دختر چادری 1 - اینفو
طالع بینی

دختر چادری 1



خسته پاهامو از کفش ها بیرون اوردم...
قر _مز و متورم شده بودن...مامان چا_در مشکیشو رو چوب رختی پشت درب اویز کنان گفت: چه پذیرایی خوبی داشتن ...نگذر از اون سالاد ماکارانی شون ...زهره خواهرشوهرت چی میریزه توش انقدر خوشمزه میشه ...
زهره نفسش بالا نمیومد ماه اخر بارداریش بود و مثل به توپ حسابی گرد شده بود ...
روی راحتی های تو پذیرایی لم داد ...
_ مامان سالاد ماکارانی رو ول کن ...
با گوشه چشم به من اشاره کرد ...
_ اقا عباس رو ندیدی یه پلاک و زنجیر به بجه خواهرش کا..._دو داد ...ببین فردا روز ز... ن بگیره برای ز... نش چیکارا میکنه ...
درب اتاق رو بستم تا صداشون نیاد ...
زهره و مجید یه سال بود ازدواج کرده بودم و بعد دوتا سقـ....ـ.ـط و کلی ناراحتی بالاخره زهره تو ماه اخرش بود ...
بخاطر اینکه اینبار بجه رو بسلامت بدنیا بیاره ...مامان اجازه نمیداد حتی یکساعتم خونه خودش بمونه...
همین بهونه شد تا رفت و امدهای خانواده شوهرش به خونه امون باعث بشه برادر شوهرش عباس گلوش پیش من گیر کنه ...
گره روسریمو باز کردم و تو آینه به خودم‌نگاهی انداختم ...
چشم هام درشت و مشکی بودن ...
موهای صاف و خرماییمو خیلی دوست داشتم‌...مخصوصا وقتی دورم میریختم ...
پدرم ادم مذ_هبی بود و مدام تو رفت و امد تو شهر قم بود ...دوست داشت طلـ...ـ.ـبه بشه ....
عقاید خاصی داشت که من باهاشون نمیتونستم کنار بیام‌...
همبشه محـ..ـبورمون میکرد چا_در سر کنیم و اگه اتفاقی تو خیابون ادامس تو د_هنمون بود حتما برخورد جدی باهام میشد ...
اون شرا_یط خونه رو طوری جلو میبرد که اولین چیز تو ذهنمون فـ...ـ.ـرار از اونجا بود ...
مهدی و من پنج سال اختلاف سـ...ـنی داشتیم یکی یدونه و ته تغاری خونه امون بود ...
سرشو داخل اورد...و گفت:
_ میشه اینجا بخوابم؟..

با ا_خ_م نگاهش کردم
_ نخیر برو تو حال بخواب هر شب کجا میخوابی ؟‌
_ اخه زهره میخواد اونجا بخوابه شبا خر و پف میکنه و هزاربار بیدارم میکنه که بلند شو اب بیار اینو بیار اونو بیار ...
_ به من ربطی نداره ...
درب رو هـ..ـل دادم و بستم ...تنها خوبی اون همه سخت گیری اقام این بود که برام اتاق شخصی درست گرده بود ...
تا قبل ازدواج زهره با هم شر_یک بودیم و حالا برای خودم بود ...
مانتو شلوارم از کمد بیرون اوردم ...اتو شده بود ...
سال اخر دبیرستان بودم و نوبت امتحانات پایانی ...
رشته ریاضی و فیزیک میخواندم و به قول معلم ها نابغه فیزیک و ریاضی بودم‌...
چشم هامو بستم و صدای پچ پچ های مامان و زهره هنوز میومد ...
صبح شده بود و دلم نمیخواست هوا روشن بشه ...
کلافه ابی به صورتم ردم‌...
مهدی اومده بود و تو اتاق پایین پاهام خوابیده بود ...
به عمد پاشو لگـ...ـد کردم اما واکنشی نداشت و رفتم اشپرخونه ...
مامام بعد نما...ز نمیخوابید کارهای روزمره اشو انجام میداد و پای چرخ خیاطیش تو زیرزمین بود ...مشـ...ـتری زیاد داشت سرش حسابی شلوغ بود ...
برعکس اون من بیز... ار بودم از دوخت و دوز ...
بوی سنگگ تازه میومد ...
سرکی تو اتاق مامان کشیدم ...حدسم درست بود بابا برگشته بود ...
اروم رفتم بالا سرش ...خـ..ـم شدم و بو...سیدمش ...با اینکه اون همیشه از محبت کردن کناره میگرفت اما دوستش داشتم .
با چشم های بسته لبخندی زد ...
_ تنها کسی که اینطور از اومدن من خوشحال میشه یه نفره اونم زهرا خانم‌...
_ بابا بگو زری اینطوری خوشحالتر میشم‌...
_ نمیشه اسم رو شکست دختر گـ...ـناه داره ...


بابا بعد دو هفته اومده بود خونه چشم‌ هاشو باز کرد ...
_ میری مدرسه بابا جان ؟‌
_ بله امتحان دارم بعدشم با دوستم میریم خونه اشون تمرین میکنیم ...
_ مراقب باش ...مادرت خبر داره؟ اون دوستت رو میشناسه ؟‌
_ بله میرم خونه اکرمینا ...
اکرم دختر عمه ام بود همسن من و خیلی تو درسها کمکش میکردم...
_ برو خدا پشت و پناهت از تو جیب بلوزش دوتا اسکـ...ـنا...س پنج تومنی بیرون اورد تو جیبم گزاشت و لبخندی زد ...
تا مدرسه راه زیاد نبود اما برای من که شب قبل کفش پاشنه دار پام بوده و پا د_رد داشتم خیلی د_ردناک بود ...
لـ..ـبه جدول نشستم‌ پامو از تو کتونی بیرون اوردم و همونطور که ماسا_ژشش میدادم خودمو لهنت میکردم که چرا رفتم تولد دختر خواهرشوهر زهره ...
یه موتوری روبروم نگه داشت ...
کوچه خلوت بود و اول صبحی پرنده هم پر نمیز_د ...
تر _سیدم‌...پسره با خنده خ_م‌ شد کتونی امو برداشت و گفت : قـ....ـر _بون این پاهای کوچولوت بشم ...پشت سرم بدو تا کتونیتو بدم کوچولو ...
تا به خودم بیام موتور رو گاز داد و رفت ...
پشت سرشم‌ ماشین با سرعت از روبروم‌ گذشت ...
من هنوز محو تماشا میکردم و تکون نمیخوردم‌...
حتی هنوز نشسته بودم‌..‌.
ته کوچه ماشینی از عقب به موتورش زد و نقش زمین شد ...
یه لنگه پا به سمت موتوری راه افتادم ...
همچین بی دست و پا هم نبودم ...
اقام همیشه میگفت اگه من پسر بودم اقام رو به همه جا میرسوندم ....
تا بهش رسیدم هنوز زیر موتورش بود ...
خـ...ـم شدم کتونیمو برداشتم و با لگـ...ـد به پــ..ـاش که ز_خمی شده بود ز_دم ...
_ بیشعور بی ادب چرا کتونی منو دز_دیدی ؟‌
به لکنت افتاده بود ...
با تر _س گفت : غلط کردم ...
بادی تو غبغبم انداختم یعنی انقدر با ابهت شده بودم‌...
کاش پسر بودم‌...اما من خیلی هیـ...ـکل ظریفی داشتم بد_رد پسر بودن نمیخوردم ...
با ا_خ_م نگاهش میکردم ...
ا.. ب د.. هنشو به زو_ر قورت داد ...
_ دیگه تکرار نمیشه ...


_ بی ادب ...خـ..ـم شدم کتونیمو پوشیدم و غـ..ـر ز..نان بندشو میبستم‌...
انگار خودش نام_و_س نداره ...
به پشت سرم چرخیدم تا از راننده ماشین تشکر کنم‌...
نور خورشید درست از پشت سرم به چشم هام میتابید ...
پشت سرم ایستاده بود ...
قد بلند و شونه های پهن ...بازوهاش ورزش کاری بود و از زیر تیشرتش خال کـ...ـو_بی هاش روی بازوهاش پیدا بود ...
شکم صافی داشت ...د_هنم باز مونده بود ...
سرمو بالاتر بردم‌...موهای لحـ..ـتش حالت دار شده جلوی سرش بود و صورت ترا...شیده اش برقی میز...د ...
چقدر تو یه نگاه جذاب به نظر میومد ...
همونطور خیره بهش مونده بودم‌...
پسره موتور سو...ار لنگون بلند شد و گفت : اقا محمد داداش اجازه بدی رفتم‌...
با گوشه چشمش اشاره کر..د و با عجله روی موتورش پر... ید و رفت ...حتی نچرخید پشت سرشونگاه کنه ...
اسمش محمد بود ....
درب ماشینشو باز کرد و کوچه رو دنده عقب بیرون رفت ...
منم که خشکم ز...ده بود ...بوی عطرش اونجا پیچیده بود ...خنک بود و قشنگ ...
یهو صدای بلندگوی مدرسه به گوشم خورد ...
_ دخترا صف ببندیدن ...
بدو بدو تا مدرسه دویدم ...
اکرم سر صف خودشون بود ...
از تاخیرم‌ نگران بود و براش دست تکون دادم‌...
اولین باری بود که سر جلسه امتحان مکث میکردم‌...
ذهنم ازاد نبود و مدام اون هیـ...ـ.ـکل محمد میومد جلو چشم هام ‌..
کتونی هاش سیاه و نارنجی بود و با تی شرت نارنجیش ست شده بود ...
برگه رو تحویل معلمم‌ دادم ..
_افرین دخترم بازم‌معلومه گل کاشتی اولین نفری که تموم کردی ...
_ ممنون ..
_ برو به سلامت ...
تو حیاط مدرسه منتظر اکرم نشسنم ...
دخترا گروهی نشسته بودن ...
موهاشون رو از پشت و جلو بیرون میریختن و دور از چشم ناظم مدرسه میخواستن از مدرسه بیرون برن ...
صدای خندهاشون میومد ....
رژ لـ...ـب رو بین دستهاشون جابجا میکردن و چه هیجـ...ـ...ـانی داشتن ...
انصافا بدون اون رژ لـ...ـ.ــبهای برجـ...ـسته و قشنگی داشتم‌....


یکی از دخترها متوجه نگاهای سنگینم شد و جلو اومد ...
_ بجه خـ..ـر خـ._..ـو_ن مدرسه هفته دیگه ریاًضی داریم میشه تقلب برسونی ...
همیشه برای اون شیـ..ـ.ـطنت ها اماده بودم ...
_ بله ...
_ بازم مثل پارسال چی میخوای در قبا_لش ؟‌
یکم فکر کردم ...پارسال ازشون وسایل ارایش گرفته بودم ...و هنوز داشتمشون ...
اونیکی گفت : من که اگه بهم برسونی بهت یه ست کیف و کفش میدم بابام از تر_کـ...ـیه اورده ...
_ باشه بابا هرچی بدین قبوله ...
با خوشحالی موهاشو از جلو مقنعه بیرون کشید ...
_ زری میگن بابات خیلی ادم با خدایی درسته ؟
_ بله ...
_ میشه بهش بگی برای من دعا کنه ...
_ اون برای همه دعا میکنه یکساعت فقط نماز صبحش طول میکشه ...
جلوتر اومد مانتوشو بالا داد تا خاکی نشه کنارم نشست ...
_ زری یه پسره است اگه ببینیش دلت ضعف میره ...
دخترا دوره ام کردن ...
_ قد و بالاش ...ماشینش ...چه پسری تازه اومدن اون خونه ویلایی بود سمت ما ...یه ویلا دوبلکس داشت ...
اومده اونجا زندگی میکنه...یکسا_له اونجاست ولی محل بهم نمیزاره ...راضی ام بخدا هر بلـ...ـایی سرم‌ بیاره ...
دخترا کنجکاو گوش هاشون‌ رو تیـ..ــ...ـ..ـز کـ.ـردن ...
_ لامصب مهـ...ـره مـ..ـار داره ...
نمیدونم چرا حس کردم داره در مورد محمد صحبت میکنه ...
_ همون گه رو بازوش خالکـ...ـو_بی داره؟
چشم هاشو درشت کرد ...
_ اره همونه ...محمد یه محله پسراش جلوش خ_م و راست میشن ...تو از کجا میشناسیش ؟‌
نفس عمیقی کشیدم ...
_ تعریفشو شنیدم ...نخواستم چیزی بگم ...
_ به اقات بگو دعا کنه از من خوشش بیاد ...
_گفتی کجا زندگی میکنه ؟
ادر..سشو بهم داد ...
از فکرم بیرون نمیرفت ....درست نزدیک خونه عمه ام بود ...
اکرم بالاخره پیداش شد و راه افتادیم ...
اکرم نشون شده پسر عموش بود و زود ازدواج کردن تو طایفه ما خیلی طبیعی بود ...


اکرم شونه هاشو آویز کرد ...
_ دیشب خوش گذشت؟
_ نه بابا چه خوشی ...مرتیکه عباس چشم در میاورد ...
_ خوب یبار جواب نه بده خودتو راحت کن ...
_ هزاربار گفتم این زهره است که ول کن نیست فکر میکنه شوهرش چه تحـ...ـفه ای که برادرشوهرش باشه ...
_ بی انصافی نکن اقا مجید که خیلی خوبه ...
_ اکرم من میخوام ز..ن یکی بشم که ازادم بزاره ...محـ...ـبور نباشم برای یه مغازه رفتن اجازه بگیرم ...اخرم شوهرم منو ببره ...
زهره رو ببین حتی یه گوشی موبایل نداره ...اگه خدایی نکرده چا_درش یه ذره کنار بره همون اقا مجید د_هتا گـ...ـنده با_رش میکنه ...
_ بسی خیال باطل کدوم ما دخترا تونستیم همینجوری شوهر کنیم که تو بکنی ...
_ حالا ببین من ز_ن اونی میشم که خودم میخوام ...
_ نکنه خبری و داری قایم میکنی ؟‌
_ نخیر بابا حرف در بیار به گوش اقام برسه نزاره بیام مدرسه ...
وارد کوچه اشون شدیم ...
چشمم به درب حیاط افتاد ...ماشینش جلو درب پارک بود ...همون خونه ویلایی که میگفتن از زمان شا_ه مونده برای یکی از پو_لدارهای اون زمان بوده که مهاج_رت کرده خارج کشور ...
اکرم نگاهمو دن..._با_ل کرد ...
_ مستاجرش یه خانواده مرموزه ...
_ خانواده ؟‌
_ اره پسره رو ببینی میتر _سی ...بابام میگه خلا_فک_اره انگار ...
_ بابات از کجا میدونه ؟‌
_ رفت و امدهای مشکو_ک دارن ...
ابرومو بالا دادم و رفتیم داخل خونه عمه ...
حیاطشون بزرگ بود ...عمه تو ایوان نشسته بود با دیدنمون گفت : خسته نباشین ...
_ سلام عمه ...
_ سلام خانم‌...بیاین بشینین شربت البالو درست کردم خنک ...
نگاهم به دیگه کنار حیاط افتاد ...
عمه سینی شربت رو جلو کشید ...
_ اش برای سالگرد بابای خدابیامرزم ...
پریش بخوابشو دیدم دیشبم دیدم ...صبح پاشدم اش بار کردم ...
چقدر اخه اش دوست داشت ..‌
روسریشو جلو صورتش کشید و گریه کنان گفت : زنگ زدم مامانتم بیاد دست تنهام ...
اقام‌ زود رفت ...


عمه گریه میکرد و اکرم و من مسخره بازی هامون تمومی نداشت ...
عصر بود که همه جمع شده بودن ...پدر اکرم مرد خیلی مهمون دوستی بود و مدام دوست داشت سر سفره اش مهمون بشینه ...
اکرم بالاخره فهمید و من خسته روی زمین وا رفتم ...
اکرم خیلی درسش ضعیف بود ...
و منو حسابی خسته میکرد ...
عمه سرشو داخل اورد و گفت : دخترا پخش اش با شما دوتاست ...
اکرم چشمی گفت و من گفتم: عمه من با لباس مدرسه ام نمیتونم ...
_ بهونه نیار بیا از لباسهای اکرم بپوش ...
چشمی گفتم ...
شلوار و مانتو اکرم خیلی بهم میومد...چقدر دلم میخواست هر لباسی که دوست دارم رو بپوشم ...
شال حریر اکرم موهامو نشون میداد ولی سر کردم ...
زهره یه کاسه اش کشیده بود و
تو سایه درخت لم داده بود و میخورد ...
با دیدنم چشم هاشو درشت کرد ...
_ چشم اقام دور ...
بی اهمیت بهش سینی آش رو از عمه گرفتم ...
زهره با لبخندی گفت : انشالا آش عروسیتو بپزیم ...مادرشوهرم همیشه میگه عروسی عباس اقا میخوام دوتا دیگه آش بپزم ...
صدای خندهاشون میومد و رفتم تو کوچه ...
چشمم به ماشین محمد افتاد هنوز اونجا پارک بود ...
قدم هامو تند کردم و زنگ‌ رو فشـ..ـردم
صدای نازک ز_نی بود ...
_ بله ...
_ سلام آش نذری اوردم‌...
_ قبول باشه ...محمد جان میری آش بگیری از جلو درب ...
دیگه صداش نیومد ...
اون ز_ن جوون لابد ز_نش بود ...
چه الکی کنجکاو شده بودم‌...
صدای پا_رس کـ.ـردن سـ.ـگ ها میومد ...
از درب فاصله گرفتم ...
درب رو که باز میکرد همزمان گفت : پسرا اروم باشین .‌‌..مخاطبش سـ..ـگ ها بودن ...
سرشو به سمتم چرخواند و دستشو جلو اورد ...هنوز ظرف آش رو برنداشته بود که دوباره نگاهم کرد ...
اینبار منو شناخت و مکث کوتاهی کرد ...
ظرف آش رو برمیداشت که گفتم‌: یه خانواده هستین ؟
ازسوالم تعجب کرد و گفتم : اگه بیشتر هستین آش زیاده بازم بردارین ...
.


محمد اروم گفت : نه کافیه تشکر ...
سرمو خـ...ـم کـ..ـردم تو بتونم داخل رو ببینم ...
حیاط پوشیده از نسترن های ریز و درشت بود ...
خودشو جلو کشید تا نتونم داخل رو ببینم‌ ...
یه قدم عقبتر رفتم ...
_ دستتون د..رد نکنه ...صبح کتونیمو گرفتین ...
سرشو تکون داد و داخل رفت و درب رو بست ...چقدر بی ذوق بود ...
دونه دونه خونه ها آش روپخش کردیم و دیگه تموم میشد که درب خونه شون باز شد ...
با یه ماشین دیگه از حیاط بیرون اومد ...
هنوز داخل ماشین بود ومن خیره بهش بودم ...
پسر بجه و دختر بجه ای بدو بدو آویز درب ماشین شدن ...
سرشو از پنجره بیرون اورد بو _سه ای به سـ..ـرهاشون ز_د و گفت : برید پیش مامانتون تا من بیام ...
ز_نی جلو درب اومد ...
_ بجه ها بیاین بریم آش نخوردین هنوز سرد شده ...
بجه ها به سمتش دویدن و دست تکون داد و راه افتاد ...
به سمت من میومد...خودمو به ندیدنش ز..دم‌...و به سمت خونه عمه میرفتم‌...
کنارم نیـ...ـش ترمزی کـ..ـرد و گفت : ببخشید .‌..
اب د...هنمو قورت دادم و نگاهش کردم‌...
دستش روی فرمون بود یه انگشتر با نگین سبز تو انگشتش بود و یه ساعت بند چرم تو مچش ...
_ بله ؟‌
_ میشه یدونه دیگه به من آش بدین ...
با اشتیاق سینی رو جلو گرفتم ...
_ آش رو روی صندلی کناریش گذاشت ...
_ وروجک ها مهلت نمیدن همه رو میخورن تا من برگردم‌...
_ نوشجونتون اگه بخواین براتون بازم بیارم ..
_ نه ...اون خونه درب سفیده ما_ل شماست ؟‌
داشت درموردم اطلاعات میگرفت و با هیحـ..ـان گفتم: نه اون خونه عمه منه ...ما اینجا نمیشینیم ...همونجا که کتونیم د _ز _دیدن کوچه پشتیش ...
چه دلیلی داشت براش توضیح بدم ...
لبخندی ز_د و گفت : قبول باشه ...
ماشین رو روشن کرد و ازم دور شد ...


مامان و عمه و زنعمو کوچیکم همه جارو مثل روز اول کردن ...
زهره بالاخره زحمت داد به خودش و برای شام ماکارانی پخت ...
رفتم اشپزخونه برای خودم چای بریزم‌...
نفس عمیقی کشید و گفت : زهرا ؟
با ا_خ_م گفتم‌: زری ...بگو د_هنت عادت کنه ...
_ خیلی خوب بابا ...زری ...بیا از خر شیـ..ــ...ـطونت پایین این پسر دیگه لـ...ـ.ـنگه اش پیدا نمیشه ها ...
عباس اقا امروز دست گذاشته رو_ت فردا پس فردا از پس ناز میکنی میره دختر خاله اشو میگیره بدبخت میشیا ...
_ وای اگه قراره بعد ز_ن گرفتن عباس اقاتون بدبخت بشم همون بهتر که بدبخت بشم ...
_ تو عقل تو کله ات نیست ...عباس اقا نمیزاره اب تو دلت تکون بخوره ...
اکرم ریز ریز خندید و گفت : ولی تو شـ.ــ.ـکم گـ..ــ..ـنده خودش خیلی اب تکون میخوره ...
صدای خنده ام تا خونه همسایه بغــ.ـلی میرفت ...زهره ا_خ_می کـ.ـرد و بیرون رفت ...
عباس فقط سی سا_لش بود اما قیافه اش به پنجاه سا_له ها میخورد ...
چاق بود و شـ...ـکم گـ...ـنده ...
وسط کله اشم کچل شده بود ...
بعد شام اقام دعای توسل میخواند و صداش واقعا دلنشین بود ‌.....
تو حیاط عمه همه نشسته بودیم و برای سالگرد پدربزرگم اونجا جمع بودیم ...
صدای درب حیاط میومد ...
عمه دوتا پسر چهار و شش سا_له هم داشت ...
جواد پسرش درب رو باز کرد و دا_د ز_د مامان یه خانمی اومده ...
عمه چا_درشو از رو میـ...ـخ روی سرش انداخت و رفت سمت درب ...
اقام همونطور با سو_ز میخواند و ما هم اروم زمزمه میکردیم ...
یه خانم مسنی با چشم های قر _مز همراه عمه اومد داخل ...
مانتو مشکی و یه شال مشکی روی سرش بود ...
اقام مکث کرد و عمه گفت : همسایه هستن به صدای شما داداش اومدن ...
گفتن اجازه بدیم اینجا بشینن گوش بد_ن ...
اقام به احترامش سرپا ایستاد و گفت : بفرمایید خانم ...
نگاهی به ما کرد اون چشم ها به نظرم اشنا میرسید ...
به سـ...ـتون تیرچه جوبی ایوان عمه تکیه کرد و اقام ادامه داد ...
اشکهاش مثل ابر بهاری میریخت ...زا_نوشو خودش چـ...ـ.ـنگ میز... د و یه وقت هایی حس میکردم داره خودشو از درون میخوره ...


عمه به اکرم چشم و ابرو اومد تا چای براش بیاره ...
عمه خودشو بین من و مامان جا داد و اروم گفت : ادم میتر _سه از این زنه ...مادر اون خلافکـ...ـاره است ...
مامان لـ...ـبشو گـ..ـز _ید خیلی ادم تر _سویی بود ...
_ بهش نمیاد که خلافکـ..ـار باشن ...
_ وا زن داداش مگه خلافکـ...ـارا شاخ دارن...
اکرم جـ..ـلوش چای گزاشت ...اون مادر محمد بود چه شباهتی بین چشم هاشون بود ...
نفس عمیقی کشید و دعا خواندن اقام که تموم شد ...
خودشو جمع و جور کرد ...
_ ممنون که اجازه دادین اینجا بشینم ...
میخواست بلند بشه که اقام گفت : چاییتون رو بفرمایید ...سعادت داشتین خدا دعوتتون کرده بود ...وگرنه ما که بنده بد خداییم ...
اشک از چشم های اقام میریخت ...
زن ا_هی کشید و با بغضش گفت : دلم گرفته ...خدا ارومم کنه ...
عمه سری تکون داد ...
_ خدا به ادم یا اولاد نده یا اگه هم داد اولاد اهل بده ...
اصلا از حرفهاشون خوشم نیومد ...
یعنی چی اولاد اهل ...
چرا فکر میکردم دارن در موردش اشتباه میکنن ...
ز..ن بلند شد و با گفتن یه شب بخیر به سمت درب رفت ...
از پشت شونه هاش آویز بود و حس میکردم کمـ....ـرش خـ...ـم شده...
دسته کلید هاش جامونده بود ...
با عجله برشون داشتم و گفتم : بزار بدم بهش الان میمونه پشت درب ...
بدو بدو وارد کوچه شدم ...
کوچه خلوت بود ...
نزدیک دربشون بود که صداش زدم ...
_ خاله ؟‌
با تعجب به سمتم چرخید ...
نفس ز..نان شالمو که روی شونه هام افتاده بود روی سرم‌ انداختم ..
_ کلیدتون رو جا گزاشته بودین...
مـ..ـشت دستمو به سمتش گرفتم‌...
نگاهی به صورتم انداخت...
لبخندی زد و جلوتر اومد ...
_ خاله ؟ من خواهر ندارم یکی یدونه هستم‌...
_ ببخشید بی ادبی بود چیز دیگه صداتون میزدم‌...
کلید رو برداشت ...
_ چقدر اونجا حس خوبی داشتم‌...
نور چراغ های ماشین به سمتم افتاد...
محمد بود ماشین رو پارک کرد و متعجب باعجله پیاده شد ...

_ مامان ؟
مادرش نگاهش کرد و رو به من گفت : ممنونم دخترم ...
جلو اومد صورتمو بو_سید و بی اهمیت به محمد وارد حیاط شد ...
انگار با هم قهر بودن ...
محمد جلوتر اومد نمیدونست چی بگه و یکم من و من کرد و گفت : مادرم بیرون چیکار داشت ؟‌
دیگه مطمئن شدم با هم قهر هستن ...
_ اومد تو حیاط عمه ام به دعای توسل گوش کرد ...
صدای اکرم میومد ...صدام میز_د و از تاخیرم نگران بود ...
محمد تو چشم هام زل زد ...
_ چیزی نگفت ؟
_ مادرتون ؟‌
_ اره ...
_ نه ...فقط گریه میکرد ...چرا انقدر غمگینه ...
محمد دز_دگیر ماشینشو زد صدا داد و همونطور که به سمت خونه شون میرفت گفت : بخاطر من ...
اکرم مدام صدام میز_د و برگشتم سمت خونه عمه ...
حرف و بحث محمد بود و اقام از غیبت بیز _ار بود و گفت: بس کنید گـ..ـناه مردم رو نشورید ...
رو به مامان چرخید ...
_ به دخترا گفتی؟
مامان سرشو بالا گرفت ...
_ فرصت نشده بگم‌...
زهره با کنجکاوی پرسید ...
_ چی شده مامان ؟‌
_ هیچی نگران نشو ...صبح من و اقات میریم مشهد ...اقاتو دعوت کردن اونجا دو روزه مسافریم و برمیگردیم ...
اقا مجید در جریان هست گفت تو رو میبره خونه مادرشوهرت اونجا باشی خیالم راحته ...زهرا هم میمونه خونه عمه ات ...مهدی رو میبریم ...امتحاناش تموم شده...
زهره خوشحال نشد و عادت کرده بود به تـ...ـنبلی خونه ما موندن ...
ولی من خوشحال شدم ....
قـ...ـربون امام رضا برم که اون طلبیدنش باعث شد زندگی من دگرگون بشه ...
چیزهایی که تو خواب هم ازش هرا_س داشتیم قسمتمون بشه ...
اقام و شوهر عمه و عمو یکم صحبت کردن و زهره مدام غـ..ـر میز..د که چرا من اونجا بمونم ...میتونستیم دوتایی خونه بمونیم تا برگردن ...
مامان سطل اش رو درش رو با احتیاط بست و گفت : اقات نمیزاره زهره میگه اینطور بهتره ...
منم نمیخوام دلنگرون باشم ...


زهره ناراحت با اقا مجیدش رفت خونه اشون ...
من همونجا موندم ...اقام یکم پو_ل بهم داد ...حس میکردم همیشه منو بیشتر از اون دوتا دوست داره ...
چون منم‌ با شیـ...ـطنت هام همیشه سر...خش میکردم ...
محــ..ـکم صورتشو بو_سیدم و گفتم : یادتون نره قول دادین کارنامه گرفتم برام موبایل بخـ...ـر..ی ...
_ چشم ...میدونم که با...ید بخـ...ـرم ...با..ید سر چیزدیگه به تو قول میدادم ...
عمه اخرین حرفهاشو با مامان میزد و گفت : خان داداش افتخار کن بهش همه از درسش تعریف میکنن ...
_ خدا بهش سلامتی بده دخترم دستت امانت ...
مهدی و مامان و بابا رفتن و من و اکرم تو ایوان زیر پشه بند پدرش رختخواب پهن کردیم ...
چراغ های ساختمون خونه محمد از حیاط پیدا بود و هنوز بیدار بودن ...
اونشب شروعی شد برای زندگی پر ماجرای من ...
دختر ساده و ابرو داری چون من ...
خانواده ابرو دار و ارومم ...
پدری که یه لقمه حرومم تو عمرش نخورده بود ...
شوهر عمه رفته بود سرکار و عمه زن خونه نشین نبود ...
چا...در روی سرش مدام اینور و اونور بود ...
اکرم برعکس من خیلی دختر ارومی بود و سوال هایی که داده بودم رو انجام میداد ...
دلم میخواست برم بیرون ...
اقام با قطار رفته بودن و واقعا دلتنگشون بودم ...
اما درونم یه حس و حال قشنگی داشت رشد میکرد ...
مونا همون دختره که از محمد تعریف میکرد ...همسایه عمه بودن ....به پای اکرم زدم ...
_ اکرم بنظرت مونا خونه است ؟
_ با مونا چیکار داری ؟‌
_ همینطوری ...
_نه بابا اون دائم این ور و اونوره ...
_ یچیزی بگم نمیخندی بهم ...
_ چی شده ؟‌
_ در مورد این پسره است همسایه اتون محمد ...مادرش دیشب اومد اینجا ...
سرشو بالا گرفت ابروشو بالا داد ...
_ نگو که عاشقش شدی ...
_ وا مگه میشه ...نه بابا فقط چقدر مرموزن ...
_ ادم های ارومی ان ...ولی اون پسره خلافکـ...ـاره ...م* میفـ...ـ.ـر_وشه ...دعوا میکنه ...رو تـ...ـنش ندیدی چقدر خالکـ...ـو_بی داره ...


به اکرم نزدیکتر شدم‌...
_ کاش میشد ازشون سر در اورد ...
_ فضولی نکن ...
صدای بلبلی زنگ‌ دربشون بود کتاب رو زمین‌ کو_بید و بلند شد ...
تو حالت لی لی کردن رفت سمت درب ...
در رو باز کرد و تشکر کنان گفت : مامانم بیاد چشم میایم ...
درب رو بست به سمتم اومد ...
_ انگار موشون رو اتـ..ـیش ز_دی مادر اون پسره بود ...گفت بیاید تو حیاط درخت توت ها رسیده بخورین ...
یهو قند تو دلم اب شد ...
_ بریم ؟
_ بزار مامانم بیاد بریم تنها نمیشه که ...
دست و پامو گم کرده بودم ...
_ اکرم من لباس ندارم اینجا ...
_ مگه میریم عروسی ...برو از کشو من لباس بردار ...
شلوار جین اکرم رو پوشیدم ...پایینش تـ..ـنگ بود و دکمه میخورد تا زانو ‌..
مانتو مشکیش و شال ابیشو سرم کردم...
صدای عمه میومد که پسرا رو دعوا میکرد اروم بگیرن ...
عمه نگاهی بهم انداخت ...
_ کاش اکرم پسر بود میگرفتمت برای اکرم ...عمه جان چقدر بهت میاد ...
_ سلام عمه ...اگه اقام ببینه من از این شلوار پـ..ـام کردم ...یا اون زهره فضول کافیه ببینه ...
عمه خندید و گفت : زهره که خیلی دیگه حساس شده ...تا خونه منی بپوش ...اقای خدابیامرز منم سخت میگرفت خداروشکر ز..ن یکی شدم کار به کارم نداره ...
فرح خانم همون زنه رو تو کوچه دیدم گفت بیاین توت بخورین ...
نوه هاش جلو در بودن چقدر خوشگلن ...
یهو دلم جوشید و با تر_س گفتم : بچه های همون پسرشه که دستش تا_تو داره ؟
_ نه اون مجرده ...این پسرش مرده عروسش و نوه هاشم کنار خودشن ....ز_ن خیلی خوبیه این خونه ما_ل پدرش بوده ...اون روز تعریف میکرد باباش سر_هـ..ـنگ بوده زمان انقلـ...ـ.ـاب دوتا ز_ن داشته با ز_ن دومی میره خارج این و مادرش میمونن ...
این خونه هم رسیده بهش ...ز_ن از اون ز_نای شیک ...
اماده شید ببرمتون ببین چه خونه زندگی دارن ...
کاش همیشه پیش عمه میموندم اون با بجه ها مثل بجه رفتار میکرد و خیلی مهربون بود ...


درب رو که باز کردن عطر گلهاشون به صورتمون کو_بیده میشد ‌...
حیاط هزارمتری سرتا سر گل و درخت های سر به فلک کشیده ...
جدول بندی شده و فواره های اب ...چقدر اونجا دلباز و قشنگ بود ...
سگها تو ز... نـ...ـجیر بودن و پـ...ـارس میکردن ...
فرح خانم دامن و بلوز تـ..ـنش بود ...
لبخند میز..د اما یه غمی تو نگاهش موج میزد ...
سلام کردیم و گفت : خوش اومدین ...نوه هاش بدو بدو اومدن سمت پسرای عمه ..‌تقریبا همـ..ـسـ.ـن بودن ....
به تحت کنار درخت گردو اشاره کرد ...
_ دوست دارین اینجا بشینید یا بریم داخل ؟‌
عمه روی تحـ.ـت نشست و گفت : همینجا خوبه ...
فرح خانم موهاش کوتاه بود و رنگ‌و مش قشنگی داشت ...
کنارمون نشست یجورایی انگار افسرده بود ...به درخت توت اشاره کرد ...مادرم خودش کاشته بودش ‌..وصیت کرد که اگه اومدم یه روزی تو این خونه زندگی کنم ...هر سال دربشو باز کنم همسایه ها توت بخورن ...
اونموقع که من بجه بودم خونه شما زمینش باغ بود ...
عمه یکم فکر کرد ...
_ اره شوهرم میگفت قبلا باغ بوده ...
عروسش با سینی شربت به سمتمون میومد ...چقدر خوش پوش دیده میشد ...
سلام کرد و گفت: توت نمیخورین ؟‌
عمه به ما اشاره کرد ...
_ بر...ین دخترا توت بخورین ...
با کنجکاوی پرسید :دختراتونن ؟‌
صداشون میومد و من رفتیم زیر درخت توت تمام حواسم پیش اونا بود ...
_ نه زهرا ...نگاه عمه به من افتاد و با خنده گقت : البته زری دختر برادرمه ...اکرم دختر منه ...
فرح خانم نگاهمون کرد ...
_ خوشبخت بشن ...خدا برای مادرشون حفظشون کنه ...
عمه معروف بود به پر چونه بودن ...
_ فرح خانم خونه اتون خیلی قشنگه ادم کیف میکنه ...شوهرتون رو اصلا ندیدم من تو این یکساله ...


عمه حس فضولیش لـ..ـبریز میشد و رو به مادر محمد پرسید: شوهرتون رو اصلا ندیدم تو این یکساله ؟
فرح خانم نفس عمیقی کشید ...لیوان شربت رو برای عمه جلوتر کشید ...
_ شوهرم خیلی سا_ل پیش از پیشم رفت ...من پسرامو یتیم بزرگ کردم ...اما اونطور که با_ید نشد ‌...
اونطور که دلم میخواست جلو نرفت ...
_ خدابیامرزه غم اخرتون باشه ...
یه مـ...ـشت توت ریختم تو دست اکرم و اروم گفتم : من میگم دستشویی دارم توام باهام بیا بریم بیینیم داخل چه شکلیه ...
_ ول کن من خجالت میکشم ...
با ا_خ_م بازو شو نیـ..ـشگـ...ـون گرفتم‌...
نزدیکشون شدم ...
_ فرح خانم توالت کدوم سمته من میتونم ازش استقاده کنم ؟‌
فرح خانم‌ به ساختمون اشاره کرد ...
_ طبقه اول سمت راهرو برو درب اوله ...
تشکر کردم و قدم هامو تند کردم ....اکرم کنارم اومد و گفت : واقعا راست گفتن دختر به عمه اش میره ...لـ...ـنگه مامانمی فضول ...
خودمم خنده ام گرفته بود ...
یه سالن پذیرایی روبروت بود سمت راستش اشپزخونه و کنارش پله های طلایی برای طبقه بالا ...
اونسمت دوباره سالن پذیرایی بود و پشتش راهرو ...
چه خونه و زندگی داشتن ...
اکرم دور خودش چرخید ...
_ دروغ میگن ار...ثیه است من مطمئنم از خلـ.. ـاف بدست اوردم ...وگرنه همچین چیزایی میدونی چقدر پـ..ـو_لشه ...
_ گـ...ـناه مردم رو نشور ...
روی کنسول کلی قاب عکس بود ...عکسهاس عروسشون و شوهرش ...
چقدر محمد و برادرش شبیه هم بودن ...
عکس های دوتایی داشتن و چه لبخند قشنگی رو لـ...ـبهاشون بود ...
محمد انگار الان پیر شده بود ...
کنار سرش تارهای سفید بود و تو صورتش همیشه یه غمی ...
اکرم واقعا رفت توالت و تا برگرده من همونجا زوم بودم روی عکساشون ...
چرا با_ید پسری مثل محمد پـ...ـاش به خلـ...ـاف بازمیشد ...
خیره به عکسش بودم‌ چه جالب بود تو یکی از عکسها یه تصویر محو از محمد بود ..
چطور همچین چیزی رو درست کرده بودن ...


دقیق تر که نگاه کردم‌...اون که عکس نبود ...چهره خود محمد بود ...
اروم اب د_هنمو قورت دادم و به پشت سرم چرخیدم ...
دستهامو پشت سرم بردم و لـ..ـبه کنسول رو محـ...ـکم چـ..ـسبیدم ...
محمد پشت سرم بود ...
متعجب نگاهم میکرد ...برای لحظاتی ازش تر_سیدم از اون قد و هیکل درشتش ...
عـ..ـضله های بازوش چشمم رو میگرفت ...
اروم سلام‌ کردم ..
_ علیک سلام‌..
با انگشت به توا_لـ....ـت اشاره کردم ...
سرتا پامو نگاهی انداخت و به سمت بالا رفت ...
پله هارو دوتا یکی بالا میرفت و من با د_هن باز نگاهش میکردم ...
تا اکرم اومد با عجله برگشتیم بیرون ...برامون یه سطل توت ریخته بودن و برگشتیم خونه مون‌...
گرفتار امتحانات بودیم و درس و حرف محمد تو زبـ...ـونهای همه دخترها بود ....
مامان و بابا برگشته بودن و بعد امتحان قرار بود برم خونه خودمون ...
حداقل خونه عمه هر از گاهی محمد رو میدیدم ...شبها به گفته عمه خونه نمیومد و مدام بیرون بود ...
میگفتن خـ...ـ..ـفت گیری میکنه و کارش شبها اونه ...
خونه رو مرتب کردم و حیاط رو شستم و شلنگ رو جلو درب دستم گرفته بودم و
اب پاشی میکردم تا مامان و بابا برسن ...
تو عالم خودم بودم که ماشین جلو درب نگه داشت ...
سرمو بالا گرفتم ...محمد پشت فرمون ماشینش بود ...
هـ..ـل کردم و شلنگ اب رو روی شیشه جلو ماشینش گرفتم ...
عمه و اکرم از عقب پیاده میشدن‌ و عمه دا...د ز...د...
_ بگیر اونور شـ..ـلـ..ـنگ رو ماشین رو خیـ...ـس کردی ...
یهو به خودم اومدم و شلنگ رو زمین انداختم ...
ا_خ_می بامزه کرده بود و برف پاک کن رو روشن کرد ...
دستشو برام بالا اورد و دنده عقب رفت ...
عمه با عجله اب رو بست ...
_ تو میدونی اقات بیزا_ره از اسراف خوب اب و جارو بز_ن دخترم ...
صداشو میشنیدم اما به روبرو خیره بودم‌...
به محمدی که نمیدونستم داره با دلم چیکار میکنه ...


تازه مامان و بابا رسیده بودن و یه سا_ک سوغاتی اورده بودن ...
عمه و مامان برنج رو اب کـ..ـش کـ..ـردن دم میزاشتن و مهدی مدام از سفر تعریف میکرد ...
صدای زنگ‌درب بود ...به اکرم اشاره کردم اون باز کنه ...زهره بود ...
زهره با یه جعبه شیرینی و اقا مجید اومد داخل ...
خودشو لوس کنان گفت: مامان جان اومدی ؟‌
مامان به استقبالش رفت و اقا مجید گفت : مهمون داره براتون میاد مادر ...
مامان چا..درشو روی سرش جابجا کرد ...
_ خوش اومدن کی هستن؟
زهره با گوشه چشم به من اشاره میکرد تا من نفهمم و با چشم و ابرو چیزی میگفت ...
حرفهاش برام‌ مهم نبود و رفتم داخل با اکرم‌...پیراهن چین داری که مامان برام‌ دوخته بود رو تـ...ـنم کردم ...
جوراب شـ..ـلواریمو پـ..ـام‌ میکردم که زهره سرک کشید داخل و با یه لبخند اومد جلو ...
_ چه‌ پیراهنی برات دوخته مامان ...
_ قشنگه ؟‌
_ خیلی بهت میاد ...یه شال هم سر کنی اماده ای...
_ اماده برای چی ؟‌
زهره کنارم روی صندلی میز تحریرم نشست و ادامه داد ...
_ زری جونم ...امشب مهمون دادیم ...تو که هیچ وقت از دلت نمیاد برای من بد بشه ...اقا عباس و مادرش میان امشب یکم با هم صحبت کنین ...
صدامو بالا بردم و جدی در حالی که ساپـ..ـورتمو بالا میکشیدم گفتم : درمورد چی ؟‌
_ دا_د نز_ن مجید تو حیاط نشسته ...میخوای این ماه اخر بلایی سر این بجه ام بیاد ..
_ گوش کـ..ـن زهره همه چی روبا هم قاطی نکـ..ـن ...من قبلا گفتم نه ...خداروشکر اقامم گفته هرچی من بگم همونه ...
_ اقام نمیخواد دلت بشکـ..ـنه ...بزار بیان تو هیچی نگو ...بخاطر من هیچی نگو فردا بگو نه ...
_ کی رو میخوای گول بز_نی زهره؟‌من وقتی نمیخوامش ...
_ اون تو رو میخواد کلافمون کـ..ـرده ...
کیفمو برداشتم بدون مانتو چـ...ـ.ـادرمو روی سرم انداختم و همونطور که بیرون میرفتم با صدای بلند گفتم‌:اقا من دارم میرم با اجازه ات ...
زهره کنجکاو پشت سرم اومد که کجا میرم ...
اقام‌ یه دسته پـ...ـو_ل بهم دا...د و گفت : هوا تاریک نشده برگردید ...
اکرم چشمی گفت ...


زهره با عجله گفت : کجا میرن اقا ؟‌
_ یه پـ...و_لی قراره بد_ن به یه خانواده نیازمند ...
_ اقا مجید میبره چرا دوتا دختر رو میفرستی بیرون ؟‌
_ نه هربار زهرا برده اونا میشناسنش ...این پـ...ـو_ل امانته تا برسه دست صاحبش ....برو دختر اونا چشم به راهن .‌.
چپ‌ چپ به زهره نگاه کردم و رفتم بیرون ...
سر کوچه که رسیدیم اکرم دستمو گرفت ...
_ یواشتر برو نفسم گرفت ...
_ زود باش پـ...ـو_لو بدیم بریم همون پارکی که دخترا میرن ...
_ اونجا مگه جای ماست؟
_ توام شدی زهره بس کن دیگه ...دخترا میگفتن غروبا به عشق دیدن محمد میرن اونجا ...
اکرم با تعجب نگاهم کرد ...
_ نکنه توام بخاطر اون میخوای بری ؟
_ اره بخاطر اون میرم ...
رومو ازش دز _دیدم‌...ریز ریز خندید ...
_ چشمم روشن نکنه بله؟‌ اخه تو و اون مگه شدنی هستین ...اون‌کجا و تو کجا ؟‌
توام ادم تموم شده بود ...
_ حالا که چیزی نگفتم ...فقط میخوام ببینمش ...
تو تاکسی آینه و ریمل رو بیرون اوردن چشم هامو پشت پلک های مشکی شده ام زیباتر کردم ...
رژ کمرنگی زدم و تمام مدت اکرم خیره بهم‌ بود ...
روسریمو از زیر چـ...ـادر مرتب کردم و کـ.ـش چـ...ـادر رو روش انداختم ...
اکرم ابروشو بالا داد ...
_ قشنگ‌ شدی ...
_ بنظرت خوشش میاد ؟ اصلا در موردم چی فکر میکنه ؟‌
_ تو کلا ز...ده به سرت ...
اون پـ...ـو_لها برای خانوادهایی بود که نیاز داشتن ...ملـ..ـبون ها پـ...ـو_ل که خیرها میدادن به اقام و اونم میسپرد دست خانم مداح تا بین همه پخش کنن ...
اولین باری بود که درب پاکت رو باز کردم ...
چندتا تـ...ـرا..ول برداشتم و تو زیپ کیفم گزاشتم ...
اکرم هم متوجه نشد ...
بسته رو تحویل دادیم و رفتیم پارک ...
پارک بزرگ و معروفی بود ...پارک نهج البلاغه ...
اقام میگفت پارک مناسب خانواده نیست ...
هوا داشت کم کم‌ تاریک میشد ...
دخترها روی صندلی ها نشسته بودن ...


اولین باری بود که ما رو میدیدن ...
اکرم دستهاش یخ کـ..ـرده بود ...
دخترا به تعجب نگاهمون کردن و یکیشون گفت : شما اینجایین ؟
_ سلام ...اره ...چخبرا ؟‌
به همدیگه نگاه کردن و لبخندی ز..دن ...
یکیشون به اونیکی زد ...
_ دخترا اومدن ...
سرمو چرخواندم پشت سرمو دیدم ..محمد و دوتا پسر کنارش بودن ...
نمیتونستم ازش چشم بردارم ...از دور نگاهش به من افتاد میشد تعجب رو تو نگاهش دید ...
مسیرشو عوض کرد چیزی به موتور سـ..ـوار داد و رفت ...
دخترا ا_هی کشیدن و هر کدوم یچیزی میگفتن ...
دیکه هوا تاریک شده بود ...
دست اکرم رو فـ...ـشردم و اروم گفتم: بیا بریم ببینم کجا میره ..
_ زری بس کن من همین الانشم تر _.. سیدم ...
_ اینجا به این شلوغی بیا دیگه ...
دستشو کشیدم و با عجله راه افتادم‌...
جواب سوال دخترا رو ندادم‌...
تند تند میرفتیم ...
از بین درخت ها میدیدمش ...
به هرکسی یچیزی میداد یا یچیزی میگرفت ...
مردم در موردش درست میگفتن ...
پشت درختها اکرم عصبی دستمو کشید نگهم داشت و د_اد ز_د ...
_ اینجا خلوت شده بیا بریم همین الانشم دیر کردیم ...
_ به اقام میگم‌ تاکسی نبود اجازه هم که نمیدین با شخصی بیایم ...
_ من میرم اول پارک میشینم‌ پیش اون خانواده ها هروقت مسخره بازیت تموم‌ شد بیا ...
دستمو پر..تاب کر..د و با عجله ازم دور میشد ...
کاش منم باهاش رفته بودم ...
جلوتر میرفتم و خبری از محمد نبود ...
لابه لای شمشادهای سر به فلک کشیده که بیشتر شبیه درخت شده بودن ...
هیچ کسی نبود ...
اینور و اونور رو نگاهی انداختم واقعا کسی نبود ...
چـ...ـادرم رو از پشت سر کسی کشید ...
گـ...ـ.ـردنم به عقب خـ.ـ..ـم شد و چـ.ـ...ادر روی شونه ام افتاد...
با تر _س چرخیدم...
پسری جوون بود...زنجیر تو دستشو دور انگشتش چرخواند و گفت : تازه واردی ؟
چی میخوای چی میز_نی!؟


از تر _س خودمو بین چا_درم جمع کردم و گفتم : هیچی میخوام برم‌...
دستهاشو باز کرد مانع رفتنم شد ...
یکبار دیگه براندازم کرد ....
ادامسشو بیرون تـ...ـف کرد ...
_ دختر فـ.ـ....ـراری هستی ؟
_ نه ...
صدام به وضوح میلر_ز..ید ..
_ جا میخوای برای خواب من دارم ....برای یشب بهت پـ...ـو_ل میدم‌...
وای که خودمو کجا برده بودم ...
داشتم از ترر_س سکته میکردم‌...نمیتونستم فر_یاد بز_نم انگار صدام گرفته بود ...
یه قدم جلوتر اومد ...
_ از کجا اومدی ؟‌
قفسه سیـ.ـ...ـنه ام بالا و پایین میشد ...
_ میخوام برم برو کنار ....کیفمو تو دستم چــ..ـ.ـنگ‌گردم که بهش حـ...ـ.ـمله کنم ...
همه جا تاریک شده بود و یکی در میون چراغ ها سو_خته بود ...
به سرعت صدم ثانیه خ_م شد از پاچه شلوارش چ* بیرون اورد و گفت: کیفتو بده من ...
من فقط خشکم ز..ده بود و افتاده قطره اشک رو از چشمم حس کردم ...
به سمتم میومد و خندهای بدی داشت...
سرمو بین دست گرفتم و نشستم تا نبینمش...
صدای افتادنش رو شنیدم و چشم هامو باز کردم ...
از پشت هم میتونستم بشناسمش اون محمد بود ...
با مـ.ـ...ـشت به اون پسر ز...ده بود ..
دوستهاش جلو اومدن و محمد گفت : ببرینش ...
صورتش خ شده بود ...زیر بغـ..ـ..ـلشوگرفتن و با خودشو میبردن ...
محمد به سمت من چرخید ...تمام تـ.ــ.ـنم میلر..ز..ید و صورتم خـ...ـ...ـیس اشک بود ...
باتعجب جلوتر اومد ...
_ شمایی ؟‌
اصلا توقع نداشت من رو اونجا ببینه ...
_ اینجا چی میخواستی ؟‌
ولی ازتر_س زبو_نم بند اومده بود ...
مثل بید میلر_زیدم و تو اون هوای گرم حس میکردم دارم یخ میز..نم ...
دستشو جلو اورد ...
دید حال خوبی ندارم ...چا_درمو از رو شونه ام روی سرم انداخت ...اما بلد نبود و کشش جلوی صورتم افتاد ...
اشاره کرد ...
_ درستش کن ...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarechadori
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه brsd چیست?