قدسیه 10 - اینفو
طالع بینی

قدسیه 10

همگی برای رفتن به سر مزار عشرت آماده شدیم
حسن زیر بغل طلعت رو گرفته بود و زار میزد طلعت عجیب فیلم بازی میکرد دلم به حالش میسوخت که انقدر احمق بودهمه فامیل شناخته بودنش
عفت مثل اون گریه نمیکرد سر خاک که رفتیم از خاک های قبرعشرت مشت مشت بر سرش میریخت و میگفت ای خدا منو سرد کن چه طوری این داغ رو تحمل کنم ..پدرو مادرش به کارهای طلعت تعجب زده نگاه میکردن .آخه کی برای مادرشوهرش انقدر خودکشی میکرد عجیب کارهاش خنده دار بود یکبار خودش رو به غش زد کار از گریه گذشت همه زیر چادرهاشون میخندیدن میگفتن عجب روزگاریه ! چطور می تونست اونهمه فیلم بازی کنه ؟ منکه بلد نبودم .افردایکه فامیل دورتر بودن با پاشیدن آب به روی طلعت سعی در (مثلاً)به هوش آوردنش رو داشتن یهو طلعت بهوش اومد با صدای بلند گفت قربونت برم که خودت ! خودت زبونی گفتی طلاهام مال تو ! این دوتا لیاقت ندارن ،یادته گفتی وقتی من مُردم برو تو گنجه اتاق عقبی طلاها اونجاس بردار؟ تو خدای سخاوت بودی کسی قدر تو رو نمی دونست ،،
آخ نگم از پارچه ها و چادرهات که تو بقچه بود
همش میگفتی این دختره لیاقت نداره مال تو باشه .
بمیرم انقدر دست و دل باز بودی مادر …همه چیزات میدونم کجاست ،،میرم برمیدارم ،عفت با خجالت نگاهش میکرد گفت بس کن طلعت الان جای این حرفها نیس،با دریدگی میگفت وا !!!
بس کنم تو زودتر بری برداری عفت آبرو داری کردو گفت نه همش مال تو …در میان مهمانهاشمسی روشو با چادر محکم گرفته بودتا خنده اش معلوم نشه یکباره با صدای بلند گفت آها اون یک کیلو طلا رو‌میگی ؟ اونهارو یکبار بنده خدا بمن بخشید اما من درسی بهش دادم تا دیگه بخشش نکنه ! آقاجان بیچاره عرق دونه دونه از پیشانیش راه گرفته بود که محکم داد زد ؛طلعت بس کن این بساط خیمه شب بازیتو بگذار مراسم رو با آبرو برگزار کنیم تا راجب همه چیز بهت توضیح بدم .طلعت که حسابی ضایع شده بود گفت بله آقاجان حق به حق دار میرسه ..
چه بساطی داشتیم اونروز ! دیگه آبرویی برامون نمونده بود مهمانها بعد از حضورشون سر قبر ناهار بخونمون اومدن طلعت هم سعی در ناراحت کردن من داشت ..به فامیلهای نزدیکمون میگفت خدا بخیر کنه معلوم نیست این دوتا چه آشی پختن
حالا یا شوره یا بی نمک ؛؛حالا میگی نه نگاه کن❤️

من به احترام بی بی ساکت شدم همگی باهم بخونه رفتیم طلعت ژستی گرفته بودکه بیاو‌ببین هی میگفت وای حالم خیلی بده ! معده ام داره میسوزه ،حسن به دادم برس بسکه برای مادرت گریه کردم دارم میمیرم ننه بتول گفت سعی کنید محلش نزارید تا به خیلی از واقعیت ها پی ببره اما من واقعا نمیدونستم ننه راجع به چی داره صحبت میکنه
ناهار رو درسینی های بزرگی که بهش مجمع میگفتن کشیدیم و چقدر با حوصله سیب زمینی ها رو خلال کرده بودیم همونجا شمسی رو کرد به طلعت گفت ماشاالله به هنر دست قدسی و عفت الحمدالله نه شور شده نه بی نمک ! طلعت گفت شانسی شده …بازهم ننه نگاهم کرد ما ساکت شدیم بلاخره بعد از ناهار مهمانها رفتن طلعت پرو تر از همه بلند شد و به آقاجان گفت برم سر گنجه امانتهامو بردارم آقاجان گفت بشین سرجات بس کن ! آبرو‌ریزی که سر قبر کردی رو اینجا تکرار نکن بگذار راحتت کنم طلایی در کار نیس …طلعت گفت چی ؟ خود عشرت بمن گفت طلاهام برای تو ! آقاجان عصبی شد گفت خجالت بکش گیرم که عشرت گفته بود مگر ما قبول میکردیم که طلا به تو بدیم دیگه دنیا انقدر شهر هرت نشده ..بزار خیالت رو راحت کنم طلاهایبکه تو مدعی هستی مال توئه سالها قبل فروخته شده میدونی چی شد ؟ طلعت با چشمان گشادشده گفت نه ! زودتر بگو‌ ! گفت پس بشین تا مدرکشو بیارم .همه چشمهامون به آقاجان بود که با یک‌سند به اتاق اومد طلعت فوری از جاش پاشد آقا جان گفت بشین سرجات گفتم …..
رضا پاشو‌بیا ،رضا گفت من ؟ گفت آره تو ،رضا بلند شد سمت آقاجان رفت گفت بله بابا ! گفت این سند برای توئه …طلعت گفت چی ؟ برای آقا رضا ؟ گفت بله وقتی رضا از اینجا رفت وقتی دست خالی رفت و عشرت همه امیدش به تو بود وقتی تو رفتی
بیشتر قدر رضا رو دونست ،شما وقتی عشرت رو تنها گذاشتین که همه غرورش خورد شده بود برای همین عشرت بمن گفت تمام طلاها رو بفروش و یه خونه کوچیک برای رضا بخر و ماهم باهم این خونه رو خریدیم البته عشرت بنام خودش خرید و بعد از خودش به رضا بخشید گفت بچه داره و بیشتر بدردش میخوره همونجا طلعت از حال رفت ❤️🤭

طلعت رو با بدبختی بهوش آوردن ننه بتول انگشت سبابه اش رو تو دهن طلعت کرد و هی به سقش فشار میداد و میگفت دختر پاشو مال دنیا به دنیا میمونه کو صاحب اصلیه مال و اموال ؟ الان کجاس ؟اما بگم از حسن که یه گوشه افسرده نشسته بود
خود حسن از رفتارهای طلعت خجالت میکشید اما
بیچاره چاره ایی نداشت ..طلعت گفت از این میسوزم که چرا فقط طلاهاش رو داده به آقا رضا !!آقاجان گفت لا الله الا الله عجب گیری کردیما ..بعد گفت دختر جان خوب گوش کن تو چند سال اینجا بودی رضاو قدسی با دست خالی از اینجا رفتن ما عذاب وجدان گرفتیم بخاطر همین عشرت طلاهاش رو فروخت و خونه خرید تا بعد از خودش من این سند رو بدم رضا !
وای که طلعت احمق ترین بود زیر لب گفت عشرت گور بگور شده چرا اینکارو کرد ،رضا گفت چی گفتی طلعت ؟ گفت هیچی میگم اگه ارث خانم جان باشه بما هم میرسه چون خونه بنامشه ،
آقاجان خنده ایی کرد و گفت سخت در اشتباهی چون وقتی ماخونروخریدیم به محضردار گفتیم میخواهیم بعد از مرگ بنام رضا بشه اونم صلح عمری کرد یعنی اتوماتیک وار خونه بنام رضا میشه …طلعت گریه میکرد یهو گفت از اول هم عادت داشت به بچه هاش ظلم کنه یادمه که چقدر به آقا رضا و قدسی ظلم میکردمنم جوون بودم عقلم نمی رسید ‌خـُب منم باهاش هم دستی میکردم .من خنده تلخی کردم و گفتم اشکال نداره همیشه میگن زمستون تموم میشه رو سیاهیش به ذغال میمونه ،کم مونده بود که طلعت جربده منو !! گفت بسه خوش اقبال برای توکه بد نشد مارمولک ….همه ناراحت شدند. حتی حسن ! اما ننه بتول اشاره کرد هیس ! ساکت ! چیزی نگو …طلعت با ناراحتی گفت حسن پاشو بریم از اینا آبی گرم نمیشه
تا مُردن این یکی (یعنی آقاجان رو میگفت )معلوم نیست چقدر زمان باشه
بعد با حرص گفت اگر میدونستم خانم جان اینکارو کرده برای اینم نمی اومدم ! خوب کردم که آدرسم رو به شما ندادم …اه شما به چه دردم میخورین ..
منو ننه بتول خندمون گرفته بود خیلی خودمون رو‌نگهداشتیم آقاجان و عفت با تاسف نگاه میکردن حسن مثل برده دنبال طلعت براه افتاد دلمون برای حسن میسوخت اما بیچاره عشرت بخاطر مال دنیا بدبختش کرده بود اونهم بخاطر ثروت پدر طلعت !
بگذریم بعد از شب هفت ما باید به شهسوار بر میگشتیم به آقاجان گفتم تو هم جمع کن با ما به شهر بیا ..اولش قبول نمیکرد اما بازهم دلم طاقت نیاورد و به زور بردیمش به ننه بتول گفتم باید با ما بیایی گفت نه ننه جان فعلا پدرشوهرت رو ببر من بعداز چله میام ..چقدر ننه منو راهنمایی میکرد واقعا بعد از بی بی بهترین راهنمای زندگیم بود ❤️

خلاصه ما بعد از هفتم عشرت با آقاجان به شهر اومدیم .آقاجان بدتر از من هی به در و‌دیوار شهر نگاه میکرد در وحله اول وقتی وارد خونه ما شد چشماش گرد شد با تعجب گفت ماشالا رضا اینجا رو چطوری خریدی ؟ الله اکبر ! چه حیاطی چه گلایی !! رضا گفت بیا بشین همرو برات تعریف میکنیم ..صغری بیگم به اتاق خودش رفت پسرها هم همینطور ! آقاجان که سالها فقط میدان بار رفته بود و به خونه اومده بود کمتر به شهر اومده بود
وهمه چیز براش قشنگی داشت .بسرعت براش چایی دَم کردم رضا هم از اول ورودمون تا الان رو برای پدرش تعریف کرد و گفت ما مدیون حاج خلیل هستیم کسی که درحقم بعد از شما پدری کرد
دیگه روش نشد بگه تو ازمن فقط کار کشیدی وخرج بخورو نمیر دادی ضمن اینکه حالا عشرت جبران کرده بود و اونشب آقاجان گفت بیاین بشینید که من میخوام کاری بکنم و از شما مشورت بگیرم ما کنارش نشستیم و به حرفهاش گوش دادیم
آرام آرام گفت من دیگه نمیتونم به حجره برم ..حجره آدم جوون میخواداز وقتی حسن رفت من هم درست و حسابی حجره نرفتم تنها شدم !
حالا میخوام حجره و خونه و زمینهامو‌بفروشم سهم بچه هامو بدم و‌خودم هم اگر صلاح بدونید همینجا تو شهسوار یه خونه کوچیک بخرم تا شما بمن سر بزنید چون من هم بیکس هستم …اولش بهم برخورد زیاد خوشایندم نبود آخه یادمه که وقتی قبلا به آقاجان گلایه کردم جوابی بمن نداد اصلا اهمیتی هم نداد
اما بعد دلم به حالش سوخت گفتم اگر رضا که پسر بزرگش بود وبهش پشت میکرد چه کسی میخواست نگهداریش کنه ؟ ساکت شدم رضا گفت باشه بابا هر کاری دلت میخواد بکن ولی بزار سال مادرمون تمام بشه حالا مردم برامون حرف در میارن
اونهم سکوت کرد گفت باشه من چند روزی اینجا میمونم ولی برمیگردم زمینها و حجره رو میفروشم اما به احترام حرف تو خونه رو نمیفروشم اونشب حرفها تا اینجا بسته شد و آقاجان نزدیک بیست روز خونمون بودتو این مدت با حاج خلیل آشنا شد خدایی خیلی از حاج خلیل تشکر کرد اماحاج خلیل گفت رضا پسر نداشته منه و هرکاری کردم با میل و علاقه خودم بوده.. بعد از دیدار با حاجی آقاجان بمن گفت من دیگه میرم ده تا به کارهای چله برسم تا شما هم بیاین ده و بعد از بیست روز به ده رفت بچه هام عجیب بهش عادت کرده بودن چون اینها هم کسی رو‌نداشتن ❤️

بعداز رفتن اقاجان رضا بهم گفت قدسی جان من میخوام یه کاری کنم فقط نه نگی ! گفتم بگو انشاالله خیره ! گفت من‌بعداً خونه مادرم رو که بنام من خریدن بنام تو میکنم چون تو خیلی برای زندگی ما زحمت کشیدی منم میخوام جبران زحمتاتو اینجوری بکنم ..گفتم رضا من و تو هردو یکی هستیم لازم نیست خونرو بنام من بکنی ما چهار تا بچه داریم
اونو میزاریم برای بچه ها اما ،فقط بنظرم بفروشش و تو شهر یدونه خونه بخر بدیم اجازه و اجاره اش رو بزاریم بانک برای آیندت بچه هام ..رضا همون لحظه بلند شد از پیشانیم یه بوس کردو گفت این همه عقل کجای اون مغز کوچیکت جا شده هردو‌مون خندیدیم گفتم من خونه میخوام چکار مگر انسان یه جا برای زندگی کردن نمیخواد ماهمینجارو‌داریم بسمونه ! تو چشم بهم زدنی بچه ها بزرگ میشن و آیندشون معلوم نیست چی بشه ،رضا گفت قدسی قدرت خدارو می بینی کافیه یه نظر به زندگی هممون کنه اون وقت ببین چی میشه …اونروز با رضا حرف زدیم و‌شکر گزاری کردیم .روزها میگذشتن و ما به چهلم عشرت نزدیکتر شده بودیم و از آقاجان (حاج خلیل )درشهسوار اجازه گرفتیم و برای چله راهی ده شدیم آقاجان در خانه تنها بود اما خونه زندگیش بسیار کثیف شده بودگفتم آقاجان چرا زندگیت اینطور شده گفت منکه نبودم گویا طلعت به اینجا آمده و ادعای مال کرده بوده و گفته من از اینجا سهم دارم و عفت هم نمیخواسته منو ناراحت کنه بمن خبر ندادن اینم هر کاری دلش خواسته کرده منو صغری بیگم دوباره همون کارهای نظافت و تمیزی رو تکرار کردیم اما خیلی چیزهای عشرت دیگه سرجاش نبود عشرت خیلی ظرف و ظروف و مس و مسینه داشت، قدیمیها خیلی رختخواب داشتن اما گویا طلعت همرو با خودش برده بود آقاجان بهم گفت دیدی بهت گفتم همه چیز رو بفروشم بیام شهر من این زن رو میشناسم اینجا موندن دیگه فایده نداره
مراسم چله در روز خودش شروع شد اما از طلعت خبری نبود منو عفت اونروز با صغری بیگم همه کارهارو انجام دادیم مهمانها یکی یکی سر رسیدن و همگی آماده شدیم که سر مزار عشرت بریم اونروز آقاجان از جانب طلعت احساس خطر کرد، یه شاگرد داشت که خیلی هوای آقا جان رو داشت
ممد شاگرد پادو مغازه اش بود بهش گفت ممد تو توی خونه بمون و اجازه ورود هیچکس رو به خونه نده حتی حسن ! ممد گفت آقا اگه ناراحت شد چی ؟ گفت بگو‌اجازه ندارم بعد یه تَرکه چوب بهش داد گفت بگیر شاید بدردت خورد ❤️همگی سر خاک‌عشرت رفتیم .مراسم برگزار شده‌بود که حسن از دور دیده شد اما بدون طلعت ،
عفت کنارم نشسته بود آروم با اشاره بمن گفت خدا بخیر کنه حسن اومد .
روضه خوان داشت برامون روضه میخوند و همه گریه میکردن …یهو صدای جیغی همرو بخودشون آورد ! بله طلعت بود، روشو گرفته بود محکم و بسمت ما جیغ زنان می اومد ما میدونستیم که با بی آبرویی طلعت روبرو میشیم روضه خوان داشت میگفت مادر ! چهل روزه که بچه هات ندیدنت و دلتنگتن ! یهو طلعت مثل روضه خوان با صدای بلند گفت آره والله ما دلتنگ بودیم اما با تَرکه چوب ازمون پذیرایی کردن
کجا دیدین دختر بره خونه مادرش با چوب بزننش ! اما اینا منو زدن !!! همه یه جورابی خندشون گرفته بود آقاجان رنگش قرمز شد دیگه تو‌ی ده آبرویی برامون نزاشته بود آقاجان هم با صدای بلند ،عین روضه خوان گفت ؛حتما باز رفته بودی دزدی که با تَرکه ازت پذیرایی کردن !!! دیگه کار از خنده گذشت شبیه به قهقهه شد رضا عرق رو پیشونیش نشسته بود ،حسن هم همینطور !!! حتی پدرو مادر طلعت هم سرخ شده بودن ..دیگه پدر گَله دارش سرش رو
نمی تونست بالا بیاره ..مادرش اکرم خانم گفت بس کن دختر ! چرا بی آبرویی میکنی از زانوی خودت بگیر بگو یاعلی ! و روضه خوان با صلواتی همه رو به سکوت دعوت کرد ..بماند که آبرویی برامون نموند اما همگی به خونه آقاجان رفتیم مهمانها با دیده حقارت بهش نگاه میکردن ممد تا آقاجان رو‌دیدگفت ببخشید اوسا شرمنده ام ! اما این خانم کلید داشت میخواست بزور وارد خونه بشه هرچه با زبان خوش گفتم نرفت مجبور شدم هُلش بدم اما متاسفانه بسته نمکی از دستش افتاد منم با اجازه شما با تَرکه دورش کردم فکر کنم قصد داشت غذاهارو شور کنه
اما من از خونه دورش کردم ..بنظر شما بسته نمک رو برای چی آورده بود خونه آقاجان ؟؟❤️

آقاجان گفت عیب نداره ممد کار خوبی کردی
که از خونه دورش کردی من خودم بهت گفتم
اینکار رو بکنی …غذای مهمانهارو آماده کردیم اما من دلم شور میزد گفتم خدایا نکنه زهرش رو ریخته باشه وغذاهارو شور کرده باشه فوراً به مطبخ رفتم غذاهارو چشیدم دیدم نه ! شکر خدا همه مزه طبیعی خودشون رو دارن با کمک بعضی اقوام و صغری بیگم غذا هارو کشیدیم و بر سر سفره چیدیم تا عصر شد و مهمانها میخواستن از خونه عشرت برن که یهو کلحسین گفت همگی خوب گوش کنید تو رو خدا برامون حرف در نیارید من میخوام از روستا برم پیش پسر بزرگم ونمیتونم از کسی انتظار داشته باشم که منو نگهداره پس میرم جایی که فقط کسی باشه که بتونه بهم سر بزنه و اون شخص رو هم همتون میشناسید کسی نیس بجز رضا پسر بزرگم !! اونجا راحتترم ! حالا هرچی دلتون میخواد پشت سرم فکر کنید اما زندگی من اختیارش دست خودمه نه نظر دیگران ! همه گوش میکردن چون فامیل نزدیک بودن گاه گاهی صدایی از مهمونها
می اومد که میگفتن نه بابا ! به کسی چه مربوطه تو اختیار زندگیت داری !!گفت هرجا برم بهتون خبر میدم نه مثل پسرم حسن آقا که معلوم نیس کجا رفته ! حسن سرش رو پایین انداخت و گفت آقاجان بخدا من !که آقاجان گفت فعلا جای این حرفا نیست بس کن …همه مهمانها کم کم رفتن باز هم خودمون تنها شدیم طلعت غمزده نشسته بود ولی یه جوری بود حالت عادی نداشت صدای در مارو بخودمون آورد من داشتم کارهای نیمه تمام مطبخ رو با صغری بیگم انجام میدادم علی اکبر در رو باز کرد گفت سلام ؛گفتم مادر کیه ؟ گفت ننه بتوله گفتم بگو‌بیاد مطبخ پیش من …
طلعت تو اتاق بود ننه هراسون به مطبخ اومد گفت قدسی قدسی کجایی گفتم اینجام ننه جان !
بعدگفت رضا کو ؟ گفتم چی شده ننه اونم همینجاس دارن اتاقها رو جمع و جور میکنن ..گفت ننه استخاره ای براتون کردم براتون خطر بزرگ اومد
گفتم چه خطری ؟ گفت یه شخصی مثل شیطان میخواد زندگیتو بهم بزن…ترسیدم تو دلم گفتم نکنه محسن باشه ! من که بهش گفتم ازش دیگه خوشم نمیاد آروم رفتم د‌َم گوشش گفتم نکنه محسنه ؟ گفت نه نه خیلی بهتون نزدیکه ! حواستون باشه زن شیطان صفته،نگران شدم یهو به طلعت شک کردم
اصلا اون برای چی بعد از ما اومده بود خونمون ؟ یاد ممد افتادم گفت طلعت نمک تو‌دستش بود ! ممد هنوز خونمون بود تو اتاق داشت کمک رضا وحسن میکرد گفتم ننه این ممد که یادته گفت نمک تو‌دست طلعت بوده گفت آره گفتم من بهش شک دارم ننه گفت آروم برو صداش کن بیاد مطبخ ..منم رفتم تو اتاق طلعت داشت ناخون هاشو میجوید گفتم ممد آقا یه لحظه بیا ! طلعت مثل گربه براق گفت به به خوشم باشه ❤️

طلعت مثل گربه براق گفت به به خوشم باشه با پسر مردم چکار داری ؟ گفتم من کاری ندارم ننه بتول کارش داره ،با شنیدن اسم ننه بتول رنگ از رخصار طلعت پرید چون تو ده همه به استخاره های ننه بتول ایمان داشتند گفت چکارش داره ها؟
گفتم بتوچه ! من چه میدونم
چکارش داره …داشتم برمیگشتم که یهو دیدم موهام تو‌دست طلعته ،،بی حیا نفهمیدم کِی موهامو کشید کِی روسریمو کشید جیغم به هوا رفت حسن و رضا بدو بدو جلو دویدن تا موهای منو از چنگ
عفریته بیرون بیارن جلوی حسن از خجالت آب شدم
حسن سیلی محکمی به صورت طلعت زد گفت ولش کن بیشرف چکارش داری گفت تقصیر این بود
رضا گفت کور که نبودیم چته ؟ چرا دروغ میگی ما بزودی از اینجا میریم ..سرم درد گرفته بود اما چادرم رو فورا سرم کردم حسن مثل یک زن گریه میکرد میگفت خدا ورت داره زن ! خدا منم از دست تو نجات بده منم سیاه بختم از دست تو !
ممد که شوکه شده بود گفت چیه چه خبره گفتم ممدآقا بتول خانم کارِت داره …طلعت یه گوشه نشست و من گریه کنان از اتاق بیرون رفتم آقاجان گفت برو دخترم برو تو مطبخ تا ببینیم کی از شر این خونه خلاص میشیم منم به دنبال ممد به مطبخ رفتم ننه بتول گفت الهی دستش بشکنه ،بیشرف ِ بی لیاقت بعد رو کرد به ممد آقا گفت پسر جان اون نمکی که دست این دختره بود کو ؟ ممد گفت اونو برای چیتونه؟ گفت لازمش دارم باهم به جلو‌در زیر زمین رفتیم گفت اوناهاش پرتش کردم اون گوشه !! بی بی بسمت بسته رفت یهو گفت یا امام زمان این چیه ؟ درش رو باز کرد بسته کوچک بود خیلی بزرگ نبود اندازه یه مشت بود ننه کمی آب دهن به نو‌ک انگشتش زد ازش خورد و گفت بگو‌کلحسین بیا به رضا و‌حسن هم بگو‌بیان من گفتم چیه ؟ گفت بدو بگو بیان بعد به صغری بیگم گفت نزاری این بیشرف از در خونه خارج بشه صغری بیگم پشت در وایساد
کلون در رو انداخت من با ناراحتی گفتم آقاجان ،رضا ،حسن بیاین ننه بتول کارتِون داره طلعت رنگش پرید گفت تو بیخود کردی میخوای گردن من بندازی ؟ با تعجب گفتم چیو ؟ حرف نزن روانی من با تو کاری ندارم هرسه بسمت ننه رفتن ننه بسته رو بدست کلحسین داد گفت خودتون ببنید چی میخواسته تو خونتون بیاره و بپرسید چرا ؟ هرسه متعجب نگاه میکردن طلعت دهنش خشک شده بود گفت کار من نیس من نیاوردم کلحسین گفت وای اینکه هروئینه!! اینو کی بهت داده من پاهام شل شدن محکم به روی زمین افتادم گفتم یا امام حسین اینو از کجا آورده هدفش چی بوده ؟ حسن بسمت پله های زیر زمین رفت تَرکه رو از سر پله برداشت و در حوض آب فرو کرد و بسمت طلعت رفت و تا جایی که میخورد باچوب کت*کش زد❤️

حسن با غیض طلعت رو‌میزد‌و‌با خودش تکرار میکرد بیشرف میخواستی کیو رسوا کنی ها؟ منو ؟ رضارو ؟ یا پدرم رو ؟ طلعت بی امان جیغ میزد
نزن غلط کردم ! بهت توضیح میدم ! همه چیو میگم
ممد و آقاجان تَرکه رو از دست حسن گرفتن حسن رنگش مثل گچ شده بود خودش انگار از حال رفت به دیوار حیاط تکیه دادو یهو بغضش ترکید
ای آقاجان ،من چه ها که از دست این زن عفریته نکشیدم دیگه میخوام خودمو از دستش نجات بدم میخوام طلاقش بدم ،پدرم رو در آورده همش حسرت زندگی دیگران رو میخوره نشسته یه جا و دنبال مال مُفته،کجای دنیا بدون زحمت پولی بدست اومده ؟ آقاجان میدانم که در روستای ما طلاق عیبه اما نجاتم بدین دیگه خسته شدم ضمن اینکه این زن نازاست و نمیتونه بچه دار بشه دلیلمم محکمه پسنده و هیچ قاضی نمیتونه جلومو بگیره؛آقاجان نجاتم بده
حسن مثل یک زن اشک میریخت آقاجان مواد رو پرت کرد تو آب حوض و گفت دوست ندارم حتی یک ثانیه این چیزها در خونه من باشه
طلعت لب و دهنش خونی بود انگار بدنش درد میکرد بسمتش رفتم که حسن فریاد زد قدسی خانم برگرد اون کثیفتر از این حرفهاست که بخواهی کمکش کنی اما دلم بحالش سوخت چادرش رو دور خودش پیچیده بود بعد با صدایی لرزان بی مقدمه گفت زن همسایمون این پیشنهاد رو بهم داد
حسن گفت زن همسایه ؟ اون دیگه چه خر*یه !
گفت وقتی آقاجان گفت میخواد خونرو بفروشه و ارث بچه ها رو بده همسایمون گفت کاری کن که تمام ارثش به تو برسه گفتم آخه چطوری ؟ گفت یک بسته مواد بهت میدم ببر تو خونه بزار تو جیب رضا گیر می افته ، و برو خودت لو بده و شیرینی منم بده
هممون آتیش گرفتیم گفتیم تو هم گوش کردی احمق !فکر نکردی رضا چهار تا بچه داره
حسن از جاش بلند شد و لگد محکمی به پهلوی طلعت زد ..گفت سریع برید پدرش رو خبر کنید
که بیاد باید طلاق دخترش رو هرچه زودتر بدم
طلعت به دست و پای حسن افتاد گفت حسن جان غلط کردم حسن اعتنانکرد یهو طلعت گفت اصلا کو مدرکتون ؟ آقاجان گفت پر رو من هیچ وقت از این اشغالا تو خونه ام نمیزارم بمونه
همسایه ات هم بزودی برای اینکار به سراغ پولش میاد و اینکه دلیل طلاقت نازایی توست
هرچند که ما اهل این چیزا نبودیم اما تو خودت مارو وادار به اینکار کردی پس خیلی راحت پاتو از زندگی حسن بکش بیرون .بعد رو کرد به ممد گفت بپر آقاش رو خبر کن ❤️

عجب روزی شد اونروز !!! رضا سرش رو‌تو دستش گرفته بودبمن گفت قدسی خدا به کدوممون رحم کرد ؟ به من ِبدبخت یا تو و بچه های مظلومم ؟ منی که حتی یک سیگار هم نمیکشم ..حسن گفت داداش جان اگر من میفهمیدم کار این عفریته اس مگر من میزاشتم تو توی‌ زندون بمونی ؟
همه داشتن یه جوری این قضیه رو برای خودشون دو دو تا چهار تا میکردن که بیچاره حسن آقا پدر طلعت وارد شد ،با دیدن طلعت گفت ای خاک بر اون سرت بکنن ،دختر! کی با خودش چیزی اون دنیا برده که تو طمع مال و منال کردی !! طلعت یه گوشه حیاط نشسته بود پدرش دولا شد و سیلی محکمی به صورتش زد و بهش گفت شاگرد کلحسین همه چیز رو برام تعریف کرد ..من نه رو‌دارم تو چشم کلحسین نگاه کنم نه تو صورت حسن و‌آقا رضا ، جمع کن بریم
زود باش ! طلعت زجه زنان میگفت گوه خوردم آقا جان غلط کردم اما پدرش از گوشه چادرش گرفت و بلندش کرد طلعت فریاد میزد حسن نزار آقام منو ببره من دیگه روز خوش نمی بینم حسن گفت به جهنم !
روزگار خوش تو پایان گرفت خدا نجاتم داد
ننه بتول که کناری ایستاده بود جلو آمد و بهش گفت دخترجان استغفار کن از خدا هم طلب بخشش کن تو دیگه در این خانواده جایی نداری اما طلعت با زاری گفت ننه برام دعا کن به خانه شوهرم برگردم ..صغری بیگم گفت عجب رویی داری طلعت من جای تو بودم حتی نمی تونستم سرم رو بلند کنم پدر طلعت به همراه دخترش از اون خونه رفتن
می تونم بگم برای همیشه از اون خونه رفتن
ما بعد از اون روزهای تلخ به شهر برگشتیم آقاجان به رضا گفت که ما در آینده دو نفر شدیم منو حسن ! من حسن رو به شهر میارم وفقط اینجا میمونه عفت !!! که ببینم خدا چه میخواد …
اونروز عفت خیلی گریه کرد گفت قدسی زندگی بازیهای بدی داره ببین خدا چه جوری دست طلعتو
رو کرد تو به کجا رسیدی و من به کجا ؟
گفتم عفت جان ناراحت نباش خداکمکت میکنه اما در خونه ما به روی تو بازه هروقت کاری داشتی بهم زنگ بزن سعی میکنم رضا رو دنبالت بفرستم چون منهم دیر یا زود دیگه در این آبادی کسی رو نخواهم داشت قراره برادرهای منم به شهر بیان
عفت هق هق گریه سر داد و گفت پناه برخدا !
هرچی خدا بخواد …
ما در بین راه هممون در فکر کاری بودیم که طلعت میخواست سر ما بیاره وقتی به شهر رسیدیم بخودم گفتم دیگه به اون روستا پا نمیزارم ..چرا؟ من که با کسی کاری نداشتم انقدر دشمن داشتم
دو سه ماه از چله عشرت گذشت ،آقاجان تمام دارو ندارش رو فروخت .حسن طلعت رو طلاق داد .
و با پول قابل توجهی به زمان خودش به شهسوار اومدند❤️

آقاجون و حسن در وحله اول در خونه ماساکن شدن حسن با دیدن خونمون به وجد اومده بود دستش رو دور گردن رضا انداخت و بوسیدش بعد گفت تو لیاقت بهترینهارو داشتی چه خوبه که طلعت نیست تا ما به بودن تو و زن نازنینت قدسی پی ببریم …چه چیزها از قدسی که تعریف نمیکرد میگفت اگر بدونید چقدر حسود و بخیل بود ،چقدر طماع بود حتی پدرو مادرش هم اینطور نبودن اونها هم از دست کارهای طلعت زجر میکشیدند و …
روزهای گذشتند آقاجان خانه دوطبقه ایی در شهسوار خریدخودش بخاطر اینکه توان نداشت پایین زندگی میکرد و بالا رو به حسن داد و اما برسیم به پولی که قرار بود به بچه ها بده آقاجان به هممون نفری سه ملیون پول داد حتی به عفت ..سه ملیون خیلی پول بود خیلی…از پدرش خیلی ارث براش مونده بود و اونهم همرو بین ما تقسیم کرد و خودش همون خونه رو با یک دکان کوچک در شهسوار برای خودش خرید ،آقاجون میگفت اینجا هم بازم میمونه برای شما !!
حسن در دکان مشغول کار شد شغلشون مثل میوه فروشی و‌بقالی بود آقاجان نیازی به کار نداشت فقط میخواست حسن سرگرم بشه حسن با پولیکه از آقاجان گرفت چند‌ جا تهیه کرد اولیش یه باغ پرتقال بود بعد یک‌خونه گرفت داد اجاره و یک عالمه باهاش خرید کرد اما پول عفت مانده بود یکروز که عفت زنگ‌زد و از رضا مشورت گرفت رضا بهش گفت تو‌هم باغ پرتقال بگیر حداقل بتونی ازش پول در بیاری و یه خونه کوچیک بخر ! دقیقا کاری رو کردکه حسن کرد و ما هم زمین بزرگ کشاورزی خریدیم حالا ما غرق در ثروت و پول شده بودیم
بی نیاز از همه چیز بودیم یادمه بی بی ملک میگفت هی بَبَم تا باشه از این. مالها و ما نباشیم
منظورشو اون سالها درک نمیکردم اما الان خوب میفهمیدم چی میگه ما خونه عشرت رو که برای رضا گذاشته بود رو فروختیم و همون تو شهر خونه خریدیم برای بچه ها و اجاره دادیم حاج خلیل هم سِمت رضا در کارخونه رو هی بالا میبرد منهم که دیگه اصلا نیازی به کار کردن نداشتم یکروز به حاج خلیل گفتم آقاجان من دیگه ماشین بافت رو نمیخوام میتونی اونو به یک خانم نیازمند دیگه ببخشی گفت نه دخترم این دستگاه رو بعنوان یادگار از من نگهدار این دستگاه یاد آور اینه که تو کجا بودی و به کجا رسیدی ! دیدم راست میگه در گوشه یک اتاق میزی زیر دستگاه گذاشتم و روشو با یک پارچه تترون گلدوزی شده پوشاندم تا در آینده بهشون بگم بقول حاج خلیل من کی بودم واز کجا به کجا رسیدم❤️

روزهای ما غرق در شادی بود ،داشتنِ پول ،سلامتی ،
با هم بودن ! هیچی تو این دنیا کم نداشتیم
بچه هام درسخون بودن ماه منیرم سه ساله شدهمه چیز خوب بود ننه بتول هم گاهی به دیدنمون می اومد دو سه روزی میموند و‌میرفت. برادرهامم به شهر اومدن فقط جواهرو عفت در روستا بودن ،، از اومدن آقاجون تقریبا دوسال گذشت یکروز حسن با خجالت اومد پیشم اومد و گفت قدسی خانم گفتم بله ،گفت میتونم یه رازی رو به شما بگم ؟ گفتم چراکه نه بفرما ! گفت تو محله ایی که ما هستیم خانم جوانی هست که میگن شوهرش رو تو تصادف از دست داده ، گاهی میاد مغازه من و خریدمیکنه یکروز خریداش زیاد بود خواستم براش ببرم
خونه اش که گفت نه حسن آقا
من خودم میبرم چون اگر شما بیاری برام حرف در میارن ..گفتم چرا؟ گفت آخه من شوهرم مرده و مردم لَنگ حرف درآوردن هستن همونجا تا نگاهم به نگاهش خورد قلبم یهو ریخت خیلی صورت زیبایی داشت بعد من از اون ببعد همش هواشو داشتم ببینم چکار میکنه ،کجا میره ،که دیدم واقعا زن سر براهیه فقط یه چیزی بین ما هست ! گفتم چی ؟ گفت فکر کنم خیلی از من جوونتره شاید قبول نکنه گفتم حسن آقا هرچی زن کوچکتر بهتر ،،
اونو بسپار بمن خودم راضیش میکنم تو فقط
بسپار بمن ! حسن با ناراحتی گفت آخه نمیدونم منو میخواد یانه ؟ میشه شما زحمتش رو بکشی بری خواستگاری ؟ گفتم چرا که نه ،همین فردا بهم آدرس بده تا برم حسن فورا آدرسی بهم داد بعد گفت اصلا با ماشین خودم میبرمت که نیازی نباشه تنها بری ،،،فردای اونروز با حسن بخونه اون خانم رفتیم وقتی زنگ در رو زدیم صدای خانم مسنی اومد که با لحنی خسته گفت کیه اومدم مادرررر!
گفتم باز کنید منم ! اون خانم که بهش سادات خانم میگفتن در رو باز کرد سلام کردم گفتم شما منو نمی شناسید من برای امر خیر مزاحم شدم
اونم گفت عزیزم دختر من بیوه زنه ! گفتم مهم نیست اجازه بدید منم بیام داخل همه چیز رو براتون توضیح میدم و سادات خانم منو با احترام به داخل خونه برُد و با‌مهربونی و خوشرویی ازم پذیرایی کردو گفت مادر قصه دختر سیاه بخت منم درازه ..گفتم تورو خدا نگید سیاه بخت! هرکس سرنوشتی داره ..گفت شهلای من سنی نداشت که ازدواج کرد هنوز حتی بچه دار هم نشده بود که شوهرش تو تصادف کشته شد و دخترم شوهرمرده شد تازه بهش میگفتن عروس بد قدم ! گناه دختر من چه بود که در جوانیش شوهرش مُرد؟ گفتم گوش نده مردم حرف بیخود زیاد میزنن ❤️

گفتم از این حرفها بگذر من با چشم باز وخریدار اینجا اومدم بگو‌عروس خانم بیاد ببینم کی هست این عروس خوشبخت؟ سادات خانم لبخند تلخی زدگفت اول شما بگو‌ببینم برای کی اومدی خواستگاری ؟ گفتم من برای برادر شوهرم اومدم و بعد از سیر تا پیاز زندگی حسن رو همونطور که بود تعریف کردم نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد ،بعد گفتم ؛خدا حسن رو ازدست اون زن عفریته نجات دادضمن اینکه بچه دار هم نمیشد . بعد گفتم الان حسن در اینجا زندگی خوبی داره ،
واقعا اون از وضع مالی خوبی برخورداربود .اما سادات خانم اینها زندگی ساده و بدون آلایشی داشتن همین موضوع باعث‌شدکه سادات خانم گفت با این شرایطی که شما میفرمایید دخترما به درد برادر شوهر شما میخوره ؟ گفتم شما کاری به اونش نداشته باشید بهتره بگید دختر خانمتون بیان ،
اونروز شهلا با یک پیراهن صورتی که برتن داشت
وارد اتاق‌ شد اندام بسیار زیبایی داشت با چشمان درشت و بینی ریز ! واقعا هوش از سر من که جاریش بودم برد ،براستی طلعت کجا ! شهلا کجا
تا ازدر وارد شد گفتم هزار ماشالله دختر حق داشتی که دل برادر شوهرم رو ببری الهی که دیگه این بار سفید بخت بشی ،شهلا سلام گرمی کردو‌سرش رو‌پایین انداخت گفتم شهلا جان برادر شوهر من حسن رو که میشناسی دکان بقالی و میوه فروشی داره گفت بله گفتم خب خدارو شکر ..حسن نه مادر داره نه کسی رو داره که بیاد خواستگاری بنابراین جاری بخواستگاریت اومده
تمام شرایط حسن رو به مامانت گفتم حالا اگر توهم راضی بودی فقط کافیه بخودم بگی تا کارو یکسره کنیم ..بعد با یه حالتی افتخارآمیز گفتم خونه زندگیت هم حاضره نیاز به هیچی نداری .شهلا لبخندی زدو سرش رو پایین انداخت وای که دلم براش کباب شد واقعا سنی نداشت تو دلم گفتم خدایا چه تقدیرهایی هست تا یک آدم برای یک عمر بدبخت باشه …اونروز با خوشحالی از اون خونه بیرون اومدم و تونستم برای حسن مادری کنم و دلشو شاد کنم یکهفته از خواستگاری شهلا گذشت گذاشتم خوب فکراشو بکنه ویکروز بدون اینکه حسن بفهمه رفتم خونشون وجواب مثبت رو از شهلا گرفتم..و مستقیم به مغازه حسن رفتم
گفتم حسن مشتُلق بده که از شهلا خانم بعله رو گرفتم ،حسن انقدر خوشحال شد که حد نداشت میگفت بده دستت رو ببوسم گفتم این چه حرفیه
من‌کاری نکردم از خدا تشکر کن که همچین کسی رو تو دامنت گذاشت چون واقعا شهلا بی عیب و نقص بود ❤️

با خودم فکر میکردم اگر الان طلعت میفهمید
چکار میکرد ؟ طلعت چوب خوش خدمتی های عشرت رو خورد و دست پرورده خودشون بود در آخر هم سر خودشون سوار شد .
همونروز با حسن به بازار رفتیم و برای شهلا یک انگشتر نشان و یک چادر با پارچه خریدیم اون موقع ها کله قند رسم بود که باید میگرفتیم اونم تهیه کردیم و بسمت خونه خودمون رفتیم حسن گفت راستی زنداداش جدیداً شمسی تلفن خریده و عفت بمن زنگ زده وشماره خودشون رو بهم داده ..
من میخوام عفت هم خبر کنم آخه خوشحال میشه
گفتم وای حسن اصلا ً اینکارو نکن روستای ما کوچیکه ،کافیه که این خبربه گوش طلعت برسه و بیاد زندگیت رو خراب کنه حسن گفت راست میگی زن داداش !!!
چرا به عقل خودم نرسید گفتم تا پای سفره عقد نمیخواد به کسی بگی بعد از عقدت وقتی اومدی خونتون هرکس رو خواستی خبر کن ..
به خانواده شهلا خانم خبر دادیم که ما میخواهیم برای صحبت کردن به خونتون بیایم ..اونشب منو رضا و حسن باآقاجان همگی باهم به خونه شهلا رفتیم حتی بچه ها رو با خودمون نبردیم ..پدر شهلا کارگر ساده بود و یک برادر هم داشت که تازه ازدواج کرده بود و‌عروس زیبایی هم داشتند کلا خانواده شهلا همشون خوشگلی خاصی داشتن و اینکه سید هم بودن سادات خانم با دیدن
خریدهای ما که بهش گل و شیرینی هم اضافه کرده بودیم با تعجب نگاه میکرد بعد روبه من کردو گفت وای خدا چقدر زحمت کشیدین مارو شرمنده کردین
گفتم ما هرکاری برای عروس خوشگلمون بکنیم کم کردیم شهلا لبخندی زد چال گونه اش خیلی قشنگش کرده بود !
شهلا در لباس قرمز دونه اناری که به تن کرده بود میدرخشید حسن بی تاب نگاهش میکرد موهای مشکی و براق شهلا زیباییش رو دوچندان کرده بود
ناخنهای کشیده و دست سفید شهلا چنان زیبا بود که انگشترتو دستش باهاش نقش بسته بود وقتی شهلا چایی رو آورد و سمت ما گرفت صورتش گل انداخته بود منم برای اینکه بهش ثابت کنم که من جاری خوبی هستم با خودشیرینی گفتم آبجی جان راحت باش تو خواهر من هستی من بعد از حسن خودم عاشقت شدم از این ببعد منو تو خواهر میشیم منم غریبم منم کسی رو ندارم ❤️

شهلا نگاهی با ذوق تو چشام کرد و‌گفت مرسی آبجی قدسی !! وای که تو دلم قند آب کردن یه آن دلم خواست شهلا عروس خودم باشه
خاطرات تلخ طلعت هیچ وقت از یادم نمیره
که چطور با همدستی عشرت منو کتک میزدن گاهی وقتا از بی عُرضگی خودم حرصم میگرفت اما گذشت !!! اونشب
مهریه شهلا رو بسیار سنگین بریدیم چون لیاقتش رو داشت گفتیم اگر دوست دارید عروسی هم میگیریم اما سادات خانم گفت نه ! قدسی خانم جان ، الهی قربونتون برم
کافیه خانواده شوهرش بفهمن اونوقت آبرو ریزی میکنن ما هم گفتیم هر طور راحتین …حسن هم گفت با اجازه شما من یه صحبتی دارم اگر اشکال نداره دخترتون رو به خونه پدریم ببرم اونجا خونه شخصیه خیالتون راحت باشه اما اگر بریم خونه خودم پدرم تنها میمونه ومن دوست ندارم پدرم احساس کنه همه بی معرفت بودیم و ولش کردیم به امان خدا !! سادات خانم و عباس آقا پدر شهلا گفتن این چه حرفیه ! هرجا دوست دارید زندگی کنید، شما اختیار زنت رو داری …اونشب انگشتر نشان رو بدست شهلا کردیم و واقعا دیگه شهلا مال خودمون شد و قرار شد در یک فرصت مناسب اول عقد کنیم بعد هم حسن گفت من نیازی به جهیزیه ندارم خودم با شهلا خانم میریم همه چی میخریم ،
واقعا خانواده شهلا شوکه شده بودند دیگه چی میخواستند از ابن بهتر …اونروز بخیر خوشی تموم شد وقتی از خونه شهلا بیرون اومدیم حسن گفت خواهر نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم
اما از خدا برات بهترینهارو میخوام شاید من تازه بخوام ازهمین الان زندگی کنم چون با طلعت چیزی بجز حسادت و بدبختی نداشتم منم به حسن گفتم تورو خدا تا عقد نکردی به کسی چیزی نگو من از طلعت بی آبرو میترسم گفت راست میگی باید هرچه زودتر عقد کنیم …یادمه اولین روز خوش یُمنی که پیش رو داشتیم تولد امام رضا بود درست سال هزارو سیصدو‌پنجاه بود که کارهای عقدحسن رو انجام دادیم اون موقع خیلی مُد نبود در دفترخانه عقد کنی و بخاطر همین سفره عقدی برای حسن و شهلا در خونه خودم درست کردیم و عاقد رو به خونه خودمون دعوت کردیم چون سادات خانم گفت میترسم خانواده شوهرش خبر دار بشن و برامون دردسر درست کنن حالا دیگه پسرهای من برای خودشون داشتن کم کم مرد میشدن یادمه رضا برای هر سه تاشون کت شلوار خریده بود علی اکبر پونزده ساله شده بود علیرضا سیزده ساله و علی اصغرم یازده ساله بود و ماه منیرم چهارساله بود تو اوج خوشبختی بودم همه چیز بر وفق مرادم بود بچه هامم عزیزای دل حاج خلیل بودن

خلاصه که دلامون شاد بود اما اتفاقات از اونجا شروع شد که حسن یکی دو روز مونده به عقدش به عفت زنگ زده بود تا دعوتش کنه بهش گفت که دختر مورد علاقه اش رو پیدا کرده و گفته میدونم که اصغر تو رو نمیاره اگر دوست داری با شمسی بیا چون اون بخاطر فضولی هم که شده باشه با تومیاد …اما ایکاش دعوتش نکرده بودوقتی بمن گفت به عفت اینطوری گفتم با ناراحتی بهش گفتم حسن جان کاش شمسی رو نگفته بودی ! کاش عفت هم بعد عقد میگفتی ! گفت آخه زنداداش چطوری یه دونه خواهرمو سر عقدم نگم منکه عروسی ندارم گفتم حسن جان تو طلعت رو نمیشناسی ؟ محیط کوچیک روستا که انگشت کنی تو دماغت همه، همه چیز رو‌میفهمن ؟ اونو نمیدونی ؟ گفت چرا اما خواهرم بود !
حسن از یک جهت بی راه نمیگفت اما حسن
مو میدیدو من پیچش مو ! خلاصه فردا ظهر اونروز زنگ در خونه من بصدا دراومد بیچاره عفت بود وای که دلم براش کباب شد واقعا شکل دختر هایی بود که هیچی ندارن لباسهاش نامناسب کفشهای خاکی ..تا دستشو دور گردنم انداخت دیدم وای شمسی پشت سرشه عفت رو به سینه ام فشردم بوسیدمش گفتم خوش اومدی بعد شمسی وارد شد گفت به به چه عمارتی ! چه خونه ایی !عجب جایی !گفتم بفرمایید داخل …شمسی فقط دورو برش رونگاه میگرد عفت با اشاره گفت اسپندی دود کن این چشماش شوره ،خندیدم گفتم ولش کن
وارد اتاق شدیم صغری بیگم چایی تازه دمی ریخت جلوی شمسی و عفت گرفت بعد شمسی گفت
ماشاالله حق داشتن مردم که میگفتن قدسی عاقبت بخیر شد بعد گفت والا ماشاالله همتون عاقبت بخیر شدین! منم گفتم بخدا ما خیلی کار کردیم
ناگفته نماند که ارث پدرم هم بوده پدرشوهرم هم که بنده خدا به هممون با دست خودش کمک کرد
یهو گفت آره دیروز اکرم خانم رو دیدم …ننه طلعت !
تا اینو گفت بند دلم پاره شد گفتم خب چی گفت ؟
گفت هیچی گفتم ماداریم میریم عروسی حسن آقا!! بعد با مِن مِن گفت طلعت ور پریده هم بود ..دهنم خشک شد گفتم خُب اون چی گفت ؟ گفت هیچی گفت الهی حسن خیر نبینه که منو سیاه بخت کرد
گفت منم گفتم تو خودت نخواستی حسن که مثل بره بود ..منم باعجله گفتم نگفتی که داری میای خونه من ؟ گفت چرا دیگه گفتم میخوام برم خونه زندگی قدسی رو ببینم آخه میگن وضع مالیش خیلی خوب شده ؟ بعد باخنده بیمزه ای گفت سوزوندمش !
منم گفتم شمسی خانم فکر کنم تو همه مارو سوزوندی نه اونو ! گفت وا چرا؟ گفتم اون
سرو‌کله اش اینجا پیدا میشه میگی نه ! نگاه کن ❤️

شمسی گفت نه بابا خیالت راحت اون نمیاد .اونروز بعد از ناهار شمسی رفت خوابید و من باعفت تنها شدم دلم نمیخواست دختر کلحسین که اونهمه ثروت داشت رو با اون سرو وضع ببینن آرام ،و با مهربانی گفتم عفت جان میدونی تو توی این شهر چقدر مال و‌منال داری ؟ چرا با این سرو وضع آمدی ؟ گفت قدسی جان کی منو ببره شهر که خرید کنم ؟ اصغر که تمام قد نوکر دست به سینه زنشه من در اصل فقط کُلفت شمسی هستم چطوری به خودم برسم ؟ با تعجب گفتم مگر اصغر پیش تو نمیاد ؟ مگر روزهاتون رو تقیسم نکردین ؟ که مثلا دوروز پیش توباشه، دوروز پیش زنش؟
گفت ای خواهر تو چه دل خوشی داری من بهت گفتم دیگه !!! من کلفت دست به سینه شمسی هستم از وقتی زن دوم رو گرفت شاید چند‌ماه اول تا بچه تو شکم زنش نیفتاده بود پیش من بود اما بعد از اون بچه دیگه هیچ رابطه ایی با من نداره مخصوصا که الان هم بچه هاش دوتا شدنداون هم دوتا پسر ،بعد اشکش رو گونه هاش افتاد دلم برای عفت آتیش گرفت عفت جوان بود از من هم کوچکتر بود من با چهار تا بچه هنوز سی و‌دوساله بودم آخه هرزنی احتیاج به محبت همسرش داره …بهش با خجالت گفتم
یعنی تو با اصغر اصلا همخوابی نداری؟ گفت نه والا
گفتم پس امیدت در اون خونه به چیه ؟ شوهر که نداری فرزندی هم نداری فقط موندی داری کُلفتی میکنی؟ سرش رو‌پایین انداخت و گفت آره والا چاره ندارم چون روستا طلاق رو بد میدونن ..گفتم کدوم روستا ؟ کدوم عیب ؟ طلاقت رو بگیر بیا پیش خودمون یک لقمه نون هست که بدیم بخوری..گفت آقاجان رو چه کنم ؟ گفتم اونم با من !! خودت رو ازدست این دیو نجات بده مگر تو چند بار به دنیا میای بقیه عمرت رو زندگی کن !! بعد گفتم یه سوأل ازت دارم میخوام بی رو دربایستی بهم جواب بدی !
گفت بگو‌! گفتم اصغررو دوست داری ؟ حاضری با این وضعیت ادامه بدی ؟ گفت نه خواهرجان کدام عشق کدام ادامه ، اصغر چندساله قید منو زده من عشقی ندارم مگر میشه آدم عاشق یک چوب بشه ،اون برای من حکم اون چوب خشک کنار دیوار رو داره .گفتم خیلی خُب پاشو بریم
پاشو که خیلی کارداریم گفت کجا ؟ گفتم تا این دیو خوابش برده بریم خرید ..فوری حاضر شدیم و بچه هارو به صغری بیگم سپردم گفتم تا شمسی خوابه مامیریم بازارو برمیگردیم بسرعت از خونه خارج شدیم ویه تاکسی برای بازار گرفتیم فورا به یه مغازه کیف وکفش فروشی رفتیم اول کیف و کفش خریدیم بعد یک پیراهن زرشکی خریدیم و‌ بعد هم یه قواره چادر مشکی خریدم و فورا به خونه برگشتیم تا وارد خونه شدیم شمسی مثل کولی ها جیغ زد سر عفت که کدوم گوری بودی ؟ ❤️

 بدون اجازه کجا رفتی ؟ ها !!!من خیلی خونسرد گفتم وا شمسی خانم دلیلی نداره به شما تو ضیح بده ! رفتیم برای عقد برادرش لباس بخره گفت خُوبه قدسی همچی میگی عقد برادرش انگار بیست سالشه ! گفتم بیست سالش نیست ولی سنی هم نداره . اون خانم
جان‌ ِخدا بیامرز چنان این بچه رو بدبخت کرد که تازه میخوایم براش جبران کنیم مگر حسن چند سالشه؟ سی سال سنی نیس ؟ گفت خوبه والا چه حالی دارین شماها ،منم بی اعتنا صدا زدم صغری بیگم ! اونم فوری اومد جلوگفت بله خانم جان ، گفتم برو بگو اختر خانم خیاط بیاد چادرعفت رو اندازه بگیره گفت چشم ،گفتم در ضمن برو بگو‌بدری خانم بند انداز بیاد ماسه تارو اصلاح ابرو کنه ..شمسی که اسم اصلاح ابرو رو شنید گفت وا ! دستت درد نکنه چند وقتی بود پشب لبام هی تیزی میکرد چه خوبه که اینجا میان خونه واسه اصلاح …منم گفتم پول بده سرسبیل شاه نقاره بزن بابا کاری نداره بیچاره عفت شکل کُلفتا شده حالا درسته شوهرش با یکی دیگه زندگی میکنه و این بدبخت براش مترسکه، اما خوب اینم دل داره …شمسی گفت نه تورو خدا بی قضاوت حرف نزن اصغر حواسش به هردوشون هست …ترجیح دادم فعلاسکوت کنم صغری بیگم رفت اما طولی نکشید که اختر خانم وارد خونمون شد چادر عفت رو اندازه زدو برد و بعدش بدری خانم اومد برامون کلی تعریف کردو هرسه تامون رو بقول خودمون بند و ابرو کرد عفت خیلی رنگ‌و‌ روش باز شد خیلی قشنگ شدخداییش صورتش بدنبود .هممون دیگه برای عقد آماده بودیم اونشب حسن و رضا وکلحسین چقدر خوشحال بودن که عفت به جمع ما پیوسته بود سفره عقد در اتاق پذیراییمون آماده بود فردای اونروز منو عفت ،شهلا رو به یک آرایشگاه بردیم شهلا مثل ماه شده بود قرار بود ساعت چهار بعد از ظهر عاقد بیاد و حسن وشهلا رو عقد کنه من اما دلم شور میزد
گفتم شمسی خانم تو آدرس خونه مارو که به طلعت که ندادی ؟
گفت نه بابا خیالت راحت ..عصر شد و عاقد با دفتر بررگش به خونمون ا‌ومد هممون تمیز و مرتب دور سفره عقد نشسته بودیم خانواده کم جمعیت شهلا هم اومده بودن عاقد شروع کرد به خطبه خوندن
یکبار ؛؛دوبار ؛؛تو دلم غوغا بود برای بار سوم خطبه خوانده شد شهلا با صدای ظریفش که خیلی ریز بود گفت با اجازه پدرو‌مادرم بله ماهمگی دست زدیم حسن و شهلا دفتر رو امضا کردن و بعد شروع به امضای سند ازدواج کردن …دیگه خیالم راحت شد که مال هم شدند آقاجان به همه پول میداد میگفت شاباش سر عقد حسن هست و شگون داره

یادمه رضا بدون آهنگ با دست زدن خالی قر میداد و همه میخندیدن هممون شاد بودیم سادات خانم با اشک شوقی که به گونه اش افتاده بود بمن گفت الهی بچه هات عاقبت بخیر بشن که دخترم دوباره روی خوشبختی رو‌دید گفتم این کار خدا بوده نه من عزیزم !! کلا ما تو روستای خودمون هم وضع مالی خوبی داشتیم نه اینکه ندار باشیم برای همین سادات خانم هی به جونم دعا میکرد همون موقع آقاجان گفت همگی شام همینجا مهمان من باشین که میخوام برم براتون چلو کباب بگیرم ،صغری بیگم فوراً به آشپز خونه رفت و دوتا قابلمه بزرگ به آقاجان داد آخه اون زمان باید برای خرید غذا از خونه قابلمه می بردی بعد از آشپزخونه یه دبه آب خالی آورد و شروع کرد به تنبک زدن همه خوشحال بودن اما شمسی یه جوری بود انگار ناراحت بود نمیدونستیم چرا بی قرار بود …رضا رو از اتاق بیرون کردیم تا حسن و شهلا برقصن آخه ما محرم نا محرم رو رعایت میکردیم منو عفت دست شهلا رو گرفتیم بزور بلندش کردیم و با حسن رقصیدن ،بنده خدا سادات خانم غرق در شادی بود ما هم همینطور ،که آقاجان بعد ازیه مدت کوتاهی زنگ زد صغری بیگم باعجله اومد تو اتاق گفت خانم جان !
حاج خلیله با آقاجان اومده ،من سریع چادرم رو سرم کردم و بسرعت جلو در رفتم آقاجان قابلمه های غذا رو به دستمون داد و گفت تو خیابون حاج خلیل رو دیدم منم دعوتش کردم بیاد با ما شام بخوره
همگی گفتیم خوب کاری کردی حاج خلیل به حسن و شهلا تبریک گفت بعد دستش رو توجیبش کرد وتعدادی اسکناس به حسن داد حسن گفت وای حاج آقا خیلی زیاده گفت مبارکت باشه عروسیته !! عفت گفت قدسی جان این آقا همونیه که تعریفش رو کردی گفت اره این مرد خیلی مهربونه اون بما مثل یک پدر کمک کرده تا ما به اینجا رسیدیم
بعد گفتم بیچاره سنی نداره اما سختی زیاد کشیده همش چهل و هشت سالشه !!! عفت گفت آخه چطور تونسته این همه سال تنها دوام بیاره …خلاصه تو این حرفها بودیم که گفتیم زودتر بریم سفره شام رو بندازیم تا کباب از دهن نیفتاده ..ناگهان صدای لگد به در حیاطمون هممون رو به خودمون آورد علی اکبر گفت مادر من میرم در و باز میکنم ما همگی گفتیم خدابخیر کنه ما کسی رو نداریم ،،،علی اکبر بسمت در حیاط رفت منو عفت از دور جلوی در رو نگاه میکردیم که یهو علی اکبر داد زد ماماننننن
بیا زنعمو طلعته !!! آره شمسی کار خودش رو کرده بود ما همه سرجامون خشک شدیم .حسن نگاهی بمن کرد و‌گفت کی به این آدرس داده ؟ کی این‌ خبر کرده ؟ یهو چشممون به شمسی افتاد که ❤️

داشت با گوشه چادرش عرق پیشونیش رو پاک میکرد انگار ناراحت و مضطرب بود گفت ما بخدا آدرس ندادیم من فقط
به مادرش گفتم ماداریم میریم عقد حسن ! همین !
حسن ناراحت گفت ؛عفت چرا اینکارو کردین منکه به تو گفتم طلعت نفهمه ،من گفتم خونسرد باشین خودم میرم جوابشو میدم هیچکس نیاد .عفت توهم نیا،من تنها میرم ..علی اکبر جلو در بود طلعت میخواست وارد بشه گفتم علی اکبر در و پیش کن تا بیام دَم در رفتم جلو طلعت با یه حالتی که میخواست خودشو معصوم نشون بده گفت سلام گفتم سلام ! امرتون گفت قدسی میبنم که خیلی آدم شدی و به جاه و جلال رسیدی گفتم خلایق هرچه لایق ..منهم لایق اینجا بودم حالا حرفت رو بگو‌گفت با حسن کار دارم گفتم حسن ازدواج کرد با دختری که از زیبایی همتا نداره ،میخواد براش همسری کنه ،بعدها برای بچه هاش مادری کنه حالا تو چی میگی این وسط ؟
با مِن ومِن گفت پس من چی ؟ گفتم تو ؟ تو کی هستی؟ طلعت عاجزانه گفت قدسی من پشیمونم دیگه میخوام خوب باشم نمیخوام با کسی کاری داشته باشم میخوام با حسن باشم …منم بخاطر اینکه حرصش رو در بیارم خندیدم گفتم علی اکبر چی میگه این طلعت ! بهش بگو ! بگو عموت زن گرفته ! دیر اومدی طلعت ،یکروز دیر اومدی ،ضمناً اینجا خونه منه مبادا دوباره اینجا پیدات بشه توهمونی بودی که با مادرشوهرت منو میزدی یادت که نرفته،گفت یعنی الان نمیخوای منو راه بدی تو خونتون خستگی در کنم ؟ گفتم فکر نمیکنم با شما نسبتی داشته باشم یهو طلعت زد زیر گریه …منو ببخشین بزارید زندگی کنم …گفتم طلعت خدا روزیتو‌جای دیگه بده بخدا حسن زن گرفت
یهو طلعت خودشو جلو در حیاط انداخت زمین شروع کرد به کولی بازی در آوردن ! خودش رو زدن ! گفتم طلعت اینجا کسی که تو میخوای وجود نداره ..حسن دیروز عقد کرد ..حسن رفت ..رفت ماه عسل ..تو هم برو ازدواج کن ..هرجا دلت میخواد برو از جلوی در خونه منم برو و دیگه به اینجا برنگرد ..گریه های طلعت بیشتر شد گفت من‌خودم تنها به اینجا آمدم جایی برای موندن ندارم خواهش میکنم بزار بیام تو امشب رو اینجا بمونم مطمئن باش فردا صبح میرم مادرم خبر نداره اومدم شهسوار ..آخه بهش گفتم میرم خونه داییم .همون موقع یدفه حاج خلیل جلو اومد گفت دختر جان بیا امشب بریم خونه من اونجا بمون و فردا صبح به روستا برگرد طلعت اشکاشو با گوشه چادرش پاک کرد گفت ایشون کی هستن ؟ گفتم حاج آقا شما صبر کن خودم فکری به حالش میکنم❤️

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghodsye
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه xgnmo چیست?