا من چکارت کرده بودم که طلعت نور چشمت شد و من خوار چشمت ؟ چرا ؟ منم سنی نداشتم بعد بلند بلند گریه میکردم ننه گفت نشد دِ الان فقط باید ببخشی گِله نکنی حرف نزنی اما من زبونم باز نمیشد فقط به احترام ننه گفتم باشه بخشیدم
گفت حالا بیرون برو اما تکیه به پشتی دادم و نرفتم ننه بتول شروع کرد به قرآن خوندن و هی دَم گوش عشرت یه چیزایی میگفت ،گفتم ننه جان تو چی میگی ؟ دیدم چشمهای ننه خیسه
گفت حلالی میخوام ازش میفهمی این من بودم که نوه ها و عروسش رو ازش دور کردم ❤️

گفتم ننه تو بهترین کار رو کردی تو چهار نفر آدم مظلوم رو از دست این ظالم نجات دادی ! آخ که حرفاش ،حرکتهاش یادم نمیره …یهو ننه گفت نگو‌قدسی جان الان وقتش نیست اما من با حسرت به حرفهای ننه گوش میکردم آرام آرام براش قرآن میخوند عشرت چشماش بسته بود که یکباره مژه هاش شروع کردن به تکون خوردن ننه بتول گفت
لا الله الا الله عجب معجزه ایه قرآن عشرت آرام چشمهای بی حالش رو باز کرد بزور پلکهاشو بالا کشید نگاهش به نگاهم افتاد آرام گفت قددسیییی
اما نمیتونست دیگه حرفی بزنه ننه بتول گفت فوری رضا رو خبر کن بیاد در اتاق رو باز کردم سراسیمه گفتم رضا بیا مادرت چشمشو باز کرده رضا بسرعت وارد اتاق شد دست عشرت رو گرفت بوسید گفت مادر خوبی اما عشرت نمی تونست حرف بزنه دهانش رو پر از باد میکرد اما در آخر فقط اوم اوم میکرد با بدبختی گفت علی علی منم بچه ها رو صدا زدم علی اکبر علیرضا بدویبن بیاین مادر بزرگتون کارتون داره .اونها هیچ شناختی از عشرت نداشتن فقط کمی علی اکبر یادش بود که عشرت مادر بزرگشه ..بچه ها میترسیدن انگار میدونستن عشرت حال خوبی نداره علی اکبر بالای سر عشرت نشست و علیرضا روبروش …عشرت دلش میخواست دست بچه ها رو بگیره اما قدرت نداشت کلحسین بالای سر عشرت نشست و براش گریه میکرد گفت بتول خانم به این تکون خوردنا امیدی نیس گاهی یه چیزی یادش میاد اما خیلی زود فراموش میکنه و گاهی چشم باز میکنه و می بنده ننه گفت باشه این الان با همین چشم میبینه که بچه هاش اومدن انتظارش تموم میشه و بیشتر آماده رفتن میشه ..ننه بتول گفت شما برید به کارهاتون برسید من بالای سرعشرت خانم میشینم همه گوش بفرمان ننه از اتاق بیرون رفتن اما بازهم من نرفتم ننه به عشرت گفت عشرت خانم بگو‌
لا الله الا الله ! هی دَم گوشش زمزمه میکرد عشرت حالیش نبود میگفت بگو یا علی ! یا محمد ذکر بگو عشرت ! صلوات بفرست عشرت گویی دوباره بخواب فرو رفته بود من بلند شدم از اتاق بیرون رفتم عفت بیرون در اتاقی دیگر نشسته بود صغری بیگم در مطبخ قدیمی مشغول کار بود نگاه عفت مظلومانه بود گفت قدسی آیا تو واقعا مادرم رو حلال کردی ؟ گفتم عفت تو شاهدی چه بلاها که سرم آورد اما ننه بتول ازم خواست دَم مرگش بگم حلالش منم گفتم ! اما ! اون باید در محضر خدا جوابمو بده که چرا انقدر منو اذیت کرد عفت سرشو پایین انداخت گفت حق داری قدسی جان حق داری ! داشتیم باهم حرف میزدیم که صدای ننه بتول از اون اتاق شنیده شد که گفت
انا لله و انا الیه راجعون❤️

تنم مور مور شد یه جوری شدم یعنی تمام شد ؟ عشرت رفت ؟ به همین سادگی ؟ پس ما هم قطعاً یکروز به همین سادگی خواهیم رفت و خواهیم مُرد؟ چه درسی بهم داد این عشرت ! فهمیدم که هرکس به کسی بدی کنه جوابش رو تو همین دنیا میگیره ، حالا منم سه تا پسر داشتم که می بایست نقش عشرت رو براشون بازی میکردم در اصل ما بازیگران قصه خودمان هستیم و بی شک نسلهای ما و بعد از ما این اتفاقات را مرور خواهند کرد و‌چه خوش به حال است آن کسی که از این امتحان سر بلند بیرون می آید …بخودم اومدم عفت جیغ میزد و
زار میزد و مادر مادر میکرد کلحسین یک گوشه نشسته بود و تو سرش میزد گریه میکرد
اما حسن نبود حسنی که یکروز عزیز کرده عشرت بود اصلا طلعت کجا بود ؟ روم نمیشد بپرسم آیا ازش خبر دارند ؟ ننه ملحفه سفیدی از عفت گرفت و گفت رضا جان با عفت کمک کن عشرتو رو به قبله کنیم کراهت داره که مرده روش باز باشه و
بچه هاش اینکارو‌کردند کم کم فامیلهای عشرت خبر دار شدند همه آمدند و برای عشرت قرآن خواندند در میان مهمانها شمسی رو دیدم جلو اومد بهم سلام کرد گفت تسلیت میگم قدسی جان ..بیچاره راحت شد خیلی عذاب کشید بعد گفت خدابیامرز امشب شب اول قبرش میشه اما خیلی خوش ازش یاد نمیکنن بهتره همه براش نماز بخونیم و از خدا براش طلب مغفرت کنیم …بهش خیره نگاه کردم میدونید چرا ؟ چون خودش هم دست کمی از عشرت نداشت ..مردها کارهای کفن و‌دفن عشرت رو انجام دادند تقریبا بعد از ظهر بخاک سپرده شد وقت سرازیری قبر ننه بتول گفت قدسی تو ‌حلالش کن تا خدا هم از تو بگذره منم بیاد بی بی گریه میکردم میگفتم بی بی جان بلاخره عشرت هم پیش تو اومد قربون دلت برم بی بی چقدر دلتو شکست بعد گفتم ننه جان خدا از دل من خبر داره دیگه اصرار نکن من موقع جان دادنش حرفم رو با خدا زدم دیگه بی بی بیخیالم شد کمی گذشت باز هم سکینه خانم با محسن برای مراسم اومده بودن
ماه منیربغل صغری بیگم بود منم ماه منیر رو بغل کردم و رفتم دورتر نشستم سکینه خانم جلو آمد گفت تسلیت میگم قدسی جان خیلی این زن عذابت داد ،منهم بخاطر رضا گفتم خدا رحمتش کنه اون اولای عروسیم بود ما دیگه با هم خوب بودیم .
میدونستم که دروغم بی فایده بود تو ده ما (ببخشید )انگشت تو دماغت میکردی همه می فهمیدن بخاطر همین سکینه خانم گفت آره وصفش رو شنیده بودم و‌من حسابی خیط شدم و‌محسن ازدور فقط نگاهش بمن بود غافل از اینکه دیگه من هیچ حسی بهش نداشتم .منهم عمداًسمت رضا رفتم گفتم رضا جان ماه منیر رو بغلت بگیر و محسن داشت منفجر می شد ❤️

نمیدونم چرا هنوز هم فکر میکرد من با وجود چهار تا بچه بازهم باید اونو دوست داشته باشم
و این کار حماقتش رو می رسوند مگر من از زندگیم چی میخواستم ؟ آرامش ! که حالا به اون رسیده بودم ودر کنار رضای مهربونم خوشبخت بودم !!بگذریم. اونروز دوباره همگی برای ناهار به خونه کل حسین اومدن و طبق معمول سکینه خانم و محسن هم اومدن .هنوز ما چشممون به در بود تا حسن برای مرگ مادرش بیاد آخه خانواده زنش تو روستای ما بودند باید یکنفر خبر رو به گوششون
می رسوند اما نمیدونیم چرا نبودن ،اونروز و روزهای دیگه ما از همه مهمونها پذیرایی کردیم کلحسین با دیدن بچه های من شادی رو لبهاش بود همش میگفت ایکاش اینجا بودین شیش نفر هنوز اینجا راه میرفتن یکروز که داشتیم با صغری بیگم کار میکردیم
منوصدا زد گفت عروس جان بیا کارِت دارم
دستامو شستم و به سمتش رفتم ..بله آقاجان بگو !!! گفت روزهای خوب و بیشتر بدی رو در این خونه سپری کردی می دونم عشرت اذیتت کرد اونم میدونم !منم کوتاهی کردم ازهمه بدتر !
اما بیا و الان به اینجا برگرد و با ما زندگی کن همه چیز رو جبران میکنم …دستامو به هم فشردم و به خودم جرأت حرف زدن دادم گفتم آقاجان تو میدونی من کجا خونه دارم ؟ تو میدونی چه امکاناتی اونجا دارم ؟ شما که مارو رها کردی اما یه شرط برات میزارم ! گفت هر شرطی باشه می پذیرم
گفتم بعد از مراسم خانم جان بیا بریم شهسوار اگر اونجا رو دیدی و با اینجا عوض کردی منم میام اینجا ! گفت صد البته که اونجا شهره اینجا روستا !
آب و برق و تلفن داره معلومه خُب اونجا بهتره
اما بگذر ،گفتم نه شما قول دادی و شرط منو پذیرفتی پس من بعد از مراسم شما رو با خودم میبرم ..کلحسین به زمین خیره شدگفت چی بگم والا
باشه بخاطر تو میام اما!!! گفتم دیگه اما و اگر رو کنار بگذار و با ما بیا …
دیگه کسی تو خونه عشرت با اون همه هارت و پورت نمونده بود همه پراکنده شدند عفت بیچاره که زیر دست شمسی بود باید بعد از شب هفت مادرش بخونه اش برمیگشت چون دیگه کُلفتی نداشتن که کارهاشون رو بکنه❤️
پس کلحسین مجبور بود فعلا با من بیاد ..مراسم هفتم که نزدیک شد رسم بود که ما همرو دعوت
کنیم ننه بتول هم پیش ما بود چونکه همسایه
عشرت بود ننه میگفت من کار زیادی نمیتونم انجام بدم اما برنج پاک کردن و بُنشن پاک کردن رو بدید بمن ( نخود و لوبیا ،لپه میشه بُنشن) براتون انجام بدم کلحسین میگفت برای شب هفت عشرت خورش قیمه بدیم بنابر این کلحسین گوسفندی کُشت و خانمهای فامیل که نمیخوام نامی ازشون ببرم به کمک ما اومدن و‌کارهای شب هفتم رو انجام دادن عفتِ بیچاره همش کار میکرد و هروقت که تنها میشد برای مادرش گریه میکرد و‌ با گریه کردناش دل همرو کباب میکرد …راستی اگر اتفاقی برای عفت‌می افتاد دیگه کیو تو این ده داشت ؟
بهش گفتم عفت اگر اصغرو شمسی اجازه دادن بیا خونه ما یه مدتی بمون بزار کمی دلت باز باشه ..گفت ای قدسی جان چه دلِ خوشی داری کی اجازه میده منه بدبخت بیام شهر که دلم باز بشه ..تمام کارهای شب هفت رو انجام داده بودیم صبح زود همونروز من از خواب بیدارشدم و به همراه صغری بیگم خورش قیمه رو درست کردیم برنج ها در لگن خیسانده شدن ! و تدارک همه چیز دیده شده بود
کلحسین ازم خیلی تشکر میکرد میگفت اگرتو نبودی
منو عفت چطوری میخواستیم اینهمه کار رو
انجام بدیم …بعد نگاهی تو چشمام کردو گفت عروس جان تو همانند نگین الماس انگشتری با ارزش و درخشان ! ایکاش قدرِ تو رو بیشتر میدونستیم
بچه هام کم کم آقاجون رو شناخته بودن . علی اکبر که بزرگتر بود گاهی پشت کول آقاجان می چسبید و بهش ابراز علاقه میکرد
و اون بیچاره هم از ته دل میخندیدو قربون صدقه میرفت …خلاصه ؛سرگرم کار بودیم که صدای کوبیدن لگد به در مارو به خودمون آورد
آقاجان گفت یا خدا کیه که انقدر وحشیه و به در میکوبه ،بعد بسمت در حیاط رفت همینکه در رو باز کرد طلعت مثل یک گرگ درنده وارد حیاط شد و‌حسن بیچاره پشت سرش به حیاط اومد ..
صدای جیغ جیغ طلعت خونرو برداشته بود طوری گریه میکرد که انگار خدای نکرده مادر خودش طوریش شده بود حسن دستش رو دور گردن اقاجان انداخت و گریه کنان گفت آقاجان دیر رسیدم خیلی هم دیر !!! درسته ! و هردو گریه میکردن. طلعت مکار تا چشمش بمن افتاد گفت ؛آخ بمیرم برات مامان عشرت چه کسایی امروز اینجا حضور دارن
کسایی که دق بهت دادن و خونه نشینت کردن حالا از همه زودتر اینجا وایسادن تا مرده خوری کنن ..❤️

انقدر از لحن گفتارش بدم اومد که خدا میدونه
اما دیگه دختر چهارده ساله نبودم که بخوام با این حرفها بلرزم خودم رو جمع و جور کردم
باید جوابش رو میدادم دیگه مثلا شجاع شده بودم گفتم تو کجا بودی بعد از هفت روز سر و‌کله ات پیدا شد ها؟ ما دلمون میخواست خبرت کنیم تا
هردو مون باهم مرده خوری کنیم ولی هیچ کس ازت خبرنداشت دوست داشتیم حسن زیر جنازه مادرش باشه اما کسی آدرسش رو نداشت واما …حالا باید بگم از خودمون طلعت خانم ببخشیدا ما خانم جان زنده بود اینجا بالای سرس بودیم من حلالش کردم چون خیلی اذیتم کرد تو هم همدستش بودی ،اما توچی ؟ تو کجا بودی که‌
ولش کردی به امان خدا! حتی یه آدرس هم از خودت نداده بودی فکر میکنی خیلی تاپ بودی ؟ یا بی عیب و‌نقص بودی ؟
نه خانم جان تو بوی کباب شنیدی بلند شدی اومدی اما خبری نیست بشین سرجات ..طلعت گفت اوه اوه چه دُمی درآوردی یادمه وقتی کتک میخوری جیکت در نمی اومد !!!نه !!! حالا رفتی شهر بوی آدم گرفتی
خندیدم گفتم تو توی کدوم قسمتشی که هنوزم بوی تعفن میدی خجالت بکش بس کن
همه داشتن مارو نگاه میکردن که رضا برای اولین بار توی جمع دستش رو دور گردنم انداخت گفت قدسیه جان بحث‌ نکن الان جاش نیست ،بعد
بوسه ایی به پیشانیم زد و‌گفت بفرما بریم تو اتاق اونروز احساس کردم کوه پشتمه گفتم آخه رضا جان میبینی چه میکنه ! گفت اگر هر کاری این کرد توهم بکنی پس چه فرق این چه فرق تو ….عفت لبش رو گاز گرفت گفت قدسیه جان این بی آبرو تر از این حرفهاست ولش کن و هردو باهم به مطبخ قدیمی رفتیم عفت کمی بهم آب داد و‌گفت هیچی نگو این بدون نقشه اینجا نیومده حالا میبینی گَندش در میاد ..طلعت چنان با صدای بلند گریه میکرد که تعجب همه رو برانگیخته کرده بود میگفت آی مادرم آی مادرم ! ننه بتول نیشخندی بمن زد و با اشاره بهم گفت بیا تو حیاط کارِت دارم .از جام بلند شدم و دنبال ننه بتول براه افتادم
گفت ننه جان سربه سرش نزار این برای چیز دیگه ایی به اینجا اومده بهتره تو ساکت باشی چون به تو قول میدم که اینجا فردا دعوا خواهد شد و من بخاطر ننه ساکت شدم ❤️

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghodsye
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه ocarui چیست?