دختر چادری 4 - اینفو
طالع بینی

دختر چادری 4


محمد ابروشو بالا داد و با تعجب گفت : برای شادی دل اون خودشو ببو_س چرا با من بازی میکنی ...
ا..خـ..ـمش طولانی شد و گفتم : خودت گفتی ...
به عمد جلوی من لباسشو دراورد....مشخص بود اون بو_سه کار دستش داده بود ...
خودمو به ندیدن ز...دم و پشتمو بهش کردم‌...
از بین لباسها یه پیراهن چین دار بادمجونی محمد برام انتخاب کرده بود و خودش خـ.ـ...ـر...یده بود ...
جوراب شلوار مشکی رو بیرون اوردم از کمد و تصمیم گرفتم اونو بپوشم ...
بعد از اون روزهای تلخ که گذشته بود دلم یکم خوشحال بود که قراره بریم مهمونی ...
دستهاشو کنار کمـ...ـرم احساس کردم‌...
لباس تـ.ـ...ـنش نبود ...
تمام وجودم شروع به لر...ز...یدن کرد اروم خودشو جلو کشید ...
لـ...ـبهاشو نزدیک گوشم اورد و گفت : با من بازی نکن من یه عمره دارم بازی میکنم ...
بوی تـ.ـ...ـنش و اون لحن تهد...ید امیزش بیشتر به روح و جـ.ـ...ـسمم مینشست ...
خودمو به عمد بهش تکیه دادم و گفتم : من که بازیگری بلد نیستم ...
اگه بلد بودم وسط پارک گیرت نمیوفتادم ...
دستهاشو اروم جدا کرد و همونطور که میگفت صورتت خیلی بهت میاد ...کلا یکی دیگه شدی بیرون میرفت ...
داشت با اون دیوونه بازی هاش بیشتر به عمق وجودم نفوذ میکرد ...
با چه ذوقی خودمو جلوی آینه برانداز کردم ...
یه ارایش ملایم کافی بود تا صورتم کاملا تغییر کنه ...پوستم روشن تر بشه و چشم هام مشکی تر و درشتر ...
صدبار گودی کمـ...ـرمو نگاه کردم ...درب اتاق که باز شد تمام حواسم رفت به محمد ...
حوله تـ.ـ...ـن پوش تـ...ـنش بود و اومد داخل ...
زیر لـ..ـب اروم اروم سوت میزد ....
اون بی انصاف بود ...اما من که تکلیفم مشخص بود محمد رو جوری میخواستم که خودمم میسوز...وند اون همه دوست داشتن ...
لباسهاشو میپوشید و یجوری وانمود میکرد که منو نمیبینه ...
نزدیکش شدم ...
_ نمیشه اون تی شرت قرمزت رو بپوشی ؟‌
شلوار مشکی جذبشو بالا میکشید ...به سمتم چرخید دکمه هاشو میبست ...
_ چرا قـ..ـرمز؟
روبروش چرخی زدم ...
_ بهم میاد ؟‌
سرتا پامو نگاهی انداخت ...
_ اره واقعا بهت میاد ...
_ قـ...ـرمز بپوشی رنگ ها بهم نزدیکتره انگار با هم ست کردیم ...


یه لحظه با خودم مکث کردم چقدر تمیز بود انگار از زنها هم مرتب تر بود ...
سکوت کرد و اون سکوت کردناش بدترین حس رو بهم انتقال میداد ...
اماده میشد ...جلو آینه ایستاد چند مدل اسپره به خودش زد ...
از پشت سرش نگاهش کردم‌...
_ چرا وقتی نبودی یکبارم زنگ‌نزدی خونه ...روزی صدبار زنگ‌ میزدم اما گوشیت رو روشن نمیکردی ...
من هیچ نمیگی مادرت نگرانت میشه ؟
_ مامـ...ـوریت داشتم ...
از تعجب مکث کردم ...
_ چه مامـ...ـوریتی مگه تو پلـ...ـیسی؟...
ساعتشو تو مچ دستش جابجا کرد و قفلشو بست ...
به پشت چرخید ...
_ حلقه هایی که خـ.ـ...ـر...یدن کجان ؟‌
_ دست مادرته ...
_ بگیرشون امشب بندازیم داریم میریم تو قوم کافرا ...
_ قوم کافرا ؟‌
_ اره قوم ظـ...ـالما ...سپیده هم بیشتر اخلاقاش به اونا رفته ...
پی کوچکترین چیزا هستن ...ادم های حرف در بیار د_هن بین‌...
یه تیکه از موهاش جلو صورتش افتاده بود ...
دستمو با تر._س و لر...ز بالا بردم موشو کنار ز...دم .‌‌...
میدید که انگشت هام میلر._زن ...
اروم دستمو بین دستش گرفت پایین کشید ...
دستمو همونطور که بین دستش بود روی قلبش گذاشتم ...
متعجب بود از من و رفتارهام ...
_ شب حلقه بندازیم ؟
_ خـ.ـ...ـر...یدیم که استفاده کنیم ...
یه قدم جلوتر رفتم‌...
چشم هاشو ریز کرد و نگاهم کرد ...
_ خانواده بی معرفتم یه زنگم نز...دن ...
_ اونطور هم نیست ...پدرت هر روز حالتو از من میپرسه ...
د_هنم باز موند و بهش خیره شدم‌...
_ هر روز زنگ میزنه ...اونم به اندازه تو دلتنگته ...میگفت تو رو یجور دیگه دوست داشته ...
اشک از روی گونه ام غلطید و روی لبم افتاد ...
_ بابام زنگ‌ میزنه یعنی فراموشم نکرده ...
_ مگه تو میتونی فراموشش کنی؟‌
_ نه به هیچ عنوان اون پدرمه همیشه هوامو داشته ...حتی وقتی گفتم محمد رو دوست دارم‌...محمدی که با پدرم و عقایدش زمین تا اسمون اختلاف داشت ...بازم پشتم بود ...بازم تنهام نذاشت ...


محمد دستشو جلو اورد اشک رو از روی لـ..ـبهام پاک کرد ...
گرمای انگشتش لـ..ـبمو میسو._زوند ...
چشم هامو بستم و نفس عمیقی کشیدم ...
صداشو نزدیک گوشم میشنیدم ...
تو گوشم گفت : دیگه چیا به بابات گفتی ؟‌
چشم هامو باز کردم کنارم بود صورتش درست کنار صورتم ...حتی ز...بری ریش هاشو گونه هام حس میکرد ...
صورتمو به صورتش تکیه کردم ...
هر دو سکوت کردیم و نفس عمیق میکشیدیم‌...
چه رویای قشنگی بود اگه پایدار میموند ...
با چه شوقی رفتم پیش فرح خانم ...
_ مامان فرح ...مامان جان ...
از صدای شوق و ذوقم به سمتم اومد ...
_ شوهرت اومده دلتم باز شده ...
حق با اون بود محمد که بود حتی اگه کنارم نمینشست اما حضورش دلمو گرم میکرد ...
_ مامان میشه حلقه هامون رو بدین ...
سپیده نگاهش رو بهم دوخت ...
جعبه حلقه هارو دستم گرفتم ...
محمد اومده بود پایین نگاهی به بجه ها کرد که داشتن با اسباب بازی هاشون بازی میکردن ...
حلقه اشو به سمتش گرفتم ...
دستشو جلو اورد تا بگیره که با ا..خـ..ـم جلو تر رفتم ...
از شیـ.ـ...ـطنت اون روزم حسابی خوشش اومده بود ...
دستشو بین دست گرفتم و حلقه اشو تو انگشتش انداختم ...
مـ...ـشتمو براش باز کردم حلقه ام توش بود ...
از چشم هام میخواند چی میخوام ...
حلقه رو ازم گرفت تو جیبش گذاشت و گفت : یکساعت باید برم جایی و برگردم شما اماده بشین تا بیام ...
سپیده لبخندی به محمد زد ...
_ من و مامان میریم شما هر وقت خواستین بیاین ...
داداشم میاد، مامان رو هم میبرم ...دلش پو...سید تو این خونه ...
محمد با سر تایید کرد با یه خداحافظ ساده بازم رفت ...
فرح خانم و سپیده اماده شدن و من رفتنشون رو تماشا کردم ...
تو اون خونه به اون بزرگی دلم گرفت ...تر.._س وجودمو گرفت ....
هوا تاریک میشد و خبری از محمد نبود ...
جرئت نمیکردم تو حیاط برم ...


صدای بوق ماشینش ارومم کرد ...
خودمو با عجله تو آینه برانداز کردم اماده بودم تا بریم ...موهامو دم اسبی بسته بودم و از پشت روسری ساتن کوتاهم بیرون بود ...
رژ لـ...ـبمو یکم پررنگ‌ تر زدم قرار بود خانواده اشون منو ببینن ....نمیخواستم ایرادی بگیرن...
محمد وارد که شد منو روبروش دید ...
کاش یجور دیگه باهاش راحت بودم تا الان که کسی نیست با ا...غـ.ـ...ـوش باز ازش استقبال کنم ...
جلوتر اومد ...
_ اماده ای بریم ؟‌
_ خیلی وقته اماده ام ...
جلوتر اومد این جلو اومدن هاش و حرف نز..دن هاش برای خودش عالمی داشت ...دستشو دراز کرد دستمو بین دست گرفت ...
حلقه امو تو انگشتم انداخت ...
دستمو بین دست فشـ.ـ..ـرد چشمش به لـ.ـ..ـبهام بود و گفت : با این رنگ رژ از کی میخوای دلبری کنی؟...
جا خوردم و گفتم : هیچ کسی...
انگشتشو روی لـ.ـ...ـبهام کشید رژ ام بیست و چهار ساعته بود پاک نمیشد ...
با اخـ...ـم گفت : خوشم‌ نمیاد انقدر پر رنگ‌ باشه ...
از اون حرف هاش هنوز دلخور بودم از رفتن هاش و نبودن هاش ...
_ منم از شما نظر نخواستم ...
یهو ناغافل دستمو پیچوند و پشت سرم قلاب کرد ...
سیـ._ـ....ـنه ام بالا تر اومد و بهش چــ..ـ.ـسبیدم ...از د_رد نا_لیدم و گفت : حاضر جوابی برای من نیست ...
وقتی ز...ن منی خیلی چیزهارو دوست ندارم‌...
همون دختر نجیب و سر به زیر ولی پر از هیاهو رو ترجیح میدم به این ادم جدید ...
از د_رد کم‌ مونده بود گریه کنم ...
پامو روی پاش گذاشتم و همونطور که محـ.ـ...ـکم میفشـ...ـردم گفتم : منم همون مردی رو ترجیح میدم که تو پارک شد پشت و پناهم نه الان که بی خبرم از هر چیزی تو زندگیش ...
اروم‌ دستمو شـ...ـل کرد ...
خودش متوجه شد چقدر د_رد گرفته ...
ارنجمو ما_لیدم و گفتم: ز._ورت به من رسیده؟...میدونی ز._ورتو ندارم‌!...
_ رژتو کمرنگ کن تو ماشین منتظرتم ...
رفت سمت طبقه بالا ...
غرور لهـ.ـنتی ام نمیزاشت پاکش کنم ...
نمیدونم با کی سر جـ.ـ.ـنگ داشتم‌...
از پله ها که پایین میومد شاید برای بار دوم بود که دلمو لر....زوند ...
چشم‌ هام درست میدیدن ...
خواب بودم‌....

یا بیدار ...
یه پیراهن سفید تـ.ـ.ـنش بود و کت و شلوار مشکی ...
کـ.ـ.ـتش کمـ.ـ.ـرش تنگ بود و شلوارش جذب کفش های ورساچی مشکی تو پاش بود ...
اون همون محمدی بود که تا..توهای دستش از تیشرتش بیرون میزد ...یه مرد مرتب و با کمالات شده بود ....اگه اقام اینطور میدیدش حتما اونم مثل من جا میخورد ...
جلوتر اومد به رژم نگاه کرد اما حرفی نزد ...
پشت سرش میرفتم و فقط با چشم های درشت شده نگاهش میکردم ...
سـ..ـوار ماشین شدم ...
دکمه های مانتوام رو نبستم ‌‌‌...
از خونه راه افتادیم ...نمیتونستم ازش چشم بردارم ...زیر چشمی نگاه میکردم و تا میخواست نگاه کنه سرمو میدز...دیدم ...
خیلی دور بود، یه جعبه شیرینی گرفت ...جلوی یه خونه ویلایی نگه داشت ...
به سمتم کامل چرخید و گفت : نمیخوای پاکش کنی ؟
نگاهش کردم ولی جوابی ندادم ...
پیاده شد و دیگه چیزی نگفت ...
دلم یجوری بود از تو کیفم دستمال در اوردم یکم کمرنگش کردم و پیاده شدم‌...
از اون غیرتش خوشم نمیومد چون همیشه اقام با اون حرف ها از همه چیز منعم کرده بود ....
پیاده که شدم نگاهم نمیکرد ...
صبر کرد کنارش ایستادم ...
بازوشو برام جلو اورد ‌...
جا خوردم این همون محمد بود ...
دستمو دور دستش پیچیدم ...
زنگ‌ رو فشـ..ـرد و درب رو باز کردن ...
یه خونه ویلایی که دست کمی از خونه خودشون نداشت ...تو حیاط نشسته بودن ...
از دور دیده میشدن ...
اروم گفتم : خجالت میکشم ...
_ من کنارتم ...
چه جمله کوتاه اما پر از ارامشی بود...
بازوشو محـ.ـ.ـکمتر فشـ.ـ.ـردم ...
_ پاکش کردم‌...
سرشو به سمتم چرخواند ...
_ الانم خوشگلی ...
لبخندی بینمون رد و بدل شد و چقدر اون لحظات قشنگ بود ...
چقدر شلوغ بود ...کل فامیل اونجا بودن ...
خواهر سپیده شبیه خودش بود کلا میشد تشخیص داد کی به کیه ...


با روی باز ازم استقبال میکردن ....
تو گوش هم نظر میدادن و گاهی صداشون رو میشنیدم ...
یکی میگفت محمد سرتره ....اونیکی میگفت نه بابا ببین دختره چقدر قشنگه ...خیلی بانمکه ...
اره چه قد و بالایی داره ...
محمد با احترام باهاشو برخورد داشت ...
کنار هم روی تخـ.ـ.ـت های که چیده بودن نشستیم‌...
پشتمون پشتی گذاشتن ...
محمد جمع و جور ننشست و جای من حسابی تنگ بود ...
خودمو جمع و جور کردم ...
مانتومو فرح خانم اشاره کرد دخترا ازم گرفتن و آویز کردن داخل ...
مادر سپیده خیلی خوش رو بود برامون چای و میوه اورد ...با محبت دست محمد رو فشـ.ـ.ـرد و گفت : محمد جای پسرمه ...خیلی برای ما عزیزه ...
میلاد خدابیامرز هم همینطور عزیز بود ...جاش خالیه ...
لـ.ـ.ـبخند رو لـ.ـ.ـبهای همه ماسید ...
دا_غ میلاد برای همشون سخت بود ...
کیف کوچیکمو جلوی پاهام گذاشتم‌...
هنوز بازوشو چـ.ـ.ـسبیده بودم ...
اروم سرشو به سمتم چرخواند و گفت : نمیخوای ولم کنی؟‌
اول متوجه حرفش نشدم اما یهو به خودم اومدم ...
با ابـ.ـ.ـرو گفتم نه ...
_ زشته ...ولم‌ کن ...
دستمو از دور بازوش جدا کردم ...
فرح خانم به حلقه هامون نگاهی انداخت و به روم لبخند زد ...
دایی فرح خانم سـ.ـ.ـنش هم سـ...ـن و سال خود فرح خانم بود ...
رو به محمد گفت : نمیخوای برگردی سرکارت ؟‌
_ دایی جان من الانم سر کارم ...
_ دعوا و ز._ورگویی و بز._ن بهادر بودن کار نیست ...تو شغـ...ـلت با سـ.ـ.ـنت یکی نبود ...همه حسرتت رو میخوردن همه بهت غبطه میخوردن ...مقامت منزلت داشت اما الان شدی انگشت نمای مردم ...
محمد سکوت کرد ...
مگه شغـ.ـ.ـلش چی بوده ...روزگار چی به سرش اورده بود ...
خواهر سپیده، سمیرا خیلی برعکس خواهرش دلچسب بود ...خوش برخورد و مؤدب ...نزدیک نشست ...
_ خیلی تبریک میگم ...وقتی سپیده گفت اقا محمد ازدواج کرده ما که باورمون نمیشد ...
خیلی هم بهمدیگه میاین ...کلا زندگی که با عشق شروع بشه خوبه ...
انقدر یهویی بود که ما هم شو_که شدیم ...
چطوری با هم اشنا شدین ...دلباخته شدین شما بگو عروس خانم؟!...


سمیرا با محبت و ادب سوال پرسید ...
جواب هاش برای من د_ردناک بود ...
محمد جای من جواب داد ...
_ به تعداد انگشت های دستمم ندیده بودمش ...اما همون چندبار کافی بود تا انگار سالهاست میشناسمش ...
سمیرا بینیشو جمع کرد ...
_ عزیزای من ...چقدر خوب اقا محمد ما داره احساسی برخورد میکنه؟‌ قبلا همه بجه ها از محمد میتر._سیدن با لباس نظـ...ـ.ـامی که بود چون هیـ.ـ...ـکلشم درشته همه و_... حـ.ـ...ـشت داشتن ازش ...
به نیم رخ محمد خیره موندم ...نظـ..ـ.ـامی ...من واقعا هیچ چیزی در موردش نمیدونستم‌...
با یه لبخند الکی گفتم : برام تعریف کرده ...
سمیرا یه چیزی تو نگاهش بود یه حسی که اشنا بود ...
_ خیلی خوبه خیلی خوبه ...اقا محمد لایق بهترین هاست ...خوشبخت بشین ...
فرح خانم یجوری با اندوه نگاهش کرد ...
_ حالا این داماد خوشبخت کی هست کی قراره ببینمیش ؟‌
سمیرا خندید ...
_ عمه خانم به زودی قرار شد جشن بگیریم اینطوری بهتره ...راستی محمد عروسی نمیگیره ؟
به محمد دوباره نگاه کرد ...
_ همه آرزوشونه شما رو تو لباس دامادی ببینن ...
محمد دستشو رو چشمش گذاشت ...
_ به روی چشم ...
اروم جوری که فقط خودمون بشنویم گفتم : قـ.ـ..ـربون اون چشمهات بشم ...
سمیرا چشمکی زد و با اجازه رفت کنار بقیه ...
اونم داشت ازدواج میکرد واقعا دختر برازنده ای بود ...شاید من اگه محـ..ـبورش نمیکردم الان کنار سپیده بود اما هیچ کسی محمد رو اندازه من دوست نداشت ...
قـ...ـلیون رو جلوی محمد گذاشتن ...
با ا..خـ...ـم به برادر سپیده گفت : تو ترکم ...
_ جلو ز..نت خالی نبند همه میدونن ...ز..ن داداش شوهرت معـ...ـتاد قـ...ـلیون ...بیست و چهاری قلـ...ـیون میکشه ...
محمد کامی گرفت و همونطور که دودشو سمت من فوت میکرد گفت : بعید میدونم حتی دودشم بهت خورده باشه ...
_ وقتی میدونی چرا میپرسی ...یسری چیزها تو خونه ما ممنوع بوده و هست ...


محمد با خنده گفت : خوب کاری کرده اقات برای ریه ضرر داره قلـ..ـ.ـیون ...
وقتی بجه دارم که بشیم کلا نبا_ید دودش به بجه بخوره ...
به صورتش خیره موندم از بین اون حجم دود فقط نگاهش میکردم ...
متوجه جمله عجیب خودش بود ...
اون به چه چیزهایی هم فکر کرده بود ...
_ بجه دارشیم ؟‌
محمد دیگه در موردش حرف نزد ...بیشتر با اقوامش صحبت میکرد و منم‌ مشغول خوردن میوه بودم ...
فرح خانم هوامو داشت و برام میوه میزاشت ...چقدر جمع قشنگی داشتن ...
سفره شام رو پهن میکردن تو ایوان بزرگشون ...برای کمک میخواستم برم ...محمد که با هادی برادر سپیده صحبت میکرد ...خواستم بلند بشم محمد دستشو روی پام گذاشت و مانع بلند شدنم شد ...
برای شام دعوتمون میکردن بریم ...
بالاخره شلـ...ـنگ قـ..ـلیون رو ول کرد و بلند شد ...
منتظر موند تا منم برم ...
یه سفره رنگارنگ‌ چیده بودن ...
کنار محمد نشستم تمام حواسم بهش بود با یه علاقه خاصی غذا میخورد ...هر از گاهی هم برای من یچیزی جلو میاورد تا بردارم ...
اونشب هم با تمام بالا و پایینش گذشت ...
برای رفتن اماده میشدیم خیلی دیر وقت بود ...تازه فهمیدم فرح خانم و سپیده نمیخوان بیان و اونجا میخوان بمونن ...
سمیرا خیلی اصرار داشت ما هم بمونیم اما محمد آدمی نبود جایی بمونه ...خودشونم میدونستن ...
فرح خانم همراهم تا ماشین اومد ...
نزدیک ماشین که شدیم گفت : ما چند روزی اینجا هستیم دوست داشتی بیا ...
_ فکر نکنم دیگه بیام‌...
_ سعی میکنم زود بیام‌خونه ...
صورتشو بو_سیدم و راهی شدیم ...با محمد خداحافظی نکرد ...
هوا گرد و خاک بود و باد بلند شده بود ...
شیشه رو بالا دادم ...
محمد میدون رو دور میزد و گفت : مادرم نمیخواد اشتی کنه داره هر دومون رو از..._ار میده ...
_ درست میشه ...تو قبلا پلـ.ـ...ـیس بودی ؟ مگه میشه ؟‌!
نتونست خودشو کنترل کنه و یهو ...

زد زیر خنده ...
از شـ...ـدت خنده زیاد ماشین رو نگه داشت ...
سرشو به صندلی تکیه داد و با صدای بلند میخندید ...
یکم که خندید نفس عمیق کشید چندتا فوت کرد و گفت : پلـ.ـ....ـیس نبودم ...
_ اونا میگفتن ...برای این انقدر خندیدی ؟‌
_ منظورشون چیزی دیگه بود ...اره خندم گرفت از لحن گفتنت ...
اروم زیر لب زمزمه کردم دیوونه ...
وارد خونه که شدیم برق هارو روشن کرد وگفت : الان که تو خونه ایم اون رژتو بزن ...
به حرفش توجه نکردم و رفتم بالا ولی زیر لـ..ـب میخندیدم ...
مانتوم رو آویز کردم و موهامو باز کردم‌...
میخواستم لباسمو در بیارم‌ که وارد اتاق شد ...
نگاهی به صورتم انداخت ...
_ میخوام لباس راحتی بپوشم‌...میرم‌ پایین فیلم نگاه کنم دوست داشتی بیا ...
لباسهاشو برداشت و رفت ...
یه ربعی میشد اتاق رو بالا و پایین میکردم ...
نمیدونستم چی تو سرم جلو میره ...
پیراهنم در نیاوردم و فقط جوراب شـ..ـلواری رو در اوردم‌...و همونجوری میخواستم برم پایین ...
به خودم تلنگر ز...دم چته میخوای چیکار کنی؟! بخاطر شه* میخوای به دستش بیاری ...
ولی جواب خودمو دادم ...
_ اون الانم شوهرته ...
رژ لـ..ـب رو ز..دم و کلی اسپـ...ـری روی پیراهنم خالی کردم ....انگار دوش گرفتم ...رفتم پایین ...
محمد روی راحتی لم داده بود کاسه تخمه جلو روش بود و فیلم میدید ...
خجالت زده جلو رفتم ...کنترل رو بالا و پایین مینداخت و روی پاش بازی میکرد ...با فاصله ازش نشستم‌...متوجه حضورم شد و نیم نگاهی بهم انداخت ...
زیر لـ..ـب چیزی گفت و به تلویزیون خیره شد ...
با ناخن هام ور میرفتم و کلافه از بی محلیش بودم ...
سرشو به سمتم چرخواند و گفت : میتونی چایی درست کنه سماور رو روشن کردم با_ید جوشیده باشه ...
به ساعت اشاره کردم ...
_ ساعت نزدیک دو نمیخوای بخوابی؟‌
_ نه تو خوابت میاد برو بخواب چند روز تعطیلم میخوام استفاده کنم ...


براش چای دم کردم‌...
استکان رو جلو سماور بردم که چایی بریزم ...
پشت سرم ایستاد سرشو از رو شونه ام جلو اورد نگاهی داخل قوری انداخت ...
_ گل محمدی ننداختی تـ..ـوش ؟
_ نه جـ.ـاشو بلد نبودم ...
قوطی کنار سماور رو جلو کشید ‌...
برای برداشتن گل خودشو بهم چـ...ـ.ـسبوند تکون نمیخوردم ...
دستهام میلر...ز..ید کسی خونه نبود و من و اون تنها بودیم ...
اروم به سمتش چرخیدم ...
_ میشه بری کنار میخوام برم ...
تکون نخورد ...
سرمو بالا گرفتم نگاهش کردم ...
ا_خ_م کنان گفت : بهت میاد لـ...ـبهاتو گوشتی میکنه این رنگ ...
خجالت کشیدم از تعریفش ...
سرمو به سیـ._ـ...ـنه اش ز...دم ...
_ مرد هیـ._ـ...ـز ...برو کنار رد بشم ...
ولی دستهاشو کنار پهلوم گذاشت و بلندم کـ.ـرد نشوند روی کابینت ‌‌‌..‌متعجب از کارش خیره بودم بهش ...
درب کابینت رو باز کرد یه کاسه تخمه بیرون اورد و همونطور که بین پـ...ـاهام جلو اومده بود تا کاسه رو برداره گفت: تو سر راه منی ...
با پرویی داشت حرف میزد ...
میخواست بهم بفهمونه که من پیگیرشم نه اون ...
کاسه رو برداشت تا بره که دستهامو دور گر....دنش حلقه کردم ...
سرمو جلو کشیدم ...اب د_هنشو به ز._ور قورت داد ...
جلوتر و جلوتر رفتم لـ.ـ...ـبهام رو به گونه اش نزدیک کردم ...
با لبام گونه اشو لمس کردم و اروم گفتم: میخوای چی رو ثابت کنی ؟
کاسه رو روی کابینت گذاشت و گفت : تو چی میخوای بگو ...
هیچ وقت انقدر خودمو کوچیک نمیکردم که بگم دلم از بودنش همه چیز رو میخواد بودن واقعیش...
گـ..ـودی کمـ...ـرمو چ..ـ..نگی ز...د و گفت : کسی خونه نیست ...
یهو تر.._سیدم و گفتم : بریم فیلم ببینیم خودمو عقب کشیدم ...از رو کابینت پایین پر.._یدم ...
چای رو ریختم و با عجله رفتم جلو تلویزیون فقط نگاهم میکرد ...
با کاسه تخمه اش اومد کنارم نشست ...
پاشو روی هم انداخت و منم به تقلید ازش پامو روی هم انداختم ...دا_من پیراهنم بالا رفته بود و پاهام بیشتر پیدا بود ...
زیر چشمی نگاهی انداخت و دستهاشو پشت سرش قلاب کرد و تلویزیون رو نگاه میکرد ...
چقدر یه ادم میتونست خودشو کنترل کنه و سرد رفتار کنه ...
بارها شنیده بودم که زهره به مامان میگفت مجید تو دوران ماهانه هم ازادش نمیزاره اما من ز..ن محرمش بودم ولی ازم دوری میکرد ...
اروم اروم سرمو به سمتش بردم و چشم هامو الکی بستم ...
انگار که خوابم گرفته باشه ...


سرمو بهش تکیه دادم ...
دستشو از زیر سرش برداشت ...تا جای سرم روی سیـ.ـ....ـنه اش خوب باشه ...
موهام از رو صورتم پشت گوشم زد ...
_ زری ...برو بالا بخواب اینجا گر._دنت د_رد میگیره ...
با چشم های بسته گفتم : ده روزه اونجا تنها خوابیدم الان میخوام اینجا بخوابم ...
_ حداقل چاییتو میخوردی ...
_ اخه کی این وقت شب چای میخوره ...
_ من ...
ازش فاصله گرفتم ...چایش رو همونطور که میخورد گفت : فردا میخوای به اکرم بگو بیاد اینجا پیشت ...
دلم گرفت ا_هی کشیدم و گفتم : اکرم جواب تلفنمو نمیده حتما سفارش اقام ...
با تاسف نگاهم کرد ...
چونه امو تو دست گرفت محـ..ـکم سرمو تکون داد ...
_ دختر شیـ....ـطونی مثل تو حتما حق دارن چیکار میتونن بکنن ...
لبخند زدم و یه لحظه از دنیای غم بیرون اومدم‌...
دستهامو دورش به ز._ور پیچیدم ...اروم بازوشو گـ..ـاز گرفتم و گفتم : دنیا برام ارزشی نداره اگه تو توش نباشی ...
من هر روزی که اینجا چشم باز میکنم فقط به امید بودنت نفس میکشم ...یهو تلنگری بهم خورد عقب رفتم و گفتم : همه اینا رویا بود ...
رویای دختری مثل من ...
یکم مکث کرد و گفت : من نمیخواستم اونطور ناراحت بشی من واقعیت رو بهت گفتم ...اکرم بهم گفت و منم اومدم نمیتونستم به دروغ بگم من عاشق و دیوونه تو بودم ...
تو چشم هاش نگاه کردم ...اشک تو چشم هام حلقه بسته بود و تار میدیدمش ...و گفتم : کاش واقعیت رو هم نمیگفتی ...
کاش الکی دروغ میگفتی تا دلم خوش بشه ....
دستهامو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم ...
محـ.ـ..ـکم تـ.ـ...ـنمو تو اغـ.ـ...ـوش فشـ.ـ...ـرد و گفت : تو برای رسیدن به موفقیت خونه اقات میسو_ختی ...
به من گوش بده من برات امکاناتشو فراهم میکنم تو آینده درخشانی داری حتما یا معلم یا حتی استاد دانشگاه میشی ...
من کمکت میکنم هم ما_لی هم جانی ...
استقلالتو که پیدا کردی میتونی ازم جدا بشی ...


محمد چی داشت میگفت ...
چطور میتونست اسم طلاق رو بیاره؟...
موهامو که نوازش میکرد دیگه گوشهام درست نمیشنید ....فقط همون محبتشو میخواستم‌...
همون بودن ساده اشو ...
اشکهام تمومی نداشت ...
دستهام از رو صورتم کنار زد و گفت : نمیخوام شکستتو ببینم ...من کمکت میکنم ...ثابت کن خودت بودن خیلی با ارزشه ...
تو صورتش خیره بودم من از عشق میگفتم اون از مستقل شدن ...
دستهاشو پس ز..دم و گفتم : شب بخیر ...
دیگه حتی نگاهشم نکردم و رفتم بالا ...روی پله ها تمام وجودم میلر..زید ...
انتظاری که برای دوتایی روی اون تخـ...ـت خوابیدن جلو رفته بود حالا تبدیل شده بود به یه حسرت ...
روی تخـ...ـت افتادم بالشت رو بغل گرفتم‌ انقدر گریه کردم تا خوابم برده بود ...
چشم هامو که با ز._ور باز کردم نزدیک ظهر بود ...محمد نبود ...اون کی بود ؟‌
یه دوش گرفتم و رفتم‌ پایین گرسنه ام شده بود ...
محمد روی راحتی ها خواب بود ...
روش چیزی ننداخته بود و جمع شده بود ...خودشو مچاله کرده بود ...
تلویزیون رو خاموش کردم ...
پتو نازک فرح خانم رو روش کشیدم ...
خواب بود ...اروم‌ و معصوم ...جلوتر رفتم‌...چرا اونقدر دوستش داشتم اون مگه چی داشت که اینطور دلمو دا_غون کرده بود ...
خـ...ـم شدم لـ..ـبهام اروم روی صورتش گزاشتم‌...دز._دکی بو_سیدنش هم عالمی داشت ...
از زمونه و رازهاش میتر._سیدم ...
تو یخچال پی یچیزی بودم ناهار بزارم‌...
چشمم به گـ..ـوشت چر..خ شده افتاده ...تو اون خونه همه چیز بود اما صفای خونه هارو نداشت ...
اجاقش روشن نمیشد ...
دلم خیلی هوس ماکارانی کرده بود ...قابلمه رو پر اب کردم تا بجوشه ...
ماکارانی رو دم گذاشتم و چای تازه دم کردم‌...
صدای محمد بود تو چهارچوب در نگاهم میکرد ...
_ چقدر سر و صدا میکنی دختر اول صبحی ...
ا_خـ..ـمی کردم و گفتم : اول صبحه داره ساعت دو میشه ...
_ بوی چی میاد ...؟
_ حدس بزن ...


با خودم عهد کردم برای اینکه دلشو شیفته خودم کنم بجـ...ـ...ـنگم و مثل خودش وقتی دلشو باخت دلسردش کنم تا بفهمه چی کشیدم وقتی اونطور زل زد تو صورتم و گفت بعدا طلا_ق بگیر ...
دستهامو به کمـ..ـرم ز...دم روبروش ایستادم لپشو کشیدم ...
_ حدس بزن ناهار چی داریم ؟‌
_ ناهار پختی ؟ مگه بلدی ؟‌
_ بله ...
کنارم ز..د تو قابلمه سرکی کشید ...
_ ماکارانی ...تو میدونستی من عاشقشم ...مامان قبل مر._گ میلاد هر هفته درست میکرد ...من و میلاد یساعت دعوا داشتیم که کی بیشتر بخوره ...
یه لحظه اشک تو چشم هاش خیمه زد ...
صورتشو ازم مخفی کرد و مـ...ـشتی اب به صورتش زد ...
پشت سرش ایستادم ...خـ...ـم شدم نگاهش کردم و با حوله تو دست خودم صورتشو خشک کردم و گفتم : جونم میره برای اون چشمهات ...
با نگاهش هزارتا سوال میپرسید ...
با خنده گفتم : با شما نبودما ...دیالوگ یه فیلم بود ...
از کنارش میگذشتم ...ناغافل دست انداخت شـ...ـ.ـکمم رو چـ...ـسبید نگهم داشت و گفت : تو که اهل فیلم‌ نبودی ...
دوباره لپشو محـ.ـ..ـکم‌ نیشگـ....ـون گرفتم ...
_ از امروز اهل چیزهای جدید شدم ...
ابروشو بالا داد و گفت: جالب شد ...
_ جالبتر وقتی میشه که بدونی چی قراره پیش بیاد ...
دستهاشو بالا گرفت ...
_ من تسلیمم ...
کنار کشید و بیرون رفتم لـ..ـبهام خندون بود ...
من باید در موردش بیشتر میفهمیدم ...تو پوششم دقیق تر شدم ...
لباسهای مرتب و ارایش ملایم ....واقعا بهم ارامش میداد ...
حلقه امو تو انگشتم جابجا کردم ...
گردنبند ظریفم رو انداختم و موهامو بافتم و پشتم انداختم ...
محمد صدام میزد ...
اسممو که صدا میزد یجور خاصی میگفت زری ...یجوری که قبل اون کسی نگفته بود ...


خدا میدونه با چه شوقی پایین رفتم ...
از تو اشپزخونه صدام میزد و گفت: انگار ناهارت اماده است میشه ببینی ؟
درب قابلمه رو باز کردم دم کشیده و اماده بود ...چرخیدم تا بشقاب هارو روی میز بزارم که دیدم دست به سیـ.ـ...ـنه به یخچال تکیه داده و خیره به منه ...
تا نگاهم بهش افتاد سرشو چرخواند و طوری وانمود کرد که حواسش جای دیگه است ...
میز رو اماده کردم و براش ماکارانی کشیدم ...
از تو کابینت یه ظرف ترشی بیرون اورد و گفت : ماکارانی با ترشی فلفل واقعا مزه میده ...
توقع نداشتم رو صندلی کنارم نشست و گفت: بشین دیگه ...
کنارش نشستم و ناهار خوردیم ...
دلم‌ گاهی میگرفت اما بازم دلمو فراموش میکردم ...
محمد بازم جلوی تلویزیون بود و من از دور خیره بهش بودم ...
روی صندلی نشسته بودم و نگاهش میکردم ...دلم تنگ بود برای خانواده ام برای مهدی ....
صدای زنگ درب هر دومون رو غافل گیر کرد ...
محمد از ایفون نگاهی انداخت و رو بهم گفت : اکرم ...
با عجله به سمت درب حیاط رفتم ...
اکرم وارد حیاط که شد با دیدنم اشک هاش سرازیر شد ...
اول تر._سیدم مبادا اتفاقی افتاده باشه ...
اما وقتی بغـ...ـلم گرفت و از دلتنگیش گفت دلم اروم گرفت ...
_ اکرم بی معرفت کجا بودی ؟‌
_ مامانم بخاطر مادرت اجازه نمیداد بیام‌...
ازم فاصله گرفت ...
دعوتش کردم بیاد داخل اما همونما لـ..ـبه باغچه روی بلوک ها نشست ...
_ زود باید برم‌...مامانم رفت دیدن بجه زهره ...یواشکی اومدم ...
لبخند ز..دم ...
_ پس خاله شدم ...بالاخره ...
_ چه خاله ای ...نمیدونی اون زهره چه اتـ.ـ...ـیشی پشتت روشن کرده ...مدام داره همه رو بر علیه تو میکنه ...
چپ میره راست میره میگه ز..ن خلافکار شده ...
_ مهم نیست برام‌...مهدی و اقام چطورن ؟‌
_ نمیدونم زیاد نمیرم اونجا ...خودت چطوری چقدر خوشگل شدی ...ابروهات چقدر قشنگ شده ...
یکمم چاق شدی معلومه بهت بدنمیگذره ها ...


اکرم تو صورتم پی شادی هام میگشت ...
_ کسی خونه نیست ؟
_ فقط من و محمد هستیم‌...
چشمکی زد و گفت : خوش میگذره با عشقت؟...ارزششو داشت زری الان خوشبختی ؟
سکوت کردم ...
دستهامو فشـ...ـرد ...
_ عباس خیر ندیده هزارتا حرف پشتت میز..نه که اگه طلا_ق نگرفتی ..‌که یکسال نشده اوا_ره میشی ...میگه حـ...ـکم دستگیری محمد رو صادر کردن این روزاست بگیرنش الان فـ.ـ...ـراری ...
_ اکرم برام مهم نیست ...فقط اقام برام مهمه ...
_ دایی پیر شده از دست حرفهای زهره و شوهرش ...
_ مقصر منم ...
_ نه مقصر مادرته که پشت اوناست ...مامانم اونشب دعواش شد با زهره گفت کمتر دخالت کن ...بجه اش بدنیا اومده هنوز خونه دایی مونده پس کی میخواد بره خونه خودش ...
_ اکرم تو به محمد چی گفتی ؟‌
اکرم تر._سید و اول منکـ...ـر شد ولی وقتی دید از همه چیز خبر دارم به زبون اورد ...
_ من نمیخواستم چیزی بگم اما تو رو میشناختم چقدر کله شـ.ـ..ـقی خودتو میـ...ـکـ..ـ.ـشتی من نمیخواستم بــ..ـ.ـمیری ...مگه ضرر کردی الان محمد شوهرته تو هم همین رو میخواستی
صدای محمد بود که سلام میکرد ...اکرم سرپا ایستاد و دستپاچه گره روسریشو محـ.ـ..ـکمتر کرد ...
محمد کنارم ایستاد دستشو پشتم گذاشت ...
_ چرا نمیاین داخل تو حیاط نشستین ...
اکرم به بیرون اشاره کرد ...
_ دیگه با_ید برم ...اومدم فقط ببینمش...دلم برای زری تنگ شده بود ...
محمد به صورتم‌ نگاهی انداخت ...
_ ازت ممنونم اکرم که زری رو به من دادی من مدیون توام ...
چقدر جمله هاش قشنگ بود ...
چقدر دلم میخواست واقعی باشه ‌...
اکرم با عجله رفت و فقط همون چند دقیقه بود ...
محمد دستشو از پشت سرم برداشت و گفت : سپیده زنگ‌ زد دارن برمیگردن سمیرا و مادرشم‌ میان ...
میخوان اینجا خـ.ـ.ـر._ید کنن ...
من میرم سفارش شام بدم و یکم خــ.ـ..ـرـ_ید کنم‌...


محمد میخواست بره ...
دستشو گرفتم ...
با تعجب نگاهم کرد ...
جلو تر رفتم از اینکه تنهاییهامون تموم میشد ناراحت بودم‌...
دستمو روی شونه اش گذاشتم و اونیکی دستمو کنار صورتش ...
_ ممنونم ...یچیزهایی از خونه اقام رو فراموش کرده بودم اما با اومدن اکرم یادم افتاد ...
دستشو روی دستم گذاشت ...
_ تشکر لازم نیست ...
_ میشه منم باهات بیام اینجا تنهایی رو دوست ندارم ...
_ زود اماده شو ...
خودمو بالا کشیدم دستهامو دور گــ.ـ..ـردنش پیچیدم محـ.ـ..ـکم فـ...ـشردمش و رفتم داخل ...
مانتو و شالمو تـ.ـ..ـنم کردم ...
جلو آینه که ایستادم حلقه اشو اونجا گذاشته بود و از انگشتش در اورده بود ...
ولی دلم نیومد من حلقه امو در بیارم ...
یه گشتی زدیم نزاشتم غذا سفارش بده و یکم خـ.ـ..ـر._ید کردیم تا خودم شام بپزم ...
محمد تمام مسیر ساکت بود ...
اگه حرفهای عباس درست بود و دستگیرش میکردن من تک و تنها چیکار میتونستم بکـ...ـنم‌...
پشت چراغ قر...مز وایستاده بود و کلافه به فرمون میزد ...
نگران شدم و پرسیدم ...
_ چی شده چرا انقدر ناراحتی ؟‌
نیم نگاهی به بیرون انداخت و جوابمو نداد .‌..
چه میدونستم دلیل نگرانیش چی میتونست باشه ...
زرشک پلو و مرغ پختم ...
سالاد کاهو اماده کردم و تنها اون همه کار رو جلو بردم ...
هنوز هوا روشن بود با عجله دوش گرفتم تا بوی سر..خ کـ...ـردنی ها ازم بره ...
تو حموم بودم‌ که ضــ._.ـ.ـر...به ای به در خورد ..
یکم مکث کردم محمد چیکارم داشت وقتی حموم بودم‌...
پشت در ایستادم ...
_ بله ؟‌
_ خیلی طول میشکه بیرون بیای ؟‌
_ کارم داری ؟
_ سپیده زنگ زد دارن میان نامزد سمیرا هم هست ...زود بیا تا نرسیدن ...
دستهام پشت درب لر._زیدن نکنه بخاطر سمیرا و نامزدش بود که عـ.ـصبی شده بود ...


محمد بی دلیل عصبی نشده بود سمیرا دختر برازنده ای بود و حق داشت ...
من کجا و اون کجا ...
خودمو شستم و بیرون رفتم ...
هنوز کسی نبود ...
حوله رو دورم پیچیدم و پاورچین لباسهامو دستم گرفتم و دویدم سمت اتاق ...
درب رو پشت سرم پستم ...
لباسهامو روی میز ریختم و همونطور که موهامو سشوار میکشیدم ...
زیر لـ..ـب شعر میخواندم و با خودم حرف میزدم ...
سشوار رو که خاموش کردم از تو آینه محمد رو دیدم روی تخـ...ـت نشسته بود ...
اصلا متوجه حضورش نشده بودم‌...
حوله رو محـ...ـکم‌ رو تـ...ـنم نگه داشتم و گفتم‌: نفهمیدم اینجایی ...
از رو تخـ...ـت پایین پر...ید اومد سمتم ...
روبروم‌ که رسید سرمو بالا نمیگرفتم‌....
موهامو تکونی داد و گفت : چقدر وقتی خیـ.ـ...ـسن برق میزنن ...اگه رنگشون کنی خیلی انگار براقتر میشن ...
چشم هامو ریز کردم‌...
_ موی رنگ‌شده دوست داری ؟‌
_ اره موهای روشن خیلی قشنگن ...با انگشتش بازومو لـ...ـمس میکرد تـ...ـنم مور مور میشد ...
سرمو ازش چرخواندم ...
اروم سرشو جلو اورد تصور کردم میخواد گر._دنمو ببو._سه ...
اما موهامو از رو شونه ام پایین انداخت و گفت : میرم بیرون راحت باش ...
با تـ.ـ...ـنم مانع رفتنش شدم‌...خودمو بهش چـ.ـ...ـسبوندم سرمو بهش تکیه دادم ...
چشم هام بازم سیاهی رفت ...
نزدیک بود بازم بیوفتم‌ ...
محمد نگران پرسید ...
_ چی شد ؟
_ فکر کنم‌ فشـ..ـارم افتاده ...
کمک کرد نشستم ...
صدای ماشین میومد اومده بودن ...
محمد دستمو فــ...ـشرد ...
_ من میرم پایین زود بیا ...
محمد که رفت یکم آرومتر شدم ..‌روبروم که می ایستاد نمیتونستم ازش دل بکـ..ـنم‌...
شومیز و شلوار مشکی تـ...ـنم کردم و شالمو دور سرم پیچیدم رفتم پایین ...
صدای فرح خانم رو دوست داشتم‌...
با دیدنم لبخندی زد و از اون موقع روز حموم رفتنم تعجب کرد ...
چشم هاشو ریز کرد و وقتی صورتشو میبو._سیدم خوش امد میگفتم ...
نزدیک گوشم شد ...
_ عروس خانم رنگ‌ و روت باز شده ...


خجالت کشیدم اونطور که فکر میکرد نبود ...
سمیرا نگاهی بهم انداخت ...
_ شما که نموندی ما دلتنگت شدیم اومدیم‌...
پسر جوون و مؤدبی کنارش ایستاده بود ...
داشت با محمد خوش و بش میکرد ...
سمیرا یه بسته شکلات روی میز گذاشت ...
سپیده و بجه هاش میرفتن بالا تا لباسهاشون رو عوض کنن سلام کردم ولی جواب سلامم رو نداد ...
محمد دعوتشون کرد نشستن ...
فرح خانم هم کنارشون نشست و من برای پذیرایی رفتم اشپزخونه ...
چای ریختم و برگشتم ...
فرح خانم با لذ_ت نگاهم میکرد ..
سمیرا شالشو در اورد و با بلوز و شلوار بود چشم هاش برقی زد و گفت : به به چه عروسی ...عمه فرح واقعا باید افتخار کنی به محمد با همچین عروسی ...
محمد حواسش به ما بود ولی مخاطبش نامزد سمیرا بود ...
سمیرا کنارش رو دستی کشید و نشستم‌...
خیلی خـ.ـ_....ـو._ن گرم بود ...
_ امید و من قراره یکم خـ.ـ..ـر._ید کنیم برای بله برون و اینا ...عمه پیشنـ.ـ...ـهاد داد بیایم اینجا فردا صبح بریم بازار اینجا ...
مامانمم صبح میاد ...امید زحمت کشید ما رو رسوند ...مزاحمتون شدیما ...
سپیده با پاشنه های دمپایی های روفرشیش تق تق کنان اومد و گفت : سمیرا این حرفا چیه خونه خواهرته مثلا ...
_ بجه ها کجا موندن ؟‌
_ خوابیدن خسته بودن ...برای شام بیدارشون میکنم‌...اقا محمد شام سفارش دادی ؟‌
امید بلند شد ...
_ من مزاحم نمیشم ...صبح میام ...
محمد بلند شد و با یه غروری گفت : خانمم زحمت کشیده شام پخته نمیشه بری ...
سپیده با ا_خـ..ـم نگاهم کرد توقع نداشت کلمه خانمم رو بشنوه ...حقیقتا خودمم توقع نداشتم ...


محمد با یه محبتی نگاهم کرد ...
_ خانمم زحمت کشیده تا چای بخوری سفره رو میندازن ...
شبا تو این حیاط چای خوردن و قـ...ـلیون کشیدن مزه میده ...
فرح خانم‌ وقتی غذا رو دید چشم هاش برق زد و گفت : توقع نداشتم ...کدبانو باشی ...
گونه هام‌ گل انداخت و گفتم : همین که محمد خانمم صدام زد به تمام خستگیهاش و زحمتهاش می ارزید ...
_پس زحمت کشیدنشم با خودت ...
تنهام گذاشت اما سمیرا اومد پیشم ...چقدر بین اون دوتا خواهر تفاوت بود ...مثل خودم و زهره .‌..
سفره رو پهن کردیم غذاهارو چیدیم و سفره برات دلبری میکرد ...
دور سفره نشستیم ...
محمد به کنارش اشاره کرد و منم نشستم ..اول برای من پلو کشید و بعد برای خودش ...
تعریف های میلاد و سمیرا از غذا خوشحالم میکرد اما وقتی محمد نگاهم کرد و گفت : عالی بود ...قند تو دلم اب میشد ...
تا ظرفهارو بشوریم میلاد خداحافظی کرد و رفت ...
دیر وقت بود و خسته بودن ...
فردا انرژی میخواستن برای خـ..ـر...ید کردن ...منم ارزو داشتم اونطور خـ..ـر..ید کنم برای عقد و عروسی اما قسمتم نشد ...
همه خوابیدن و من اخرین نفری بودم که بیدار بود ...
سماور رو پر کردم و برق هارو خاموش کردم رفتم بالا ....
صدای حرف ز...دن سپیده و سمیرا میومد ...
ناخواسته پشت درب ایستادم ...
سپیده با خنده گفت : چه ساده ای کو پدر و مادرش اصلا معلوم نیست چطور ز..ن محمد شد ....
_ ابجی من اون ز...نشه چقدرم خانم خوبیه ...
_ تو به نفع مـ.ـنی یا اون؟...من خواهرتم بجه های من بی پدر شدن!!...
اگه خبر مر._گش نمیومد حتما محمد پدر بجه های من میشد!!...سرپرستی اینا رو میگرفت!!...
_ الانشم براتون کم نذاشته ...
اون بعد مر._گ میلاد خیلی شکست خورد کارش رو از دست داد ببین به چه روزی افتاده ...خلافکـ...ـار شده میفهمی سپیده ...
_ به حـ.ـ....ـهنم مهم ما_ل و امو_ال که به بجه های من برسه!...
_ اینجور نگو من براش جونمم میدادم‌...

 اما اون منو نخواست ....
_ به حـ..ـهنم میبینی که روزگارشو هادی میگفت انگار د_...نبا_لشن بگیرنش اگه بگیرنش تکلیف ما هم روشنه عمه با_ید سهم ما رو بده ...
_ سپیده داری سـ.ـ..ـتم میکنیا ...
_ خا..ک تو سرت با_ید بینشون رو الان بهم میز...دی محمد هنوزم به اشاره تو دلش میلر...زه ...
با صدای محمد از جا پر...یدم ...
_ چی شده زری ؟‌
سپیده با عجله درب رو باز کرد ...
منو که پشت درب دید رنگش پر._ید ...
به سمت محمد رفتم و گفتم : میخواستم بهشون شب بخیر بگم‌...
کنار کشید تا داخل رفتم ...
درب رو بست دید که فال گوش وایستاده بودم‌...
شالمو در اوردم محمد بازومو گرفت به سمت خودش چرخواند و گفت: کارت درست نبود زشته ...
_ به عمد گوش ندادم صداش میومد ...
لباس راحتی تـ..ـنش بود روی تخـ..ـت دراز کشید و گفت : برق رو خاموش کن خوابم میاد ...
خیلی بداخلاقی میکرد ...
داشتم از حرفهاشون دیوونه میشدم‌...
به سمتش رفتم و گفتم‌ : همش خوابی که ...
روی تخـ..ـت نشست نگاهم میکرد...
_ پس چیکار کنم؟...
بلند گفتم : هر کاری که بقیه میکنن ...
چشم هاشو ریز کرد ...
برق رو خاموش کردم‌ سایه سپیده زیر درب پیدا بود ...
به سمت محمد رفتم ...
روبروش روی تخـ..ـت خودمو جا دادم ...
زیر نور کم‌ سو ماه که از پنجره میتابید نگاهم میکرد ...
سرمو جلو که بردم خودشو عقب کشید و گفتم : یه ز..ن خسته وقتی میاد تو رختخوابش از شوهرش نوازش میخواد ...
چشم هاشو درشت کرد نگاهم کرد ...
_ فقط که داری نگاه میکنی ...
ریز خندید دراز کشید و گفت: شب بخیر ...
ولی هنوز سایه سپیده بود ...
با صدای بلند گفتم‌ : میرم اب بیارم ...
صدای فـ...ـرار کـ...ـردنش اومد که رفت ...
پشت محمد دراز کشیدم ...
حس عجیبی بود ...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarechadori
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه qsnei چیست?