قدسیه 14 - اینفو
طالع بینی

قدسیه 14

پری از فردای اونروز شد عضوی از خانواده ما…
اما دستپخت جالبی نداشت بهش یاد میدادم که چطور غذا درست کنه تقریبا با ماه منیر هم دوست شده بود ماه منیر وقتی از دبیرستان می اومد با پری
در حال بگو‌بخند بودن ..زندگیمون روال عادی گرفت
نه که فکر کنید رضا فراموش شد ،نه!
اما دیگه با موضوع رفتن رضا کنار اومدیم فهمیدیم که دیگه نیست ،دیگه برنمیگرده
پسرها دیگه درسهاشون به پایان رسیده بود و کلا شروع به کار کرده بودن یکروز علی اکبر بهم زنگ زد گفت مادر اگر بخواهی ما می تونیم برگردیم
اما من گفتم اصلا دلم نمیخواد برگردین چون الان جنگه ! دیگه تحمل داغ دیدن نداشتم دلم از همه چی خون بود از رفتن عزیزانم و از غربت بچه هام اما راضی بودم بمونن کار کنند و برنگردن …
اما بریم سر داستان ماه منیر !!!! زندگی ماه منیر هم برای خودش داستانی داشت، یکروز که هوا بهاری و آفتابی بود تو خونه نشسته بودم با اینکه ما خونمون دو طبقه بود و من می تونستم طبقه اول باشم اما عجیب طبقه دوم که اتاق خودم اونجا بود رو دوست داشتم جلو اتاقم بالکنی بزرگ داشت که یکدست میز و صندلی فلزی اونجا گذاشته بودم گاهی اوقات از روی بیکاری تو تراس خونه می نشستم وبیرون رو تماشا میکردم درختهای تو ی حیاط با وزش باد صبحگاهی رقص کنان به اینور و انور میرفتن وعطر بوی گل یاسی که تا بالای بالکن اومده بود هر انسانی رو مست میکرد…پری برام یه چایی آورد و گفت خانم جان تا اومدن ماه منیر و خوردن ناهار واستون یه چایی آوردم گفتم دستت درد نکنه دختر ! بعد از رفتنش داشتم چایی میخوردم که دیدم ماه منیرم
ناراحت وغمگین وارد خونه شد ،،،خیلی قیافه اش گرفته بود …از همونجا باهاش بای بای کردم
گفتم مادر من اینجام بیا بالا …یکربعی گذشت اومد بالا و سلام کرد بی دل و حوصله کنارم نشست
هرمادری میفهمه که فرزندش ناراحته یانه ،من از این معقوله مستثنا نبودم ..بهش گفتم چیه دختر ! تو همی .چرا ناراحتی گفت هیچی نیست مادر
گفتم نه ! من بچه خودمو میشناسم باید موضوعی در کار باشه گفت چیزی نیست با اجازه من امتحان دارم باید برم درسم رو بخونم …و بدون اینکه حرفی بزنه از پیشم رفت ..بخودم گفتم بلاخره سر در میارم
که این حالات غیر عادی بخاطر چیه .اونروز ماه منیر بعد از خوردن ناهار و حتی شام در اتاق خودش پنهان شده بود صغری بیگم هم متوجه رفتار غیر عادی
ماه منیر شده بود چون واقعا اونم بچه های منو بزرگ کرده بود و به خصوصیات اخلاقیشون واقف بود حتی بمن گفت خانم جان چی شده ؟ چرا دخترمون ناراحته ؟ گفتم بلاخره سر در میاریم
فقط کمی صبر لازم داریم ..❤️

روزها گذشتن حتی ماه منیر دیگه با پری هم صحبت نمیکرد و همیشه تو خودش بود دیگه لازم دونستم که در تنهایی و خلوت باهاش صحبت کنم یکروز وقتی سر زده وارد اتاقش شدم دیدم سرش رو روی کتابش گذاشته وداره گریه میکنه گفتم ماه منیر چی شده ؟ داری گریه میکنی ؟
هراسون گفت چیزی نیست مادر یه مشکل شخصیه
گفتم نه این چه موضوعیه که تو رو انقدر پریشون کرده؟گفت نمی تونم چطور شروع کنم
نمیدونم میتونم بهتون اعتماد کنم و حرفمو بزنم ؟شما قول میدین ناراحت نشین ؟ گفتم قول میدم دخترم قول میدم …فوراً بالای سرش رفتم موهاشو ناز کردم اشکاشو پاک کردم گفتم حالا بگو چی شده ،
گفت مادر چند وقتیه که با پسری بنام علی آشنا شدم ! چطوری بگم اول از یک شوخی ساده شروع
شد بعد کم کم منو اسیر خودش کرد و ما عاشق هم شدیم و قرار شد علی بیاد باشما صحبت کنه البته با خانواده اش !
اما وقتی علی منو به خانواده اش معرفی میکنه مادرش وقتی می فهمه من کی هستم مخالفت میکنه. و میگه من از دختری که پدر نداشته باشه خوشم نمیاد …
آخ که من جیگرم سوراخ شد گفتم چی ؟ مگر بی پدری دست ماست ؟ بعد دلش هم بخوادتو‌رو‌بگیره پدر تو سرشناس بود حتما نمیدونه ما کی هستیم
آروم گفت چرا مادر میدونه ،من کاملا ًخودم بهش. معرفی کرده بودم آخه پدر علی هم کارخونه داره ولی !!!! گفتم ولی چی ؟ گفت آخه مادرش دلش میخواد دختر خواهر خودشو برای علی بگیره
گفتم به جهنم بره بگیره چرا خودتو ناراحت میکنی
اونکه زیاده پسر ! این نشد خواستگار بعدیت ..اما ماه منیر گفت مامان ! آخه من علی رو دوست دارم
چند ثانیه ای سکوت کردم پدر عشق بسوزه خودم تجربه تلخ و ناکامیش رو داشتم و چند سال طول کشید تا رضا رو تو قلبم جا بدم کاملا ماه منیر رو درک میکردم اما زبانم قاصر بود …گفتم دخترم گریه نکن هرچی قسمتت باشه همون میشه بهت قول میدم اگر آسمون به زمین بیاد کسی نمی تونه
کسی رو که مال توئه ازت بگیره ،،پاشو گریه نکن دست و روتو بشور تا برات فکری بکنم …
ماه منیر بلند شد بوسم کرد گفت الهی قربونت برم شما برو منم میام ..وقتی به اتاق خودم رفتم با صدای بلندگریه کردم دلم برای دخترم سوخت بخاطر بی پدریش که حالا براش درد سر شده بود بعد بخودم گفتم امان از وقتی که مادرشوهری عروسشو نخواد همونجا یاد عشرت افتادم ..انگا یهو موهای سرم درد گرفت …
آخ امان از نخواستن امان از بی کسی ❤️

هنوز خاطرات تلخ خودم یادم بود و خوب میدونستم که مادر علی دختر منو نخواسته و بی پدری رو بهونه کرده وقصدش گرفتن دختر خواهرش بوده …بعد از اینکه ماه منیر آرام شد گفتم دخترم راجب این موضوع با کسی صحبت نکن قطعا‌ ًکسی دوست تو نخواهد بود و ممکنه این موضوع دلشادش کنه .بگذار تا آخر ماجرا ببینیم چی میشه ..
روزهای بعد و بازهم بعد تر ماه منیر گرفته و بی حوصله تر میشد هر وقت ازش سوال میکردم میگفت علی همچنان داره با مادرش سرو کله میزنه
مامان ! مادرش راضی نمیشه …بهش گفتم دخترم
اینو بهت بگم مادری که عروسش رو نخواد همیشه
نمیخواد اینو به خاطرت بسپر گفت میدونم مامان ولی از علی دست کشیدن برام کار آسونی نیس
چند ماهی گذشت سال شصت و پنج شد اونسال بهار رنگ و‌بویی دیگه داشت انگار برای من یه مدلی بود نه خوشحال بودم نه غمگین !
یکروز که ماه منیر از کلاسش اومد گفت مامان
یه خبر خوب یه خبر مهم ! بعد بوسم میکرد
گردنمو سفت گرفته بود تو بغلش ..گفتم وای دختر گردنمو شکستی چیه ،چته ،این چه خبریه که تو انقدر خوشحالی ..گفت مامان خانواده آقای مشگات راضی شدن بیان خواستگاری !
گفتم پس فامیلیش مشگاته ؟ گفت آره
گفتم باشه دیگه انقدر خوشحالی نداره ،یه روزی به امروزت میخندی …بعد بشوخی گفتم حالا مادر فولاد زره به خدمتت میرسه ! گفت مامان من انقدر علی رو دوست دارم که برام مهم نیست گفتم عزیزم فکر میکنی ،عشق به تنهایی برای علی کافی نیست عشق باید همه جانبه باشه …خلاصه قرار شده بود اولین پنجشنبه که میاد خانواده مشگات به خونه ما بیان ..من قبل از هر چیز با آقاجان مشورت کردم
گفت دخترم بگذار بیان من تموم کارخونه دارهای شهرمون رو میشناسم و به راحتی زیرو بم اینا رو برات در میارم …پنجشنبه شد .عفت و حاج خلیل به خونمون اومدن ماهم فقط خودمون بودیم دلم
نمیخواست اگر این ازدواج صورت نگرفت جلو دیگران به تمسخر گرفته بشیم چون وضع مالی علی خیلی خوب بود با اینکه ما هم وضعمون بد نبود اما اونها از ما بیشتر داشتند …اونشب ماه منیرِ زیبای من لباس قشنگی به تنش کرد اون زمان دختر ها اکثرا ساده بودن نه آرایشی داشتن نه قبل از ازدواج اصلاح ابرو میکردن ماه منیر موهاشو دورش ریخته بود موهایی بلند تا کمر ! مشکی و پر پشت
چشم و ابروی قشنگش دل از همه میبرد نه اینکه من بگم همه میگفتن …پیراهن بنفش یاسی به تن کرد وگل سر همرنگ لباسش روگوشه موهاش زد
من نگذاشتم پری اونروز عصر بره گفتم امشب بمون پیش ما و از مهمانها پذیرایی کن قراره واسه ماه منیر خواستگار بیاداونم هی خوشحالی میکرد

پری مدام سر به سر ماه منیر میگذاشت و هی واسش شعر میخوند ؛عروس ما هل داره نمک و فلفل داره …..گفتم پری انقدر سر به سر نزار فعلا چیزی معلوم نیست اینا بمونه واسه بعد …اینو بدون تا آقاجان اجازه نده هیچ ازدواجی صورت نمیگیره ..پری میگفت ای وای به چه آدم سختگیری هم سپردین خدا بخیر کنه …اما من میگفتم سختگیر نیست دنیا دیده اس…آقاجان بمن گفت قدسی جان مبادا برای مراسم تو خرید کنی من خودم همه چی میخرم میارم
غروب آقاجان با میوه و شیرینی بخونمون اومد
از دیدن اونهمه میوه و شیرینی تعجبم شد گفتم ای وای چه خبره مگر ما چند تا مهمان داریم گفت دخترجان مراسمت بایدآبرو مندانه باشه چه وصلت بشه چه نشه ،اولین باره که خونمون میان …
میوه هارو در ظرفهای بزرگی چیدند و شیرینی ها در ظرفهای دوطبقه چیده شد عفت گلهای رز قشنگی برای ماه منیر آورده بود و رحمان را پیش کارگرش گذاشته بود میگفت بچه ها نباشند بهتره ..صغری بیگم طفلک یک پیراهن گل گلی پوشیده بود روسری رو سرش گذاشته بود و با چادر چیت گل گلی سفیدش روشو گرفته بود و یه گوشه اتاق نشسته بود
گاهی وقتها هم سری به آشپزخانه میزد و میگفت پری جان استکانهای نقره خانم جان رو بیار آخه میگه خانمه خیلی فیس و افاده داره …خلاصه خانواده آقای مشگات وارد خونه شدن در درجه اول مهوش خانم مادر علی بهمراه شوهرش آقا مهدی وارد شدند بعد دختر خانواده پروانه و همسرش وارد شدند و در آخر علی زیبا با قد بلند و هیکل درشت و‌دسته گل زیبا وارد اتاق شد …آخ نگم براتون که در وحله اول خودم عاشقش شدم گفتم ماه منیر حق داشت که عاشق همچین پسری بشه با گرمی سلام کرد و با مهربونی دسته گل رو بدستم داد و گفت سلام من علی هستم قابل شما رو نداره مادر جان !!!
همونجا گفتم ازت ممنونم پسر قشنگم …
وبه اتاق پذیرایی هدایت شدن مهوش خانم با نگاه عجیبی به خونه و زندگی ما، بمن گفت خوب هستین خانم ؟؟؟ گفتم من قدسیه هستم گفت خب خوشبختم منم در جوابش گفتم منم همینطور چند دقیقه ایی گذشت پری با سینی چایی وارد شد
اینم بگم که ما رسم نداشتیم دختر در وحله اول ورود خواستگاروارد اتاق بشه باید منتظر میموند تا ما صداش میزدیم همه در سکوت بودند که آقاجان شروع کرد به صحبت کردن ❤️

آقاجان گفت آقا مهدی من شمارو کاملا میشناسم در کارخونه …شما رو دیدم اما آقا مهدی گفت من شما رو خوب نشناختم ،دوباره آقاجان گفت کارخانه …رو میشناسی ؟ مال منه .آقا مهدی گفت جدا راست میگید ؟گفت بله بنده و پدر خدا بیامرز
ماه منیر جان اولها یه جورایی مثل برادر بودیم بعد فامیل شدیم پدر ایشون از سهامدارهای شرکت بودند. من دهنم باز مونده بود آقاجان چی میگفت ؟ کدوم سهام ؟ اما ساکت ماندم
بعد آقاجان گفت در ضمن آقا رضا پدر ماه منیر جان !
ایشون رو بمن سپرده منم در حال حاضر که می بینید جدای از دوستی الان شوهر عمه ایشون هستم
و شما هر حرفی دارید بمن بزنید …اونشب سر افراز شدم غروری داشتم که نگو !
تو دلم گفتم آخ رضا جانم ! کجایی ؟ تو چرا نباید
الان در این مجلس حضور داشته باشی ؟ برادرهای ماه منیر کجا بودن ؟ چرا الان نباید اینجا می بودند
توی فکر بودم که پدر علی گفت عجب اسم زیبایی ماه منیر !
من مفتخر هستم که با شما وصلت کنم پسر بنده هم همه کاره کارخونه من هستن من کسی رو بجز ایشون ندارم یک دختر دارم یک پسر ،انشاالله که هردو شون خوشبخت بشن منم جز خوشبختی چیزی نمیخوام بعد مهوش خانم که هم میخواست خودش رو خوشحال نشون بده و هم ناراحت ،گفت آره والا منم خوشبختی پسرم رو میخام بعد دستی به روسریش کشید و مرتبش کرد وگفت حالا بگین دختر خانم عزیزتون بیان ببینم پسر من عاشق کی شده؟
آقاجان سریعا به مهوش خانم گفت مطمئن باشید
که از نظر من که شوهر عمه اش هستم بهترین و باادب ترین دختر دنیا رو انتخاب کرده شک نکنید
و اینکه دختر زیبا ! که بازم از نظر من تو دنیا تَکه …
مهوش خیلی مؤدب بود گفت بله مُسلمه که
زیر دست همچین خانواده ای بزرگ شده پری دائم پذیرایی میکرد وقتی میخواست از اتاق بیرون بره گفتم پری جان ! ماه منیر رو صدابزن بیاد تو اتاق ..
صدای کفشهای ماه منیر با تَق تَق پاشنه اش شنیده میشد همون لحظه ماه منیر با یک ظرف طلایی کوچک‌باقلوا وارد شد که من از دیدن ظرف تو دستش جا خورده بودم اون چی بود آورده بود؟لرزش دستاش کاملا ً معلوم بودوارد سالن که شد همه زیر پاش بلند شدند ماه منیر سلام کرد و با ظرف باقلوا بسمت آقامهدی رفت ❤️

مهوش خانم با دیدن ماه منیر لبخند رضایتی به لبهاش اومد ..علی زیر زیرکی به ماه منیر نگاه میکرد و لبخند میزد ..یهو همگی زیر پای ماه منیر بلند شدن آقامهدی گفت به به عروس گلم …ماه منیر گفت بفرمایید باقلوا!!! بعد بسمت مهوش خانم رفت وسلام کردو شیرینی تعارف کرد اونم گفت از دیدنتون واقعا خوشحال شدم وبعد تعارف به بقیه کرد و در آخربه علی تعارف کرد و مستقیم اومدو پیش من نشست ..آروم بهش گفتم دختر چرا باقلوا آوردی ؟ این چه کاری بود کردی ؟ اونا فقط میخواستن تو رو ببینن..گفت مامان پری بمن گفت شیرینی رو ببر تموم شد !
اونشب پری دسته گل به آب داده بود آخه رسم ما این بود که وقتی حرف هامون تموم میشد و قرار ازدواج صورت میگرفت شیرینی میدادیم …ماه منیر عصبانی گفت مامان از خجالت آب شدم حالا چکار کنم ؟ مگر پری رو نبینم ! داشتیم پچ پچ میکردیم
که آقاجان گفت خب ،مهوش خانم دختر مارو دیدین ؟ اونم با لبخند گفت بله ؛واقعا علی جان حق داشتن که اصرار بر این وصلت داشتن
بعد آقاجان گفت خب پس بقیه اش با من و آقا مهدی !!!
دیگه حرفها زده شد قرار شد مهریه دخترم رو خود آقا مهدی بعنوان سوپرایز سر عقد اعلام کنن و اینکه دوسال صبر کنن تا درس ماه منیر تموم بشه
و تو این مدت فقط نامزد بمونن و همون موقع مهوش خانم گفت من انگشتری برای عروسم آوردم که میخوام تقدیمشون کنم بعد از جاش بلند شد و انگشتربرلیانی رو انگشت ماه منیر کردبعد با لبخند گفت حالا برو شیرینی رو بیار بخوریم …
وای از دست پری که آبروی مارو برد
دوباره ماه منیر بلند شدو از روی میز ظرف شیرینی رو برداشت و به همه شیرینی داد وقتی همه ساکت نشسته بودن آقاجان گفت
اینو یادم رفت بگم قدسیه جان سه تا پسر دکتر و مهندس دارن که در امریکا درس میخوندن والان برای خودشون دارند کار میکنن و ما باید مقدمات اومدن اونها رو برای عروسی دخترم به ایران فراهم کنیم تا اونها هم عروسی تنها خواهرشون ایران باشند یهو مهوش خانم گفت به به. پسرهای قدسی خانم جون پزشک هستن گفت بله دوتاشون پزشکن و یکیشون هم که صاحب شرکت بزرگی هستن …و من به جرأت می تونم بگم تمام حرفهای آقاجان از روی سیاست بود و خدارو شکر که اگر رضا نبود
حضور آقاجان برامون نعمت و برکت بود ❤️

اونشب بخیرو خوشی گذشت ،،نبود رضا داشت
خفه ام میکرد بعد از رفتن خانواده مشگات یهو زدم زیر گریه حالا گریه نکن و‌کی گریه کن ! عفت که دلیل گریه ام رو‌پرسید اونم زد زیر گریه وگفت واقعا حق داری منم داشتم خفه میشدم بعد از اینکه خوب گریه هامو کردم آقاجان گفت قدسی دخترم ! امشب وقت گریه نیس باید شادی کنی که الحمدالله آدمهای خوبی دخترت رو گرفتن و جای نگرانی نیست گفتم دِ آقاجانم منهم از همین میسوزم که رضا امشب نبود تا از دیدن دامادش شادی کنه و ببینه که چه سرنوشتی برای دخترش رقم خورده. عفت دنباله حرفم شرمنده سرش رو پایین انداخت گفت و اینکه ببینه که تو چقدر اذیت شدی و به همراه تو برادر قشنگمم اذیت شد اما تو با صبرت ثابت کردی که میشه موند وخوشبخت شد !!! وبعد هم خوشبختی بچه ها رو دید …
آره واقعا عفت حرف دلمو زد بمیرم برای خودم و رضا چقدر زجرکشیدیم تا به راحتی رسیدیم اما رضا خیرش رو ندید ..کمی که گذشت اشکامو‌پاک کردم ماه منیر انگار رو ابرها راه میرفت
از خوشحالی اون منم خوشحال بودم بعد گفتم راستی آقاجان چرا گفتین رضا سهام داره ما که سهمی نداریم ؟گفت تو از کجا میدونی سهم نداری این حرف بین منو رضا بود که برای بچه ها سهم خریده بود منم موافقت کردم و خودم همه کاره اش بودم الانم خوشحالم که رضا سهم خریده تا
بچه هاش استفاده کنن ازخودم نگفتم
واقعا سهم داره ! من خودم بعدها به بچه ها تحویل میدم ضمن اینکه تمام توضیحات رو به وکیلم دادم
و…داشت ادامه میداد که من زود گفتم آقاجان توضیح نده اگر چیزی بین تو و رضا هست بگذار سر بسته بمونه و بعداً با بچه ها درمیون بزار …
بعدش آقاجان گفت قدسیه جان امشب باید یک موضوع دیگه ایی هم بهت بگم ؛گفتم چیه انشاالله خیر باشه آقاجان خندیدو گفت خیره ،،والاهیج میدونستی که داری عروس دار میشی ؟
زبونم بند اومده بود گفتم نه والا ! راست میگین ؟گفت نه هنوز اما پسرت علی اکبر بمن زنگ‌زد دیدم با خجالت وطمأنینه گفت حاج بابا یه موضوعی رو میخوام بهت بگم من بادختری در اینجا آشنا شدم که ایرانی هست و اونهم‌پزشکی خونده ولی روم نمیشه به مادرم بگم که ما بعد از مدت زیادی که اینجا با هم رفت و آمد کردیم میخواهیم با هم ازدواج کنیم اما من کسی رو‌ندارم که بیاد برام خواستگاری کنه منهم گفتم اجازه بده با مادرت صحبت کنم وبعداً تصمیمون رو باتو درمیون میزاریم …گفتم وای خدای من چه شیر تو‌شیری شده یهو دوتا از بچه هام بخوان ازدواج کنن ؟

گفتم وای خدای من چه شیر تو‌شیری شده یهو دوتا از بچه هام بخوان ازدواج کنن ؟
آقاجان گفت چه اشکالی داره.. بعد گفت من فکری کردم ،بگم ؟ گفتم شما همه فکراتون عالیه ،گفت بهتره منو تو وعفت بریم ترکیه خانواده دخترخانم هم بیان اونجا همونجا کارو تموم کنیم و اونا هم برن سر زندگیشون بعد وقتی اومدن ایران یه جشن براشون میگیریم …همونجا ماه منیر گفت عه پس من چی ؟ حاج بابا یعنی من نیام ؟ اونم زود گفت بیا دخترم ! اصل کار تویی ، اما میتونی از علی آقا جونت دور بشی ؟ بعد همه خندیدن ! ماه منیر یهو‌گفت راستی برم که یه کتک مفصل به پری بزنم من بدبختو خیط کرد وآبرومو‌بر‌د .. بدو بدو بسمت آشپزخونه رفت بعد صدای خنده و جیغ پری می اومد که میگفت غلط کردم نکن ! نزن ! بخدا منم فکر کردم تموم شده و بعد قهقهه و صدای خنده هاشون خونه رو برداشته بود
حاج خلیل کمی صبر کردتا صدای بچه ها کم‌بشه بعد گفت خب قدسی چه تصمیمی برای علی اکبر میگیری ؟ منم گفتم همون بریم ترکیه اما بگید سه تا پسرهام بیان تا ببینمشون آخه دلم خیلی براشون تنگ شده یه وقت دیدار منم نیفته به قیامت ..حاج خلیل گفت زبونتو گاز بگیر دیگه هم از این حرفها نزن
اما من تصمیم دیگه ایی گرفتم ! اول نامزدی ماه منیر رو انجام بدیم بعد بریم سراغ علی اکبر ! خوبه ؟گفتم هرچی شما بگی بعد پیش خودم فکر کردم وای واقعا الان وقت ازدواج علی اکبره
چون کم مونده بود که بیست ونُه سالش پر بشه و به سی سالگی برسه پس باید زود اقدام میکردیم
اونشب حاج خلیل گفت خانواده مشگات رو هم بمن بسپار بهشون میگم که هروقت خواستن نامزدی بگیرن یک کم زودتر بما بگن تا ما کارهای مراسم رو انجام بدیم ..چند روز بعد مهوش خانم زنگ زدو گفت بهتره بچه ها زودتر نامزد بشن من گفتم به احترام حاج خلیل لطفا به ایشونم بگید و مهوش خانم هم همینکارو کرد و در یک روز بهاری قشنگ تو خونه خودم ماه منیر و علی نامزدشدن …اونروز جای خالی رضا خیلی اذیتم میکرد من خواهرم و برادرهامو دعوت کردم و حسن و شهلا با بچهاشون مهمان ما بودند من کسی رو نداشتم که بخوام دعوت کنم اما از خانواده علی خیلی ها از طرف مهوش دعوت شده بود و آقاجان هم گفته بود هرچقدر که دوست دارید مهمون بیارید چون این شب دیگه برای بچه ها تکرار نمیشه ..بعد بمن گفت بهتره که بهترین لباس رو برای ماه منیر تهیه کنی
منو عفت باهم به یه پاساژ لباس فروشی رفتیم که تو شهر ما خیلی معروف بود اما اون بما توصیه کرد که از روی ژورنال برای ماه منیر لباس بدوزیم و یک آرایشگاه معروف هم داشتیم که براش وقت گرفتیم .❤️

همه چیز عالی برگزار شد نمیدونید حاج خلیل برای شام چه چیزهایی سفارش داده بود و اونشب خیلی همه چیز آبرومندانه برگزار شد
مهوش با دیدن ماه منیر تعجب کرده بود وتند تند میگفت بابا برای عروسم اسپند دود کنیدو من از اینکه مادرشوهر ماه منیر مثل عشرت نبود خوشحال بودم …یه مادر آرزوش فقط خوشبختی بچه هاشه ..
وهمیشه خوشبختی پول نیست همینکه احترام به دخترم می گذاشتن من راضی بودم …
اونشب هم مثل بقیه شبها گذشت علی وقتی همه مهمانها رفتن رو کرد بمن و گفت مادرجان من به شما قول میدم که تا آخرعمرم از دخترتون مراقبت کنم براش هم همسر میشم هم پدر هم برادر ..مبادا غصه بخوری هروقت هم بخواد بیاد خونتون آزاده …
فکر نکنید که جلوشو میگیرم گفتم پسرم ازت ممنونم همینکه شما همدیگرو دوست داشته باشید برای من کافیه ….از فردای اونروز حاج خلیل درصدد درست شدن کارهای سفرمون بود ..برای من دیدن بچه هام رویایی بود که داشت محقق میشد من ازهیچ چیز سفر به ترکیه خبر نداشتم که آقاجان میخواد چکار کنه اما مطمئن بودم که بهترین کار ها رو انجام میده
همه در حال انجام کارهای خودشون بودن آقاجان گفت من مقدمات رفتن رو آماده کردم فقط نمیدونم علی هم با ما میاد یانه ؟ وقتی ماه منیر به علی گفته بود ماداریم میریم ترکیه ،اونم گفته بود من باشما میام تا با برادرهای زنم آشنا بشم و ما خیلی خوشحال شدیم که جمع خانوادگیمون جمع شده …وقت رفتن فرا رسید صغری بیگم حالا کمی مسن شده بود و از رفتن ما غمگین بود یار و غمخوارهمیشگی من گفت خانم جان تو که بری نصف جسم منم باخودت میبری تورو خدا زود برگرد گفتم مطمئن باش نهایت یکهفته بیشتر طول نمیکشه اما نمیزارم یک لحظه تنها بمونی میگم پری بیاد اینجا و با شوهرش پیش تو بمونن …بلاخره بعد از کلی خریدهای پنهانی من برای بچه هام به ترکیه سفر کردیم ! دروغ نگم این سفر اولین سفر من به خارج از کشور بود حالا زنی جا افتاده و چهل وهفت ساله شده بودم که یکباره هم مادرزن میشدم هم مادر شوهر ! باید سعی میکردم تمام کارهایی که عشرت سرم آورده رو فراموش کنم و کاری کنم که بعد از مرگم همه به نیکی ازم یاد کنن❤️

اول از همه به فرودگاه رفتیم برام همه چی جالب بود منو عفت اون سال با مانتو و روسری رفتیم وحجاب چادر رو از سر برداشتیم چون آقاجان گفت ممکنه اونجا با چادر جلب توجه کنید ماه منیرم که کلا از اولش مانتو روسری داشت آقاجان رحمان رو باخودش آورده بود و میگفت رحمان جان الان بریم پسر دایی هاتو ببین ازشون یاد بگیر که مثل اونها درسخون باشی اما مطمئنم دیگه من نیستم
که تو رو در لباس دکتری ببینم‌ ..منو عفت بهش تَشر میزدیم که دیگه از این حرفها نزن خوبیت نداره ..منو عفت قبل اومدن یواشکی رفته بودیم بازار از طرف خودم جداگانه برای عروسم طلاخریدم‌..همگی به شهر استانبول رسیدیم وقتی میخواستم از فرودگاه بیام بیرون سه تا پسرهام با دسته گل منتظرم بودن ….وای خدا هم میخندیدم هم گریه میکردم سه تاشون مرد شده بودن بازهم نبود رضا دیوانه ام کرده بود! سه تایی به من چسبیده بودن دیگه خنده هام تبدیل به هق هق گریه شد علی اکبر رو بغل کرده بودم می بوسیدم میگفتم این عوض بابات باشه علی اکبر هم گریه میکرد میگفت مامان یادته آخرین مکالمه بابا با من چقدر درد ناک بود من همیشه با یاد حرفهاش گریه میکردم گفتم آره مادر منم میگفتم لوس شده آخه رضا از جوانیش هم خیلی مظلوم بود خیلی ….بعدنوبت به علیرضا رسید پسر تُخس و شوخ طبعم و بعد هم علی اصغر که برای خودش مردی شده بود دیگه بعد از من با دیدن آقا جان سه تاشون شوکه شده بودن علی اکبر گفت وای خدا چرا حاج بابا اینطور شده ؟ گفتم لعنت به این جنگ که همرو یه جورایی از هم دور کردو بلا سرشون آورد …بچه هام با دیدن آقاجان غصه می خوردند بعد همه با هم بسمت هتل براه افتادیم در میان راه از علی اکبر پرسیدم از عروسم بگو ! لپاش گل انداخت و قرمز شد با خجالت گفت مامان ببخشید که به شما نگفته بودم و اول به حاج بابا گفتم آخه اون خیلی آدم شناسه ! گفتم کار خوبی کردی حالا بگو ببینم عروسم کیه؟ گفت پدرش هم پزشک حاذقی هست اما اونا درتهران زندگی میکنن و جالبه بدونی نرگس فقط یه دونه دختره نه خواهری داره نه برادری …گفت خب پس عروس قشنگم اسمش نرگسه …گفت بااجازه شما بعله …
دوباره تو بغلم فشردمش چقدر دلتنگشون بودم
گفتم آخ خدا !!!این جنگ رو تموم کن تا همتون به ایران برگردین علی اکبر میگفت آره مامان من برمیگردم من قول دادم ،به تو ،به بابام ..گفتم عروسم چه درسی خونده علی اکبر گفت مامایی مادر جان اون بعدها دکتر زنان و زایمان میشه ..
یهو یاد خودم افتادم یاد زایمانهای سخت تو خونه که تا سرحد مرگ می رفتیم !! گفتم چه خوب میشه دیگه همه میرن بیمارستان و اونجا زایمان میکنن ..❤️

همه به هتل رسیدیم به آقاجان گفتم منو پسرهام یک جا باشیم برامون بهتره ،ماه منیر گفت پس من چی ؟ وهی خودشو لوس میکرد ..راستی یادم رفت بگم که پسرها چقدر از علی خوششون اومد میگفتن حاج بابا هیچ وقت تا تحقیق نکنه دختر بدست کسی نمیده و از انتخاب خواهرشون راضی بودند ..علی اکبر بهم گفت مادر قرار شده فردا خانواده نرگس با
ما ملاقات داشته باشند و درمورد زندگی ما تصمیم بگیرند خدا کنه مشکلی پیش نیاد …گفتم چه مشکلی مادر اصلِ کار تویی مگه اونا میخوان با تو زندگی کنن دخترشون هم تورو پسندیده حالا ناراحتی نداره …اونشب منو پسرهام وماه منیر در یک سوییت بودیم چقدر گفتیم و خندیدیم گاهی بچه ها یاد رضا میکردند و اشک تو چشماشون حلقه میزد اما جلو من خودداری میکردند بلاخره اون شب پر خاطره تمام شد و فردای اونروزخانواده نرگس به هتل اومدند اونها تهرانی بودند و پدرو مادرنرگس از تهران اومده بودند در اولین جلسه با دیدن نرگس قند در دلم آب شد دختر قشنگی بود قد بلند سفید رو و یک آن منو بیاد شهلا جاریم انداخت …
خدای من چقدر بین این دو‌شباهت بود ..یادتونه بهتون گفتم دلم میخواست شهلا عروس من میشد؟ دقیقا انگار با شهلا نسبت داشت خانواده محترم آقای دکتر واقعا انسانهای خوبی بودند هردو خانواده باهم آشنا شدیم آقاجان طبق معمول همانطور که از خانواده آقای مشگات خوشش اومده بود از این خانواده بیشتر تعریف میکرد چقدر مادر نرگس مهربون و دوست داشتنی بود و ازهمه مهمتر افتاده حال بودند ..بعد از کلی تعریف های معمولی آقاجان مجلس رو بدستش گرفت و مقدمات صحبت رو فراهم کرد درست مثل بعله برون ماه منیر !
اقای دکتر هم هرچه آقاجان گفتن رو با کمال میل پذیرفتن قرار شد در ترکیه مراسم عقدی ساده برگزار بشه و بچه ها باهم به کشور امریکا برگردندو انشاالله بعد از اینکه به ایران آمدند براشون یه جشن بگیریم .همونجا یاد قدیمی ها افتادم چقدر با اینکه چیزی نداشتن دک و پُز داشتن وچقدر بر خانواده عروس زور میگفتن اما این بندگان خدا و ما مثل دوتا دوست بودیم باورتون نمیشه که آقای دکتر مهر دخترش رو چهارده سکه اعلام کرد اما آقاجان گفت اجازه بدین ما هم سرعقد هدیه ایی به عروسمون بدیم که مهریه اش باشه …عفت با افتخار به حاج خلیل نگاه میکرد و همش میگفت کاش رضا هم بود دیگه بدون هیچ قیدو شرطی قرار شد چند روز بعد مراسم کوچکی داشته باشیم وهرکس سر زندگی خودش برگرده اون روزها انگار صبح و شبش به هم وصل شده بود هیچ چیز از اون ثانیه ها نمی فهمیدم در کنار بچه هام خوش بودم .
دوست داشتم اون‌روزها هیچ‌وقت تموم نشن ❤️

نرگس لباس بسیار ساده ای برای عقدش انتخاب کرد و‌بسیار چشم و دل سیر بود هرچه آقاجان بهش میگفت خرید کن بخر ! میگفت باباجان من در جایی فعلا هستم که همه چیزهست هروقت اراده کنم میخرم خودم بعدها با علی اکبر میرم میخرم ..آقاجان کادوهایی از طلا خریده بود که به هرکدام ازما بده که به عروس بدیم و میگفت اینها رو از سهام رضا خریدم ما هم فقط ازش تشکر میکردیم
اما من طلاهایی‌که خریده بودم رو بعنوان سورپرایز میخواستم به عروسم بدم …بلاخره سرعقد همه دور هم جمع شدیم همه شاد بودیم علی اکبر در لباس دامادی زیباتر شده بود اما جای خالی رضا باز اشک منو در آورد وبی اختیار گریه کردم علی اکبر بغلم کرد
گفت مادر بخاطر خدا بس کن نمیخوام اینجا گریه کنی شاد باش گفتم آخه رضا دوست داشت شماهارو‌در این لباس ببینه …اونروز علی اکبر و نرگس رسماً زن وشوهر شدند مادر نرگس هم برای تک دخترش اشک شوق می ریخت ودر آخر گفت علی اکبرجان تو رو خدا قول بده که بعد از جنگ به ایران بیایی و درتهران زندگی کنی همونجا آقاجان گفت خواهش میکنم غصه نخورید بخدا که اگر جنگ تموم بشه قول میدم براشون در تهران خونه ایی بخرم و اصلا شاید ماهم به تهران اومدیم وهمه باهم اونجا زندگی کردیم
شاید اونروز زندگی ما برای تهران آمدن کلید خورد….اونروز همه طلاهاییکه آقاجان خریده بود رو به عروسم دادن اما من دستم رو توی کیفم کردم یک گردنبند خریده بودم که شبیه قلب بود در این قلب عکس کوچکی میخورد که عکس رضا رو داخلش گذاشته بودم گفتم من این گردنبند رو از طرف پدرداماد به تو هدیه میدم و ازتو میخوام که تا آخر عمرت اینو نگهداری …نرگس با صورت زیبا و قشنگش چشمش رو پراز اشک کردوگفت مادرجان مطمئن باش همون میشه که شما میخواین ..بعد انگشتری هم از طرف خودم دادم ..آقاجان بخاطر اینکه حال مجلس رو عوض کنه با خنده گفت چشمم روشن !!! رو کن ببینم دیگه چی تو چنته داری ؟ گفتم آقاجانم کل زندگیم مال بچه هامه این که چیزی نیست منو ببخش که جسارت کردم ،،،یدفه گفت این چه حرفیه دخترم اگر غیر از این بود شک میکردم تو مادری رو درحق بچه هات تمام کردی و اونروز همه چی بخوبی و خوشی تمام شد و عمر سفر که کوتاه بود همه به شهرشون برگشتن و من ماندم با یکدنیا غم دوری بچه هام ..
اما یه چیز همیشه در قلبم ندا میداد و اونهم این بود که روزی منهم خانواده ام رو دور خودم جمع میکنم و این دوری و فراق تموم میشه!! باغصه به شهرمون برگشتیم تا رسیدیم خونمون، آقاجان گفت قدسی جان بیا که یک تصمیمی برای هممون گرفتم اگر تو دوست داشتی انجام بدیم

ه شما عزیزان 🌺🌺
گفتم بگوآقاجان که هرچه شما بگین قشنگه
گفت بهتره که همگی از اینجا جمع کنیم و‌ تا
رحمان بزرگ نشده به تهران بریم اونجا برای کار و زندگی پسرهای تو بهتره که اگر روزی به ایران برگشتند در پایتخت باشن و براشون بهتره …اولش کمی دلم گرفت سکوت کردم یهو آقاجان چرا تو فکررفتی چی شد ؟ گفتم آخه خواهرم و برادرم چی ؟ گفت مگر وقتی تو از روستا اومدی همه بدنبال تو به شهسوار نیومدن حالا هم مطمئن باش همشون میان تهران !!!گفتم خب ماه منیر چی من اینجا شوهرش دادم ،اگر علی نیاد چی ؟ کم
مهوش خانم مخالف بود؟گفت غصه نخورهمه چیز رو درست میکنم
منکه نمیخوام همین فردا اسباب کشی کنم فقط پیشنهاد دادم گفتم باشه اگر همگی راهی تهران بشن منم حرفی ندارم واینکه هیچکدام از بچه هام در شهسوار نمونن …گفت بمن بسپارکاریت نباشه
از اونروزها خیلی گذشت با بچه هام ونرگس در تماس بودم گاهی میگفتم عروس جان من کی مادر بزرگ میشم ..اونم با خنده میگفت عه مادرجان مگر شما قول یه جشن رو بمن ندادی ؟ میگفتم اونکه آره ! بعد میخندید و میگفت مگر عروس بچه دار هم داریم که شب عروسیش با بچه باشه ؟
منم دیگه زبونم کوتاه میشد …چند ماهی گذشت آقاجان با خانواده مشگات راجب رفتن ما صحبت کرده بود اونها هم قبول کردند که به تهران بیان قرار شد کارشون رو به تهران بیارن خود آقاجان هم همینطور ..بلاخره آقاجان تمام اموال خودش و مارو برای فروش گذاشت و میگفت قدسی میخوام کاری کنم برات کارستون …از دوستاش تحقیق کرده بود کدوم محل برای زندگی خوبه ،اونها هم بهش گفته بودن جاده قدیم شمیران بهترین جا هست خودش به تهران اومد و دوتا خونه خیلی خوب و بزرگ برامون در نظر گرفته بود نزدیک هم به اختلاف چند خیابان ….بعد منو عفت رو به تهران برد تا خونه هارو از نزدیک ببینیم هردوتاشون قشنگ بودن در یک محله دلباز و خوب …بمن گفت تو هرکدام رو دوست داری بردار …برای من فرقی نمیکنه منم یکیرو انتخاب کردم گفتم اگر بچه ها برگردند این خونه برای من بهتره ….اونم قبول کرد و گفت حالا قولنامه میکنیم تا بعد خونه هامون رو میفروشیم
آخه ما چند تا خونه داشتیم که همرو گذاشتیم برای فروش ..کم کم هرچه داشتیم فروش رفت بعد آقاجان گفت یادته سرعقد من به خانواده دکتر گفتم ما هم چیزی به عروس هدیه میدیم من براشون آپارتمانی در نظر گرفته ام که به اسم نرگس خانم بخریم و وقتی که به ایران اومدن بهشون بدیم ..
من با کمال میل پذیرفتم …خودش هم هرچه به سیما داده بود رو براش گذاشت و بقیه اموال وکارخونه و خونه همرو که بنام عفت و رحمان بود فروخت و در تهران دوباره جایگزین کرد ❤️

روز اومدن ما به تهران فرا رسید آقاجان گفت اول تو اسباب کشی کن بعد من چونکه هردو باهم اسباب کشی کنیم خیلی سخته !!!
از اون خونه دل کندن برام سخت بودخیلی سخت … تمام خاطراتم تو اون خونه بود اونروز جواهر به همراه بچه هاش به خونمون اومدن برادرهام و خانماشون خیلی ناراحت بودن میگفتن ما دلمون براتون تنگ میشه ..منم گفتم بزار من برم اگر دیدم خوب بود میگم شما هم بیاین..وسایلامو‌جمع کردم
منو صغری بیگم و‌پری هرسه تایی داشتیم جمع وجور میکردیم یهو‌پری یه شعر سوزناک خوند و زد زیرگریه گفت خانم جان اگر من بدبخت شانس داشتم که خوب بود یه جای خوب گیر آوردم که شما هم رفتید گفتم پری گریه نکن بزار بهت یه خبر خوب بدم اونجاییکه من دارم میرم اتاق سرایداری داره توهم میتونی بعد از من بیای تهران اما ! گفت چی ؟ خانم جان ؟ گفتم کار شوهرت رو نمیدونم تضمین کنم خودش باید بیاد کار پیدا کنه …یهو بغلم کرد گفت الهی قربونتون برم چقدر خوشحالم کردی نه من کسی رو دارم نه شوهرم ،ماهم میایم تهران خدای اونم بزرگه یه کارواسش پیدا میشه …بلاخره وسایلام جمع شد موقع رفتن شد گفتم میخوام برم سرخاک رضا …به پری گفتم به آقاجان و هیچکس نگی من کجا رفتم نمیخوام کسی همراهم بیاد گفت چشم خانم .بعد از خونه بیرون رفتم سوار تاکسی شدم و رفتم سرخاک رضا اونجا بود که زار میزدم هوار میزدم میگفتم رضا جان من بی معرفت نبودم که فراموشت کنم این فکر مردی بود که زندگی مارو از اول ساخت ،لابد بهتر عقلش میرسه که کجا خوبه کجا بده .اما تنهات نمیزارم تا تهران که راهی نیست میام بهت سر میزنم حلالم کن ،،داشتم گریه میکردم ودستم رو به سنگ قبر رضا میمالیدم یهو‌صدایی دَم گوشم گفت خدا رحمتش کنه …برگشتم دیدم محسن بالای سرمه ..خودمو جمع وجور کردم گفتم ممنون شما اینجا چکار میکنی ؟ گفت همینطوری ! راهم اینجا افتاد که شمارو دیدم .چادرمو رو سرم محکم کردم گفتم باشه خب بسلامت …گفت قدسی خانم دارید از این شهر میرید ؟ گفتم کی به شما گفته ؟ گفت شهر کوچیکه همه میفهمن ضمن اینکه حاج خلیل یکساله فقط داره ملک میفروشه تو شهر مثل بمب صدا کرده گفتم بعله داریم میریم اگر خدا بخواد! گفت یه اعترافی میخوام بکنم گفتم چی گفت من به عشق اینکه شما زیر این آسمون این شهر زندگی میکردی و در شهرمن بودی داشتم زندگی میکردم اما الان که میرید واقعا ناراحتم ،گفتم خواهش میکنم این حرفو نزنید من درسته شوهر ندارم اما دختر داماد عروس و چند تا پسر دارم اینو میفهمی ؟ من دیگه مال خودم نیستم …تا سرم رو بالا کردم یهو دیدم محسن داره گریه میکنه❤️

تا سرم رو بالا کردم یهو دیدم محسن داره گریه میکنه تعجب کردم و گفتم واقعا شما داری گریه میکنی ؟ گفت آره گریه میکنم چون منم دیگه تو این دنیا کسی رو ندارم مادرم هم رفت …یهو جا خوردم گفتم ای وای سکینه خانم فوت کرد ؟یهو دستمالش رو از جیبش بیرون آورد اشکاشو پاک کرد گفت آره ،بهت که گفتم مادرم مریضه ….بعد یه گوشه قبر رضا نشست و گفت آخ خدا چقدر بعضیا بی رحمن
! آه چقدر سخته عاشق باشی و عشقت یکطرفه باشه
منم انگار که رضا داره از اون زیر مارو نگاه
میکنه با خجالت گفتم ای وای جلو شوهرم از این
حرفا نزن ! زشته ! یهو محسن تو اوج ناراحتی و گریه پقی زد زیر خنده و گفت قدسی بخدا که هنوزم عقلت بچگانه اس..شوهرت کجا بود دلت خوشه اون رفته! رفته به آسمونا ..خوش بحالش کاش منم برم …
نمیدونم چرا دلم براش سوخت بهش گفتم من ازت خواهش میکنم تو رو خدا ! تو هم برو زن بگیر چرا داری تنهایی سر میکنی تو در آخر عمر احتیاج به همسرداری ..گفت تو چی ؟ تو‌احتیاج بمن نداری ؟
گفتم خواهش میکنم از این حرفها نزن من سه تا پسر دارم با دامادم میشه چهار مرد که عین شیر بالای سرم هستن اما تو تنها هستی …
محسن از جاش بلند شد و گفت من بعد از تو قسم خوردم ترک دنیا کنم اما تو مدیون منی ،در جوانیت منو امیدوار کردی حالا هم این باقیمانده عمرت بازم نمیخوای با من باشی؟ خواهش میکنم
تو رو خدا رومو زمین نزن …من هم با حرص گفتم تو هم دیگه از این حرفا نزن ..من قدسیه هستم مرغ یک پا داره هیچوقت همسرت نمیشم و نخواهم شد ..تمام ! محسن گفت پس خوب گوش کن !
اینو بدون هرجا بری دنبالت میام حتی اگر ازدور نگاهت کنم و بگم قدسی تو این شَهره ،،،جایی که من هستم اونم هست و داره نفس میکشه !
پس منم میام تهران ..گفتم خدارو شکر تهران انقدر بزرگه که پیدام نمیکنی ..گفت خوب هم پیدات میکنم حالا میبینی …بلند شدم چادرم رو محکم کردم و گفتم لطفا از جلو چشمم برو
وبدون اینکه حرفی بزنم ازش دور شدم ..بی اختیار اشکم سرازیر شد …گفتم ای خدا روح پدرم شاد باشه ..اما گاهی حق رو به محسن میدادم اون نزاشت که من به محسن برسم حالا یه عمر باید این مرد رو جلو چشمام تحمل کنم ..محسن حق داشت که عشقش رو بروز بده چون من به زندگیم رسیده بودم اما اون بود که در حسرت عشقش تا ابد
عزب اوقلی مونده بود❤️

همینطور که گریه میکردم یواشکی برگشتم دیدم هنوز محسن سر خاک رضا نشسته بود با خودم گفتم خدایا منو ببخش منم باعث‌زندگی محسن شدم خدایا خودت مسیر زندگیش رو عوض کن و تغییر بده…اشکامو پاک کردم و بسمت خونه رفتم ..قرار بود جواهر و شهلا جاریم با من به تهران بیان و کمکم کنن بلاخره وقت رفتن از اون خونه فرا
رسید گریه ام بیشتر شد یاد و خاطرات اون شهر به یکباره از جلو چشمام رد شدن ماشین کامیون جلو در منتظر ما بود که اسبابهارو ببرن ..آقاجان جلو در ایستاده بود …گفت خانم خانما رفتی با شوهرت خداحافظی کردی ؟ گفتم بله ..گفت چشمات داره همه چیزیو گواهی میره ..گفتم چه کنم دنیاست دیگه ! بعد گفت گل دختر مبادا بخاطر دوری از رضا ناراحتی کنی !!! من برات ماشین میخرم شوفر میگیرم که تورو هرچا بخوای ببره …گفتم نه بابا من پسرهام بیان ایران هرچند وقت یکبار به سراغ رضا میام احتیاجی به این چیزا نیس ..
نمیدونم چی تو سر آقاجان بود ..بلاخره با گریه از اونجا رفتیم وهمراه عفت و آقاجان و شهلا و جواهر به تهران اومدیم و قرارشد ماه منیر با علی و صغری بیگم به تهران بیاد ..وارد خونه جدیدشدیم
از نظر من خونه ،خیلی با صفا بود خونه شبیه به باغی بود که جلو در اتاق سرایداری داشت که گفتم بعد از چیدن لوازم خودم، پری با آقاجان به اینجا نقل مکان کنه چون من دیگه نمی تونستم از پس کارهای خونه بربیام ..خونمون شیروانی داشت و خیلی با صفا بود البته محلمون هم خیلی خوب بود خیابان بسیار زیبا با درختان بزرگ …
کم کم در اون خونه جاگیر شدم علی به شهسوار برگشت اما اونها هم قرار بود به تهران بیان ..جواهر و شهلا هم از محله ما خوششون اومد هردو گفتن ماهم میایم تهران چون شهر ما بدون تو صفایی نداره ..بدرستی که آقاجان خوب تشخیص داده بود که بعد از من همه به تهران میان …
بعد از دوهفته نوبت به آقاجان رسیده بود که با عفت به تهران بیان .درست یادمه اونروزیکه عفت میخواست به تهران بیاد منو صغری بیگم بسمت خونشون رفتیم در بین راه صغری بیگم گفت وای خانم جان چقدر نفسم تنگی میکنه ،گفتم شاید
خسته شدی گفت نمیدونم ،ما زودتر از آقاجان بخونه رسیدیم و کارگرها در حال تمیز کردن خونه بودند ❤️

به کارگرها گفتم حاج خلیل چه موقع میاد ؟ گفتن اومدنشون نزدیکه چون تلفن زدن گفتن تا یکساعت
دیگه ما میرسیم منو صغری بیگم تو یکی از اتاقها تکه موکتی پهن کردیم ،و نشسته بودیم تا آقاجان برسه یهو دیدم صغری بیگم داره عرق میکنه بعد شروع که به باد زدن خودش گفتم چته صغری جان ؟
گفت خانم جان حالم بده کاش منو ببری بیمارستانی جایی ،گفتم منکه جایی رو بلد نیستم بزار برم یکنفر از کارگرها رو با خودمون برداریم ببریم که اگر هم طولانی شد این مرد برگرده و به آقاجان خبر بده
فوراًاز جا بلند شدم چادرم رو تکوندم وبسمت کارگرها رفتم گفتم ؛آقا تورو خدا من حال خواهرم خوب نیست اینجا ،همین نزدیکا بیمارستان کجا هست ؟گفت خانم اتفاقا ًنزدیک ما یه بیمارستان هست بیاین بریم
به بقیه کارگرها گفتم اگر حاج خلیل اومد بهش بگین ما رفتیم بیمارستان ! هرسه نفرمون از در حیاط بیرون رفتیم صغری بیگم عرق میریخت بعد کم کم گفت وای دستم ! آخ قلبم !
وای خدای من دلم بد جور باهام صحبت میکرد !
نکنه سکته کنه ؟ نکنه ؟ نکنه ؟
قدمهامو تندتر کردم به سر خیابان که رسیدم گفتم برادر !!تاکسی بگیر عجله کن .اونم میگفت راهی نیست خانم جان گفتم باشه عجله کن‌شایدتا خونه حاج خلیل پنج دقیقه راه نبود ولی با تاکسی رفتیم
صغری هم بدتر و بدتر میشد سریع به اورژانس
بیمارستان رفتیم هراسون گفتم آقا ! خانم !
اوناهم سرشون به مریض دیگه ایی گرم بود یه پرستار اومد گفت چیه خانم ؟ سلام کردم گفتم خواهرم ،حالش خیلی بده ..گفت نگران نباش
صغری بیگم رو روی تخت خوابوندن فورا نوار قلب گرفتن ! پرستار باعجله گفت آقای دکتر عجله کنید و صغری بیگم رو به اتاق دیگه ایی بردن
پاهام شُل شده بودن توان ایستادن نداشتم …از جوونیم این زن با من بود بچه هام روی پاهای صغری بیگم بزرگ شدن ..سرم رو بالا گرفتم گفتم خدایا دیگه طاقت ندارم همدم تنهاییهام اگر طوریش بشه من چکار کنم …ناگهان دستی به روی شانه ام زد
خانم صبور باش تا خدا نخواد برگی از درخت نمی افته برگشتم دیدم پرستار تو اورژانسه گفتم خانم من خیلی مرگ عزیزانم رو دیدم دیگه طاقت ندارم ❤️

گفت بیا بشین‌تا من برات هر لحظه از مریضت خبر بیارم گفتم خانم اون اتاق چیه ؟ که مریض رو میبرن گفت اونجا مریض هارو احیا میکنن حالا نترس خدا بزرگه !!! دلیل اینهمه دلسوزیش رو نمی فهمیدم فقط یک آن به یاد اون کارگر افتادم دیدم کنار دیوار ایستاده و داره منو نگاه میکنه
گفتم آقا..گفت بله ! گفتم لطف کن برو خونه
اگه حاج خلیل رسیده بود بگو بیاد اینجا ..
چشمی گفت و از بیمارستان رفت من روی یک صندلی نشسته بودم صلوات میفرستادم و بخدا التماس میکردم که خدا صغری بیگم رو شفا بده بمن هم آرامش بده ..یاد روزهایی افتادم که چقدر این زن منو از دست عشرت نجات میداد
با خودم میگفتم ای خدا این زن یادگار رضا بود
من هیچ وقت باهاش بد رفتاری نکردم همون موقع نذر کردم که خدا بهش یه فرصت بده تا باخودم به مشهد ببرمش و بهش برسم تا حسرت هیچی به دلش نمونه …نمیدونم چقدر زمان گذشت
یهو سرم رو بالا کردم آقاجان و ماه منیر وارد شدند
آقاجان گفت قدسی جان چی شده ؟منم یهو گریه ام گرفت گفتم این بنده خدا یه دفه حالش بد شد حالا بردنش تو اون اتاق …گفت خیلی خب ناراحت نباش
ماه منیر گفت ای خدا چرا آخه صغری بیگم !
یهو در اتاق باز شد دکتر با لبخند بیرون اومد گفت خانم بخیر گذشت این خانم به موقع به بیمارستان اومد وگرنه از دست رفته بود ..مثل دیوونه ها شده بودم هم میخندیدم هم گریه میکردم..گفتم یعنی الان با میاد خونه؟ دکتر گفت اوه چه با عجله ! باید بره سی سی یو بستری بشه بهش برسیم بعد دارو بهش بدیم وهمیشه تحت نظر باشه ..گفتم باشه چشم اینجا به ما نزدیکه حتما میارمش ..حاج خلیل گفت تو برو خونه با ماه منیر من کارهاشو انجام میدم گفتم نه من منتظر میمونم همه با هم میریم …اونروز بدترین روز زندگی من شد .صغری بیگم روموقع انتقال به سی سی یو دیدم با چشمای اشکی بی آه گفت خانم جان ،دیدی داشتم میمردم واقعا راسته که میگن آدمی به دمی !!! گفتم حالا بخیر گذشته هیچ فکر نکن انشاالله از بیمارستان که بیرون اومدی میبرمت حرم آقا امام رضا ! یهو با اون حال بدش گفت راست میگی ؟ گفتم آره که میریم
اشکش از گوشه چشمش پایین اومد و گفت امیدوارم که تا اون روز زنده بمونم ..وقتی صغری بیگم رو بردند گفتم خدایا تو خودت شاهدی که من خودم یکبار مسافرت رفتم مشهد و یکبار هم برای عقد علی اکبر رفتم ترکیه !!!من به صغری بیگم بد نکردم اما تو بهش رحم کن تا بمونه و به پابوس امام رضا بیاد ..اونروزصغری بیگم بستری شد و یکهفته در اون بیمارستان موند ❤️

تو اون یکهفته هر کاری از دستم بر می اومد برای صغری بیگم کردم از طرفی عفت هم دیگه جا گیر شده بود پری هم در قسمت جلویی خونه ما در دو‌اتاق کوچک اسباب اثاثیه اش رو چیده بودو حاج خلیل به شوهرش قول کار داده بود
من انقدر احساس تنهایی میکردم که خودم گفتم تا زمانیکه حاج خلیل کارش رو راه اندازی نکرده خودم به جفتتون پول میدم که همینجا کنارم باشید ..
انتقالی ماه منیر به دانشگاه تهران انجام شده بود
صغری بیگم رو از بیمارستان به خونه آوردیم
اما بقول ما قدیمیا کاسه شکسته شده بود
گذاشتم یه دوسه ماهی درمان بشه بعد از اون به قولم عمل کردم و هردومون به پابوس امام رضا رفتیم .صغری بیگم وقتیکه چشمش به ضریح آقا امام رضا افتاد
اشکاش از چشمش می اومد و میگفت آقاجان بعد سالها به پابوست اومدم اما منو علیل و ذلیل نکنید که زمینگیر بشم اگر وقت رفتنم شد یکشب بخوابم و بلند نشم …گفتم صغری بیگم جان این چه حرفیه بار اولی !! حرفای خوب بزن امام رضا رئوفه سلامتیت رو ازش بخواه دختر ….خلاصه که اون سفر یکی از پر خاطره ترین روزهای زندگیش شد …
یکسالی گذشت جنگ تموم شد همه ملت ایران
خوشحال بودن دیگه دغدغه پر پر شدن عزیزاشون رو نداشتن همه خوشحال بودیم حتی من که کسی رو تو جبهه ها نداشتم شاد بودم میگفتم خدایا شکرت که دیگه جوانهامون پر پر نمیشن …زندگی همه روی روال افتاده بود حاج خلیل دوباره کارخونه خرید کم کم همه قصد آمدن به تهران کردن اول از همه خانواده دامادم علی به تهران اومدن
پدرش با راهنمایی های حاج خلیل کارخونه خرید
و وقتی کارهاشون روبه راه شد گفتن حالا دیگه وقت عروسی ماه منیره …. چون دیگه درس ماه منیر تموم شده بود حالا وقتش بود که بچه هام به ایران بیان و در عروسی خواهرشون شرکت کنن منم به آقاجان گفتم وعده ایی که به عروسم دادی یادت نره ماهم باید جشنی برای علی اکبر بگیریم آقاجان گفت چونکه ما از شهرستان مهمان داریم بهتره فردای اونروز جشنی هم برای علی اکبر بگیریم همه از حرفش استقبال کردیم اما درست موقعی که داشت کارهای ازدواجشون انجام میشد برادر آقای مشگات فوت کرد و عروسی عقب افتاد و ما باید منتظر میشدیم تا اونها به زندگی عادی خودشون برگردند و درست عروسی به بهار سال شصت و نُه موکول شد همگی شور و حال عجیبی داشتیم قرار بود سه تا پسرهام هم به ایران بیان من همه کارهای خرید جهیزیه ماه منیر رو انجام میدادم خانواده علی برای ماه منیر آپارتمانی خریدند و جهیزیه در آپارتمان ماه منیر که نزدیک خودم بود برده شد ❤️

همه در حال لباس دوختن و آماده شدن برای عروسی شده بودن قرار شد در یک روز جمعه بهاری عروسی در تالاری تو تهران برگزار بشه پسرهام گفتن که میتونن به ایران بیان دیگه هیچ مشکلی نبود …
اما من یک کار پنهان دیگه ایی هم کردم و بدون اینکه آقاجان بفهمه سیما و پسرهاشو دعوت کردم و اونهم از خدا خواسته قبول کرد بهش گفتم نمیخوام به پدرت بگی میخوام یه جورایی سورپرایزش کنم از طرفی خواهرو برادرم وحسن با شهلا و بچه هاش به تهران اومدند و پسرهام هم قرار شد روز چهارشنبه همون هفته به ایران بیان حالا همه مهمونهای شهرم دورهم جمع شده بودیم پدر و مادر نرگس رو دعوت کرده بودم وبهشون جریان جشنی که قرار بود برای بچه ها بگیریم رو گفتم اونها هم با کمال میل قبول کردن ولی وقتی به مادر نرگس گفتم میخوام جشن بگیرم گفت قدسیه خانم جون ولی !!!! گفتم ولی چی ؟ بعد گفت هیچی ! ولش کن …ومن منظورش رو نفهمیدم
خلاصه که دیگه پختن غذا کار پری نبود به آقاجان گفتم در این مدت از بیرون غذا بیاریم که کسی خسته نشه اونهم قبول کرد و قرار شد سیما هم همون شب به تهران بیاد ….
صبح چهارشنبه که شد همگی به فرودگاه رفتیم تا پسرها رو بخونه بیاریم انگار دل تو دلم نبود
تمام طول راه در فکر بچه هام بودم ازدیدن بچه ها سه سالی گذشته بود دسته گلهای کوچک‌و‌بزرگی در دست همه بسمت فرودگاه میرفتیم بلاخره به مقصد رسیدیم و پرواز هم به زمین نشست قلبم تند تند میزد در همون لحظه پدرو مادر نرگس هم با دخترشون رسیدن و همش با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن وقتی پسرها وارد سالن شدن با دیدن نرگس شوکه شده بودم نرگس بار دار بود و شکمش کاملا مشخص بود بعد مادر نرگس خندید و گفت این بود دلیل خنده ما !!! منم غش غش خندیدم
گفتم الهی قربون بچشون بشم از این بهتر نمیشه
بعد گفتم آخه دکتر چطوری اجازه داده که نرگس سوار هواپیما بشه ؟ مادرش گفت بهتره همه چیو خودشون بهتون بگن ،،،
بچه هامو‌ در آغوشم گرفته بودم می بوسیدم و بو میکردمشون اوناهم خوشحال بودن به نرگس گفتم خانوم‌خانما ! دیگه از من هم پنهون کردی که بار داری ؟ اونم میخندید و میگفت بخدا مامان جون میخواستم برام عروسی بگیری و از زیر عروسی در نری آخه من هنوز لباس شب عروسی نپوشیدم و قهقه میزد ..وای خدا چقدر عروسم رو دوست داشتم
گفتم اگر پسر یا دخترت هم بغلت هم بود باز هم عروسی رو برات میگرفتم همگی دسته جمعی بخونمون رفتیم پسرها میگفتن مادر از اومدن به تهران راضی هستی ؟ گفتم آره مادرمن دائم یا خونه عمه تون هستم یا پیش پری و صغری بیگم ..❤️

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghodsye
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه safdg چیست?