دختر چادری 8 - اینفو
طالع بینی

دختر چادری 8


با عـ...ـصبانیت گفتم : اون طلا_قی که قرار بود سالها بعد باشه رو بزار الان باشه...
بزار حداقل خیالم راحت باشه بهم نامحرمی ...بزار دلم خ نباشه از اینکه شوهرمی عشقمی ولی ندارمت ...
بزار شبها تنها بخوابم اما خیالم راحت باشه تو نیستی ...
روبروم نشست ...
دستهاشو جلو اورد بازومو بگیره ...خودمو عقب کشیدم‌...
_ نکـ...ـن محمد دستت که بهم میخوره جونم به لـ..ـبم میاد اما تو نیستی ...تو برای همه وقت و حوصله داری اما برای من هیچی ...
من مقصر بودم که به ز._ور خواستمت ...
فکر میکردم با دوست داشتن همه چیز درست میشه ....اما نشد ...
من تحمل ندارم بیشتر از این پژمرده بشم‌...
هر بار که یکی میاد سمتت ات....یش میگیرم ...
بزار جدا باشیم ...
محمد سرشو پایین انداخت و گفت : نیازی به جدایی نیست تا وقتی بزرگتر بشی و برای خودت کار و کا_سبی داشته باشی اینجا هستی ...
من بهت احترام میزارم ...
لبخندی به روم‌ ز.د ...
_ بابت اون شب هم هر مسئولیتی باشه به گر._دن میگیرم ...
پتو و بالشتو برداشت و به سمت بیرون رفت ...
دلم تر._کید کاش نمیرفت ...کاش سرم داد میز._د که من میخوامت ...کاش میز._د تو د_هنم و میگفت اخرین بارته اسم طلا._ق رو میاری اما نگفت ...
عـ..ـصبی به موهای خودم چـ...نگ‌ انداختم و کـ...ـندمشون ...
نفسم بالا نمیومد ...حقیقت زندگی من اون عشق بود اما منم خسته بودم‌ منم ضعیف بودم ...
اونشب هزاربار ریختم و خودمو ساختم ...
لباس هامو پوشیدم و اماده شدم حتی صبحانه نخوردم ...
محمد پشت میز بود نه اون حرفی زد نه من ‌...
اون روز شروع اولین روز بود ...
با تاکسی رفتم‌ اموزشگاه ...
انقدر تو دلم خ بود که فقط شاگردها ارومم میکردن ...
تو اتاق استراحت بودم‌که استاد توحید سرشو اورد داخل ...
_ زری خانم ناهار دیروزتو نخوردی ولی من جاتون خوردم ...
بجاش امروز مهمون منید ...


استاد توحید چشم هاشو بهم فشــ..ـرد و گفت : دست پخت مادرت بود؟
_ نه خودم پخته بودم‌...
_ شما هر روز منو غافلگیر میکنی ...تو سـ...ـن به این کمی مثل یه استاد چهل ساله تدریس میکنی ....
همه چیز رو با یکبار یاد میگیری ...
دستپختتم که معرکه بود ...
_ نوش جونتون ....
داخل اومد یکم مکث کرد و انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیتونستم....
با لیوان ها بازی کنان گفت : مرموز هستی خانم‌ احمدی ...
دقیق نگاهش کردم‌...
_ ترـ_سناکم؟‌
_ نه خارق العاده هستی ...
بیرون رفت ...
ناهار سفارش داده بود و برای منم گرفته بود ...
روی فرش تو اتاق استراحت نشستیم‌...
برام قاشق و چنگال اورد و گفت: همکاری شما با ما خیلی خوبه ...من با کمک شما پیشرفت میکنم‌...
از تعریفش انرژی میگرفتم ...
دوتایی ناهار خوردیم‌...
خانم جعفری هم بهمون پیوست و چقدر استاد جلوی اون جدی بود ...نه لبخندی نه حرفی ...
وقتی تنها میشدیم زمین تا اسمون تفاوت داشت ...
مهربون و پر احساس ...
شاید هم من احساس میکردم‌...
عصر کلاسمون تموم شد ...
استاد میخواست بره کیش و یه هفته نبود ...
تمام کلاسهامو با عشق انجام میدادم ...
نه من نه محمد دیگه با هم صحبت نمیکردیم ...
من جدا شام میخوردم ...و اون بیشتر وقتها نبود ...
موقع خواب میومد خونه و دیگه تو اتاق مادرش میخوابید ‌...
داشتیم به بودن و در اصل نبودن کنار هم عادت میکردیم‌....
محمد یه مراسم بی نقص برای مادرش گرفت ...
بازم به کلی مهمون شام‌ داد ...
سپیده برگشته بود و تو خونه بود ...
بودنش دیگه برام اهمیتی نداشت ...
خودش داشت عادت میکرد به پخت و پز و میدید که من بعد اموزشگاه حوصله خودمم ندارم ...
روز چهلم فرح خانم بود ...
مهمونا کلی تشکر کردن و میرفتن ...
جلوی درب کنار محمد بودم‌...
نگاهم کرد و ....


جلوی درب کنار محمد بودم ...
فاطی خانم و سمیرا اخرین نفراتی بودن که میرفتن ...
فاطی خانم روبروم ایستاد و یکم من و من کنان گفت : مبارکه عروس خانم سمیرا میگفت انگار بارداری؟!
سپیده که تازه میشنید به سمتمون چرخید ...
صورتش فر..._یاد میز._د که شـ.ـ....وک داره خـ.ـ...فه اش میکنه ...
لبخند ز...دم و گفتم : هنوز مطمئن نیستم ...
محمد پاشو مرتب تکون میداد ...
استر._س داشت ...
فاطی خانم به شونه محمد زد ...
_ مبارک باشه اقا محمد پس بگو چرا زهرا لاغر شده ...بجه داره لاغرت میکنه ...
_ فاطی خانم هنوز مطمئن نیستم اما هر چی خدا بخواد همون میشه ....
به سمت بیرون رفتن ...
محمد نگاهم‌ نمیکرد و همونطور که به بیرون و رفتن ماشین اونا نگاه میکرد گفت : ازمایش دادی؟‌
جوابشو ندادم ...
دوباره پرسید ...
_ زهرا با توام ازمایش دادی؟
_ نه ..
به سمتم چرخید ...
سپیده از دور نگاهمون میکرد ...
با محبت خودمو جلو کشیدم ...
رو پنجه پا بالا رفتم‌...کنار گونه اشو بو._سیدم و گفتم : خسته نباشی عزیزم‌...
به سمت سپیده چرخیدم و گفتم : سپیده شما برو داخل ما هم میایم ...
چپ چپ نگاه کنان داخل رفت ...
دلم میخواست همه اونا واقعی بود ...
تو چشم هاش نگاه کردم‌...
اونم برای ثانیه ای بهم خیره بود ...
ازش فاصله گرفتم و گفتم : مطمئنم حا_مله نیستم ...
_ پس چرا یجور حرف میز._نی که انگار مطمئن نیستی ...
سرمو پایین انداختم ...
_ خودمو گول میزنم ...
بقیه رو گول میزنم ...
زیر بازومو گرفت محـ.ـ...ـکم فشـ.ـ...ـرد و بالا کشید منو...نگاهش کردم ...جدی بود و گفت : منو گول نز...ن ...
دستمو ول کرد و درب رو میبست ...
به سمت داخل رفتم ....
تو اتاق داشتم برق رو خاموش میکردم که درب باز شد و اومد داخل ...
کتشو در میاورد و گفت : نمیخوام سپیده بفهمه چی بین ماست ...
وقتی خوابیدن برمیگردم تو اتاق مامانم ...
با چه اندوهی بهش نگاه کردم‌...
با چه غم بزرگی ....بین ما دوتا بود ...
انقدر دوستش داشتم‌ و عاشقش بودم که اون روزهای سخت اونطور میگذشت و دم نمیزدم‌...
هفته ها جلو میرفت و داشتم تو اموزشگاه تمام تنهایی هامو پر میکردم‌...
با شاگردها انس میگرفتم و استاد توحید به تنهایی داشت کمکم میکرد قوت بگیرم‌...
نمیشد زیاد درگیرش شد ...
خودشو همیشه کنار میکشید ...
خانم جعفری میگفت بعد مر._گ همسرش یه دوره افسرده بوده ...
اما حس میکردم چیز دیگه ای بین اونا بوده ...
ماهانه شده بودم و حوصله نداشتم زیاد اموزشگاه بمونم ...
زودتر از هر روز برگشتم خونه ...
سپیده از پشت پنجره نگاه میکرد که اومدم ...
هر روز به هزار بهونه میخواست بدونه من حا_مله ام یا نه ...
منتظر بود که من ماهانه بشم و من ازش مخفی کر...ده بودم ...
سپیده متعجب نگاهم کرد ...
_ زود اومدی امروز ؟
دلم ازش خیلی پر بود از اون حس بدی که نگاهاش داشت ...
از اینکه از رو عمد با محمد پچ پچ میکرد تا من رو عذ..._اب بده ...
_ یکم حالت تهوع دارم و گلو د_رد ...
یکم مکث کرد ...
_ الان برات یکم آویش میارم ...
از محبتش جا خوردم اما انقدر ساده بودم و زود باور که حتی به طعم اون دمنوشش شـ....ـک هم نکردم‌...
طعم تلخی داشت و شباهتی به آویش هایی که مادرم دم میکرد نداشت ...
هوا تاریک شده بود و سرمای بدی بود ...
گاهی دونه های برف روی زمین مینشست ...
سپیده اش رشته پخته بود ...
تا به اون روز به دختر و پسرش توجه نکرده بودم‌...
چقدر چشم هاشون خوشگل بود ...
پسرش مدرسه میرفت و گاهی کمکش میکردم‌....
اونا از تر._س مادرشون نزدیک من نمیومدن و ازم فاصله میگرفتن ...
یه کاسه کوچیک آش ریختم ولی نتونستم بخورم ...
د_رد عجیبی تو دلم میپیچید و پاهام د_رد گرفته بود ...
از د_رد نمیتونستم‌ راه برم و خــ...ـ.ـم شده بودم‌...
دسته مبل رو گرفته بودم و سپیده رو صدا میزدم‌...


سپیده به صدای نا_له هام اومد سمتم و با گریه گفتم: دلم د_رد میکنه ...
زیر شـ.ـ...کمم خیلییی د_رد میکرد ...
یجوری حالم بد شده بود و خ ریزی داشتم‌ که خودم تر..._سیدم‌...
محمد تازه داشت میومد داخل ...چند روزی بود درست و حسابی اصلا ندیده بودمش ...
محمد وارد پذیرایی که شد ...
به من نگاهش افتاد ...
اشک هام رو نمیتونستم کنترل کنم ...
محمد جلوتر اومد و گفت : چی شده ؟‌
دست انداختم بازوشو محـ.ــ.ـکم چـ...ـسبیدم ...
_ محمد دارم میمیـ.ـ...ـرم‌...
دستمو محـ.ـ...ـکم‌ چـ.ـ...ـسبید ...تر...سیده بود اون شرایط من همه رو میتر..._سوند ...
شـ...ـلوارم نم ناک میشد و پد هم جوابگوش نبود ...
_ چی شده زری چه بلایی سرت اومده ...؟
سپیده دستهاشو به هم ما_لید و گفت : نمیدونم یهو دل د_رد گرفته ...نکنه بجه اتون داره سقـ.ـ....ط میشه ...
ساده بودم اما احمق نبودم‌...
اون دمنوش اویشن نبود که سپیده به خوردم داده بود ...
رو به محمد گفتم : سپیده یچیزی داد خوردم به این روز افتادم ...
سپیده حالت دفاعی گرفت ...
_ من اویش دارم بهت چرا حرف در میاری من چی میتونم بهت داده باشم‌...
محمد ز...نت عادت داره یکی رو مقصر نشون بده ...امروز زودتر اومدی ....منم دلم سو.._خت برات ...خوبی بهت نیومده ...
محمد مهلت نداد دیگه حرف بز..نه و گفت : بپوش بریم درما_نگاه ...
با گریه مانتومو تـ...نم کـ...ـردم‌...
محمد شالمو روی سرم انداخت و دستمو تو دست گرفته بود ...
درما_نگاه یه مسکن ز..د تا اروم بشم و گفت با_ید برم‌ بیمارستان ...
اون موقع شب تو اورژانس بستریم کـ.ـردن ...
سرم بهم وصل بود و د_رد شـ...ـکمم کمتر میشد ...
محمد کنار تخـ.ـ..ـتم بود ...چشم هامو بسته بودم و اروم تر که میشد چشم هام سنگین میشد ...
دستشو روی موهام کشید و گفت : بهتر میشی ...
چشم هامو باز کردم با محبت کنارم بود ...
روی صندلی نشست و گفت : نتر.._س مامانم میگفت دل د_رد بخاطر سردی چیزی که خوردی ...


محمد دستمو بین دستش گرفته بود ...
_ ناهار چی خوردی؟‌
یکم فکر کردم‌...
_ استاد توحید از بیرون ساندویچ گرفته بود ...
چشم هاشو ریز کرد ...
_ استاد توحید کیه ؟‌
_ مسئول اموزشگاه ...
یکم‌ مکث کرد و گفت :دکتر گفت بعد سرمت با_ید بریم‌ سونو گرافی کنی ...
یکساعت طول کشید تا سرمم تموم شد ...
دکتر که سونو گرافی میکرد گفت : سقـ.ــ....ط داشتین ...
از شـ.ـ...ـدت تعجب میخواستم‌ بشینم که مانع شد ...
_ صبر کن خانم ....
گوشهام میشنید و میگفت : چی مصرف کردی قـــ..ــ..._ر._ص خوردی برای سقـ.ـ...ـط ؟‌
دست و پاهام‌ میلر..._زیدن و گفتم : نه ...من حا_مله نبودم‌...
من ماه پیش هم ماهانه شدم این ماه هم ماهانه بودم‌...
از بالای عینکش نگاهم کرد ...
_ چندمین روزته ؟‌
یکم فکر کردم سومین ...
_ یچیزی خوردی خانم باعث این شـ.ـ...ـ_دت خ ریزی شده، این طبیعی نیست ‌...
وای از سپیده اون فکر میکرد من باردارم و میخواست بجه رو بندازه ...
اشکهامو پاک کردم دا..._روها ارومم کر.._ده بود ...
برگه سونوگرافی دست محمد بود و برمیگشتیم بیمارستان ...
محمد برگه رو نگاهی انداخت و گفت : چی گفتن خوب میشی؟‌
با سر گفتم اره ...
روی تخـ.ـ..ـت نشستم حالم جا نیومده بود ولی اروم بودم‌...
محمد وقتی دید چقدر دمق هستم به دستم ز..د و گفت: ناراحتی ؟‌
نگاهش کردم‌...نگاهش یه حس خوبی بهم میداد ...
_ اره ...دکتر سونو گرافی میگفت یچیزی باعث شده اینجوری بشم ...
_ شاید استر._س و کار زیادته ؟
_ نه میگفت یچیزی خوردم‌...میدونم حرفمو باور نمیکنی ...میدونم قبول نمیکنی اما سپیده پشت همه ایناست اون یچیزی بهم داد...
اون طعم تلخش هنوز زیر زبونمه ...
محمد لـ...ـبهاشو جمع کرد و گفت : زهرا چرا هنوز سعی داری سپیده رو مقصر همه چیز بدونی ...
دکتر زنان برگه هارو ورق زد و رسید بالای سرم‌...
نگاهی بهم انداخت و گفت: شما که میدونستی بارداری چرا دا..._روی گیاهی خوردی؟!


از شـ.ـ.._دت تعجب چشم هام گرد شدن و گفتم‌: باردار نبودم!
_ خانم خدا بهت رـ..حم کـ..ـرد این شـ.ـ...ـدت خ ریزی دلیل داره ...شما چی مصرف کردی تو ازمایش هم مشکوک بوده به مصرف دا..._روهای سقـ.ـ....ط جـ.ـ. ـ_نین ...
برگه رو روی پام گذاشتو گفت : تا صبح خ ریزی کم نشه با_ید کو.._رتا_ژ انجام بدی ...اقا برگه های اتاق عمل رو امضا کنید ...
محمد روبه دکتر ایستاد اولین بار بود اونطور دستپاچه میدیدمش ...
_ خانم دکتر مگه حا.._مله بوده ؟‌
دکتر به محمد نگاهی انداخت ...
_ شما شوهرشی؟‌
_ بله ...
_ من نمیدونم مطمئن نیستیم اما این شـ.ــ. ـ_دت خ ریزی فقط مواقع سقـ.ــــ_...ط اتفاق میوفته ...
محمد سکوت کرد ...
روی صندلی نشست و سرشو بین دست گرفت ...
دکتر که دور تر شد اروم‌ گفت : تو گفتی مطمینی بجه دار نیستی ...
لـ.ـ..ـبهام از شـ.ـ..ـدت استر._س میلر._زید و گفتم : الانم مطمئمم حا_مله نیستم‌...
و نبودم‌...من هر ماه ماهانه میشدم‌...
محمد به من نگاه کن ...
محمد نگاهم‌ نمیکرد ...
به سختی چرخیدم ...شـ.ـ..ـکمم د_رد داشت ...دستمو جلو بردم دستشو سمت خودم کشیدم و گفتم : به خدا راست میگم‌...
تو چشم هام نگاه کرد و دستشو عقب کشید و به سمت بیرون رفت ...
تو بیمارستان تنها موندم اونشب مگه سحر میشد ...
خدا معجزه کرد و نیازی به عمل نداشتم‌ با_ید مرخص میشدم‌...
ولی هرچی زنگ‌ میزدم محمد جواب نمیداد ...
نمیدونستم چطور با_ید برم خونه نه پو_لی پیشم بود نه کسی رو داشتم بهش خبر بدم‌...
دکتر و پرستارا میدیدن که چقدر تنها اونجا موندم ...
اون روز روز تنهایی زری بود ...
دم دمای ظهر بود که برگه ترخیصم اومد ...
خوشحال شدم که بالاخره محمد اومده اما برخلاف تصورم سمیرا اومده بود د_نبا_لم‌...
دستمو فشـ.ـ...ـرد و گفت: چقدر رنگت زرد شده ...بشین تو ماشین من دا..._روهاتو بگیرم اومدم....


جلو کنار سمیرا نشستم ...
با_ید سراغ شوهرمو از اون میگرفتم و گفتم‌ : محمد کجاست ؟‌
_ ما_موریت داشت به من زنگ‌ زد خواهش کرد بیام د_نبا_ل تو گفت با_ید بره جنوب ...
به بیرون خیره شدم به ادم هاش و رفت و امدهاشون‌...
به تقدیری که داشت باهام بازی میکرد و برای خودش هر بار تاس میریخت ...
سمیرا جلوی درب نگه داشت و گفت : میخوای کمکت کنم ؟‌
با سر گفتم نه ...
میخواستم‌ پیاده بشم که گفت : زری ؟‌
به سمتش چرخیدم‌...
نگران بود ...
_ اتفاقی افتاده ...؟ انگاری باهم قهر هستین؟‌
_ نمیدونم‌...
_ چرا محمد که خیلی مرد خوبیه ...
بهش خیره موندم شاید اونا اگه بهم میرسیدن خیلی برای هم خوب بودن‌...ولی من و محمد انگار هیچ وقت نمیتونیم‌...
با شونه های آویز رفتم داخل ...سپیده دستهاشو تو هم گره گرده بود و راه میرفت ...
با دیدنم جلو اومد و گفت : زهرا اومدی؟
دستشو جلو اورد که خودمو عقب کشیدم و گفتم : دیشب رو تخـ.ـت بیمارستان از خدا خواستم اون همه کـ...س و کار من بشه ...تا اول جواب خواهر خودم و زبون تلخشو بده و بعد جواب حیله تو رو ...
_ بهم‌ گوش بده من واقعا نمیخواستم‌...
بین حرفش پر...یدم و گفتم‌: نمیخواستی بجه ام بـ.ــ...ـمیره؟ من اصلا باردار نبودم سپیده ...
به دخترش نگاهی انداختم و به سمت بالا رفتم‌...
محمد بی خبر رفته بود و حتی جوابمو نداده بود ...
هفته ها میرفتن و از سپیده و تلفن هاش شنیده بودم برگشته و تو محیط کارش میمونه ...
اون نمیخواست منو ببینه و من داشتم‌ اونجا چیکار میکردم‌...
عید رسیده بود ...
گاهی من نبودم محمد میومد و زود میرفت ...
نه دیگه لباسهاش تو اتاق بود نه لوازم شخصیش ...
با خودم میگفتم‌ شاید ز...ن گرفته و بیشتر خودمو از..._ار میدادم‌...


آخرین روز قبل آموزشگاه بود ...
همه چیز رو جمع و جور کردم و میخواستم‌ برگردم خونه ...
خانم جعفری پاکت حقوقم رو بهم داد و گفت : سال خوبی داشته باشی ...من‌ برادرم اومده د_نب_الم‌..با_ید برم بعد عید میبینمت ...
صورت همو بو_سیدیم و رفت ...
اخرین برگه هارو تو کیفم میزاشتم‌.
نگاهی داخل پاکت انداختم‌...در ا_مد خوب و به اضافه عیدی چشم‌گیری بود ...
لبخند ز._دم...شاید با_ید برای خودم خـ...ـر._ید میکردم‌...
استاد توحید برق هارو خاموش کرد و گفت : هنوز نرفتی خانم‌ احمدی ...
_ دیگه دارم میرم کلاسم خصوصی بود تموم‌ شد ...
_ ممنون از شما ...
به سمتم اومد تو اون ماه های گذشته خیلی هوامو داشت ...
شب بود و کسی جز ما دونا تو اموزشگاه نبود .‌‌...
روبروم ایستادو با لبخندی گفت : این مدت که نمیبینمتون خیلی سخت میگذره ...
برای اولین بار اونطور راحت باهام حرف میرد ...
تو صورتش نگاه کردم‌...
گر گرفته بود انگار ...
_ منم اینجا رو خیلی دوست دارم‌...
دستشو جلو اورد دستمو تو دست گرفت ...
تمام بد_نم‌ یخ کرد ...
چیکار میخواست بکـ...ـنه کاش روز اول گفته بودم‌ من شوهر دارم‌...
با لبخندی گفت : شما حال و هوای منو عوض کردی ...شدی دست راستم‌...ممنونم ازت ...
دستمو بالا برد و پشتشو بو_سید ...
من به همچین ازادی هایی عادت نداشتم ...
با عجله کیفمو برداشتم‌ که برم گفت : من میرسونمت اگه مشکلی نیست ...
لبخند زدم ...نمیخواستم بدرفتاری کنم‌ و قبول کردم‌...
تمام مسیر دلشوره گرفته بودم و دلیلشم نمیدونستم‌...
حلوی درب که رسیدیم گفت : اینجا خونه تون ؟‌
_ بله ...
_ دعوتم‌ نمیکنی به چای ؟‌
با تعجب نگاهش کردم‌...
ابروهاشو تو هم گره ز..د ...
_ حرف بدی زدم‌...؟
_ نه .....اخه ...
هنوز حرفمم رو نز..ده بودم‌ که ماشین محمد جلوی ماشین استاد توقف کرد .....


دلیل دلشوره ها هر چی بود ولی خیلی بد بود ...
ماشین محمد جلوی ماشین استاد توقف گرد ...
از پشت شیشه میشد دیدش چقدر شو_که و ناراحت بود ...
از ماشین پیاده شد و به سمت ما اومد ...استاد متوجهش شد و گفت : انگار برادرته ...
زبـ...ـونم از تر._س قفل شده بود ...
استاد به احترامش پایین رفت و من هنوز تو ماشین بودم‌...
محمد به استاد که رسید به من خیره بود ...
استاد پیش دستی کرد و گفت : سلام‌ اقای احمدی من توحید هستم استاد خواهرتون و مسئول اموزشگاه ...
محمد هنوز داشت نگاهم میکرد نمیدونم با نگاهش د_نبا_ل چی بود ...ماه ها بود ندیده بودمش و چقدر هیـ...ـکلش ورزیده تر شده بود ...
پیاده شدم و اروم گفتم : استاد ممنون ...
محمد دست استاد رو فشـ...ـرد و گفت : شما چرا زحمت کشیدین ...
_ اخ چه زحمتی کوچه ها شلوغ بود شب اتیــ...ـش بازی دیگه ...نخواستم تنها بیان ...
شب چهارشنبه سوری بود و همه جا صدای تق و تق میومد ...
دود اتـ...ـش و صدای مواد منـ...ـفجره که شیشه هارو میلر._زوند ...
محمد لبخند مصنوعی به استاد زد و گفت : بفرمایید داخل؟‌ممنون که زحمت کشیدین ...
دست محمد رو تکون داد و گفت : قابلی نداشت ...خواهر شما نابغه است نمونه است قدرشو بدونید من آینده ای رو براش میبینم که میدونم پر از موفقیت ...
محمد سرشو تکون داد و منتظر شد استاد دنده عقب از کوچه بیرون بره ...
درست پشت سرش ایستاده بودم‌...
چقدر دلم براش تنگ شده بود ....اون منو باور نداشت و نمیخواست قبول کنه من بی گـ...ـناهم ...
بوی عطرش میومد ...
چشم هام پر اشک شدن و نگاهش میکردم‌...
به پشت سر که چرخید منو دید ...
انگار دل اونم‌ تنگ‌ شده بود که خیره بهم موند ...
لبخند تلخی میزدم و نگاهش میکردم‌...
تازه میفهمیدم چقدر دوستش دارم و چطور اون روز ها رو گذرونده بودم ...


اشک از چشمم پایین غلطید ...
یه قدم جلوتر اومد و گفت : گریه میکنی چرا؟‌!
دستمو جلو بردم ازش خجالت میکشیدم ولی دستشو بین دست گرفتم از رو مقنعه ام به سیـ.ـ...ـنه ام فشـ...ـردم و گفتم:دلم برات تنگ‌ شده بود ...خیلی وقته صداتم نشنیدم‌...انگار داشتم عادت میکردم به نبودنت ...اما الان که دیدمت فهمیدم چقدر نبودنت تلخ گذشته چقدر نبودنت برام بد بوده ...
خنده اش گرفت ...
ولی خودشو کنترل کرد ...
تو چشم هام زل زد و گفت : چرا با اژانس برنمیگردی خونه ؟
دلیلی نداره استادت برسوندت ...
_ اولین بار بود استاد منو رسوند ...خودشم که گفت چرا وگرنه من هر روز زودتر میام خونه ...
_ بهش نگفتی شوهر داری ؟‌
جمله اش تلنگری بود برای من ...جلوتر رفتم خودمو بالا کشیدم تا انگار محــ...ـکمتر و قوی تر دیده بشم و گفتم: نه ...چون شوهرم ماه هاست نیست ...
چون اسمأ شوهر دارم اما رسمأ نه ...
دستشو جلو اورد تو گودی کمـ...ـرم گزاشت و گفت : خسته شدی از شوهر اسمی داشتن ؟‌
با غرور گفتم‌: اره ...
اما اون اره من از سر دلخوری بود از سر عصبانیت نه اینکه مفهموش باشه که نمیخوامش ...
اون اره فقط برای این بود که یه تلنگری بهش بز...نم‌...
یکم بتر._سونمش ...ولی انگار خودمو بیشتر تر._سوندم ...
پیشونیشو به سرم تکیه داد ...
مراعات نمیکرد تو کوچه هستیم ...
به عقب رفتم و گفتم : اینجا کوچه است ...
به سمت داخل میرفتم نمیخواستم تو چشم‌ هاش نگاه کنم ...تر._س وجودمو میگرفت ...
خونه سوت و کور بود و سپیده رفته بود خونه مادرش ...
خیلی از روزها تنها بودم ...
صدای بوق پیغام گیر میومد ...
حداقل سمیرا بهم‌ اطلاع میداد گه سپیده اونجاست و نمیاد ...
دستمو سمت کلید برق بردم اما هنوز دستم به کلید نرسیده بود که ...
محـ..ـکم‌ مچ دستمو گرفت ...

 و پشتم چرخواند ...
از د_رد نا_لیدم و گفتم : دستم ...
محـ...ـکم بهم چـ...ـسبید صداش میلر._زید و گفت : پس خسته شدی از من ...
از د_رد ا_هم بالا رفت و محـ.ـ...ـکمتر دستمو فشـ.ـرد لذ_ت میبرد از اون شرایطم‌...
نمیتونستم از خودم دفاع کنم ...
مقنعه ام رو از روی سرم کشید و زمین پرتاب کرد ...
موهام بهم ریخته شد و اروم اروم مرتبشون کرد ...
لبهاشو نزدیک گوشم اورد...گرمای نفس هاشو حس میکردم ...
_ پس خسته شدی ...
با نا_له گفتم :محمد تو رو خدا دستم‌ شکست ...
لـ.ـبهاشو روی گر_دنم گزاشت ...
از پشت سر کامل بهم چـ.ـسبیده بود ...
اروم بو_سید ....
دیگه درد دستم رو فراموش کردم‌...اتـ.ـ...ـیش تـ...ـنش د_ردش بیشتر بود ...
شعله های عشق جبران میکرد ...
دستمو شـ.ـل کرد ...
تو تاریکی خونه که همه چیز به ز._ور دیده میشد به سمتش چرخیدم ...
دستمو ماسا_ژ میدادم و تو تاریکی د_نبا_ل حالت چهره اش بودم ...
با اخم هاش از خیلی وقت قبل اشنا بودم با اون رفتار همیشگیش ...
دستمو روی شونه اش گزاشتم ...
دلم ازش د_رد نمیگرفت اون برای من یه چیز دیگه بود ...
خودمو جمع و جور کردم که گریه نکنم و گفتم‌: منظورم این نبود ...
میخواستم ازت گله کنم که چرا نیستی که چرا یه زنگ‌ نمیزنی ...
من به هر چیزی بخوای قسم میخورم که حا_مله نبودم ...
دستشو پشت سرم اورد..
کش موهامو باز کرد و موهام دورم ریخت ....
بارها به موهام که دورم بود نگاه میکرد ...
با دستش پشتمو لـ...ـمس میکرد و گفت : دیشب خواب مادرمو دیدم‌...
من کنارش نشسته بودم‌...میلادم بود ...
و تو رو نگاه میکردم با یه مرد غریبه بودی ...
ولی خوشحال بودی ...
خیلی شاد بودی ...
برای اولین بار بود که حسادت کردم‌...
به یه مرد اونم تو عالم رویا حسادت کردم ...
انگار همه چیز اونی نبود که من میخواستم ....


لبخند زدم و گفتم: کاش اون خواب واقعی بود و تو واقعا بودی ...
_ من هستم‌....
_ این بودن نیست ...
محمد موهامو نوازش کرد و برق رو روشن کرد ...
چشم هام به تاریکی عادت کرده بود و چشم هامو جمع کردم ....
محمد ازم فاصله گرفت ...
سرکی تو اشپز خونه کشید ...خبری از شام نبود و گفت : میرم یچیزی بگیرم ...
نمیخواستم بره ...
اگه باز برنمیگشت چطور تحمل میکردم ...
دستمو روی بازوش گذاشتم و گفتم : یچیزی اماده میکنم اگه صبر کنی ...
_ میرم دوش بگیرم‌...
دستپاچه که انگار اولین باره میخوام شام درست کنم بودم‌...
اخر هم یه تابه سی بزمینی سرخ کردم ..
نون و سس رو روی میز گذاشتم‌ که پیداش شد ...
حوله تـ...ـنش بود ...داشت موهاشو خشک میکرد و گفت :سیب زمینی خیلی وقت بود نخورده بودم‌...
پشت میز نشست و با چنگال سیب زمینی میخورد ...
به بالا رفتم‌...با عجله لباسهامو عووض کردم‌...
تو آینه به خودم‌ نگاهی انداختم‌...بدون هیچ ارایشی ...
دستی به صورتم کشیدم و میخواستم بیرون برم که محمد رو تو چهارچوب درب دیدم‌...
حوله اشو در اورده بود و چیزی تـ...ـنش نبود ...خجالت کشیدم نگاهمو چرخواندم ...
درب رو پشت سرش بست و گفت : فکر کردم‌ شام‌ نخورده خوابیدی ...
نمیتونستم‌ نگاهش کنم‌...
_ نه میخواستم بیام‌...
جلوتر میومد و من پوست لـ...ـبمو میکندم‌...
دستش که به تـ.ـنم خورد از جا پر..یدم‌...
محکم‌ دستهاشو کنار پهلوم گذاشت و گفت: منم تو رو خواستم‌...
منم‌ وقتی برای اولین بار یه دختر رو دیدم که کتونیشو دز._دیدن عاشقش شدم ...
اما اون دختر منو میتر._سوند از وابسته شدن ...
از عاشق شدن ...
اره زهرا دیگه خسته شدم از فیلم بازی کردن‌...از دروغ گفتن ...
من‌ یه ثانیه که نیستی هزارسال پیر میشم‌...
من از خودم میتر._سیدم از اینکه نتونم ...
اما همون خواب هشدار بود برام تا بفهمم چقدر میخوامت ...
چقدر دوستت دارم ...


محمد یه بغضی تو صداش نشسته بود ...
دستشو تو موهام فـ...ـرو برد ...
من از سر دلسو...زی نیومدم ...هیچ وقت بخاطر دلسو...زی نمیرم سراغ کسی...
ته دلم میخواستت ...تو اون روزها که هیچی برام مهم نبود اما تو مهم بودی ...
خودت و نگاهات ...
من چشم بسته هم میومدم ...
اشکهام میریختن و گوش هام درست میشنیدن ...
اینبار خواب نمیدیدم‌...
محمد با محبت گفت: هربار خواستم ازت فاصله بگیرم خود تو خواستی...
هر بار گفتم جدا شیم ...توام موافق بودی رفتم و نیومدم تا یوقت ازم نخوای جدای بشی ...
هزاربار اومدم جلو اموزشگاه و از دور نگاهت کردم‌....تو به سمیرایی حسادت کردی که یه تار موی تو هم نمیشد ...
تو برام با همه چیز فرق داری ...
اکرم بهم هشدار داد اما نمیخوام‌ دیگه دلیلشو ندونی من بخاطر خودم اومدم‌...
بخاطر اینکه داشته باشمت ...
اما هر بار یه مشکلی پیش اومد ...
لبهام بهم چـ...ـسبیده بودن و گفتم : الان داری جدی میگی ؟‌
محمد این تویی جلو روم ؟‌
_ بازم که داری خودتو گول میزنی ...
دستمو گرفت به سمت تخـ...ـت برد ...
لـ.ـبه اش نشست و منتظر شد منم نشستم ...
با لبخندی گفت : اومدم جلو اموزشگاه د_نبا_لت دیدم تعطیل شده اومدم سمت خونه ...
یه لحظه صبر کن الان میام ...
محمد با عجله بیرون رفت ...
از تر._س اینکه بره از پشت پنجره نگاهش کردم‌...
از تو ماشین یه دسته گل و یه بسته بیرون اورد ...
چه لحظه قشنگی یود ...
سرپا ایستادم هیحان داشتم صدبار خودمو نیشگـ...ـون گرفتم که شاید خواب باشم‌...
ولی د_ردم میگرفت و بیدار بودم ...
محمد وارد اتاق که شد ...
مطمئن شدم همه چیز واقعی هست ...


محمد جلوتر اومد دسته گل پر بود از گلهای رز ...
به سمتم گرفت و گفت : اومدم انگار خواستگاری ...
فکر کن اولین باره داری منو میبینی ...
فکر کن تمام این اتفاقات نیوفتاده بود ...
زهرا میدونم دیر با خودم کنار اومدم میدونم نبا_ید اینطور اذ_یتت میکردم‌...
خیلی سخت بود برای خودم خیلی سخت بود ...اما دیگه نمیخوام اینطور زندگی کنم‌...
این روزها که داره جلو میره پشت همشون روزهای قشنگ جوونی من و توست ...
برای سپیده خونه میخـ...ـر._م از اینجا میره ...
دیگه نمیزارم اون روزها برگرده ...
اشک تو چشم هام نشسته بود ...
محمد دسته گل رو جلوتر اورد و گرفتم‌ ...
یه بسته کوچیک جلوتر اورد و گفت : شوهر خوبی نبودم ....نه جشنی نه مراسمی اما تو همیشه تحملم کردی ...
با لبخند یه النگو پهن تو دستم کرد ...
اهل طلا نبودم اما هرچیزی که محمد بهم میداد رو دوست داشتم‌...
کنارم نشست ...
موهامو پشت گوشم زد و گفت: صورتت معصوم ترین صورت تو دنیاست ...
من بعد مامان خیلی اشتباهات داشتم‌...میتر._سم تو هم نباشی ...از خیلی چیزا تر._سیدم‌...
اما اون شب تو بیمارستان واقعا دلم خواست حا_مله باشی تا برای همیشه کنارم بمونی ...
یه پسر یا یه دختر برای ما دوتا باشه ...
همون زندگی هایی که همه دارن ...
با بغض صحبت میکرد ...
محمد مرد ا_ه و نا_له نبود ...
ولی داشت با یه سو._ز و._حـ.ـ...شتناک حرف میزد ...
من که خشکم ز...ده بود و لبهاشو فقط میدیدم که تکون میخورد ...
پایین و بالا میرفت ...
دسشو روی دستم که گذاشت مثل برق گرفته هه از جا پر..یدم ...
خنده اش گرفت و گفت: خوبی زهرا ؟‌
سرمو جلو بردم‌...
دقیق روبروی صورتش رسیدم‌...
نفس هام رو میشد شمرد از بس کند شده بود ...


برای رفتن و گل رو اوردن شلوار جینشو تـ...ـنش کـ...ـرده بود اما لباس تـ...ـنش نبود ...
محمد دستهاشو قاب صورتم‌ کرد و لـ..ـبهاشو روی لـ..ـبهام گذاشت ...
گرمی لـ..ـبهاش نمیزاشت دل بکـ..ـنم‌...
نمیزاشت جدا بشم ...
روی تخـ...ـت خوابیدم و روم خیمه زد ...
گرمای تـ.ـ...ـنش میسو._زند وجودمو ...
گر._دنم رو که میبو_سید تو موهاش چنگی ز._دم و نا_له کنان‌گفتم‌: میتر._سم باز خواب باشم...
محمد دستهامو محـ.ـ...ـکم‌ فشرد و گفت : دیگه از امشب به بعد همش بیداری ...
لباسمو دراورد و با دیدنم چشم هاش برقی زد ...
چشم‌هامو بستم‌... و از شد_ت د_رد چشم باز کردم‌...
تـ.ـ...نم خـ.ـ...یس عر..ق شده بود و فکر میکردم‌ پاهام عر...ق کر...دن ...موهاشو نوازش کردم و گفتم : حالا که تمومشد بازم همونی هستی که بودی ؟‌
محـ..ـکمتر سرشو رو سیـ.ـ...._نم فشـ...ـرد و گفت : همونم ...
من‌ محمدی هستم که از این ساعت به بعد با دنیا عوضت نمیکنم‌...
سرشو بلند کرد تو چشم هام‌نگاه کرد و گفت : چقدر خوب که پدرت تو رو بهم داد ...
محمد برای برداشتن دستمال که بلند شد...تمام‌ پاهام‌ بازم خ ای بود ...
محمد خندید و گفت : انگار همیشه قراره داماد بشم‌...
از خجالت سرمو پایین انداختم ...
خودمو تمیز کردم و به سمت حمام رفتم‌...
داشتم درب رو میبستم که دستشو بین درب گذاشت و مانع شد ...
د_نبا_لم اومده بود ...
نگاهم کرد و گفت : اجازه میدی ؟
من فقط نگاهش میکردم‌...
داخل اومد و اب رو باز کرد ...
تازه نگاهم به پـ....ـشتش افتاد از جای نا_خن هام تمام ز.._خم شده بود ...
خودمو جلو کشیدم ...پشتشو بو_سه ز._دم و گفتم : ببخشید ...
دست خودم نبود ...
دستهامو دور شـ....ـکمش پیچیدم و سرمو به پشـ..ـتش تکیه دادم‌...


محمد دستهامو لمـ...ـس کـ...ـرد و جلوتر رفت تا منم د_نبا_لش کشیده بشم زیر اب ...
هر دو زیر دوش اب بودیم نه من ول کـ..ـنش بودم‌ نه اون اعتراضی میکرد ...
بین دستهام به ز._ور چرخید ....
نتونست مقاومت کنه و دوباره اتفاق افتاد...
خداروشکر کسی خونه نبود ...
هیچ نیرویی نمیتونست جلو دا_رش باشه حتی شـ....ـ.ـ_دت خ ای که قطره قطره زمین میچکید ...
سرشو به دیوار پشت سرم تکیه داد ...
نفس نفس میز...د و اروم‌ گفت : تلافی میکنم تمام اون روزها رو ...
با نا_له سرمو از شوق اینکه تموم شده روی شونه اش گذاشتم‌...
_ دارم میمیـ.ـ...ـرم‌...
با ا...خـ...ـم گفت : از مر._دن حرف نزن ...
همونطور تو بغـ...ـلش منو زیر دوش برد ...
با عجله موهامو شستم‌ و به سمت بیرون رفتم‌...
حتی خودمو درست و حسابی خشک نکرده لباس پوشیدم‌...
اما یه پیراهن کوتاه تا روی زانوهام‌...
خیلی وقت بود خـ.ـ..ـر._یده بودمش و دلم میخواست بپوشمش اما فرصت نمیشد ...
محمد دوباره حوله به تـ...ـن اومد داخل و با دیدن من ...با موهای نم دار و پیراهنی مخمل ابی تو تـ.ـ...نم ....لبخندی زد و گفت: تر._سیدی ؟‌
خجالت رده سرمو پایین انداختم‌...
_ نه دیگه شرایطم طوری نیست که بتونم‌...اسـ.ـ...ـیب میبینم‌...
جلوتر اومد با اخم چـ...ـنگی تو موهام زد ....سرمو از د_رد عقبتر بردم که گفت: ببخشید ....
با یه محبتی گر._دنمو بو_سید و گفت : ببخشید ...
محـ.ـ..ـکم‌ بغـ..ـلم‌گرفت ...
اونشب شب شروع زندگی من بود ...
تو بغـ...ـلش چه ارامشی داشت اون اتاق اون تخـ...ـت و اون خواب ...
دلم‌ نمیخواست صبح بشه و بیدار بشم‌...
کاش زمان همانجا می ایستاد و من برای همیشه همونجور تو بغـ...ـلش میخوابیدم‌...
محمد هر چند دقیقه یکبار صورتمو ...سرمو میبو_سید ...
با شیـ.ـ...ـطنت لـ..ـمسم میـ.ـکـ.ـرد و داشت شیـ.ـ...ـطنت هاش باز کار دستم‌ میداد ...
دلم نمیومد پس بز._نمش با اینکه خیلی اونشب برام سخت ولی شیرین رقم میخورد ...
با صدای محمد چشم هامو باز کردم ...


پیشونیمو بو_سید و گفت : نون گرفتم‌ حلیم خر._یدم اما هنوز خوابیدی ...
باورم نمیشد مگه ساعت چند بود ...
نزدیک نه بود ...
تو جا نشستم و گفتم‌: خسته ام کر._ده بودی ...
سرشو تو بازی یقه ام برد و بو._سید و گفت : اما تو بهم انرژی میدی ...
لـ...ـبهاشو دوباره نزدیک گوشم اورد و گفت : دلم میخواد باز طعمتو بچـ..ـشم و بازم ...
دستم روی د_هنش گذاشتم ...
_ من دلم فقط یه صبحانه میخواد ...
دستشو روی چشم هاش گذاشت ...
_ به روی چشم‌...
میخواست کنار بره که دستشو گرفتم‌...
نگاهم کرد و گفتم‌: محمد این روزها هم واقعی ...یعنی وجود داره ...
_ حق داری انقدر بد بین باشی به من ...
_ به تو بد بین نیستم به تقدیر خودم بدبینم ...
نفس عمیقی کشید و گفت : وقتی برات مانتو خـ...ـر._یدم قسمت نشد تـ...ـنت کـ..ـنی یادته ؟‌
_ اره مگه میشه اون روز رو یادم بره ...
_ پس بریم امروز برای اولین عیدمون لباس بخـ..ـر._یم ...
چشم هامو به علامت چشم بستم ...
محمد کله پاچه خر._یده بود و به عمد میگفت حلیم ...
چقدر چـ...ـسبید اون صبحانه ...
با اینکه دوست نداشتم‌ اما خیلی چـ..ـسبید و خوشمزه بود ...
دوتا قاشق ابلیمو خوردم و بلند شدم چای بریزم‌...
هنوز تو شو.._ک بودم‌...
بدو بدو رفتم سمت محمد و سرشو بو._سیدم...
سرشو به سیـ.ـ..ـنه ام فشــردم و گفتم‌: دوستت دارم ...
_ تو همیشه اینطور بمون احساساتی و شیرین ...
چای که خوردیم‌ محمد گفت : ظرفها رو بزار باشه برای بعد برمیگردیم‌...
_ باشه الان میام‌...
_ تو ماشینم‌...
محمد که رفت ...
دستمو روی قلبم گذاشتم خیلی تند میزد ...
خیلی هیحان داشتم‌...
چا_درمو سرم کردم و رفتم سمت ماشین ...محمد صندوق رو باز کرده بود و گفت : یادم رفته دیشب پرتقال خر._یده بودم‌...
نگاهی بهم انداخت ...دست از کار کشید و خیره بهم موند ...
لـ.ـبهاش لبخند میزد و چقدر قشنگ نگاهم میکرد ...
چقدر اون نگاه رو دوست داشتم‌...


محمد و من به سمت پاساژی که خـ.ـ...ـر._ید میکرد راه افتادیم‌...
محمد تو راه دستمو از رو پام برداشت روی پای خودش گذاشت و گفت : زری ؟‌
به سمتش چرخیدم‌...
_ یکبار دیگه بگو ...
_ چی بگم ...تعجب کرده بود ...
_ یکبار دیگه بگو زری ...یجوری میگی زری دلم اب میشه ...
اخمی کرد و گفت : زری ...
_ جان زری ...
_ تو نمیدونی چقدر آرزوی این روز رو داشتم‌...
ارزوی همچین لبخندی که رو لـ.ـبهات باشه ...دستشو جلو اورد لـ.ـبهامو لمـ.ـس کرد و ا_هی کشید ...
جلوی پاساژ نگه داشت ...
اونجا برام خاطراتمو تازه میکرد ....
همون روزی که عباس از خدا بی خبر داشت زندگیمو نابود میکرد ...
محمد اول خر._ید کرد و بعد برای من خر._ید کرد ...
هر دوتامون خوشحال بودیم از اون خوشحالی که همیشه تو فیلم هاست ...همون هایی که میگیم افسانه است و مگه میشه ...
ولی برای من شده بود ...
بعد از اون روزهای سخت بالاخره شده بود ...
محمد کنارم ایستاد پشت ویترین به کیف و کفش های مجلسی نگاه میکردم...
به یکیشون اشاره کرد و گفت : از اون خوشت میاد ...
ولی من بیشتر محو تماشای خودش بودم ...
با لبخندی گفتم : از تو خوشم میاد ...
_ منم از تو خوشم میاد ...
چه قشنگ‌ بود دوتایی خر._ید کردیم‌ و همه چیز رو چیدیم تو ماشین ....
اجیل و شکلات و هفت سین ...
تا شب بیرون بودیم ...
پاهام د_رد گرفته بود ...
محمد کنار خیابون بلال خر._ید و برگشت تو ماشین ...
گا_زی به بلال ز._دم حسابی گرسنه بودیم‌...
تازه میخواستیم بریم شام بخوریم که محمد گفت : زری؟‌
_ جانم‌...
بلالشو به سمت من گرفت ...
_ تو بخور من میل ندارم ...
_ تو که چیزی نخوردی ...
_ میخوام اون خونه رو بفر._وشم ...
با تعجب نگاهش کردم و ...


محمد به روبرو خیره شد و گفت : میخوام خونه رو بفر._وشم یه خونه برای خودمون و یکی برای سپیده بخر._م ...
من‌ اون خونه رو خیلی دوست داشتم اونجا ارامش داشت ...
_ نمیشه اینجا رو نفر._وشی ...اخه حیفه ....
_ حیف مادرم و میلاد بود که مر._دن ...
صدای گوشی محمد میومد ...
گوشی رو از جیب کتش بیرون اورد ...
شماره سپیده بود ...
جواب داد ...
صدای سپیده رو واضح میشنیدم‌...
_ سلام‌ سپیده ...
_ سلام‌...
صدای سمیرا بود نه سپیده ...
_ سلام محمد جان ...سپیده گفت زنگ‌ بز...نم‌ شام بیای اینجا ...
_ سلام ...ممنونم ...
_ فضولی نباشه اما کجایی ؟‌
انگشت هاشو بین انگشت های دستم گزاشت و گفت: با زری بیرونم‌...اومدیم خر._ید عید ...
چقدر قشنگ‌ میگفت ...
سمیرا مکث کوتاهی کرد و گفت : ببخشید مزاحمتون شدم‌...
مشخص بود جا خورده ...
محمد قطع کرد و قبل از اینکه چیزی بگه گفتم : شام بریم خونه یچیز درست کنم ؟‌
_ امشب نه ...اما فردا برام قیمه درست کن ...
از خودش تقلید کردم و گفتم‌: رو تخـ...ـ.ـم چشم هام‌...
محمد میخندید و اخر شب بود که برگشتیم خونه ...
روی کنسول کنار عکس میلاد و فرح خانم هفت سین مون رو چیدم ...
چقدر جای فرح خانم خالی بود ...
به عکس نگاه میکردم‌...
تصویر محمد رو توی شیشه عکس دیدم ...
سرشو از رو شونه ام جلو اورد و گفت : جاش خالیه ...
_ خیلی زیاد ...
خیلی با محبت بود ...
دستمو کنار صورتش گذاشتم‌...
دستمو بو_سید و گفت : یادته آش اوردی جلو درمون‌...؟‌
_ اره ...توام یادته ...اون روز بخاطر تو آش اوردم که ببینمت ...
_ منم برای اینکه ببینمت دوباره آش گرفتم‌...

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarechadori
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه rxgew چیست?