دختر چادری 3 - اینفو
طالع بینی

دختر چادری 3


محمد یالا گفت و به سمت داخل میومد که اقام گفت : کسی حرفی نمیز...نه ...
اقام‌وارد حیاط شد و گفت : زهرا چایی بیار چا_درتم سرت کن ...
چشمی گفتم ...
با عجله جای میریختم ...زهره کنارم ایستاد ...
_ خیر نمیبینی ا_برو بر ...
_ دست از سر من بردار زهره من با تو چیکار کردم مگه ...
_ هیچی تو زندگی من اختلاف انداختی ...
_ من از اولم با برادرشوهر تو کاری نداشتم ...
با سینی چای وارد حیاط شدم ...
اقام اشاره کرد درب رو ببندم و بشینم‌...
خودش سینی رو ازم گرفت زمین گذاشت ...کنار اقام نشستم ...چا_در گل دار مامان روی سرم بود ...
اقام چای تعارف کرد ...
محد استکان رو بین دستش گرفت ...
_ اتفاقی افتاده که زنگ زدین بیام ؟
_ چند تا سوال داشتم‌...
_ بفرمایید ؟
_ دختر منو برای چی میخوای؟
محمد نیم‌ نگاهی بهم انداخت ...
_ برای زندگی ...
_ چرا زهرا رو انتخاب کردی ؟‌
_ هزارتا دلیل داشتم و دارم ...
_ دختر من تو رو خواسته نمیخوام بعد مر.._گم بهم لهـ..ـنت بفرسته ‌...صبح دوستی دارم برگه ازمایشاتون رو میده بهتون برو بگیر ...
تا غروب عقد کنید ...
تا افتاب هست با خودت ببرش ...
با تعجب به اقام چشم دوختم ...
محمد هم متعجب بود ...
اقام چایش رو سر کشید ...
_ تا محضر میام ولی بعدش دیگه نه ...
رو به اقام چرخیدم و گفتم: اینجوری که نمیشه اقا ...
دستشو روی بینی اش گذاشت و گفت : هیس ...حرف نزن ...تا امروز خودت بودی ...الان من میگم‌ ...
اگه نمیخوای حرفی نزن ...
به محمد چشم دوختم سرش پایین بود ...
_ چشم ...هر چی شما بفرمایین ...
_ نه جاهاز میدم نه عروسی میخوام اما مهریه با_ید بندازی ...
_ تعدادشو بفرمایید ...
_ فردا میگم‌...
باور کردنی نبود ...مگه میشد ...
اقام با محمد رفتن جلو درب نمیدونم چیا بهم گفتن که یکساعت طول کشید ...
صدای روشن شدن ماشین محمد اومد که رفت ...


اقام وارد حیاط شد همه بهش چشم دوخته بودیم ...
رو به من گوشیشو جلو اورد ...
_ شماره اشو ذخیره کن تو گوشیم ...صبح هفت بیدار شو بریم برگه ازمایش بگیرم براتون ...
مامان نزدیک بود پله هارو بیوفته ...
با د_هن باز به اقام نگاه میکرد ...
به اتاقم رفتم و انگاری دلم شاد شده بود ...مثل دیوونه ها الکی میخندیدم ...
اونشب چه خواب قشنگی بود و ساعت دو خوابیدم و شش بود بیدار شدم ...
بیصدا رفتم حمام و با عجله بیرون اومدم ...
اقام داشت چای میخورد ...مامان کنار اشپزخونه زانوی غم بغـ..ـل گرفته بود...
چا_درمو سر کردم وکیفمو برداشتم ...مامان هنوز منگ بود و به زهره چشم و ابرو میومد که چرا مجید هنوز نیومده ...لااقل اون جلوی اقامو بگیره ...
اقام پراید سفیدشو که تازه خـ....ـ..ـر.._یده بود از حیاط بیرون برد و سـ..ـوار شدم ...
مامان جواب خداحافظیمو نداد و منم با چشم های پر از اشک راهی شدم ...
اقام شماره محمد رو گرفت و گفت جلو ازمایشگاه باشه نوبت بگیره ...
دوست اقام دفتر دار بود تلفنی همه چیز رو اماده کرده بود ....انگار زندگیمو رو دور تند گذاشته بودن و جلو میرفت ...
جلوی ازمایشگاه که رسیدیم اقام به سمتم چرخید ...
_ پیاده شو ...
ولی پاهام توان نداشت ...
محمد روبروم ایستاده بود ...جلو اومد و اقام با بسم الله پیاده شد ...
چا_درمو مرتب کردم ...
تازه معنی استر.._س رو میفهمیدم ...
مادر محمد از ماشینش پیاده شد ...
فرح خانم جلو اومد شال گیپوری روی سرش بود و موهاش رو میشد دید ...
اقام سلام کرد و سرش پایین بود ...برگه هارو به دستمون داد و نشستیم تا صدامون بز..نن ...
فرح خانم کنارم نشسته بود ...کفش هاش پاشنه داشت و چقدر قشنگ بودن ...خیره به کفشش بودم که گفت: مادرت چرا نیومده ؟‌
نمیدونستم چی باید بگم ...
اقام جای من گفت : مادرش مخالف بود ...
فرح خانم ابروشو بالا داد: به ازدواج دخترش مخالفت میکنه اما با_ید امروز کنارش میبود ...
بعد ازمایش بریم فرصت هست حلقه بخـ.ـ...ـر.._ین ...


طبق گفته فرح خانم بعد ازمایش رفتیم حلقه خـ.ـ...ـر.._یدم ...
اولین طلافـ...ـ.ـر...وشی یه حلقه طلافـ...ـ.ـر..وش بهم پیشنـ...ـهاد داد و همونو گرفتیم ...
اقام حتی پو_ل حلقه محمد رو هم نداد ...
مادرش هر دو رو حـ..ـساب کرد و یه زنجیر وپلاک هم خـ...ـ.ـر..ید ...
متوجه بودم اصلا با محمد صحبت نمیکنه ...
محمد اصلا جلو نیومد بیرون طلا فـ...ـ.ـر..وشی موند و اقامم که اخمو بود...
فرح خانم پلاک وان یکاد رو نشونم داد ...
_ خوشت میاد؟‌
_ خیلی خوش سلیقه هستین ...
لبخندی زد و داخل کیفش گذاشت ...
برگشتیم سمت ماشین هامون ...
محمد اب میوه خـ.ـ..ـر..یده بود به اقام تعارف کرد ...
زیر اون خورشید و گرماش تـ.ـ...ـنم میسو_خت و گلومم خشک بود ...
اقام دستشو پس ز..د و اشاره کرد سـ..ـوار بشم ...
محمد بطری اب میوه رو به سمتم گرفت ...دستشو رد نکردم اب میوه رو گرفتم ...
_ ممنونم ...
_ نوش جان ...
وقت ناهار بود ولی میرفتیم سمت محضر ...
اقام درب ماشین رو باز کرد ...
_ سـ..ـوار شو بریم ...
تمام مسیر تا محضر رو فقط نگاهش کردم‌...
نگاهم نمیکرد اما با تمام عقایدش در حقم پدری کرده بود...اون میدونست محمد و ما سازگار نیستیم ...میدونست ما تیکه هم نیستیم ...میتونست با ز.._ور شوهرم بده به عباس اما پدری کرد و پشتم بود ...
همون بودنش می ارزید به نبودن ها ...
جلوی محضر نگه داشت شناسنامه هامون رو از داشبورد برداشت ...
میخواست پیاده بشه ....
دستمو روی دستش گذاشتم ...
_ اقا ؟
مکث کرد ...
دلم قد به کوه سنگین بود ...
_ اقا ؟ میدونم راضی نیستی اما تا اخر عمرم مدیونتم ...مدیون امروز و بزرگیت ...
خـ...ـم شدم پشت دستشو بو_سه زدم ...
به سرم دست نوازش نکـ...ـشید اما حس کردم لبخند میزنه ...
دوست پدرم حسابی تحویلمون گرفت ...چای اورد و شیرینی ...
رو به پدرم گفت : دست خالی اومدی علی ...با_ید شیرینی میاوردی ...


محضر دار اطلاعاتمون رو ثبت میکرد ...
و گاهی با اقام صحبت میکردن ...اقام شناسناممو روی میزش گذاشت و گفت : مهریه اشم ثبت کن....
تعداد سکه ها بالا بود ولی نه محمد نه مادرش مخالفتی نکردن ...
مادرش زیر لب ذکر میگفت و من تمام مدت با نا..خن های دستم خودمو مشغول کرده بودم‌...
صدای محضر دار منو به خودم اورد ...
_ عروس خانم بشین پای سفره عقد ...
محمد نشسته بود اونجا ...منم کنارش جای گرفتم ...
محضر دار یکم مکث کرد و رو به مادر محمد گفت : با چادر مشکی عقد کنن ؟‌
فرح خانم با دقت نگاهم کرد شال مشکی سرم بود ...دستی به شال خودش کشید و گفت : با من عوض میکنه ...
جلو اومد و شالمون رو تغییر دادیم ...
نه کسی بود بالای سرم قند بسابه نه کسی بود بگه عروس خانم ایا وکیلم ...
عاقد یه بله ازم گرفت و خطبه رو جاری کرد ...
از محمد هم بله رو گرفت ...فرح خانم دست ز..د و میخندید ...از ته دلش داشت میخندید ...
محمد سرشو بالا گرفت و خندهای مادرشو تماشا میکرد ...
فرح خانم به سمتمون اومد ...
بغض جالبی تو گلـ...ـوش بود که هم میخندید هم گریه میخواست بکنه ...
خـ...ـم شد گردنبندی که خـ.ـ..ـر..یده بود رو به گر..دنم انداخت ...
به محمد نگاه نکرد ...
_ خوشبخت بشید ...
میخواست ازمون فاصله بگیره که محمد دستشو گرفت ...
دستش به وضوح میلر..زید ...
محمد سرپا ایستاد ...
بو_سه ای به سر مادرش زد و گفت : مرسی که اومدی ...
فرح خانم بدون اینکه سرشو بچرخوانه که نگاهش کنه گفت : بخاطراین دختر اومدم ...
سرنوشتش مثل من بود بدون پدر و مادر عروس میشه ...من بخاطر تو اینجا نیستم ...
دستشو از بین دست محمد بیرون کشید و رفت سمت صندلی ها ...
اقام اخرین امضاهاشم زد و به سمتم اومد ...
چه لحظه تلخی بود اون لحظه حس میکردم چه اشتباهی کردم ...
محمد ارزشش رو داشت؟!...


محمد ارزش اون همه استر...س رو تو زندگیم داشت ...
فقط به اقام نگاه میکردم‌...
محمد به احترامش سرپا ایستاد ...
پاهام یاریم نمیکرد سرپا بشم ...
محمد دستشو جلو برد اقام دستشو فشرد و گفت : قول و قرارمون یادت نره ...
من که حتی نمیدونستم چه قول و قراری گذاشتن به د_هن محمد خیره شدم که مبادا مخالفت کنه ...
اقام با من کلمه ای حرف نزد و جلوی چشم همه رفت....
رفت و رفت ...
سرمو پایین انداختم و تو قاب چا_درم مخفی کردم تا اشک هامو نبینن ...
صدای فرح خانم رو شنیدم که کمک کرد بایستم ...
_ بیا بریم گریه نکن همه چیز درست میشه ...
سند ازدواج رو گرفته بود و رفته بود ...اقام رفت و ازم خداحافظی هم نکرد ...
دلم چه زود برای خونه مون تنگ‌ شده بود برای همون اتاق کوچیک و حتی صداهای رو مخی مهدی ...
عقب میخواستم بشینم که فرح خانم درب جلو رو باز کرد و سـ..ـوارم کرد ...
_ من میرم کار دارم خودم میام خونه ...
انگار اون تنها یاور من بود دستشو ول نکردم‌...
فهمید که دلم میجـ.ـوشه با لبخندی گفت : زود میام‌...
سری به عنوان تشکر تکون دادم و رفت...
خودمو بین چا_در خیلی ضعیفتر از همیشه میدیدم ...یه حمام دلم میخواست که همه اون حال و اوضامو بشوره و ببره ...
از خجالت حتی نگاهشم نمیکردم ...دلم خوش بود به اینکه محمد هم حسی بهم داشت ...
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : مادرم نگفت کجا قراره بره ؟‌
_ نه ولی گفت زود میاد ...
_ چیزی لازم نداری ؟
یکم از اون حالت بیرون اومدم و گفتم : اگه نمیومدی من امروز شاید مر._ده بودم‌...
وارد کوچشون شد و گفت : مر._دن دل و جرئت میخواد که هرکسی نداره ...
مطمئن باش نمیتونی خودتو بکـ...ـشی ....
از تو قوی تر هاشم نتونستن ...
شاید هزاربار خواستم‌ بـ.ـ...ـمیرم اما جرئتشو نداشتم ...

جلوی دربشون که نگه داشت پیاده شد ...
درب رو باز کرد و من هنوز تو ماشین نشسته بودم‌...حس غریبی داشتم ....ولی با دیدن اکرم و عمه تو حیاط که حیرون اینور و اونور میرفتن دلم یکم گرم شد ...
عمه بدو بدو اومد نزدیک سلامی به محمد کرد و خودشو بهم رسوند ...
تو صورتش هزارتا سوال بود ...
صداش میلر..زید ولی اروم گفت : بگو دروغ بوده تو با این پسر عقد کردی ؟‌
اروم‌میگفت تا محمد متوجه نشه ...
لـ..ـبمو گز...یدم ...
_ لـ..ـبتو گاز نگیر ...برادر من چطور راضی شد ...
عمه اروم تو سرم زد ...
_ تو کوری گرفتی ...تو نمیبینی ؟
_ عمه الان وقت این حرفا نیست ...
_ خدایا جا.._دو جـ..ـ.ـمبل ریختن جلوتون ...محمد که دید طولانی شد گفت : بفرمایید داخل ...
همسایه هارو میدیدم از فضولی جلو دربها جمع شده بودن ...
صدای پچ پچ هاشون میومد ...
همراه عمه وارد حیاط شدیم ...
محمد درب رو بشت ...ا‌کرم تنها کسی بود که لبخند زد و جلو اومد ...
همدیگر رو بغـ..ـل گرفتیم و چقدر بغـ..ـل گرفتنش بهم چـ...ـسبید من تنها ترین عروس دنیا بودم ...
زن برادر محمد تو پذیرایی منتظرم بود ...
دستهاشو میما_لید بهم و جلوتر اومد ...به محمد چشم دوخت ما هنوز حلقه هامون رو دستمون نکرده بودیم ...
نگاهی به انگشت محمد که انداخت انگار نفس راحتی کشید ...
شاید من خیلی حساسیت به خر...ج میدادم ...
بعد نگاهی به انگشت من کرد ...
محمد پاکت شناسنامه امون رو روی میز گذاشت و رفت سمت بالا ...
سپیده زن داداشش جلو اومد و گفت : خیلی خوش اومدین، مامان فرح کجاست ...
محمد رو پله های طبقه بالا بود که گفت : نمیدونم رفت کجا ..‌ولی گفت میام ...
سپیده برامون میوه اورد و گفت : بفرمایید بشینین ...
اکرم کنارم نشست و گفت : چی شد ؟‌
با پا بهش ز..دم و گفتم : میگم بهت....اروم گفت : عقد کردید ؟
_ اره ...
چشم هاش برقی زد ...
_ خدایا شکرت نجات پیدا کردی ...


سپیده روبرومون نشست ...
چه سالن پذیرایی بود بزرگ و پر از زرق و برق ....فرح خانم درست میگفت مثل خونه های شیک و مجلل زمان شا_ه نشینی بود ...
سپیده استر._س داشت خیلی بیشتر از من ...
_ مامان فرح نگفت کجا میره ؟‌
_ نه ...
_ امروز خیلی استر._س داشت ...دیشبم درست نخوابیده ...
_ منم نخوابیدم‌...منم استر._س داشتم ...
_ به کجا رسید کارهاتون ؟
مشتاق بود بشنوه و گفتم : خودمم نمیدونم‌...
محمد لباسهای مرتب تـ...ـن کـ..ـرده بود و اومد پایین ...
به عمه دوباره سلام کرد و گفت : بفرمایید یچیزی بخورین ...
عمه ا_خ_مو بود ولی رک بود ...
_ از گلوم‌پایین نمیره ...زن داداشم هزاربار زنگ‌ ز..ده کی باورش میشه ...
محمد با فاصله از زن داداشش نشست ...
نیم نگاهی به من که هنوز بین چا_درم بودم انداخت ...
_ خلاصه بفرمایید ...
همه سکوت کرده بودن و من دست اکرم رو محکم چـ...ـسبیده بودم ...
عمه میدونست با_ید بره و بودنش درست نبود ...
به اکرم نگاه کرد تا بلند بشن ...
اکرم دستمو فشـ...ـرد و بلند شد ...کاش اونا نمیرفتن ...
دوباره چشم هام پر از اشک شد ...بغض گلومو میفشـ..ـرد و اکرم گفت : میام باز ...
براش دست تکون دادم و فقط رفتنشون رو نگاه کردم ...
سپیده برای بدرقه تا جلوی درب رفت ...خبری از بجه هاش نبود ...دلم از شـ.ـ..ـدت گرسنگی پیـ..ـچ میخورد ...
حس کردم پشت سرم ایستاده ‌...
سرمو چرخواندم درست پشت سرم بود و بیرون رو نگاه میکرد ...
نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم‌.....
اروم گفتم : یه لیوان اب به من میدی ؟
به سمت اشپزخونه رفت و گفت: د_نبا_لم بیا ...
وارد اشپزخونه شدم ...برام از یخچال اب ریخت و گفت : اینجا یخچال میتونی ا_ب برداری ...
لیوان رو از دستش گرفتم ...
چقدر رفتارش سرد بود ...
انگار یه ادم دیگه شده بود ...
مامان همیشه میگفت مردا بعد عروسی عوض میشن انگار واقعا اینم عوض شده بود ...


چا_درمو از سرم در اوردم روی دستم انداختم ...
عطر و بوی غذا نمیومد و روی گاز خالی بود ...دلم داشت ضعف میرفت ...
یه لحَظه حس کردم چشم هام سیاهی رفت ...لیوان از دستم که افتاد میخواستم بیوفتم که محمد زیر بازومو گرفت ...
محـ...ـکم‌ چـ..ـسبیدمش ...
کمک کرد روی صندلی های غذا خوری نشستم ...خیلی روز سختی رو گذرونده بودم ...
فقط یادمه گفتم : دارم میمیـ...ـرم ...
مدام صدام میز...دن ولی جونی تو تـ..ـنم نبود تا جواب بدم ...
حالت ادمی رو داشتم که بختک روم افتاده بود ...
صدای اکرم میومد که نا_له میکرد و د_ردی که برام اشنا بود ...تو دستم سرم ز._دن و جای سو._زن..ش دستم میسو_زو_ند ...
اکرم هق هق میکرد و میگفت : زری نمـ...ـیری ...اگه تو بمـ...ـیری منم میمیـ...ـرم‌...
و دیگه انگار خوابیدم ....
چشم هامو نیمه باز کردم تو اورژانس خوابیده بودم‌...
اکرم کنار تخـ..ـتم بود تا منو دید با نا_له گفت : زهرا خوب شدی ؟‌
با سر گفتم : اره چی شد اکرم ؟‌
_ صبر کن محمد رو صدا بز_نم‌....نمیتونستم هنوز تکون بخورم ...
طولی نکشید محمد اومد بالا سرم ...
لبخندی زد و گفت : د_کتر گفت سرمش تموم بشه بیدار میشه ...ضعف کرده بودی گفت قندت خیلی پایین بود .‌..
دستمو به سمتش دراز کردم ...
_ کمک کن بشینم ...کمـ...ـرم د_رد میکنه ...
چه راحت دستشو پشتم گذاشت و منو که سبک هم نبودم مثل پر بالا کشید ...
به دیوار پشتم تکیه کردم گرسنه ام بود و اروم گفتم : اکرم میری یچیز بخـ..ـری بخورم گشنمه ...
اکرم قبل از اینکه چیزی بگه محمد گفت: الان میریم خونه سر راه غذا میگیرم‌...
یه مشـ..ـت قر.._ص و دا.._رو بهم دادن و راهی خونه شدیم‌....اکرم از عقب مدام حرف میزد و من هنوز منگ بودم‌...
چندتا قاشق غذا با استر.._س خوردم و تو اتاقی که رفته بودم خوابیدم ...
تشک هاشون نرم بود ولی هیچ چیز رختخواب خودم نمیشد ....
خواب ارومی بود که مسکن ها بهم هـ.ـ...ـد_... یه داده بودن ...


بیدار که شدم افتاب بالا اومده بود ...
هوا گرم بود دلم یه حموم‌ میخواست عادت هر روز صبحم بود ...
رومم‌ نمیشد از اتاق بیرون برم‌...
یکساعتی بود همونجا نشسته بودم ....
از پنجره بیرون رو نگاه کردم صدای ماشین اومد ...محمد بود بیرون میرفت ...
دلم میخواست خودم بدرقه اش کنم ...
از اون خجالت میکشیدم نبود خیلی بهتر بود ...به خجالت رفتم طبقه پایین ...
از روز قبل همه چیز محو یادم بود ...فرح خانم تا منو دید لبخند ز..نان گفت : بیدار شدی ؟‌
_ سلام ...بله ...خیلی وقته ...
میفهمید خیلی خجالتی هستم‌...
_ با این لباسها خوابیدی ...من رفتم برات دوسه دست لباس راحتی گرفتم‌ برو یه دوش بگیر میزارم جلو دست بپوش ...
باهاش حس راحتی داشتم و گفتم : محمد جایی رفت؟
_ فکر میکردم دیشب هیچ کدوم بدون هم نخوابین ...گفتم ا_تیش عشق دیشب یه عروس و داماد مهمون داره ....
از خجالت گونه هام سر._خ شدن ....
_ خجالت نکـ...ـش دیگه ز..نشی دیگه اما هر دو جدا خوابیدین ...
یکم ارومتر که شدم ...
_ شما با محمد قهرین ؟‌
_ جـ..ـدال بین مادر و پسر، تو نگران نباش تو رو به چشم اون نمیبینم ...
برو حموم طبقه بالا برات لباس میارم محمد رفته نون بگیره صبحونه بخورین ...
_ من نمیخواستم‌ اینطوری بشه ...
_ هیچ کسی نمیخواست ...ولی من خوشحالم باور کن راضی ام ...ازت خوشم‌ میاد ...خیلی بانمکی ...
_ ممنونم‌...
_ یه سوال دارم‌...
سراپا گوش ایستادم و گفت :واقعا با محمد رفته بودین خـ.ـ..ـر..ید که اون مرد دیدتون؟‌
اب د_هنمو قورت دادم جلوی مادرشوهر جواب پس دادن سخت بود ...
_ محمد منو رسوند و گفت اونجا تولیدی اشنای شماست فقط همین ...
لـ..ـبخند رو لـ..ـبهاش نشست و مشخش بود راضی شده از جوابم ...
زیر دوش اب گرم لذ_ت بردم‌....
چقدر حس سبکی داشتم ...دستم از جای سرم کـ.ـ...ـبود شده بود ...
روی صندلی بیرون حوله و تیشرت و شلوار خو...نگی گذاشته بود فرح خانم ...
ولی من حتی روم نمیشد اونا رو تـ.ـ..ـنم کنم‌...


فرح خانم ز..ن فهمیده ای بود یه ست لباس زیر تـ.ـ...ـنم کردم ...
انگار اندازمم دقیق میدونست مادرم که خیاط بود اینطور سایز منو نمیدونست ...
با خجالت بیرون رفتم‌...دعا دعا میکردم محمد نباشه اما پایین بود ...
صدای بجه های سپیده میومد ....
موهام نم دار بود و حس خوبی داشت وقتی پـ.ـ...ـشتمو خـ.ـ...ـیس میکرد ...
روم‌ نمیشد برم داخل اشپزخونه ...
نمیدونم چطور ولی فرح خانم فهمید اونجا هستم و صدام ز..د ...
_ عروس خانم بیا داخل ...
دهبار بلند بلند فوت کردم و رفتم داخل صدای سلامم رو خودمم درست نشنیدم‌...
چشم های سپیده یجوری شد و انگار توقع نداشت بی حجاب باشم‌...
محمد سرشو بلند نکرد نگاهم کنه ...با چای شیرینش و قاشقش ور میرفت ...
اروم نشستم‌...
بهم تعارف کردن و منم‌ با دستی که میلر..زید لقمه میگرفتم‌...
فرح خانم‌ از رو صندلی بلند شد و برای خودش چای میریخت ...
_ هر وقت حالت رو به راه شد با سپیده بر...ید لباس بخـ.ـ..ـر...ین ...
یه وقتم باشه برو ارایشگاه از اون چهره دخترونه بیرون بیا ...
یهو ناخواسته به زبون اوردن ...
_ اگه ابـ..ـرو بردارم مدرسه رام نمیدن ...
سپیده ریز خندید ...
_ مدرسه کجا بود خونه شوهر مدرسه نداره که ...
درست میگفت ...
مدرسه کجا بود ...اون روزها تموم شد که شاگرد اول منطقه و دبیرستان بودم‌...
محمد به صندلی تکیه داد بالاخره سرشو بالا اورد نگاهم کرد ...
عمیق نگاهم میکرد ...
منم بهش زل ز..ده بودم بخاطر اون چشم ها گرفتار شدم‌...
لبخند نمیز..د و سرد بود ولی نگاهش گرما بخش ...
اروم گفت : کی امتحان داری ؟
یجوری پرسید که دلمو لر...زوند و گفتم : فردا ...
_ میبرمت امتحان بده ...
سپیده شـ..ـاکی به فرح خانم‌ نگاه کرد ...
ولی اون دخالت نکرد ...دلم که هیچ خودمم شاد شدم‌...
یهو گفتم : مانتو شـ..ـلوار ندارم ...
_ بگو اکرم بره برات بیاره ...


اون لحظه محمد سو_پرایزم کرد ...
یکم حال و هوام عوض شد ...
میتونستم برم مدرسه اگه خبر عقدم به گوش مدیر میرسید حتما اخراجم میکرد اما همیشه یه جاهایی هوامو داشتن ...
چایم رو نوشیدم .فرح خانم برگشت سر میز و گفت : اون اتاق که توش خوابیدی برای مهمون بوده از قدیم اونطور بوده ...
تو توی اتاق شوهرت میمونی ...
سپیده لـ..ـب پایینش رو گا..ز میگرفت و ناراحت بود ...
چقدر میتونست خودشو تابلو جلوه بده ....
فرح خانم ادامه داد ...
_ من عزادار پسرم هستم وگرنه برات شام عروسی میدادم ...
اما اینطورم نمیشه امتحانت تموم شد یه سفر زیارتی برین ...
_ ممنونم ...
محمد خدارو شکر کرد و بلند میشد که منم بلند شدم‌...
با تعجب نگاهم کرد ...
میخواستم پیش اون باشم ...
اونجا یجوری برام راحت نبود ...
محمد به سمت بیرون رفت و من هم تشکر کردم ...
پشت سرش رفتم بالا ...
اناق اول برای اون بود ...وارد شد و درب رو نبست میدونست پشت سرشم ...
وارد اتاق که شدم از خلوتی و سادگیش تعجب کردم ...
هیچ چیزی تو اتاق نبود فقط یه کمد و یه دست رختخواب ...
محمد به سمتم چرخید انگار منتظر بود من چیزی بگم ...
منم که زبونم باز نمیشد ...
جلوتر میومد و من داشتم از درون ا_تیش میگرفتم ....
بهم که رسید بی مقدمه گفت : اگه میخوای بری مدرسه و بیای با_ید برات سرویس بگیرم ...پیاده نمیشه بری ...
سرمو بالا گرفتم ...تو نگاهش چی مخفی بود که من رو به خودش جذب میکرد ...
_ فقط سه تا امتحان دارم بعدش تعطیلم ...
_ باشه پس خودم میبرمت ...
_ ممنونم ...
_ اگه چیزی ازخونه پدرت میخوای بگو اکرم برات بیاره ...
_ من اینجا هیچی ندارم ...
_ میدونم ...


دستمو جلو بردم ...خیلی برام سخت بود دست محمد رو تو دست گرفتم اون محرمترین مرد به من بود ...
اروم گفتم : اگه بزاری من کلاس بزارم تو مدرسه برای دوتا امتحان اصلی که گذاشتن اخر میتونم پو_ل خوبی بگیرم و برم لباس و وسایل شخصی بخـ.ـ.ـر..م ...نمیخوام ازخونه پدرم چیزی بیارم ...
الان اقام خیلی ناراحته بیشتر ناراحت میشه ...
_ اقات ازم قول گرفت هیچ وقت نه خودم نه تو سمت خونه اش نریم ...پو_ل دارم نیازی نیست بری درس بدی ...با سپیده برو خـ.ـ..ـر..ید کن ...
_ ممنونم ...
_ تشکر لازم نیست ....انگار یه تیکه چوب رو تو دستم گرفته بودم انگار سرد بود و بی احساس ...
_ میشه با خودت بریم من خجالت میکشم با سپیده ...
از حرفم جا خورد و گفت : من کار دارم بیکار نیستم ...
_ هر وقت تونستی منم عجله ندارم ...
میخواست دستشو ول کنم تا بره اما دلم طاقت نیاورد خودمو جلو کشیدم و بین اون سـ.ـ...ـنه های سـ..ـفت ورزیده مخفی شدم ...
اشکهام بی صدا تی شرتشو خـ.ـ..ـیس میکرد ...اون چطور زندگی بود سهم من شده بود ...
گرمای دستشو پشتم حس کردم ...
دلم سبک شد با اون نوازش کوتاه و کوچیکش ...
با همون یه دلخوشی کوچیک ...
با صدای سپیده که بجه هارو صدا میز..د ....عقب رفتم‌...
محمد به ساعت اشاره کرد برم بیرون برگشتم میبرمت خرـ..ید ...
لبخندی زدم و مثل یه پرنده انگار پرواز میگردم‌...
محمد که رفت دوباره دلم گرفت ...
فرح خانم‌ یسری چیزا گفت باید بیاریم تو اتاق ...
ساعت جلو میرفت و خبری از ناهار نبود ...فرح خانم پشت پنجره به بیرون خیره بود و سپیده تو حیاط با بجه هاش ...
تو اشپزخونه حتی میز رو جمع نکرده بودن ...
خودمو با شستن و پختن اروم کردم ...
رفتم سمت فرح خانم و گفتم : ببخشید فرح خانم ناهار چی درست کنم ...؟
نگاهش پر از د_رد بود ...
_ یچیزی میگیم میارن ...هیچ کسی حوصله اشپزی نداره ...
_ من میتونم بلد هستم ...
شونه هاشو بالا داد ...
_ خودت میدونی ...


یه لوبیا پلو ساده اماده کردم ...
همه چیز داشتن اما کسی نبود اماده کنه ...
از تو یخچال کلی میوه و وسایل گـ..ـندیده و خراب بیرون ریختم ...
مگه تا این حد میشد ادم عزادار باشه ....عزیز از دست دادن اما ادم زنده زندگی میخواست ...
روی وسایل بقدری خا_ک بود که با انگشت پاک میشد ...
بوی سالاد شیرازی و لوبیا پلو همه رو گرسنه میکرد ...
تو آینه به خودم نگاهی انداختم زیر چشم هام گود شده بود ...برای شوهرم چطور دلبری میکردم وقتی ابروهام هنوز پر پشت بود و دخترونه ....
شکر خدا صورتم مو نداشت وگرنه با سیبیل های پر پشت خیلی بد میشدم‌....خودم از کارهای خودم خنده ام میگرفت ...
از صبح دهبار به خونه مون به اقام زنگ زده بودم اما جوابمو نمیدادن ...
بوق اشنای ماشین محمد بود ...
فرح خانم خوابیده بود و سپیده هم که باهام صحبت نمیکرد ...
درب پذیرایی رو براش باز کردم ....توقع نداشت کسی به استقبالش بیاد شو_که شد ...
دستمو جلو بردم ...
_ سلام خسته نباشی ...
بجای دست دادن باهام کیسه های خـ....ـر..یده هاشو بهم داد ...
همونطور که میومد داخل با چشمش همه جارو نگاه میکرد ...
_ ناهار نخوردین ‌؟
_ نه فرح خانم خوابیده منم منتظر تو بودم‌...
شیر اب تو اشپزخونه رو باز کرد صورتشو ابی زد ...
_ زنگ‌ میز._نم‌ ناهار بیارن چی میخوری ؟
دستپاچه گفتم : من ناهار پختنم ...
چشم هاشو ریز کرد ...به قابلمه نگاهی انداخت ...دربشو که برداشت حالش منقلب شد ....
نفس عمیقی کشید و گفت : یکسال بیشتره غذای خانگی نخوردم ...
میشه برام بکـ.ــشی ...
با روی باز ازش پذیرایی کردم ...
سر و کله سپیده هم پیدا شد و با هم ناهار خوردیم ...
فرح خانم عادت داشت بخوابه و کسی بیدارش نمیکرد ...
محمد ازم خواست اماده بشم ...
چا_درمو سرم کردم و رفتم حیاط ...جلو نشستم و راه افتادیم ...
به سمت همون پاساز میرفت ...
اجازه داد خر._ید کنم و خودشم برام میخر._ید ...
یه خورده وسایل خر._یدم‌...


محمد تمام مسیر اروم بود و ساکت و اون سکوت داشت از._ارم میداد ..‌.
هر چی به شب نزدیکتر میشدیم دلشوره میگرفتم ...اکرم لباس های مدرسه امو اورده بود و فردا با_ید میرفتم مدرسه ...امتحان داشتم ...یه زن شوهر دار که امتحان میده ...
اون مرد بود و من ز...ن و قرار بود شب با هم یجا بخوابیم ...
دوباره برای شام از بیرون غذا گرفتن و خیلی زود شب بخیر گفتن و همه رفتن بخوابن ...
فرح خانم رختخواب منم برده بود تو اون اتاق محمد ...
با دیدن یه تشک دو نفره روی زمین بیشتر استر._س گرفتم ...
محمد کنار پنجره ایستاده بود ...اولین بار بود میدیدم سیـ...ـ.ـکـ.ـ...ـار میکشه ...
دودشو بیرون میداد ...
اب د_هنمو قورت دادم ...
متوجه بود اونجا وایستادم ..‌اخرین کا...مشم از سیکـ.ـ..ـار گرفت و گفت: تو بخواب من میرم بیرون کار دارم ...
به سمتش رفتم ....
زیر چشمی نگاهم میکرد ...
_ کجا این وقت شب ؟
_ تو خیابون ها میچرخم‌...
_ چرا وقتی میتونی تو خونه ات بخوابی ...
_ خیلی وقته خواب ندارم ...خیلی وقته ...
دلم‌ گرفت از اون همه بی کـ.ـ...ـسیش ...دلم که قد گنجشک شده بود با ا_ه محمد شکست ...
سرمو به بازوش تکیه دادم و گفتم : وقتی اولین بار دیدمت دست خودم نبود ...
اینجوری عاشقت شدم ....اومدم تو پارک تا تو رو ببینم ...اون روز پی تو بودم ...
واکنشی نشون نداد فقط ریز خندید ...
_ در موردم اشتباه فکر نکـ..ـن ...من برای ثانیه ای کنارت بودم ارزوها داشتم ...الانم خوشحالم خیلی خوشحالم هر چی پیش بیادخودم خواستم ...
_ اکرم بهم گفت ...اون گفت اگه شوهرت بد_ن خودتو میـ.ـ.ـکـ.ـشی ...
مثل برق گرفته ها ازش جدا شدم ...
خیره به صورت جدیش بودم‌...
دستمو برداشتم و نگاهش کردم ...
محمد داشت چی میگفت ...
_ تو بخاطر من میخواستی خودتو بگـ...ـشی ...من تحمل نداشتم‌...
یکبار جلو چشم هام میلاد بخاطر من مرد من دیگه نمیتونستم تحمل کنم ...
میلاد برادرش بود داشت از د_رد هاش میگفت ...


محمد لبخند تلخی ز..د ...
_ نمیخوام دوباره دلم بسو...زه و بگم ای کاش ...نخواستم و نتونستم ...
چقدر کلماتش ناامیدم میکرد ...چقدر دلمو میشکست ...
یه قدم عقب رفتم و گفتم : یعنی تو دوستم نداری بخاطر نجاتم اومدی جلو ؟
_ اره برای اینکه ...
حرفشو بر...یدم‌...
_ برای اینکه من نمـ...ـیرم ...من الانم مر...دم ...همین الان اینجا ..‌من تحقیر شدم ...من کوچیک شدم ...تو از روی تر._حم‌ خواستی ز_نت بشم اما من از روی عشق بود که اقام و جوابشو دادم ...
وایستادی روبروی من میگی بخاطر اینکه دلت نسو_زه ...مگه من سوهان دل تو هستم ...
دستشو به سمتم اورد ...غرورم له شد ...اون لحظه فقط دلم برای خودم سو_خت و گفتم : حیف که راه برگشتی ندارم‌..
بالشتمو برداشتم و رفتم سمت درب خوابیدم روی زمین ....اشکهام بالشت رو خـ.ـ...ـیس میکرد ...
چشم هامو بستم و خودمو به خواب ز...دم ...
صبح عادت داشتم موقع مدرسه بیدار بشم ...
پتو روم بود خودمو لای پتو پیچ دادم ...کولر روشن بود و مثل بیمارستان خنک شده بود ...
چرخی تو جا که زدم یهو محمد رو روی تشک دیدم ...پتوشو روی من انداخته بود و خودش مچاله شده بود ...
دوستش داشتم ...بخاطر عشق اون پا رو همه چیز گذاشته بودم‌...
پتو رو روش کشیدم هنوز برای رفتن زود حتما خودش بیدار میشد ....از شـ...ـدت گریه شب قبل چشم هام قر_مز بود ...
چای تازه دم کردم و اماده شده بودم که صداشو از چهارچوب در شنیدم ...
_ بیدار شدی ؟‌
محمد بود ...
با کنایه گفتم : نه هنوز تو رختخوابم ...
ریز ریز خندید از تو سبد میوه یدونه سیب برداشت همونطور که گاز میز...د ...پشت سرم ایستاد ...
صدای جویدنش رو میشنیدم ...
دستشو کنار پهلوم قاب کرد و گفت : دختر دبیرستانی ...من حمایتت میکنم تو هوشش رو داری درس بخوان ...
به سمتش چرخیدم خیلی بهم نزدیک بود ...
و به عمد یه قدم جلوتر هم اومد ...
به کابینت خوردم و دیگه نمیتونستم عقب تر برم‌...

دستشو سمت دکمه های مانتوم اورد ...
بالای مانتوم دکمه اش باز بود ....اروم بستش و گفت : بریم تو راه کله پاچه بخوریم ...
خودمو عقب کشیدم ... تـ...ـنم بهش برخورد میکرد ...متوجه شد و جلوتر اومد ...دیگه خیلی جلو اومده بود ...
سرشو جلو اورد بازدم نفس هاش به صورتم میخورد ...
خیره به لـ...ـبهام بود و گفت : اجازه میدی ؟‌
نمیدونستم بابت چی اجازه میخواد اما سکوت کردم ...
کمـ...ـرمو چـ...ـسبید و تو یه چشم بهم ز...دن منو جلو کشید ...
لـ...ـبهامو محـ.ـ...ـکم بو_سید ...چه بو_سه قشنگی بود اولین بو_سه برای من ...
گرمای تـ.ـ...ـنش ا_تـ..ـ.ـیشم می...زد ....دستهامو کنار بازوش گذاشتم‌...
چشم هامو که اروم باز کردم لبخند میز...دم اما محمد با نگاه جدی ازم فاصله گرفت و گفت : بریم دیر میشه من کار دارم ...
انگار دو قطبی بود یهو رنگ‌ عوض کرد ...
تا مدرسه حرفی نزد و جلو درب که رسیدیم فقط گفت : یکساعت دیگه میام د_نبااا_لـ.ــ.ـت ...
دخترایی که منو میدیدن از ماشینش پیاده میشدم هووی میکشیدن و بالاخره دهن به دهن میچرخید ...
بعد امتحان ..قبل امتحان دوره ام کردن و میخواستن از خودم بشنون که ز...نش شدم‌...
کاش باطن زندگی ها هم به اندازه ظاهرشون قشنگ‌ بود ...
جلو درب همه پشتم وایستاده بودن میخواستن محمد رو ببینن ...حس حسا_دت خیلی د_ردناکه و من خوشم نمیومد ...
محمد سر کوچه بوق زد ...
به سمت دخترا چرخیدم و گفتم‌: فردا میبینمتون ...
قدم هامو تند کردم تا بهش رسیدم ...
درب رو که باز کردم یه شاخه گل روی صندلی بود ...
گل رو با لبخند برداشتم و نشستم ...
با تعجب به گل نگاه کرد انگار برای من نبود ..
از نگاهش اونطور برداشت کرده بودم‌...
محمد به سمت خونه میرفت و بالاخره گفت: اگه ازت پرسیدن عروسی کردیم بگو اره ...مامان حتما سوال میکنه ...صبح داشت یواشکی نگاهمون میکرد ...
اون دلش به همین بودن تو خوش شده ...نزار دل سرد بشه ...
بخاطر مادرش منو بو_سیده بود ...


جلو درب خونه که نگه داشت گل رو روی داشبورد گذاشتم و گفتم : دیگه این کارو نکـ.ـن ...
با حالت دلخور و قهر رفتم داخل بازم کسی ناهار نپخته بود محمد غذا سفارش میداد و من رفتم تو اتاق ...
لباسهامو در میاوردم و هنوز چیزی تـ...ـنم نکرده بودم که اومد داخل...
با خجالت به سمتش چرخیدم و گفتم: چشم هاتو ببند...
ولی خیره شده بود به تـ...ـنم...
پـ.ـوست قشنگ و صافی داشتم و هیـ.ـ..ـکل دخترونه...
از خجالت قطره عر._ق رو از ستون فقراتم حس کردم پایین ریخت ...
محمد به سمت کمدش رفت لباس میخواست ...
دیگه نگاهم‌ نکرد ...
لباس تـ..ـنم کردم و با حالت عصبی گفتم : اگه قراره من اینجا باشم لطفا درب بز..ن بعد بیا داخل ...
جوابمو نداد و بیرون میرفت که گفت: جایی کار دارم یه هفته دیگه میام فردا با اژانس برو و برگرد ...
چیزی خواستی مادرم هست ...
پشت سرش بدو بدو رفتم جلو پله ها روبروش رسیدم‌...
نفسم گرفته بود و گفتم : کجا میری ؟‌
دلم شور میز..د وقتی از خونه بیرون میرفت ...
_ مسافرت کاری ...
_ تو شغلت چیه ؟‌
_ چطور عاشقم شدی که هیچی ازمن نمیدونی ...
_ عاشق خودت شدم‌ نه شغلت نه خونه ات نه ماشینت ...
تو چشم هاش خیره شدم ...هنوز نرفته چقدر دلم براش تنگ شده بود ...
دستمو کنار صورتش گذاشتم ... دلم از اون بغـ..ـل هایی میخواست که تو پارک از ته دل گرفته بودمش ...
از اون بو_سه شیرین صبحی ...زندگی ما انگار نقش بازی کردن بود ...
خودمو جلو کشیدم رو پنجه پا ایستادم ...میخواستم ببو_سمش اما غرورم اجازه نداد و سرمو پایین انداختم ...
محمد بازومو فشـ..ـرد و از کنارم گذشت ...
دور شد و رفت و من تازه حس روزهای اول بعد ازدواج رو تجربه کردم‌...
امتحاناتم تموم شدن و محمد رفته بود ...
فرح خانم دلنگرون بود ...حتی نمیدونستم شوهرم کجاست ...


فرح خانم یه خورده وسایل از انباری اورد تو اتاق چید ...
برام وسایل میاورد و چقدر خوشحالم میکرد ...تحـ..ـت خواب خودش و میز آرایشش رو اورد تو اتاق ما ...
نگاهی به اتاق انداختم‌...
_ فرح خانم‌ شما خودت رو چی میخوای بخوابی ؟
گوشمو بین دست گرفت و همونطور که میچرخواند گفت : فرح خانم چیه ...مامان ...
پسر بزرگ نکردم عروس بیاد بگه خانم ...
خنده ام گرفت ولی از د_رد گوش نا_لیدم .‌.دلش به د_رد اومد ...سرمو بو_سید ...
روی تحــ.ـت نشستیم و گفت : من رو تحـ.ـت یه نفره میخوابم ...من بیشتر تو اتاق نوه هام هستم ...
ا_هی کشید ...
_ شما جوون هستین هزارتا ارزو دارین ...انشالله محمد سربه راه بشه خونه بگیرین جدا بشین ...
من خودمم عروس بودم با خانواده شوهر یجا بودن سخته ...
سپیده هم خودش میدونه میمونه یا میره خونه پدرش با اینکه جونم به اون نوه ها بنده اما ازادش گذاشتم خودش تصمیم بگیره ...
_ محمد کجا رفته ؟‌
_ تو ازش بپرس مگه زنش نیستی ...مرد باید جوری باشه شب به عشق زنش تو خونه اش بخوابه ...سر به راهش کن عشق خالی که بد_رد نمیخوره ...
فرح خانم خبر از دل من نداشت ...
نگاهی به صورتم انداخت ...
_ بعد از ناهار بریم ارایشگاه ...من حوصلم نمیاد با سپیده برو از دختر بودن بیا بیرون ...
اصل کاری رو هم تموم کن ...
متوجه منظورش نشدم ...
_ اصل کاری چیه خاله ؟
_ مگه نگفتم نگو خاله ؟
_ ببخشید ...همش یادم میره ...
_ کی قراره عروس بشی ؟‌
تازه متوجه شدم پس میدونست من و محمد بینمون اتفاقی نیوفتاده ...
_ هر چیزی زمان داره ...با_ید انجام بشه ...
سرمو پایین انداختم و چشمی گفتم ...
ولی قانع نشد و ادامه داد ...
_ مگه با عشق همو نخواستین ...خودمو به اب و ا_تیش ز..دم هزارتا دختر براش معرفی کردم‌...خواهر سپیده یه پارچه خانم یه تیکه جواهر گفت نه نمیخوامش ...


فرح خانم از دخترایی که برای محمد میخواسته بگیره میگفت و لا به لای حرفش به خواهر سپیده رسید ...
سپیده کلمه ای باهام تو اون مدت هم حرف نزده بود ...
باهام‌ نه سر سفره مینشست نه حرفی میزد ..بیشتر وقتم به تنهایی میگذشت ...
منتظر سپیده بودم تا بیاد بریم ارایشگاه ...
فرح خانم خودش اماده اومد...
_ من باهات میام ...
منم‌ نپرسیدم چرا نیومده ...
ارایشگر صورتمو که بند میز...د تازه میفهمیدم صورتم چقدر پر...ز داره ...ابروهامو مرتب کرد دوست نداشتم باریک بشه اما خیلی بهم میومد ...
فرح خانم به موهام اشاره کرد و گفت : یکم روشنش کن ...
ارایشگر به صورتم نگاهی کرد ...
_ حیف نیست بزارید همینطور کم سـ...ـن و سا_ل باقی بمونه ...
دستهاشو روی شونه ام گذاشت ...
_ شوهرت چند سالشه ؟
به فرح خانم نگاه کردم ...من نمیدونستم ...
فرح خانم جای من جواب داد بیست و هفت سالشه ...
_ خوشبخت بشین ...
تشکر کردم‌...
واقعا اون اصلاح صورتم بهم میومد خودم دلم میخواست مدام خودمو نگاه کنم ...
من تازه فهمیده بودم سپیده دختر دایی فرح خانم میشه ...
به خونه که رسیدیم فرح خانم به درخت توت اشاره کرد ...
_ برو بخور شیرین شدن ...
_ میل ندارم‌...
_ از روزی که اومدی همش غصه میخوری ...اینجوری زود پیر میشی ...
_ این تقدیر و سرنوشت سهم من نبود ...پدر و مادرم جواب تلفنمو نمیدن ...اکرم و عمه هم انگار تهد_ید کر...دن که نمیان دیدنم ...من موندم و این خونه بزرگ دلم گرفته انگار یکی داره چـ....ـنگ‌ میز...ندش ...
سپیده و بجه ها اومدن حیاط .‌‌.‌. حداقل اون دوتا بجه به ادم روحیه میدادن ...
ولی از تر._س مادرشون سمت من نمیومدن ...
درب که باز شد صدای بوق ماشین محمد بود ...
با ماشین وارد حیاط شد ...
ده روز میشد رفته بود و تلفنشم خاموش بود ...فرح خانم به این غیب زدن هاش عادت داشت ولی من ...


پیاده که شد بجه های برادرش پر...یدن بغـ...ـلش ...با محبت بو._سیدشون و براشون اسباب بازی خـ.ـر._یده بود ...
به سمت ما میومد ...
مادرش روشو ازش چرخواند ...
سپیده بلند شد سرپا و گفت : خوش اومدی محمد ...تو اون ده روز انگار د_هنشو دوخته بودن ....
دستشو دراز کرد و دست محمد رو فشـ...ـرد ...
_ بجه ها دلتنگ بودن خودت که میدونی چقدر وابسته ات هستن ...
پوست لـ..ـبمو از داخل کـ..ـندم و به سمت محمد رفتم‌...سپیده داشت از._ارم میداد ...خودش به عمد داشت با روحم بازی میکرد ...
محمد دستشو به سمتم دراز کرد ولی من دستشو نگرفتم و جلو رفتم ...
رو پنجه پا ایستادم و همونطور که لـ..ـپشو میبو_سیدم گفتم : اخرین باری بود که میرفتی یا با_ید منم ببری یا اصلا نری ...
خنده اش گرفت دستشو تو گـ..ـودی کـ..ـمرم گذاشت ...
بهش چسبیدم و رو به فرح گفتم : مامان فرح نگاه کن بهم میایم ؟‌
فرح خانم سرشو چرخواند و با لبخندی گفت: هزار ماشالله ...
محمد دلش ضعف رفت برای مادرش اما جلو نمیرفت ...
_ لباسهامو عوض کنم دوش بگیرم میام ... با اجازه ...
هنوز قدمی برنداشته بود که فرح خانم گفت : پدر سپیده شام دعوتمون کرده زود اماده شو ...
زری جان چی میخوای بپوشی لباس داری ؟‌
_ بله دارم ...
_ برو اماده شو ...
با چشم هاش اشاره کرد زود برم ...
پشت سر محمد وارد اتاق شدم ...تی شرتشو در میاورد از تغییرات اتاق شو_که شد سوتی ز..د ...
درب کمد رو باز کردم ...
_ خوشت نیومد؟...مادرت اورده ...
یکبار دیگه نگاهم کرد ...متوجه بود تغییر کردم اما نمیدونست چی شده ...
از اون همه گیجیش حر...صم گرفت و گفتم : یه تبریک ساده هم نمیتونستی بگی ...
جلو تر میومد ...ا_خ_می تو ابروهاشو بود ...چپ‌چپ‌ نگاهم کرد ...
_ ببینمت یه شکلی شدی ...
دستشو زیر چونه ام گذاشت ...سرمو بالا گرفت ...
_ اون بو_سه تو حیاط چی بود ؟‌
با غرور بادی تو غبغب انداختم ...
_ برای شادی دل مادرت بود ...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarechadori
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه nqpu چیست?