دختر چادری 6 - اینفو
طالع بینی

دختر چادری 6


فرح خانم نشست و با نا_له گفت: خلوت کنید دورمو بزارید خوب پسرمو نگاه کنم ...بزارید یه دل سیر ببینمش ...
من اشتباه کردم در حقت مادر من خیلی اشتباه کردم ...
محمد سرشو بو_سید ...
_ اروم باش من که گله ای ندارم اون نامرد رو پیدا کردم ...پرونده میلاد دوباره به جریان افتاد ...
اون محـ..ـاکمه میشه ....
_ ارزوم بود این روزو ببینم ...
_ خدا رو شکر ...خوب میشی مامان جان دکترا چی گفتن ؟
میبرمت خارج هر جا لازم باشه میبرمت ...
_ اگه امشبو صبح کنم فقط بخاطر دیدن تو این نفس میاد و میره ...
دکترا گفتن دیروز باید میمـ.ـ...ـردم اما خدا نخواست چشم انتطارت برم ...حلالت کردم ...
از خدا میخوام هر جا هستی هرکاری میکنی خوشبخت بشی ....
محمد نگرون به ما چشم دوخت ...همه گریه میکردن همه نا_له میکردن ...
عصبی گفت: سپیده دا..._رو نداره ؟ بهترین دکتر رو براش پیدا میکنم ...
سپیده با بغض گفت : هیچی فایده نداره ...
صدای فرح خانم پر د_رد بود ...
برای محمد حرف میزد و داشت گریه میکرد ...
محمد لـ...ـبهاش میلر._زید ...
کنارش نشستم ...
دستشو فشـ...ـردم و اروم نزدیک گوشش گفتم : گریه هات دا_غونش میکنه ...اینطور بدتر میشه ...
محمد لبخند زد و گفت: برم لباس عوض کنم دوش بگیرم ...شام چی سفارش بدیم ...
ابروشو فرح خانم بالا داد و گفت : خانمت قیمه گذاشته ...
_ به به ...به به بوش میاد ...زود میام مامان میخوام کنارم پای سفره بشینی ...
محمد بهم اشاره کرد باهاش برم ...
د_نبا_..لش بالا میرفتم ...
دستشو برام دراز کرد ...جلو چشم همه دستمو گرفت و بالا رفتیم ...
دستهاش یخ بود و انگار یخ کرده بود ...
محـ...ـکم دستشو روی سیـ.ـ...نه ام فـ.ـ...ـشردم ...
نگاهم نکرد و وارد اتاق که شد دستمو ول کرد ...
مثل دیوونه ها اینور و اونور میرفت ...
کلافه تو موهاش چـ. .ـنگ میز...د و گفت : مادرم خوب میشه ...مگه نه .....


محمد کلافه دست تو موهاش کرد و گفت: خوب میشه مگه نه ...اون مادرم زنده میمونه ...
روبروش ایستادم ...
دستهامو‌کنار صورتش گذاشتم محـ..ـکم نگهش داشتم ...اشک هاش روی دستم میریخت ...
چقدر دیدن اشک های مرد سخت بود ...
چقدر دلم رو خ میکرد اون اشک ها ...
با نا_له گفتم : مر._گ و زندگی دست خداست ...تا خدا نخواد برگ از درخت نمیوفته ...
دستهاشو روی دستم گزاشت ...
بد_نش خیلی سرد بود ...
_ به من گوش بده خوب میشه مامانت ...الان تو که هستی بهتر میشه ...بیا برو حموم ...
_ جونشو ندارم زری خیلی دا_غونم ...اون تو هر شبش برام هزارسال گذشت ...
_ میدونم ...اینجا هم به من هر ثانیه اش هزار سال گذشت ... دیروز برام جـ...هنم بود ...خدا شاهد بود که امروز اوردت کنارم ...
تو صورتم دقیق شد ...
_ چی شده ؟
_ الان وقتش نیست ...برو دوش بگیر مادرت چشم به راهته ...
به سمت حموم میرفت که ایستاد ...نگاهم کرد مثل پسر بجه ها شده بود ...
_ میشه باهام بیای ...؟‌
با تعجب نگاهش کردن من باهاش برم حموم ...
ا_هی کشید و ادامه داد ...
_ سرمو بشور دستهام توان نداره انگار سر شدن ...
خجالت میکشیدم ...
با زیر پوش رفت زیر دوش ...
دستهام میلر.._زید و خودشم میدید ...
شامپو رو روی موهاش ریختم پامو روی صندلی پلاستیکی حموم گذاشتم تا قدم بلندتر بشه ...
انگشتهامو بین موهاش بردم و موهاشو نوازش کردم ...
موهای مشکیش زیر کف شامپو برق میزد ...
حس خوبی بود خودشم راضی بود ...
سرشو عقب برد و زیر دوش شست ...
نمیتونستم ازش چشم بردارم و خیره به عضـ...ـلاتش بودم که زیر اب تکون میخورد ...
چقدر برام دلبری میکرد ...
چقدر میتونست منو شیفته خودش کنه ...
چشم هاشو باز کرد و نگاهم کرد ...
خواستم سرمو ازش بچرخوانم که دستشو جلو اورد و ...

زیر بازومو چسـ....بید ...
قلبم تند تند میزد ...هرچی جلوتر منو کشید بیشتر قلبم میزد ...
زیر دوش که رفتم فقط تو چشم های هم نگاه میکردیم‌...
تـ....ـنم میلـ......رزید از چیزی که قرار بود اتفاق بیوفته ...
باورم نمیشد این همون محمد باشه ...
اروم دستشو پشتم کشید موهام خیـ...س خیـ...ـس بودن ...لباسهای خیـ....ـسم به تـ...ـنم چسبیده بود ...
لـ.....ـبهاشو کنار صورتم اورد و گفت : چقدر ارامش داری تو ...چقدر بـ...وی خوبی میدی ...
دستهام سس...ت شدن و نتونستم تکونشون بدم ...
پشـ....تمو بهش کردم از خجالت دستهامو قلاب هم کردم اب از روی سرم زمین میریخت ...
از پشـ....ت بهم چسـ....ـبیده بود و تازه داشتم گرمای تـ...ـنشو حس میکردم ...
سرشو روی شونه ام اورد و سرشونه امو بـ.....وسید ‌...
محکم دستهاشو دور شک...مم پی...چید و گفت : از اینجا به بعد دیگه میخوام برای خودم زندگی کنم ...
صدای سپیده بود ....
به درب حموم زد ...محمد جان زود باش عمه میخواد ببینمت بی قراریتو میکنه ...
کلمه ای حرف نزدم که متوجه نشه منم اون داخلم ...
محمد دستشو روی دهنم گزاشت و گفت : میام ...
سپیده که رفت دستشو برداشت ...
خودشو جمع و جور کرد و هر دو خجالت میکشیدیم بهم نگاه کنیم ...
محمد پ....شتشو کرد و من سرک کشیدم کسی نبود و با همون لباسهای خیـ..س دویدم تو اتاق ...
با عجله خودمو خشک کردم لباس خشک پوشیدم ...
نمیخواستم‌با محمد رو در رو بشم ...
رفتم پایین ولی حس میکردم صورتم و گل انداختن گونه هام نشون میداد چقدر هیـ......جان دارم ...
سفره رو چیدم و همه چیز رو اماده کردم ...
سمیره با محبت کمک کرد و هنونطور که سبد سبزی هارا میچید گفت : خوشحالی ؟‌
نگاهش کردم ...
_ خیلی زیاد ...
_ محمد هم خوشحاله ...حواست نبود داشت نگاهت میکرد انگار تو دلش قند اب میکردن ...
_ معلومه خیلی حواست بهش هست ...
خودشو یجوری نشون داد که ارومه ...
_ نه اتفاقی دیدم‌...


سمیرا خودشو جمع و جور کرد و گفت " اتفاقی دیدم ...
پلو رو میکشیدم که محمد هم اومد ...مادرشو بغـ....ل گرفت اورد سر سفره ...
همه دور هم شام میخوردیم ...
با محمد چشم در چشم نمیشدم و خجالت میکشیدم‌...
محمد با چه لـ...ذتی غذا میخورد و گفت " مامان مزه دستپخت خودتو میده ...
_ اره مادر ...زری واقعا دستپختش خوبه ...
بعد شام پدر و برادر سپیده رفتن ..
محمد از هادی خیلی تشکر کرد ...دیر وقت بود که رفتن ...
سپیده و بچـ.....ه هه خواب بودن و من و محمد کنار فرح خانم بیدار نشسته بودیم ...
فرح خانم اروم خوابیده بود ...
سمیرا هم مونده بود و بالا پیش خواهرش بود ...
برای محمد چای بردم‌‌..
پایین مبل نشسته بود و به پایه مبل تکیه داده بود ...
شالمو روی مبل انداختم و کنارش نشستم ...
روبروی رخت خواب فرح خانم بودیم ...
کنارش که نشستم چای رو اون سمتش گزاشت و نزدیکم شد ..
تکون نمیخوردم ...حس تازه ای داشت توی وجودم جریان میگرفت ...حس قشنگ‌دوست داشتن و دوست داشته شدن ...
محمد موهامو دستی کش..ید ...هنوز نم دار بود ...
کلیپس رو از بالای سرم برداشت و موهام دورم ری..خت ....
_ وقتی موهات دورت میریزن جذابتری ...
اروم صحبت میکرد تا فرح خانم بیدار نشه ...
دستش تو موهام بود و نوا...زشم میکرد ...تمام ب...ـدنم به جـ....وش میومد تمام وجودم میطلبیدش ...
دستمو سمت دستش بردم و روش گزاشتم ...
سرمو که بالا گرفتم خیره تو صورتم بود ...
لبخندی به روش زدم و گفتم : چقدر خوبه که تو توی خونه ای ...
_ خوبتر اینکه تو هستی ...
_ یجوری شدی از وقتی اومدی ...
لـ....بهاشو تو موهام فـ......رو کرد و ارومتر گفت " این محمد رو دوست نداری ؟‌
_ من محمد رو دوست ندارم مثل دیونه ها عاشقشم ...
محمد ریز ریز خندید .‌...
لـ....بهاش نزدیک گوشم بود و دستشو از پشـ....تم رد کرد ...
دور کمرم پی..چید و با اونیکی دستش چایش رو نوشید ...


محمد دستشو محـ...ـکم دورم پیچیده بود و منو به خودش چـ..ـسبـ....ونده بود ...
انگار یه ادم دیگه شده بود یا من داشتم خواب میدیدم ...
چایش رو که نوشید گفت: همینجا کنار مامانم بخوابیم ؟‌
با تعجب نگاهش کردم ...
_ تشک پهن کنم دلم نمیاد امشب مامان تنها بمونه ...
_ من که اعتراضی ندارم پیشش بخواب ...
_ اخه دلم نمیاد بدون تو هم بخوابم ...
ل.ـ...بهام سرشار از خنده شد ...دستمو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : تو تمام جون منی ...
دوباره بغض گلومو گرفت ...
سرمو جلو بردم روی شونه اش گذاشتم‌ ...محمد نفس عمیق کشید ‌‌....
_ مادرم‌ امشب وقتی باهام اشتی کرد تمام خوشی های دنیا رو بهم داد ...
با اومدن تو همه چیز یجور دیگه قشنگ‌ شده ...
چشم هامو بستم ...محمد تکونم داد ...
_ بیدار شو نخواب ...برم پتو بالشت بیارم‌...
محمد پتو و تشک رو کنار مامانش پهن کرد ...خـ....م شد سر مادرشو بـ....وسید و گفت : بوی بهشت میده ...من بابایی بودم ...مامانم بیشتر به میلاد اهمیت میداد ...اما بابام‌ منو دوست داشت ...
ولی پسرا همشون مامانی هستن ...
زیر پتو رفتم ...
_ خوش بحالت ...کنارم دراز کشید ...به سقف خیره بود ...
_ مامان که خوب بشه میریم مسافرت ...
_ انشالله زودتر خوب بشه ...محمد خیلی امیدوار بود که مادرش خوب میشه ...
چقدر دلم‌ شـ...ـکـ...ست برای محمد ...مادرش ثانیه هاشم به شماره بود ...خبر نداشت که دیگه امیدی نیست ...
سرمو به بازوش چـ...ـسبـ....وندم‌...
دستشو از زیر پتو اورد سمت شـ...ـکـ...مم ...
به سمت من چرخید شیـ.ـ....ـطنت تو وجودش موج میزد ...
دستشو تو دست گرفتم از شکـ...مم جدا کردم‌...
_ زشته مادرت اینجا خوابیده ...
_ زشت نیست اون خوابیده ...
با اخم‌ نگاهش کردم ...
_ الان وقت این کارا نیست ...
دندون هاشو روی گونه ام کشید و گفت : به وقتش میگم چیکار با_ید کرد ...
یکم سردم بود هوا خنک شده بود و حمامم که رفته بودم‌..‌.پتو رو بالاتر کشیدم ...
_ مریض نشم خوبه ...منو خیـ....ـس کردی ...
خنده اش گرفت و پیشونیمو بـ....وسید ...


اونشب خواب ارومی داشتم‌...
محمدم برگشته بود و من دیگه چیزی از خدا نمیخواستم‌...
صدای محمد که بیدارم کرد ...
یجوری نگران بود و گفت : مامان بیدار نمیشه ...
پس عمر فرح خانم تموم‌ شده بود ...
تو جا نشستم و به جسـ....م رنگ‌ پر...یده و سردش نگاه کردم‌...
امبولانس اومد و گواهی فـ...وتش رو امضا کرد ....همون شب که ما فکر میکردیم خوابیده مر._ده بوده ....محمد از جـ...ـاش تکون نمیخورد و سپیده وسط رو شلوغ کـ..ـرده بود ...
خودشو میز..د و د..اد میز...د ...
سمیرا هم مثل همیشه نجیب و اروم گریه میکرد ...
حـ.ـ....نـ....ا_زه فرح خانم رو بردن و خونه یهو تبدیل به عزا خونه شد ...
تمام خوشی ها از هم پاچید ...
سر و کله فامیل هاشون پیدا میشد و همه گریه میکردن ...
خونه رو سیاه ز...دن صدای ضبط صوت که قران میخواند ...
هادی مسئول خـ.ـ.ـر....ید بود و جعبه های خرما و سینی های خرما رو میاورد ...
همه برای همچین روزی اماده بودیم ...
محمد تو شـ.ـ...ـو_ک بدی بود صحبت نمیکرد و فقط نشسته بود ....
سپیده صداش گرفته بود و از بس خودشو ز._ده خیلی بی رمق بود ...
مادر سپیده فاطی خانم اومد کنارم داشتم چای رو دم میکردم ...
خونه شلوغ شده بود ...
_ عروس خانم ؟
شیر سماور رو بستم ...
_ بله ؟
_ برو تـ...‌ن شوهرت لباس مشکی کـ...ـن ...اونطور خوب نیست ...شما زحمت نکـ.ـ...ـش من و خواهر شوهرام و دختراش پذیرایی میکنیم‌...
شما مراقب محمد باش ...
چشمی گفتم و رفتم پیش محمد ...
اروم خـ...م شدم و گفتم : محمد جان بیا بالا لباس مشکی تـ....نت کـ...ـن ....تو صورتم نگاه کرد ...
_ مامانم جیگرمو اتیـ...ش زد ...
فکر میکردم خوب میشه ....
جلو چشم های همه سرشو به شـ...ـکـ....مم چـ...ـسـ....بوند و با نا_له گفت : امروز یتیم شدم ...
موهاشو نوازش کردم ...
دستشو گرفتم و کمک کردم بلند بشه ...
پاهاش یاریش نمیکردن ...
نزدیک بود زمین بیوفته ...
سمیرا اون سمتش ایستاد و دستشو گرفت ...

دست محمد رو که چـ...ـسبید انگار به من اهن دا_غ میچـ...ـسبوندن ...
بالای پله ها که رسیدیم ...سمیرا بازوشو لمـ..ـس کرد ...
_ از محمد محـ...ـکم و سـ..ـفت بعیده این حال و روز ...فرح عمه همیشه میگفت محمد مثل کوه اما امروز نیست ببینه چطور کوهش فـ...ـرو ریخته ...
محمد بغض میکرد اما جلوی خودشو میگرفت ...
_ فکر نمیکردم انقدر زود بره ...
_ اگه دیشبم بود بخاطر تو بود ...با مر._گ‌ جـ...ـنگید تا تو رو ببینه ...
_ اون خیلی سختی کشید ...
_ تموم شد ...الان دیگه راحت شد رفت پیش میلاد ...
محمد نفس عمیقی کشید وارد اتاق که شدیم نشست لـ...ـبه تخـ..ـ.ـت ...
سمیرا یجوری به تخـ.ـ...ـت نگاه میکرد ...از شـ.ـ...ـدت عـ...ـصبانیت لــ..ـبشو انگار میگز..ید ...
از کمد پیراهن مشکی محمد رو بیرون اوردم‌...
سمیرا به دیوار تکیه داده بود و خیره به محمد بود ...من یه ز...ن بودم خیلی چیزها و خوب حس میکردم ...
تی شرت محمد رو از تـ.ـ..ـنش بیرون کشیدم‌...
دستمو پس ز..د و خودش پیراهنشو پوشید ...دکمه هاشو بست و بلند شد ...
_ به مهمونای مادرم خوب رسیدگی کنید نمیخوام چیزی کم باشه ...میرم بگم سنگشو اماده کنن...‌براش گل سفارش بدم ...
به سمت در میرفت که سمیرا روبروش ایستاد مانع رفتنش شد و گفت : دکمه هاتو بالا و پایین بستی چرا ...
دستشو جلو برد دکمه هارو باز کرد و خودش شروع کرد به بستن ...
محمد تشکر کرد و بیرون که میرفت گفت : سمیرا حواست باشه ...
رو دلم آتـ...ـیش گذاشتن چرا به اون سفارش میکرد ...
مر._گ فرح خانم چرا باعث میشد من حس خـ...ـطر کـ...ـنم‌...
سمیرا هم د_نبا_لش رفت پایین ...
شومیز مشکی و دا_من مشکی تـ...ـنم کـ...ـردم ...دا_منم کوتاه بود جوراب شلواریمو پوشیدم و شال حریر گل دار رو روی سرم انداختم ...
به احترام فرح خانم آرایش نکردم و برگشتم پایین...


مادر سمیرا خودش حلوا پخت چقدر تو پذیرایی زبل بودن ...
خونه پر میشد و خالی میشد، فقط من بی کَـ...س بودم و کسی نمیومد از سمت من برای تسلیت ...
نه پدرم نه مادرم ...
محمد تا ظهر پی کارهای فردا برای د_فن و کـ...ـفن بود ...
خونه یه لحظه خلوت نمیشد...مادر سپیده تو حیاط گاز وصل کرد و برنج ابکش کرد ...عطر قورمه سبزی اش همه جا پیچیده بود ...
هادی با وانت ظروف کرا_یه اورد و همه چیز رو فراهم میکرد ...
سپیده کنارم نشسته بود ...به خودم‌ نگاه کردم چقدر بد بود دختر نداشتن ...
دختر یه نعمت که حداقل مجلس مادرو پدرشو با آبـ...ـرو برگزار میکرد ...
سپیده که از اولم دست به سیاه و سفید نمیزد الانم که بهونه اش دستش بود ...
به نیم رخش نگاه کردم ...جز زیبایی هیچ حسن دیگه ای نداشت ...تعریف میلاد رو خیلی میکردن واقعا حیف میلاد که این ز..نش بود ...
با صدای گرفته اش گفت : حس نمیکنی اینجا اضافی هستی؟...تو چقدر پر رو یی برو دست از سر ما بردار ...
به اندازه کافی بی ادبی کـ..رده بود ...
_ تو خودت اضافی اینجا ما_ل شوهر منه نگاه کن من ز...نشم اما تو اینجا جایی نداری...
توقع اون حرف هارو نداشت و با صدای لر..._زون گفت : با منی؟‌
_بله با توام‌...
وسط مجلس پیش اون همه ادم سرپا ایستاد فکر کردم میخواد بره اما موهامو تو چـ...نگ‌ گرفت و میکشید ...
من روی زمین افتادم و سپیده موهامو تو دست گرفته بود ...
صدای همهمه و فـ....ریاد میومد و من از ز._ور د_رد خودمو جمع کـ...رده بودم ..‌.
محمد دستهاشو گرفت و به عقب پر...تابش کرد ...
_ چت شده سپیده؟؟؟؟
سپیده با گریه گفت : به من میگه با_ید بری اینجا خونه منه...
من کجا برم؟...شماها بگید من شوهر ندارم ...
سپیده خوب بلد بود اتیـ...ـش به پا کنه ...
محمد عصبی نگاهم کرد ...
پچ پچ ها به اون اتیـ...ـش دا_من میز....دن ...


سرم د_رد میکرد بین دست گرفتمش ...
سپیده با نا_له گفت: فرح عمه چرا رفتی منو بعد میلاد بی پشت و پناه گذاشتی ...
بجه هام رو کجا اوا_ره کـ..ـنم؟...
اشک میریخت و میگفت ...همه دلشون برای اون میسو._خت اما کسی حقیقت رو نمیدونست ...
تا خواستم از خودم دفاع کنم و حرفی بز._نم ...
محمد با خـ.ـ...شم گفت: تمومش کـ..ـن ...انقدر محـ.ـ..ـکم و بلند گفت که همه سکوت کردن ...
لـ...ـبهام میلر.._زید ...
به سمت بالا رفتم ...خجالت کشیدم جلو همه سرم دا_د کشیده بود ...حتی نخواست به حرفهای من گوش بده ....پشت درهای اتاق به بی کسی خودم گریه میکردم ...
با لگـ...ـد به درب زد تا باز بشه ...
خودمو از پشتش کنار کشیدم ...
محمد رو اونطور عـ...ـصبی ندیده بودم ...
بهم خیره شد ...
_ تو چه حقی داری میدونی سپیده کیه؟ اون بجه ها کی هستن؟...
اونا یادگار برادر منن اون ز...ن برادر منه ...
تر..._سیده بودم ولی سرپا ایستادم ...
_ تو به حرفهای من گوش کردی تو گذاشتی من توضیح بدم‌؟...
_ توضیح نداره این حماقت تو اونم وقتی مادرم مر._ده ...
_ محمد ...
دستشو بلند کرد ...
حـ....یییع کوتاهی کشیدم و چشم هامو بستم ...
میخواست بز..نه تو صورتم ....اما مـ...ـشتشو تو هوا جمع کرد و گفت : با_ید ازش معذرت خواهی کنی ...
با حر._ص گفتم : نمیکنم ...
_ تا وقتی ازش معذرت نخواستی به صورتتم نگاه نمیکنم ...اون جز من الان کسی رو نداره اون بجه ها همینجا تو همین خونه بزرگ میشن ...
بیرون رفت و درب رو بهم کو_بید ...
یکباره چی شده بود ...
اشکهامو پاک کردم‌...
حتی برای ناهار بیرون نرفتم...
بعد از ناهار بود و انگاری خلوت شده بود ...
سمیرا با یه بشقاب غذا سرشو داخل اورد و گفت : بیداری ؟‌
به روش لبخند ز..دم‌...
جلوتر اومد و گفت: چرا ناهار نخوردی ؟‌
_ بخدا من مقصر نبودم ...سمیرا تو باور میکنی ...سپیده اول شروع کرد بازم ...


سمیرا کنارم نشست بشقاب رو روی پاهام گذاشت ...
_ همه الان ناراحت عمه هستن این روزها هم میگذره ...
یچیزی بخور ...خیلی لاغر شدی تو ...
_ از بس بدبختی دارم ...
_ میدونم ...محمد رو داشتن همینه هر روزش یجور مشکلات داره ‌...
با دقت نگاهش کردم ...
_ محمد شاید خوش تیپ ...خوش برخورد ...حتی خوشگل باشه اما گاهی به بدترین ادم تبدیل میشه ...
الان فکرشم نکن .....
غذامو خوردم ...
سمیرا حداقل پیشم بود ...
روم نمیشد برگردم پیش بقیه اما سمیرا محبورم کـ.ـرد و گفت : جلو بقیه بده اونطور میگن مراسم مادرشوهرشو خراب کـ.ـرده ...
فامیل های ما حرف در میارن ...
_ محمد عصبیم کـ.ـرده ...
_ فراموشش کن ...شب کنارت خوابید توام بهش محل نزار بزار ادم بشه ...
ریز ریز خندید و رفتیم پایین ...
کسی نبود ...فاطی خانم نماز میخواند و با دیدنم گفت: زری جان عروس خانم حداقل میزاشتی فرح رو خا..ک میکردن بعد برای خونه خط و نشون میکشیدی ...
_ فاطی خانم به رو..ح فرح خانم قسـ...ـم دختر شما شروع کرد ...
_ چی بگم ...ولی تو بیدارمون کر...دی ...سپیده رو بعد مراسم میبرم نمیزارم اینجا بمونه ...
سمیرا بهش اشاره کرد تمومش کنه ...
با سمیرا خونه را مرتب کردیم ...
محمد که اومد نگاهمم نمیکرد، روی مبل نشست با هادی صحبت میکرد ...
_ فردا ناهار بعد تـ....شیع، میریم تالار مادرت خیلی زحمت کشیده ...
فاطی خانم با کنایه گفت : چه زحمتی وظیفه است ...یادت نره فرح قلب بزرگی داشت ...
به هر بی کَسی پناه میداد ...
چقدر کلمه بی کَـــــ...س برازنده من شده بود ...
شام کسی نبود و از اضافه مونده ناهار خوردیم ...
همه رفتن خوابیدن تا صبح زود بیدار بشن ....
اخرین استکانها رو جابجا کردم و برق هارو خاموش کردم‌...
درب اتاق رو که باز کردم محمد ....

نبود ...
کجا رفته بود!...
همه جا د_نبا_لش گشتم ...
تو اتاق مادرش خوابیده بود ...لباسهای مادرش تو بغـ...ـلش بود ...
جلوتر رفتم‌...معلوم بود خودشو به خواب ز...ده پلک هاش میلر...زید ...
خـ...ـم شدم آروم سرشو بو_سیدم و گفتم : شب بخیر مرد من ...
بیرون رفتم و حتی تکون نخورد ...
بازم‌ تنهایی شب شد سهم من ...
اونشب برای همه تلخ بود ...
مر...دن چقدر بد بود چقدر سخت بود ...
صبحانه خوردیم و همه انتظار اومدن حنا...._🌱زه فرح خانم رو میکشیدن ...
محمد با لباس مشکی جلو درب کنار مردها بود ...
از پنجره نگاهش میکردم چقدر تو صورتش غم پیله کرده بود ....
بالاخره نزدیک های ظهر رسید ...
صدای ح...._یع و د_اد زنها نمیزاشت صدا به صدا برسه ...
محمد بالای حنا..._🌱زه مادرش ایستاده بود ...بی پناه شده بود بی پدر که بود بی مادر هم شد ...
جـ....سم بی جون فرح خانم رو تو خاک گذاشتن و رو_ش خا_ک ریختن ...
محمد تمام مدت از پشت عینک افتابیش نگاه میکرد ...
نمیخواست کسی چشم های قر...مزشو ببینه ....تنها کسی که با چا_در حضور داشت من بودم‌...
فاتحه میخواندن و مداح اعلام کرد برای صرف ناهار برن تالار ...
محمد خـ...ـم شد دستی به خا_ک سرد مادرش کشید ...
کنارش پایین رفتم‌...
دستمو روی بازوش گذاشتم ...
قطرات اشک از زیر عینکش پایین میریخت ...
اروم چندبار تکرار کردم‌...
_ خدا بهت صبر بده ...
بی تفاوت و بی اهمیت بهم
بلند شد به سمت ماشین رفت ...
تمام حواس سپیده بود که چطور محمد بهم بی محلی میکنه ...
درب جلو رو باز کردم نشستم ..
راه افتاد سمت تالار ...
با دلخوری گفتم: چرا اتاقتو جدا کردی ؟‌
بهم نگاه نمیکرد ...جواب که نداد دوباره گفتم : بجه بازیا چیه ؟‌
_ ...
_ اول سپیده شروع کرد ...روز قبل از اینکه تو از..اد بشی منو از خونه بیرون انداخت و درب رو قفل کرده ...
نه پدرم بهم پناه داد نه عمه ام ...تو بیمارستان کنار مادرت موندم‌...
یعنی چاره ای نداشتم ...


نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به گفتن ...
_ سپیده منو بیرون کرده بود و دیروزم اون اول به زبون اورد ....منم گفتم خودش با_ید بره ...تو نشنیده به حرفهام قضاوتم کردی ...
_ چرا داری دروغ میگی که خودتو شیرین کنی ...
_ از سمیرا بپرس اون خبر داره منو که باور نداری اونو باور کن ...
محمد نگاهی بهم انداخت عینکو روی داشبورد پرت کرد ...
_ زهرا این حرفا رو باید الان بگی ...
_ تو بهم مهلت ندادی ...
_ تو برام اعصاب نزاشتی ...
جلوی تالار کنار کشید و گفت: شب حرف میزنیم ...
مهموناشون رو دعوت میکرد داخل و منم وارد سالن شدم‌...
همه خانوادگی نشسته بودن ...
محمد و سپیده جلو درب خوش امد میگفتن ترجیح دادم بشینم ....دست و پاهام میلر..زید وقتی عصبی میشدم‌...
غذامو که اوردن با اشتها خوردم‌...واقعا عصبی بودم و ذهنم کار نمیکرد ...
بعد ناهار برگشتیم خونه ...تمام راه ساکت بودم و حرف نمیز..دم ...
مهمونا موندن و خیال رفتن نداشتن ...
فاطی خانم عدس پلو دم میزاشت و رسم داشتن که اونشب عدس پلو بپزن به درب و همسایه بدن ...
چقدر خاطرات برام تکرار شد ...
وقتی سینی غذا رو دیدم با بغض تو دستم گرفتم ...
محمد سفارش میکرد به کی غذا بد..ن .. نگاهش به من افتاد که سینی دستم بود ...
فقط من و اون میدونستیم اون روز که براش اش برده بودم‌...شروع این زندگی من بود ...
محمد برای ثانیه ای لبخند زد خودشو جمع و جور کرد و گفت : زهرا تو نبر ...بزار هادی میبره بیرون هوا تاریکه ...
از حس غیرتش کیف میکردم ...
چند پرس غذا به دستم داد و گفت : خودت ببر برای عمه ات ...
رو به بقیه گفت : به مهمونای داخل هم رسیدگی کنید ...
پشت سرم اومد تو کوچه وایستاد ...
درب عمه رو ز..دم ...
دلم میخواست اکرم رو ببینم دلتنگش بودم ...
خود اکرم بود درب رو که باز کرد ...


محمد خودشو اروم نشون داد و گفت: روز قبل ازادی من اینجا چه اتفاقی افتاده بود؟...
سپیده برای ثانیه ای تر.._س تو چشم هاش موج زد توقع نداشت من چیزی گفته باشم‌...
سپیده نگاهی به سمیرا انداخت و گفت : دلیلی نداره بخوام بگم الان ما عزا دار عمه هستیم ...چرا میخوای در مورد بدبختی هامون حرف بزـ.نیم ...
محمد جلو کشید ...
_ بیرون کر...دن ز...ن من بدبختی تو نیست؟؟...
سپیده خیلی حو.__...نسرد خندید و گفت : چی این قصه رو کی تعریف کرده!؟...
محمد ازش کلافه بود ...
_ سپیده منو بازی نده ...
_ چه بازی محمد بزار بهت بگم‌...مامان رو که بردم بیمارستان خانمت ...عشقت ...زنت درهارو قفل کر..ده بود ...با خودش گفته بود لابد فرح عمه اونجا میمـ....یره تو هم که نیستی منو میندازه بیرون ...
منم هادی رو فرستادم بیاردت ...همین ز...نت ...چند ماه نیومد ملاقاتت ...
هزاربار فرح عمه بهش گفت برو پسرم چشم به راه اما هزارتا بهونه اورد ...
دلت برای کی میسو._زه ...حرفهای کی رو باور میکنی ...دروغ هاشو ...
محمد چشم هاتو باز کن من و تو از بجگی بزرگ شدیم ...هم خ هستیم، من آدمی هستم که بخوام ز...نت رو بیرون کنم؟؟؟...
من چقدر برای اینکه ازدواج کنی نصیحتت میکردم‌...
محمد به سپیده خیره بود ...
گوش هامم د_رد گرفته بود از دروغ هاش ...
ولی نگران نبودم سمیرا بود و ازم دفاع میکرد!!!...
همیشه دیوار من کوتاه بوده اما اون روز سمیرا رو داشتم‌...
بین حرفش پر..._یدم و گفتم: سپیده تمومش کن ...خواهرت شاهده چه بلاهایی سرم اوردی ...
سپیده نگاهشو ازم دز..._دید و گفت : سمیرا تو بگو کی راست میگه ...
سمیرا به من نگاه میکرد ...
برای لحظه ای دلم خوشحال بود از شهادتش ...
سمیرا به سمت خواهرش رفت و گفت : بلند شید بر..یم بخوابیم ...
محمد مانع رفتنش شد ...
روبروش ایستاد ...
سمیرا به محمد نگاه نکرد ...
_ نمیخوام تو مسائل زندگی مشترکت دخالت کنم‌...!


محمد بازوش و جلو راه سمیرارو گرفت ...
سمیرا دیوونه میشد از بودن محمد جلوی راهش ...
_ سمیرا من که نبودم چی شد؟؟؟...
سمیرا سرشو بالا گرفت تو صورت محمد نگاه کرد و گفت : ازم نخواه چیزی بگم ...
نخواه اون چیزی که تو ذهنت از زری داری خراب بشه ...
من میخوام خوشبخت شدنتون رو ببینم‌...
محمد مشـ..ـتشو محـ..ـکم‌ کرد و دستشو عقب کشید و گفت : ببخشید مزاحمت شدم‌...
سمیرا با آ_هی نا_له کـ..ـنان گفت : تو همیشه مراحمی ...
حیف که ندیدی اون چیزهایی رو که با_ید میدیدی ...
سمیرا با عجله به بالا رفت و سپیده سرپا شد ...
_ محمد جان من از خونه ات میرم فقط بهم فرصت بده ...
محمد کلافه سرشو تکون داد ...
_ اون دوتا بجه یادگاری میلاد هستن من نمیزارم اب تو دلشون تکون بخوره ...
_ اما ما نمیخوایم زندگی خودت خراب بشه ...
_ شما هم جزو زندگی من هستین ...
سپیده لبخندی زد و به سمت بالا رفت ...
تو نگاهش موفقیت موج میزد ...
سمیرا حرفی نز..د اما با اون کلماتش منو نابود کرد ...
منتظر هر واکنشی از محمد بودم ...
ولی فقط رفت طبقه بالا ...
پشت سرش بدو بدو رفتم‌...
وارد اتاق که شدم درب رو بستم و گفتم : بخدا دروغ میگن ...
محمد اون خواهرشه ...
محمد به سمتم چرخید تو چشم هاش خ موج میز..د ...
_ بس کن زهرا تا کی میخوای دروغ بگی ...
اول میگی سمیرا بعد میگی خواهرشه تو میدونی تکلیفت با خودت چیه؟...
_ بهم اعتماد نداری؟؟...
_ حرف نزن ...فقط ساکت بمون ...
من تو اتاق مادرم میمونم ...
به درب چـ..ـسبیدم ...
_ نمیزارم بری ...من دروغی نگفتم ...
اونا دارن با زندگی ما بازی میکنن .یکیشون عاشقته یکیشونم‌ دشـ..ـمنت ...
_ زهرا بس کن ...بیشتر از این منو دیوونه نکن ...برو کنار میخوام برم‌...
دیگه نمیخوام‌ ببینمت ...


به درب چـ..ـسبیدم و گفتم : نمیزارم بری این بجه بازیهات چیه من دروغ نمیگم من دارم واقعیتی که نمیزارن ببینی رو بگم‌...
_ برو کنار نمیخوام دیگه ببینمت ..‌این ازدواج خیلی اشتباه بود ...من از سر دلسو..زی نباید میومدم جلو ...
چشم هام درشت تر شد ...
صدام گرفته بود و انگار راه گلوم ز...خمی بود که اونطور میسو...خت ...
_ الانم دیر نشده اقا محمد من هنوزم همون دختری ام که اومدم تو خونه ات ...درسته پدر و مادرم دیگه به رومم نگاه نمیکنن اما تو پارک و خیابون بخوابم بهتر از اینجاست ...
صدای دعوامون رو میشنیدن و حتما دلشون خوش شده بود ...
جای ضـ.ـ....ربه محـ...ـکم‌ سیـ...لی محمد روی گونه ام سو._خت ....با عصبانیت انگشت اشاره اشو به صورتم زد ...
_ نیاوردمت که بری تو پارک بخوابی هنوز اونطور بی غـ...یرت نشدم ...
محـ...کم بودم و گریه نکردم ...
چنان محـ...کم ز...ده بود که جای انگشت هاش روی گونه ام مونده بود ...
دستمو روی صورتم کشیدم ...
تا د_ردش کمتر بشه ...
تو چشم هاش زل ز...دم و گفتم : تو یه درصدم منو باور نداری ...
_ الان اعصاب حرف ز...دن ندارم زهرا برو کنار ...
ولی محـ...کمتر به درب چـ...ـسبیدم ...
_ نمیخوام بری ...
قرار نیست تو یه جای دیگه بخوابی ...نمیخوام دلشون شاد بشه که محمد ولم کرده ...
همین الانشم دارن به بدبختی من میخندن ...
من کلمه ای دروغ نگفتم‌ اما تو نمیخوای باور کنی ...چون باورم نداری ...اما من چشم بسته باورت دارم ...
به سمت پنجره رفت ...
پنجره رو باز کرد و گرمش شده بود با اینکه باد بود و هوا خیلی خنک بود ...
دکمه های پیراهنشو باز میکرد و زیر لـ..ـب چیزی زمزمه میکرد ...
کلید رو تو قفل چرخواندم ...درب رو که قفل کردم خیالم راحت شد دیگه نمیره ...
نمیخواستم سپیده دلش خنک بشه ...
خودمو محــ..ـکم‌ نشون میدادم ولی از درون میسو...ختم ...تو آینه به صورت قر..مزم نگاهی انداختم ...
دیگه نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم ...
بی صدا گریه میکردم تو کمد د_نبا_ل یه لباس راحتی بودم و یه تی شرت و شلوارک بیرون اوردم‌...
پشتش بهم بود و از اون حالتش استفاده کردم‌...
با عجله لباسمو در اوردم تا تعویضش کنم اما یهو به سمتم چرخید و ...
 


لباسمو که دراوردم محمد به سمتم چرخید ...
لباس رو جلوی خودم نگه داشتم‌...
با حر...ص گفتم : ماه ها گذشته تو اگه به خودت باور داشتی الان خیلی وقت بود داشتیم خوشبخت زندگی میکردیم نه مثل ز._ن و شوهرا ادا در بیاریم‌...اقوامت از من میپرسن حا_مله نیستی؟‌ تو دلم به خودم میخندم ...چون نمیدونم حتی شوهرم سالمه یا نه ...
میتونه یه مر..د باشه ...
اگه هست چرا هنوز این همه بینمون فاصله است ...
پوست سفیدم میدرخشید ...
بدجور عـ...ـصبیش کـ..ـرده بودم‌...
هدفم اون نبود فقط عــ..ـصبی بودم و داشتم خودمو خالی میکردم ...خـ...ـفه داشتم میشدم ازش، از اون عـ..ـصبانیت بدش ...
به سمتم اومد و مثل یه گر..._گ گر...سنه منو از رو زمین بلند کرد ...
چنان روی تخـ...ت کو..._بیدم که تــ..ـ.ـنم د_رد گرفت ...
تر..._س تو وجودم شعله کشید...
سوتیـ...مو دراورد و جای کشیده شدن بندش شونه امو ز.._خمی کــ..ـرد ‌...
تازه از گفته هام‌ پشیمون شدم ...
محمد بهم بو.._سه میز...د و جونمو میگرفت ...
عشق و شه* داشت وجودمو میسو..🌱ز..وند...
آرومتر شده بود تو چشم هام نگاه کرد و گفت : تو دیوونم کـ...ـردی ...
ولی جوابی ندادم‌...
تصور کـ...ـردم بازم خودشو کنترل میکنه و کنار میره اما دا_منمو که بالا کشید و دستش به لباس زیرم رسید ...
خواستم دستشو پس بز._نم که با ا..خـ.ـ.ـم دستهامو بالای سرم قلاب کرد ...
تقلا میکردم اما در مقابل اون بازوها و بد_نه ورزیده قدرتی نداشتم ...
با چشم هام خواهش میـ..ـکـ...ـردم اما فایده ای نداشت ...
برای ثانیه ای د_رد وجودمو پر کرد ...
سو...زش و د_رد از طرفی و عـ.ـصبانیتش از یه طرف ...
اما با محبت لـ...بهاشو نزدیک گوشم اورده بود و به سرم بو_سه میز...د ...
اروم دستهام رو ول کرد و تونستم دستهامو پشتش بزارم ...
دیگه برای فـ...ر🌱ار و هر چیزی دیر شده بود ...
محمد داماد شد و من عروس ...
اولین باری بود که تجربه اش کردم و برام با ارزش بود ...
محمد پیشونیمو بو_سید و نفس ز...نان تو بغـ...ـلم اروم‌ گرفت ...
موهاشو نوازش کردم خـ.... یس عر...ق بود با اینکه از پنجره باد میومد ولی ...


دقایقی همونطور تو بغـ...ـلم بود ...
خودشو که کنار کشید از خجالت پتو رو دورم پیچیدم ...
د_رد تو شـ..ـکمم میپیچید و به پاهام میرسید ...
خودشو با دستما..ل تمیز کرد و روی زمین پرتـ..ـاب کـ..ـرد ...دستما..ل خ🌱 ای شده بود ...
لباسشو پوشید و پـ...ـشتم نشست ...
اروم اروم از شـ.ـ....د🌱ت هیحـ...ـان و شـ..._و🌱ک میلر..._زیدم و گریه میکردم‌...
یخ کـ...رده بودم و سردم بود ...
از پشت سرم دلش طاقت نیاورد ...
تو بغـ...ـلش گرفت منو ...
پتو رو کنار پر...تاب کـ...ـرد و منو به آغـ...ـ.ـو..ش کشید ‌...بین دستهاش از خجالت مخفی شدم‌...
اروم اروم موهامو نوازش کرد و گفت:
_ نمیخواستم اینطور بشه ...مقصر تو بودی ...اول با اعـ..ـصابم بازی میکنی و بعد اینطوری جلو چشم هام دلبری میکنی ...
نمیتونم در مقابل تو خودمو کنترل کنم ...اولین باره یه دختر حتی وقتی حرف میز...نه و راه میره اینور و انور میره با دلم بازی میکنه ...
عطر موهات منو دیوونه میکنه حتی وقتی میخندی دلم میخواد لـ.ـــ...ـبهاتو از ته دلم ببو_سم ...
گوشهام میشنید و تـ...ـنم جون میگرفت ...
محـ...ـکم‌ فشـ...ـردمش ...
میدونست خجالت میکشم ...
چیزی نگفت و اروم پتو رو جلو کشید ...تـ.ـ...ـنم یخ کـ..ـرده بود ...پتو رو روم انداخت و گفت : بخواب ...میرم‌ تو حیاط یکم قدم بز...نم‌...
فقط سرمو تکون دادم‌...
بیرون که رفت ...نفس راحتی کشیدم ...به ز.._ور راه میرفتم ...
لباس پوشیدم و کارهای بهداشتی رو انجام دادم‌...
لباس هامو جمع کردم‌...
رو تخـ...ـ.ـتی کـ.ـ..ـثیف نشده بود و فقط مرتبش کردم‌...
دل د_رد و کمر د_رد نمیزاشت راه برم ...
یجوری ز..یر شـ..ـکمم تیـ..🌱ر میکشید که حس میکردم دارم میمیـ...ـرم‌...
میخواستم برم از اشپزخونه مسکن بردارم ...
درب رو که باز کردم محمد جلوی روم بود ...
تو صورتش نگاه نکردم‌...رنگ‌ و روم پر..._یده بود و مثل روح شده بودم‌...
محمد نگاهم کرد و گفت : چی شده ؟ کجا میری ؟
_ یدونه ژلـ.ـوفـ.ـن میخوام بردارم د_رد دارم‌...
_ من برات میارم‌...
طولی نکشید که برگشت یه لیوان اب هم اورده بود....


قر...☘ص که خوردم دراز کشیدم‌...
من بیشتر تر.._سیده بودم‌ وگرنه اونطور نبود که بخواد منو از پا در بیاره ...
برق هارو خاموش کردم...
محمد پشت سرم دراز کشید از شـ...ـدت سرما از زیر پتو بیرون نمیومدم ...پشتم‌ بهش بود ...
بی صدا حسش کردم که پشتشو بهم کرده و خوابیده ...
خوابم برده بود اما تو خواب هم د_رد رو حس میکردم...
بیدار که شدم محمد نبود ...
ولی یه شاخه گل از گلهای حیاط کنارم روی تخـ...ـت بود ...
چشم هامو ما_لیدم و با لبخند گل رو بوییدم ...
برای من چیده بودش ....
خمیازه کشیدم خیلی حالم بهتر بود ...
دلم یه دوش اب گرم میخواست ...
سر و صدایی نبود سپیده هنور خواب بود ...
زیر دوش اب گرم با یه شوقی خودمو میشستم ...بالاخره اون دیوارهای بینمون فـ...ـر._و ریخته بود ....اما شروع همه اتفاقات بود ....
گر...دنم و شونه ام کـ...ـ..._بود بود جای اتـ.ـ...یش ش* محمد بود ...
موهامو خشک کردم و لباسهامو پوشیدم...
موهای نم دارمو بافتم و پشتم‌ انداختم ...
رفتم‌ پایین محمد نبود ....سرمو که داخل اشپزخونه بردم‌...
دستهاشو به کابینت تکیه داده بود‌...
اون بدترین‌ فـ...ـشار روش بود ...
جلو رفتم‌...دستمو جلو بردم تا روی شونه اش بزارم که گفت : سمیرا خواهش میکنم‌ ازم فاصله بگیر ...من‌ ...من ...اما نمیتونست ادامه بده ...
دستهام میلر..._ز..ید و بهش نرسیده عقب برگشت ...
_ سمیرا بین ما هرچی بوده از امروز تموم شده ...من هیچ وقت دستمم بهت نخورده اما دیگه نمیخوام تو اینجا باشی ...
اگه بمونی زندگی هر دومون رو خراب میکنی ...
عقب عقب رفتم به یخچال که خوردم فقط به بیرون دویدم‌...
نمیخواستم منو حتی ببینه ...
نفس هام بالا نمیومد ...
بالای پله ها که رسیدم صدای گریه های سمیرا میومد ...
تو اتاق سپیده بود ...
لـ...ـای در باز بود و با گریه گفت : ابجی نمیخواستم اما نتونستم ...من محمد رو بغـــ....ل گرفتم‌...من ....


قلبم برای ثانیه ای نز...د از شـ...ـدت استر...س و فـ..ـشار دوباره دلم د_رد گرفت و دولـ...ا شدم ...
همونطور درب رو هو..ل دادم ...
سمیرا با دیدنم جا خورد صورتش خیـ.ـــ...س اشک بود ...
سپیده با نگرانی به من نگاه کرد ...
سمیرا خودشو جمع و جور کرد و گفت : چی شده زری چرا صاف نمیشی ...
مثلا داشت وانمود میکرد اتفاقی نیوفتاده ...
خواستم اینبار من اتیـ....ش به جونش بندازم ...
داخل رفتم و با نا_له گفتم : سپیده خیلی زیر دلم د_رد میکنه چی بخورم که خوب بشم ؟!
سپیده دست و پاشو گم کرده بود و گفت : چرا د_رد میکنه لابد گرسنه ای ...
یکم من و من کردم و گفتم : نه بخاطر دیشبه ...با محمد ...
اما ادامه ندادم انگار متوجه شد ....
با تعجب جلو اومد و گفت : فرح عمه میگفت چیزی بینتون نیست ...
_ اره دیشب ولی شد ...
سمیرا لـ...بشو گز..._ید پشتشو بهم کرد و رفت سمت پنجره ...
دستهاشو مـ...ـشت کرده بود و داشت منفجـ...ر میشد ...
سپیده اروم‌ گفت : تو جعبه دا..._روها قر..._ص هست بخور ...
تشکر کردم و اروم به سمت بیرون رفتم ...
اون دوتا خواهر میخواستن زندگی منو نابود کنن ...از چشم های سمیرا میشد عشق رو دید ...
وارد اتاق میشدم که سمیرا پشت سرم اومد داخل ....از اومدنش تعجب کردم ...
روبروم ایستاد و گفت: زهرا من دیشب محـ..ـبور بودم چیزی نگم ...محمد هیچ وقت از تو عصبی نمیشه اما ممکن بود خواهرمو بیرون کنه ...اومدم بگم من نمیخوام روبروی تو باشم ...
تو چشم هاش خیره شدم ...
قدرت گرفته بودم و گفتم: چرا شوهر منو بغـ...ـل گرفتی ؟
دستشو رو د_هنش گزاشت ...
تصور کرد من دیدمش و عقب عقب رفت و گفت : بخدا دست خودم نبود ...محمد ناراحت بود عکس عمه رو بغـ...ل گرفته بود منم خواستم آرومش کنم ...
من اگه میخواستم بینتون رو بهم بز...نم یا به تو حـ...یا_نت کـ...نم الان اینجا نبودم ...
_ شایدم بلدی چطور با سیــ...است جلو بری ...
اب د_هنشو با تر..._س قورت داد ...
_ نه قسـ...ـم میخورم ...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarechadori
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه tlbh چیست?