دختر چادری 2 - اینفو
طالع بینی

دختر چادری 2


دستمو به سمت چا_درم بردم روی سرم مرتبش کردم ...کیفم زمین افتاد ...
قبل از اینکه خ_م بشم برش داشت ...
تو دستش نگه داشت ...
_ بهتری ؟‌
با سر گفتم : اره ...
_ اینجا چی میخواستی ؟
اون پسری که رفت نه به تو میخورد نه به خانواده ات ...دلیل اینجا بودنت چیه ؟معـ...ـ.ـتاد نیستی که بگم پی مـ...ـواد اومدی ...
لـ...ـبهام میلر_زیدن ...سرم‌ از خجالت پایین بود ...
صدای خـ...ـش کـ...ـردن چیزی از لای شمشادها که اومد از تر_.. س حـ...ـ.ـییع کوتاهی کشیدم و ناخواسته پر..یدم تو بغـ..ـلش ...
محـ...ـ.ـکم بغـ...ـل گرفتمش ...یه سر و گـ...ـردن از من بلند تر بود ...
تیشـ..ـرتشوتو دست گرفته بودم ...
اروم سرفه ای کرد تا جدا بشم و گفت: گربه بود رفت ...
ولی دلم‌ نمیخواست جدا بشم ...خیلی حس نابی بود ...چشم‌هام رو بستم و چه ارامش قشنگی بود ...
حالا درک میکردم چطور دخترا از دوست پسراشون تعریف میکنن ....
اونا رو قبل اون روز درک نمیکردم‌...
محمد یه قدم عقب رفت تا ازش فاصله بگیرم ...
خودمو جمع و جور کردم و گفتم : تر.._سیدم ...
_ متوجه شدم ...
_ بیا میرسونمت خونه تون ...
_ نه ...زحمت نمیدم خودم میرم ...
بی تفاووت بهم جلوتر میرفت و کیف کوچیک دوشیم تو مـ...ـشتش بود ...
اول پارک که رسیدیم اکرم جا خورد و به سمتم اومد ...
اروم سلام کرد ...
_ اقا محمد چی شده ؟‌
محمد با سر به من اشاره کرد ...
_ از دختر دایی ات بپرس اینجا چی میخواین شما ؟‌!
اکرم مثل من سکوت کرد ‌...
صدای ز..دن دز...دگیر ماشینش اومد و گفت : بشینید تو ماشین ....
انقدر رنگ‌ و روم پر...یده بود که حس میکردم تو پـ..ـاهام حسی نیست و دارم فلج میشم ...
عقب جای گرفتیم ...
اکرم با تعجب فقط نگاهم میکرد ...
محمد با گوشیش بیرون ماشین صحبت میکرد و هر از گاهی نگاهم میکرد 


اکرم بهم ز..د و گفت : چیشد ؟‌
_ نمیدونم‌ اکرم ...فقط میدونم دارم غش میکنم ...
_ خا..ک تو سرت کنم تو که همه جا گند میز..نی ...اگه به مادرم بگه ما اینجا بودیم میدونی چقدر دعوامون میکنن ...زری اقای تو بداخلاقه اما اقای من عـ.ـصبی بشه زیر کمـ..ـ..ـر بندش تـ..ـ.ـنمو سـ.ـیاه میــ.ـکــ.ـنه ...
محمد پشت فرمون نشست ...
اکرم ادامه حرفشو قورت داد ...
محمد ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم ...
از آینه نگاهم کرد و نزدیک بستنی فـ..ـ.ـروشی کنار زد ...
یه اسـ.ـ.ـکناس به سمت اکرم گرفت و گفت : یجیزی بگیر بخوره حالش خوب نیست ...
اکرم پـ.ـ...ـو_ل رو گرفت و با حالت گریه بهم اشاره کرد خدا لهنتم کـ.ـنه ...
رفت سمت مغازه ...
اشکم روی چا..در براقم افتاد ...روی چا..درم بازی کنان پایین میوفتاد ...
محمد به عقب چرخید و گفت : نمیخوای بگی اونجا چیکار داشتی ؟
سرمو ازخجالت پایین انداخته بودم‌...
_ مهم نیست اما اگه بازم اونجا ببینمت محـ...ـبورم به خانواده ات بگم‌...
سرمو بالا گرفتم چقدر چشم هاش تر.._س داشت ...
یکم مکث کردم‌...
_ دلیل اومدنم اشتباه بود اما پشیمونم نیستم ...هرکاری میکنید فقط به اکرم و خانواده اش نگین ...اون مقصر نیست ....
_ انقدر دلیل اونجا بودنت مهمه که پشیمون نیستی ؟‌
_ بله ...خیلی مهم بود ...
همون‌که بغـ...ـل گرفته بودمش حس خوبی بهم میداد ...
یه دستمال از رو داشبورد به سمتم گرفت ...
_ اشکهاتو پاک کن ...
دستمال رو گرفتم و صورت خیـ...ـ.ـسمو خشک کردم ...
اکرم برام بستنی ظرفی گرفته بود ...
به اصرارش یه چند قاشقی خوردم ...
گوشی نداشتیم که کسی بخواد سراغمون رو بگیره ...
محمد دور میدون دوری ز..د و کنار دوباره نگه داشت و گفت : پیاده شو ...
قلبم برای لحظه ای نز..د ...
میخواست چیکارم کنه ...
با تر.._س به اکرم خیره شدم...

و پیاده شدم ...
محمد صندوق رو باز کرده بود ...
اروم پیاده شدم‌...بطری اب بین دستهاش بود ...
کنار باغچه کنار خیابون ایستاد و گفت: بیا صورتت رو بشور هرکسی نگاهت کنه میفهمه گریه کردی ...
نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم ....برام اب ریخت تو دستم و مـ..ـشتی به صورتم کو_بیدم ...
یکم حالمو جا میاورد ...
گـ...ـردنم د_رد گرفته بود و ر_گش گرفته بود ...
اروم با دستم ماسـ....ـاژ د..ادمش ...
تو صورتم د...رد رو میدید ...
_ سـ..ـوار شو سر کوچه پیاده اتون میکنم‌...
تا سر کوچمون هیچ کدوم حرفی نزدیم‌...
سرکوچه نگه داشت و اروم پیاده شدیم ...
حتی تشکر هم نکردیم ...
محمد که رفت اکرم با ناراحتی کفت : چی بگیم دیر کردیم ؟‌
_ یجیزی میگم بیا بریم ...
از دور ماشین عباس اقا رو دیدم جلو دربمون پارک بود ...
درب حیاط مثل همیشه نیمه باز بود و اروم هــ..ـلش دادم ...
عطر و بوی قورمه سبزی میومد ‌..
قابلمه روحی مامان کنار حیاط روی اجاق دم گزاشته بود ...
مردها زیر سقف ایوان نشسته بودن و مجلس جدا بود ...
صدای زنها از داخل میومد ‌...
اقام با دیدنم جلو اومد و گفت : دیر کردی بابا جان ...
اولین باری بود که دروغ میگفتم‌...نگاهمو ازش دز.._دیدم تا متوجه نشه ...
_ تاکسی دیر اومد ...
_ امانتی رو داری ؟
_ بله رسوندم‌ دستش ...
_دستت درد نکنه بابا جان برو داخل ...
یه چایی بخور خسته شدی ...
واقعا حس خستگی داشتم ...
سلام دسته جمعی کردم ...عباس به احترامم سرپا ایستاد و با گوشه چشم میدیدمش..
وارد خونه که شدم ..
زهره با ا..خـ..ـم سد راهم شد ...
_ کجا موندی پس ؟
جوابشو ندادم و سلام کنان رفتم داخل اتاق ...
مامان پشت سرم اومد درب رو بست و گفت : اماده شو یه کرمی ریملی بز..ن بعد بیا بیرون ...
چا..درمو اویز کردم که بیرون رفت ...
من بغـ..ـل گرفته بودمش و به همون چند ثانیه بوییدنش تو ا..غـ..ـ..ـوشش راضی بودم ...


تو آینه به خودم لبخند زدم ...
اون همه تر.._س و استر.._س ارزششو داشت ...
اکرم‌ اروم اومد داخل ...
روی صندلی نشست ...به لـ..ـبهای خندونم نگاهی انداخت ...
_ معلومه خوشحالی یادت رفته چه گندی ز..دی ...
به سمتش چرخیدم و گفتم‌:گند نز..دم خیلی هم خوب بود ...
_ تو رسما دیوونه ای ...
پی کیفم بودم و با تعجب گفتم : کیفمو ندیدی ؟‌
یادم اومد دست محمد بود و اونجا مونده بود تو ماشینش ...
اکرم یکم نفس عمیق کشید و گفت: اومدن خواستگاریت ؟‌
منظورش عباس و مادرش بود ...
_ نمیدونم ...برام مهم نیست ...
_ تو واقعا داری منو میتر._سونی ...
و من مثل دیوونه ها فقط لبخند میزدم ....
اونشب حالم خیلی خوب بود و مادرشوهر زهره فکر میکرد بخاطر حضور اون و پسرشه ...
سفره شام رو پهن کردیم ...
مهدی و مجید بیرون برای مردها سفره انداختن و داخل برای زنها ....چقدر حس میکردم جاش خالیه ...
چیمیشد اونم بود ولی اگه بود من باید کنارش مینشستم و هیچ وقت جدا ازش چیزی نمیخوردم ...
تو عالم خودم برنج رو زیر رو میکردم‌...
عشق که وسط بیاد همه عقاید و فکرتو زیر پا میزاره ...
درست در مورد من بود ...
عمه و مامان ظرفهارو شستن و چای میخوردن که زهره گفت : مامان از اقام اجازه بگیر عباس اقا و زری دوکلمه حرف بز..نن ....
از هر مردی جز محمد بیز...ار بودم و با عجله گفتم : زهره نمیخوام با عباس اقا صحبت کنم ...
الکی به زحمت نندازشون ...
مادرش با ا_خ_م گفت : زهرا جان پسرم به هزار امید اومده اینجا ...
بزار حرف هاشو بزنه ...
_ نمیخوام کسی ناراحت بشه...حرف من بعد و الانم همونه ..فرقی نداره ....
دم غروبی به زهره هم‌ گفتم الکی کسی رو امیدوار نکنید وقتی من جوابم قطعی نه ...
_ زهره به من نگفته وگرنه پاهام میشکست نمیومدم ....پسرمو خـ..ـار کنم ...ببینم چطور کوچیک میشه ...
_ من همچین قصدی ندارم فقط جوابم منفی ...


مادرشوهر زهره با عـ..ـصبانیت سرپا ایستاد و خطاب به زهره گفت : من همه رو از چشم تو میبینم ...
زهره رنگش پر..یده بود و گفت : مامان جان من گـ...ـ..ـناهی ندارم ...
_ تو پسرمو امیدوار کردی ...تو گفتی من بله میگیرم ...حالا چی شد بگیر دیگه ...
مامان با ا_خ_م نگاهم میکرد ...مثل برق و باد رفتن...
زهره و مجید هم برای دلجویی باهاشون رفتن ‌..
عمه به مامانم اشاره کرد صبر کنه بعد رفتن ما به اقام بگه ...جلو شوهرش نمیخواست حرفی ز..ده بشه ...
اقام از بین سوغاتی ها یه کارتن کوچیک به سمت من گرفت و گفت : قولی که داده بودم‌...
اقام برام گوشی خـ.ـ....ـر_یده بود...
با چه شوقی با اکرم بازش کردیم یه گوشی سامسونگ‌ کشویی ...
سبز رنگ‌ بود و اقام میدونست مشکی دوست ندارم ...
از خوشحالی بغـ...ـل گرفتمش ...
_ شما بهترین اقای دنیا هستی ...
با محبت نگاهم کرد ...
_ تو هم‌ مایه افتخار منی ...نمراتت هر روزبهتر از قبله ...
مامان بهم چشم و ابرو اومد که خبر از مادرشوهر زهره نداره هنوز ‌...
عمه و خانواده اش رفتن و من با گوشی و سیم کارتم سرگرم بودم ...
شماره هارو داخلش ذخیره میکردم و چقدر دلم شاد بود به یه گوشی ساده ...
اقام جوراب هاشو در میاورد تا وضو بگیره برای نماز شب ...
مامان روبروش نشست و گفت : یه دقیقه گوشتو بده به من ...
_ بله خانم گوشم با شماست ...
_ عباس اقا و مادرش اومده بودن یجورایی خواستگاری کنن ...
_ خیره انشالله ...چرا کسی به من چیزی نگفت؟
_ دختر خانمت مگه مهلت داد ...
گفتن برن تو اتاق حرف بزنن ...ما هم بیرون سنگ هارو وا بکنیم‌...
دخترت اب پاکی رو ریخت رو دستشون ...
بیچاره دخترم حا_مله است معلوم نیست امشب رو چطورصبح میکنه ...
مامان همه جوره طرف زهره بود ...با چشم غـ..ـره نگاهم میکرد ...
اقام به من خیره شد ...
_ زهرا تو کار بزرگترا دخالت کردی ؟‌
گوشی رو بستم‌ کنارم روی مبل گزاشتم و گفتم : من غلط بکـ..ـنم ...الانم شما هرچی بگی من میگم چشم ...
زهره از سمت من جواب مثبت داده بود اخه کارش درست بود؟!


اقام یکم‌ مکث کرد و رو به مادرم گفت: فعلا که داره درس میخوانه بگو نمیخواد شوهر کنه...
مامان میخواست چیزی بگه که اقام بلند شد ...
به سمت اتاقشون میرفت و دستی روی سرم کشید ...
دلم خنک شد که مامانم بر...♡_نده اون روز نبود ...
اونشب تا ساعت ها با گوشیم سر گرم بودم و چه ذوق قشنگی بود ...
صبحش امتحان داشتم و باید میرفتم مدرسه ...
صدای چرخ خیاطی مامان میومد ... داشت برای بجه زهره لباس میدوحت ...
پاورچین ازحیاط رفتم بیرون تا نبینمش ..
گوشیمو تو جیب لباسم مخفی کردم و با خودم بردم ...
انگار وصله جونم شده بود ...
مثل همیشه اولین نفری بودم که امتحان دارم و با عجله از مدرسه ز..دم بیرون تا گوشیمو با خیال راحت دستم بگیره ...
چه حس اعتماد به نفس بود وقتی گوشی دستم بود ...
ساعت تازه نه بود اما هوا گرم بود و خرداد ماه خیلی هوای خوبی نداشت ...
هنوز تا خونه خیلی فاصله داشتم که ماشین از پشت سرم بوق زد ...
عادت نداشتم توجه کنم اما بوقش اشنا بود ...
سرمو که چرخواندم ...محمد پشت فرمون بود ...
نگاهش چقدر شیرین بود ...
کیفمو همونطور بالا گرفت و اشاره کرد بهش ...
لبخند ز..دم و به سمت ماشینش رفتم ...
_ سلام اقا محمد ...
_ سلام ...کیفتون رو جا گزاشتین ...
_ قابلتون رو نداره ...
ابروشو بالا داد ...
_ کیف ز..نونه بد...رد من نمیخوره ...
_ حق با شماست ...ممنون که اوردینش ...
یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم ...
_ من بابت دیروز اول شرمنده ام بعدش ممنونم ...
_ هنوزم برام قابل درک نیست که چرا اونجا بودین ...
جوابی نداشتم بدم و سکوت کردم ...
هنوز برای خونه رفتن خیلی زود بود و دلم میخواست یجور و به یه بهونه باهاش وقت بگذرونم ...
یکم پامو به زمین فشـ...ـردم ...
_ شما جایی میرین ؟‌


هنوز کیفم دستش بود و گفت : چطورمگه ؟
_ میخواستم اگه میشه برای تشکر براتون اب میوه بخـ.ـ...ـر._م ...
کیفمو به سمتم گرفت و گفت : نیازی به تشکر نیست مراقب خودت باش...
تا کیفمو گرفتم پاشو روی پدال گا..ز گزاشت و رفت ...
هر پسری بود با کله دعوتمو قبول میکرد اما اون برام ناز کرده بود ...
برگشتم‌ سمت خونه و کیفمو انداختم تو کمد ...
داشتم دفتر کتاب هامو جمع میکردم ...
دوسا..ل میشد که برای امتحانات کلاس خصوصی میزاشتم و مدیر مدرسه هم استقبال میکرد ...
یه کلاس در اختیارمون میزاشت و منم از پو_لی که میگرفتم یکمشو کمک به مدرسه میدادم ...
از فردا تا سه روز کلاس داشتم ...برای تمام سنین ...شاگردای راهنمایی ...دبیرستان و حسابی سرمون شلوغ میشد و یوقتها تا هشت یا نه شب کلاس داشتم ...
اقام صدام زد و گفت : زهرا جان بابا بیا این چک رو ببین تاریخش برای کیه ؟
چک رو نگاه کردم و تاریخشو خواندم ...
اقام داشت حساب و کتاب میکرد ...
چقدر نسـ.ـبت به سالها قبل پیرتر شده بود...
نگاهی بهم انداخت ...
_ با این وضع نمیشه پس انداز کرد ...یه خونه برای مهدی و اینده اش خـ.ـ...ـر...یدم ...دوتا قسـ.ـ...ـطش مونده میتر._سم شرمنده بشم ...
مامانم از د_هنش در نیومده بود و اولین بار بود میشنیدم ...
_ یه مغازه است بالاشم خونه است ...مغازه باشه برای جاهاز تو ...
_ کی خـ.ـ..ـر...یدین اقا ؟‌
_ مادرت مگه نگفته؟ یکسال شده ...
_ نه اقا من خبر نداشتم ...چرا دستتون خالی بود برام گوشی خـ.ـ..ـر._یدین ...
_ اونو که قولشو داده بودم ...مبارکت باشه ...برو بابا جان سراغ درسهات ...
مادرم خیلی زن زیرکی بود ...
دم دمای ظهر سر و کله زهره پیدا شد ...
باهام حرف نمیزد و ناراحت بود ...
کنار مامان تو زیرزمین مونده بود ...
کلاسهام رو شروع کردم و همه میگفتن در اینده باید استاد دانشگاه بشم‌...


سه روز تمام از صبح تا ساعت هشت مدرسه بودم و همونجا ناهار و شامم رو میخوردم ....کلاسها پر میشدن و خالی ...
اخرین روز بود ...کلاس خلوت بود و زودتر تموم شد ...
خانم مدیر حسـ.ـابمو داد و تشکر کرد ...
به ساعت نگاهی انداخت ...
_ احمدی میخوای برات ماشین بگیرم ؟
_ نه دوساعت رو میخوام برم برای خودم یه مانتو و شال جدید بخـ.ـ.ـر_م ...
_ دستت درد نکنه پـ.ـ.ـو_لهاتو الکی خـ...ـر_ج نکـ.ـن ...
_ چشم...برای اقامم میخوام‌ یه خودنویس بخرم ...
_ اینده تو روشنه ...مشخص که باعث افتخارش میشی ...کاش منم بجه هام مثل تو بودن ...
برو دیرت نشه ...
با عجله از مدرسه بیرون زدم‌....خـ..ـم شدم بند کتونیموبستم و رفتم سمت خیابون ...
یه لحظه دلم گرفت ...ا_هی کشیدم ...دلم میخواست محمد رو ببینم‌...لـ..ـبمو اروم گـ...ـز._یدم ...
_ اخرم قسمت من اون عباس میشه ...خدایا چرا سکوت میکنی اگه تو بخوای تو اراده کنی من به اون چیزی که دلم میخواد میرسم ...
سرمو که چرخواندم ماشینشو دیدم ...
به سمتم میومد ...
زیر لـ..ـب زمزمه کردم ...
_ خدایا ممنونتم ...
دستمو تکون دادم ...دلشوره گرفتم اگه نگه نمیداشت ...
کنارم ایستاد و گفت : جایی میری ؟‌
سلام کنان گفتم : مـ.ـزاحم نیستم ...
_ بفرما ...
تصور میکرد میخوام‌ برم خونه اما من میخواستم اون دوساعتمو فقط با اون وقت بگذرونم ...
از آینه نگاهم کرد ...
_ تا الان مگه مدرسه هست؟
چا_درمو از رو مقنعه ام روی شونه ام انداختم ...
_ نه ..من کلاس خصوصی دارم ...چون درسم خیلی خوبه شاگرد برای درس دارن دارم و پـ.ـ...ـو..لشون رو میگیرم ...
تعجب کرد ...
_ موفق باشین .. میری سمت خونه تون ؟‌
_ نه سمت بازار پیاده میشم ...
یکم مکث کرد ...
_ اونجا چیکار داری ؟‌
وقتی تعجبمو از سوالش دید گفت: اخه هوا داره تاریک میشه...
_ میخواستم مانتو و شال بخـ.ـ..ـر..م ...
دیگه چیزی نگفت ...
تمام مسیر یواشکی نگاهش میکردم و تو دلم هزارتا ارزو میچیدم ...


جلوی یه پاساژ نگه داشت و همراهم پیاده شد ...
این مانتو فـ..ـ.ـروشی از دوستهای قدیمی بوده، خودشون تولیدی دارن ...ز..ن داداش و مامانم هم مشـ.ـ..ـتر..ی هستن...
کنارش قدم برمیداشتم ...
مغازه دارها بهش سلام میکردن و من با غرور کنارش راه میرفتم ...
فـ....ـروشنده استقبال کرد و یه مانتو لی برام اورد و یدونه خردلی ...
چقدر بهم میومدن ...
تو آینه خودمو نگاه میکردم ...
فـ...ـروشنده گفت : بیا بیرون شوهرت ببینه خردلی خیلی بیشتر بهت میاد ...
چه کلمه قشنگی ...شوهرت ...واقعا دلم خواست شوهرم باشه ...
لـ..ـبخندی رو لـ..ـبهام نشست و بیرون از اتاق پرو رفتم ...
محمد سرش تو گوشیش بود ...
یه نگاهی انداخت و بی تفاوت گفت: مبارک باشه بریم ؟‌
از اون رفتار سردش دلم میشکست اما اون که حتی دوست پسرم هم نبود ...
پـ...ـ..ـول مانتو هارو میخواستم حسـ...ـاب کنم که گفت: اقاتون حـ...ـساب کردن ...
محمد بالای پله ها ایستاده بود ‌‌‌...
به سمتش رفتم و گفتم: اقا محمد شما چرا حـ..ـساب کردین ...
_ چه فرقی داره انگار برای خواهرم خـ.ـ....ـر._یدم ...
_ نه نمیشه باید پـ..ـو_لـ..ـشو بگیرین ..‌.
_ واقعا شما انگار خواهرمی ...به سمت ماشین رفت و سوار که شدم گفت: مامانم از شما خوشش اومده بود میگفت دختر سر زنده ای هستین ...
سراغتون رو از عمه اتون میگرفت ..
_ ممنون لطف دارن ...ایشونم خیلی مهربون بودن ...یچیزی میشه بپرسم ...
سرشو به عقب چرخواند تا دنده عقب بگیره و همونطور که نگاهم میکرد ...
_ بفرما ...
موهاش یه تیکه اش روی ابروهای مشکیش افتاده بود ...
یکم با خجالت گفتم : نمیخوام فضولی کنم ...شما با مادرت قهری ؟‌
ماشین رو نگه داشت و نگاهم کرد ...
_ خودش چیزی بهت گفت ؟
_ نه حرفی نزده ...اونشب حس کردم باهم قهر هستین ...
_ بعد مر._گ برادرم مادرم حساس شده نسبت به همه چیز ...ما دوتا رو خیلی دوست داشت برادرم رو بیشتر ...
اون بزرگتر بود یجوری همه دیوونه وار دوستش داشتیم ...
با رفتنش خیلی از خوشی هامون رو برد ...
خیلی از روزای قشنگمون تموم شد ...


یه غمی تو چشم هاش نشست یه د...ردی که بیدا..د میکرد ...
سرشو به جلو چرخواند لر...زش رو تو دستهاش روی فرمون میدیدم ...
به سمت خونه مون حرکت کرد هوا تاریک بود ...
دیگه حرف نز..د و سر کوچه که نگه داشت ...خودمو مرتب کردم ‌...
_ خیلی به زحمت افتادین ...
_ زحمتی نبود ...حوصله ام سر رفته بود ...
میخواستم پیاده بشم که چیزی به درب ماشین خورد و نزدیک بود از تر._س سکته کنم ....
با تر._س نگاه کردم ...عباس اقا بود ...با لگـ..ـ..ـد به ماشین ز..د و گفت: بی نامـ...ـو..س چطور میتونی نامـ...ـو..س یکی دیگه رو سـ...ـوار کـ..ـنی ...
محمد از شیشه پایین ماشین به جای لگـ...ـدش نگاه کرد ...
_ چته ؟‌
عباس گـ...ـ.ـردن کلـ..ـ....ـفتی کنان گفت: فکر کردی با ماشینت هر کی بخوای میتونی سـ...ـوار کنی ‌...
با ا_خ_م به من نگاه کرد ...
_ پیاده شو تا گر._دنتو نشکستم ...
داشت اب_رو ریزی میکرد ...
محمد پیاده شد و گفت : جنابعالی کی هستن ...مردی بیا گـ..ـ.ـردن منو بشکـ..ـن ...
تو یه چشم برهم ز...دن با هم درگیر شدن ...
مردم جمع شدن صدای دا...د و بیدا..د عباس همه جارو برداشت...
اقام و مامان رو بین جمعیت میدیدم ...
همه و_حـ..ـ...ـشت کرده بودن و هنوزکسی دلیل اون دعوا رو نمیدونست ...
عباس با صورت کـ.ـ.._..ـبود از بین دستهای محمد جدا شد ...
مردم میانجی گـ.ـری کـ.ـردن ...
عباس خ کنار د_هنشو پاک کرد و گفت: زنده ات نمیزارم ...
محمد از بین دست مردم جدا شد ...
_ بیا اینجا وایستادم ...
ولی عباس احساس د_رد داشت و نتونست تکون بخوره ....اقام جلو اومد ...
_ عباس اقا از شما بعیده ...
عباس با حر._ص به من نگاه میکرد ...
با عجله به سمت خونه رفتم و پشت سرمم نگاه نکردم ...
وارد خونه که شدم زهره دلنگرون گفت : صدای دعوای کی بود ؟‌
جوابشو ندادم ...کنار زدمش و رفتم داخل ...
مامان بدو بدو اومد داخل ...
زهرا کجا رفتی ؟‌
عباس داشت اب_رومو میریخت ...داشت زندگیمو نابود میکرد ...


اقام و عباس وارد حیاط شدن ...
عباس لـ..ـب حوضمون نشست ...
زهره دستپاچه جلو رفت ...
_ خـ...ـاک بر سـ...ـرم عباس اقا چی شد؟ نکنه شما بودی دعوا میکردی ؟
از پشت پنجره نگاهشون میکردم‌...
عباس مـ...ـ.ـشتی اب به صورتش ز..د و گفت: بی ابـ...ـرویی دیدم ...
رفته بودم دفتر خونه حاج اقا برای کار ...کار خدا شد ماشینم روشن نشد ...
اومدم درستش کنم دیدم خانمی که قراره بشه ز...ن من با یه مرتیـ...ـکه سـ...ـوار ماشین شد ...
د..._نبا_لـ...ـشون اومدم تا سر کوچه پیاده شد باهاش درگیر شدم ...
مامان صورتشو چـ..ـ..ـنگی ز..د ...
خدا مر.._گم بد..ه دختر ما رو میگی ؟
عباس دستهاشو روی کمـ...ـرش ز..د ...
_ بله زهره خانم تحویل بگیر ...دیشب به من میگی خواهرت قبول کرده مادرت گفته اون ما_ل توست امروز تو ماشین یه مرد میبینمش ...
اقام پـ..ـاهاش سـ..ـست شده بور نتونست سرپا بایسته و نشست لـ...ـبه پله ...
مامان چا_درشو روی صورتش کشید و گریه کنان گفت: چه خاکی بریزیم روی سرمون ...
عباس ا_هی کشید ...
_ چیکار میشه کرد ..‌اونم با اون خلافکـ...ـاره ...میگن صدتا پرونده باز داره تو اگـ..ـاهی ...
مامان گریه میکرد و اقام فقط سکوت کرده بود ...
عباس رو به زهره گفت : دیگه کسی خواهرتو نمیگیره اوازه اش امروز و فردا تو شهر میپیچه ...حیف از ابـ...ـروی این همه سا_له اقات ...
زهرا همشو به باد داد ....
اشکهام میریخت و نمیتونستم حتی از خودم دفاع کنم ...
عباس سرپـ..ـا ایستاد کمـ...ـربندشو روی شـ...ـکمش تکونی داد و همونطور که بادی تو غبغب مینداخت ...
_ حیف از خانواده ابـ...ـرو دا..ر شما ‌...
به سمت درب میرفت ....مامان د..._نبا_لش رفت ...ا_لتماس کنان گفت : عباس اقا به پدرش ر.._حم کـ..ـن ...مگه شما دلباخته اش نبودی ...
ا...ب تو...به میریزم سرش انگشتر دستش کن نزار رسـ...ـوای مردم بشیم ...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم ....مگه من چه کار خطایی انجام داده بودم ...
نفهمیدم چطور بیرون رفتم ...
خودم اشکهام مهلت نمیداد ...
فقط پایین میریختن ...


با صدایی که از شـ...ـدت گریه و شاید تر.._س گرفته بود ...
پامو تو حیاط گذاشتم ...
اقام فقط به روبرو خیره بود ...به سمتش رفتم ...
روبروش نشستم و گفتم : اقا بخدا تهـ...ـمت میز...نه ...من فقط سـ....ـوار ماشینش شدم همسایه عمه بود ...فقط منو رسوند ...
اون و من باهم ربطی نداریم ...قر...ان بیارم قـ...ـسم بخورم‌...شما منو بزرگ کردین شما منو میشناسید ...
اقام به صورتم خیره شد ...
لبخند تلخی زد ...
_ من بزرگت کردم ...دختر درس خـ..ـو_...ن با ا..برو و با کمالات ...همه ارزشون بود تو دخترشون بودی ...
_ الانم من همونم ...
_ کاش کور بودم ...فردا سحر که بشه د_هن مردم همه بازه ..‌میگن دختر علی احمدی ...همونی که خودشو میـ....ـ.ـکـ.ـ...ـشت تا عبادتش پاک باشه ...دخترش شده مایه بی ابـ..ـرویی ...
مامان جلوتر اومد ...روی پای خودش ز..د ...
_ علی اقا خودت یکاری کن ‌...
زهره ناراحت بود ولی یجورایی خوشحالم بود چون همیشه به اینکه اقام بهم محبت میکرد یا میزاشت بیرون برم حسادت میکرد ‌...
اقام لبخند زد دستشو کنار صورتم گزاشت ...
چقدر دستش گرم بود صورتمو به دستش فشـ...ـردم ...
رو به مادرم گفت : به عباس اقا بگو جمعه شب برای محرمیت خواندن و انگشتر دست کردن بیان ...
خواستم چیزی بگم ...
دستشو جلو د...هنم گزاشت ...
_ کلمه ای حرف بز...نی تا عمر داری به روت نگاه نمیکنم ...
اقام هم داشت اونا رو تایید میکرد ...
عباس جلو اومد خوشحال در حالی که انگار منت داشت سرم میزاشت گفت : علی اقا حرفت حرفه ؟
اقام با سر گفت : اره ...
عباس خوشحال نگاهم میکرد ...
اشکهام دیگه نمیریخت و فقط به اقام خیره بودم ...
صداش میلر...ز...ید ...
_ دیگه اجازه نداری از خونه بیرون بری ....حتی مدرسه ...
مامان دلش خنک شده بود ...
_ نمیزارم جایی بره قـ..ـلم پـ...ـاهاشو میشکـ..ـنم دیگه نا_...مو_س مردم ...امانت دست ماست ...
دست اقام که از رو د_هنم برداشته شد ...
اروم گفتم‌: اقا نکـ...ـن ...منو داری زنده زنده چـ..ـا...ل میـ...ـکـ...ـنی ؟


اقام با اندوهی گفت: کاش امروز کور بودم ...کاش مر._ده بودم ...
ولی اون واقعیت بود ...‌اقام به عباس گفت اخر هفته بیان‌...
میدونستم هیچوقت ز..یر حرفش نمیزنه ...
عباس بشکن ز..نان رفت و ما موندیم و یه کوله بار غم ...
زهره از اب گل آلود ماهی میگرفت ...
_ وای بازم خداروشکر به مرد..ونگـ..ـی عباس اقا ...باز خوبه نز..د زیر همه چیز ...تو خجالت نمیکشی زهرا چطور تونستی با ابـ...ـروی اقام بازی کنی ...برات کم گذاشته ...
حوصله اشو نداشتم ولی اون بود که ول کن من نبود ...
_ زهرا خانم برو در حق من دعا کن دعا کن که عباس بازم خواستت ...
با صدای بلند روبروش ایستادم ...
_ د...هنتو ببند ...تو چقدر ادم بدی هستی ...حیف اون بجه که تو شـ...ـکم توست ...خدا جواب اون قلب سیاهتو بده ...
دستشو بالا برد تو صورتم بز..نه که اقام گفت : زهره دستت رو بنداز ...
زهره دستشو رو هوا مـ...ـشت کرد ...
نفس عمیقی کشیدم ...
_ درسته امروز تو بردی اما خدا جای حق نشسته به تمام اون نما..زهایی که اقام خوانده ...همون عبادت پاکش قـ...ـسم میخورم همه اینا بخاطر بدبخت کـ..ـردن منه ...
امروز چشم های اقام نمیبینه اما خدا که میبینه ...من دستمم به هیچ نامحرمی نخورده ...
به سمت داخل دویدم ...تو اتاق درب رو بستم و نفسم بالا نمیومد ...
چه بلایی داشت سرم میومد ...
خدایا من کاری نکرده بودم‌...
حس حالت تهوع گرفته بودم ....
مانتوهایی که خـ.ـ...ـر.._یده بودم رو روی زمین دیدم ...
گوشیمو از تو کیف بیرون کشیدم ...
حتی نمیدونستم چیکار باید انجام بدم ...
فقط شماره خونه عمه رو گرفتم ...
اکرم خودش جواب داد ...هق هق هام نمیزاشت حرف بزنم و لاب لای گریه هام گفتم: اکرم ...
_ زری تو هستی ؟‌
_ اکرم به دا..دم بر..س ...
_ چی شده ؟ خوبی ...مامان بیا زری داره گریه میکنه ‌..
نتونستم جواب بدم نتونستم حرف بزنم ...
گوشی رو قطع کردم ...
روی زمین نشستم ...
خبر از بیرون نداشتم و نمیدونستم چی شده ....
گاهی صدای مجید میومد و گاهی مامان ولی انگار هوشیار نبودم ...


سرمو به دیوار تکیه داده بودم‌...
با تکون دستی به خودم اومدم ...اکرم بود ...
با دیدنش انگار دنیا رو بهم داده بودن ...خودمو تو بغـ..ـلش انداختم ...
اکرم سرمو نوازش کرد ...
_ چی شده زری ؟‌
نتونستم براش بگم و فقط محـ..ـکم بغـ..ـل گرفته بودمش ...
اکرم یکم که اروم شدم گفت : بیرون که غوغاست ...مجید و زهره دا_غ کر._دن چخبر شده ؟!
نفس کشیدم و براش تعریف کردم ...
لـ...ـبشو گز._ید ...
_ اینا چه ربطی داره بخوان شوهرت بد...ن به عباس ؟‌
_ نبودی ببینی چخبر بود مردک میگفت کسی دیگه منو نمیگیره ...
_ به جـ.ـ....هنم بتر..شی که بهتره ...
_ اقام حرفشو ز..د ...
_ چیکار کنم ...
دستهاشو فـ...ـشردم و با نا_له گفتم : اگه من مر...دم قول بده به محمد بگی دوستش داشتم ...همیشه شنیده بودم عشق تو یه نگاه اما درک نمیکردم ...
اما اونروز وقتی دیدمش قلبم نز...د ...
برای چند لحظه قلبم نز..د ...
اکرم من عاشقش شدم ...
اگه من خودمم کـ.ـ....ـشتم بهش بگو بخاطر اون رفتیم پارک تا یوقت در موردم فکرای بدی نکنه ...
_ زبو...نتو گا..ز بگیر دختر ...مگه من مر....دم ..
_ به جون تو قسـ...ـم به جون محمد قـ...ـسم اخر هفته قبل اینکه انگشتر اون مردک بیاد تو انگشتم مر._گ موش میخورم ...
_ زری تو رو خدا دیونه بازی در نیار ...
_ اکرم میگم میخوان منو بد..ن اون چـ...ـندش ‌..
_ منطقی فکر کن زری ...حتی اگه محمد هم میومد جلو اقات تو رو به اون نمیداد ...اون خلافکا..ره ...همه میگن ...
_ تو با چشمهات دیدی یا اقام دیده ؟
_ همه میگن ...
_ عشق این چیزا سرش نمیشه ...
به اصرار من اکرم شب موند پیشم ...
اونشب صبحشم قشنگ نبود ...از اتاق بیرون نمیرفتم ...
میدونستم ظهر شده ...
صدای مادر عباس بود چقدر لحن صداش بد بود انگار داشت با منت در موردم حرف میز..د ‌‌‌‌.‌..
اکرم دستهامو میفـ..ـشرد تا اروم بگیرم و مبادا سکته کنم ...


اکرم‌ ا_هی کشید و گفت : زری من با_ید برم خونه مون فردا امتحان دارم ...
_ میدونم ...برو ...
_ فردا شب بله برونته ...
هر دو بغض کـ...ـرده بودیم ...
دستی به موهام کشید ...
_ به بابام میگم بیاد با دایی حرف بز_نه من تحمل ندارم اینطور ببینمت ...
_ مهم نیست اکرم ...
_ میتر._سم یوقت واقعا خودتو نکـ.ـ....ـشی ...
_ به خدا اینکارو میکنم...
عصر بود که اکرم رفت و منم رفتم بیرون اتاق ...
مامان داشت یه لباسی رو میشکـ...ـافت و زهره هم یه کاسه زرد الو روبروش بود و میخورد ...
مهدی با دیدنم صدای تلویزیون رو کم کرد و روی شـ...ـکم خوابید نگاهم کرد ...
_ زری راسته میگن میخوای ز...ن اون شـ...ـکم گـ...ـنده بشی ؟‌
زهره با ا_خ_م بهش گفت : شـ...ـکم گـ...ـنده چیه د_هنتو ببند اسمش عباس اقاست ...
به سمت توا.._لت رفتم و گفتم: مطمئن باش حنا..._ز.. مم دستش نمیرسه ...
یه لحظه مامان تر..._سید چون میدونست من تهد_ید نمیکنم و کله شـ...ـقـ..ـ.م ...
ولی بازم زهره داشت تو گوشش پچ پج میکرد ...
اکرم رفته بود و همه چیز بدتر شده بود ...
زهره عمدا بلند بلند میگفت : عباس اقا گفت انگشتر خـ.ـ...ـر._یده ...چا_در هم که مادرشوهرم از کر...بلا اورده بود....یه شال و کفشم رسم دارن ما باید بخـ...ـ..ـر._یم ...مجید به عنوان برادر بزرگتر با_ید بخره ...
دست و صورتمو شستم و بیرون رفتم ...
مامان داشت در مورد پذیرایی میگفت و تعداد مهمونا ...
_ اقات گفت مردا رو تو حیاط فرش بندازیم بشینن ...ز..نا هم داخل ...
_ مامان اون پیراهن بنفشه منو یکم گشاد کـ..ـن فردا بپوشم ...
_ حوصله خیاطی ندارم زهره یچیز دیگه تـ..ـنت کن ...
_ راستی زهرا چی بپوشه ؟‌
_ براش یه پیراهن سفید صورتی دوختم اگه ببینی ...
بیا زهرا تـ...ـنت کـ..ـن ببینم خوبه ...
بی اهمیت بهش سرکی تو اتاق کشیدم اقام نبود ...
برگشتم‌ تو اتاق و تا کسی نیومده درب رو قفل کردم که مزاحمم نشن ...
حال تکون خوردن تو جا رو هم نداشتم....


هوا تاریک‌ میشد و من چیزی تو د_هنم نذاشته بودم ...
مهدی مهربونتر از خواهر و مادرم بود با بشقاب ماکارانی اومد داخل و گفت : اجازه هست ؟‌
با سر گفتم بیا داخل ...
اومد روبروم و گفت : همیشه بیرونم میکردی یادته ...
خنده ام گرفت از لحــ..ـنش ...
چنگال رو دستم داد و گفت : بخور وگرنه مـ...ـیمیـ...ـری ...
گرسنه بودم و نتونستم مقاومت کنم ...چندتا لقمه خوردم و تشکر میکردم که صدای زنگ‌ درب اومد ‌...
سرمو از کنار پنجره بیرون بردم تا ببینم‌ کیه ...
اقام جلوی دیدم رو گرفته بود ...
یکم صحبت که کردن کنار کشید...
چشم هام درست میدیدن ...
فرح خانم و عروسش بودن و پشت سرشون محمد اومد داخل ...
اونا برای چی اومده بودن ...
قلبم انقدر تند تند میزد که نتونستم تحمل کنم ...
مهدی رو فرستادم تا برام اب بیاره ...
گلوم که خـ....ـیس شد یکم اروم گرفتم ...
اقام دعوتشون کرد بشینن ...لای درب رو باز گذاشتم دلشوره داشت خـ...ـفه ام میکرد ...
نگاهی به بیرون انداختم ...زهره و مامان تو اشپزخونه پچ پچ میکردن ...
فرح خانم لبخند رو لـ....ـبهاش بود و روی جعبه شیرینی یه شاخه گل گزاشته بودن ...
اقام روبروشون نشست ‌...
اقام خیلی با ادب بود و بی احترامی رو بلد نبود حتی به دشمن خودش...
فرح خانم با صدای بلند گفت : تو رو خدا زحمت نکـ...ـشین زیاد مزاحم نمیشیم ...
مامان با چا_در روی سرش اومد پذیرایی و چای اورد ...
فرح خانم به مهدی نگاهی انداخت ...
_ زری و این اقا پسر رو فقط دارین ؟‌
مامان سینی خالی رو روی میز گذاشت و گفت: نخیر زهره دختر بزرگم هستن ...
_ ا_خ بله ...همون که برادر شوهرش مزاحم پسرم شده بود ...
زهره با تو_پ‌ پر اومد نزدیکشون و گفت : نخیر اشتباه به عرضتون فرمودن ...اقا زاده شما مزاحم شدن ...
فرح خانم نیش خندی زد ...
_ کاش پسر من مزاحم میشد تا الان مجرد نمیموند ‌‌‌...


ولی زهره بس نکرد و ادامه داد:
_ به چه حقی پسر شما باید عباس اقا رو به اون روز بندازه...
_ دعوا بین دوتا مرد بوده ما زنها چرا دل بسو_زونیم ...اگه مر._دن پس بلدن از حق خودشون بیان ...
سرشو به سمت اقام چرخاند ...
_ حاج اقا من دختر یه مرد قبل انقلابی بودم ...مثل شما شاید اعتقادات خوبی ندارم اما خدا رو میشناسم ...
برای امر خیر اومدم دخترتون رو برای پسرم خواستگاری کنم ...
اقام پاشو روی هم انداخت ...یکم به محمد نگاه کرد و گفت: شما و عباس اقا همو از قبل میشناختین ؟
_ نه اولین بار میدیدمشون ...
_ عباس اقا ادم‌ محترمی هستن ...
فردا شب قراره انگشتر دست دخترم بکـ...ـنه ...
فرح خانم با تعجب گفت : شما مگه دختر دیگه ای جز زری دارین ؟
_ نه ...برای زهرا انگشتر میارن ...
فرح خانم به محمد چشم دوخت ...
انگار خبر داشتن و اومده بودن ...
اروم‌ وارد پذیرایی شدم و سلام کردم ...
اقام نگاهمم نکرد ولی مامان گفت : تو بهتره تو اتاقت بمونی ...
کنار ستون دستهامو پشتم مخفی کردم و ایستادم ...
محمد اروم به اقام گفت : اگه اجازه بدین مادرم دخترتون رو خواستگاری کنه ؟
_ دختر من و شماوصله هم نیستین ...
_ میدونم دختر شما لیاقتش خیلی بهتر از ماست اما اون مردک هم لایقش نیست ...اون مرد یه حیـ...ـ...ـو_ون به تمام معناست ...
زهره خواست چیزی بگه که اقام بهش چشم غـ.ـ....ره رفت ...
اقام سرپا ایستاد و گفت : اگه برای چای خوردن میشنید قدمتون رو چشم هام ولی اگه بحث زهرا ست من جوابم منفی ...لطفا تشریف ببرین ...
فرح خانم بلند نشد و گفت : من برای بله گرفتن اومدم ...
_ دختر من تیکه شما نیست ...
_ شما مشخصه ادم با تجربه ای هستین چرا نظر خود زری رو نمیپرسین ؟
اقام سکوت کرد ولی نگاهشو به من دوخت ...
فرح خانم ادامه داد ...
_ دختربرای پسر من کم نیست اما بهم‌گفت بیام در این خونه رو بز..نم ...
اشک ذوق تو چشم هام حلقه بست ...

.محمد خودش خواسته بود و مادرشو اورده بود ...
جرئت گرفتم و سرمو بلند کردم تو چشم هاش نگاهی کردم ...
محمد تو چشم هام نگاه کنان سرشو پایین انداخت ...
اقام اروم گفت : فردا باهاتون تماس میگیرم ...
مامان ابروشو بالا داد ...
_ فردا سرمون شلوغه کلی مهمون دارم علی اقا ...بله برون داریم ...
_ ایرادی نداره تا ظهر بهتون خبر میدم ...
فرح خانم‌...به من نگاهی کرد و گفت : محمد زری رو میخواد ...اون چشم ها هم میگن محمد رو میخواد ...چرا باید سنگ بندازیم سر راهشون ...فردا روزی دلشون پی هم باشه و تو خونه کسی دیگه خوبه ؟‌
اقام فقط گفت : پسر شما بد...رد دختر من نمیخوره ...
_ چرا مگه چشه ؟
_ ....
سکوت اقام خیلی بد بود ...
دلم میخواست همون لحظه محمد دستمو بگیره و با خودش ببره ...
دلم نمیخواست دقیقه ای تو خونه اقام‌بمونم ...
غافل از اینکه چه در پیش رو دارم ...
روزگار برام دوخته بود و اماده باید تـ...ـنم میکردم ...
نا_خنمو تو دستم فـ...ـرو میکردم ...
فرح خانم سرپا ایستاد ...
شاخه گل رو برداشت به سمت من اومد گل رو به سمتم گرفت و گفت : از طرف پسرم برای توست...
لبخند رو لـ..ـبهام‌ نشست و دستمو جلو بردم ...
گل رو بین دست گرفتم و بوییدم ...
سرشو جلو اورد صورتمو بو_سید ...
_ فردا صبح میام ...
اروم‌ نزدیک گوشش زمزمه کردم‌...
_ منتظرتونم ...
لبخندی زد و رفتن سمت درب ...
دلم گرفت چرا میرفتن ...کاش میموندن ...
محمد سرشو بالا نمیاورد و جلو رفت دست اقامو فشـ...ـرد ...
مغرور من کلمه ای نگفت و بیرون رفت ...
قطره اشک هام میریخت ...
زهره عصبی چا_درشو زمین انداخت و گفت : با چه رویی اومده ....اقام اومد داخل صدای بسته شدن درب اومد ...
اقام فوتی کرد به صورتم خیره شد ...خیـ.ـ..ـس اشک بود ...
از شد...ت گریه هق هق میکردم ...
_ تو هم دوستش داری ؟‌


چطور جرئت کردم چطور به زبونم اومد ...
_ اره ...
اقام روی زمین نشست ...
_ چند وقته با هم دوست هستین ؟‌
یهو به خودم اومدم ...
با عجله گفتم : ما با هم دوست نیستیم‌...
_ پس تو ماشینش چیکار میکردی ؟
_ فقط منو رسوند ...
_ پس چرا اومده خواستگاری ؟‌
جلو رفتم روبروی اقام زمین نشستم ...
دستهامو تو هم قلاب کردم تا نلر..زن و گفتم : من اونو وقتی دیدم دوستش دارم ...ولی به جـ..ـون خودت قـ..ـسم خبر نداشت ...
اقام دستشو کنار صورتم گزاشت ...
_ تو رو جدا از بجه هام دوست داشتم ...
اما تو کاری کردی تو کوچه و محله نتونم سر بلند کنم ...میدونی از فردا پشتت حرف میزنن ...
_ میدونم ...
_ پس چرا این کارو کردی ؟‌
_ باور کن اقا کار اشتباهی نکردم ...
_ اون پسره خلافکاره رو دستش جای تاتو ها رو دیدی اون به نظرت چه اینده ای داره ؟‌
زهره با حالت مسخره گفت : معلومه جاش ز_ند_انه ...اخر و عاقبت نداره ...
اقام دوباره گفت : نمیخوام روزی برسه با دوتا بجه اواره دادگـ.... اه و پاسگـ.... اه باشی ...
_ نمیشم ...من درستش میکنم ...
_ به حرف من گوش بده با دل خوش زن عباس شو ...
زهره عصبی گفت : اقا چرا ازت نظر میخوای فردا شب محـ....بوره بله بده ...کم ابـ....رو ریزی نکرده ...اگه عباس نگیردش امثال همین ولگرد میان سراغش ...از ابـ...ـرومون جلو مادرشوهرم نمیتونم سرمو بلند کنم ...
اقام با جدیت به زهره گفت : میشه ساکت بشی ...
ا_هی کشیدم و ادامه دادم ...
_ اقا دل که حساب و کتاب نداره ...اگه روزی شکستم خوردم دوست دارم بگید خودم کردم ...
من زن عباس نمیشم اول خودمو میکشم اما اگه جرئت نداشتم فـ...ـرار میکنم ...
چشم های اقام دو برابر شد و خ تـ....ـوش موج میزد ...


اقام‌ عصبی گفت : تو بیخود کردی ...
_ پس اجازه بده ز...ن محمد بشم ...
اقام یه لحظه خندید ...
_ اسمشم بلدی ... برو ز..نش شو ...
_ اینجوری نه ...با_ید باهام بیای محضر ...با_ید با دست خودت منو از این خونه بفرستی بیرون ...
مامان و زهره تر.._سیده بودن از تصمیم اقام ...میخواستن دخالت کنن ...
اقام دستمو بین دست گرفت ...
_ نکـ..ـن بابا جان بخاطر من نکـ..ـن ...از این محله میریم ...خونه رو میفـ.ـ...ـر._وشم میریم یجایی که کسی نشناسدمون ...
مامان پشت دستش زد ...
_ علی چی میگی مگه میشه ؟‌فردا محرمیت میخانن و یک ماه نشده عقد میکنن ...
اقام دست بلند کرد تا اروم بشن ...
یکم نفس عمیق کشیدم بغضمو فـ.ـ.ـرو خوردم و گفتم‌: هرجا هم برم از تو سرم بیرون نمیره ...من تو این هجده نوزده سال که اقا صدامم پسری نشنیده ...اما دلم یبار یکی رو خواسته ...همیشه پشت و پناهم بودین اینبارم باشین ...
_ بهش زنگ بزن بگو بیاد اینجا کارش دارم ...
دلم لر._زید و گفتم: من شماره اشو ندارم ...
اقام یکم دلش شاد شد و انگاری دلش قـ.ـ...ـر._ص شد راست میگم ...
_ زنگ‌ بزن عمه ات بگو بره در خونه شون خبرش کنه ...
مامان و زهره مثل اسفند رو اتـ..ـیش بودن ...
با عجله به سمت گوشیم رفتم‌...
عمه خودش جواب داد ...
_ جانم زهرا ؟‌
_ عمه سلام ...خوبی
_ سلام به روی ماهت اونجا چخبر بود ...فرح خانم رو دیدم گفت اومدن خونه تون ؟‌
_ عمه اره ...اقام میخواد با محمد حرف بز..نه شماره نداریم میشه بری بهش بگی ...
عمه باور نمیکرد گوشی رو دادم تا خود اقام صحبت کرد ...
دلم میلر..._زید اما خوشحال بودم‌...
یه هر چیزی فکر میکردم جز عباس ...
چشمم به درب حیاط بود ...مامام و زهره اتـ...ـیشی نموند که به جون اقام نندازن اما اون فقط ساکت بود ...
ساعت جلو میرفت و دیگه داشت دوازده میشد که درب رو زدن ...
مهدی بدو بدو رفت ک قامت بلند محمد تو چهارچوب نمایان شد ...
سلامی کرد و اونم متعجب بود از اون دعوت ....

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarechadori
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه rkqnix چیست?