دختر چادری 5 - اینفو
طالع بینی

دختر چادری 5


همونطور که پشتمون به هم بود گفت : بابت شام و پذیرایی ممنون ...خیلی خوب بود ...
_ تشکر لازم نیست ...ما تو خانواده بزرگ شدیم ...مادرم همیشه غذاش سر ساعت اماده بود ...
دلشوره گرفته بودم از حرفهای سپیده ...انگار واقعیت داشت که میخواستن دستگیرش کنن...
به سمتش چرخیدم پشتش بهم بود ...
اروم‌ دستمو جلو بردم پشتشو لمـ..ـس کردم ...
_ محمد ؟‌
_ بله ...
_ میگفتن قراره دستگیرت کنن ...
با تعجب به سمتم چرخید ...
_چی ؟
تو صورتش تعجب بود ...صدام میلر...زید از گفتنش ...
_ اکرم‌ گفت ...همه جا پیچیده پی توان...
لـ...ـبهاشو اویز کرد ...
_ باشه ز...ندان برای مرد ...
با تر._س جلوتر کشیدم خودمو ...
_ چرا تو داری چیکار میکنی مگه ؟‌ تو جوونی تو چرا باید خلافکار باشی ...تو اصلا کارت چیه ؟‌
دستشو جلو اورد کنار صورتم لمـ..ـس کرد ...
_ تو چرا نگرانمی ...قرار نیست تو توی در...دسر بیوفتی ...
بغضمو فـ...ـرو خوردم‌ ...
_ اگه نباشی من چطور بمونم‌...من الان کسی رو جز تو ندارم ...
_ تو خدا رو داری ...
_ تو رو هم خدا بهم‌ داد ...خدا سر راهم گذاشتت ...
لبخندی زد و خوشحال شد ...
_ پس توکل کن به خودش ...
_ میشه دیگه این کارو نکنی ...بخاطر من بخاطر بدبختی من ...اگه تو ثانیه ای نباشی من زیر حرف های غریبه نه خواهر و مادر خودم میمـ....ـیرم ...
دلش نمیدونم چرا گرفت ...دستشو زیر سرم رد کرد ...محـ...ـکم به سیـ...ـ.ـنه اش فشـ...ـردم ...
_ تو بدبخت نیستی بهت قول میدم‌ هیچ اتفاقی برام‌ نیوفته ...
_ قول فایده نداره ...دست بردار از کارت ...من ازت هـ...ـزار تـ....ـومنم نمیخوام ولی خلاف کار نباش ...
ریز ریز خندید ...
_ من خلاف کار نیستم‌...
محـ...ـکم‌ تر سرمو بهش فـ..ـشردم‌...
_ پس چی هستی ...من میدونستم خلافکاری و انتخابت کردم‌...


محمد اروم‌ گفت : من محـ..ـبورم ...تا اونایی که میخوام رو بتونم پیدا کنم ...
_ کی رو پیدا کنی؟‌ من وقتی شنیدم دلم داره میتر...که ...
اگه ثانیه ای نباشی من دق میکنم ...
سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت ...
ولی تو بغـ...ـلش نگهم داشت ...
منم‌ تکون نخوردم‌...اشکهام روی بازوش میریخت ...
با ناراحتی که تو صداش موج میزد گفت : منم دلم نمیخواد تو این شرا_یط باشم اما محـ...ـبورم ...بخاطر مادرم بخاطر خودم محـ...ـبورم‌....
دلم نمیخواست حرف بز...نم خودمو به خواب زدم تا تکونم نده ...
گرمای تـ...ـنشو حس میکردم و چقدر ارامش بهم میداد ...
اگه فردای اونشب میمـ...ـردمم غمی نداشتم چون اونشب با یه حس خوب خوابیدم ...
تا صبح تکون نخوردم ...منی که عادت داشتم ازاد بخوابم اما تو بغــ...ـلش اروم بودم ...
چشم هامو نور از لابه لای پرده اذ_یت میکرد ...
خورشید بالا اومده بود و چشم هامو از.._ار میداد ...چشم هامو که باز کردم‌ محمد هنوز خواب بود ...
چقدر صبح قشنگی بود ...
اروم از رو دستش بلند شدم تا بیدار نشه ...
پاورچین رفتم بیرون ...
فرح خانم بیدار بود تو پذیرایی و داشت تلویزیون میدید ...چای بین دستش بود ...
با دیدنم لبخندی زد ...
_ بیدار شدی ؟‌
_ سلام مامان شما چقدر زود بیدار شدی ...
_ اصلا نخوابیدم ...یدونه قـ.ـ....ـر._ص دارم میخورم نمیزاره بخوابم ...برام بی خوابی میاره ...
_ چایی دم کردین ؟‌
دستشو برام دراز کرد ...دستمو بین دست گرفت ...
_ دیشب سربلندم کردی چه شامی بود ...من بعد مر...گ‌ میلاد دستم به کار نمیره ...
_ نوش جونتون مامان جانم ...
ناهار چی دوست دارین بزارم؟...من همه چیز بلدم بپزم ...
_ محمد خیلی قیمه دوست داره براش بپز ...
کنارش نشستم ...
_ محمد دیگه چیا دوست داره ...
تو صورتم‌ دقیق نگاه کرد ...
_ من نمیخوام‌ دخالت کنم اما یوقت جلوگیری نکنی .‌.بجه بیار بزار دورمون شلوغ بشه ...


با خجالت از حرف فرح خانم سرمو پایین انداختم‌...
فرح خانم نفس عمیقی کشید و گفت : نمیخوام محمد بیشتر از این سردرگم باشه ...
بزار با بجه اش سرگرم بشه ...
اروم چشمی گفتم ...
تا بقیه خواب بودن قیمه رو بار کردم ...برنج رو خیـ...ـس میکردم که صدای سمیرا و سپیده اومد ...
بیدار شده بودن ...
استکان خالی چاییمو شستم و بیرون رفتم‌...
نمیدونم چرا بدجـ...ـنسی تو وجود منم اومده بود و براشون صبحونه اماده نکردم‌...
تو یه سینی یکم‌ نون و پنیر و کره و یه استکان چای برداشتم‌...
صبح بخیر گفتم و به سمت بالا میرفتم ...
سپیده نگاهی به روی میز انداخت چیزی روش نبود و گفت : زری چرا صبحونه اماده نکردی؟!
با تعجب نگاهش کردم ...
_ میتونی اماده کنی...من برای محمد صبحانه میبرم ...
سمیرا لبخندی ز..د ...
_ کم کم داره حسودیم میشه مگه چقدر میتونی دوستش داشته باشی ...
_ همونقدر که اون دوستم داره....از جوابم جا خورد تو چشمهاش ناراحتی بود اما مخفیش میکرد ...
رفتم تو اتاقمون ...
محمد صدای سوت ز...دنش میومد داشت موهاشو شونه میزد ....
وارد که شدم‌ سرشو چرخواند ...
_ چرا زحمت کشیدی میام پایین ...
دلشوره داشتم و گفتم : خواستم تنها باشیم ...
لبخندی که به روم زد تمام وجودمو ذوب کرد ...
روی لـ..ـبه تخـ..ـت نشستم ...براش لقمه گرفتم‌...با چه اشتهایی صبحانه خورد و گفت : من بعد ناهار میخوام برم بیرون کار دارم اگه بخوای میتونی باهام بیای تا تنها نمونی ...
دستمو روی دستش گذاشتم ...
_ حتما میام ...
هنوز لقمه اشو قورت نداده بود که صدای سپیده تو گوشمون پیچید ...
محمد رو با نا_له صدا میز._د ....
محمد دستپاچه بیرون رفت و منم د_...نبا_لش راه افتادم ...
پله هارو نفهمیدم چطوری پایین میرفتم‌...
سپیده با صورت نگران روی پله ها به محمد رسید ...
نفسش بالا نمیومد و گفت : محمد پلـ...ـیسا اومدن ....
به حیاط اشاره میکرد و پشت سر هم نفس میکشید ...


محمد انگار خبر داشت قراره چی بشه خیلی خـ.ـ☘...ـو._نسرد گفت : کسی بیرون نیاد ...
به سمت من چرخید دلیل دلشوره هام بیخود نبود ...
لبخندی زد و گفت : بابت صبحونه ممنون ...
به سمت بیرون رفت و فرح خانم از رو صندلیش تکون هم نخورد ...
چا_در گل دار که تو کشو بود رو برداشتم ...روی سرم مینداختم و به فرح خانم گفتم : یکاری کنید ...
خـ..☘ــ_ونسرد به عکس میلاد حیره بود ...
_ مامان فرح اومدن محمد رو ببرن ...چرا اروم نشستین؟؟...
اما حرفی نمیزد ...
دستپاچه بودم ...
من تجربه ملاقات با مامورای پلـ...ـیس رو نداشتم من تو عمرم اون چیزهارو ندیده بودم ...
چا_در رو روی موهام کشیدم و دویدم حیاط ...
قلبم بقدری تند میز...د که حس میکردم میخواد از قفسه سـ.....ـ..ـینه ام بیرون بیاد ...
محمد روبروی اون مرد و سربازهاش بود ...
بهش که رسیدم صدای اون مرد هم مثل دل من سو._ز داشت ...
_ محمد حـ...ـکم جـ..ـلبتو دادن به من چطور دستبند بز...نم بهت ...چطور ببرمت ...
محمد فقط با خنده صحبت میکرد ...
_ من اماده ام حـ...ـکم لازم نبود زنگ میزدی خودم میومدم ...
_ تو داری با کی لجبازی میکنی؟...این کارها در شأن تو نیست ...
_ سـ...ـرهنگ دستگیرم کن ...
_ مادرت کجاست ؟
تازه نگاهش به من افتاد ...
_ خواهرته ؟‌
صورتمو اشک پر کرده بود ‌‌‌محمد سرشو روی شونه اش چرخواند تا منو دید ...دستشو همونطور عقب اورد و دستمو از زیر چا_در گرفت .‌‌...
_ ز._نمه ...
سـ...ـرهنگ‌ با تاسف گفت: بخاطر ز...نت دست بردار ...الان میتونم همه چیز رو ماست مالی کنم ...میتونم درست کنم ...بالا سر ز...نت بمون ...
_ سـ....ـرهنگ‌ میدونم جـ...ـرمم چیه ...میدونم رای قا_ضی هم چیه فقط دستگـ...ـیرم کن ...
دستشو محـ...ـکم فشـ...ـردم و با اعتراض گفتم : محمد ؟‌
دستمو ول نمیکرد و گفت : هیـ..ـس ...

حرف نز..ن زری ‌...
سـ..ـرهنگ‌ اروم گفت: چرا حرف نز..نه تو کی ز..ن گرفتی کی وقت کردی ز..ن بگیری ؟‌
لـ.ـبهام از هم جدا نمیشد ولی با اون بغض گفتم : نبرینش ...تو رو خدا نبرینش ...
سـ..ـرهنگ سری به تاسف تکون داد و اشاره کرد با سربازها عقب تر رفتن ...
محمد به سمتم چرخید عـ..ـصبی بود از دستم ولی تا نگاهش به صورت قاب شده زیر چادر گل دار افتاد نتونست احساسشو مخفی کنه ...لبخندی زد چادر رو جلوتر کشید و گفت : مثل ماه شدی ...
ا_هی کشیدم ...
_ بگو نبرنت ...من نمیتونم بمونم تو بری من چیکار کنم‌...
_ مامانم هست پو..._ل داره نمیزاره اب تو دلت تکون بخوره ...همینجا بمون من باید برم زند..._ان اون تو کار دارم،، پی کسی هستم ...
_ بخاطر کی داری میجـ....ـنگی ...به من نگاه کن بخاطر تو اینجام ...باشه قبول بخاطر دل بی صاحاب خودم بود که اینجام اما بعد تو ...
دستمو محـ..ـکم‌ فشـ..ـرد با اخـ.ـم اروم گفت: فکر میکردم دختر قوی هستی با دل و جرئت که اومدی پارک پی من ...اون موقع شب بین اون همه ادم ...
_ اره هستم بخاطر تو هستم ...
_ الانم‌ باش ...
دستشو کنار صورتم گذاشت و محـ..ـکم فـ..ـشرد ...
_ مراقب مادرم باش مراقب خودتم باش ...تو ز...ن منی نا_موس من بعد مادرم تویی ...
سرمو جلو بردم چا_در رو روی صورتم کشیدم و گریه کنان بهش تکیه دادم...
محمد سرمو اروم بو._سه زد و ازم دور شد ...
باور کردنی نبود سرمو بو._سید ولی جونمو برای خودش کرد...
محمد و سـ...ـرهنگ‌ بیرون میرفتن و من فقط هق هق بود که از دستم بر میومد ...
سمیرا از رو زمین بلندم کرد ...
_ بلند شو ...
اونم مثل من اشک میریخت ...
از فرح خانم دلگیر بودم که واکنشی نداشت و نمیومد ...


از فرح خانم دلگیر بودم که نیومد بیرون ...محمد به درب کوچه که رسید یه لحظه مکث کرد چرخید و نگاهم کرد ...
با چشم هام ا_لتماسش میکردم که نره ...
سرشو پایین انداخت و رفت ...صدای بسته شدن درب تـ...ـنمو لر....زوند ...
سمیرا محـ...ـکم بغـ...ـلم گرفت ...
_ تو رو خدا گریه نکن ...
سپیده چی شده؟ زنگ‌ بزن هادی بیاد ...
به داخل رفتیم‌...روبروی فرح خانم ایستادم‌...
اشکهامو پاک کردم‌...
_ مامان فرح گوشت با منه ؟‌
_ برو یه ابی به دست و صورتت بزن این چه شکلیه ....برمیگرده ...
_ کی برمیگرده ؟ شما چطور انقدر راحتی انقدر ارومی؟ من دارم سکته میکنم ...
سپیده روی مبل نشست ...
_ نمیخواد سکته کنی ...خودش میخواسته اینطور بشه ...برو برامون چایی بیار ...
بی تفاوت به حرفش دست فرح خانم رو فشــ...ـردم‌...
_ بیاید بریم یچیزی بزارین برگرده خونه سند این خونه کجاست؟...
_ محمد بلده گلیم خودشو از اب بیرون بیاره ...مطمئن باش براش اتفاقی نمیوفته ...
سپیده داشت عـ.ـصبیم میکرد و دوباره گفت : زری با تو بودم گلوم خشک شد برو چای بیار ...
سمیرا بهش چشم غـ...ـره رفت تا دست از سر من برداره ...
فرح خانم چشم هاشو بست و محبورم کرد لال بشم ...
تمام وجودم میلر...زید روی مبل میخواستم بشینم که سپیده د_اد ز.._د ...
_ مگه کری میگم چایی بیار ...
منم با عـ..ـصبانیت د_اد ز._دم سرش ...
_ مگه من نوکرتم برو خودت بریز ...هرچقدر میخوام بهت احترام بزارم انگار نمیخوای تمومش کنی ...
سپیده بهم حمـ...ـ.ـله ور شد ...
_ د_هنتو ببند تو با چه حقی جواب منو میدی؟؟...فقط محمد اوردت اینجا الانم که نیست برو خونه پدرت ...هرچند صاحاب نداری ...
قلبم تند تند میزد و زیر حرفهاش داشتم له میشدم ...
فرح خانم سکوتش بیشتر از._ارم میداد ...
سمیرا مداخله کرد ...
دست سپیده رو گرفت عقب کشیدش ...
_ سپیده بس کن ...الان موقع این حرفا نیست ...


سمیرا با دلخوری گفت : بس کن سپیده الان موقع این حرفا نیست ...
سپیده آتـ...ـیشش تازه روشن شده بود ...
_ چرا حرف نز..نم ...همین مامان آرزوش بود الان تو عروسش باشی نه این دختر که سر و ته نداره ...
سمیرا چشم هاشو درشت کرد ...
با خشـ.ـ...ـم دست سپیده رو عقب کشید ...
_ ساکت شو ...
دیگه گوش به حرفهاش ندادم و رفتم بالا ...صداهاش میومد ...
_ با_ید از این خونه بره ...دعا کنه محمد نیوفته ز...ندان چون اگه بیوفته ز...ندان خودم بیرونت میکنم ...
درب رو بستم‌ روی تخـ...ـت افتادم اشکهام رو تخـ...ـتی رو خـ.ـ...ـیس میکرد ...
بالشت رو روی سرم فشـ...ـردم و از هق هق های خودم خوابیدم‌...
تو خواب خودمو دیدم و محمد رو که نمیزارن بتونیم دست همو بگیریم ...
چشم هامو که باز کردم برق ها خاموش بود ...ساعت از سه هم گذشته بود ...انگار کسی خونه نبود ...
سر د...رد بدی داشتم رفتم طبقه پایین از جعبه قر.._ص ها تو یخچال قر.._ص بر داشتم‌...
ناهار خورده بودن و ظرفهای کـ...ـثیف تو ظرفشویی بود ولی کسی خونه نبود ...
میخواستم از محمد باخبر بشم‌...
اماده شدم‌ چا_درمو سرم کردم ...تو کشوی میز پو._ل بود ...تو کیفم گذاشتم و راه افتادم ...حتی نمیدونستم کجا با_ید برم‌...
تاکسی گرفتم و گفتم منو ببرن کلـ..ـ.ـانتری ...
پاهام به کجاها باز میشد ...
اگه اقام میفهمید ...
جلو درب کلـ....ـانتری ایستاده بودم جرئت نمیکردم داخل برم ...
گوشیمو تو دستم گرفته بودم‌ نمیدونستم به کی باید زنگ‌ بز...نم از کی کمک بخوام ...
شماره اقام رو صدبار اوردم اما نتونستم زنگ‌ بز...نم‌...
سرباز دید جلو در جلو و عقب میرم ...
از رفتارم مشـ....ـکوک شد و گفت : چی میخوای خانم ؟
نگاهش کردم‌ بغضمو فـ.ـ...ـرو خوردم چشم های باد کرده ام نشون میداد چقدر گریه کردم ...
_ چی شده خانم حالت خوبه ؟‌
_ نمیدونم شوهرمو اوردن اینجا یا نه ...صبح دستگیرش کردن ...
_ اسم شوهرت چیه ؟‌
اسم محمد رو که به زبون اوردم ....


اسم‌ محمد رو که به زبـ...ـون اوردم سرباز با تعجب پرسید ...
_ شما ز...نشی خانم اقا محمد؟
چه خوب محمد رو میشناخت ...
_ بله صبح اومدن بردنش...
_ اره اینجاست فردا صبح میره دادگـ...ـاه ..صبر کنید بهش بگم اینجایین سـ..ـرهنگ‌ هم هست اجازه دادن میبرمت داخل ...
دلم یکم اروم‌ گرفت ...
طولی نکشید که سرباز اومد و گفت : بیا خانم...
با عجله وارد شدم ...
اروم گفت : اقا محمد خودشونم تو دفتر سـ..ـرهنگ‌ بود ولی انگار یکم دلخور شد فهمید شما اومدی ...
یکم تر.._سیدم ...شاید رفتنم اشتباه بود...
وارد اتاق که شدیم ...محمد سرپا بود و نگاهم میکرد ...
اروم با خجالت سلام کردم ...
سـ...ـرهنگ از پشت میزش بلند شد و گفت: زیاد طولانی نباشه محمد من دارم میرم، صبح میری دادگـ...ـاه ...
بیرون که رفت محمد بهم خیره بود ‌...
جلوتر که رفتم گفت : چرا اومدی ؟‌
_ نتونستم تحمل کنم...دلم پیش تو بود ...
_ بشین از بس گریه کردی چشمهات قر...مز شدن ...
روی صندلی نشستم ...
صندلی رو جلو کشید روبروم دقیق نشست .‌‌..
دلم گرفته بود ...
دستشو جلو اورد دستمو بین دست گرفت ...
حلقه امو تو انگشتم بازی میداد و گفت: فردا میرم دادگـ...ـاه به احتمال زیاد برام حـ....ـبس میبـ...ـرن ...فکر نکنم کمتر از شیش ماه باشه .‌..
_ یعنی شیش ماه نیستی؟...
_ شایدم بیشتر ...
_ تو چیکار کردی محمد جـ...ـر._مت چیه ؟‌
دستشو روی د_هنم گذاشت ...
_ چیزی نیست درست میشه ...اینجا جای تو نیست برو خونه ...
دستشو محـ.ـ...ـکمتر فـ...ـشردم ...
_ کاش میشد منم پیشت میموندم ...
لبخندی زد ...
_ انگار حـ...ـ.ـهنمم برم تو پشت سرم میای ...
_ میام بخدا میام‌...زیر سقفی که توش نباشی چه فایده داره موندنش ...برات وکیـ...ـل بگیرم؟‌ من پو._ل ندارم اشنا ندارم نمیدونم چیکار کنم ...
_ به من گوش بده من خودم خواستم اینجا باشم فقط تحمل کن ...چون اگه اینبار نتونم دیگه نمیتونم ...


محمد با محبت دستمو نوازش میکرد ...
_ خیلی خوشحال شدم که اومدی ...هرچند با عقاید من درست در نمیاد اما بودنت خیلی خوب بود ...
_ فردا کجا میبرنت منم بیام‌؟...
_ نه دیگه خوشم‌ نمیاد ز._نم تو دادگـ...ـاه ها د_نبا_لم باشه ...
سرمو پایین انداختم تا اشک هامو نبینه ...
_ چه ز...نی؟ اگه اکرم نبود الان ز...ن عباس بودم‌...یا مر.._ده بودم‌...
_ اکرم بهونه بود چون اگه نبود هم تو قسمت من میشدی ...
ریز ریز خنده رو لـ..ـبهام‌ نشست ...
با شیـ....ـطنتی که برام تازگی داشت گفت: چرا وقتی بیرون بودم تو اتاق باهات بودم‌ انقدر مهربون نبودی مطمئن باش الان یه بجه تو شـ...کمت بود ...
لـ..ـبمو گز._یدم‌...
با جرئت گفت : بعضی چیزا معجـ..ـزه ان که اتفاق میوفتن ...
سرم بلند کردم تو چشم هاش نگاه کردم ...
خیره تو چشم هام بود ...
_ برو دیگه میگم‌ برات اژانس بگیرن ...
_ بزار یکم دیگه نگاهت کنم ...
_ نگام کن ...تو صورتش خیره بودم و دونه دونه اشک هام پایین میریخت ...
محمد گوشیش ساعتشو بهم تحویل داد و سپرد بهم ...
این چه مسیری بود که برام چیده شده بود ...
با اژانس برگشتم خونه اما کلید نداشتم داخل برم...
پشت درب موندم کسی خونه نبود ...هوا تاریک میشد و هر کسی رد میشد نگاهم میکرد ...
دلم میخواست برم خونه عمه اما خجالت میکشیدم بگم محمد دستگیر شده ...هرچند که دیر و زود میفهمیدن و به گوش همه میرسید ...
بالاخره سر و کله اشون پیدا شد ...
فرح خانم نگران نگاهم کرد ...
خودمو جمع و جور کردم و گفتم : رفتم دیدن محمد برگشتم ولی کلید نداشتم‌...
سپیده درب رو باز کرد و با ا..خـ..ـم گفت : شوهرت که اونطور لـ....ـات باشه باید ز...نشم تو باشی ...
جات تو هموت پاسگاه باید باشه ...
فرح خانم کر.._ایه تاکسی رو د.اد و وارد حیاط شد ...
بجه ها باهاشون نبودن ...


خیلی ضعف داشتم‌...چند تا قاشق غذا خوردم‌ و به روبرو خیره موندم ...
چه میدونستم چی قراره بشه ...
روزها جلو میرفتن و خبری نبود ....
سپیده باهام بدرفتاری داشت و گاهی خیلی ناراحتم میکرد ...
دادگـ...ـاه محمد براش حـ...ـبس بر...یده بود ...نه میدونستم جـ...ـرمش چیه نه دلیل کارش ...
تو خونه حـ....بس شده بودم ...
خودمو تو اتاقم مخفی میکردم و حتی گاهی چیزی نمیخوردم‌...
فرح خانم گاهی حالش بد میشد و د_کتر میگفت قلبشو باید عمل باز بکـ..ـنه ...
بدتر از همه این بود که سمیرا نامزدیشو بهم ز...ده بود ...
نمیدونم چرا دلم روزی نبود که شـ...ـور نز...نه ...
مدام از فرح خانم میخواستم اجازه بده برم ملاقات اما نمیزاشت و دلیلشم نمیگفت ...
به ساعت نگاهی انداختم نزدیک صبح بود و من هنوز بیدار بودم‌...
جای خالیشو شاید فقط من حس میکردم ...
فرح خانم‌ اصلا حال خوبی نداشت ...دستهاش باد کرده بود ...
براش شربت خنک بردم‌...جرعه ای نوشید و گفت: میدونم قراره بـ....ـمیرم ...
_ این حرفا چیه مامان محمد که ازاد بشه شما رو با_ید ببینه ...
_ میدونم زنده نمیمونم ...نگران محمدم ...خیلی نگرانشم ...کاش ازاد میشد ‌....
فرح خانم حالش خیلی بد بود و میگفتن احتمال د._رمانش خیلی کمه ...
من میبردمش دکتر و برش میگردوندم ...
اون روز بدترین روز براش بود ....
براش چایی بردم اتاقش با ا_خ_م گفت : برو بیرون ...
بوی اد_.... رار از تو اتاقش میومد ...
فهمیدم خجالت میکشه ...
جلوتر رفتم و گفتم : بزار کمکت کنم برو حموم‌...اما با گریه گفت : میدونم چیکار کردم ...
بیرون درب براش گریه کردم‌...
دو ماه بود محمدم رو ندیده بودم‌ و زیر حرفهای سپیده من بودم که دووم اوردم و نم...._ردم ...
اخرین ماه تابستون بود ...
شده بودم پرستار فرح خانم ...
هیچ شوقی برای زندگی نداشتم ...
داشتم تو حیاط برای خودم با گلها حرف میز...دم‌ که ....
 


صدای زنگ‌ درب میومد ...
درب باز شد پدر سپیده بود و پسرش هادی ...
به داخل رفتم شالمو روی سرم انداختم ...
سپیده اماده شده بود و فرح خانم روی ویلچر بود ...
کجا میخواستن ببرنش ...
صدای اشنای سمیرا تو خونه پیچید ...
_ عمه اماده شدی؟...
با دیدنش بعد مدتها حداقل دلم یکم اروم گرفت ...اون خیلی انرژی مثبت داشت ...
_ سلام .فرح خانم رو کجا میبرین سمیرا جان ؟
با محبت دستمو فشـ..ـرد و گفت : نگران نباش بیمارستان براش تخـ..ـت گرفتیم بستری بشه ...د_کتر گفت تو خونه موندش خوب نیست ...
سمیرا اشک تو چشم هاش جمع شد و گفت: دکتر خبرهای خوبی نداشت ...
سپیده جرخ رو هـ..ـل داد ...
_ چرا براش توضیح میدی این چه میدونه خانواده چیه ...یادت نرفته که پدر و مادرشو ول کرد تا ز...ن محمد بشه ...
به پدر وبرادرش سلام کرد و فرح خانم رو بیرون برد ....
منو تنها گذاشتن و رفتن ...
اونشب خیلی بد بود تنها تو اون خونه به اون بزرگی با بادی که شب درخت هارو به لـ...ـر..زه در میاورد ...
تو اتاق از تر.._س تکون هم نمیخوردم‌...
خورشید که بالا اومد تازه خوابم برده بود ...
با دستی که موهامو نوازش میکرد چشم هامو باز کردم‌...
یهو با تر.._س تو جا نشستم ...
سپیده بود ...با ا_خـ..ـم گفت : اماده شو میخوام درها و قفل کنم ...
هنوز منگ خواب بودم ...
_ چی شده؟ برای فرح خانم اتفاقی افتاده ؟‌
_ نه بستری شده ...میخوام درهارو قفل کنم منم خونه پدرم میمونم توام برو خونه پدرت ...
_ من همینجا میخوام بمونم ...
_ نمیشه زود باش من عجله دارم ...
با عـ...ـصبانیت سرش د_اد ز._دم‌...
_ نمیتونی برای من تعیین تکلیف کنی ...نمیخوام جایی برم‌...
_ مجـ...ـبوری بری ...اینجا خونه فرح خانم اونم الان نیست، خونه شوهرت نیست ...
_ باشه فرح خانم‌ اجازه داده من بمونم ...
_ مگه کری گفتم فرح خانم نیست ...
زود باش ...تا پرتت نکردم بیرون ...


کجا رو داشتم برم‌...
سپیده چطور آدمی بود که میتونست اون بلا رو سرم بیاره ...
درب هارو قفل میکرد و من حتی نمیدونستم کجا باید برم ...
جلو درب حیاط دیگه نتونستم سکوت کنم و گفتم : سپیده من جایی رو ندارم بمونم تا محمد برگرده بزار همینجا بمونم ...
_ برو به حـ...ـهنم ...
درب رو محـ...ـکم بهم کو_بید و درب رو قفل کرد ...سـ...ـوار بر تاکسی دور شد ...
پشت دربهای بسته موندم ...
کیفم رو محـ...ـکم‌ تو دست گرفتم ....
به درب خونه عمه خیره بودم ...
اروم به سمتش رفتم ...
زنگ درب رو که ز..دم عمه خودش باز کرد ...با دیدنم جا خورد ...
لـ..ـبهامو از هم جدا کردم ...
_ سلام عمه ...
_ سلام زهرا خوبی ؟‌
_ ممنون ...
عمه باخبر بود یعنی همه میدونستن محمد دستگیر شده و ز...ندانه ...
_ چی شده اومدی جلو در ما ؟
_ عمه ...
ز...بونم نمیچرخید بگم ...
_ عمه اگه میشه بیام داخل ...
دستشو به چهارچوب قفل کرد و گفت: شوهرم نمیزاره چون میگه اکرم از تو یاد میگیره ...اقاتم سفارش کرده باهات حرف نز...نم ...
من ابـ...ـرو دارم زری اگه تو بیای فردا روز برای اکرم خواستگار بیاد چیکار کنم ...میگن تو دختر داییش هستی ...
_ عمه فقط امشبو بهم پناه بده ...
_ نمیتونم زهرا ...
جلو چشم هام درب رو بست و رفت ...
انگار آسمون خدا روی سرم خراب شده بود ...
بی هدف تو خیابون راه میرفتم و برای بخـ...ـت خودم اندوه میخوردم ...
کنار خیابون پشت درخت ها نشستم پاهام د_رد گرفته بود ...
گوشی محمد رو از تو کیفم بیرون اوردم ...
تو شماره هاش میگشتم ...
نفهمیدم چطور اما خودمو جلوی درب خونه اقام دیدم ...
ماه ها بود ازش دور بودم ...
چا_درمو روی سرم جابجا کردم و دستم روی زنگ خشک شده بود ...
اقام این وقت روز خونه بود ...
ماشینش جلو درب بود ...
دلم نمیومد در بز...نم اما جایی رو نداشتم بخوام بمونم ...


هزاربار دستمو بالا بردم و برگردوندم ...
بالاخره خود درب باز شد ...
اقام بود ...
سرشو که بالا گرفت منو که دید تو جا خشکش ز.د ...
نزدیک بود برگه هاش از دستش بیوفته ...
سرمو بالا گرفتم چقدر دلم براش تنگ شده بود ...
انگار پیرتر شده بود ...
شکسته تر دیده میشد ...
دستمو به سمتش دراز کردم‌...
_ اقا ...؟
با عجله بیرون اومد درب رو پشت سرش بست و انگار که منو ندیده باشه رفت سمت ماشینش ...
پشت سرش دوباره گفتم : اقا یه دقیقه صبر کن ...
درب جلو رو برام باز کرد و خودش پشت فرمون نشست ...
دلم شاد شد که حداقل هنوزم منو یادش هست ...
جلو نشستم ...
ماشین رو حرکت داد و وارد خیابون شد ...روم نمیشد حرف بزنم ....به روبرو خیره بودم‌...
همونطور که میرفت بالاخره زبون باز کرد ...
_ شوهرت ازاد نشده ؟‌
پس ازهمه چیز باخبر بود ...
جواب ندادم و دوباره گفت : پس هنوز تو ز._ندانه ...‌
میدونی جر._مش چیه؟‌
سرمو به علامت نه تکون دادم ...
_ یه نفر رو انقدر ز._ده که طرف داشته میمـ.ـ...ـر._ده ...
_ نمیدونستم ...
_ میدونی مـ...ـواد فـ.ـ...ـر._وخته ؟
_ نمیدونستم ‌‌....
_ تو با خودت چیکار کردی؟...
_ ....
_ الان اومدی جلو در خونه مون چرا ؟ که منو سکه یه پو._ل کنی ...
میدونی چقدر از مادرت زخـ...ـم زبـ...ـون میشنوم بخاطر تو ...
بخاطر اینکه به ز.._ور ندادمت به عباس اقا ...
ز._نش حا_مله است ...
خوشبخته اونوقت نور چشم من ...
دختر با ابـ...ـروی من شوهرش ز._ندانه ...
شدی پـ.ـوست استخـ.ـوان به خودت نگاه کردی ؟‌
ابـ..ـروهام پر شده بود و دوباره قیافه دخترونه گرفته بودم ...
لاغر شده بودم و مدام رنگم ز...رد بود ...
اقام عـ...ـصبی نمیتونست رانندگی کنه کنار کشید ...به بیرون نگاه کرد ...
_ کی ازاد میشه؟!

 شوهرت ؟‌
_ خبر ندارم ...
سرشو به سمتم چرخواند ...
_ مگه نمیری ملاقاتش تو که هلاک بودی از دوست داشتنش؟...
حق داشت من هلاک‌ محمدم بودم ...
_ الانم هلاکشم ...اما کجا برم من که بلد نبودم‌ ...مادرشم اجازه نمیداد ...
یهو چهره اش متفاوت شد ...
حس پدری تو وجودش شعـ...ـله کشید ....
_ مادرش اذ_یتت میکنه ؟
_ نه ...مریض تو بیمارستان ...کسی خونه نیست من تنهام ...
_ چرا مریض شده از دست اون پسر داره د_ق میکنه ؟
_ نه مریضی بدی داره ...
_ خودت چطوری ؟‌
بهش خیره شدم ...دلم میخواست ازش کمک بخوام اما نمیتونستم بیان کنم‌...
_ تا محمد ازاد بشه جایی رو ندارم بمونم ...
دستشو به پیشونیش ز...د و گریه کنان گفت : تو با خودت چیکار کردی ...اشک های پدرم جـ...ـ.ـیگرمو میسو....زوند ...
دستمو جلو بردم دستشو گرفتم ...
_ اقا من الانم پشیمون نیستم ...محمد خیلی خوبه ...اما دلیل این کارهاش رو نمیدونم ...
اون قبلا پلـ...ـیس بوده نمیدونم مر.._گ برادرش چیکار باهاش کرده ...
اقام اشکهاشو پاک کرد ...
_ هر چی بوده مهم الانشه که چی هست و کجاست ...
_ من میدونم اون ادم خوبیه ...اینو حس میکنم ...
_ تنها کسی که عشق چشم هاشو کور کرده تویی ....تو خانواده ما طلا_ق بی معناست، برگرد پیش خانواده شوهرت ...
_ منم طلا_ق نخواستم فقط یه جا برای موندن بهم بده تا محمد ازاد بشه ...
_ بخاطر تو تو خونه مون دائم دعـ.ـوا بود با مادرت و زهره تازه اروم شدیم‌...
این راهی که خودت انتخاب کردی و ما مقصرش نیستیم ...
_ میدونم ...پای همه چیزشم وایستادم ...
از تو جیبش پو_ل در اورد روی پام گذاشت ...
_ خدا کمکت کنه ...
خنده ام گرفت ...
پو_لهارو روی داشبورد گذاشتم و گفتم : از خدا میخوام اگه قراره پدری و مادری مثل شما باشم هیچ وقت بهم بجه نده ...
من پو_ل نخواستم امروز خودتون رو نیاز داشتم‌...


اقام آروم گفت : نمیتونم کمکت کنم ...اون پو_لی که قرار بوده به اون خانم ها بدم برای کمک الان به تو هم میرسه ...شوهرت نیست اگه بخوای میتونم بهت بدمش ...
اشک تو چشم هام‌ جمع شد ...
_ بهم‌ صدقه بدی اقا؟
خودش از خجالت سرشو بلند نکرد ...
_ زهره و مجید اگه بفهمن اومدی خونه ما دیگه پاشونم خونه ام نمیزارن ...
_ نگران نیومدن دامادتی ولی نگران اوا_ره بودن من نیستی ...من فرا_ر نکردم ...بی اجازه نرفتم! بین عباس و محمد، کسی رو که دوست داشتم انتخاب کردم‌...
شاید عباس ایده ال بود برای شما چون قرار بود محدودم کنه ...دست و پاهام رو ببنده اما محمد اونطور نبود و نیست ...
اون خدایی رو که شما فقط سر جانمازت میشناسی من همه جا حسش میکنم ...
درب ماشین رو بستم و راه افتادم ...
شونه هام میلـ..ـرزید دلم شکسته بود ...
خیلی رفتم و زیر سایه درخت ها نشستم‌...
هیچ کسی حتی پدرم برام دل نسوز...وند ...به فکر ابـ..ـروی من نبود به فکر بی پناه بودنم ...
صدای زنگ تلفن‌ محمد منو به خودم اورد ...
شماره ناشناس بود و جواب دادم ...
صدای سمیرا بود و گفت : زری کجایی ؟‌
نفس عمیقی کشیدم ....
_ تو خیابونم ...
_ فرح عمه از دیروز مدام میخواد تو رو ببینه میتونی بیای بیمارستان ...
_ اره ادرس میدی ...
اشک هامو پاک کردم و راه افتادم ...شکر خدا پو_ل کر_ایه تاکسی داشتم‌...
تو حیاط بیمارستان سمیرا اومد د_نبا_لم‌...
با اندوه گفت : حالش خیلی بده دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ...
_ مگه میشه چطور ممکنه ...
_ سالها بوده گرفتارش بوده و خبر نداشته تو این دو سه ماه تمام بد_نشو گرفته ...
دکتر میگفت از غصه خوردن بودن ...عمه تحمل مر._گ‌ میلاد رو نداشت ...اونو خیلی دوست داشت ...
فقط اسم تو رو به زبـ..ـون میاره ...
بیا برو پیشش ...
د_نبا_ل سمیرا راه افتارم‌...
تو اتاق روی تخـ..ـت بود چشم هاش باز بود و نگاهم میکرد ...
 


جلوتر رفتم‌ روی تخـ..ـت چقدر رنگش پر...یده تر بود ...
دستشو بو_سیدم و با گریه گفتم‌: فرح خانم خوب شو دیگه من چرا با_ید تو این دنیا تنها بمونم ...از قدیم میگفتن مادرشوهر دشمن عروسه اما شما خیلی مهربون بودید ...
لبخند زد و گفت : زری جان گوشت و بده به من ...
سمیرا کنارم ایستاد ...
فرح خانم خیلی سمیرا رو دوست داشت ...
به سمیرا نگاه کرد ...
_ دختر نداشتم اما سمیرا رو مثل دخترم دوست داشتم ...آرزوم بود ز...ن محمد بشه ...میلاد از بجگی اروم بود و حرف گوش کن ...
تا گفتم سپیده رو بگیر گفت چشم ...
اما حریف اون محمد نشدم‌ ...
میلاد و محمد هر دو ما.مور بودن ...ولی محمد خوب پیشرفت کرد شده بود یکی از بهترین های امـ...ـنیت ...مقامش از میلاد هم بالاتر بود ...
یشب نقشه مر.._گشو چیده بودن...میلاد میفهمه و میره برای نجاتش ...برای کله خـ..ـر بودنش همه دشمنش بودن ....
بجای محمد میلاد رو کـ.ـ....ـشتن ...تیـ...ـ.ـر خورده بود پسرم تو بیمارستان مر._د ...
من مقصرم ...من با محمد قهر کردم و تهد_یدش کردم تا ق* برادرشو دستگیر نکرده باهاش حرف نمیز...نم ...بهش گفتم حلالش نمیکنم من انداختمش تو این راه ...
میتر._سم بـ...ـ.ـمیرم و نبینمش ....
میتر._سم برم و نباشه ...
اون از بین تو و سمیرا تو رو خواست ...وقتی گفت بیام خواستگاری دروغ نمیگم‌ اول ناراحت شدم اما وقتی فهمیدم تویی مطمئن شدم خوشبختش میکنی ...
میدونستم تو رو دوست داره که پا پیش گذاشت ...
بعد من محمد امانت تو دست های تو ...
به هادی سپردم هرطوری شده بیارنش بیرون ...من با_ید ببینمش .‌‌بجه هامو من گمراه کردم ...
زری میدونم دارم میمـ...ـیرم‌...از دیشب ده بار میلاد رو بالا سرم دیدم‌...
میلاد هم ازم ناراحته ...محمد رو تباه کردم بخاطر خودخواهی خودم‌...
محمد من یه دسته گل بود ...
فرح خانم بی تابی میکرد ...
پرستار بهش مسکن ز..د و بیرونمون کرد تا بخوابه ...
 


بهش نگاهی انداختم فرح خانم روی تخـ..ـت خوابید ...
با سمیرا رفتیم تو حیاط بیمارستان ...
روی نیمکت ها نشستیم ...رفت ابمیوه و کیک خـ..ـر..ید ...با اینکه گرسنه بودم اما میلی نداشتم ...یه قلوپ خوردم ...
سمیرا اشکهاشو با شالش پاک کرد ...دستی به چادرم کشید ...
_ محمد عاشق این نجابتت شده من مطمئنم ..‌همیشه از چادر تعریف میکرد ...
بهش نگاهی انداختم ...
لبخندی زد و غم هاشو پشت لبخندش د_فن کرد ‌..
_ بهت حسادت کردم برای اولین بار به یه ز...ن حسادت کردم ...
با خودم گفتم ز...ن امید میشم یادم میره ...
اما نشد ...دروغ نمیگم تو خیلی خوش شانسی ...محمد پسر با ارزشی ...خیلی عادت های قشنگ داره از بجگی با هم بزرگ شدیم با هزار ارزو که بزرگ بشم مثل خاله بازی بجگی هامون میشم ز...نش اما نشد ...
اون منو نخواست ...
_ الان از حرفهات خوشحال باشم یا ناراحت ؟
_ نمیدونم ...محمد برای چی رفته زند_انم نمیدونم اون میتونست با سند بیاد بیرون اما نخواست ...هادی فردا میاردش بیرون خواسته عمه فرح، خواسته منم هست اون یجوری نگاهت میکنه که هیچ وقت کسی رو نگاه نکرده بود ...
دقت کردی محمد باهات که حرف میزنه چشم هاش میخنده ...مغرور و کله شـ...ـقه لبهاش نمیخنده اما اون چشم هاش هلاک توست ...
لبخند ز...دم‌...
_ من هلاک اونم‌...
_ خدا برای هم ساختتون ...سپیده احمق با بیرون کردن تو خودشو بدبخت کرده چون تمام اموال عمه فرح به محمد میرسه و میلاد ارثی نمیبره ...
خواهرم ندونسته برای خودش چاله کـ..ـنده ...
_ محمد ازاد بشه این اتفاقا برام مهم نیست ...
_ برای همینه که منم دوستت دارم ...
امشب همینجا بمون همراه عمه بمون تا سپیده از خـ...ـر شیـ.ـ....ـطو_نش پایین بیاد ...
_ ممنونم سمیرا تو یه غریبه ای ..‌تو مردی رو که عاشقشی رو کنار من میبینی اما بازم فروتن و بخشنده ای ...
_ هیس این حرف رو نزن ...محمد که خوشحال باشه منم خوشحالم ...
_ مطمئنی فردا محمد میاد ؟‌
_ اره براش سند بردن ...


سمیرا اون روز تنها غریبه ای بود که شد مرهم د_رد هام ...
کنار تخـ..ـت فرح خانم بودم و بیدار که میشد یکم گریه میکرد و میخوابید ...
براش شام اوردن نخورد و من جاش خوردم‌...غذای بد مزه بیمارستان برام خوشمزه بود ...
هوا تاریک بود همه مریض ها خواب بودن و من کنار پنجره به چراغ ماشین ها نگاه میکردم ...
چراغ صفحه گوشیم روشن شد ...
نگاهی انداختم‌...از خونه اقام بود ...
خنده ام گرفت اونا بفکرم بودن ...
گوشی رو زیر گوشم گذاشتم ...
_ الو ...
صدای زهره بود ...
_ با چه رویی اومده بودی جلوی در ...
چی از جون این زن و مرد میخوای ...
_ عوض سلام کردنته؟...
_ کوفت سلام ابـ...ـرو بر ...خجالت میکشم بگم‌ تو خواهرمی ...مجید دیده تورو سوار ماشین اقا ....شوهر زند_انیت کجاست ولت کرده اخر و عاقبتت همینه ...ببین زهرا دارم بهت هشـ...ـدار میدم مامان سر د_رد گرفت فهمید اومده بودی سراغ اقا ...اقام‌ ساده است خامت میشه اما مامان و من نه ...اینورا پیدات نشه ...
گوشی رو قطع کردم فقط خدا میدونه اون کلمات چقدر قلبمو د_رد میاورد ...
دیگه جواب زنگشو ندادم ...
رو صندلی همراه خوابیدم و شاید قشنگترین خواب بود برام به امید اومدن محمدم‌...
فرح خانم صبحانه خورد کمک‌ کردم نشست ...
دستمو فشـ...ـرد و چشمش به درب بود ...
با اومدن سپیده دلشوره و استر._س اومد سراغم با ا_خـ..ـم نگاهم میکرد ...
دستی به موهای فرح خانم کشید و گفت : سند گذاشتن تا شب میاد ...دکتر هم ظهر مرخصت میکنه میریم خونه ...
لـ..ـبخندی رو لـ..ـبهاش نشست رو به من گفت : برو بده دستی به صورتت بکـ..ـشن ...شبیه دخترای قاجاری شدی ...
برو خونه لباس خوب بپوش اون قیمه هم قسمتش نشد قیمه بپز برای شام ...
میخوام امشب دور هم شام بخوریم ...
چشمی گفتم ...
به کیفش اشاره کرد ...
_ کلید منو بردار ...
جلو چشم سپیده کلید رو برداشتم و چپ چپ نگاهش کردم ...


چه شوقی داشتم‌...
دوباره با هر بار بند انداختن صورتم میسو._خت ...
صورتمو آرایش کردم تند تند خونه رو مرتب کردم و قیمه پختم‌...
بعد ناهار شده بود که فرح خانم رو اوردن ...تو پذیرایی براش جا انداختم و خوابید ...
به خونه نگاهی انداخت ...واقعا قیافه اش تغییر کرده بود ...
رنگ‌ به رو نداشت ...
یه سبد بزرگ از گلهای تو حیاط چیدم و روی میز گذاشتم ...عطرش همه جا رو برداشته بود ...
شربت خنک تو پارچ ریختم استر...س داشتم ...
مگه ساعت جلو میرفت ...
سپیده و بجه ها کنار فرح خانم بودن ...
انگار همه چیز رو فراموش کرده بودم ...
سمیرا و پدر و مادرش هم اومده بودن ...
صدای زنگ‌ درب همه رو از جا کند وخودم‌ به سمت درب حیاط رفتم ...
میدونستم‌ محمد اومده حسش میکردم ...
درب رو که باز کردم روبروم ایستاده بود ...
همونطور بود ...
چشم هام درست میدید خودش بود ...
اشک نریختم و فقط نگاهش کردم‌...
لبخند زد و گفت : اومدی استقبالم ...؟‌
دستشو جلو اورد تا دستمو بفـ..ـشاره اما دستشو کنار ز...دم و بغـ...ـل گرفتمش ...
با خنده پشتمو لمـ...ـس کرد ...
_ چقدر لاغر شدی زری ...
_ دلتنگی تو از._ارم میداد ...
_ مادرم چطوره؟! اون خواسته من بیام ...
نفس عمیقی کشیدم و تـ.ـ...ـنشو بو کشیدم ...
_ تو نور و آینه تاریکی منی ...باورم نمیشه اومدی ؟‌
_ با_ید میومدم اونی که میخواستم رو پیدا کردم‌...
ازش فاصله گرفتم نگاهش کردم ...
_ قا* برادرتو ؟‌
با تعجب پرسید : تو از کجا میدونی؟
_ مادرت همه چیز رو گفت ...که چی ازت خواسته ...
_ اره قا* میلاد رو گرفتم ...
_ نکـ._ـ....ـشتیش که ...؟‌
با خنده وارد حیاط شد ...
_ مگه من قا* ام ...
دستمو کنار بازوش کشیدم‌...
_ اره قا* احساسات منی ...
ابروشو بالا داد ...
_ نگفتی مادرم کجاست؟‌
خبر از حال بد مادرش نداشت ...


نتونستم بهش بگم‌...
با چه ذوقی باهام وارد خونه شد ...هیحان ز...ده بود از اینکه مادرش خواسته بود بیاد ...
با هیحان وارد شد و گفت: مامان فرح ...
دوبار پشت سر هم صداش زد ...مامان فرح ...
فرح خانم‌ دستشو براش دراز کرده بود ...
محمد با دیدن اوضاع مادرش پاش به زمین چـ...ـسبید ...
خنده اش ماسید و گفت : چی شده ؟‌
سپیده با گریه هزار رنگ‌ عوض کرد و گفت : مادرت حالش بده ...
سمیرا با چشم اشاره کرد جلوی فرح خانم چیزی نگن روحیه اشو از دست نده ...
محمد به من نگاه کرد و گفت : چی شده ؟‌
_ منم درست نمیدونم ...
سپیده با ناراحتی گفت : همه بد_نشو گرفته ...
فرح خانم با نا_له گفت : ساکت شین میخوام پسرمو ببینم‌...محمد بیا نزدیک ...
محمد مثل بید میلر._زید... کجا رفت اون همه قدرت و جذبه ...
دستهاشو روی د_هنش گذاشته بود و گریه کنان جلو میرفت ...
محمد کنارش زانو زد ...
فرح خانم دستهاشو فـ...ـشرد ...
_ اومدی پاره تـ.ـ...ـنم ...اومدی مرد من ...منو ببخش من تو رو به این روز انداختم ...محمد حلالم کن مادر ...
محمد دستهای مادرشو میبو._سید به صورتش میما_لید و گفت: من بـ.ـ...میرم چت شده من پیداش کردم ...بهت قول دادم و بالاخره پیداش کردم قا* محمد تو زند_ان بود کا_سبی میکرد خودمو انداختم تو تا از زیر زبـ.ـونش حرف بکـ.ـ...ـشم و تونستم ...
قا* پسرت دستگیر شده ...
قا* میلاد رو گرفتن اعتراف کرده ...
فرح خانم نمیدونست گریه کنه یا بخنده ...
کل میکشید و گریه میکرد ...
محـ.ـ....ـکم تـ.ـ...ـن مادرشو بغـ.ـ...ـل گرفت و فـ.ـ...ـشرد ...
فرح خانم سر پسرشو بو_سه میز..د و میگفت : خدایا شکرت ...
امروز روز مر._گ من هم باشه خوبه ...
اشک هاشو پاک میکرد و پسرشو میفشـ.ـ...ـرد ...
محمد اروم گرفت، تو بغـ.ـ...ـل مادرش اروم‌ گرفت ...
همه خوشحال بودن برای قا* میلاد ...سمیرا با عشق به شوهرم نگاه میکرد با یه عشق خاص ..‌.

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarechadori
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.75/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.8   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه ktqfwi چیست?