دختر چادری 7 - اینفو
طالع بینی

دختر چادری 7

سمیرا چشم هاشو ازم میدز..._دید و گفت : من به محمد فکر هم نمیکنم ...
هنوز دستمال های کثـ...ـیف کنار تخـ...ـت بود، نگاهشون کردو با عجله بیرون رفت ...
عصبی اتاق رو بالا و پایین میکردم ...
من هنوز محمد رو کامل نداشتم که خیالم راحت باشه از بقیه ...
نیم ساعتی همونجا بودم و بالاخره رفتم پایین ...محمد روبروی عکس مادرش نشسته بود ...
صوای پامو شنید و نگاهم کرد ...
با سر سلام کردم ...
به فنجان چایش اشاره کرد ...
_ برام میریزی ؟
بی حرفی براش چای بردم ....گاهی دلم د_رد میگرفت ...یه تکه بیسکوییت و چای د_هنم گذاشتم و روبروش نشستم‌...
با فنجون بازی کنان گفت : کی با_ید بری سر درست ؟‌
_ باید ثبت نام کنم‌...برای پیش دانشگاهی ...
_ یکم که اوضاعم بهتر شد بریم ...
_ چیزی میخوای بگی و نمیتونی؟‌
چشم هاشو ریز کرد و گفت : نه ...آرومتر پرسید...
_ بهتری د_رد نداری ؟‌
با یاداوریش خجالت میکشیدم ازش و گفتم : خوبم ...
_ میخوام برم سرخا_ک مامان میخوای بیای؟ یکمم هوا بخوری ...
_ اره ...
_ تو حیاطم دیر نکن ...
سرخا..ک فرح خانم دلش پر بود تنهاش گذاشتم و از دور نگاهش میکردم ...
گریه میکرد د_رد و دل میکرد شایدم مژده میداد که داماد شده ...اخرین روز شهریور بود ...
توقع رعد و برق و نم نم بارون رو نداشتیم ...
تو افتاب و نم نم بارون ...
محمد به اسمون نگاه کرد ...شاید به حال دل من اشک میریخت ...
چا..درمو جلو کشیدم و رفتم کنار محمد ...
کنارش روی لبه سنگ‌ بغلی نشستم ...
خودشو جمع و جور کرد و معمولی جلوه میداد ...
بوی نم خاک بلند شده بود و دلنشین بود ...
عطر گلهای یاس بالای سنگ ها ...
نفس عمیقی کشیدم ...
محمد به نیم رخم نگاهی انداخت ...

_ مادرم اروم خوابیده ...از تمام‌ این دنیا سهمش غم و غصه بود و بس ...
_ خدا بیامرزدش ...
_ اخ ...اخ که چقدر بد موقع رفت ...الان بودنش برام‌ خیلی واجب بود ...
الان که نیازش دارم ...
به صورتش خیره شدم‌...
بینیش و حالت خاصش زیبایش رو دو چندان میکرد ...
از چشم یه عاشق هیچ نقص و عیبی پیدا نمیشه ...
گلهای روی خاک رو پر پر میکرد ...
یکم مکث کردم و گفتم : صبح تو اشپزخونه من بودم که اومدم و تو فکر کردی سمیراست ....چشم هاش به صورتم خیره موند ...
_ من نمیخوام الان محـ..ـبورت کـ..ـنم کاری کنی اما زندگی منو سر و سامون بده ...
اگه سمیرا قرار باشه پیش خواهرش بمونه من نمیتونم تحمل کنم ...
چشم هاشو ریز کرد ...
_ تو از سمیرا میتر..._سی؟‌
_ نه ....من از اینکه تو رو از دست بدم میتر..._سم‌...
لـ..ـبهاش خندید و گفت : اگه قرار بود سمیرا رو داشته باشم سالها پیش اتفاق میوفتاد ...
اون چشم بسته به من بله میداد ...
_ پس چرا نخواستی؟
دستشو روی قلبش گذاشت ...
_ منم آدمم ...این دل باید یکی رو بخواد ..‌دست من نبود ...
دستمو جلو بردم با نوک انگشتم همون دستشو لـ..ـمس کردم ....
_ الان چی این دلت کسی رو میخواد؟‌
_ تو چی میخوای بشنوی زهرا ...
_ همون چیزی که به زبون نمیاری ...همون چیزی که خیلی وقته منتظرشم ...
سرپا ایستاد ...
پشتشو تکون داد و گفت: بریم بارون گرفته ...
بازم فرا..._ر کرد از گفتنش ...
تو ماشین ساکت بود ...
پشت چراغ قر..مز وایستاده بودیم که چشمم به ماشین بغـ...ـلم افتاد ...
راست گفتن دنیا خیلی کوچیکه ...
عباس پشت فرمون بود و ز..نش جلو کنارش ...
ز...نش غرق در حجاب کامل بود ...
انگار نگاهمو حس کرد که سرشو چرخواند ...
با عجله سرمو روی شونه محمد گذاشتم ...
محمد شو..._که شد ...

عباس با عـ...ـصبانیت ماشین رو از جا کـ..ند و رفت ...
از محمد فاصله گرفتم به ماشین اشاره کـ..ـرد و گفت : کی توش بود...
ادم پنهان کاری نبودم و گفتم: همون عباس ...همون که باعث شد زندگی من اینطور بشه ...
_ و زندگی من ...
خونه که رسیدیم خانواده سپیده اومده بودن ...
نخواستم جلو چشم هاشون باشم ...
رفتم تو حیاط و همونجا موندم ...
یکساعتی میشد که زیر سایه درخت بودم‌...
از پنجره نگاهی انداختم ...حس غربت گرفته بودم‌...حس خ...فگـ...ی و از._ار ...
محمد کنارشون حالش خوب بود...شاید من با خودخاهی هام اونو خواسته بودم ...
نگاهم به چشم هاش بود که با هادی میگفت و میخندید ...
واقعا خاک سرده و دلشو و غمشو سرد کـ..ـرده بود ...
ناهار پخته بودن و مادر سپیده انگار صاحب خونه بود ...سفره پهن میکردن ...
صدای سمیرا منو از جا پروند ...
جوری وانمود کردم که انگار داخل رو نمیدیدم ...
سمیرا با محبت گفت : ناهار اماده است ...درسته هیچی دست پختت نمیشه اما من پختم ...
د_نبا_لش رفتم داخل ...ماکارانی پخته بود بوش همه جا پیچیده بود ...
دور سفره نشستیم ...
محمد اونسمت نشست و من این سمت ...
واقعا غذا بدمزه و بی نمک بود اما محمد با چه روی بازی تشکر گرد ...
چپ‌ چپ نگاهش کردم اون غذا ارزش تشکر نداشت که اون داشت تعریف هم میکرد ...
ظرفها رو شستن و برای چای خوردن دور هم نشستن ...
فاطی خانم به من نگاهی انداخت ...
_ زهرا عروس خانم امروز رنگ‌ به رو نداری ...
محمد نگاهم کرد دلیلشو اون خوب میدونست ...
_ یکم ناخوش بودم بهتر شدم ...
_ به خودت برس ...خیلی لاغر شدی چشم هات گـ..ـود افتاده ...
_ بله حق با شماست ...
رو به محمد چرخید ...
_ محمد پسرم فردا بعد مراسم سوم مادرت من سپیده رو میبرم، میخوایم بریم قزوین ...برای چهلم فرح میایم ...
محمد جا خورد و گفت : چرا میرید؟‌!

فاطی خانم ز..ن آرومی بود و گفت : میریم فرصت نشده اونجا سر بز..نیم ...هم حال و هوای سپیده عوض بشه....سمیرا دانشگاه داره، سرکار میره همینجا میمونه ...کمک خواستی اونم خواهرته ...
مادر سپیده اهل قزوین بود و اونجا خونه و چندتیکه باغ داشت ....
محمد سرشو فقط تکون داد ...
ولی من تونستم یه نفس راحت بکـ...ـشم ...
اونشب محمد خودشو تو پذیرایی به خواب ز..د و روی مبل خوابید ...
خوب میدونستم نمیخواد با من یجا بخوابه و میتر..._سید تنها بمونه باهام ...
از اینکه وابسته من بشه میتر..._سید ...
بعد مراسم بود که سپیده با چشم گریون رفت ...
محمد تا جلوی در با بجه هاش رفت و دلش نمیومد ازشون خداحافظی کنه ...
ولی رفتن ...
تو چشم های سمیرا دلتنگی موج میزد و من میدیدم چطور داره با اندوه از پیشمون میره ...
همه جا بهم ریخته بود ...
محمد برنگشت داخل و بیرون رفت ...
خونه رو مرتب کردم انقدر خسته شده بودم که روی زمین دراز کشیدم خوابم برد ...
چشم هامو که باز کردم همه جا تاریک بود شب شده بود و یه لحظه از تر.._س جرئت نکردم بلند بشم ....هیچ نوری نبود ....گوشیم رو از بالا سرم برداشتم و نور انداختم با تر.._س برق هارو روشن کردم ...
ساعت نزدیک ده بود ...
به حیاط نگاهی انداختم محمد نیومده بود ...
دلنگرون میخواستم بهش زنگ‌ بز...نم که درب باز شد و اومد داخل ...
ساندویچ خـ...ر._یده بود ...انگار میدونست غذا نپختم‌...
درب رو براش باز کرد ...
خسته تر از من بود ...
سلام که کردم گفت : گرسنه ام شام بخوریم ...
ساندویچ ها رو به دستم داد و رفت بالا لباس عوض کنه ...
بازم تبدیل شده بود به یه تیکه یخ ...
سرد و بی روح و احساس ...
میز رو اماده کردم‌....
روبروم نشسته بود اما انگار نبود بی صدا شام‌ خورد و به صندلی تکیه داد ...
از اونشب به بعد هر شب جلو تلویزیون میخوابید و به بهونه فیلم دیدن همونجا میموند ...

هفته ها جلو میرفت هفته ای سه روز کلاس میرفتم و محمد حتی کلمه ای باهام حرف نمیز..د ...
حس میکردم گاهی بهم خیره است اما تا نگاهش میکردم نگاهشو میدز.._دید ...
روزها جلو میرفت روزها محمد نبود و وقتی هم میومد جلوی تلویزیون بود ...برج آرزوهام فـ...ـرو ریخته بود و کلمه ای حرف نمیز..د ...
با خودم میگفتم‌ عزادار مادرشه اما تا کی ...
ماه گذشت ولی محمد از خودش بیرون نمیومد ...
بخاطر نمرات خوبم خیلی تحسینم میکردن ...رفت و امدم با سرویس بود و محمد فقط رو همین حساسیت به خـ...ـر._ج میداد ...
معلمم‌ منو به یه اموزشگاه برای کنکور معرفی کرد و بخاطر هوش بالام‌ اونا بورسیه ام میکردن ...
با_ید با محمد در جریان میزاشتم‌...روزها تا ظهر قرار بود برای دبیرستانی ها کلاس ریاضی و فیزیک بزارم و خودمم گاهی کلاس داشتم‌ با استاد ...
محمد بازم جلو تلویزیون بود ...
کنارش روی مبل نشستم اون زمین نشسته بود و به مبل تکیه داده بود ...
_ محمد میشه باهات حرف بزنم ...
سرشو بالا گرفت ...
_گوشم با توست ...زنگ‌ ز..دم سپیده اخر هفته اینجاست ...پنج شنبه برای مامان چهلم میخوام بگیرم ...چقدر زود گذشت ...
_ برای تو زود گذشت ...برای من ...
ادامه حرفمو قورت دادم‌...
خودمو اروم کردم دیگه خسته بودم از اون کم محلی هاش ...
یه اموزشگاهی هست ...بهم پیشنـ...ـهاد داده کمکم کنه برای کلاس های کنکور و بعد برام کلاس میده که بتونم‌ تدریس کنم‌...
چپ چپ نگاهم کرد ...
_ پو._ل لازم داری ‌؟
_ نه به هیچ وجه ...اون کلاسها برای تقویت خودم خوبه ...
به تلویزیون خیره شد ...
_ کی قراره بری کلاس ؟
_ از صبح کلاس چیدن برام من معلم بودنم خیلی با استعداد ...روزهای زوج شاگردام پسرن دبیرستانی ...
سرشو دوباره بالا گرفت نگاهم کرد...
نتونستم ادامه بدم ...
_ خوب روزای فرد چی؟
_ شاگردهام دخترن ...
خودمم لا به لاش کلاس دارم ...
سکوت کرد ...
سکوتش خیلی طولانی شد ‌...

ناخـ..ـن های دستمو میجویدم ...
یکم‌ که گذشت گفت : صبح میبرمت ...
از خوشحالی نفسم تو سیـ.ـ..._نه ام حـ...ـبس شد ...
دستهامو جلو بردم بغـ...ـل بگیرمش اما نتونستم ...هرچی با خودم کلنجار رفتم انقدر ازم فاصله گرفته بود که نتونستم ...
خوشحال فقط نگاهش میکردم‌...
تخـ..ـمه میشکست و فیلم میدید ...
_ ممنونم ...
_ من دارم‌ استخدام میشم ...روزا سرکارم‌...فقط تا هوا روشنه برگرد خونه ...
_ خوشحالم کردی ...
سرشو بلند کرد نگاهم کرد ...
هفته ها بود حتی نگاهشم بهم ننداخته بود ولی دلم پر میکشید برای بو.._سیدنش و بغـ...ـل گرفتنش برای عطر تـ.ــ..نش ....
اون شب باورم‌ نمیشد اونقدر خوشحال باشم‌...
مانتو و مقنعه امو دهبار اتو کشیدم و روی تخـ...ـت صاف گذاشتمشون ...
صبح با صدای زنگ‌ ساعت بیدار شدم‌...
یکم آرایش کردم تا از اون بی روحی بیرون بیام‌...
اماده شدم ...
محمد نون خـ.ـ...ـر._یده بود ...تو اشپزخونه صبحونه میخورد ...
با لباس فرم وارد که شدم‌...نگاهش براندازم کرد و سرشو پایین انداخت ...
با لبخند سر میز نشستم و گفتم‌: من عصر برمیگردم‌...احتمال زیاد چون روز اولم هست یکم دیرتر بیام تا با روال اموزشگاه کنار بیام‌...
_ رو میز پو._ل هست بردار ...
سرمو تکون دادم ...دوتا لقمه نون و پنیر تو کیفم گذاشتم و رفتم بیرون ...
ادرس رو به محمد دادم جلوی اموزشگاه که رسید نگاهی انداخت و گفت : موفق باشی ...
دستمو سمتش بردم ...
دستشو فشـ...ـردم و گفتم: خیلی زحمت کشیدی که تا اینجا اومدی ...
فقط یه لبخند ساده به روم زد و پیاده که شدم رفت ...
وارد اموزشگاه شدم اول صبحی چقدرم شلوغ بود ...
معلمم اونجا تدریس میکرد و دخترشم منشی بود ...
از دور برام دست تکون داد و به اتاق اول اشاره کرد ...
_ شاگردات اومدن ...
دوساعت کلاس دارن بعدش نیم ساعت برات استراحت گذاشتم و دوباره دوتا یک ساعت کلاس خصوصی داری ..‌.

دختر خانم‌ جعفری خیلی خوب بود ...
وارد کلاس که میشدم سرتا پام استر..._س بود ...
شاگردهام پسر بودن ...
درس رو شروع کردم شیـ.ـ...ـطنت همیشه بین پسرا بیشتره اما با جذبه بودن و ا..خـ...ـمو بودنم حـ...ـساب کار رو دستشون داده بود ...
وسط های درس بودیم که درب باز شد ..
یه شاگرد که اصلا همسن و سال پسرا نبود سلام کرد و رفت نشست ...
نخواستم تو جمع دیر اومدن رو به رخش بکـ...ـشم ...
حدودا چهل سا_له میومد شایدم کمتر ...
با خودم گفتم ...اخه الان وقت درس خواندن برای توست مرد گـ...ـنده ...
کلاس تموم شد و مثل همیشه یه تدریس بی نقص داشتم ...
پسرها دونه دونه بیرون میرفتن و برای جلسه بعد میرفتن پیش خانم جعفری که ساعت و روزشو مشخص کنه ...
پشت میز وسایلمو جمع میکردم ...
اون مرد جلوتر اومد ...
سرمو بالا گرفتم و جدی گفتم : نخواستم جلوی بقیه بهتون بی احترامی بشه اما ساعت ندارین؟...
چرا تاخیر داشتین ...
کتابمو از رو میز برداشت و همونطور که نگاه میکرد ...
_ تدریستون عالی بود ...‌تعریفتون رو خانم جعفری کـ...ـردن من باورم نمیشد ...
من توحید هستم مدیر و مالک اموزشگاه، خواستم از نزدیک شروع تدریستون رو ببینم ...
شو.._که شدم سرپا ایستادم و خیره بهش موندم ...
کتشو مرتب کرد ‌...
_ بعد کلاسهاتون یساعت باهم تست کار میکنیم ...بنظرم شما خودتون بهترین استاد برای خودتونید ....
با لبخند تشکر کردم ...
به سمت بیرون رفت و من از شـ...ـدت استر.._س وا رفتم‌...
واقعا تدریس رو دوست داشتم بهم ارامش میداد ‌...
بعد از کلاسهام تو اتاق استراحت نون و پنیرمو خوردم‌...
جعفری برام چای ریخت ...
_ ناهار نیاوردی با خودت ؟‌
_ نه ...

جعفری غذاشو روی گاز گذاشت و گفت: از فردا ناهار بیار ...‌راستی مامانم میگفت خودت محصلی پس درسهات چی میشه؟‌
_ من بدون‌ معلمم میتونم یاد بگیرم ...
قرار شد مادرت اگه ایراد داشتم کمکم کنه ...
توحید با سرفه وارد شد و گفت : خانم جعفری من امروز کلاس دارم ؟‌
خانم جعفری دست پاچه شد و گفت: نه استاد فقط با، به من نگاه کرد فامیلیم یادش رفته بود ...
خنده اش گرفته بود و گفتم‌: زری صدام کنید ...
_ اخ ببخشید فقط با زری کلاس دارین ...
توحید تشکر کرد و رفت تو دفترش ...
اموزشگاه مدام پر بود از شاگردهای مختلف و بجز من کلی معلم واقعی داشتن که فقط برای کنکور تدریس میکردن ...
یکساعت تمام با استاد توحید سر کلاس بودم‌...
از هوشم متعجب بود و گفت : عالی هستی افرین به این همه استعداد ...من شاگرد زیاد داشتم اما تو نمونه بودی ...
_ ممنونم‌...
_ اگه حجم کلاسهات زیادن کمشون کنم‌؟
_ نه خوبن من قبلا روزی صدتا شاگرد داشتم موقع امتحانا کلاسهای فوق العاده میزاشتم ...
_ برای خودت یه پا استاد شدی دیگه ...چند سا..لت هست؟‌ من فرمت رو نگاه نکردم‌...
_ به سـ..ـنم‌ توجه نکنید به تجربه ام نگاه کنید ...من هجده سا..لمه ...
_ پس خیلی کوچیکی ...
_ خیلی ها مثل من زود بزرگ میشن ...زودم پیر میشن ...منم جزئی از اونا هستم زود بزرگ شدم‌...
_ امیدوارم رتبه خوبی بیاری ...
_ ممنونم‌...
_ میشه به خانم جعفری بگید من میخوام‌ برم لیست هارو بیاره ...
چشمی گفتم‌ و بیرون رفتم‌...
بعد از رفتن استاد توحید رو به جعفری گفتم‌: استاد توحید خیلی حرفه ای تدریس میکنن ...
_ استاد دانشگاه اون ...دست کم‌ نگیرش ...
به اون همه لوح هاش روی دیوار نگاه کردم چقدر مدرک تحصیلی داشت ...
اون روز اولین روز من بود و تقدیری که داشت رقم میخورد ...

برگشتم خونه محمد اومده بود خونه ...
وارد خونه که شدم‌ سلام کردم‌...
دلم‌ میخواست همه چیز رو براش تعریف کنم ...خیلی هیحان داشتم اما جواب سلامم رو سرد داد و همونطور که سوئیچ رو برمیداشت گفت : برای شام میام ...
چی میخوری بخـ...ـر._م؟‌
بدجور دلم شکست ...
_ من یچیزی درست میکنم‌ سر راهت یکم سبزی بخـ.ـ...ـر ...
سرشو تکون داد و رفت ...
از ته دلم آ_هی کشیدم‌...
چقدر باهام غریبگـ...ـی میکرد ...ولی نتونست دلمو غمگین کنه ...اگه اقام میفهمید من با این سـ...ـن این همه شاگرد درست و حـ...ـسابی دارم بهم افتخار میکرد ...
با عجله پلو مر...غ پختم و برای فردای خودمم اماده کـ...ـردم ...
محمد لباسهاشو روی مبل ریخته بود ...
برشون داشتم تا بشورم که آستینش خ ای بود ...
یه تیکه اشم پا..._ره شده بود ...
دلم لر.._زید محمد با کسی درگیر شده بود ...
گوشیشو روی میز جا گذاشته بود ...با دلشـ...ـوره زیر لب ذکر میگفتم تا بالاخره پیداش شد ...
حواسم پرت شده بود و پلو زیر گرفته بود ...
زیرشو خاموش کردم و رفتم تو ایوان ایستادم ...
به سمتم میومد ...
با نگرانی جلو رفتم بهش مهلت ندادم ...بازوشو تو دست گرفتم و آستینشو بالا ز.._دم ...
جای چ* بود ...زخـ...ـ.ـمی بود و بخـ.ـ...ـیه ز...ده بود ...
با چشم های پر از اشک نگاهش کردم ...
نگاهشو ازم دز._دید ...
دستمو زیر چونه اش گذاشتم و به سمت خودم‌ چرخواندم ...
تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم: محمد چی شده ؟ تو باز درگیر شدی ؟ مگه نگفتی تموم شده ...
چرا به من نگفتی ؟‌
_ چیزی نشده ...
دستمو کنار زد تا بره ...
مانع رفتنش شدم ...
محـ...ـکم‌ سرمو به سیـ.ـ...ـنه اش فشـ....ـردم و گفتم‌: بس کن محمد تو هنور نمیدونی تو زخـ.ـ...ـمی میشی انگار تو قلب من خـ.ـ...._نجـ...ر میـ...ـ..ز.._نن...
محمد چرا بهم‌ نگفتی ...

لباسشو محــ...ـکم‌ تو دست گرفتم و گفتم:
_ محمد تو داری دیوونم میکنی ...
محمد پـ...ـشتمو نوازش کرد و گفت:
_ رفتم د..کتر بخـ..ـیه ز...د اومدم الان خیلی خوبم ...
روبروش ایستادم‌...
دستشو بالا اورد اشک هامو پاک کرد ...
_ زری گریه نکن ...من خوبم ...چندتا بخـ...ـیه خوردم ...
_ محمد من انقدر باهات غریبه ام چرا به من نمیگی ...
چرا داری ازم فاصله میگیری ...
من رو اگه نمیخوای بگو ...
چرا نمیای تو اتاق بخوابی ...چرا باهام حرف نمیز...نی چرا انقدر سختی ...؟‌
با ا..خـ..ـم‌ گفت : انگار خیلی دلت پره ...
_ نبا_ید باشه؟ اگه پشیمونی بگو ...
_ معلومه خیلی خسته ای بریم گشنمه...
دستشو دور گر._دنم انداخت و به سمت داخل رفتیم ...
گر._دنمو محـ...ـ.ـکم‌ فشـ.ـ..ـرد و گفت:
_ سـ....ـو._خته غذات ؟‌
_ دلنگرونت شدم لباسهاتو دیدم ...
پشت میز نشست ...
براش غذا کشیدم و خودم فقط نگاهش میکردم ...
با لبخند گفت: نمیخوری ؟‌
_ اشتهام کور شده ...
دستمو جلو بردم پشت دستش گذاشتم ...
_ چرا ز...خـ...ـمی شدی ؟‌
_ ولش کن یچیز بخور ...تو لاغر میشی میگن من بهت چیزی نمیدم بخوری ...ولی خودت نمیخوری ...
روزا اونجا چی میخوری ...؟
_ جوابمو بده ...
محـ.ـ....کم‌ روی میز کو..._بیدم و گفتم : جوابمو بده ...
لقمه اش رو قورت داد ...
_ عـ...ـصبی شدیا ...
_ بله عـ...ـصبی ام ...چرا چ* خوردی
دستشو برام باز کرد ...
با تعجب نگاهش کـ...ـردم ...
روی پاش ز...د و اشاره کرد برم اونجا ...
چشم هامو ریز کردم ...
اونم‌ چشم هاشو ریز کرد ...
دوباره روی پاش ز...د ...
به صندلی تکیه دادم‌...
ریز ریز خندید و بهم اشاره کرد بلند بشم‌...
بهش دقیق نگاه کردم‌...
یجوری دوباره داشت مهربون میشد انگار منتظر تلنگر من بود ....

محمد روی پاش ز..د ...
به سمتش رفتم‌...
دستمو یهو گرفت جلو کشید روی پاش نشستم‌...
دستشو دور کمـ...ـرم پیچید ...
با خنده گفت : چی میگی امشب ...
_ داری بازی میکنی ؟
_ مگه بجه ایم....هر چند تو هنوزم بجه ای ...
دستشو یجوری گذاشته بود که انگار داشت نیشگـ.ـ....ـونم میگرفت ...
پهلومو میسو...زوند ...
یه قاشق غذا به سمت د_هنم اورد ...
_ تو چرا همش لاغر میشی؟‌اون روز که تو پارک بغـ...ـلم گرفتی خیلی گوشتی بودی و تپل تر اما الان خیلی ظریف شدی ...
درست میگفت خیلی اونموقع پر بودم‌...
غذا از دست محمد خیلی دلچسبتر بود ...
با قلقلک‌ دستشو رو تـ....نم تکون میداد ...
چند تا قاشق غذا خوردم خیلی خوشمزه شده بود ...
محمد دستشو زیر لـ....باسم برد ...
چپ چپ نگاهش کردم ...
با ا..خـ..م گفت : مگه نگفتی ...خودت گفتی داشتی مغزمو میخوردی ...
دستشو نگه داشتم‌...و گفتم : این الان یعنی چی ؟
دوباره به بازوش نگاه کردم ...
_ نمیخوای بگی چی شده ؟
_ به خا..ک مامان من مقصر نبودم ...با موتوری درگیر شدیم چ* ز...د بهم ...
_ چرا با_ید درگیر بشی ...دیگه از تو دارم میتر..._سم ...
_ که بمـ....یرم ...
دستمو جلوی د_هنش گزاشتم ...
_ هیـ...ـس زبونتو گا_ز بگیر محمد ...هفته هاست انگار قهری من دیگه خسته شدم ...تکلیفمو نمیدونم ...
باز سپیده میاد و نمیتونم اونجور که باید باهات راحت باشم ...
_ الان دلم این چیزا رو نمیخواد ...دلم میخواد دستشو از دستم بیرون کشید ...
دیگه نمیشد کنترلش کرد ...
من تو بغـ...ـلش برای اون ز...خـ...ـم‌ گریه میکردم ...
یهو متوجه اشک هام شد و گفت: زری بس کن ...
نتونستم دستهامو رو صورتم گذاشتم ...
محمد دستهامو از صورتم جدا کرد ...
با اندوه گفت : من نیومدم سمتت تو چرا یکبارم نیومدی ...
شاید دل منم میخواست یکبار بیای سراغم ...نوازشم کنی ...
من روزای بدی رو گذروندم‌....

..چرا تو نیومدی سمتم ...دلم میخواست تو بیای ...مثل امشب که تشـ..ـنه من شدی ....نگرانم شدی ...
و من ذوق کردم از محبتت ...
نفس عمیق کشیدم و سرمو روی شونه اش گزاشتم‌....
محمد لـ... ـبهای گرمشو روی گر...دنم گذاشت ...
اروم اروم میبو.._سید و وجودمو به اتیـ....ش میکشید ...
چـ.ـ..ـنگی تو موهام ز..د و با شـ.ـ...ـیطنت گفت : دلم برات تنگ شده بود ...
منم دلتنگش بودم ...محـ.ـ..ـکم لـ...ـبهاشو بو._سیدم و خودمو تو بغـ..ـلش محو کـ..ـردم...
محمد با خـ.ـ..._شونت نبود و با محبت بغـ.ـ...ـلم گرفت ...
به سمت بالا میبرد و گفت : میخوام بجه دار بشیم‌...
با تعجب نگاهش کردم و ادامه داد ...
_ یه پسر بعدشم یه دختر ...میخوام زندگیمون شیرین بشه ...
دستمو کنار صورتش کشیدم ...
_ الانم زندگی ما شیرین اگه تو بخوای ...
منو روی تخـ....ـت انداخت و شروع کرد به در اوردن لباسهاش ...
رو...م خیمه ز..د ...دستی تو موهاش بردم و با عشق نگاهش کردم ...
محمد بو_سه ای به پیشونیم ز..د و گفت : زری ....زری ...
با صدای محمد و تکونی که بهم داد از خواب پر..._یدم‌...
روی زمین خوابم برده بود ....
گیج به اطراف نگاه کردم‌...بوی سوخـ.ـ...ـتگـ....ـی و ته گرفتن پلو میومد ...
محمد دور بازوشو باند پیچی کـ...ـرده بود و گفت : چه بی موقع خوابیدی...
گیج بودم از خواب شیرینی که داشتم‌ میدیدم‌...
دستمو روی سرم گذاشتم و نشستم ...همش رویا بود و واقعیت نداشت ...
گریه ام‌ گرفت کاش تو خواب میموندم ...
نگاهی به بازوش کردم و نگران شدم‌...
_ چه بلایی سرت اومده ؟
_ داشتم تمرین میکردم آسیـ...ـب دیدم‌...من شام خوردم بیرون ...تو شام بخور ...میرم بخواب صبح با_ید برم باشگاه ....از مقابل چشم هام دور شد و رفت ...
زانوهامو بغـ...ـل گرفتم و برای حال و روز خودم نالان بودم‌...
پلو ته دیگه طلایی بسته بود و با چه لذ_تی میشد با اب مر..._غ خوردش ...
اما چندتا قاشق بیشتر نتونستم بخورم‌...
یه ظرف برای فردا ناهارم گذاشتم و اماده بسته بندیش کردم ...

برق هارو خاموش کردم خیلی خسته بودم‌...
آروم رفتم بالا ...بعد از مدتها محمد تو اتاق خوابیده بود ...
روی تخـ...ـت خواب بود ...پنجره رو باز گذاشته بود و از سرما مچاله شده بود ...
پتو رو روش کشیدم و کنارش نشستم‌...
غر..ق خواب بود ...اروم‌ موهاشو نوازش کردم ...چقدر اون محمد تو رویا مهربون بود ...
با بغض هزاربار نگاهش کردم‌...
اون مرد من بود...
سرمو کنارش رو بالشت گذاشتم و خیره بهش خوابم برد ...
با صدای زنگ‌ ساعت بیدار شدم‌...
چشم هامو باز کردم نتونستم تکون بخورم ...محـ...ـکم تو بغـ...ـل محمد بودم ...
این دیگه خواب نبود واقعیت بود ...
تو خواب بغـ...ـلم گرفته بود ...
از باند دور بازوش خ پس ز...ده بود ...
اروم دستهاشو کنار ز..دم بلند شدم‌...
محمد هم بیدار شد ...انگار دستش میسو.._خت که چهره اشو جمع کرد ...
از تو کشو دستمال بیرون اوردم و روی باندش گذاشتم ...
محمد با سر تشکر کرد و گفت:
_ اماده شو میرسونمت ...
_ میخوای کنسلش کنم امروز پیشت بمونم؟...
_ نه خودمم میرم باشگاه ...
_ باشه ...
انقدر سرد رفتار میکرد که نخوام ادامه بدم‌...
لباسهامو عوض کردم و سرپا دوتا لقمه خوردم‌...
محمد با سا_ک باشگاه بیرون میرفت که گفتم : ناهار اگه میای خونه، تو یخچال غذا هست بزارم رو گاز فقط گرمش کن ...
_ نه هادی زنگ‌ زد ناهار میرم خونه اونا ...
_ فاطی خانم برگشته ؟‌
_ نه اخر هفته میان ...
_ پس کی اشپزی میکنه براتون؟‌
کتونی هاشو میپوشید ...خـ..ـم شد بندهاشو ببنده و گفت : سمیرا ...دیروزم قیمه پخته بود ...
یه یسری مهمون میخوام دعوت کنم برای چهلم با هادی میخوایم لیست بگیریم ...
بعد از اموزشگاه با اژانس بیا اونجا اخر شب بر میگردیم ...

با حر...ص طرف غذامو تو کیفم گذاشتم‌...میرفت و سمیرا براش غذا میپخت و پیش من که بود هیچی نمیخورد ...
جلو اموزشگاه پیاده که شدم متوجه شدم‌ حلقه امو جا گذاشتم ...
تا ظهر کلاس هام طول کشید ...
داشتم غذامو گرم میکردم‌ که جعفری اومد داخل ...
_ زری جان میتونی تا عصر جای من بمونی؟‌
_ موندش که هستم تا عصر اما بلد نیستم چیکار کنم ؟‌
_ کاری نداره تلفنو جواب بده .شاگردا و استادا میرن سرکلاس دیگه خودشون ...ساعت استاد هارو بنویس رو برگه هاشون ...
استاد توحید تو راهه داره میاد ...
چشمی گفتم ...
جعفری رفت و من پشت پیشخوانش نشستم ...
چقدر کارش به ظاهر آسوده اما سخت بود...
شاگردها سر کلاس بودن و برای خودم چای ریخته بودم‌...
هنوز ناهار نخورده بودم‌...
استاد توحید داخل اومد یه سبد گل دستش بود ...
سرپا ایستادم و سلام کردم ...
پشت پیشخوان اومد کیفشو روی صندلی گذاشت ...
_ سلام روز بخیر خانم جعفری رفت ؟
_ ممنونم ...بله رفتن ...
_ شما اگه کار داری میتونی بری من هستم ...
_ نه منم کاری ندارم ...
سبد گل رو روی پیشخوان گذاشت ...یکی از شاگردهای خوبمون از دکترا فارغ التحصیل شده دعوتم کرده بود کافه و برام گل خـ...ـر._یده ...
_ چقدر حس خوبیه امیدوارم منم روزی مثل شما بشم ...
_ انشالله ...منزلتون کجاست شما ؟‌
ادرس دادم‌...
سرشو تکون داد ...
_ پدر و مادرتون با اینکه حین تحصیل تدریسم میکنید ناراحت نباشن ...
صندلی رو جلو کشید نشست ...
یه لحظه جا خوردم اون نمیدونست من متاهل هستم ...
چای منو با اجازه برداشت ...
_ خسته شدم‌...امروز از صبح کله سحر بیرون بودم‌...
شما چند تا خواهر و برادر هستین ؟‌
صدام میلر...زید و گفتم : یه خواهر و یه برادر دارم ...
_ خیلی خوبه ...من تو یه خانواده پر جمعیت بزرگ شدم ...شیش تا خواهر و سه تا برادر ...
چشم هام برقی زد...

با خنده گفتم : چقدر شلوغ و پر جمعیت ...
ابروشو بالا داد...
_ همه ازدواج کردن ...وقتی اخر هفته ها جمع میشن خونه مادرم نمیدونی چقدر همهمه میشه ...بجه ها دیوونمون میکنن ...
_ چقدر خوب ...
حس خانواده داشتن و دور هم بودن چقدر خوب بود ...
استاد دقیق نگاهم کرد ...
_ عمو بودن خیلی خوبه .‌..
دلم خواست بیشتر از زندگی شخصیش بدونم نمیدونم چرا بخاطر بی کسیم بود یا بخاطر حس ارامشی و ارومی که تو نگاه و صحبتش داشت ...
_ همسرتونم شاغلن؟‌
یکم مکث کرد جا خورد و با نفس عمیقی گفت : نه ...دوسال پیش بود که از دست دادمش ...
یهو تو چهره اش ناراحتی جا گرفت ...
منم ناراحت شدم ...
_ متاسفم ...خدا بیامرزدشون ...
_ ممنونم ...فقط شش ماه زندگی کردیم ...بیماری بدی داشت ...روزهای بدی بود ...
_ نمیخواستم براتون یاداوری کنم‌...
_ نه بعضی چیزا نیاز به یاداوری ندارن ...من همیشه به یادش هستم‌...با خنده گفت : توام بزرگتر که شدی انشالله با عشق ازدواج میکنی ...ما که سنتی ازدواج کردیم و خبری از عشق نبود ...
دلم نخواست بگم من متا_هلم ....
چای منو نوشید و گفت: هر وقت پو._ل کلاسهاتون رو خواستین به خانم جعفری بگید براتون اماده کنه ...
_ چشم‌...
به سمت دفترش رفت ...
چقدر ادم‌ خوش رویی بود ...
با اینکه خیلی از من بزرگتر بود اما باهام خوب ارتباط برقرار میکرد ...
عصر بود که تلفنم زنگ خورد ...
شاید اولین بار بود که شماره محمد رو گوشیم میوفتاد ...
مخاطب من بود جانانم ذخیره اش کرده بودم ...
ازشوق زنگ‌ زدنش به گوشی خیره بودم ...
اروم خودمو اروم کردم و جواب دادم ...
_ جانم محمد ...؟
ولی تـ.ـ...نم لر...زید از صدایی که شنیدم ...

با چه شوقی گوشی رو زیر گوشم گذاشتم‌...
_ جانم محمد...؟
صدای سمیرا بود ...
_ زری جان منم سمیرا ...
نمیتونستم جوابشو بدم ...دستم میلرـ...زید و گوشی رو محـ.ـ..ـکم چـ...ـسبیدم‌...
_ الو زری پشت خطی؟‌
نفس عمیق کشیدم ...
_ بله ..گوشی محمد دست توست ؟‌
_ نه ...محمد و هادی حیاط نشستن قلـ...ـیون میکشن ...گفتم برای شام دیر نکنی ...خیلی خوشحال شدم شنیدم تدریس میکنی ...
_ ممنونم ...
_ محمد تعارف میکنه برای موندن اما نگهش داشتم زود بیا ...
_ کارم تموم شده میام ...
گوشی رو که قطع کرد از شـ...ـدت عـ...ـصبانیت لـ...ـبمو گا_ز میگرفتم‌...
استاد وحدت با شاگردش صحبت میکرد حواسم نبود اما حرکاتمو زیر نظر داشت ...
شاگردش که رفت از اونسمت پیشخون نگاهم کرد ...
_ عـ...ـصبی شدی ؟‌
یهو یه خودم اومدم ...
_ نه ...اره ...نمیدونم ...چیزی نیست ...
از تو سبد گل یه شاخه گل بیرون کشید به سمتم گرفت ...
_ واقعا این دنیا ارزش ناراحتی نداره ...برات فردا یه کتاب تست میارم با_ید تمرین کنی ...
گل رو گرفتم‌ چقدر محبتش به جا بود ...
_ میشه یه شماره اژانس بهم‌ بدین برای برگشت میخوام‌...
_ رو دفتر هست ...
تشکر کردم اما داشتم از شـ...ـدت حال بدی که سمیرا بهم میداد دیوونه میشدم‌...
خانم جعفری که اومد من راه افتادم‌...
تو ماشین دلم‌ گرفته بود تو ترافیک موندم و حتی یکبارم‌ محمد زنگ نزد که بپرسه چرا دیر کردم‌...
جلو دربشون که رسیدم ...صدای خندهاشون میومد ...
زنگ در رو ز...دم‌...
سمیرای قر...مز از شـ....ـدت خنده، در رو باز کرد...
من تو حسرت یه لبخندش بودم و اون داشت اونجا قهقهه میزد ...
سمیرا دستمو فـ...ـشرد با چشم های درشت شده براندازم کرد ...
_ به به خانم استاد ...چقدر بهت میاد ...ولی باید بری کفش پاشنه دار بخـ...ـر._ی و مانتو و شلوار همرنگ‌...

به سمیرا لبخندی زدم‌...با بلوز و شلوار بود ...موهاشو از بالای سرش بسته بود ...
انصافا خیلی بهش میومد ...
با هم وارد حیاط شویم ...
هادی شلـ..ـنگ‌ قلـ...ـیون رو زمین گذاشت و با لبخندی سرپا ایستاد ...
سلام کردم ...
محمد نگاهم میکرد و گفت : دیر کردی ...
لـ..ـبه تخـ...ـت نشستم‌...
_ ترافیک بود ...بدجور ازش دلخور بودم‌...با جدیت نگاهش کردم‌...
_ نگرانم شدی ؟
جا خورد از سوالم و جواب نداد ...
هادی د_نبا_ل سمیرا داخل رفت تا کمک خواهرش کنه ...
با بغض رومو ازش برگردوندم ...
با کیفم بازی میکردم‌...
نه اون حرفی میزد نه من ...
ناهارمم فراموش کرده بودم بخورم تو آموزشگاه مونده بود ...
سمیرا برام چای و کیک اورد و گف : واقعا دیشب بد گذشت ...
نگاهش کردم ...با اندوه ادامه داد ...
_ تا دست محمد رو بخیه بز..نن ما هزاربار سکته کردیم‌...
اخه محمد چطور خودتو ز...خـ..ـمی کـ..ـردی ...هادی که بهم گفت نفهمیدم چطور رفتم‌ بیمارستان ...
نگو بهونه هادی بوده اونجا برام کیک تولد خر.._یده بودن‌...سوپـ..._رایزم کنن ...
واقعا هادی ممنون تو یه برادر نیستی تو یه رفیقی ...
دیگه داشتم از شـ...ـدت اون همه حرف بالا میاوردم‌...
از شـ...ـدت گرسنگی ضعف باعث شده بود حالت تهوع بگیرم‌...
چند بار خودمو کنترل کردم اما بوی قلـ...ـیون روی معده خالیم خیلی تاثیر داشت ...
با عجله به سمت توا..._لـ..ـت تو حیاط دویدم‌...
صدای عـو..ق ز..دنم به گوششون میرسید ...
دل و روده ام داشت میومد تو د..هنم ...
سمیرا پشت درب صدام زد ...
_ زری خوبی ؟‌
_ میام‌...
مـ...ـشتی اب به صورتم زدم ...منو تنها تو خونه گذاشته بود و خودش رفته بود برای تولد سمیرا با هادی کیک بگیرن ...
اشکهام تمومی نداشت ...حالم از خودم و اون عشق لهـ..ـنتی تو دلم بهم میخورد ...
ارومتر که شدم بیرون رفتم ...

سمیرا نگران نگاهم کرد و گفت:
_ چی شده مریض شدی؟‌
_ نمیدونم الان بهترم ...
بهم دستمال داد صورتمو خشک کردم‌...
روی تخـ...ـت نشستم ...کفش هامو در اوردم و بالاتر رفتم ...
محمد کنار کشید تا بشینم کنارش ...
منم با فاصله ازش نشستم ...
هادی بشقاب میوه رو جلوم گذاشت ...
_ عروس عمه مسموم شدی لابد ...
تکیه دادم‌...و یه تیکه از کیک سمیرا خوردم از شـ...ـدت ضعف بود خودم میدونستم ...
سمیرا یجوری تو فکر بود و بالاخره نگران نگاهم‌ کرد ...
_ زهرا شاید حا_مله ای؟ سپیده هم تو حا_ملگـ...ـی هاش اینطور بالا میاورد ...
حرف سمیرا هر چقدر یهویی بود و بی معنا اما برای من یهو یه حال عجیب بود ...
محمد پلک نمیزد و اونم به اندازه من شـ...ـوکه شده بود ...
جوابی ندادم و مابقی کیک رو خوردم‌...
سمیرا رفتارمو زیر نظر داشت و دوباره گفت : کیک دوست داری؟‌
با سر گفتم : اره ...خیلی طعم نسکافه اشو دوست دارم‌...
سمیرا برای ریختن چای میرفت و گفت : هادی نرفتی نون بگیری ...
هادی با عذر خواهی بلند شد و گفت : تا دهتا کام بگیری اومدم ...عروس عمه ببخشید ...
موتورش رو روشن کرد و بیرون رفت ...
محمد نگران نگاهم‌ کرد و گفت : سمیرا گفت حا_مله ای ؟ مگه میشه ؟‌
تو صورتش نگاه کردم ...
_ نمیدونم اما میدونمم نیست ...
_ فردا برو دکتر مطمئن شو ...
عصبی بودم و دست خودم نبود صدامو بالا بردم‌...
_ گفتم که نیست ...
با ا..خــ.ـم‌ گفت : باشه چرا دا_د میز_نی ...
لبهام میلر...زید گفتم : چون عصبی ام از دستت ...
_ عصبانیت نداره اگه حا_مله بودی سقـ.ـ..._طش میکنی ...
پوزخندی زدم ...
_ به همین راحتی ...مطمئن باش خدا انقدرم دوستم نداره که مادرم کـ..ـنه ...
_ تو چته زری از وقتی رسیدی ا_خـ..ـمویی بد اخلاقی ؟‌
جدی نگاهش کردم ...
_ شاید چشم هام تازه داره باز میشه ..
_ رو چی تازه داره باز میشه چیزی عوض نشده ...

محمد خودشو جلوتر کشید ...
نگران بود و گفت : زهرا نمیدونم چی میگی اما اگه حا_مله باشی ...یعنی امکانش هست اونشب ...
یکم مکث کرد و دوباره گفت : اونشب من نفهمیدم چیکار کردم‌...
اشک تو چشم هام‌ جمع شد و با پوزخند گفتم : نفهمیدی ...؟ یعنی انقدر بی ارزش بودم ...
یعنی برای همین نمیای اتاق بخوابی که باز نفهمی نکـ..._نی ؟
اشک از رو گونه ام پایین غلطید ...
تمام اعضای بد_نم میلر..._زید ...
_ تو برای سوپـ....رایز کر...دن سمیرا همه کار کردی اما یکبار با خودت نگفتی این همه مدت به من چی گذشته ...
یکبار نگفتی چه د_ردی دارم ...
سرشو پایین انداخت ...
با اومدن سمیرا هر دو سکوت کردیم‌...
خودمو با گل های کنار تخـ.ـ...ـت مشغول جلوه دادم‌...
سمیرا بیشتر از ما کنجکاو بود و گفت: زهرا میخوای فردا برو ازمایش بده ...
من که میدونستم باردار نیستم اما سکوت کردم‌...
محمد نگران شده بود ...سمیرا بهم تعارف میکرد میوه بخورم‌...
وقتی دید نمیخورم لـ..ـبهاشو جمع کرد و رو به محمد گفت: چرا یکم به خانمت نمیرسی داره اب میشه ...
انقدر این جمله رو اون روزها شنیده بودم که دیگه از خودم بدم میومد ...
محمد برام میوه پوست گرفت و جلوم گزاشت ...
خودش خبر نداشت اما من همون نگاهاش برام به دنیا می ارزید ...
اونشب من حتی لبخند هم نزدم ...
سمیرا مدام میگفت احتمال داره باردار باشم‌...و من فقط سکوت میکردم‌...
اونشب همه چیز حالمو بد میکرد ...حسادت داشت وجودمو میخورد و داغونم میکرد ...
داشتیم سوار ماشین میشدیم که سمیرا گفت : محمد ناهار بیا اینجا زهرا خونه نیست ...
با عجله و به تندی پاسخشو دادم
_ محمد کار داره نمیتونه بیاد ...
سمیرا شونه هاشو بالا داد ...
_ چیکار فکر کردم بیکاره گفتم گشنه نمونه ...
_ من فردا از ساعت یازده تا یک بیکارم قول داده بردیم یجای باصفا دوتایی ناهار بخوریم ...
هادی با خنده گفت: عوض شدی اقا محمد اهل بیرون نبودی ...
محمد با تعجب نگاهم میکرد از دروغم متعجب بود ...

محـ...ـکم‌ دست سمیرا رو فشـ....ردم و گفتم‌: ممنون بابت شامت ...
_ عزیزم تو که چیزی نخوردی ...
_ من کم غذا هستم ...
دستمو پشت محمد گذاشتم و با لبخند گفتم : بریم عزیزم ...
محمد درب رو باز کرد و سوار شدم‌...
دورتر که شدیم به قیافه ا_خ_موی من نگاهی انداخت و گفت : قراره فردا ناهار چی بود ؟
چپ‌ چپ نگاهش کردم ...
_ انگار دوست داری مدام خونه اونا باشی؟؟...
_ حسودیت میشه ؟
_ نه اصلا چرا باید حسادت کنم ...
_ ولی حسودیت شده!...
بینیشو جمع کرد و با خنده گفت : من فردا میرم سرکار ...اصلا نیستم ...
به بیرون نگاه میکردم و گفتم : دستت بهتر شده ؟‌!
_ این ز..خم ها برای من مهم نیست ...
تا جلوی درب نگه داشت به داخل رفتم و منتظرشم نموندم‌...
لباسهامو روی زمین انداختم و روی تخـ.ـ..ـت دراز کشیدم ...
سر د_رد گرفته بودم از اون شب ...
برق که خاموش شد ...
محمد پشت سرم دراز کشید و گفت : فردا برو ازمایش بده ...
جوابشو ندادم‌...
دوباره گفت : میخوای باهات بیام ؟‌
_ نه ...من مطمئنم از خودم ...
دستشو روی بازوم گزگذاشت و منو به سمت خودش چرخواند .تو تاریکی به صورتش نگاه کردم‌...
داشت اون عشق هر روز کمرنگ‌ تر میشد و مسببش هم خودش بود ...
اروم بود و گفت : من به خودم مطمئن نیستم‌...
با انگشت دستش موهامو از کنار صورتم کنار زد و گفت : به کسی که تو زندگی من جایی نداره حسادت نکن ...
دیگه تحمل نداشتم و داشتم خـ.ـ..ـفه میشدم‌...
روی تخـ.ـ...ـت نشستم ...موهامو پشتم ریختم و گفتم: من کجای زندگیت جا دارم؟!...
بیشتر از سی روزه از اون شب میگذره ...
یا تو مرد نیستی یا من ز...نی نیستم‌ که تو میخوای ...درسته گفتی بخاطر کمک بهم بوده که اومدی و عقدم‌ کردی ....
باشه اون طلا_قی که قرار بود سالها بعد باشه رو بزار الان باشه ...

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarechadori
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه gysep چیست?