قدسیه 15 - اینفو
طالع بینی

قدسیه 15

گفتم آره مادرمن دائم یا خونه عمه تون هستم یا پیش پری و صغری بیگم ..بچه ها
از خونه جدیدمون خوششون اومد و هرکسی یک اتاق برای خودش انتخاب کرد .جریان اومدن سیما رو به علی اکبر گفتم و قرار شد شب با علی دومادم و علی اکبر به دنبال سیما بریم همه تدارکات شام دیده شده بود و ما اون شب بدون اینکه به آقاجان بگیم به فرودگاه رفتیم آقاجان با تعجب گفت کجا دارید میرین ؟علی اکبر گفت میخوام با مادرم برم یه دوری این اطراف بزنم ..گفت بیمزه ها ! این چه کاریه اونم شب به این مهمی …علی اکبر بشوخی گفت حاج بابا مادرمو خیلی وقته ندیدم
میخوام براش حرف بزنم !! اصلا شما هم بیا بریم اما آقاجان گفت نه من پیش مهمونها میمونم …در بین راه علی اکبر بهم گفت مادر یه خبر خوش برات دارم منو نرگس اومدیم که برای همیشه ایران بمونیم از خوشحالی زبونم بند اومده بود گفتم راست میگی ؟ گفت آره مادر جان !! مادرِ نرگس در جریان بود اما من ازش خواستم که به شما چیزی نگه تا خودم بیام بهتون بگم …گفتم خیلی هم عالی چه خبری میتونه از این بهتر باشه ..گفت حالا میخوایم از صفر شروع کنیم یعنی تهیه خونه و وسایل و این چیزها …من سکوت کردم اونجا بود که یاد حرف آقاجان افتادم که گفت من آپارتمانی برای علی اکبر در نظر گرفته ام که میخوام بنام نرگس باشه ..باید باهاش مشورت میکردم ..
نزدیک فرودگاه شدیم..و اون لحظه بی خیال هرچیزی شدم تا خواهر خوانده ام رو ببینم

سیما با دوتا پسرهای گُلش به ایران آمده بود اما اینبار شوهرش هم باهاش بود تعجب کردم که بعد از چند سال به ایران آمده اما با خوشرویی ازش استقبال کردیم و ماشین در بستی براشون گرفتیم و همگی با هم به خونه رفتیم …زنگ رو که زدیم آقاجان از پشت اف اف گفت مادرو پسر بیمزه اومدین ؟ منم گفتم اومدیم اما با خودمون چند تا دسته گل آوردیم بیا جلو در کمک کن … آقاجان وقتی جلو در اومد با دیدن سیما میخواست پس بیفته سیما سریع تو بغلش پرید و بوسه بارونش کرد بعد سینا و شایان پسرهاش دور آقاجان رو گرفتن بعد سهیل شوهر سیما با خجالت جلو اومد و گفت سلام باباخلیل من شرمنده ام ❤️

سهیل پسرخاله سیما بود حاج خلیل خیلی به خواهر زنش اعتماد کرده بود. چون اونهم در ظاهر مخالف رفتن پسرش بوده بخاطر همین وقتی سیما به انگلیس رفت واقعا پشت حاج خلیل خالی شده بود وخیلی دلش از سهیل دامادش گرفته بود ..و این اولین دیدارشون بعد از اونهمه سال بود …اما آقاجان با دل بزرگی که داشت دامادش رو در آغوش گرفت و گفت تمام عمرم گذشت خیلی کمش مونده ..چون منو در حسرت‌دیدن یدونه دخترم گذاشتی اما همینکه گفتی منو ببخش انگار همه چی تمام شد ! بعد با گوشه انگشتش اشکشو پاک کرد و گفت بخشیدمت ! بعد رو کرد بمن گفت امان از دست تو دختر …اونشب همه در کنار هم خوش بودیم گفتیم و خندیدیم همه شاد بودن
مگر میشد اون شب رو فراموش کنم در کنار عزیزام!
فردای اونروز حنابندون ماه منیر بود دخترم مثل فرشته ها شده بود با اصلاح ابرویی که کرده بود صدو هشتاد درجه قیافه اش فرق کرده بود قرار شدشب از طرف خانواده علی برای ماه منیر حنا بیارن ما رسم داشتیم که همه دور هم جمع بشیم بگیم و بخندیم و برقصیم و دست عروس حنا بزاریم وقتی مهمونی حنا بندون تموم شد آقاجان در آخر بلند شد وگفت یه خبر خوب هم میخوام بهتون بدم ..همه سراپا گوش شدند بعد گفت پسفردا مراسم عروسی علی اکبر پسر بزرگمه همتون از طرف منو قدسی شام دعوتید فقط میمونه فامیلهای نرگس جون که هرکس رو دوست داشتن از امشب دعوت کنن ..نرگس از اونطرف اتاق جیغی کشیدو گفت وای حاج بابای مهربون چقدر شما خوش قولین ..اما آخه من که نمیتونم لباس عروس بپوشم ! آقاجان گفت فکر اونجاشم کردم تو نگران نباش ! علی اکبر میخندید و‌میگفت عروس حامله هم نوبره ، اما حرفای آقاجان حرف بود …
خلاصه بگم که عروسی ماه منیرم در روز جمعه برگزار شد اما سخترین لحظه زندگیم اونجایی بود که دخترم میخواست از خونه ام بره و برای همیشه در کنار علی باشه من خودم دختر بودم و بعد مادر شدم و میدونستم که دیگه هیچ وقت ماه منیر نمیتونه درکنارم باشه و این موضوع خیلی اذیتم میکرد شب که ماه منیر به خونه اش رفت دستش رو تو دستام گرفتم بوسیدمش و بعد دستشو تو دست علی گذاشتم گفتم علی جان ! جانِ تو جانِ ماه منیر دخترم رو به دست تو می سپارم ..ماه منیر پدر نداشت که دستش رو بگیره و تو دست تو بزاره خودم اینکارو انجام دادم ..یهو آقاجان گفت
قدسی جان مگر من مُردم خودم اینکارو میکنم
همه گریه میکردن ماه منیر بغلم کرد وگریه میکرد بعد صورتم رو بوسید و گفت هیچ وقت تنهات نمیزارم مادرررر‌..ودخترم اونشب رسما ًاز خونه ما رفت ❤️

با رفتن ماه منیر نصف قلب منم رفت اما کاری هم نمیشد کرد این قانون طبیعت بود
دقیقا فردای روز عروسی ماه منیر جشن ازدواج علی اکبر رو برگزار کردیم همه مهمونامون بودن حالا فقط خانواده نرگس بودن که به ما اضافه میشدن اونروز نرگس لباس بارداری سفیدی به تن کرد لباسی که هول هولکی با علی اکبر رفتن خریدند منهم سرویس طلا براش گرفتم علی اکبر با بر پا کردن جشن در سالن مخالفت کرد گفت مادر ما که عروس دوماد نیستیم این جشن هم بخاطر دل شما راضی شدیم همون خونه خودمون رو درست میکنیم ،زحمت بخودت نده ..منکه همه چیز روبه حاج خلیل سپرده بودم گفتم هرچی حاج بابا بگه ! اونم گفت هرطور راحتن چون فرصتی هم نداشتیم به خونه راضی شدیم اونشب درواقع جشن عروسی اونها مثل مهمونی شام بود …اما بگم براتون از حاج خلیل و بزرگ مرد بی تکرار …شب که مهمانهای نرگس اومدند ازهمه به نحو احسن پذیرایی شد و در آخر من خودم سرویس طلا رو به عروسم دادم بعد حاج خلیل در پایان مهمانی سندی ازعفت گرفت وبا صدای بلند اعلام کرد که اینهم مهریه نرگس جان ما ! که یک آپارتمان نزدیک خونه خودمون هست چون ما سرعقد به عروسمون قول دادیم که هدیه اش رو حتما بهش بدیم ..همه براش دست زدند نرگس اومد جلو و گفت حاج آقا واقعا شرمنده ام کردین بخدا راضی به زحمت نبودم …بعد گفت نه ! نه ! از من تشکر نکن این هدیه از طرف پدر علی اکبره ..میدونی او پیش من سهام داره و بمن سفارش کرده بود که اگر من نبودم همچین کاری برای پسرش انجام بدم …عفت اشکشو با دستش پاک کردگفت حاج آقا دستت درد نکنه که بچه برادرمو سرفراز کردی و بقولت عمل کردی …. اونشب هم با تمام خاطراتش تموم‌شد دیگه از فردای اونروز همه به سر زندگی های خودشون رفتن اما پسرهام دوتاشون در کنارم بودم و سیما هم با بچه هاش بخونه پدرش رفت عفت براشون کم از مادر نبود. خدا خیرش بده که اون رفتارهارو با سیما و بچه هاش میکرد ….حالا من مانده بودم و پری و صغری بیگم ..
صغری بیگمی که دیگر خیلی ناتوان شده بود براش عین یک خواهر بودم یکشب که تو خونه بودیم پسرها هم برای تفریح به بیرون رفته بودن صغری بیگم با لبهای کبود شده پیشم اومد و گفت نمیدونم‌چرانفسم تنگ میشه ،بهش گفتم دارو هاتو خوردی ؟ گفت آره اما حالم بجا نیس.بعد با یه حالتی گفت خانم جان ! امشب بیا تو اتاقم باهم بخوابیم گفتم باشه میام گفت بهتره من زمین بخوابم وشما روی تخت بخوابی گفتم نه خواهر تو سرجات بخواب ! اما اصرار بر این کار داشت دیگه منم حرفی نزدم و صغری بیگم رختخوابشو کنار تخت انداخت وشروع کرد از قدیما از بچگیش و خاطراتش تعریف کردن ❤️❤️

انقدر تعریف کرد تا رسید به خاطرات مشهد! دیدم گفت خانم جان یادته تو گفتی هرکس هرچی از امام رضا بخواد بهش میده ؟ گفتم آره خب یادمه ،دوباره گفت یادته ازش خواستم اگر آدم میخواد بمیره یه شب تب کنه یه شب مرگ ؟ گفتم وای خواهر بگیر بخواب از این حرفها نزن که بدم میاد بعد گفت مرگ حقه خانم جان !
گفتم ای بابا تو این خانم جان رو ازدهنت بنداز همون بگو خواهر این چیه افتاده تو دهن تو آخه ! بعد گفت منو چه به خواهری شما !گفتم مگه من کی ام ؟یکی مثل تو ،گفت نگو‌ شما دختر کدخدا تو کجا و من کجا..اصلا نمیدونم کی هستم نه پدری نه مادری ،اگر کلحسین نبود کی منو نگهمیداشت بعد هم بزرگی آقا رضا !! گفتم اونها برای تو کاری نکردن تو انقدر خودت خوب بودی که خدا برات همچین سرنوشتی رو رقم زده ..گفت چه خوب شد که تو عروس عشرت شدی و من با فرشته ایی مثل تو آشنا شدم !بعد هینی کشید و گفت یادته خانم جان
خدا نیامرزتش چقدر تو رو کتک میزد ؟ هروقتم من می اومدم واسطه بشم یه هُلی هم بمن میداد میگفت تو دخالت نکن …بعد گفت منکه کم سن سال بودم منم میزد گفتم اخه چرا ؟ گفت حالا نه اونجوریا ! یکی محکم میزد تو سرم !
گفتم صغری بیگم ولش کن نصف شبی نزار بگم خدا نیامرزتش اما واگذارش میکنم بخدا …
گفت خانم جان منکه آدم نیستم اما میگن آدما اگر حلال نکنن سر پل صراط میشه خِرشون رو گرفت .
گلم توفرشته ایی چرا آدم نیستی ..بعد در ادامه حرفش گفتم بله دقیقا همینطوره .
یهو گفت میدونی چیه خانم ! منم دل داشتم یه بار رفتم سر کوچه خرید کنم یه آهنگری انگار عاشقم بود دنبالم می افتاد تا اینکه یروز بهم گفت که منو میخواد گفتم خبُ چی شد اونوقت !
گفت من بهش گفتم من کسی رو ندارم گفت خودم نوکرتم گفتم من خودم کلفتم و بعد هم گفتم در خونه کل حسین کار میکنم گفت عیب نداره خودم میام باهاشون حرف میزنم اما ….دیدم طفلک یهو گریه کرد گفتم خب چی شد گفت فردای اونروز اومد جلو در و با پدر شوهرت صحبت کرد اما عشرت قیامت بپا کرد که بچه هامو کی نگهداره
و نزاشت که منم لذت زندگی کردن رو بفهمم ..اصلا بفهمم مقام مادر چیه ،
از اینهمه حرف دلم بدرد اومد گفتم چرا بمن نگفته بودی اون زمان برات فکری کنم !گفته اخه دیگه آهنگری نبود اونم زن گرفت …اشکم بی اختیار اومد خدایا عشرت چقدر تو نامرد و ظالم بودی …
گفتم صغری بیگم بچه های من روی پای تو بزرگ شدن ،گفت آره اونکه مُسلمه ..گفتم فکر کن اونا بچه های تو هستن ..گفت صد البته ..اما من در دلم میگفتم عجب حرف بی ربطی زدی قدسیه ،بعد یهو دیدم صغری بیگم گفت انگار سردمه ❤️

 🌺🌺
گفتم ای جان دلم !الان که هوا انقدر سرد نیست
خواهر…فوری بلند شدم چراغ رو روشن کردم از توی کمد پتویی روی صغری بیگم انداختم خودم که سن وسالم کم نبود اما اون نزدیک به هفتادو‌پنج سالش بود …آخ که مثل جوجه میلرزید دلم نمی خواست مزاحم بچه ها بشم اما وجدانم اجازه نمیداد بی تفاوت باشم فورا به اتاق رفتم و شماره تلفن علی اکبر روگرفتم گوشیشون بوق میزد اما بر نمی داشت و من دلشوره داشتم بلاخره علی اکبر گوشی رو برداشت گفتم مادر منو ببخش اما حال صغری بیگم خوب نیست ..بچم با عجله گفت الان میام مادر..شاید بیست دقیقه نشد علی اکبر با کیف کوچکی ‌وارد خونمون شد ..فوری دست صغری بیگم رو گرفت گفت مادر خیلی تب داره مگر سرما خورده بود؟ چرا هیچی نگفت
گفتم نه والا سالم بود بیشتر مشکلش قلبش بود که دارو مصرف میکرد ..گفت پس من برم براش دارو بگیرم بیام ..دونه های عرق از پیشانی صغری بیگم میچکید بهش گفتم قربونت برم تو سردته ؟ یا گرمته ؟ چرا انقدرعرق میکنی ؟ گفت نمیدونم یهو انگار الُو گرفتم تنم داغ شده گفتم هیچ نگران نباش علی اکبر الان با دارو میاد ..یهو دستم رو گرفت گفت خواهر بیا اینجا کنارم بشین کارت دارم ،،دستش تو دستام بود هی مالشش میدادم گفتم جانم بگو ..باز دوباره گفت خانم جان ! من با گریه گفتم ای خانم جان بمیره ! جانم چیه ؟ گفت اگر من مُردم نه کس دارم نه هیچ ..مبادا خودتون رو بزحمت بندازین منو ببرین قبرستون ده .منو هرجا خاک کردین ،کردین فقط رو قبرم بنویسید غریب الغربا …بعد لبخند تلخی زد .گفتم وای دلمو اتیش نزن صغری جان پس من کی تو هستم ؟ خواهرت …گفت آره من کسی رو ندارم شما بهم سر بزن با صدای قشنگت برام قران بخون سوره الرحمن بخون راستی یادته ننه !!! ننه بتول ! چه قرآنی میخوند گفتم آره که یادمه بعد شروع کردم موهای کم پشتش رو‌نوازش کردن گفتم نذر میکنم زودتر خوب بشی تا باهم بریم پابوس آقا امام رضا !
گفت نه دیگه فرصتی نیست فکر نمیکنم به اونجا برسم همون یکبار به اندازه یک عمر بمن خوش گذشت ..داشتیم حرف میزدیم علی اکبر سر رسید داروهارو به صغری بیگم داد گفت اینهارو مصرف کن یه آمپول هم براش زد و گفت مادر حواست بهش باشه بده پری فردا براش آبمیوه طبیعی بگیره
گفتم حتما پسرم ! بعد گفتم نیازی نیست ببریمش بیمارستان گفت نه مادر مطمئنم که سرما خوردگی داره گفتم پس باشه همون موقع صغری بیگم گفت نه تورو خدا منو بیمارستان نبرین تو خونه راحتم …من بالای سر صغری بیگم نشستم همش دستم رو روی سرش میزاشتم تبش قطع شده بود اما انگار کابوس میدید همش با خودش حرف میزد ❤️

تبش قطع شده بود اما انگار کابوس میدید همش با خودش حرف میزد تاوقت نماز صبح بالای سرش بودم اما بعد از اینکه نمازم رو خوندم خوابم بُرد
در عالم خواب رضا رو دیدم خوشحال بود میگفت چقدر خوشحالم که بچه هامون عروسی کردن بزودی نوبت علی اصغر میشه که اونم سرانجام بگیره
دستم‌ تو دستهای رضا بود یهو نگاهی به ساعتش انداخت و گفت خانمی برم که خیلی کار دارم گفتم
رضا بمون ! گفت نه باید برم مهمون دارم …بلند شد که بره دستاشو گرفتم هی میگفتم یه کم دیگه بمون
اونم میگفت باید برم قدسیه جان باید برم
!!!دستامو رها کرد بعد دور شد خیلی دور …از خواب پریدم نگاهی به صغری بیگم کردم انگار خوابیده بود
گفتم خدارو شکر پس خوب شده دستمو روی پیشونیش
گذاشتم گفتم ببینم تبش قطع شده ،دیدم یخ کرده
بدنش سرده خیلی سرد گفتم صغری بیگم ! خواهر !
اما ساکت بود …شصتم خبردار شد فهمیدم که مُرده دلم میخواست جیغ بزنم اما دیگه توان جیغ زدن هم نداشتم آرام آرام گریه میکردم ..صغری جان مونس تنهاییام مهربون ترینم پاشو یادگار رضا ! چرا حرف نمیزنی دستای سردشو تو دستم گرفتم گفتم چقدر با این دستها زحمت بچه هامو‌کشیدی چقدر خودتو بین منو عشرت قرار دادی تا بمن آسیبی نزنه هی میگفتم و گریه میکردم یهو شِکوه کردم خدایا بَسمه دیگه طاقت ندارم دیگه تحمل ندارم تنها دلخوشی من در این خونه صغری بیگم بود …نگاهی به ساعت انداختم نزدیک هشت صبح بود یهو با ناراحتی صدا زدم‌پرییییی…بیچاره پری مثل باد اومد پیشم گفت بله خانم جان گفتم بی صدا زنگ بزن علی اکبر بیاد
گفت چی شده ؟ گفتم صغری بیگم تمام کرد…
پری بی اختیار گریه میکرد آخه صغری خیلی بی آزار بود همه دوستش داشتن دوتا پسرها در اتاق های خودشون خواب بودن پری بلند شد و به سمت تلفن رفت به علی اکبر گفت ببخشید حال صغری خانم یهو بهم خورده سریعتر خودتو برسونید …با اومدن علی اکبر بچه ها بیدار شدند سه تایی به اتاق اومدن علی اصغر نبضش رو‌گرفته بود گفت وای مادر بهت تسلیت میگم و من آرام آرام اشک می ریختم بچه ها با ناراحتی گفتن
مادر خدا رحمتش کنه خیلی زن خوبی بود
گفتم از خوب هم خوبتر بود دیگه مثل صغری بیگم وجود نداره ❤️

گریه امانم نمیداد چقدر بانبود صغری بیگم
پشتم خالی شده بود…کم کم زنگ زدیم حاج خلیل اومد. عفت و سیما هم همراهش اومدن .آقاجانم بالای سر صغری بیگم نشست متأثر و غمگین بود دستهاشو بهم میمالید وهی لاالله الا الله میگفت بعد گفت قدسی دخترم چه کنیم ؟ ببریمش روستای خودش ؟ گفتم نه ! نه
انقدر مهربون بود که فکر همه چیز رو کرده بود
دیشب بمن گفت منو تو همین تهران دفن کنید بعد حاج خلیل گفت باشه فورا ًنامه ایی برای فوتش میگیریم و به بهشت زهرا منتقلش میکنیم ..دلم برای صغری بیگم کباب بود سیما انگار خیلی وقت بود که صغری بیگم رو میشناخت براش گریه میکرد بعد گفت ،ببخشید عفت جان اما منو یاد مادرم انداخت ..مادرم همین قدر بی کس مُرد …عفت نوازشش میکردو میگفت حق داری مادرت بوده …
خلاصه جسم بی جان صغری بیگم رو به بهشت زهرا بردیم حالا تمام اون آدمهایی که تا دیروز میزدن و میرقصیدن امروز سیاهپوش بسمت بهشت زهرا اومدن چقدر خدارو شکر کردم که جنازه صغری بیگم تنها نبود هممون بودیم بچه هام عروسم دامادم و حتی پدرومادرهای عروس دومادم هم اومده بودن وقتی میخواستن صغری بیگم رو خاک کنن سرم رو به گوش صغری چسبوندم گفتم خواهر جان سلام منو به رضا برسون بگو‌بی معرفت پس مهمانت خواهر من بود بعد هی میگفتم حلالم کن
خیلی زحمتو کشیدی اما من برات جبران میکنم
خیلیییی جبران میکنم فقط صبر کن …
صغری بیگم در خانه آخرتش آرام گرفت اما من به آقاجانم گفتم تو رو خدا به همه بگو همگی مهمان ما هستن و تا هفت روز من برای صغری بیگم خیرات میدم …و همانطور هم شد همه به رستورانی رفتیم و وقتی برگشتیم پری همه وسایلای اضافه روجمع و جور کرده بود و به رسم روستا پارچه های سیاهی روی بعضی وسایل و در و دیوار زده بود از اینکارش خیلی خوشم اومد گفتم خدا عوض خیر بهت بده این زن کسی رو نداشت ..شب اول وقتی همگی در خونه جمع بودیم یدفه اف اف خونه بصدا در اومد در رو که باز کردیم دختر قد بلند و زیبایی وارد خونه شد نرگس فوراً جلو دوید و دست دختر رو تو دستش گرفت و‌گفت مادرجان ایشون دوستمه دوست دوران تحصیلیمه بعد لبخندی زدو گفت بخاطر صغری بیگم گفتم بیاد هم منو ببینه هم جمع بیشتری داشته باشیم منکه سخت شیفته دخترک شدم گفتم خوش آمدی قدم بر چشم ما گذاشتی…همونجا یه حس خوبی بهم دست داد فکر کردم یک عضو جدیدی به خونمون اضافه شد و یهو یاد حرف رضا افتادم .
آره ؛گفت بزودی اون پسرمون هم سرو سامون میگیره ❤️

از دوست نرگس استقبال کردم بهم تسلیت گفت و‌باهام احساس همدردی کرد پری ازش پذیرایی کرد در کنار نرگس نشست و شروع کرد به صحبت کردن اونشب مجلس قران و روضه خوانی داشتیم و کلی غذا به یتیمخانه ای که بهمون معرفی کرده بودن دادیم دوست داشتم تا هفت شب کارهای خیر بکنم و ثوابش رو نثار روح صغری بیگم کنم …بخاطر اینکار از آقاجان کمک گرفتم و گفتم هرجا که شما صلاح بدونی همونجارو واسه بردن خیرات انتخاب میکنیم یهو تو جمع همون دختر خانم گفت اگر دوست داشتین برای خانواده های بی بضاعت هم کمک کنید من می شناسم گفتم به به! چه پیشنهاد قشنگی ،شما جایی رو میشناسی ؟ گفت بله در محله ….خیلی ها هستند که ما خودمون هم بهشون کمک میکنیم دلم براش رفت اما اصلا دوست نداشتم در مجلس ختم صغری بیگم راجع به این دختر صحبت کنم یهو علی اصغر تا چشمش به این دختر افتاد با شیطنت خاص خودش گفت نرگس جان ایشون از اقوام هستن ؟ نرگس گفت نه علی آقا از دوستانم هستن بعد گفت ببخشید اسم شریفشون ؟ نرگس با خنده معنی داری گفت سپیده ! علی اصغر هم گفت خوشبختم! اونشب سپیده درخانه من مثل همه مهمونهادر عزاداری صغری بیگم شرکت کرد و شب با علی اکبر ونرگس از خونمون رفت..اما آثاری از مهر خودش رو‌در قلب علی اصغر بجای گذاشت ..طوریکه علی اصغر باخجالت گفت مامان میشه راجب یه چیزی باهات صحبت کنم؟ گفتم نخیر الان وقت این حرفا نیست انشاالله بعد چله ..
گفت ای مادر باهوش از کجا فهمیدی چی میخوام بگم ؟ گفتم من یک مادرم ! بعد علی اصغر گفت آخه من باید برگردم امریکا ،منم لبخندی زدم وگفتم باید صبر کنی تا به مراد دلت برسی ، در ضمن ما باید بفهمیم که اصلاایشون کی هست از چه خانواده ای هست ؟ اونشب گذشت و تا هفت روز کارمن این بود که برای صغری بیگم خیرات بدم و مراسمش رو به خوبی برگزار کنم روز هفتم که سر خاک صغری بیگم رفتیم باز هم سپیده با نرگس به بهشت زهرا اومده بود من داشتم برای صغری بیگم قرآن میخوندم از دور که اومد سلام کرد و در میان جمعیت ایستاده بود و علی اصغر هم مدام از دور نگاهش میکرد ..وهمین شد مقدمه آشنایی علی اصغر با سپیده ….(قدسیه میگه از اون روزها خیلی ساله گذشته اما هنوز هم خاطرات مرگ هیچ عزیزی رو فراموش نکردم) علی اصغر و علیرضا تا بعد چله هم موندن اما قصد دائم بودن در ایران رو فعلا نداشتن چله که تمام شد یکشب نرگس رو به خونمون دعوت کردم و درباره سپیده باهاش صحبت کردم .. نرگس گفت مادرجان سپیده بسیار دختر خوبیه اما متاسفانه پدرش رو از دست داده و با مادرش زندگی میکنه..ضمنا خیلی ثروتمند هم نیستن ❤️

گفتم دخترم عیبی نداره ثروتمند نباشن مگر ما به خاطر ثروت کسی رو میخوایم والا علی اصغر ازش بدش نیومده اما …حرفم تو دهنم بود که نرگس گفت مادر جان اینم بگم سپیده تحت هیچ شرایطی به خارج از کشور نمیره چون تو این دنیا فقط یه مادرو برادر داره و براش خیلی سخته ،گفتم پس اینجا دیگه باید علی اصغر تصمیم بگیره که بره یا بمونه !
با پسرم صحبت کردم اولش کمی ناراحت شد گفت آخه مادر من اونجا راحتم گفتم پسر جان این دختر هم اینجا راحته ،اگر دوست داری باهاش صحبت کنم ..بقول شاعر هرکه طاوس خواهد جُور هندوستان کشَد
دو دل بود اما گفت حالا صحبت کن ببین اصلا منو میخواد بعد من تصمیم بگیرم …من با واسطه گری نرگس با سپیده صحبت کردم و جواب مثبت رو از عروس دومم گرفتم منتهی به شرطی که پسرم در ایران بمونه …شرایط کمی برای علی اصغر سخت بود اما بین زن و یا زندگی در امریکا یکی روباید انتخاب میکرد و بر خلاف میل باطنیش موندن رو به رفتن ترجیح داد اماباید یکبار به امریکا میرفت کارهای ناتمام رو تمام میکردو برمیگشت …به این ترتیب سپیده خانم عروس من شد حالا دیگه با بودن نرگس نیازی به تحقیق نداشتیم آقاجان گفت حالا که این دختر پدر نداره باید طوری رفتار کنیم که این دختر بین ما احساس امنیت کنه بلاخره یکشب صحبت باخانواده سپیده را شروع کردیم و خیلی زود به نتیجه رسیدیم مادرش زن بسیار مهربانی بود زندگی ساده و معمولی داشتن اما اصل این بود که سپیده دختر خوبی بود و با کمک آقاجان نامزدی کوچکی هم برای علی اصغر گرفتیم …شبی که داشتیم از نامزدی علی اصغر برمیگشتیم ..نمیدونم چی شد که یهو پای حاج خلیل پیچ خورد واون پای مصنوعیش بسمت عقب برگشت ناله ایی ازته دلش سرداد من بسرعت دستش رو گرفتم و بچه ها کمک کردن تا از جای خودش بلند بشه ..اونشب دل من براش خون شد جلو جمع با خجالت گفت دیگه باید دور منو خط بکشید و با آدمهای جوان اینور و اونور برید اما من در جوابش گفتم تا شما هستی من کسی رو ندارم لطفا شانه خالی نکنید ..
علی اصغر گفت وای حاج بابا جان پاشو ! به ما که رسید وا رسید ‌..کلاً علی اصغر خیلی شوخ بود زیر بغل آقاجان رو گرفته بود با خنده گفت از اون مهریه ها بما نمیدی؟ از اوناییکه به علی اکبر جون دادی ؟ و‌رسماًاز آقاجان طلب خونه کرد ..من گفتم مگر ما چقدر سهم داریم که تو انقدر پررویی خجالت بکش بعد آقا جان گفت به اندازه اینکه بچه هات سر و سامون بگیرن همون طور که تو به زندگی من سرو سامون دادی ….آخ من هیچوقت معنی حرفش رو در زمان بودنش نفهمیدم ای کاش کمی درک داشتم و ازش سوأل میکردم ❤️

چند روزبعد از نامزدی علی اصغر و علیرضا به امریکا برگشتند قرارمون براین شد که تا اومدن علی اصغر صبر کنیم و بعد ازدواجشون سر بگیره
اما این وسط مشکل علیرضا بود که تنها میشد دیگه اونم مجبور بود ایران رو برای همیشه انتخاب کنه چون دیگه بقول خودش میگفت موندن من در اینجا اونم تنهایی چه لطفی داره ،وقتی برادرهام به ایران برمیگردن از رفتن بچه ها پنج ماه گذشت تا همه
کارهاشون رو انجام دادن و آماده برگشتن بودن که یکروز آقاجان به خونمون اومد .من و پری که حالا مونس هم شده بودیم تنها بودیم زنگ در حیاط بصدا در اومداونروز انگار آقاجانم خیلی با من حرف داشت کمی خسته بنظر میرسید پری با چایی تازه دم از آقاجان پذیرایی کرد و بعد به آشپزخانه رفت تا ما تنها باشیم بهش گفتم آقاجان چرا عفت و رحمان رو با خودت ‌نیاوردی
تنها اومدی؟گفت خواستم راحتتر حرف بزنیم گفتم چیزی شده ؟گفت نه ولی شاید شد از حرفش تعجب کردم گفتم خُب زودتر بگید که دلم با این حرفتون بیقرار شد ، آرام چایی اش را سرکشید و‌گفت دخترم تو میدونی که دیگه منم پیر شدم
و‌نمی تونم از پس کارهای کارخونه بر بیام
بعد گفت البته کارخونه که صاحب داره صاحبش هم رحمانه ،عفت هم که همه چی بنامش هست تا در نبود من سختی نکشه گفتم خُب که چی ؟ این حرفها چه معنی میده ؟سکوت کرد
بعد دوتا سند از کیف سامسونتی که همراه داشت بیرون آورد و جلوم گذاشت گفت قدسی جان دوتا آپارتمان برای علی اصغر و علیرضا خریدم فکر کنم با خرید این دوآپارتمان سهم رضا رو دیگه داده باشم ،پس بنابر این‌دیگه به شما بدهی ندارم …گفتم آقاجان شما همیشه پشت و‌‌پناه ما بودین و هستین گفت دیگه رحمانم بزرگ شده اگر خدا عمری بده عروسی اونم ببینم که خوبه اگرهم ندیدم تو براش از جای من پدری کن عفت مظلومه ،اون مثل تو دست وپا نداره ،بعد دستی روی صورتش کشید و‌با دلسوزی خاصی گفت ؛عفت همیشه برام تعریف میکرد که آدم بدبخت و ضعیفی بوده تو سری خور مادر شوهر و شوهر !!!
حالا خدارو شکر که تو‌ آمدی و به زندگی نیمه وناقص من صفایی دادی ازت ممنونم ..اما بعد از من جان و‌تو‌و جان رحمان و عفت ..بعد دوباره از کیفش نامه ای مهرو موم شده بهم داد و گفت خواهش میکنم این نامه رو بعد از مرگم باز کن ..
و تا من زنده هستم مدیونی درش رو باز کنی ..بی اختیار گریه ام گرفت گفتم این حرفها چیه میزنید آقاجان ! مگر شما الان مشکلی داری ؟ آقاجان گفت مشکل چیه ،نه جانم مشکلی نیس ..بعد خندید وگفت مشکل اصلی سن ماست ،اون بما میگه که وقت رفتنه پس بزار برات خوب توضیح بدم چون فکر میکنم تو عاقلتر از هرکسی باشی❤️

آقاجان گفت دخترم انسان در جوانی هر تلاشی میکنه تا پول بدست بیاره مثل خودت و رضا !بعد خانه و خانواده تشکیل میده، بعدزندگی روبچه شیرین میکنه و …..اینکارها ادامه داره تا چشم باز میکنی و میبینی بهترین سالهای عمرت تمام شده
و گرد پیری به موی‌هات نشسته ،و حالا باید آماده سفر آخرت شد اونجایی که راه برگشت نداری و فقط تو میمانی و کارهای ثوابی که برای دیگران کردی ،
اما من مطمئنم که باقیات وصالحات خوبی در این دنیا بجا میزارم …گفتم تورو خدا بس کنید دستام میلرزیدن سندهارو برداشتم روی میزی که کنارم بود گذاشتم گفتم آقاجان تو رو خدا من به شما بدهی ندارم ؟ مطمئنی که از سهم رضا اینهارو خریدی گفت بله مطمئنم ،فقط یه چیزی ازت میخوام حواست به رحمان باشه ها ! ولش نکنی به امان خدا اون الان پسر هیجده ساله شده حالا چون من هفتاد ساله شدم فکر نمیکنم سربازی ببرنش ولی بعد از اینکه درسهاشو‌خوند و مدرکی گرفت کافیه بزار همون کارخونه رو بچرخونه من توقع ندارم دکتر بشه همون شغل خودمو ادامه بده کافیه ! بعد خنده تلخی کردو گفت یه عروس خوشگل مثل عروسای خودت براش انتخاب کن ،،تو خیلی خوش سلیقه ایی و خنده بلندی کردو گفت پاشم برم !! رفع زحمت کنم …اونروز حاج خلیل ما از خونه رفت اما فکرو ذهن منو در گیر خودش کرد ..یعنی تو اون نامه چی نوشته بود دلم میخواست بازش کنم اما مدیونم کرده بود که تا زنده هست اونو باز نکنم اما سندها رو باز کردم دوتا آپارتمانها تقریبا نزدیک خونه خودمون بود و در یک ساختمان قرار داشت ..اشکم می اومد انگار اختیارش دست خودم نبود ..خدایا این مرد چه معجزه ای تو زندگی مابود …بلند شدم بسمت آشپزخانه رفتم تا سر خودمو گرم کنم
اما من دلم شور میزدیه زنگ به عفت زدم بعد از حال و احوال گفتم عفت جان آقاجان مشکلی داره ؟ گفت والا یه چند روزیه میگه دستم درد میکنه و دردش میزنه به پشتم گفتم وا خُب چرا دکتر نمیبریش ؟ گفت والا هرچی میگم نمیاد …سریع گوشی رو قطع کردم با علی اکبر تماس گرفتم
گفتم پسرم حاج بابا مریضه باید حتما ببریمش بیمارستان ،و‌بهش برسیم خودت که میدونی کمتر از پدر براتون نبوده ..علی اکبر به زور آقاجان رو به بیمارستان برده بود و‌بعد از کلی معاینه و بررسی فهمیده بودن قلبش بزرگ شده و هیچ کاری برای قلبی که بزرگ شده نمیشه کرد …بعد آقاجان تو بیمارستان بمن گفت دیدی دخترم بهت گفتم وقت رفتنه .من گفتم این حرفو نزن همه ما امیدمون به شماست .گفت اولا امیدت بخدا باشه دوما ًیه خواهش ازت دارم هیچ وقت نزار رحمان و عفت بیماری منو بفهمن ❤️

منو علی اکبر قول دادیم که از بیماری آقاجان کسی بویی نبره همه نگران آقاجان بودند اما با اطمینانی که بما داشتن وقتی از ما سوأل کردند گفتیم موضوع حادی نیس همه باورکردن اما من همش غمگین بودم برعکس در آن ایام نرگس هم زایمان کرد و من طعم اولین نوه رو‌چشیدم دختر زیبای ما درست موقعی بدنیا آمد که نه می تونستم غم حاج بابا رو فراموش کنم
ونه می تونستم برای این دخترک زیبا شادی نکنم ..
شب اولی که نرگس بعد از زایمانش به خونه اش رفت من و علی اکبر به دنبال حاج خلیل رفتیم
و عفت ورحمان و آقاجان رو‌بخونمون بردیم
درسته که حال روزمون خوش نبود اما بدون
اون پدر خوانده هیچ مهمانی لطف نداشت ..عفت از همه جا بیخبر شاد بود میگفت و میخندید بچه هام هم عفت رو دوست داشتن از حق نگذریم که عفت هم از کمک کردن حاج خلیل به بچه هام دریغ نداشت تازه خوشش هم می اومد خب قطعا بچه های برادرش بودن و فکر میکرد کی از بچه های برادرش بهتر …شب که همه دور هم جمع شدیم
حاج خلیل گفت نرگس جان قدم دختر خانمت مبارک باشه حالا بگو‌ببینم اسم دخترت رو چی میخوای بزاری ؟ نرگس کمی فکرکرد وگفت حاج آقا دوست دارم اسم دخترمو شما انتخاب کنی چون میدونم که قطعا اسم قشنگی انتخاب میکنید
حاج خلیل گفت اول یه سوأل میکنم اگر جواب سوألم رو درست بگی اسم بچتو انتخاب میکنیم نرگس با خنده گفت باشه بفرما …اونم گفت ،خُب این که شما عاشق هم بودین حرفی نیست ،درسته ؟ نرگس گفت درسته ،،،بعد گفت آها پس اسمشو بزار حدیث ..چون حدیث ثمره عشقتونه ..بعدآقاجان با خودش تکرار کرد
<حدیث عشق >نرگس در جوابش به به واقعا که شما بینظرین چه اسم قشنگی ..بدین ترتیب اسم نوه ام حدیث شد ..روزها میگذشتن علیرضا وعلی اصغر هم به ایران آمدن همه چیز مهیا بود تا علی اصغر سر زندگیش بره آقاجان گفت ،دختر تا من هستم عروسی علی اصغر رو بگیرممکنه من دیگه نباشم ..
با این حرفش دلم هُری ریخت و فورا ً قبول کردم
با خانواده سپیده صحبت کردم اما مادرش گفت ما فعلا آمادگی نداریم و این حرف دل حاج خلیل رو به درد آورده بود..و باعث‌شد که برای سپیده تصمیمی بگیره که همه مارو شگفت زده کرد❤️

اصلا ما نفهمیدیم که چه موقع با مادرسپیده هماهنگ کرده بودو لوازم های برقی و چوبیش رو براش خریده بود و یواشکی بمادر سپیده داده بود که ما بعدها فهمیدیم مقدمات عروسی علی اصغر هم فراهم شد شب عروسی بچه ها هم بخوبی برگزار شد
هرکدوم از بچه ها بخونه خودشون رفتن علیرضا پیش من بود پری هم همچنان با من بو‌د
راستش رو بگم که خیلی بهش میرسیدم چون می ترسیدم که منو رها کنه و بره چون عجیب بهش وابسته شده بودم چون علیرضا بعد از اومدنش
مطب دندانپزشکیش رو راه اندازی کرد و بیشتر سر کار بود …روزگار بروفق مرادمون بود همه زندگی
ساده و شیرین خودشون رو داشتن حالا نوبت به اتفاق شیرین برای پری بود که باردار شده بود
من واقعا براش خوشحال شدم دیگه دلم نمی اومد
زیاد کارکنه یا بهش کار بدم فقط ازش میخواستم غذا درست کنه وخیلی وقتش رو صرف کار برای خونه نکنه از طرفی تحت نظر بود و پزشکش نرگس بود
ومراقبش بود رحمان همانطور که آقاجان گفت بخاطر تک فرزند بودنش معاف از سربازی شد
و دیگه برای خودش مردی شده بود ..یاد وصیتی که
یکروز آقاجان به رضا کرد افتادم دنیا هیچ چیزش قابل پیش بینی نبود …حاج خلیل به رضا گفت که رحمان رو به تو می سپارم چون تو داییش هستی
اما غافل از اینکه رضا سالها زیر خاک بود و استخوانش هم پوسیده بود …همش از خدا میخواستم حاج خلیل عروسی رحمان رو ببینه
چون خیلی برای بچه های من زحمت کشید
حالا خودش باید عروسی ثمره زندگیش رو می دید …یکروز حاج خلیل به خونمون اومد گفت قدسیه امروز میخوام باعفت شما رو به کارخونه ببرم
عفت همیشه بهم میگه آخه مرد ما ندیدیم این کارخونه تو کجاست بعد گفت قدسی بهتره تو هم باشی و اینکه یه چیزایی رو باید بهت بگم منم گفتم آقاجان بهتر نیست به عفت بگی گفت نه ،هردوتون باشید بهتره گفتم باشه هرطور شما دستور بدین
از جا بلند شدم حاضر شدم اون موقع تازه مانتوهای اپُل دار کرپ کارشده مد شده بود هم من هم عفت یکی یدونه گرفته بودیم هر دومون حجابمون روسری بود با کلیپس ریزی در زیر چونه
تا اومدیم چادر مشکی سرکنیم آقاجان گفت دیگه نمیخواد چادر سرتون کنید حجابهاتون که کامله .درضمن ما یکراست میریم سمت دفتر بعد صبر میکنیم تا وقتی کارگرها رفتن، داخل کارخونه رو نشونتون میدم همگی سوار برماشین مدل بالای آقاجان شدیم و بسمت کارخونه براه افتادیم هی تو راه گفتیم و خندیدیم عفت میگفت دیگه وقت استراحت و بازنشستگیه حاج آقاست و ما باید از این ببعد تمام امور رو به دست رحمان بسپریم و خودمون دوتایی بریم سفر ! آخ که دلم براش کباب شد.چقدر انسان آرزو داره ❤️

به کارخونه که رسیدیم حاج خلیل گفت بفرمایید خانوما پیاده شین که رسیدیم به کارخونه!
بعد اومد درو برای ما باز کرد
گفتم اینجور که شما بما احترام میزاری ما خودمونو گم میکنیما،همه خندیدیم پیاده شدیم‌‌و‌بسمت درکارخونه رفتیم حاج خلیل وقتی میخواستیم بریم تو گفت در پشتی دفتر کار خودمه میریم اونجا بعد من کارخونه رو بعد از رفتن بچه ها نشونتون میدم
بسمت دفترآقاجان رفتیم یهو آقاجان وارد دفتر که شد گفت یاالله …من تعجب کردم دفتر خودش که دیگه یاالله نمیخواست تا وارد اتاق شدم چشمم به مرد مو جو‌گندمی افتاد که پشت میزی نشسته بود حاج خلیل سلام کرد اونم زیر پاش بلند شد
قلبم داشت وامیساد اون مرد محسن بود
اون اینجا چکار میکردو چی میخواست دلم میخواست چادر داشتم تا رومو محکمتر میگرفتم
عفت سلام کرد خیلی مودبانه سلام و حال و احوال کرد تا چشمش بمن افتاد اونهم دستپاچه شد منم سلام کردم سرمو پایین انداختم جواب سلامم رو داد و خیلی آروم گفت خوب هستین. من جوابی ندادم اما عفت گفت ممنون حاج آقا ..بعد حاج خلیل گفت ببخش حاج محسن ما میریم تو اتاق کار خودم
وقتی همه رفتن مامیریم تو کارخونه…
اونم که بدتر از من جا خورده بود گفت باشه حاج آقا . صاحب اختیارید
وای دهنم خشک شده بود عفت صداشو یواش کردو گفت خب
حاج آقا بگو‌ببینم ایشون کی هستن ؟ من که زانوهام انگار شل شده بود فوراً رو صندلی نشستم و آقاجان گفت ؛این بنده خدا کسی رو نداره نه زن نه خانواده !هیچکس ! از آشناهای محل خودمونه البته نه
اینجاها ! همون شهسوار ..آخه روزیکه ما میخواستیم بیایم ایشون با من صحبت کردکه شما کجا دارید میرید منم گفتم ماداریم میریم تهران ..بعد گفت میشه شماره تماستو داشته باشم
خُب منم دادم اونم هی با تلفن با من تماس گرفت و گفت شما هرجا میرید بمنم بگید و بعد یکروز من دیدم یه آدم امین میخوام واسه دفتر یاد ایشون افتادم و در اولین زنگی که بمن زد ازش خواهش کردم بیاد کارخونه !! بعد من با صدای لرزون گفتم آقا جان چطوری اعتماد کردین ؟گفت وای نگو دخترم دست و دلش پاکه ،،،بعد از رضا ایشون امین ما بودند بعد یواش بمن گفت خیلی از سفارشامو به این مرد کردم ..دختر ! همونجا بود که فهمیدم در آینده ایی نه چندان دور در خانه آقاجان با ایشون روبرو خواهم شد و چه تلخه حتی تصور مردی که
هرگز بهش نرسیدی و حالا مثل بت جلوت باشه ❤️

محسن برام اهمیتی نداشت حتی یک لحظه هم بهش فکر نمیکردم اما منقلب شدم ..لحظه ای بعد محسن با سیاست خاصش ضربه ایی به در زد و‌گفت حاج آقاچایی آوردم
آقاجان با احترام گفت بفرما حاج محسن تو که غریبه نیستی چرا در میزنی ،چرا تو زحمت کشید پس مش غلام (آبدارچی ) کجاست ؟ محسن با متانت خاصی با چایی وارد شد
نگاهی به اطراف کردگفت فرقی نمیکنه اون کمی زودتر رفت من ریختم بعد تا چشمش بمن خورد
آقاجان گفت ایشون دخترمه ،و این خانم هم که تاج سرمه …عفت طفلک تو دلش قند آب کردن
بعد اونم با سیاست خاص خودش گفت سایه تون همیشه برسر شون باشه …
اما اون میدونست که من دختر کدخدا بودم الان تو دلش حتمابه آقاجان میخندید بعد تا میخواست از دفتر بیرون بره
آقاجان گفت بشین راحت باش تا پایان ساعت کاری چیزی نمونده ..عفت یهو گفت حاج آقا خونه نزدیکه ؟ گفت نه به لطف حاج آقا منم همون نزدیک خونه حاج آقا ..یعنی خودتون خونه دارم بعد بلند شد و با احترام از اتاق بیرون رفت ..من تو‌دلم غوغا بود دوست داشتم که زودتر از جلو چشمم بره ،
مُعذب بودم با هرنگاهی که چشمم به محسن می افتاد احساس شرم و‌گناه میکردم
ساعت کار در کارخونه به پایان رسید همه رفتند آقاجان گفت پاشین بریم سمت خود کارخونه ودفتر رحمان عزیزم …عفت بادی به غبغب انداخت و گفت آخ قربونش برم پاشیم بریم ببینیم چه خبره ..در اتاق رو که باز کردیم از جلو میز محسن رد شدم انگار داشت چیزی می نوشت من جلو جلو رفتم عفت گفت خدا بگم چکارت کنه چرا خداحافظی نکردی نکنه بخودت غره شدی ؟ گفتم نه من کی باشم که بخوام غره بشم امامیدونی چیه آدم مُعذبه با مرد غریبه ! اما عفت خداحافظی گرمی با محسن کردو به سمت دفتر شیکی که آقاجان برای رحمان درست کرده بود رفتیم ..از اینهمه سلیقه حظ کرده بودم رحمان سلام کردبه آقاجان با خنده گفت اینا اینجا چکار میکنن ؟اونم گفت برو پسر تو چی میگی !!بعد سمتش رفت و لُپش رو کشیدو گفت پدرسوخته ! عفت گفت دورت بگردم پسرم با این اتاقت ،،عفت واقعا ساده لوح بود همون موقع آقاجان یواشکی بهم گفت
اینجا خیلی مهم بود که تو ببینی ،بیا بهت بگم
چی به چیه بعد گفت وصیت نامه من در گاو‌صندوق اتاق رحمانه ،حتما اگر کسی گفت وصیت کجاست تو بگو‌من میدونم در اتاق رحمانه..گفتم حالا چرا اینجا ؟ گفت دلیلش رو بهت میگم ❤️

آقاجان گفت اگر وصیتنامه رو تو خونه بزارمش ممکنه زودتر از موعد عفت یا رحمان بازش کنن و‌من نمیخوام اونهارو با این وصیت نامه ناراحت کنم
همه جای کارخونه رو دیدیم و‌آقاجان توضیح میداد
که اینجا این کار انجام میشه و‌اونجا اونطوره …
ماهم با جون و دل به حرفاش گوش میدادیم
واقعا حاج خلیل هرچه داشت از دل بزرگش بود که
ثروتش چند برابر شده بود وهمیشه بی دلیل به همه بخشش میکرد ..وقت رفتن از کارخانه رسید یهو عفت گفت وای قدسی من کیفم رو تو دفتر حاج آقا جا گذاشتم بریم برداریم
من و عفت بسمت دفتر رفتیم گفتم خودت تنها برو
بیارش من‌دیگه نمیام گفت وای نه با اون مردک تنها بشم تو هم بیا …باهم رفتیم تو دفتر ،محسن داشت جمع وجور میکرد که بره
عفت گفت ببخشید کیفم اینجا جا مونده گفت بله بفرمایین .یهو با رو در بایستی گفت حاج خانم شما منو نشناختین ؟ عفت گفت نه والا ؛گفت من پسر سکینه خانمم ،،یهو عفت گفت وای بجا نیاوردم چرا انقدر پیر شدین ؟بعد با حالت سادگی خودش گفت مادرت چطوره ؟ خوبه ؟گفت مادرم عمرشو داد به شما گفت عه ،راست میگی ،کی ؟
گفت چند ساله بعد عفت گفت راستی با حاج آقا
چطوری آشنا شدین ؟ محسن گفت جریانش مفصله ..من کم کم داشتم از استرس میمردم گفتم نکنه چیزی بگه جریان چند سال پیش لو بره اما
عفت سر صبر داشت باهاش حرف میزد
من وسط حرفشون پریدم گفتم آبجی جان بریم حاج آقا منتظرن ..عفت کیفش رو برداشت و گفت با اجازه شما ،،،و هردو بسمت در رفتیم عفت جلوتر رفت محسن یه ورق تو دستش بود که بسرعت بسمت من اومد آرام گفت بخونش …
نمی تونستم مقاومت کنم که نگیرمش بخاطر اینکه
میترسیدم عفت ببینه نامه رو لب جیب کیفم فروکرد و من بی اعتنا از کارش گذشتم .قلبم تند تند میزد وارد ماشین که شدیم کاغذ رو فشار دادم رفت ته کیفم ..ولی دوست داشتم هرچه زودتر بخونه برسم و‌نامه رو‌بخونم ببینم توش چی نوشته ❤️

وقتی جلو خونه رسیدم عفت گفت قدسی برو کارهاتو‌بکن امشب با علیرضا بیاین خونه ما …
گفتم نه خیلی سرم درد میکنه امشب نمیام اما قول میدم فردا شب حتما میام اونم قبول کرد و با آقاجان رفتندو بیخیال من شدند ..فوراً به اتاقم رفتم لباسهامو عوض کردم وبه سراغ کیفم رفتم …
براستی من چیم بود ؟ خودمونی تر بگم چم شده بود؟ بخودم میگفتم آرام باش زننننن ! مگر دختر چهارده ساله شدی حواست هست پنجاه ویک سالته زن ….دروغ نگم میخواستم بدونم چی نوشته در نامه رو باز کردم اینجوری شروع کرده بود …بنام خدا ..خدایی که بعد از سالها منو باز به تو‌رسوند
قدسی یادته سر خاک شوهرت روز آخر بهت گفتم
آدرس خونه ات رو بهم بده گفتی من بلد نیستم ؟
اما من براحتی در جایی که مأمن أمن تو‌بود نفوذ کردم وقتی تو از شهر ما رفتی آسمون شهر رو‌نگاه نمیکردم وبا خودم هم قهر کرده بودم از خدا گِلایه میکردم میگفتم خدا این دختر که قسمتم نشد حداقل میگفتم زیر سقف یکی از این خونه های شهرمه و میدونم تو اون خونه اس ،اما این هم از من گرفتی ! تصمیم گرفتم یه جوری خودمو از بین ببرم تا اینکه یکروز حاج خلیل مهربون رو دیدم ..بعد نوشته بود میدونی که سر شناس بود و شهر ما کوچیک …یکروز ازش پرسیدم کجا میری ؟ چرا تو همه جای محل هو چو شده که تو داری از این شهر میری ! با مهربونی گفت که من دختر خوانده ای دارم و بخاطر اون دارم از اینجا میرم منم بعدها ازش خواستم منهم با خودش ببره تهران و بعد براش تمام عشقم رو تعریف کردم اما نگفتم تو بودی گفتم <دختری در روستای ما که خیلی هم زیبا بودکه برای همیشه از دستش دادم دیگه نمیخوام اینجا
بمونم >بعد چند نقطه گذاشته بود و گفته بود نترسی اصلا اسم تو رو‌نبردم اونم وقتی دید من یک دلشکسته هستم
بهم قول داد وقتی کارخانه اش را راه اندازی کرد منو خبر میکنه و این شد که من الان در خدمت حاج خلیل هستم و بعدها بهم گفت اگر خانه داری خانه ات رو بفروش و در نزدیکی ما خانه بخر و من هم مغازه و خانه ام رو فروختم و در نزدیکی تو !!!!! بله تو !!!خونه ایی کوچک خریدم و الانم در خدمت حاج آقا هستم ..حالا همه چیز رو برات گفتم بهتره
بدونی تا روزیکه زنده ام هر جا بری دنبالت میام..نامه روتا کردم ودر کمدشخصی خودم گذاشتم روی تختم دراز کشیدم و مات زده به سقف نگاه کردم انگار تازه شروع دردسرهام بود با خودم گفتم خدایا توبه به درگاهت این دیگه چه کوفتی بود سر پیری 😅

روزهام با استرس و ناراحتی میگذشتن هیچ حرفی برای گفتن نداشتم تو‌سکوت بودم بیشتر دوست داشتم در خلوت خودم باشم تا در جمع …
یکروز همینطور که حال و روز خوبی نداشتم عفت بهم زنگ زد با ناراحتی گفت قدسی حال حاج خلیل بهم خورده سریع خودتو برسون به علی اکبر هم زنگ زدم بیاد تو هم بیا …فوری به پری گفتم پری جان برام یه آژانس بگیر حاج خلیل حالش بد شده فورا ًبا آژانس به اونجا رسیدم
علی اکبر اونجا بود صداش رو می شنیدم همش میگفت تکونش ندین زنگ بزنید اورژانس بیاد ..علی اکبر رنگ به رو نداشت
آروم گفتم علی اکبر طوری شده ؟ چیزی میدونی؟
گفت نه مادر بره بیمارستان بهتره …اما دروغ میگفت فهمیده بود که حال حاج خلیل بدتر از اونیه که ما میدونیم رحمان رنگش پریده بود، اورژانس وارد خونه شد و حاج خلیل رو با برانکارد بردن موقعیکه میخواستن ببرنش دستش یهو شل شده بود و بی جان افتاد من یهو جیغ زدم گفتم چرا دستش انقدر بی جونه ؟ اما هیچکس هیچی نگفت
آقای دکتر گفت ببخشید پاشون مصنوعیه ؟ علی اکبر گفت بله ! گفت درش بیارین اینطوری بهتره …
رحمان به سمت پدرش رفت پای مصنوعی رو در آورد و یهو زد زیر گریه ! عفت گفت چی شد مادرجان ! تا اومد لب باز کنه علی اکبر گفت طوری نیس عمه ،اجازه بدین بریم بیمارستان …
عفت گریه میکرد من عین مات ماتیها فقط نگاه میکردم ..دلم انگار از سنگ شده بود؟ نه !
فقط شوکه شده بودم …پسرها به همراه حاج خلیل به بیمارستان رفتن .به ما گفتن شما در خونه منتظر بمونید اما منو عفت هم با آژانس به دنبالشون رفتیم بدون اینکه به بچه ها بگیم
چون آقای دکتر گفت ما کدوم بیمارستان میریم
وقتی ما رسیدیم من یهو توی حیاط بیمارستان ایستادم گفتم عفت بهتره ما اینجا باشیم تا بچه ها شاکی نشن بگن چرا شما اومدین ..عفت دائم ذکر خدا میگفت صلوات میفرستاد و منهم در کنارش نشسته بودم که یهو از دور دیدم رحمان گریه کنان تو سرو صورتش میزد و بابا بابا میکرد همونجا بود که فهمیدم آقاجانم از دنیا رفت …عفت باید می فهمید که حاج خلیلش از دنیا رفته .آروم گفتم عفت پاشو بریم بچه ها اومدن بیرون ، یه دفعه جیغ زد وای چرا رحمان داره گریه میکنه ؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم بسمت پسرها رفتیم رحمان تا نگاهش به عفت افتاد فریاد زد مادر بابام رفت ….دیگه هر دو مون جیغ میزدیم گریه میکردیم دنیا همینقدر بی رحم بود لعنت به این زندگی ! که باید هر لحظه شاهد مرگ عزیزانت بود ..آخ که دلم آتیش گرفته بود دائم با خودم میگفتم تو پدرم نبودی اما کمتر از پدر هم برام نبودی آقاجانم❤️

عفت دیگه داغون شده بود همش در حال غش کردن بودن بهم میگفت قدسی دیدی از تاریکی اون
زندگی خلاص شدم ؟ اما چه فایده خیلی دوامی نداشت عمرش کوتاه بود گفتم نا شکری نکن عفت جان ،اول اینکه خدا دامنت رو سبز کرد و دسته گلی مثل رحمان رو بهت داد بعد هم با حاج خلیل هیجده سال زندگی با آرامشی داشتی …اینا رو حساب نمیکنی ؟
اما عفت حق داست که بسوزه حتی منکه یه غریبه بودم برای حاج خلیل میسوختم
بلاخره از بیمارستان به سمت خونه رفتیم …
دیدین یهو همه جای خونه رنگ عزامیگیره و سیاهپوش میشه ؟ دقیقا خونه عفت به همین شکل در اومد همه به خونه عفت اومدن حتی خواهر برادرهای من دورمون دوباره پر شد از اقوام نزدیک ..
شهلا با حسن هم با بچه ها اومدن ..ضمن اینکه چقدر کارگرهای کارخونه اومده بودند و باز در بین مهمانها محسن دیده میشد شب که شد همه گفتن
کمدهای خونه رو بگردیم ببینیم وصیتنامه حاج خلیل رو‌‌ پیدا میکنیم یا نه؟ یهو عفت گفت نه وصیتنامه تو کارخونه هست من تعجب کردم پس هدف آقاجان چه بود که بمن گفت وصیت نامه ام در اتاق کارم هست بعد گفتم عفت جان یکبار هم که حرف شد آقاجان بمن گفت که وصیت نامه اش در اتاق کارش هست عفت با بغض گفت آره قدسی همون دیشب که حالش بد شد بمن گفت که به تو گفته جاش کجاست منم گفتم باشه فرقی نمیکنه …اولش ترسیدم و شک کردم که مبادا عفت در جریان چیزی باشه اما دیدم نه ،
همون دیشب بهش گفته بوده بعد رحمان گفت پس من با آقا محسن میرم وصیت نامه رو میارم ببینیم در خواستی نداشته و اینکه نمی خواسته جای خاصی دفن بشه و بعد هر دو رفتن …وقتی هردو‌به خونه برگشتند رحمان گفت زندایی بهتره شما بازش کنید گفتم چرا من ! خودت بهتر میتونی بخونی
از اونجا که رحمان خون حاج خلیل تو رگهاش بود گفت پس لطفا شما و مامان بیاین بریم اون اتاق چون خوندن وصیت نامه جلو جمع جایز نیست هر سه تامون بلند شدیم و بسمت اتاق خواب عفت رفتیم رحمان در پاکت رو باز کرد و اینطوری خوند ؛بنام خدا ی عزّو جل خداییکه یکروز جان به ما داده ویکروز هم از ما میگیره.. رحمان جان و عفت عزیزم امیدوارم در نبود من ناراحت نشید هر آغازی پایانی داره و راضی به رضای خدا باشید هیچ وقت دلم نیومد که شما ازمن برنجید یا ناراحت باشید وهمیشه سعی کردم براتون بهترین هارو انجام بدم سفارش خاصی ندارم وضعیت دارایی هام که همش مشخصه از رحمان میخوام تاروزیکه زنده هستی مادرت رو همواره مثل من در قلبت نگهداری فقط منو در شهر خودم شهسوار بخاک بسپارید انگار اونجا روبیشتر دوست دارم و دلم نمیخواد در جایی که شهرم نیست دفن بشم ❤️

حاج خلیل گفته بود انگارشهسوار روبیشتر دوست دارم و دلم نمیخواد در جایی که شهرم نبوده بخاک سپرده بشم دلم میخواد در نزدیکترین جا به رضا دفن‌بشم و در ادامه دردلی کرده بود با عفت و رحمان که از رفتنش غصه نخورند همدیگرو دوست داشته باشند و اینکه رحمان دست خیر و دهنده داشته باشه و بعد شخصی رو معرفی کرده بود که تمام مراسم هاش تا شب هفتم خونه اون آقا باشه شخصی به اسم حاج حسین شهسواری …اما هیچکس ایشون رو از طرف ما نمی شناخت اما آقاجان شماره تلفنی ازش گذاشته بود تا رحمان باهاش تماس بگیره …همه کارهاش حساب شده بود رحمان بعد از اینکه وصیتنامه رو تا کرد با حاج‌حسین تماس گرفت اونهم بعد از شنیدن خبر مرگ حاج خلیل گریه کرده بود و گفته بود تشریف بیارید منزل خودشه من چکاره هستم …
اونشب من به سیما زنگ زدم عفت اصلا حالش خوش نبود
علی اکبر براش سرم وصل کرده بود هرکسی که از در وارد میشد باهاش اشک میریخت ..بخاطر همین خبر مرگ حاج خلیل رو من به سیما دادم بیچاره اونم انقدر گریه کرد که خدا میدونه هی میگفت چرا؟ چرا ؟ پدرم که سالم بود منهم گفتم سیما جان بیا تا برات همه چیزرو تعریف کنم ..سیما گفت که در اولین فرصت به شهسوار میاد چون دیگه اومدنش در وحله اول به تهران جایز نبود ..خلاصه که حال دل همگیمون بدبود اما ماشاالله از مدیریت رحمان که چطور همه کارهای پدرش رو انجام داد اصلا نیازی به بزرگتر نداشت هرچه بود زیر دست حاج خلیل بزرگ شده بود دوباره همگی به همراه جنازه آقاجان به شهسوار رفتیم …آخ شهسوار …تمام خاطراتش دوباره برام زنده شد و انگار مرگ رضا دوباره اتفاق افتاد ..
حاج‌ حسین پیر مردی تقریبا هفتاد ساله بود وقتی که وارد خونه اش شدیم بزرگی حیاط وخانه اش چشم هر ببینده ایی رو خیره میکرد وارد سالن بزرگ منزلش شدیم صندلیها مرتب چیده شده بودواونجا بود که دیدیم جمعیتی بیشمار برای آقاجان آمده بودند و اما ما یکنفر اونها رو‌نمیشناختیم
چه کارخوبی کرده بوده آقاجان ! که گفته بود در شهر خودم‌بخاک سپرده بشم اصلا در تهران کسی رو‌نداشت مگر ما چند سال بود که درتهران بودیم ؟
اون تو شهسوار سرشناس بود جاییکه بدنیا اومده بود …به احترام سیما جنازه آقاجان در سردخانه گذاشته شد و همون شب سیما به ایران و بعد به شهسوار رسید ،رحمان بدنبالش رفت و باهم به خونه حاج حسین اومدن

رحمان زیر بغل سیما رو گرفته بود اونهم با غرور خاصی میگفت قربونت برم یادگارپدرم
یکدونه برادرم وعفت همچنان در حال غش و ضعف بود سیما تا نگاهش به چشمم افتاد گفت بخدا که ازتون گلایه دارم بابام خیلی شما رو دوست داشت
شما که پسرهات دکترهستن چرا به پدرم نرسیدین ؟ گفتم سیما جان این حرف رو نزن پدرت نزدیک به یکسال بود که تحت نظر بود علی اکبر
بهترین دکترها بردش اما این خواست خودش بود
که کسی از بیماریش بویی نبره آقاجان قلبش خراب بود خیلی خراب و به هیچ عنوان درمان نداشت
عفت همون موقع گفت قدسی جان چرا بما نگفته بودی شاید به خارج از کشور میبردیمش و خوب میشد همون موقع رحمان گفت بس کنید چرا همه ریختین سر زندایی بنده خدا ! مطمئنم که زندایی بهتراز هرکسی میتونست به بابا کمک کنه دیگه حرفی نباشه …تو‌دلم آفرین میگفتم به رحمان ! عجب شیر مردی شده بود …در میان جمعیت خیلی از آشناهارو دیدم که باید خیلی سوال ها ازشون باید میکردم فردای اونروز حاج خلیل بزرگ مرد همه فامیل و آشنابا جمع زیادی از همشهریهاش در نزدیکی رضا بخاک سپرده شد
و من کاری ازم برنمی اومد فقط زار میزدم آقاجان حلالم کن خیلی زحمتم رو کشیدی …تو اون روزها که در خونه حاج حسین بودیم چه چیزها که نفهمیدیم اول اینکه اون خونه برای خود حاج خلیل بود و حاج حسین رو موظف کرده بود که بعدها بفروشه و به یتیم خونه شهرشون بده از اهالی روستا کسایی دیدیم که گفتند شمسی از دنیا رفته
طلعت ازدواج سوم هم کرده و باز هم ناسازگاره
برادر ننه بتول بسیار پیر شده بود و …
ای خدا یاد گذشته واقعا بعضی وقتا دل آدم رو درد میاره ..بعد از هفت روز به خونمون برگشتیم و من یاد نامه خودم افتادم که آقاجان بهم داد اونشب سردرد رو بهانه کردم و خودم رو به خونه رسوندم تا ببینم در نامه من چه چیزهایی نوشته ❤️

فورا بسمت کمدم رفتم وصیت نامه رو باز کردم
رو تختم نشستم شروع به خوندن کردم
نوشته شده بود ؛؛؛سلام دختر عزیزم ؛میدونم الان که دیگه داری این
وصیتنامه رو میخونی من دیگه در بین شما نیستم نمیخواد زیاد برای من خودتو ناراحت کنی ،دخترم خیلی باهات حرف دارم خیلی !!! اول اینکه تو با اومدنت تو زندگی ما به من دوباره نور امید دادی
بهم زندگی بخشیدی و باعث شدی من هم دارای پسری بشم که حالا بهش افتخار کنم بخاطر همین میخواستم طوری برات جبران کنم که هیچ وقت از یادت نره و همیشه در ذهنت بمونه
اصل موضوع این‌بود که بهت بگم بعد از مرگ من برات سوتفاهم نشه که رضا در کارخونه من سهم داشته رضا هیچ وقت سهامدار نبود هرچه داشت و نداشت برای خودت و بچه هات مصرف شد و اگر هم من برای سه تا پسرهات خونه خریدم فقط دیِنم رو به تو و رضا ادا کردم دوست داشتم بابت تمام زحماتی که در دوران بیماریم کشید ومثل پسر نداشته ام مراقبم شد کی میتونست انقدر مراقبم باشه دخترم همین حرفها هم مثل یک راز بزرگ در قلب بزرگت حبس بشه و به کسی این موضوع رو نگی …ازت میخام در قبالش مراقب عفت باشی چون عفت مثل تو دست و پا دار نیست برای رحمان هم مادری کن مثل بچه های خودت و …….همینطور که نامه رو میخوندم اشک می ریختم شاید کسی باورش نشه اما این لطف حاج خلیل به ما بود که برای بچه هام همه کار کرده بود وصیت نامه آقاجان رو‌در کمد نگهداری کردم و هروقت که بیکار میشدم روزی چند بار می خوندمش بعد از مرگ آقاجان انگار دوباره بی پدر شده بودم هفته ها از مرگ آقاجان گذشت رحمان مثل یک مرد سن و سال دار کارخونه پدرش رو می چرخوند عفت و من بیشتر با هم بودیم سیما هم بعد از چله آقاجان به انگلیس برگشت اما آنچنان به رحمان برادرم برادرم میکرد که حد نداشت عفت هم ذوق میکرد که رحمان تنها نیست هم می ترسید که رحمان رو از دستش در بیاره و‌ببره انگلیس
خلاصه که زندگی ادامه داشت ماه منیرم باردارشد
همچنان که پری بعدش زایمان کردو خداوند اولین فرزندش که پسر بودرو بهش هدیه داد …من میخواستم از حاج خلیل مرد بزرگ کار خیر رو یاد بگیرم با کمک من و رحمان خونه کوچکی برای پری خریدم اما ازش خواستم تا روزیکه من زنده هستم با من در همین خونه زندگی کنه اما بگم از محسن که بارها ازم خواست باهاش ازدواج کنم اما من ذاتا دختر یک کدخدا بودم که هیچ وقت رسم نداشتیم تو فامیل خودمون بعد از شوهر اول ازدواج دوم بکنیم یکروز آب پاکی رو ریختم رو دستش …❤️
یکروز محسن به خونمون اومد ملتماسانه ازم خواست باهاش ازدواج کنم
گفتم آقا محسن بچه های من جنازه من رو روی دوش شما نمیگذارن از من هم گذشته که بخوام شوهر کنم لطفا دست از سرم بردارید اما بیچاره محسن همچنان اصرار داشت گفتم آقا محسن ببین چقدر بخودت ضرر زدی الان تو هم باید زن وفرزند داشتی مگر تو چند بار به دنیا می اومدی ؟ باید از این عمری که مثل باد میگذره استفاده میکردی …محسن با کوله باری از غم از خونمون رفت بعد از سه چهار ماه یکروز رحمان وقتی مادرش عفت مهمان من بود بخونمون اومد و خبر از مرگ محسن دادمحسن سکته کرده بود خیلی دلم براش سوخت از اینکه هیچوقت به عشقش نرسید اما چاره ای نبود چون ازدواج کردن ما هم دیگه فایده ایی نداشت روزگارمون عادی بود…همه سر زندگی هاشون بودند تا اینکه بعد از دوسال عفت بیمار شد همیشه از درد کلیه هاش رنج میبرد کم کم و به مرور زمان
کلیه های عفت از کار افتادن رحمان بهترین متخصص هارو برای عفت به کار گرفته بود اما
فایده ایی نداشت چقدر دیالیز میکرد اما در یک روز گرم تابستان عفت هم از دنیا رفت ومهم اینجا بود که به رحمان گفته بود منو در کنار حاج خلیل به خاک بسپرید..خبر به گوش سیما رسید به گفته خودش که میگفت به اندازه مادرم برای عفت سوختم .. بعد از مرگ عفت من تنها شدم پسر کوچکم علی اصغر عاشق یه دختراصفهانی شد عروس کوچکم لیلا عاشق این بود که علی اصغر همون در خارج از کشور زندگی کنن و بخاطر این عشق یهویی تصمیم به رفتن گرفت …و‌از طریق کارشون به امریکا برگشتن ماه منیرم دختر دار شد دخترش مهتاب قدم بر چشم ما گذاشت و خونمون رو گل بارون کرد دیگه از این دختر شیرینتر وجود نداشت علی اکبر و‌نرگس دومین فرزند خودشون رو بدنیا آوردن و علیرضا هم با همسرش زندگی خوبی داشت و راحت بودن در این اثنا قرار شد که رحمان هم به خارج ازکشور بره و همش هم زیر سر سیما بود که تنها نباشه میگفت منو برادرم باهم باشیم .آخ که تمام خاطرات عفت با حاج خلیل از بین رفت و چون رحمان تنها باز مانده بود
دنیایی از ثروت رو با خودش به انگلیس برد و تمام ثروت حاج خلیل رو فروخت و دلار کرد و از ایران رفت …کم کم همگی قصد مهاجرت کردن دوباره علی اکبر و نرگس هم با دوتا بچه هاشون رفتن علیرضا هم رفت و من ماندم با ماه منیر که همیشه مونسم بود …از موندن و رفتن آدما گلایه ایی ندارم
اما من که انقدر زجر کشیدم هیچکس قدر دان این نبود که بگن لااقل تنهات نداریم و در کنارت بمونیم
منکه عمر نوح نداشتم که بمانم و‌ دوری بکشم اما عیب نداره برن خوش باشن

الان سالهاست که من در خانه ایی که اول آمدم تنها هستم و تنها مونسم دخترم ماه منیره که بمن وفا دار ماند قربون دهن ننه بتول که گفت تنها تو میمونی و مونست وبا پری که الان دوتا بچه داره ودر کنارمه ..در دنیا فهمیدم که هیچ چیز ارزش جنگیدن نداره و‌این خداوند هست که هرچیزی رو بخواد بهت می بخشه و هرچی رو بخواد ازت میگیره. ممنون که با من همراه شدین ❤️

نویسنده:مریم

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghodsye
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه mcnrz چیست?