قدسیه 13 - اینفو
طالع بینی

قدسیه 13

نمیدونم چه حس کنجکاوی در من بود که حتی دوست داشتم برم جلو راهشون ..اما به خونه موندن بسنده کردم چشمم به ساعت بود ونگاهم به در …
غروب بود که حاج خلیل و رضا از کارخونه اومدند
بوی غذا خونه رو پر کرده بود یهو رضا گفت به به چه کردین !! خانمهای خونه …
حاج خلیل گفت عفت خانم همینقدر با سلیقه اس
اما عفت گفت نخیر اینها همه کار قدسی جان هست
داشتن با هم تعارف میکردن که صدای زنگ خونه توجه همرو بخودش جلب کرد ..
من بدو بدو بسمت در ورودی رفتم حاج خلیل گفت خیر باشه مهمون داریم ؟ من زود گفتم بله آقاجان اونهم چه مهمانی ! قطعاً شما خوشحال خواهی شد ..اما حاج خلیل بی خیال بسمت آشپزخانه رفت
سیما وارد حیاط که شد به درو دیوار خونه نگاه میکرد و حالت بغض داشت وقتی وارد اتاق شد منو عفت دست دور گردنش انداختیم و بوسش کردیم بعد من گفتم من قدسیه هستم و ایشون هم عفت همسر حاج آقا ! سیما نگاهی به عفت کردو گفت خوبی ، عفت هم با خوشرویی گفت خوبم خوش آمدی یهو سیما گفت بابا کجاست ؟
من‌گفتم آقاجان خبر نداره شما اومدین میخواستم سورپرایزش کنم .سیما گفت وای الان بابام سکته میکنه که !!!بعد دوتا پسر خوش قد و بالا وارد شدن خیلی با ادب جلو آمدن و با لبخند یکی گفت سینا هستم یکی گفت منم شایانم …
من صدا زدم آقاجان بیاین مهمونهاتون رو ببینید !
سیما یهو زد زیر گریه ،آقاجان بیرون آمد و یهو گفت سیما بابا تویی ،،،هردو همدیگرو بغل کردن و زار میزدن پسرها هم اشکشون از گوشه چشماشون روان شد ..سیما گفت بابا هرچی دلت میخواد بمن بگو من بی معرفت ترین دختر روزگارم !
دوباره ! سه باره ! هی بوسش میکرد هی میگفت آخ بابا جونم چقدر پیر شدی ! هممون اشک
می ریختیم لحظه قشنگی برای آقاجان بود
یهو پسرهارو بغل کردمیگفت بی معرفتا پاک واسه خودتون مردی شدین هیچ نگفتین بابا بزرگی هم دارین ؟ فقط فکر مادر بزرگتون بودین ؟❤️

عفت با مهربونی گفت نمیگم منو مثل مادرتون بدونید نه ! امااینجا خونه پدرتونه همه جاش رو هم بلدین هرجا دوست دارید وسایلهاتونو بزارید راحت باشید بعد با صوتی ضعیفتر از قبل گفت در اصل صاحب خونه خودتونید …سیما نگاهی بصورت عفت انداخت گفت ؛بله تمام جای جای این خونه برام آشناست ! تمام خاطرات کودکیم تواین خونه بوده بعد رو کرد به حاج خلیل گفت راستی بابا چطور تا الان عوضش نکردی ؟ اونم نگاهی بهش انداخت و گفت بابا جان تنها امیدم به این بود که شاید یکروز تو‌برگردی و در اتاقت استراحت کنی ،من هنوز به اتاقت و وسایلات دست نزدم گفتم شاید یکروز بیای و سراغشون رو بگیری …
سیما گفت بسه دیگه بابا ،جیگرمو آتیش نزن خودم میدونم چه غلطی کردم ..سیما به پسرهاش گفت چمدوناتون رو بیارید تو اتاق خودم .بیاین تا دونه دونه خاطراتم رو براتون تعریف کنم …من با اشتیاق مشغول نگاه کردن به این دختر بودم که چطور با شادی از همه چیز تعریف میکرد با خودم گفتم پس چطور دلش اومده این‌سالها بخونه پدرش نیاد و چطور روش شده از پدرش ارث‌بخواد؟
بخودم گفتم شاید یکروز به تمام سوالاتم پی ببرم …
اتاق سیما خودش بقدری بزرگ بود که هر سه تاشون میتونستن براحتی اونجا باشند اما حاج خلیل گفت سریعتر یک اتاق هم به پسرها بدید که راحت باشن اونشب میز شام شیکی چیدیم و حسابی از سیما و بچه هاش پذیرایی کردیم بعد از شام آقاجان بمن گفت دخترم ! یهو‌سیما گفت جانم باباجان
و من باخجالت گفتم بله آقاجان سیما شوکه شده بود یهو حاج خلیل گفت من با این دخترم بودم قدسیه ! کسی که برای من جای خالی تو را پرکرد و به زندگی من روح بخشید وگرنه من مرده بودم
سیما کمی مأیوسانه نگاه کرد من ازجا بلند شدم گفتم الهی قربونت برم مبادا ناراحت بشی تو جیگر گوشه پدرت هستی اما من دلم رو فقط به پدرت خوش کردم که بگم آقاجان !! بیا که حرف برات بسیار دارم .اما نه امشب ! چون شما خسته اید بگذار استراحت بکنی تا بعداً همه چیزرو برات تعریف کنم ..اونها به اتاقشون رفتن آقاجان با خوشحالی گفت بگین ببینم حالا کار کی بود که امشب قلب منو به قلب دخترم وصل کرد ؟ گفتم کار عفت بود که نگرانی شمارو دید و بمن رو آورد کارم رو انجام دادم بعد با خنده گفت میدونستم کار دخترشجاع و قوی خودمه ! روح پدرت شاد که همچنین دختری تربیت کرده ازت ممنونم ❤️

روزهاییکه سیما ایران بود خیلی زود میگذشتن
همه در کنار هم خوش بودن تا رسید به شبی که من دعوتشون کردم عفت میگفت رفتار سیما خیلی با من خوبه و هیچ مشکلی با من نداره
اما من میدونستم که باید یه ماجرای پشت پرده هم وجود داشته باشه گفتم امروز خودم همه چیز رو براش تعریف میکنم تا ببینم جریان ارث خواستن این دختر چی بوده چون از این دختر بعید بوده که ارث بخواد اونشب من هم با کمک صغری بیگم همه کارهامو کرده بودم میزم رو آماده کرده بودم و دوست داشتم به بهترین نحو ازش پذیرایی کنم اونشب همگی بخونمون اومدن دست رحمان تو دست سیما بود وقربون صدقه اش میرفت بمن گفت قدسی جان خیلی این داداش کوچیکه رو دوست دارم الهی قربونش برم که بوی آقاجونم رو میده ..منم گفتم واقعا پدرت مرد بزرگواریه .ما از صدقه سر پدرت به اینجا رسیدیم کمی با تعجب نگاهم کرد گفتم برات همه چیز رو تعریف میکنم حالا ماه منیر ده ساله من جلو مهمانها رفت و آمد میکردو کمک میکرد سیما از ماه منیر خیلی خوشش اومده بود … اونشب من از سیر تا پیاز زندگیمو برای سیما تعریف کردم سیما اشکاشو پاک کردو گفت واقعا شما فرشته نجاتی برای پدرم بودیدگفتم نه ایشون برای من فرشته نجات شدن
گفت تعارف نکن اگر شما نبودی من هنوزم در اشتباهات خودم غلت میخوردم ..بعد من گفتم بلاخره شما برای بردن سندها باید می اومدی ! گفت کدوم سند ؟ گفتم مگر ارثتون رو نخواسته بودین ؟ گفت من ؟ نه ..گفت قدسی جان کاملا برام توضیح بدین که چی شده ،منم تمام ماجرا رو براش تعریف کردم یهو سیما عصبی شد گفت تمام زیر سر مادرمه من روحمم خبر نداره ..بعد خودش زیر لب گفت وای مادر تو چه کردی با من …بعد گفت چقدر پدرم مهربونه که منو تو بغلش میگیره چه خوب شد که شما برام تعریف کردین من تمام این حرفها رو همینجا تموم میکنم ..بعد از شام که همه در پذیرایی جمع بودیم سیما رو کرد به پدرش و گفت بابا امشب چه چیزایی فهمیدم از خواهرم ! بعد شروع کرد به رسوا کردن مادری که سالها از دستش عذاب کشیده بود اینطور شروع کرد که ! بابا یادته که اون سالها منو به زور از تو جدا کرد ؟ و با کلک مارو به انگلیس برد ؟ آقاجان سرش رو پایین انداخت و گفت مگه میشه از یادم بره بابا…گفت اون روزها من شایانم کوچیک بود که با دروغاش مارو اونجا کشوند بعد پاسپورتهامون‌ رو قایم کرد تا ما نتونیم برگردیم و منو مجبور کرد که بگو بابات هم بیاد اینجا
چون میدونست بابا پولداره و خوب پشتیبانی برای ما میشه ..با گریه ادامه داد بابا بخدا من از اونجا موندن راضی نبودم اما بلاخره مارو به اونجا موندن وادار کرد❤️

بعد هم بمن گفت بابات گفته به هیچ وجه سیما بمن زنگ نزنه دیگه نمیخوام ریختشو ببینم
و در آخر هم فهمیده بود بابا ازدواج کرده اونهم بعد از سالها ..حالا مدعی ارث من شده ..
یهو حاج‌خلیل گفت بابا جان ! هنوز مادرت انقدر بیشرفه؟ اما من بیشرف نیستم بخدا از وقتی این حرفا رو شنیدم سرم سوت میکشیه ….
از این انسان دوپا هر کاری بگی بر میاد هنوز هممون درعجب مادر سیما بودیم ،،خودم بگم واقعا از تقسیم ناعادلانه ارثیه کمی دلم سوخت این دختر بازیچه دست مادرش شده بوده چرا باید در حقش ظلم میشد …خلاصه که سیما یکماه در خونه پدرش مهمان بود شاید دوسه روز بخونه خاله اش رفت که مادر شوهرش میشد چون خاله اش به خونه اونها رفت و آمد داشت این حاج خلیل بیچاره بود که از همه چی محروم بود سیما شدیدا به رحمان وابسته شده بود به جرأت میتونم بگم عفت رو هم دوست داشت .کم کم نزدیک رفتنشون شد غم عالم در دل حاج خلیل نشست ..من سعی داشتم که به حاج خلیل بیشتر محبت کنم تا کمتر از رفتن سیما غصه بخوره اما اون یه پدر بود و نمی تونست دلشو راضی کنه موقع رفتن حاج خلیل به عفت گفت که باهم به بازار برن تا برای سیما طلا بخره میگفت هرچی بخریم جاگیره باز طلا از همه بهتره ..حاج خلیل چند تا سرویس طلا و جواهر برای سیما خرید سیما با دیدن اونا گفت بابا جان چه خبره آخه اینهمه ؟ حاج خلیل گفت دخترم بشین میخوام باهات حرف بزنم سیما جلو پاش چارزانو نشست گفت دخترم تو خیلی دیر بمن سر زدی بیشتر عمر من رفته ! هم برای خودت خریدم هم برای عروسهای آینده ات ،،میتونی اینارو از طرف من بهشون بدی چون ممکنه من دیگه نباشم
خودت میدونی که من خارج بیا هم نیستم اگر دوست داستی تو بیا اگر هم که نیومدی طبق سالهای قبل ،جونت سلامت…سیما تو صورت حاج خلیل غرق شده بود و اشکاش رو صورتش میچکید
بعد گفت بابا منو ببخش حلالم کن چه روزهایی رو باید در کنارت بودم که نبودم ..امیدوارم عمرت دراز باشه و من بتونم هرسال بیام ..با دستمال اشکاشو پاک کردو گفت بابا اگر پام به خونه ام برسم میدونم اون عشق دروغین مادرم رو چطوری بهش ثابت کنم ! آخه اونهمه دروغ ؟ چرا؟
بعد حاجی از جاش بلند شد سندهارو به سیما داد گفت دخترم من اموالم رو بخواسته مادرت تقسیم کردم اینها مال توئه ،،اما تجدید نظر میکنم
سیما گفت بابا هرگز اینارو نمیبرم اگر دستمو دراز بکنم و اینهارو ازت بگیرم پس اونوقت نقشه مامان میگیره و واقعی میشه بزار بمونه تهران

من به کارهاش غبطه میخوردم واقعا بزرگ زاده بود .
شب رفتنشون فرا رسید حاج خلیل تو غم بود …منم گفتم برای بدرقه باهاتون میام حاج خلیل گفت دخترهام بیان تو ماشین من ،
گفتم آقاجان پسرها چی ؟ گفت عیب نداره میرن ماشین رضا ..منو سیما با عفت و ماه منیر داخل ماشینش رفتیم آقاجان موزیک غمگینی گذاشته بود و باهاش زمزمه میکرد .دیگه حرفی نمیزد ..یهو زد زیر گریه بلند بلند گریه کرد و اشک هممون رو درآو یه شعر بود که مال شاعر(عراقی بود)در بین گریه هاش این شعر رو میخوند …ز دو دیده خون فشانم زغمت شب جدایی !!! چه کنم که هست اینها گل خیر آشنایی …همه شب نهاده ام سر چون سگان برآستانت،که رقیب در نیاید به بهانه گدایی …و….اون میخوند سیما اشک می ریخت منم که اشکم آماده بود فوری می اومد گفت وای بس کنید دلم گرفت …حاج خلیل گفت دلت نگیره بابا ..این رسم روزگاره
دوری سخته ، غربت سختره میدونم الان سیما
حالش از من بدتره بعد رو کرد سیما گفت بازم بیا تا من زنده هستم بازم بیا بابا ..وقتی به فرودگاه رسیدیم با سختی از هم جدا شدند همونجا سیما بهم گفت یه عمر دعات میکنم که سبب خیر شدی .. باورتون میشه با رفتن سیما منو عفت هم گریه میکردیم چون ما هم یه جورایی زخم خورده بودیم از بزرگترهای بد .،.
از رفتن سیما خیلی گذشت دیگه با تلفن‌ از پدرش دلجویی میکرد اما خیلی زود گرفتار مادرش شد
فریبا بیمار شده بود دکترا بهش امید نداشتن حاج خلیل وقتی فهمید به سیما گفت اگرپول احتیاج داری بهت بدم گفت نه باباجان اینجا ما پولی نمیدیم
هرینه اش خیلی کم هست فریبا مشکل ریه پیدا کرده بود و سیمارو‌حسابی اسیر خودش کرده بود
روزها بسرعت گذشتن و خبر مرگ فریبا رو از سیما شنیدیم پرونده فریباهم بسته شد فریبا همونجا دفن شد اما خاطرات خوبی از خودش بجا نگذاشته بود ❤️حاج خلیل گاهی که با من تنها میشدمیگفت
عجب آشفته بازاریست دنیا …همه در حال گذرو رفتن هستیم بعد رو کرد بهم گفت دخترم قدسی جان بیا از رفتن فریبا یه جمع بندی کلی بکنیم ببین حدس من درسته یا نه ؟ ..خب این زن برای رفتن به انگلیس چه کارها که نکرد (منظورش فریبا بود )زندگیمونو خراب کرد دخترم رو تنها گذاشت بعد دختر منم بردپیش خودش ،خب چی شد ؟سالها من تنها ماندم غصه خوردم بخاطر دخترم !
اون رفت ،دیگه هم برنگشت ..حالا بگو انگلیس هم قشنگ ، این قشنگی چقدر دوام داشت ،بعد از مدتی براش عادی شد
ما همگی از هم جدا شدیم و در آخر اون در غربت مُرد.آخرش چی شد ؟ فقط
لذت زندگی رو از من گرفت ..گفتم آقاجان ول کن اون بنده خدا هم از بین رفته جایز نیست پشت سر مرده حرف بزنیم .گفت غیبت نیست اینها حرف حسابه بعد خودش گفت آره گذشته ها گذشته ….
با گذر زمان اوضاع ایران بهم ریخته شد
شروع یک انقلاب در راه بود همه جا شلوغ شده بود
رضا از اینکه علی اصغر بیرون بره میترسید میگفت مبادا این بچه بره بیرون ..حاج خلیل نگران بود گفت رضا این بچرو ردش کن بره پیش برادرهاش
چون ممکنه اوضاع شلوغ بشه و دیگه نتونه بره علی اصغر هم از خدا خواسته !
انقدر زبان خونده بود و درس خونده بود که قطعا اینو هم قبولش میکردن علی اکبر اونجا دست بکار شد
از اینور هم حاج خلیل و رضا دست بکار شدن …
بلاخره علی اصغر رفتنی شد ..شب که تنها شدیم به رضا گفتم چطور سه تا پسرهام رو روانه غربت کردم آخه این چه زندگیه ؟ من دیگه دق میکنم
رضا گفت بخیالت من با دیدن این وضعیت دق نمیکنم اما بزار بره وگرنه تو این شلوغیا یه وقت کشته میشه بیشتر دلمون میسوزه
منم گریه میکردم و با خودم میگفتم ؛آخ از جدایی ! وای از دوری! من حالا چه کنم هرسه تا پسرام هم در سن هیجده سالگی از ایران رفتن و من ماندم و ماه منیر و رضا ❤️❤️

من ماندم و تنهایی هام ،بچه ها که رفتند خارج …دیگه شهر شلوغ و شلوغتر میشد حاج خلیل میگفت مبادا بیرون برید ،تر و خشک با هم میسوزن ..
رحمان پسر شیرین زبونی بود و از حاج خلیل دل
میبرد آقاجان گاهی وقتامیگفت کاش رحمان زودتر از اینها بدنیا آمده بود تا با پسرها میفرستادمش میرفت خارج …خلاصه که انقلاب پیروز شد سختیها هم شروع شد
گاهی نفت نبود گاه برق نبود اجناس کم کم کوپنی شد حاج خلیل میگفت ما که هیچی ماداریم اما مردم چی ؟ همش غصه میخورد
اون روزها هم روز گاری بود برای خودش ….
پسرها هر سه تاشون باهم زندگی میکردن بما نامه میدادن و از حالشون با خبر بودیم روزها گذشتن
بارداری دوم شهلا اتفاق افتادبچه دومشون هم پسر شد دور هم بودیم دلامون خوش بود دوسال گذشت که یکروز غروب نشسته بودیم تو خونه حاج خلیل اومد گفت جنگ شده ،،،تمام بدنم میلرزید گفتم یاحسین ! جنگ کجا بود آقاجان ؟
گفت عراق به ایران حمله کرده و جنگ سر مرزها هست …ما میترسیدیم اسم جنگ لرزه به دل زن و بچه ها انداخته بود اما جوانهایی داشتیم که مثل شیر از مرزها نگهداری و مراقبت میکردند
بجز نیروهای ارتشی اشخاصی هم بودند که داوطلب به جبهه ها میرفتن یکروز حاج خلیل گفت کاش من یکسر برم و از نزدیک جبهه و جنگ رو ببینم عفت گفت تورو خدا حاجی بس کن تو‌رو چه به جنگ ! سن و سالی ازت گذشته ..آقاجان گفت من همش شصت سال دارم یعنی پیرم نمیتونم اسلحه بدست بگیرم ؟
عفت گفت تو رو بخدا ولم کن ما بچمون تازه امسال میخواد بره مدرسه ..گفت حالا میرم پشت خط و کمک رسانی میکنم !
آخ از دست آقاجان ،کاری که نباید میکرد رو کرد بلند شد رفت جبهه و گفت یعنی نمیتونم پوتین سربازها رو واکس بزنم …بقول خودش رفت تدارکات…
رضا گفت حاج آقا من که یه آدم مریضم بیا تدارکات کارخانه خودت رو در دست بگیر اونم با خنده میگفت دیگه اینجا همه چی حاضره اونجا سختشونه هر کس بره یه کار کوچکی انجام بده خودش یه کوه کاره …خلاصه رفت من و عفت روزگار نداشتیم امید به برگشتش هم نداشتیم چون خیلیا رفتند و شهید شدن …یعنی اگر کسی بر میگشت دیگه خدا نخواسته بود از دنیا بره چندین روز از رفتن آقاجان گذشت ازش خبر نداشتیم من بیشتر پیش عفت بودم یهو تلفن خونه بصدا در اومد عفت هراسون گوشی رو برداشت همه چشمامون به دهن عفت بود گفت الو بفرمایید ! بله خودم هستم !!❤️

نفسهامون تو سینه حبس شده بود عفت گفت یا خدا الان کجاست ؟ بعد گفت باشه باشه حتما…
گوشی رو‌که گذاشت گفت قدسی جان سریع داداش رضا رو خبر کن باید بریم ! بریم اندیمشک !!! نه نمیدونم کجا گفت فکر کنم حاج خلیل تیر خورده !
دستاش میلرزید منم‌میلرزیدم اما گفتم کجا بریم ؟
صبر کن باید رضا تنها بره مگر تو میتونی بری رحمان رو میخوای چه کنی ؟ عفت جیغ میزد و گریه میکرد
میگفت وای از بخت بَدم ! امان از کم شانسی !خدایا چه کنم ؟گفتم عزیزم ..آرام باش مگر چی شده .زبون به دهن بگیر رضا مشکل قلب داره اگر هول کنه خدای نکرده سکته میکنه …فوری زنگ زدم به رضا..
آرام آرام گفتم رضا جان میتونی الان بیای خونه ؟ رحمان سرما خورده حالش بده ، گفت یعنی چی
دوتا زن تو خونه اید چرانبردینش دکتر ؟ میدونی اون عزیز دردونه حاجیه ،میخوای پدرمون رو در بیاره
گفتم نه طوری نیس تو بیای با ماشین می بریمش
رضا خودش رو بسرعت بخونه رسوند اما رحمان داشت بازی میکرد گفت این بچه که حالش خوبه
گفتم رضا بشین میخوام برات تعریف کنم ..گفتم که از جبهه ،نمیدونم کجا ،به عفت زنگ زدن تو باید فورا بری اندیمشک حاجی حالش بهم خورده اونجاست
رضا هم ناراحت گفت یا ابوالفضل طوری شده ؟ گفتیم که ماهم نمیدونیم عفت گریه کنان گفت داداش جان منم میام رضا گفت کجا میای اونجا منطقه جنگیه بشین مراقب بچه ات باش وعفت که زیاد جرأت نداشت رو حرف رضا حرف بزنه گفت باشه میمونم خونه اما تو رو خدا بهم خبر بده
رضا بسرعت بسمت ماشینش رفت گفت رضا تو رو خدا یواش …تند نری ها ….گفت باشه خیالتون راحت شاید با حسن رفتم ..از رضا رفتن و از عفت گریه و زاری کردن هی میگفت قدسی اگر ..اگر خدای نکرده بمیره من چه کنم با این بچه طفل معصوم ! گفتم دختر زبونتو‌گاز بگیر خدا نکنه ،..
مسیر اندیمشک هم بما دور بود رضا نزدیک به سی ساعت از خونه رفته بود اما ازش خبری نبود ما دلشوره داشتیم ودر انتظار خبر بودیم تا بلاخره تلفن زنگ خورد عفت سریع گوشی رو برداشت الو ! سلام داداش تو رو خدا بگو چی شده
گفت حاجی تیر خورده عفت !باید ببریمش تهران اینجا جا نیست من براش خودم آمبولانس میگیرم اون باید سریعاًعمل بشه …ما مونده بودیم چکار کنیم هم ماه منیر مانع من بود هم رحمان مانع عفت هردو مون هم نمی تونستیم جایی بریم
من گوشی رو از عفت گرفتم گفتم رضا بمن بگو طوری شده ؟ گفت قدسی خیلی ازش خون رفته بزار ببینم چی میشه خودمم نمیدونم …
انتظار خیلی سخت بود اما بعد از یکروز دوباره رضا زنگ زد آقاجان رو به تهران آورده بودند و اورژانسی عمل شده بود❤️

عفت گفت قدسی بیا با ماشین های دربستی ما هم به تهران بریم ,بچه ها رو به صغری بیگم می سپاریم
بد روزهایی بودن همش دلهره و اضطراب
بلاخره با اجازه از رضا منو عفت بسمت تهران براه افتادیم چقدر به صغری بیگم سفارش کردیم
جان تو جان بچه ها مبادا غافل بشی گفت نه بابا درسته پیر شدم اما هنوز دست و‌پا دارم ,نگران نباشید …آدرس بیمارستان رو از رضا پرسیده بودیم
بعد از چند ساعتی به بیمارستان رسیدیم از اطلاعات پرسیدیم که فلانی کدوم بخشه و بسمت اتاق آقاجان رفتیم رضا و حسن تا مارو دیدن گفتن به موقع اومدین و می تونید ملاقات داشته باشید اما خستگی از چشماشون می بارید.عفت گفت داداش کجاش تیر خورده ؟ اونکه گفت من جبهه نمیرم ؟
رضا سرش رو پایین انداخت گفت با اصرار خودش با یکی از افسرا به خط مقدم رفته و‌همونجا خمپاره بهش میخوره و.
متاسفانه یک پاش رو از دست میده ! عفت برسرو صورتش میزد ..میگفت ای وای خدا !حالا حالش خوبه ؟ گفت برو ملاقاتش دیگه چرا از من می پرسی
عفت وارد اتاق شد من نرفتم گفتم رضا چیزی شده ؟ گفت قدسی جان زیاد حال خوبی نداره من چی بگم آرام اشکم از گوشه چشمم روان شد
گفتم ای حاج آقای تمام خوبیها چطورتحمل کنیم که تو سختی بکشی تویی که برای هممون آرامش خواسته بودی داشتم با رضا حرف میزدم که عفت مثل ماتزده ها از اتاق بیرون آمد و گفت رضا اینکه داغونه چی میشه آخر ! رضا گفت توکل بخدا کن
همه چی درست میشه عفت گفت سیما رو خبر کنیم بیاد حاج خلیل رو ببینه فردا نگه چرا بمن نگفتید من گفتم صبور باش عفت جان همه چی به زمان خودش اتفاق می افته .منم وقتی وارد اتاق شدم همه جای آقاجان باند پیچی بود یه جا دوجا نبود که بگی زود خوب میشه ،اصلا زیاد روبراه و خیلی به هوش نبود که ما بخوایم باهاش حرف بزنیم .رضا گفت قدسی جان حالا که تو و عفت حاجی رو دیدین بهتره برگردین من تا زمانیکه مرخص بشه اینجا کنارش می مونم عفت عجیب ساکت شده بود و دیگه مقاومت نکرد باهم به حیاط بیمارستان رفتیم روی یه صندلی کنار درخت نشست دستش رو به تنه درخت گرفت انگار می خواست بیفته ! گفت قدسی دخترش رو خبر کن من فکر نمیکنم حاج خلیل زنده بمونه گفتم عفت جان من بهش خبر میدم اما اونها تو زمان جنگ نمی تونن به ایران بیان اینودرک کن اگر نتونستن بیان فردا گِله نکنی ،گفت نه من وظیفه خودمو انجام میدم چون حاجی نتونست حتی یک کلام با من حرف بزنه شاید سیما همین نگاه رو عنیمت بشمره .آه که زندگی همین قدر بی وفا بود از دنیا هم نگم براتون که جز افسوس چیز دیگری نبود❤️

اونروز ما فقط جسم زخمی و بی پای آقاجان رو دیدیم …کاشکی نمیدیدم .تا عصر بیمارستان موندیم
رضا غروب که شد گفت بهتره دوباره با ماشین برگردید شهسوار..عفت دیگه هیچ ذوقی به زندگی نداشت تو راه فقط گریه میکرد اما بی صدا ..
نگاهی بصورتش انداختم گفتم بس کن عفت جان مگر حالا چی شده ؟ دنیا که به آخر نرسیده ..یهو با ناراحتی گفت چرا قدسی رسیده ! رسیده
دنیا برای من تموم شدس به اطرافم نگاه کن اون از بخت اولم..اون از شمسی که پوستمو کَند
از رفتن مادرم بگم …و یا اینکه پدرم …حالا هم حاج خلیل ! اینم اینطوری شد کجای دنیا یه خوشبختی انقدر کوتاهه
همه بمن غبطه میخوردن ،نه ؟ میگفتن خوشبختم؟ سفید بخت شدم ،اگر در جوانی سختی کشیدم الان جایگاه خوبی پیدا کردم بعد خدا بهم رحمان رو داد که خوشبختیم تکمیل شد اما بجاش حاجی رو ازم میگیره ،دوست دارم بمیرم یهوشروع کرد به پاهاش ضربه زدن ،گفتم ساکت باش دختر ! راننده گفت خانم مشکلی پیش اومده ؟ گفتم نه آقا چیز مهمی نیست
شما به راهتون ادامه بدین ..آروم دَم گوشش گفتم بابا بریم خونه بعد هرچی دلت میخواد گریه کن دیر وقت بود که به خونه رسیدیم رحمان بهانه عفت رو گرفته بود و با اینکه هفت ساله بود اما این بچه هم کسی رو نداشت عفت رحمان رو تو بغلش گرفته بود می بوسید و بو میکرد …میگفت الهی قربونت برم کاش خدا بخاطر تو فرصتی به بابات بده …
گفتم عفت بچرو اذیت نکن گناه داره…خلاصه که روزگار بدی بود با همفکری عفت به سیما زنگ زدیم تمام موضوع رفتن پدرش به جبهه رو تا الان عین حقیقت بهش گفتیم ..ازش خواستیم که اگر میتونه بدیدن پدرش بره هر چند که ما خودمون هم باهاش حرف نزدیم ….سیما خیلی گریه کرد بعد هم گفت سعی میکنم بیام ولی اگر نتونم مستقیم بیام از طریق یه کشور دیگه میام نگران نباشید ولی من بهش گفتم
سیما جان صبر کن فقط وقتی آقاجان کاملا به هوش اومد خبرت میکنیم برای اولین بار بود که گفت چشم خواهر جان هرچه شما بگی همون کار رو انجام میدم
انگار که جواهر این حرفو بهم زد و قوّت قلبی گرفتم
گفتم خواهرم نمیزارم بی خبربمونی قول میدم هر لحظه بهت خبر بدم دیگه از اون روز به بعد من عفت رو پیش خودم بردم تا احساس تنهایی نکنه❤️

هر روز به رضا زنگ میزدیم میگفت آقاجان به هوش اومده اما خیلی ضعیفه ..هرچی میگفتیم گوشی رو بهش بده باهاش صحبت کنیم میگفت الان حالش مساعد نیست یکروز به رضا زنگ زدم گفتم رضا واقعا مشکلی هست که گوشی رو بما نمیدی که با آقاجان حرف بزنیم؟ گفت قدسی؛ از وقتی فهمیده یک پاش رو ازدست داده خیلی ناراحته و میگه نمیخوام با کسی صحبت کنم از طرفی کار کارخونه بی سر و سامان شده نگران اونم هست
رضا میگفت خدا کنه زودتر مرخصش کنن منم بیام خونه واقعا دلم برای تو وماه منیر تنگ شده..گفتم عیب نداره الان آقاجان مهمتره …یکماه تمام حاج خلیل و رضا تو بیمارستان بودند ترکشها رو بیرون آورده بودن و زخم ها به نسبت خوب شده بودن اما پاش دردسر بزرگی براش شده بود ….عفت میگفت من حاضرم حاج خلیل زنده بمونه من خودم کُلفتیش رو بکنم اما نَمیره …یکروز صبح بود که رضا زنگ زد با خوشحالی گفت حاج آقا رومرخص کردند و ما داریم میایم شهسوار منو عفت خوشحال شدیم
گفتیم ما همه کارهارو انجام میدیم تا شما بیاین
اونروز عفت رو ابرها راه میرفت رحمان رو‌حمام کرد ترو تمیزش کرد بهم گفت ؛حاجی همیشه بهم میگفت پسرت رو تر تمیز نگهدارمثل بچه های قدسی بارشون بیار مودب و درسخون
نزار بی لیاقت بار بیاد گفتم عفت جان بچه های من زیر دست آقاجان بزرگ شدند که به اینجا رسیدند و …هی گفتم و گفتم اصلا نفهمیدم که کی ساعت گذشت و نزدیک اومدن رضا به خونه شد ناگهان صدای زنگ اومد بدو رفتم گوشی اف اف رو برداشتم با خوشحالی گفتم کیه ؟
رضا گفت قدسی جان در رو باز کن منم هردو مون بسمت حیاط دوییدم وقتی حاج خلیل رو دیدیم پاهامون سست شد حاج خلیل روی یک چشمش هم باند بود ویک پا نداشت رضا رو ویلچر گذاشته بودش ..من سلام کردم اما حاج خلیل مثل اولش نبود خیلی آرام گفت سلام …بعد به رضاگفت منو تو یه اتاق ببر که ساکت باشه و کسی دو رو برم نباشه
عفت جلو دوید و سر حاج خلیل رو بوسید اما حاج خلیل ناگهان گفت عفت منو ول کن برو به زندگیت برس تو جوانی به امید من نباش من دیگه برای تو همسر نمیشم ! من با بغض گفتم آقاجان کجاست اون بزرگیت ؟ کجاست اون صلابت و ابهت و مردونگی که حالا اینجور نا امید شدین ؟ من از شما خیلی درس گرفتم
شما باید قوی باشی تو رو خدا اینجور نکن هنوز رحمان به شما نیاز داره اما گویی آقاجان کر شده بود وهیچ چیز نمی شنید ❤️

بیقراری حاج خلیل ماهارو افسرده کرده بود سخت بود که یک چشم هم نبینه ما این موضوع رو نمی دونستیم …اونروز عفت ناله کنان به آقاجان گفت
چرا این حرف ها ر‌و بمن زدی ؟ برم شوهر کنم که چی بشه ؟ مگر من میخوام لباس تن عوض کنم که این نشد یکی دیگه ! من بچه دارم عیب نداره جُور تو رو هم میکشم کار سختی نیست …حاج خلیل روی تخت دراز کشیده بود یهو پتو رو روی سرش کشید بعد با صدای بلند گریه کرد وگفت عفت جان تو جوانی تا کی میخوای با یه آدم کورو چلاق
سر کنی من که کوچیک توأم میگم اسیر من نشی .
عفت پتو رو کنار زد آقاجان صورتش خیس شده بود
من عمرمو کردم ،اما توچی هنوز خیلی فرصت داری عفت با تندی بهش گفت هنوز انقدر نامرد نشدم که رهات کنم برم
بس کن حاجی !!!بیشتر از این عذابم نده
روزگار بدی بود ..خیلی بد ..ما به سیما هم خبر دادیم که بیاد اما بی خبر از آقاجان چون مایل نبود که سیما به ایران بیاد میگفت ممکنه به شهرها حمله کنن و بمباران بشه اونوقت اون دوتا بچه چه کنند .اما سیما به ایران اومد و یکروز سر زده آقاجان رو دید با دیدن پدر معلولش زار میزد حاج خلیل گفت آخه کی به تو گفت بیای اونم گفت خودم دلم خواسته بیام چون میدونستم چه بلایی سرت اومده
چون عفت جان بمن گفته بود ..سیما در مدتیکه که شهسوار بود یک لحظه از پای تخت حاج خلیل تکون نخورد ..کم کم برای حاج خلیل بفکر پای مصنوعی افتادن تا روحیه خودش رو بدست بیاره
تمام مراحل کار رو با رضا انجام دادو بلاخره شروع کرد با پای مصنوعی راه رفتن.. اما سختش بود
حاج خلیل میگفت چقدر ما مردم به راحتی به هرچیزی نگاه میکنیم اما از سختی اون خبر نداریم
چقدر با این پا راه رفتن سخته ..
سیما نزدیک به یکماه ایران بود کم کم وقت رفتنش رسید نمیدونم چرا انقدر اون لحظه که میخواست بره گریه میکرد شاید فکر میکرد که این اخرین باری هست که پدرش رو می بینه…اونروز حاج خلیل خیلی از دخترش حلالیت خواست و گفت اگر درحقت بدی کردم حلالم کن …وقتی سیما رو بدرقه کردیم میگفت شرمنده ام که زیاد نمیتونم بمونم اما مطمئنم که از من بهتر به پدرم می رسید چون منم اونجا دوتا جوان دارم که باید به اونها برسم .
بعد از رفتن سیما حاج خلیل همش گریه میکرد عفت رو یدفه صدا زد گفت عفت بیا اینجا بشین که کار مهمی باهات دارم ❤️

حاج خلیل به عفت گفت دیشب خوابی دیدم که میخوام با توهم در میون بزارم گفت چه خوابی ؟ خیر باشه ! گفت خواب دیدم در بیابانی سردر گمم
بین دو راهی های زیادی قرار گرفتم که نمیتونم
از کدومش گذر کنم پیر مردی جلو راهم قرار گرفت
گفت مشکلت چیه ؟ گفتم مسیرم رو پیدا نمیکنم
گفت دِ حاجی اول راهو خوب رفتی یهو غلط رفتی
خوب فکر کن ببین چکار کردی که سر در گمی
گفتم نمیدونم یهو سیما رو دیدم گفت دست دخترت رو بگیر اون تو رو براه درست میبره ….عفت میگفت حاج خلیل بدنش میلرزید گفتم یعنی چی حاجی واضح بگو ! گفت عفت فکر کنم در حق سیما کوتاهی کردم بد کردم …آره راست گفت پیر مرد ! راه درست رو کج کردم ودر حق سیما بدی کردم ارثم رو نا عادلانه تقسیم کردم عفت گفت وای حاجی من که مُردم ! باشه ..مال ،مال خودته هرچه دوست داری بده بمن چه ،من از این دنیا چی میخوام یه
روزگار پر آرامش ،و اینکه تو سالم باشی ودر کنار منو رحمان باشی ..حاج خلیل گفت الهی قربون تو زن چیز فهم برم که اعصاب منو خورد نکردی…
حاجی وقتی که با پای مصنوعیش راه افتاد اول کاری که کرد سندها رو درست کرد ولی به عفت هرچه داده بود فسخ نکرد ولی میگفت در مورد سیما اشتباه کردم چون پسر بخودی ِخود
دو برابر میبره من کارم غلط بوده …
خلاصه رحمان بمدرسه رفت دیگه حاج خلیل کمی روحیه خودش رو بدست آورده بود
کمتر شکایت میکرد و‌بیشتر به عبادت مشغول بود
دوسال از جنگ گذشت سال شصت و یک شد
همه زندگی عادی خودمون رو داشتیم جنگ تو مرزها بود جوانهای زیادی کشته میشدند هرجا میرفتی همه میگفتن لعنت به صدام !
حالا ماه منیرم پونزده ساله شده بود و خواستگار زیادی داشت دختری زیبا و‌خوش چهره شده بود ،،،حاج خلیل میگفت قدسی بزار دخترت درس بخونه ولی مبادا بفرستیش خارج ،دخترت همینجا هم‌میتونه درس بخونه الان وقت رفتن نیست جنگه ،،،گفتم من غلط بکنم که دخترمو بفرستم
این کور سو امیدمم از دست میدم…
رضا هم با همون حالش که مشکل قلب داشت کارمیکرد و امورات میگذروندیم اما دلخوشیمون این بود که هنوز هم باهمیم ولی نگران کشورمون بودیم ❤️

جنگ ! جنگ !
از اسمش هم بیزار بودیم بخصوص که آقاجان رو با اون وضعیت میدیدیم اون سال پسرهام میگفتن
کاش مامان شما هم با بابامون پیش ما بودید دیگه هیچ دغدغه ایی نداشتیم اما مگر میشد آدم وطن خودش رو ول کنه بره …علی اکبر ‌پزشکی
میخوند تا بتونه بیاد به مملکت خودش خدمت کنه
علیرضا هم مدیریت رو میخوند و علی اصغر برای دندان پزشکی درس میخوند …
تو اون روزهای سخت دوباره رضا مریض شد باز هم قلب درد ….و باز هم قلب دردی که اینبار قلب همگی مارو هم با خودش به درد آورد پایان سال نزدیک بود حاج خلیل تمام امور کار خودش رو به رضا سپرده بود
رضا هم از این موضوع گلایه ایی نداشت یکروز غروب بود که بخونه اومد بچه ها اونروز برای ما نامه فرستاده بودن از خودشون عکس داده بودن ماه منیر با ذوق وشوق گفت باباجون امروز آقا پسرهای دکترت برات عکس فرستادن ..رضا گفت برو بیار ببینم بابا ! ماه منیر عکسها رو آورد رضا با دیدن عکسها هیجان زده شدو گفت ای روزگار پسر بزرگ کردیم که یکی یکی برن و نبینمشون ؟ لعنت به این جنگ !
شاید اگر جنگی در کار نبود بچه ها می اومدن من می دیدمشون بعد با ناراحتی گفت ؛قدسی جان نکنه دیدار منو پسرها بمونه به قیامت ؟
گفتم نوک زبونتو گاز بگیر مرد ،این چه حرفیه که
میزنی انشاالله جنگ تموم میشه و تو پسراتو میبینی
گفت نمیدونم ولی احساسم میگه دیگه بچه هامو نمی بینم! بلند شدم گفتم لا الله الا الله این چه حرفیه ،گفتم آخر شب زنگ میزنیم با بچه ها صحبت میکنیم اونشب شام رو که خوردیم آخرای شب رضا گفت قدسی تلفن رو بیار زنگ بزنم به بچه ها گفتم آخه شاید خواب باشن ..گفت عیب نداره بیار امشب عجیب دلم هوای پسرها رو کرده ..منم گوشی تلفن رو آ‌وردم نمیدونم اصلا اونروز رضا چش شده بود ،پسرها تازه از خواب بیدارشده بودن
علی اکبر گوشی رو برداشت با پدرش صحبت کرد
علی اکبر گفته بود نه بابا ما بیدارشدیم چون هممون درس داریم یهو رضا شروع کرد به گریه کردن گفت علی اکبر دلم براتون خیلی تنگ شده علی اکبر بهش گفته بود نگران نباش بابا من میام ایران ،اینجا هر چقدر هم که زیبا باشه ما بعد از اتمام درسمون هیچکدوممون اینجا نخواهیم موند
رضا گفت نه بابا ! صلاح خودتون رو خودتون بهتر میدونید بعد با پسرها تک تک کلی صحبت کرد اما می دیدم که صداش بغض داره وقتی صحبت هاش تموم شد منم با پسرها حرف زدم گفتم امشب باباتون لوس شده میخواد شما رو هم اذیت کنه
خلاصه تلفنها مون که تموم شد ماه منیر به اتاقش رفت و ماهم به اتاق خودمون رفتیم ..رضا گریه میکرد گفتم رضا جان بس کن مگه امروز رفتن که تو ناراحتی ❤️

رضا گریه میکرد گفتم رضا جان بس کن مگه بچه ها امروز رفتن که تو ناراحتی حالا بعد چند سال !!!
گفت قدسی نمیدونم چرا یهو انقدر دلتنگشون شدم
بعد شروع کرد به گفتن ؛یادته ؛یادته
قدسی چه روزگارهایی داشتیم ..چرا مادرم با ما اینکارهارو کرد ؟ خدا بیامرزتش هرچه دلش خواست با ما کردولی همه خوبیهاش برای حسن و طلعت
بود ،مگه نه قدسی ؟ گفتم آره ولی گذشت همه چی گذشت ،،،گفت آخ قدسی ! چه روزگارهایی بود…
خدا رو شکر ‌تموم شد.
من بلند شدم چراغ رو خاموش کردم گفتم عیب نداره بسم اللهی بگو و بخواب …
گفت قدسی جان شبت بخیر ! وقتی خوابید هی وول
میخورد انگار خوابش نمی برد منم پشتمو رو بهش کردم خوابیدم نیمه های شب بود که دیدم صداهایی میاد شبیه به خُرو‌پف بلند شدم گفتم رضاجان سرت از رو بالش افتاده بلند شو
دیدم نه صداش یه مدل دیگس …چراغ رو زدم رضا داشت خِر خِر میکرد چراغ رو روشن کردم رضا کبود شده بود فریاد زدم رضا جان چی شده ؟
بسمت اتاق ماه منیر دویدم بچم خواب بودآرام گفتم ماه منیر ! ماه منیر پاشو زنگ بزن اورژانس. بابات حالش بده ،صغری بیگم دوان دوان بطرف اتاق اومد گفت چی شده خانم جان ! گفتم صغری جان به دادم برس
دوباره رفتم بالای سر رضا …گفتم رضا جان چشماتو باز کن ماه منیر تلفن زد اورژانس ،الان دکتر میاد .صغری بیگم نگاهی به رضا کرد گفت یا ابوالفضل خانم جان
گفتم ها چی شده ؟ گفت هیچی چادرش روی سرش بود روشو همیشه از رضا می پوشوند اما آشفته مو روبروی رضا نشست دکتر اورژانس فوری بالای سر رضا رسید شروع کرد به احیا کردن و نفس مصنوعی دادن ! من زانوهام رمقی نداشت میلرزیدم دکتر با نگاهی نگران گفت خانم از کی اینطور شد ؟ گفتم یکربع پیش .گفت متاسفم خدا رحمتش کنه بهتون تسلیت میگم ….وای خدا دلم آشوب شدگفتم آقا چی دارین میگین مگر چه اتفاقی افتاده ؟ گفت به احتمال زیاد ایشون سکته کردن و من یهو از حال رفتم .ماه منیر گریه میکرد صغری بیگم فریاد میزد و من کورسو نوری میدیدم وصدای ضعیفی می شنیدم که میگفت شما کسی رو ندارید خبرش کنید ؟ یک مرد باشه که ما ایشونو ببریم سردخونه ؟ صغری بیگم گفت ماه منیر حاج خلیل رو خبر کن !
من کمی بهوش اومدم یهو فریاد زدم رضا چطور دلت اومدمنو تنها بزاری حالا من بدون تو چکار کنم بی معرفت ،این بود عشقت بمن ،چرا تنهام گذاشتی من بدون تو میمیرم
دستهای رضا سرد شدن آخ که دنیا تو چقدر بی معرفتی ،بر چشم بهم زدنی عفت با حاج خلیل بخونمون اومدن حاج خلیل به سرو صورتش میزد! میگفت کاش من بجای تو مرده بودم رضا جان ! عفت جیغ میزد ای برادر عزیزم ! جیگرمو سوزوندی ،😢

حاج خلیل وقتی وارد اتاق شد تو سرش میزدو گریه میکرد میگفت ای خدا من باید بمونم رضا بره ؟آخه چرا ؟ماه منیر ماتزده شده بود نه گریه میکرد نه حرفی میزد ،اونشب بسرعت حسن خبر دار شد و با شهلا به خونمون اومدن
جواهر خواهرم و برادرهام همه خودشون رو رسوندن .همروصغری بیگم خبر دار کرده بود ..
انگار تو دلم زخم بودجیگرم میسوخت برای رضا ! برای جوونیش آخه سنی نداشت که !!!
دکتر اورژانس با صحبتهایی که با حاج خلیل کرد جنازه رضا رو به سردخونه منتقل کرد من پاهای رضا رو گرفته بودم میگفتم نبریدش بزارید منم باهاش میام عفت میگفت قدسی جان جیگر منم میسوزه اما بخاطر ماه منیر این کارها رو نکن آرام باش بچه ام صداش در نمیاد …خدایا چه شبی شد اون شب
…حاج خلیل فردا صبح کارهای دفن و کفن رضا رو انجام داد و رضای عزیزم رو بخاک سپردیم
بماند بماند که چه برمن گذشت و بیشتر از این ناراحتتون نمیکنم
(اینجای داستان هنوز قدسیه برای رضا گریه میکنه و میگه یادآوریش هم برام سخته )
حالا من مانده بودم با کوه غم ودرد ..
چطور باید به پسرهام میگفتم که دیگه بابا ندارند
اونها چطور میخواستن تو این جنگ بیان ایران ؟
تصمیم گرفتم به هیچ وجه به بچه هام نگم
مراسمهای رضا برگزار شدند گاهی میرفتم آرامستان شهرمون و ساعتها سر خاک رضا می نشستم حرف میزدم تموم دردلامو باهاش میکردم و‌می اومدم
جواهر بهم میگفت خواهر بیا خونه ما تا کمتر تنها بمونی و فکرو خیال کنی اما من نه تنها به جواهر بلکه به برادرهام و همه اونهایی که برام دلسوزی میکردند میگفتم که هرگز پامو از خونه خودم بیرون نمیزارم من نه میترسم نه آدم ضعیفی هستم
پس بد عادتم نکنیدیکشب موقع خواب بود که یاد خواب مادرم افتادم که میگفت ماه منیر مونست میشه یاد حرفهای ننه بتول که میگفت ماه منیر مونس و همدمت میشه
آخ خدا؛چقدر راست میگفت صغری بیگم منو ماه منیر تنها شدیم و ماه منیر مونسم شد شبها به اتاق خودم می آوردمش و باهم می خوابیدیم و منهم براش از همه چی از همه جا تعریف میکردم و اونم مشتاقانه میگفت مامان برام تعریف کن !از جوانیت ! از بابا رضا …و منم از خوبی های پدرش میگفتم روزها گذشتند مراسم چله رضا تمام شد یکروز در خونه تنها نشسته بودم صدای زنگ در حیاط منو بخودم آورد ..گفتم خدایا این وقت صبح کیه؟ چادرم رو سرم کردم خودم تنها بودم ماه منیر مدرسه بود..❤️

ناخودآگاه رفتم جلو در گفتم کیه ؟ صدای مردی ازدور گفت باز کنید منم ! گفتم شما ؟گفت غریبه نیستم باز کنید،صداش برام آشنا بود
درو که باز کردم محسن جلوی در بود ..جا خوردم ..سلام کرد گفتم سلام بفرمایید ،گفت از اینجا رد شدم گفتم یه تسلیتی به شما بگم ! گفتم ممنونم یهو گفت روحش شاد باشه کی فکرشو میکرد این بنده خدا به این زودی بمیره ،گفت
خدا بیامرز چند سالش بود؟ گفتم پنجاه ودوسال ..
گفت واقعا جوان بودند تازه باید از زندگیش بهره مند
میشد، گفتم حالا که اینطوری شد رفت دیگه!
گفت خدا رحمتش کنه .واقعا سخته …بعد با مِن مِن گفت قدسی خانم !! یهو بدم اومد گفتم نیاز نیست منو به اسم کوچیکم صدا کنید بمن بگید خانم آقا رضا !
یکدفه آب دهنش رو قورت داد گفت ببخشید منظوری نداشتم .من ساکت شدم گفت من میخواستم بگم اگر هر وقت شما تصمیم به ازدواج گرفتی من حاضرم حتی با اینکه شما چهار تا بچه دارید با شما ازدواج کنم …گفتم حاضری ؟ واقعا چطوری به خودت اجازه میدی با من اینطور صحبت کنی من سه تا پسر دارم مثل دسته گل ،که اگر از امریکا برگردن هرسه دکتر و مهندسن حالا تو داری سرمن منت میزاری که منو با چهار بچه هم میگیری؟ برید لطفا ودیگه هیچ وقت در خونه من نیاین من نه میلی دارم با شما ازدواج کنم نه دوست دارم دیگه شما رو ببینم اگر هم در زمان بچگیم
میلی داشتم که با شما زندگی کنم از سر بچگی و نادانیم بود و پدرم بهترین تصمیم رو برام گرفت ومنهم یه عمر مدیونشون هستم
من با خاطرات آقا رضا زندگی میکنم تا روزیکه نفس میکشم و منتظر پسرهام میمونم که هر کدومشون میتونن مرد خونه من باشندالحمدالله انقدر وضع مالیم خوب هست که نیاز به کسی نداشته باشم ..
دستام یخ کرده بود بدنم شروع به لرزیدن کرد داشتم حرص میخوردم که صغری بیگم گفت خانم جان کی بود ؟ گفتم هیچی صغری جان الان میام ..محسن رنگ و رو پریده گفت این یعنی حرف آخرتونه ؟ ❤️

گفتم بله که حرف آخرمه مگر با شما تعارف دارم
ببخشید آقا محسن اصلا ، مرغ یک پا داره و از نظر من شما همون چندسال پیش؛ یعنی اول ازداواج با همسرم برای من مُردین
بعد با حرص گفتم کاری ندارید ..نگاه عمیقی به صورتم انداخت و گفت نه کاری ندارم ببخشید اگر ناراحتتون کردم شاید من خیلی زود بود که شروع کردم به گفتن حرف دلم اما اینو بدونید عشقی که عمیق و از ته قلب باشه هیچوقت نمیمیره ! مثل من !
ولی عشقای دروغین همیشه خیلی زود فراموش میشن ..حالا با اجازتون از خدمتتون مرخص میشم
منهم گفتم بسلامت ….والا اگر یکی می اومد جلو
در خونه وازم می پرسید این کیه ؟ اینجا چی میخواد من چی میخواستم بگم ؟ در حیاط رو بستم و از فاصله در حیاط تا اتاق گریه امونم نمیداد مثل دیوونه ها باخودم حرف میزدم
و‌میگفتم رضا جان منو ببخش مبادا فکر کنی فراموشت میکنم ! مبادا بگی بهت خیانت میکنم از همینجا و از همین امروز قول میدم که هیچ وقت به عشقمون و بچه هام خیانت نکنم ! شوهر میخوام چکار ؟ بعد از تو وظیفه من نگهداری از بچه هامون هست که بعهده منه ،،،اینو بهت قول میدم عزیزم …
تا به اتاق رسیدم صغری بیگم گفت خانم جان کی بود ؟ چی شد ؟چرا گریه میکنی ؟ گفتم هیچی صغری بیگم از دوستای رضا بود منو یاد رضا انداخت منم دل نازکُم و اشکم زود سرازیر میشه…
آخ که چه روزهای سختی داشتم تلفن به بچه ها زدن
و نبود رضا کم کم داشت کنجکاوشان میکرد یکشب با حا ج خلیل تنها شدم گفتم آقاجان کمکم کن تا بتونم به پسرهابگم که پدرشون نزدیک به دوماهه که از دنیا رفته دلم خونه هر وقت بچه هام زنگ میزنن میگم خوابه یا رفته کارخونه ! دیگه پنهان کاری جایز نیست باید بفهمند که پدرشون از دنیا رفته
آقاجان گفت مطمئنن همینطوره باید به علی اکبر بگیم و بقیه ماجرا رو به اون بسپاریم که برادرهاشو خبر کنه …یادمه اون شب که میخواستم به علی اکبر بگم پدرت مرده دل تو دلم نبود عفت و آقاجان اونجا بودند زنگ زدم به علی اکبر ! با سلام حال احوال شروع کردم دستام میلرزید گفتم علی اکبر پدرت …بعد زدم زیر گریه گفت چی شده مادر؟ گفتم حالش خیلی بده خیلی ! گفت یعنی چی گفتم دکترا میگن سکته کرده خواستم به تو زودتر بگم اما بخدا دیگه دیر شده بود …علی اکبر فقط گریه میکرد میگفت مامان قرارمون این نبود که من برم بابا هم بره من کم مونده درسام تموم بشه گفتم علی اکبر جان تو باید بمونی و برای برادرهات پدری کنی

باشنیدن خبر مرگ رضا بچه هام بی طاقت شده بودن !!یکیشون میگفت دیگه اینجا نمیمونم یکی میگفت دیگه ایران نمیام ..آخر حاج خلیل خودشو وسط انداخت گوشی رو از من گرفت گفت علی اکبر خوب گوش کن بخدا قسم اگر برادرات رو کنترل نکنی هرگز نمی بخشمت شماها زحمت کشیدین درس خوندین یعنی چی که میگن نمی مونیم و نمیایم
باید بمونید درسهاتون‌ رو تموم کنید برگردین ! فهمیدی ؟ من به رضا قول داده بودم که شما کسی بشید و برگردین نه اینکه پول و وقتتون رو حروم کنید
بعد گفت علی اکبر قطعا ًتو بایدبمونی مراقب اون دوتا باشی تا هرسه باهم برگردین و به مملکت خودتون خدمت کنید ،علی اکبر چَشمی گفت و بعد با بغض گفت ؛حاج بابا دنیای بدون پدر دیگه به
چه دردی میخوره ،پدر مثل کوه پشت آدمه ، پدر نباشه هیچکس نیست ..حاج بابا اشکش از گوشه چشمش سرازیر شد گفت میدونم عزیزم پدر شما پدر نمونه بود اون پسر من هم بود دعا کنید ! دعا کنید که زنده باشم تا من نالایق براتون پدری کنم البته نه خیلی زیاد ! در حدی که شمارو سرو سامون بدم
بعد دستش رو روی قلبش گذاشت آرام بمن گفت قدسی اینجام داره میسوزه داره آتیش میگیره ،،،
لعنت به دنیای فانی !لعنت به دوری و غربت اما قول میدم قول میدم بچه هاتو برگردونم نگران نباشی قدسی جان !!! اونروزها هم گذشتند تجربه بمن ثابت کرده بود که دنیا منتظر من و ما نمی مونه بیرحمانه میتازه یک مدت بر وفق مراد یه مدت هم ناخواسته همراه با اتفاقات بد !!!!روزها میگذشتن ..
من اما ،نگذاشتم کسی بهم ترحم کنه خودم رو پای خودم ایستادم انقدر مال و منال داشتم که محتاج نباشم و مثل یک شیر مراقبت دختر زیبام ماه منیر بودم خیلی خواستگار داشت فکر اینکه اینو هم بخوام شوهر بدم روانیم میکرد دلم نمیخواست ثانیه ایی از خودم جداش کنم ، چه خوب گفت ملک خانم مادرم که این دختر مونس تو خواهد شد حالا صف خواستگارها ردیف جلو خونمون بود اما من به همه جواب رد میدادم ، خودخواهانه میگفتم نه نه ،دخترمن وقت شوهرش نیس ..ماه منیر هم اعتراضی نداشت جنگ ادامه داشت منتهی سر مرزها ..مردها اون زمان با چنگ و دندون کشورمون رو نگه داشته بودند ! بقیمت خونشان و جان و مالشان گاهی آقاجان میگفت کاش من میتونستم برم و به ملتم خدمت کنم گفتم قربونت آقاجان مارو دوباره یتیم نکن تو دیِنت رو ادا کردی …
گفتم آقاجان تو اگر بری من دوباره یتیم و بی کس میشم اونم میگفت غصه نخور دخترم منِ کور و چلاق به چه دردی میخورم❤️

حالا دخترم ! دختر خوشگلم تقریباهیجده ساله شده بود
چه میکردم با دلم !وای خدا !یعنی از این هم تنها تر میشدم اگر اونهم میرفت من میموندم و در و دیوارها ی خونه..داغ رضا هنوز تازه بود
همش گریه میکردم میگفتم رضا جان کاش بودی کاش هیچ وقت مرگ نبود …
یکروز که با صغری بیگم در خانه تنها بودیم چشمم
به چثه کوچک و ناتوان صغری بیگم افتاد اونهم دیگه داشت پیر میشد توان کار نداشت اما بخودم میگفتم این زن یادگار رضا بخونمونه ….
وقتی باهم کار میکردیم هردو بی جون شده بودیم
بی تعارف بگم منم جون نداشتم بهش گفتم
صغری جان تا عمر داری و تا عمر دارم تو باید در خونه من بمونی الان تو هم ناتوان شدی لازمه که کارگری بگیرم ،قلچماق و جوندار که بتونه زندگی منو تو رو بچرخونه …هردو خندیدیم گفت خانم جان اونوقت نمیگی نوکر ما نوکری داشت ؟ گفتم صغری جان این چه حرفیه ،تو یادگار رضا هستی ،عین خواهرمی ،این حرفو نزن من حتی به بچه هامم
می سپارم بعد از من هم تو در خونه من جاداری ! گفت ای خانم جان زبونتو گاز بگیر خدا منو ببره مرگ شما رو نبینم …بلاخره ما با کمک حاج خلیل
که سرشناس بود و آدمهای مطمئن که بهش معرفی میشدن یکنفر انتخاب کردیم و به خونه ما اومد
بعله ! پری ! دختر جوان بیست و سه ساله ایی که
خیلی وضع مالیشون خوب نبود و خودش هم به خاطر کمک به شوهرش کارگری میکرد
اولین باری که پری بخونمون اومد خیلی مهرش بدلم نشست …پری خوش صورت و زیبا ، تازه ازدواج کرده بود قد بلند بود و ماشاالله از بدن قوی برخوردار بود بهش گفتم تو از این به بعد دختر من هستی و من تو رو به چشم کارگر نمی بینم فقط باید خودت رو بمن نشون بدی که چقدر می تونی در قلب من جا باز کنی ..با خوشرویی گفت تا جاییکه شما مادر نداشته ام بشی ! گفتم عزیزم !!!!
تو مادر نداری ؟ گفت نه مادرم خیلی وقت پیش عمرش داد بشما ، غصه دار گفتم منم همسرم رو ازدست دادم و یهو اشکم اومد اون با مهربونی خاص خودش گفت الهییییی…ببخش که ناراحتتون کردم بعد گفت حالا بمن بگید وظیفه من در این خانه چیست ؟ گفتم دخترم همانطور که میبینی منو خواهرم در این خانه تنهاییم همه کارهای خونه با تو باشه اما صبح زود بیا و ساعت سه هم برو ..با خوشحالی گفت یعنی هر روز ؟ گفتم بله دیگه اگه یه روز نیای من گرسنه وتشنه میمونیم
خندید و گفت با کمال میل !! آخه میدونی چیه خانم جان من خیلی از این خونه به اون خونه رفتم این بهترین پیشنهاد عمرم بود ❤️

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghodsye
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه gzelj چیست?