قدسیه 12 - اینفو
طالع بینی

قدسیه 12

بدنبال دکتر دویدم ،با عجله گفتم آقای دکترخطرناکه نه ؟ گفت والا چی بگم یا خونریزی معده اس یا سل !!گفتم خب کدوم خطرناکتره؟ گفت والا دعا کن این دوتا باشه چیز دیگه ایی نباشه گفتم مثلا چی ؟ گفت دخترم خونریزی معده علاج داره سل هم اگر باشه میره یه مدتی بستری میشه خوب میشه اما گاهی خونریزی ها علائم خوبی نیستن مثل سرطان ! دلم هُری ریخت گفتم وای نگید آقای دکتر
خیلی بَده ، گفت من حدس زدم چون رنگ و روش خیلی پریده …بعد سرش رو پایین انداخت و رفت
فورا به اتاق برگشتم گفتم ننه جان جاییت درد نمیکنه ؟ راحتی ؟ گفت بیا ! بیا بشین کارت دارم
رفتم کنارش نشستم گفتم جانم بگو!
گفت دخترم چرا بال بال میزنی ؟ به خیالت نمیفهمم میری التماس دکترا رو میکنی ؟ ول کن بابا مگر من جوانم همینقدر هم که عمر کردم کافیه ..بعد دستای لرزونش رو روی صورتش کشید و گفت اگر من از دنیا رفتم حاج احمد رو خبر کن منو به ده برگردون زیر همون درختی که بهت گفتم خاکم کنید الان به حاج احمد نگی بیادا ..بزار وقتی تموم شد بگو‌آخه اون سالهاس زنش مرده و چون مرگ زنش رو‌دیده خیلی ناراحتی اعصاب داره تو این سالها ترجیح داد تنها زندگی بکنه اما زن نگیره دخترم‌،،،،دیگه نمیخوام دوباره منو ببینه و زجر بکشه
اشکم تند تند می اومددست خودم نبود حاج احمد گاهاً به خونه ما می اومد به زور نگهش می داشتیم اما ننه راست میگفت همیشه تو خودش بود
ننه آرام به زیر پتو سُر خورد گفت سردمه ننه سرده !
پتوش رو روش کشیدم گفت اگر زنده موندم وقت اذان بیدارم کن .گفتم ننه نخواب برام حرف بزن
گفت ولم کن دختر خوابم میاد گفتم باشه میرم
یهو‌گفت لا الله الا الله ..راستی دخترم چادرم رو بیار بزار کنارم تا بهت بگم چکار کنی ! بلند شدم از لای سجاده چادر سفیدش رو آوردم همون چادر خوشبو ..گفتم بفرما گفت هروقت که مردم و کفنم کردن به زن غساله بگو چادرم رو به دور کفنم بپیچه ،،با خجالت گفتم مگر میشه ؟ گفت اره کاری نداره انگار که میخواین سرم کنید بپیچ دورم ..بعد با لبخند گفت خانم خودم به زن غساله گفتم
مسئله اش رو هم از آقا پرسیدم اشکال نداره ،،دوباره گفت راستی من یه مُهر کربلا دارم اونم بزارید توی قبرم …گریه کردم گفتم تو چقدر پاکی ننه …گفت قدسی نماز شب اول قبرم یادت نره ..با گریه گفتم بس کن ننه از این حرفها نزن دلم میگیره گفت باشه بعد سرش رو روی بالشت گذاشت !!من کمی نگاهش کردم حالا معلم قرآنم ناجی زندگیم در بستر مرگ بود وباورش برام سخت بود

 به صغری بیگم گفتم من از کنار ننه بتول تکون نمیخورم میخوام بالای سرش باشم مبادا چیزی بخواد من نشنوم ..اونم گفت پس منم براش ناهار آماده میکنم بچه ها یکی یکی بخونه اومدن بعدش رضا یکسر بخونه اومد وبهم گفت قدسی جان ننه حالش چطوره ؟ گفتم خوابیده گفت مراقبش باش وهرچه به عقلت میرسه براش انجام بده ..رضا از اتاق بیرون رفت ناگهان دستهای ننه به سمت آسمان بلند شد هی دستاشو بالامیگرفت انگار کسی اومده دستشو بگیره آرام و طوریکه هول نشه گفتم ننه ! ننه جان کاری داری ؟ اما انگار در این دنیا نبود دستمو ‌سمتش دراز کردم انگشتامو سفت گرفته بود رو پیشونیش عرق نشسته بود گفتم ننه جان پاشو داری خواب میبینی صدای اذان ظهر بلند شد ننه انگار برقی بهش وصل شد یه نیروی خاصی انگار وارد بدنش شد با صدای ضعیفی گفت قدسی جان مادر اذان دادن ؟گفتم بله گفت دستمو بگیر برم وضو بگیرم گفتم نه ننه الان برات لگن و پارچ آب میارم تا رفتم حیاط و آفتابه بیارم دیدم ننه پیراهن چیت سفیدش رو‌تنش کرده وشلوارش هم سفید بود گفتم وای ننه کی لباستو عوض کردی گفت همین الان از کیفم درآوردم پوشیدمش آخه گفتم شاید احتیاط
داشته باشه لگن رو زیردستش گذاشتم وضوش رو گرفت و‌جانماز ش رو جلو رختخوابش پهن کرد اما هرکاری کرد نتونست ایستاده نماز بخونه گفت مجبورم بشینم نمازش رو که خوند چادرش رو روی بدنش کشید گفتم الان میرم یه کم غذا برات میارم گفت وای نه تا خرخره پُرم ! گفتم آخه چیزی نخوردی گفت میل ندارم تکیه اش رو به متکا داد دیگه حواسش اینجا نبود هی ذکر میگفت دائم
لا الله الا الله میگفت ..صغری بیگم براش یه سوپ رقیق درست کرده بود قاشق سوپ رو جلو لبهاش بردم گفتم ننه جان بخور گفت نه وسرشو تکون میداد بزور یک قاشق سوپ تو دهنش ریختم دستمو پس زد نمیخورم ،،،یکدفه رنگش دوباره مثل گچ شد دستش تو دستم بود انگار که گلی رو بود کرد نفس عمیق کشید و سرش پایین افتاد فریاد زدم ننه جون چی شد ! ننه جوابمو بده اما انگار سالها بود که مرده بود و ننه بتول به همین راحتی تموم‌کرد …سریع صغری بیگم رو صدا زدم گفتم صغری جان بیا که ننه تمام کرد !!! به کمک صغری بیگم جسم بی جان ننه رو صاف کردیم و بعد تا می تونستم جیغ زدم وگریه کردم گفتم ننه جان خیلی بی معرفتی ! تو هم منو تنها گذاشتی حالا من بدون تو چه کنم 😢😭

تنم میلرزید با گریه گفتم صغری جان رضا رو خبر کن بیاد چادر سفید ننه رو روی صورتش کشیدم
رضا تا جنازه ننه رو دید گریه کردگفت
خدایا چه دسته گلی ازدست رفت گفتم رضا سریع باماشین برو حاج احمد رو بیار که بایدمقدمات کار ننه رو انجام بدیم با رفتن رضا بالای سر ننه هم اشک ریختم هم یاسین خوندم بخدا که از اتاق ما بوی عطر گل محمدی می اومد ..سریع مُهر نمازش رو برداشتم و کلید خانه اش رو آماده کردم و چادر سفید رو از روش برداشتم و در کیف خودم گذاشتم و ملحفه ایی روی جسم بی جانش کشیدم حاج احمد تا جناره ننه رو دید با گریه شدیدی گفت
بتول ! بتول جان چه آرام و بی صدا رفتی ؟ چرا مریض بودی بمن چیزی نگفتی ؟بعد رو کرد بمن گفت خیلی برای خواهرم زحمت کشیدی حمام بردی نگهداریش کردی ! نمیدونم چطور تشکر کنم ! گفتم حاج احمد آقا من وظیفه ام رو انجام دادم الان هم باید چیزهایی به شما بگم بسمت کیفم رفتم گفتم این کلید خانه اش هست که به شماداده شده وخودتون میدونید چکارش کنید منهم این چادر نماز و‌مُهر رو باید به زن غساله بدم تا وصیت رو انجام داده باشم و اینکه جنازه باید به روستا منتقل بشه و زیر درخت بزرگی که اونجا هست دفن بشه حاج احمد با گریه گفت اونهم به چشم !!!دکتر رو خبر کردیم گواهی فوت صادر شد ننه روبا احترام به روستا بردیم وقرار شد فردا دفن بشه من قبل از راه افتادن به حسن و عفت گفتم هیچکدومتون حق ندارید به ده بیاین یکروز خودمون باهم سر مزار ننه بتول میریم اونها هم قبول کردن دیگه کسی رو نداشتم که بخوام خونش برم بناچار در خونه ننه مستقر شدیم در خونه رو باز کردم همه جارو طبق معمول با صغری بیگم آب و جاروکردیم تمام اهالی روستا بسرعت خبر دار شدند ودر خونه ننه بتول حاضر شدن در بین مهمانها شمسی رو دیدم
اما دیگه مثل قبل نبود کمی سر به زیر تر و آرامتر شده بود سلام کرد گفت قدسی جان چه خوب شد دیدمت ! بعد از رفتن عفت عروسم ماه منیر چه دمُی در آورد آخ که نبودی ببینی ،به اصغر گفت باید
از این‌خونه بریم من اینجا جام تنگه من مادر دو تا پسرت هستم خیر سرش بازم حامله بود و از خونمون رفتن من ماندم و اکبر ! گفتم کار دنیا همه چیزش رو حساب و کتابه گفت راستی عفت چه میکنه ؟ گفتم پیش پدرش داره راحت زندگی میکنه گفت وای قدرش رو ندونستم کاش باهاش اون کارو نمیکردم تو رو خدا از قول من بگو شمسی گفت منو حلال کن عفت جان !!! گفتم چرا مگر تو چکار کردی باعفت ؟؟ ❤️

شمسی گفت حالا جاش نیست بهت میگم گفتم پس بعد از اینکه از گورستان برگشتیم بهم بگو‌…
همش تو فکر بودم که با عفت چکار کرده ..فردای اونروز جنازه ننه بتول رو در زیر همون درخت تنومد بخاک سپردیم طبق وصیتش چادرنمازش رو روش انداختیم و مُهر نمازش رو توی قبرش گذاشتیم انقدر براش گریه کردم که نگو !!خاک قبرش رو برسرم ریختم ومیگفتم ننه برام دعا کن ..واقعا بعد از بی بی ملک ننه بتول همه کَسم بودرضا دستم رو گرفته بود و میگفت قدسی جان بخاطر رضای خداگریه نکن بفکر ماه منیر باش داره دق میکنه ظهر برای خیرات حاج احمداز بیرون غذا گرفت همرو‌نگهداشت اهالی ده هم که زیاد بودن همه اومدند اما فقط همون یکبار بود چون کسی نبود که برای ننه عزاداری کنه غروب که همه رفتن با شمسی تنها شدیم دلم همش هول داشت که زودتر بپرسم این زن چه بلایی سر عفت آورده شمسی رو صدا زدم گفتم خُب شمسی خانم تعریف کن ببینم چه کردی با عفت بدبخت !!!گفت وای ولش کن قدسی جان ..گفتم یا نباید میگفتی یا تا تهش برو ،اونم باخجالت گفت اوایل عروسی عفت بود خیلی از عشرت بدم می اومد دلم میخواست یه جوری به دخترش صدمه بزنم یادته که اون دروغای طلا و اینها ….گفتم آره گفت ؛زمانیکه عفت باردار نمیشد عفت رو پیش حکیم بردم بعداز معاینه و آزمایشات حکیم گفت این دختر درمان میشه کمی خرج داره ببرش شهر ،حالا یا تهران یا شهسوار ! اونجا تحت نظر باشه ..بعد اشکش اومد با ناراحتی گفت نمیدونم ! نمیدونم چی بود کجاشو گفت مشکل داره گفت شاید با دارو شاید با یه عمل کوچیک درست بشه اما من بخاطر عشرت خواستم تلافی کنم و نبردمش به کسی هم نگفتم که دوا درمون کنه خوب میشه گفتم بزار دل عشرت رو بسوزونم !! از مطب بیرون اومدم گفتم دکتر گفته بچه دار نمیشی و خوشحال بدنبال این بودم که برای اصغر زن بگیرم …گفتم وای خدای من تو باعفت با زندگیش با پسرت چه کردی زننننن! گفت خجالتم نده خودم هرروز کابوس میبینم بااین کارم پسرم هم از دست دادم اون برای همیشه از پیشم رفت ماه منیر هم آدم شد خودم موندم با یکدنیا پشیمانی❤️

یک آن دلم برای عفت کباب شد با خودم فکر کردم این مادرشوهرها چطور دلشون می اومد یک زندگی رو‌نابود کنن و خودشون راحت زندگی کنن ..از دیدن قیافه شمسی حالم بهم میخورد آدمیکه دلش برای پسر خودش هم نسوزه که آدم نیست …میخواستم بسوزونمش بگم عفت شوهر کرده اما گفتم نه ! بزار عفت بچه دار بشه بعد بهش میگم که، ای بابا تو چه فکرایی میکنی شمسی اون به بزرگترین مرد شهر ازدواج کردو خدا بهشون یه بچه هم داد …
بعد یادحرفهای ننه بتول افتادم پس بیخود نبود که هی میگفت عفت رو ببر دکتر .
از هرچی آدم تو روستا بود مخصوصا اطرافیان خودم خسته شده بودم به حاج احمد گفتم با اجازتون ما دیگه از حضورتون مرخص میشیم و به شهسوار برمیگردیم ! حاج احمد گفت قدسی خانم میخوام از شما صلاح ومشورتی بکنم گفتم بفرمایید گفت من نه کس و کاری دارم نه بچه هام به این مال و اموال احتیاج دارند اگر شما صلاح بدونی اینجا رو وقف کنیم برای کلاس قرآن ! و سرایداری هم براش در نظر بگیریم که از خونه مراقبت کنه ..کمی مکث کردم گفتم شما بهترین کارو میکنید با خجالت گفت
شما چیزی بعنوان یادگاری نمیخواین از این خونه بردارید ؟ گفتم اگر اجازه بدید من فقط قرآن ننه رو که تو خونمون هست بردارم ..حاج احمد گفت انشاالله که برات خیلی خوب باشه و هروقت که میخونی خواهرمنهم دعا کنی چون شما بهترین چیز روبرداشتین
بعد گفت خواهر من‌وسیله ایی نداره همرو با همین خونه وقف میکنم ..و بنظرم حاج احمد بهترین کار رو کرد منهم با رضا و صغری بیگم به شهسوار برگشتیم وقتی رسیدم بعد از اینکه خستگیمون رو در کردیم به عفت زنگ زدم گفتم عفت جان آزمایشهاتو دادی ؟گفت آره اتفاقا با حاج خلیل رفتیم گفتم خیلی کار خوبی کردی بعد گفتم حتما جوابش رو‌گرفتی بخونمون بیا تا باهم پیش دکتر ببریم
عفت دو سه روزبعد بخونمون اومد با خنده وارد
خونه شد و به مسخره گفت بیا که جواب پیر زن حاضر شده گفتم وای نگو چطور دلت میاد مگه تو‌چند سالته ؟ الهی که لطف خدا شامل حالت بشه

با شادی آزمایشهارو پیش دکتر بردیم دکتروقتی
آزمایشهارو دید گفت قبلا دوا درمان کردی ؟ گفتیم نه این اولین باره دکتر گفت من یکسری دارو میدم انشاالله نتیجه میگیرید ولی اگر نشد یه عمل کوچیک انجام میدیم و همه چیز باب میلتون پیش میره .
عفت اشک شوق میریخت گفت یعنی من بچه دار میشم ؟ گفت بله چرا که نه مشکلی نیس
حالا درست یادم نیست اما فکر کنم گفت چسبندگی رحم داری ..حاج خلیل عفت رو بهترین دکترها برد و بعد از کلی دوا درمون یکروز عفت به خونمون اومد و گفت قدسی جان یه چیزی بگم بهم نمیخندی ؟ نمیگی خیالاتی شدم ؟ گفتم نه بگو جون به سرمون کردی گفت من عادت ماهیانه ام عقب افتاده به نظر تو میشه حامله باشم ؟ گفتم آره که میشه بیا بریم آزمایشگاه یه آزمایش خون بده انشاالله که حامله ایی اونروز هردومون به آزمایشگاه رفتیم وقتی آزمایش داد خانم پرستارگفت دو ساعت دیگه جوابش رو میدیم تو دلمون غوغا بود باهم رفتیم یه آبمیوه خوردیم وقتی برگشتیم جواب آزمایش رو‌گرفتیم ودر کمال نا باوری اون خانم گفت که جواب آزمایش مثبته !!! من عفت رو بغل کرده بودم اما عفت فقط گریه میکرد و‌میگفت نمیدونم چطور از خدای خودم تشکر کنم به عفت گفتم باید من به حاج خلیل بگم که پدر شده ..با شوق به تلفن همگانی رفتیم حتی تا خونه صبر نکردم زنگ زدیم کارخونه و من گفتم با حاج خلیل کار دارم
حاج آقا اومد پشت خط وقتی سلام کردم گفتم آقا جان باید بمن مشتُلق بدی گفت بگو چی شده
گفتم عفت بارداره !!! آقاجان اول سکوت کرد بعد گفت خدارو شکر ،احساس کردم داره گریه میکنه با صدای بغض آلود گفت قدسی جان دخترم تو جان بخواه منم گفتم نه دیگه ! خودت باید بخری
بعد گفتم من امشب شام درست میکنم شما با رضا بیاین خونمون اونم قبول کرد بعد بخونمون رفتیم وحسن وشهلا با آقاجان(پدرشوهرم ) هم دعوت کردم گفتم بزار جمعمون جمع باشه…عفت در آشپزخانه بمن و صغری بیگم کمک میکرد همش میگفت قدسی جان باورم نمیشه که من باردارم گفتم اگر خدا بخواد همه غیر ممکنها ممکن میشه بعد دیدم فرصت خوبیه تا جریان خیانتهای شمسی روبراش تعریف کنم ..نم نم شروع کردم به حرف زدن از اینور و اونور تا رسیدم به حرفهای شمسی !!! عفت وقتی شنید خیلی ناراحت شد ،یهو زدزیر گریه ،،گفت واقعا قدسی جان ! اون توقع داشت من حلالش کنم ؟ بعد با ناراحتی
گفت تا بمیرم هم حلالش نمیکنم شاید اگر من اون موقع که با اصغر زندگی میکردم و بچه میاوردم الان بچه ام اندازه علی اکبر بودو زندگیم از هم
نمی پاشید ❤️

به عفت گفتم عفت جان گذشته ها گذشته دیگه فکر هیچ چیز رو نکن تا همینجا هم خدا شامل حالت بوده از این ببعد هم هست بعد با خجالت گفتم اما !زندگی همه ما ها از سختیهای خودش عبور کرده ..مگه نه عفت ؟
عفت گفت آخ قدسی جان گذشته رو یادم نیار تو هم خیلی از دست مامان عذاب کشیدی و زندگیتو با رضا ساختی …شهلا یهو وارد آشپزخانه شدحرفهامون رو جمع کردیم دلم نمیخواست از گذشته تلخ ما کسی خبر دار بشه آخه چه فایده ایی داشت شهلا دختر زیبای ماهم که من به اندازه بچه هام دوستش داشتم گفت آبجی قدسی ! راستش منم میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم اما روم نمیشد اما بهتره شما بدونی .گفتم بگو خواهرم بگو‌عزیزم !!!صورتش گل انداخت و گفت بنظرم منهم باردار باشم ..آخ که نمیدونید چقدر خوشحال شدم بوسش کردم گفتم الهی قربونت برم که انقدر با حیایی ..مبارکت باشه
ازخوشحالی با شادی گفتم حسن رو خبر کن تا بهش تبریک بگم عفت شهلا رو بوسید گفت شهلا جان مبارک باشه دل برادر منم شاد شد! حسن که وارد آسپزخانه شد گفتم حسن جان مبارکت باشه همین الان شهلا خبر خوشحالی رو بمن داد ..حسن گفت دیدی قدسی جان طلعت چطور منو درزندان خودش حبس کرده بود اینهمه بهش محبت کردم اما آخر بمن چنگ انداخت ! بهتر که سایه شوم این دو‌نفر نحس از سر منو عفت کم شد تازه میفهمیم زندگی یعنی چی ! خلاصه نگم براتون اونشب خونه ما چه جشنی شد بیاد ماندنی !اون شب همه به خونه هاشون رفتن زندگی روال عادی خودش رو داشت ماهها گذشتند ما هر هفته در کنار هم خوش بودیم میگفتیم میخندیدیم …حاج خلیل که خرج دنیا رو برای عفت میکرد چه چیزها که برای بچه نیومدشون نخریدن …حاج خلیل میگفت درسته که از سن من گذشته اما میخوام دل عفت شاد باشه عفت خیلی زجر کشیده دوست دارم تا وقتیکه زنده هستم شاد باشه وکمبود نداشته باشه.. حسن هم همینطور ماشاالله کار و کاسبیش خوب بود اجاره میگرفت زمینشو اجاره داده بود و از آقاجان هم مراقبت میکردن بارداری شهلا و عفت شاید بیست روز با هم فرق داشت و جالب این بود که شهلا جلوتر از عفت زایمان میکرد نُه ماهگی جفتشون سر رسیده بود حالا من از همشون بزرگتر بودم و مثلا من شده بودم
همه کاره اینا ! یادمه شبی که شهلا دردش گرفت حسن بدنبالم اومد شهلا بی تاب بود یاد اولین زایمان خودم افتادم با بی مهری های عشرت
گاهی دلم به حال خودم می سوخت اما زود فراموش میکردم ،،،وای که چقدرحسن ناز شهلا رو میکشید لوسش میکرد اما من از دیدن این موضوع لذت میبردم کارهایی که هیچ وقت برای من انجام نشد حالا برای شهلا انجام میدادن دیگه هیچکس تو خونه زایمان نمیکرد❤️

دیگه هیچکس تو خونه زایمان نمیکرد برای همه بیمارستان توصیه میشد شهلا خیلی درد داشت منو‌مادرش در کنارش بودیم دردهای آخر که خیلی سخت بود شروع شده بودن فورا به بیمارستان رفتیم شهلا رو به اتاق زایمان بردند مادرش گریه میکردو براش دعا میکرد میگفت بچم جون نداره منم دعا میکردم که زودتر از این درد راحت بشه بعد از گذشت یکساعت پرستار گفت همراه شهلا ….گفتیم بله گفت مبارک باشه پسرتون بدنیا اومد هممون ذوقزده شده بودیم نمیدونستیم چکار کنیم
حسن به پرستارها پول میدادو ما منتظر دیدن شهلا و پسرش بودیم وقتی از اتاق زایمان بیرون اومد رنگ به رو نداشت اما یک‌پسر به خوشگلی خود شهلا بدنیا اومده بود حسن وقتی بچه رو دید اشکش رو‌گونه هاش غلتید گفت خدارو شکر که منم پدر شدم
روزهای زایمان شهلا گذشتن من هم هرروز بهش سر میزدم نزدیک حمام رفتن شهلا بود آخه ما رسم داشتیم که زائو هفت روز نباید حموم میکرد یکروز گفتم صغری بیگم جان تو مراقب ماه منیر باش تا من یکسر به شهلا بزنم داشتم ار در حیاط بیرون میرفتم که ناگهان چشمم به مردی افتاد که انگار قیافه اش برام آشنا بود کمی خیره شدم آره محسن بود !!!محسن گفت سلام قدسی خانم ! اینجا خونتونه انگار قلبم هُری پایین ریخت سلام کردم گفتم بله ،گفت چه جالب منهم نزدیک شما هستم بی اهمیت گفتم سلام به مادرتون برسونید گفت مادرم ناخوش احواله بیماری قند گرفته ..مِن مِن کنان گفتم خدا شفاشون بده ..باز ادامه داد برنج خواستین در خدمتم من یک دکان برنج فروشی دارم
اگر خواستین بیاین اونجا خرید کنید منم با غیض گفتم خیلی ممنون من شوهررررم از جایی برنج رو سالیانه میخرن ..گفت ای وای من ! اینطور که شما گفتی شوهرم فهمیدم که شوهر داری قصد بدی نداشتم فقط میخواستم بگم منم نزدیک شما هستم
کلافه گفتم مبارکتون باشه ! چادرم رو محکم کردم و رومو مثل خانم های باحجاب گرفتم تا نتونه صورتم رو ببینه دلم نمیخواست وقتی همسر دارم نگاه به مرد دیگه ایی بکنم و فوری خداحافظی کردم وبراهم ادامه دادم
توی راه هی با خودم غر میزدم اصلا این چی میگه؟ چی میخواد از جون من ؟ بابا من بچه بودم سنی نداشتم حالا یه روزی تورو دوست داشتم تموم شده رفته …آخه مرد گنده چرا نمیفهمی که من شوهر دارم خجالت بکش ! انقدر تو حال خودم بودم که حس کردم دارم با خودم بلند بلند حرف میزنم بعد گفتم مرتیکه خجالتم نمیکشه ! که دیدم یه اقایی گفتن با منی خانم ؟ گفتم نه آقا با خودمم ..بیچاره مرده لبش رو پایین آورد و گفت عجب ! بنده خدا!
خودم به حرف اون آقا خنده ام گرفته بود اما فورا خودمو به خونه شهلا رسوندم ❤️

اونروز هم مثل روزهای دیگه فراموش کردم که محسن رو دیدم شهلا برای پسرش مهمونی گرفت و درست بعد از ده روز که از دهم پسر شهلا گذشته بود یکشب عفت دردهاش شروع شده بود و منو خبر کردن دوباره رفتیم بیمارستان ! اما اینبار رضا هم با ما بود .حاج خلیل بی تاب بود که زودتر بچشون بدنیا بیاد تا ببینه مشکلی نداشته باشه..عفت بیچاره بی امان جیغ میزد نمیدونم چرا انقدر زایمانش سخت بود حاج خلیل گفت قدسی جان دخترم ! کاری از ما برنمیاد ؟
گفتم آخه ما چیکار کنیم گفت از این عمل ها که بچه رو از شکم بیرون میارن چی ؟ اونم نمیشه ! برای خنده گفتم آقاجان رستم که نمیخواد بدنیا بیاد نگران نباش الانا دیگه سرو کله اش پیدا میشه گفت راست میگی والا ؟ گفتم بخدا که راست میگم بعد شروع کردم به تعریف گفتم اولین سزارین برای رستم دستان بوده از بس که درشت بوده درضمن الان زمانی اینکار رو انجام میدن که جان مادرو بچه در خطر باشه نه اینکه کسی درد داشته باشه ..گفت چه میدونم والا دختر !!!حاج خلیل رفت و یه گوشه ایی نشست از طرفی شرمش میشد که خودشو زیاد ناراحت نشون بده گاهی میکفت خدایا آدمات چه تقدیرایی دارن ..رضا نگران بود میگفت قدسیه‌! عفت مادر نداره براش کاری کن ،گفتم تو چه چیزایی میگی رضا معلومه که مادری میکنم در ضمن آقاجان مگه میگذاره به عفت سخت بگذره همینطور که داشتیم با هم صحبت میکردیم پرستار از بخش زایمان بیرون اومد من گفتم ببخشید مریض ما زایمان نکردن
گفت بیچاره خیلی سخت داره زایمان میکنه اما نزدیکه !! جیغ های عفت بیشترو‌بیشتر میشد تا اینکه یه دفه جیغ بلندی زدو صداش قطع شد خانم پرستار که بیرون اومد گفت همراه عفت …ما سه تایی از جامون بلند شدیم گفت بچه بدنیا اومد اما مادرش احتیاج به خون داره …حالا هیچ کدوم از ما رومون نمیشد بگیم بچه چیه !
رضا گفت من میتونم بهش خون بدم پرستار گفت باید ببینیم خون شما به ایشون میخوره یا نه رضا رو به اورژانس بردن گروه خونی رضا به عفت خورد از رضا خون گرفتن و به عفت زدند رضا به پرستار گفت شما حداقل به ما نگفتی بچه چی هست ،گفت وای یادمون رفت پسره ….انگار به حاج خلیل برق وصل کردن..گفت راست میگین ؟ گفت بله دروغم چیه ‌آروم پرسید بچه سالمه ؟ ‌پرستار خندیدو گفت مگه قراره نا سالم باشه ❤️

همه غرق در شادی شدیم حاج خلیل گفت دخترم دیدی چه موهبت بزرگی ،چه نعمتی خدا بمن داده ! چه جوری از خدای خودم تشکر کنم ! میدونی چرا؟ آخه من دختر داشتم اما پسر نه !
حالا یه نامی از خودم به جا میمونه بعد گفت خدایا شکرت !! عفت رو که آوردن انگار صد سال بیمار بوده و رنگ و روش زرد شده بود دلم براش می سوخت تا چشمش بهم افتاد گفت وای قدسی جان مُردم و زنده شدم چه دردی بود خدا !!! گفتم عیب نداره در عوض هم تو هم حاج خلیل به آرزوتون رسیدین حالا دیگه برید خدا رو شکر کنید که خداوند هدیه به این زیبایی رو بهتون داده سال پنجاه و سه پسر عفت بدنیا اومدحاج خلیل اسمش رو رحمان گذاشت میگفت دلم میخواد وقتی بزرگ شد پسر بخشنده ایی بشه چند تا گوسفند کشت
تو خونه اش هلهله شد هفت روز هفت شب ولیمه میداد ،،به فقرا به فامیل ،،،روز دهم مهمونی مفصلی گرفت !! کاری کرد کارستون کارخونه رو بنام رحمان زد میگفت مگه حتما باید بمیرم بزار از همین الان همه بدونن که من کارخونه رو با دست خودم بنام رحمان زدم فردا چون بچه کوچیکه و زنم زن دومه اذیتشون نکنن …دیگه بین ما حسودی وجود نداشت
شهلا سرش رو با پسرش محمد گرم کرده بود و وقتی ما دور هم جمع میشدیم جز خنده وقهقه کار دیگه ایی نداشتیم همه چیز خوب پیش میرفت نزدیک سربازی رفتن علی اکبر بود هیجده ساله شده بود مثل بلبل انگلیسی صحبت میکرد اما یکروز حاج خلیل گفت لازم نکرده سربازی بره ! بفرستش بره درس بخونه !گفتم کجا ؟ گفت امریکا …دلم لرزید گفتم آقاجان چرا اونجا ؟ گفت تا بره درس بخونه بیادو به ملتش خدمت کنه ! گفتم نه نه من نمیزارم
گفت دخترم منم خودم مخالف بودم و هستم بگذار علی اکبر بره اگر من اینهارو میشناسم و بزرگ کردم میدونم‌ اینا برن برمیگردن بزار برای خودشون کسی بشن .
بقول خودمون علی اکبر تازه پشت لبش سبز شده بود وقدش از خودم بلندتر بود. خودم که دلم راضی نشد ،شب با رضا مشورت کردم رضا بهم با آرومی گفت قدسی جان ! حاج خلیل بد بچه مارو نمیخواد که بزار بره
گفتم به این زودی راضی شدی ؟ گفت این مرد دنیا دیده اس بزار بچه ها به جایی برسن اما شوهرم به فکر دل من نبود❤️

اونروز انگار دنیا رو سرم خراب شده بود اما رضا وحاج خلیل به دنبال کارهای علی اکبربودن‌ که براش پاسپورت بگیرن و بعنوان دانشجو بفرستنش بره
خارج …شب شد رفتم کنار تخت علی اکبربغلش خوابیدم ..بچه هام به حاج خلیل حاج بابا میگفتن گفتم مادرجان تو سختت نیست خارج بری ؟
گفت مامان وقتی حاج بابا میگه برو حتما چیزی میدونه !گفتم خُب اگر تو رفتی و از اونجا خوشت اومد چی ؟ اونوقت من چکار کنم ؟ گفت یعنی من انقدر زود دلباخته اونجا میشم ؟ خیالت راحت بعد از اتمام درسم برمیگردم.. من اما مثل مار از درون بخودم می پیچیدم ناتوان پاشدم از گردن علی اکبر گرفته بودم و زار زار گریه میکردم علی اکبر ناراحت شد گفت مادر گریه نکن که منم طاقت ندارم اصلا نمیرم خوب شد خیالت راحت ،،بین آره گفتن ونه گفتن گیر کرده بودم ..بهش گفتم عزیز مادر برو عیبی نداره بخدا می سپارمت بچه های دیگه که هستن سرم رو با اونها گرم میکنم تا دوری تورو حس نکنم …چند روزی طول کشید تا پاسپورتش اومد و از طریق دانشگاه و درس علی اکبر به یکی از شهرهای امریکا رفت روز رفتن علی اکبر برام بدترین روز زندگیم بودچون تا حالا از این چیزا نداشتیم که بخوان کس و کارمون خارج از کشور بره
شب که شد حاج خلیل گفت باید علی اکبر از تهران بره !!‌پس همگی دسته جمع میریم تهران و علی اکبر رو راه می اندازیم بره خودمونم میریم یه هتلی جایی یکشب میمونیم و برمیگردیم قرارمون به این شد که شهلا با حسن و خانواده ما با حاج خلیل و آقاجان
همگی بریم تهران !! همگی عازم تهران شدیم حالا جذابیت تهران برامون زیاد بود وقتی وارد شهر شدیم
حاج خلیل گفت بیاین ماهم همگی بیایم تهران زندگی کنیم اما عفت همون موقع گفت وای نه ما تو شمال راحتتریم علی اکبر رو به فرودگاه بردیم رضا با اینکه فکر میکرد خیلی قویه اما رفتن علی اکبر حسابی داغونش کرده بود تو فرودگاه هممون ناراحت بودیم که نمی تونیم چند سالی علی اکبر رو ببینیم اما حاج خلیل گفت زمانیکه علی اگبر برمیگرده شما بهش افتخار میکنید
علی اکبر اونشب رفت من سعی کردم جلوش گریه نکنم اما وقتی رفت انگار دنیا رو سرم خراب شد
شبی که برگشتیم علیرضا همش داشت آروم آروم گریه میکرد گفتم چرا ناراحتی !! گفت مامان من دلم برای علی اکبر تنگ میشه منهم سعی میکنم درسم رو بخونم تا همراه علی اکبر به خارج از کشور برم❤️

وقتی علیرضا گفت منم میرم یهو حاج خلیل گفت آره پسرم چه اشکالی داره تو درسخون باش من تو رو هم میفرستم بری پیش برادرت ..من یهو گفتم آقاجان فکر منو هم بکنید مگر من چقدر طاقت دارم هردو باهم برن من دق میکنم اما حاج خلیل نمیدونم چه فکری میکرد که قصد داشت بچه های من به خارج از کشور برن
روزهای بدون علی اکبر به من خیلی سخت میگذشت اما علی اکبر چون زبان بلد بود خیلی از دیگران جلوتر بود وباعث شده بود درسش رو بهتر بفهمه …آخ که روزهای سختی بودن اون روزها …حالا ماه منیرم هفت ساله شده بود اونم باید درسش رو شروع میکرد علی اصغر هم سخت مشغول خواندن زبان بود
اما من تقدیر بچه هام رو به خدا سپرده بودم یکروز که رضا تازه از خونه بیرون رفته بود از یک شماره ناشناس بهم زنگ زد گفت قدسی جان من سرکار که بودم یهو دیدم قلبم درد میکنه من زود گفتم وای یاحسین چیزی شده ؟ بعد گریه کردم گفتم رضا جان طوریت شده ؟
گفت اگر طوریم بود که الان زنده نبودم اما من دلم بیقرار شد گفتم الان کجایی ؟ گفت بیمارستان تحت مراقبتم ! دلم لرزید سریع همه چی رو به صغری بیگم سپردم فورا به بیمارستان رفتم انگار دلم پاره پاره شده بود‌ رضا رو تخت خوابیده بود اما رنگ به رو نداشت …آره بهم دروغ گفته بود گفتم رضا جان چی شده تو رو خدا راستش رو بگو‌تو‌کجا خوبی ؟
گفت خب حالا که سالم هستم در ضمن اگه راستشو بگم که تو هم دق میکنی
گفتم مگه چیشده ؟ گفت من باید آنژیو‌گرافی کنم دکتر گفته احتمال گرفتگی رگهام هست حالا غصه نخوری تا ببینیم خدا چی میخواد
بعد رو کرد بهم و گفت مبادا علی اکبر بفهمه ! گفتم نه خیالت راحت ولی تا درمان نکردی نمیزارم از اینجا بیای بیرون.رضا بشوخی گفت نمیزارن بیام تو حالا حالا بابد بیای بری ..بعد از رفتن علی اکبر روزهای تلخ بیماری رضا عذابم میداد حاج خلیل وقتی به بیمارستان اومدخیلی ناراحت بود رو کرد به رضا گفت من همیشه پشتت هستم مثل یک پدر مثل یک کوه مبادا احساس تنهایی کنید میدونم تو خودت پدرو برادر داری اما تو برای من حکم پسرم رو داشتی تو به من زندگی دادی رضا جان❤️

درمان رضا ادامه داشت من هم پابه پای رضا بیمارستان بودم تشخیص پزشکان گرفتگی رگهای قلب رضا بود اما عملش نکردن گفتن با بالن رگها باز میشه رضا از نظر پزشکان درمان شد و باهم بعد از مدتی به خونه اومدیم اما حال خوشی نداشت
وقتی تو خونه بود دائم میگفت نفسم تنگ میشه
دیگه رضا نمیتونست زیاد به کارخونه بره
حاج خلیل هم غصه میخورد میگفت رضا رو چشم زدن یهو پسرش رفت امریکا شاید برای
اونه که الان اینطور شده اما من میدونستم که هرکاری که اتفاق می افته دست خداست …
از علی اکبر بگم که خبر زیادی ازش نداشتیم گاهی برامون تلفن میزد خیلی با فاصله زیاد و از رفتنش راضی بود میگفت مامان در عوضش پزشک میشم و برمیگردم و به ملتم خدمت میکنم
حالا علیرضا هم بی امان درس میخوند تا پشت سر علی اکبر بره ! زندگی ما روال عادی داشت
دیگه اتفاق خاصی نیفتاد تقریبا ً یک سال از رفتن علی اکبر گذشته بود که علیرضا هم میل به رفتن کرد میگفت منم میخوام برم پیش برادرم !!!
رضا هم قبول کرد که علیرضا رو بفرستیم بره چون درسهاشون خیلی خوب بود.
اما دوباره حرف رفتن ! دوباره دوری خیلی سختم بود علیرضا با گذشت یکسال بعد به امریکا رفت اواخرسال پنجاه و‌چهار بود که علیرضا هم رفت شبی که علیرضا رو به فرودگاه بردیم بعد از اینکه هواپیمای علیرضا پرواز کرد رضا انقدر گریه کرد که خدا میدونه میگفت قدسی جان شاید عمر من دیگه کفاف اینو نده که بخوام بچه هام رو ببینم
اونروز رضا اشک هممون رو در آورد اما من گفتم محاله که بچه های من بر نگردند اونا بما قول دادن که به کشورشون برگردند و خدمت کنند
روزهای سخت زندگی ما بدون بچه هامون گذشتند
علیرضا هم پیش برادرش رفت و هردو باهم زندگی میکردند و هردوشون سخت درس میخوندن ..رضا هرروز بی جونتر و ناتوانتر میشد
ومن در عجب این روزگار بودم که تا میخوای به راحتی و خوشبختی برسی باید یکی یکی چیزهایی رو ازدست بدی که انتظارش رو نداری ❤️

حالا غصه من دوتا شده بود علی اکبر و علیرضا !!!
حاج خلیل مثل یک پدر برای رضا دلسوزی میکرد وبهش میرسید آقاجان میگفت الهی درد رضا بجونم بریزه من بمیرم اما بچه ام طوریش نشه هممون یه جورایی ناراحتش بودیم
رحمان ومحمد پسر های عفت و شهلا ماشاالله بزرگ‌شده بودن و تقریبا سه ساله شده بودن پسرهای شیرین زبون و خواستنی شده بودن
من وقتی به این دوتا بچه نگاه میکردم دلم میگرفت ،به شهلا و عفت میگفتم قدر این روزهاتون رو بدونید دیگه این روزها تکرار نمیشن ، اصلا یادتون نمیاد که ایناکی بدنیا اومدن و کی بزرگ شدند و بعد با بغض میگفتم وکی از پیشتون میرن !
اونا هم میخواستن منو دلداری بدند میگفتن بابا غصه نخور بچه های تو هم برمیگردند اما بیفایده بود .یکروز من حوصله ام سر رفته بود به رضا گفتم پاشو بریم خونه حاج خلیل یک کم سرمون گرم بشه وغصه بچه هارو فراموش کنیم بسمت خونشون راه افتادیم وقتی دم در خونشون رسیدم دیدم چند نفر جلوی در خونشون جمع شدن رضا با عجله گفت یا خدا ! چی شده ؟ قدمهامون رو بلند تر برداشتیم
جلوی در زنی همسن و سال خودم بودبا دوسه تا پسر ! اما حاج خلیل هم نمیزاشت وارد بشن من جلو رفتم سلام کردم گفتم چی شده حاج آقا. ! گفت این خانم از طرف دخترم اومده نمیدونم چطوری فهمیدن که من ازدواج کردم همسر سابقم گفته باید حق و حقوق دخترم رو بهش بدم چون فهمیدن من پسر دار شدم میترسند که حق دخترم ضایع بشه
گفتم اجازه بده من درستش میکنم حاج خلیل رنگش مثل گچ شده بود میگفت یعنی چی من حالا زنده ام .گفتم آقاجان متاسفانه این رسم روزگاره !
جلو رفتم اون خانم گفت تو زنشی ؟ گفتم نه
اما میتونم بگم دخترشم ،بعد گفتم خانم عزیز حاج خلیل هنوز که زنده هست ..بلاخره مردی با این فهم کمالات یعنی بلد نیس یه وصیت نامه تنظیم کنه ..اون خانم گفت ای خانم این کلکا قدیمی شده تو معلومه از اون مفت خورا هستی که میخوای سهم دختر ایشون رو بخوری ! گفتم تو هر طور میخوای فکر کن اما من نیاز به مال ومنال کسی ندارم❤️

از حرفاشون حرصم گرفته بود حاج خلیل به اون خانمهاگفت برید تا خودم صداتون کنم فقط یه شماره تلفن بزارید‌ برید اوناهم گفتن ما میریم اما از حقمون نمیگذریم
منو رضا باحاج خلیل داخل خونه شدیم حاج خلیل رنگ و روش پریده بود با ناراحتی گفت عفت جان بیا
کارت دارم عفت وارد اتاق شد به همگی سلام کردو گفت چیشده چه خبره ؟
حاج خلیل گفت برادرت و قدسیه جان ،دخترم دیدن که جلو در چه خبره،گفتن حرفهاشون روبعهده قدسیه میزارم فقط باید آماده باشی که فردا به یه دفترخونه بریم تا من همه چیز رو به نام تو و رحمان کنم واینو بدون چون از خدا میترسم ونمیخوام در اون دنیا گیر باشم یک مقدار کمی هم بنام دخترم سیما میکنم..
منو رضا تو سکوت بودیم همه منتظر بودن ببینن مال واموال حاج خلیل چطوری تقسیم میشه
نه بخاطر اینکه بنام عفت بشه بلکه نمیدونستیم با ا‌ون خانواده چطور برخورد میکنه
اونروز ما ترجیح دادیم فقط سکوت کنیم چون بما ربطی نداشت فقط اینو می دونستیم که کارخونه بنام رحمان شده بود اما بقیه اش روز بعد مشخص میشد
اونروز حاج خلیل به رضا گفت رضا جان بعنوان شاهد دلم میخواد تو هم فرداهمراه ما باشی !
رضا گفت شاهد چرا ؟
گفت میخوام یک وصیت نامه هم بنویسم
وکیلم هست اما توهم باش رضا گفت آخه حاج اقا من …یهو وسط حرفش پریدو گفت تو هیچی نگو ..فقط باش.. رضا آرام گفت من حالم زیاد خوش نیست ..حاج خلیل گفت پسرم گفتم
لازمه باشی اونشب منو رضا خیلی باهاش صحبت کردیم گفتیم حاج خلیل درسته شما مورد بی مهری دختر و همسرش قرار گرفتین اما دخترشما هم از اون زندگی حق داره ،حاج خلیل گفت حق ؟ اونا منو ول کردند و رفتند اما ما فقط آرومش میکردیم فردای اونروز من به همراه رضا به خونه عفت رفتیم همه حاضر بودن تا به دفتر خانه بریم البته قرار نبود من باشم اما رضا چون حال خوشی نداشت من باهاش رفتم حاج خلیل گفت چه کار خوبی کردی قدسیه جان توهم آمدی هنگام رفتن به دفتر خانه حاج خلیل انگار که یکدسته کتاب زیر بغل داشت همش سند بود سندهای منگوله دار …اونجا بود که به مال و اموالش پی بردم
وقتی نگاهش بمن افتاد گفت دخترم میبینی چه امانت دارهای خوبی هستیم ما ؟ سرم رو‌خم کردم و گفتم چی بگم اقا جان !
گفت میدانم که هیچ چیز امروز قطعی به نام عفت و رحمان نمیشود چون کارهای کوچکی هست که باید قانونا انجام بدم اما امروز همه را صلح عمریٰ میکنم تاخیالم راحت بشه که همه چیز برای این دونفر بشه اما… خلاصه بگم وقتی ما همگی به دفتر خانه مورد نظر رفتیم حاج خلیل که نگم براتون چقدر مال و اموال داشت❤️

خلاصه بگم وقتی ما همگی به دفتر خانه مورد نظر رفتیم حاج خلیل که نگم براتون چقدر مال و اموال داشت همه را بنام رحمان وعفت کردولی یک باغ و یک خانه ویک‌زمین هم بنام دخترش سیما زد من با خجالت گفتم ببخشید آقاجان اگر همسر و دخترت از بقیه اموال شما چیزی رو بفهمن چه میکنید ؟ گفت دخترم من خیلی چیزا رو من بعد از اون زن ودختر بی رحم بدست آوردم مطمئن باش که از هیچ چیز خبر ندارند که بسوزند اونها به همینم راضی هستن بعد رو کرد به وکیلش و گفت حالا بنویس که بعد از من رضا …همه کاره کارخانه بشه چون رحمان کوچیک هست و تا بزرگ شدن رحمان عنان کار رو در دست بگیره از حرف حاج خلیل دلم هُری ریخت گفتم آقاجان انشاالله صد ساله بشی این چه کاریه گفت نه دخترم تعارف نکن اولا کی صد ساله شده که من بشم دوماً کی همه کاره بشه بهتر از رضا!!!
من موهامو تو آسیاب سفید نکردم فردا همین رحمان بعد از من داییش رو قبول داره عفت برادرشو قبول داره دختر منو که کسی قبولش نداره
اما من گفتم بنظرم کار درستی نمیکنید چون فردا روزی که دخترتون بیاد رضا باید جوابگو‌باشه
حاج خلیل آرام گفت فکر اونجاش رو هم کردم همه چیز رو قانونی و شسته رُفته بنام رحمان و عفت میکنم …خلاصه اونروز همه چی درست به پایان رسیدموقع برگشت حاج خلیل گفت قدسیه جان بهتره وقتی میخوام به اون خانو‌اده سندهارو‌ بدم شما هم حضور داشته باشی اونروز همگی بخونه برگشتیم اما حاج خلیل ناراحت بود یکی دو روز گذشت که دوباره ما به خونه حاج خلیل دعوت شدیم من بچه ها رو خونه گذاشتم
و با رضا به خونه عفت رفتیم وقتی به خونه عفت رسیدم نگاهم به همون خانمهایی افتاد که اونروز جلو در بودند سلام کردم یهو حاج خلیل گفت بیا اینجا کنار خودم بشین بابا …و اون دوخانم گفتن به به پس همون موقع که خانمت رفته زن گرفتی درسته ؟
حاج خلیل گفت زندگی من بخودم مربوط میشه من که نباید به شماها تو ضیح بدم من در کنارحاج خلیل نشستم و کارگر خونه براشون چایی آورد بعد عفت که رحمان تو بغلش بود از در وارد شد سلام کرد اون خانمها گفتن ما که پاک گیج شدیم اصلا نمیدونیم کی به کیه ، حاج خلیل گفت یک کم که صبور باشید همه چیز رو براتون توضیح میدم❤️

آرامش خاصی تو خونه بود انگار هیچکس حال و حوصله بحث کردن و دعوا کردن نداشت
رحمان شیطنت میکرد عفت سعی بر آروم کردن بچه داشت که حاج خلیل رو کرد به اون خانمها وگفت
خب اول شما بگید ببینم کی هستین ؟ از طرف کی اومدین ؟ فریبا ؟یا سیما
یکیشون که خانم جا افتاده و میانسالی بنظر میرسید گفت حاج آقا من از اقوام دومادت هستم والا منم بی تقصیرم سیما خانم همینکه فهمیدن شما ازدواج کردین از طریق دومادتون بمن پیغام دادن که بیام و به شما بگم که سهم ایشون رو مشخص کنید ولی بخدا من کاره ایی نیستم حاج خلیل گفت ببینید من مال و اموالم رو خودم با دست خودم به هرکس که حقش بود دادم …سند باغ و خونه و زمینی که به دخترم سیما میرسه رو هم آماده کردم اما ….
یهو خانمی که همراهش بود گفت دیگه اما نداره بدید ما بریم حاج خلیل گفت فکر نمیکنم به شما مربوط باشه چون من اصلا شمارو نمیشناسم در ضمن میشه بگید شما کی هستین ؟گفت آره من دوستشم ..دوست دخترت سیما ! اون خانم که همراهش بود گفت دختر ساکت باش ادب حکم میکنه که جلو این مرد ما ساکت باشیم حاج خلیل آرام بلند شد رفت جلو میز یک لیوان آب برداشت
وبرای آرومتر کردن خودش آب لیوان رو سرکشید
گفت بگو ببینم به تو هم قراره چیزی بده ؟
گفت ؛وا ! حاج آقا چه چیزی اصلا بمن چه !
!!حاج خلیل گفت ،دختر بی معرفت من !!تو این سالها که رفت یادی از پدر بدبختش نکرد که آیا مرده اس یا زنده ! حالاشما داری از این دختر برای من حرف میزنی ..دخترک آرام گفت ببخشید حاج آقا قصد بدی نداشتم و سکوت چند ثانیه تو اتاق حاکم شد حاج آقا دوباره گفت دخترم اسمت چیه ؟ گفت نسرین ! !! گفت نسرین جان از قول من به دخترم سیما سلام برسون بگو خوب وقتی بیاد ارثیه ات افتادی عمر زیادی از پدرت نمونده لااقل آخر عمری دوتا پسرهات رو بیار من ببینمتون و ارثت رو هم بگیر ببر …همه حاضره بعد یهو اشک حاج خلیل از گوشه چشمش روان شد عفت گفت حاج آقا خودتو ناراحت نکن انشاالله دخترت میاد می بینیش ..
بعد گفت من همسر حاج خلیل شدم و اینم پسرم رحمانه برادر سیما ..فکر کنم خوب خودمو معرفی کردم ..در اون لحظه خانم میانسال که خودش رو شهین معرفی کرد گفت مبارکت باشه دختر ! با خوب کسی ازدواج کردی دیگه هردوشون آرام شده بودن و مثل چند روز قبل تو چشماشون شرارت نبودو این یکی از خصلت های حاج خلیل بود که هرکس رو رام خودش میکرد❤️

آقاجان بلند شد با ناراحتی در کمدی که تو اتاق بود رو باز کرد یدفه سندها رو جلو نسرین خانم و شهین خانم گذاشت گفت اینم سندها بردارین برید ..بزارید از دید سیما شماها وظیفتون رو خوب انجام داده باشید
هردوتاشون با ناراحتی گفتن حاج آقا ما فهمیدیم که شما چه دل برزرگی دارید و سندهارو با چشممون دیدیم بزارید بریم وحرف شما رو به سیما جان بگیم
شاید که بعد از سالها مشتاق دیدار شما شد
و بعد از مدتی که دیگه حرفی برای زدن نداشتند بلند شدن رفتن اما بعد از اون آقاجان دیگه حوصله حرف زدن با کسی رو نداشت ….روزهای عمر مون‌که مثل باد میگذشتن وگذر میکردن هرکدام از ما یکجور بسمت بزرگ شدن وپیری میرفتیم ..زندگی با هرکسی یکجور تا میکرد عفت سر زندگیش بود شهلا جاریم هم همینطور خواهرم جواهر هم که گه گاهی بمن سرمیزدو زندگی خودش رو داشت و دست اجل انگشتش روبسمت پدرشوهرم گرفته بود شهلا که تو خونه آقاجان بود ازش مراقبت میکرد گاهی هم بخونه ما می اومد اما اکثرا در خونه خودش بود میگفت من تو خونه خودم راحتم ….
شهلا تعریف میکرد آقاجان عصر که بخونه اومد بهم گفت شهلا کمی سردرد دارم انگار بدنم سنگین شده
شهلا که واقعا برعکس طلعت بود با جون و دل از آقاجان مراقبت میکرد بهش گفته بود میخوای برات کمی سوپ درست کنم ؟اونم در جوابش گفته بود نه دخترم خودتو به زحمت ننداز من هرچی تو بخوری میخورم اما شهلا دلش طاقت نیاورده بود و براش سوپ و غذای ساده درست کرده بود محمد پسرش که خیلی علاقه به آقاجان داشته موقع نمازمغرب که میشه از سرو‌کولش بالا میره شهلا هم با ناراحتی میره بچه اش رو از کول پدرشوهرم پایین میاره در همون حال میگه ولش کن دخترم بزار بازی کنه ..شهلا میگفت بعد از نماز مغرب و عشا بود که یهو دیدم آقاجان خوابش برده رفتم بهش گفتم اگر خوابت میاد برات بالش بزارم
اما جواب نشنیده بود و بعد از کلی صدا زدن فهمیده بود که اون جان به جان آفرین تسلیم کرده ..بله ، زندگی همینقدر بی وفاس و با مرگ آقاجان رضا ضربه دیگری خورد و دوباره احساس میکرد که به قلبش ضربه ای وارد شده ونمیتونست خوب نفس بکشه اونشب ما همگی بالای سر جنازه بی جان آقاجان رسیدیم و هر کدوممون یکجور ناله میکردیم .عفت بی قراری میکرد حاج خلیل دلداریش میداد و میگفت عفت جان دنیا همینه گریه نکن پدرت واقعا عمرشو کرده بود و همه چی رو با چشمای خودش دیده بود ،نوه ،دختر ،پسر،،،،
پس من چی بگم که هنوزم که هنوزه چشم براه دختر و نوه هامم …
خلاصه که پدرشوهرم رو طبق وصیتی که کرده بود در روستای خودمون بخاک سپردیم ❤️

دیگه چیزی نیمه کاره نبود که پدرشوهرم بخواد ازش ناراحت باشه
هرکدوم سرزندگی هامون بودیم بنظرم دیگه دلشوره اولاد نداشت روزهای مرگ پدرشوهرم هم گذشتن
بعد از دوماه یکروز عفت بخونمون اومد از اومدن یهویی عفت تعجب کرده بودم بهش گفتم عفت جان خیر باشه چی شده
گفت قدسی جان از وقتی که اون دوتا خانم بخونه ما اومدن حاجی خیلی بی تاب دیدن سیما و بچه هاش شده هر کاری میکنم از سرش بیرون نمیره
چکارکنم قدسی جان ؟کمی فکر کردم بهش گفتم برو به اون خانمها تلفن بزن وشماره تلفن سیما روگیر بیار تا بتونیم بهش زنگ بزنی و ازش در خواست کن که به ایران بیاد اینطوری هم سند هاش رو میگیره هم پدرش رو میبینه عفت گفت خدا کنه که بتونم از پس این کار بربیام گفتم اصلا میدونی چیه ؟ بیا تا خودم بهش زنگ بزنم تو شماره اش رو گیر بیار و بمن بسپر کاریت نباشه اینجوری برای تو هم بد نمیشه …اونروز عفت وقتی به خونه اش رفت شماره تلفن رو بهم داد گفت خودت زنگ بزن
اولش یه کم مردد شدم اما توکل بخدا زنگ زدم
با چرخوندن شماره گیر دلم شور میزد اما بلاخره آخرین رقم رو هم گرفتم ،سینه ام رو صاف کردم
الو! سلام اون خانم سلام کرد وگفت شما ؟ گفتم من قدسیه هستم زن برادر عفت خانم …گفت وای خانم خدا منو مرگ بده چقدر من ناراحتم که خودم رو وارد اون موضوع کردم آخه بمن چه مربوط بود یکی دیگه میخواد مال ببره من باید می اومدم وحال اون مرد محترم رو خراب میکردم آخه من !!!! گفتم شما چی ؟ گفت من فقط یک دوست بودم دوست فریبا خانمش ، اما الکی گفتم من فامیل دومادتون هستم اما این مرد انقدرفهمیده بود که به روی من نیاورد که احمق دوماد من پسر خواهر زنم بود تو کجا فامیل ما بودی ؟ …من یهوخشکم زد ..راست میگفت حاج خلیل بمن گفته بود که دخترش رو به خو‌اهرزنش داده بود ..با خجالت گفت ما فقط دوست بودیم
و از ما خواهش کرده بود که بیایم اینکارو انجام بدیم اما من با دیدن حاج خلیل خودم شرمنده شدم هر کمکی ازدستم بیاد انجام میدم
گفتم والا منم یهو یادم اومد که دومادش فامیل بوده حالا هم مهم نیست فقط شماره تلفن دخترش رو بهم بده ! گفت با کمال میل و به ثانیه نکشید که شماره سیما رو بمن داد و گفت قدسیه خانم به حاج خلیل بگو حلالم کنه ! بگو خیلی مرد بودی که فهمیدی دروغ گو بودم اما به روی من نیاوردی ❤️

🌺🌺
من حتی خودم هم به این موضوع دقت نکرده بودم
چند ثانیه گوشی تو دستم بود بخودم اومدم وشماره سیما رو گرفتم صدای دخترحاج خلیل از اونور گوشی به گوشم رسید الوو …گفتم سلام ببخشید من قدسیه هستم یه آن تعجب کرد !!
بله ! شما !!منم سعی کردم با آرامش همه چیز رو دونه دونه بهش بگم اول تعجب کرده بود شاید براش قابل باور و قبول نبود که پدرش حالا با یه قوم دیگه زندگی کنه اما بعد که آروم به حرفهام گوش داد گفت یعنی الان شما خانم برادر زنش هستی گفتم بعله ،،،گفت تعجب میکنم که بابا چطور زن گرفت چون مادرم‌رو خیلی دوست داشت ..گفتم عزیزم اون سالها به انتظار شما مونده بود اما دریغ از اینکه شما بهش یه زنگ بزنید یا سر بزنیدو واقعا دیگه سنشون طوری شده بود که نیاز به یک همسر داشتن ضمن اینکه الان همسرش خیلی نگران سلامتیشه .و درواقع ایشون خواستن که من به شما زنگ بزنم بعد گفتم خواهش میکنم بیاین ایران ،پسرهاتون رو بیارین که پدرتون ببینه چون خیلی مشتاق شما هستن کمی به این موضوع فکر کنید خوشحال میشم از نزدیک ببینمتون بعد شماره تلفنم رو بهش دادم گفتم هر وقت خواستین بیاین بهم خبر بدین چون میخوام واقعا حاج خلیل رو سورپرایز کنم .و بعد هم از هم خداحافظی کردیم …
حالا بهتون بگم سال پنجاه و شیش بود که این اتفاق افتاد و ما به انتظار بودیم که از سیما خانم خبری بشه اما نشد سال پنجاه و هفت شد اوضاع کشور به هم ریخته شد همه نگران بودند در همون حال و هوا بودیم که یکروز دیدم تلفن خونمون بصدا در اومد گوشی رو که برداشتم سیما خانم اون طرف خط بودن سلام کردو بعد از احوالپرسی گفت منو پسرهام میخوایم به ایران بیایم و با خجالت گفت فقط نمیدونم ما کجا باید بریم ،آیا تو اون خونه جایی داریم ؟ گفتم صد درصد اونجا خونه خودته ..
با لحن مهربونی گفت شما چقدر خوبید منم واقعا مشتاقم که بیام و از نزدیک ببینمتون ..بعد هم ساعت و تاریخ اومدنشون رو گفت بعدم گفت هر وقت رسیدم بهتون زنگ میزنم ..من با خوشحالی بخونه عفت رفتم و جریان اومدن سیما رو بهش گفتم و بهش گفتم ما باید طوری برخورد کنیم که اون دختر در این خونه احساس آرامش بکنه و دوباره به اینجا برگرده نه اینکه با خاطره بد از اینجا بره
روزها گذشتن اصلا به حاج خلیل حرفی نزدیم
و روز موعود سر رسید اونروز من با کمک صغری بیگم‌و عفت و کارگر عفت فاطمه خانم کارهای خونه رو انجام دادیم غذا درست کردیم و بعد هم حسابی به خونه زندگی رسیدیم و من به عفت گفتم بهترین لباست رو بپوش چون دلم نمیخواد یه موقع دختر حاجی فکر کنه تو چیزی از مادرش کمتر داری ❤️

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghodsye
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه plbn چیست?