دختر چادری 9 - اینفو
طالع بینی

دختر چادری 9

محمد دستمو با صورتش بازی میداد و هر از گاهی کنار انگشتمو میبو_سید ...
_ من اصلا اهلش نیستم اما برای اینکه ببینمت و یه کلمه حرف بزنی تا صداتو بشنوم‌...
اومدم دوباره آش گرفتم‌...
اون روز هزار بار تا برم از تو آینه نگاهت کردم‌...
_ منم نگاهت میکردم‌...
_ همون چشمهات منو شیدا کردن ...
با چه عشقی میگفت و منم‌ گوش میدادم‌...
_ محمد من هنوزم فکر میکنم‌ تو خوابم ...
لـ..بهاشو روی گوشم گزاشت و گفت : از خواب بیدار شو ...
قلقلکم داد ...
_ راستی
با اخـ..ـم نگاهم گرد و همونطور که میرفت سمت بالا گفت : دیگه تو ماشین اون مردک نبینمت ...
_ مردک کیه ؟‌
_ استادت ...
_ منو رسوند فقط ...
انقدر جدی نگاهم کرد که دیگه چیزی نگفتم ...
مگه میشد زندگی طعم خوشی و شیرینی هم داشته باشه ...
سرمو بهش تکیه دادم ...
هر دو با یه افسوسی به عکسا نگاه میکردیم‌...
اونشب همونجا تو پذیرایی محمد رختخواب پهن کرد و خوابیدیم‌...
تو تاریکی زیر نور ماه به هم نگاه میکردیم‌...
محمد موهامو کنار زد و گفت : خسته شدی امروز ؟‌
خودمو زیر پتو جلوتر کشیدم و گفتم : نه چرا با_ید خسته بشم ....کنار تو خسته نمیشم‌ تازه انرژی هم میگیرم‌...
_ چقدر خوبه که هستی ...
میخوام زندگیمون رو یجوری تغییر بدیم و بسازیم که همه حسرتشو بخورن ...
_ من همین الانشم راضی ام به همه چیز، همین که تو هستی ...همین که کنارمی ...
_ تو خوابمم نمیدیدم دختری به خانمی تو بشه خانممم ...
ازش خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم‌....
دستشو زیر سرم رد کرد و روی بازوش خوابیدم‌...
چشم‌هام‌گرم میشد و...

و خوابم میبرد اما محمد با شیـ.ـ..._طنت شـ...ـکممو لمس کـ..ـنان گفت : میخوای بخوابی ...
چشم‌ هامو باز نکردم و گفتم‌:اره خیلی خسته ام ...
_ منم‌ خسته ام ...
لبخندی رو لـ..ـبهام نشست و به خیال خوابیدن نفس عمیقی کشیدم‌...
اما محمد به اون قدرت بالاش ...
روم خیمه ز...د و مهلت نداد بخوام اعتراضی کنم ...
دستهاش قاب تـ.ـ...ـنم شد و تو یه چشم بهم ز...دن لباسهامو در اورد ...
گرمی نفس هاش روی تـ.ـ...نم شیرین بود ...
بودنش و حتی اون طور خواسته هاش ...
چشم هامو باز نمیکردم اما خوب میتونستم حسش کنم‌...
خیلی د_ردناک بود ...
گریه میکردم و از د_رد زیاد حتی چند بار خواستم‌ کنار برم‌....اما محمد با نوازش و محبتش ارومم میکرد ...
دستهاش شده بود ارامگاه من ...
محـ...کم‌ تو اغـ...وشم گرفت و بین بو._سه هاش خوابیدم‌...
صبح شده بود و محمد خواب بود ..
اول قیمه ناهار رو بار گذاشتم و یه دوش اب گرم گرفتم ...
دلم گواهی میداد که سپیده داره میاد و همونم شد ...
خودشو برای کنجکاویش رسونده بود ...
کنار محمد رفتم‌ هنوز خواب بود ...
تمام تـ.ـ.._نش از جای نا_خن هام ز._خمی بود ...
دستی پشتش کشیدم و گفتم : محمد جانم نمیخوای بیدار بشی ...گرسنه ام برو نون بگیر ...
خیلی خسته تو جا نشست ...
صدای بچه هارو که شنید گفت : این وروجک‌ها اومدن‌...
_ اره ...
باعجله لباسشو تـ.ـ...نش کرد ....محمد که رفت نون بگیره ...
تو خونه تنها بودم‌...سپیده نگاهی به رختخوابمون انداخت و گفت: تو جا.._دوگری بلدی ؟
با تعجب نگاهش کردم و ادامه داد ...
_ تو چی داری که محمد اینطور خامت میشه ...
_ متوجه منظورت نمیشم‌...
_ خوب هم‌ متوجه میشی ...سمیرا نتونست هیچ وقت مثل تو باشه ...
با ا_خـ.ـم گفتم‌ : چون من زهرا ام نه سمیرا ...
و در ضـ...ـمن محمد شوهر منه ...
یه روزی تصمیم میگیرم بجه دار بشیم و اون روز هم کسی نمیتونه به بجم اسـ...یب بز._نه ...
خودشو جمع و جور کرد و گفت : داری تهد_یدم میکنی ؟‌
_ نه ...به هیچ عنوان ...
من که نمیدونستم چی تو سر اون ز..ن میتونه باشه ...اون ز..ن برای زندگی ما نقشه کشیده بود ...


سپیده با ادا و عـ...ـشوه حرف میزد ازش خوشم‌ نمیومد ...
من از تمام جهان فقط محمد رو داشتم ...
نه خواهری نه برادری حتی پدر و مادرمم نبودن ...
تنهایی من بی انتها بود اما محمد تمامشو جبران میکرد ...
حالا که محمد تمام وجودش ما_ل من بود حالا که اعتراف کرده بود دوستم داره دیگه از دنیا چی میخواستم ...
بوی خورشت قیمه تو خونه پیچیده بود و همه جارو پر کرده بود ...
جلوی چشم های سپیده هم مگه میشد زندگی کرد ...
صدای بسته شدن درب کوچه بود ...
به استقبال محمد درب خونه رو باز کردم‌...
سپیده تمام حواسش به ما بود ...
محمد دوتا نون خر._یده بود و یه نایلون خوراکی ...
چشم هام برقی زد اون یه عموی نمونه بود و برای برادرزاده هاش خر._ید کرده بود ..‌.
نایلون رو به سمتم گرفت ...
دستشو پس ز._دم ...
_ خودت بده بهشون ...بزار خوشحال بشن ...
چشم هاشو ریز کرد و با تعجب گفت : من برای تو خر._یدم‌...
چقدر اون یه نایلون و چند تا بسته شکلات و تنقلات برام مهم اومد ...
_ برای من؟
دستشو کنار بازوم کشید و گفت : بله نمیخوای یه صبحانه به من بدی ...دارم ضعف میکنم‌...
سرشو جلوتر اورد و نزدیک گوشم گفت : خسته ام میکنی شبا ...
ریز ریز خندیدم و دعوتش کردم اشپزخونه ...
نیمرو درست کردم ...
محمد صبحانه که خورد برگشت تو پذیرایی و منم صدا زد ...
دستهام رو خشک کردم و برگشتم پیششون ...
سپیده روی مبل پاشو روی هم انداخته بود ...
محمد روبروش نشست و گفت : میخوام باهات صحبت کنم ...
سپیده خودشو روی مبل جلو کشید و گفت : گوشم با شماست اتفاقا منم میخواستم باهات صحبت کنم ...
محمد کنار کشید تا کنارش بنشینم ...
اون لحظات دلم اب میشد برای اون محبت هاش ...
دستشو پشتم کشید و گفت : من زندگی جدیدی رو شروع کردم، میخوام هم تو راحت زندگی کنی هم بجه هات ...
جدا از اینکه زن میلادی فامیل قدیمی منم هستی ...


محمد رو به سپیده گفت : من اول به تو فکر میکنم بعد به بقیه ...
تا اخر عمرمم کنار تو و بجه هات هستم ...
سپیده لبخندی زد و گفت : جالب شد ...
_ مسخره بازی در نیار سپیده دارم جدی صحبت میکنم ...
_ منم جدی هستم بگو گوش میدم ...
محمد نفس عمیقی کشید و گفت : میخوام این خونه رو بفـ...ر._وشم ...
چشم های سپیده گرد شد ...
محمد ادامه داد ...
_ به خونه برای شما میخـ..._رم ...به نام بجه ها و یه خونه برای خودم‌...
مابقیشم یجوری سپرده میکنم که نیازی نداشته باشین ...
پدرم یدونه مغازه داشت اونم اجاره اشو نصف میکنم ...
تمام دارایی ما همیناست ...
قانونی چیزی از این خونه به بجه های میلاد نمیرسه اما اونا هم خ منن ...اگه خودمم‌ شب سر گرسنه رو بالشت بزارم نمیزارم اونا سختی بکـ..ـشن ...
این جدایی به این معنا نیست که ولتون میکنم ...فقط میخوام همه ارامش داشته باشن ...
سپیده لبهاشو گا_زی گرفت و گفت : تموم شد ؟‌
با حالت مسخره صحبت میکرد ...
_ اره ...من تازه برگشتم‌ دوباره سرکارم ...فعلا طول میکشه تا مثل قبل جا بیوفتم ...
فعلا دستم‌ خالیه اما وقتی مثل قبل بشم رو چشم هام میزارمتون ...
سپیده به من‌ نگاهی انداخت لبخند مسخره ای زد و گفت : یعنی این خونه به این بزرگی و باارزشی رو بفر._وشی فقط یه خونه برای من میخـ..._ری؟
محمد جا خورد و گفت : چیز دیگه ای هم میخوای؟!
_ خیلی دست و دلبازی میکنی ...
پس بزار روشنت کنم ...عمه فرح قبل مر._گش اینجا رو به نام من کرده بود ...
من نمیخواستم دلخور بشی اما دل خوشی ازت نداشت ...و شایدم میدونست بعدِ خودش چی به سر بجه های میلاد قراره بیاد ...
اینجا الان قانونی و محضری به نام منه ...
اگه میخوای سند و مدارکش پیش پدرمه برات بیارم ...
هیچ کدوممون توقع همچین چیزی رو نداشتیم ‌...
محمد با تعجب گفت: چی ؟‌


محمد از شـ...دت شـ...ک و تعجب زیاد شروع کرد به خندیدن و گفت : سپیده چرت و پرت چرا میگی ...
_ نه چرت و پرت نیست ...منم میخواستم‌ بگم از اینجا با_ید بر._ین ...
قراره بفر._وشمش ...
دیشب با مشـ...._تریش قرار داشتم ....
_ مادر من هیچ وقت این کارو نمیکنه...مدارک اینجا مغازه و تو گاوصندوق بوده و هست ...
_ محمد جان من جعـ...ل سند که نکردم ...تو وقتی تو زنـ..._دان بودی عمه تصمیم گرفت و الانم قانونی همه چیز ...
اگه شـ.ـ....کی داری میخوای بریم دفتر خونه امضا و اثر انگشت عمه پای برگه هاست ...
_ نه این نشدنی ...
سپیده جون گرفته بود ...
_ شدنی و شده ...دست زنتو بگیر و برو به سلامت دوست ندارم با دلخوری و ناراحتی باشه ...
دلم میخواد خاطرات خوب داشته باظیم ...
اون مغازه هم نصفش میرسه به بجه های من ...فر._وختی با_ید سهم ما رو بدی ...
محمد کلافه به سمت گاوصندوق رفت ...
گاوصندوق تو اتاق فرح خانم بود ...
انقدر دلنگرون بود که د_نبا_لش راه افتادم ...
عـ...ـصبی دربشو باز کردو لابه لای برگه ها د_نبا_ل سند خونه بود ...
پیداش نمیکرد ...
جلوتر رفتم و گفتم : محمد چی شده ؟‌
برگه هارو زمین ریخت و جز چند تیکه طلای فرح خانم چیزی نبود ...
با عجله به سمت پایین میرفت و سپیده رو صدا میزد ...
سپیده برای لحظاتی تر._سیده بود و گفت :چخبرته ؟
سـ....یلی محمد روی گونه اش نشست و گفت : دز._دی هم یاد گرفتی ....برادرم همیشه میگفت این ز._ن یه جلدش شیـ...._طان و ما باور نمیکردیم ...
سندهای خونه مادرم کجان ؟‌
سپیده شروع کرد به د_اد و بیدا_د کر._دن و خودشو به بیشرف بازی زد و گفت : تو منو ز._دی با چه حقی ...؟‌
محمد سیـ.ـ...نه اشو صاف کرد و گفت : این سـ.ـ..._یلی بخاطر بلایی بود که سر زری اوردی ...
بخاطر ق* بودنت تو میخواستی به بجه ای که نبود اسـ...._یب بز._نی ...
تو چطور ادمی هستی ؟
سپیده گوسیشو برداشت و به برادرش زنگ‌ زد ...
گریه میکرد و کمک میخواست ...


دستهای محمد رو به ز._ور گرفتم تا اروم بشه ...
چه خوب که سپیده اون روی پلـ....یدشو رو کـ..ـرده بود تا محمد هم ببینه ...
محمد صداش گرفته بود از شـ....دت عصبانیت حتی نمیتونست اروم بگیره ...
سپیده خودشو میز._د و گریه کنان میگفت : به بیو._ه برادرت ر._حم نمیـ.ـکـ.ـنی ...منو میز...نی ...
تو چطور ادمی هستی تو چطور انسانی هستی ...
تو چقدر بدی ...
محمد مدام تکون میخورد ...
ازش خیلی تر._سیدم ...خیلی چشم هاش تر.._سناک شده بود ...
خ تو رگ هاش برجسته شده بود و نفس که میکشید از گر...دنش بیرون میرد ...
تا اومدن هادی و خانواده اش طولی نکشید ...
فاطی خانم بدو بدو اومد داخل و گفت : سپیده جان ؟
سپیده خودشو تو بغـ...ـلش انداخت چقدر حسودیم شد از اینکه مادرش اونطور حمایتش میکرد ...
محمد روبروی هادی ایستاد و گفت : خواهرت چی میگه ؟‌
هادی رفیق قدیمی محمد بود و گفت: تو چرا دست روش بلند میکنی ؟‌
_ سند خونه مادرم کجاست ؟
_ پیش بابام ...
_ چرا با_ید اونجا باشه ...هادی منو میشناسی از دنیا سیرم ...
تر._س از مر._دن و کـ...._شتنم ندارم ...همین امروز سند رو میارید ...
فاطی خانم جلوتر اومد و گفت: گوش بده محمد جان ...تصمیم ما نبوده ..‌ما هم مثل تو
شو._که شدیم اما فرح انتخاب کرده بود خودش خواسته بود ...
فقط ما خبر دارشدیم‌...
الانم برای تو ...ما د_نبا_ل مال حرو م‌نبودیم و نیستیم‌...
شکر خدا ندار هم نیستیم ...
محمد آرومتر شده بود که سپیدع گفت : یا همین امروز میرن یا میرم پیش پلیـ..._س ...
اینجا به نام منه ...محمد با بی ابـ...رویی نمیخوام بندازمت بیرون ...
محمد دوباره عصبی شد ...
هادی میانه گری کرد ...
محمد رو به ز._ور بالا بردم ...


محمد روی تخـ...ـت نشست مثل کوره اتـ...ـیش شده بود ...
_ اون نمیتونه کار مادرم باشه ...
سپیده مجـ...._بورش کرده ...مادرم هیچ وقت این کارو نکـ..._رده ..‌.
روبروش نشستم و گفتم : اروم باش ...الان با د_اد و بید_اد که کاری پیش نمیره ...
_ مادرم‌ اونشب بهم وصیت کرد دست بجه های میلاد رو بگیرم‌ خودش گفت ازپو_ل این خونه به اونا هم بدم ...
_ نمیدونم چی بگم ...
_ سپیده ازش امضا گرفته وقتی من نبودم ...
_ محمد اون د_نبا_ل بدبختی تو ...اگه روش دست بلند کنی ...خدایی نکرده اتفاقی برای کسی بیوفته ...
اون هم همین رو میخواد ...
تو صورتم خیره شد وای که دلم اتیـ...ـش گرفت از اون همه غمش ...
_ زری من تازه برگشتم سرکار ....تو اون دوسال قبل بیکار بودم پس اندازمو خر._ج کر._دم تا ق* میلاد رو پیدا کنم ....من الان کجا میتونم برم‌....پو_ل ندارم که خونه بخـ....رم ...
_ اروم باش ...خدا بزرگه مگه روزی ما ادم ها دست خدا نیست ...
یه خونه میگیریم میریم ...
_ با کدوم پو_ل من فقط یه ماشین دارم ...
_ باشه عیبی نداره ...
به النگو و گردنبندم اشاره کردم ...
_ اینا هم هست ....به سمت کشو رفتم تمام در امدم تو اون ماه ها و عیدی رو جلوش گذاشتم ...
با ا.خـ.ـم گفت : داری انـ...._تقام میگیری؟‌
_ نه چه انـ..._تقامی از چی حرف می زنی ...
_ من‌ پو_ل تو رو بردارم ...تو که وظیفه منه خر._جتو بدم ...
دستمو روی بینی ام گزاشتم و گفتم: هیس مگه من و تو داریم ..
این پو_لها رو مدیون توام تو بودی که منو فرستادی درسمو بخونم ...
محمد من و تو یه نفریم یه اینده داریم اگه امروز بد_رد هم نخوریم هیچ وقت دیگه بد_رد هم نمیخوریم ...
_ از روت شرمنده ام ...
سرشو پایین انداخت ...
خودمو جلو کشیدم بغـ...ـل گرفتمش و گفتم : من یه اتاق باشه حتی تاریک اما تو باشی انگار تو بهشتم ...
_ زری منو ببخش در حقت خیلی بدی کردم ...
_ تو در حقم خیلی هم خوبی کردی و خبر نداری ...


محمد یکم اروم گرفت و گفت: شکایت میکنم ازش اما تا اونموقع باید یجا رو پیدا کنم بریم ...
_ یه خونه اجاره کن ...
یه سقف بالا سرمون باشه کافیه ...
_ تو لیاقتت بیشتر از ایناست ...
_ درسته ...لیاقت من چیزهای خاص و دست نیافتنی بوده و هست ...
به خودت نگاه کن تو لیاقت منی ...
تو شدی مرد من ...درمون همه درد هام‌...
لپمو بو...سید و اروم تر شد ...
_ لباسهامون رو جمع میکنم ...
محمد دوباره برگشت پایین ...
تر...سیدم کاری بکنه د_نبالش رفتم ...
سپیده مدام قدم میزد و گفت: با_ید برن ...
مادرش سرش غر._ید ...
_ سپیده تمومش کن ...
_ تموم نمیشه مامان تازه شروع کردم ...با_ید برن وگرنه زنگ‌ میز..نم پلـ...یس بیاد ...
محمد سرفه ای کرد ...
_ لازم نکرده همین امروز میرم‌...ولی ازت شکایت میکنم با_ید ثابت کنی مادرم اومده محضر و به نامت زده ...
حواسم بود سپیده دستهاش میلر..زید اون داشت یچیزی رو مخفی میکرد ...
از فرح خانم در تعجب بودم اون نمیتونست اینطور پشت محمد رو خالی کرده باشه ...
هادی دلخور بود و گفت : کجا بری ...دست بردار محمد ...من با سپیده صحبت میکنم نصف اینجه مال توست و بهت میده ...
ولی محمد رو دنده لجبازی بود و گفت : نه هادی جان همه اینجا ما..ل منه ...
شاید اگه دوساعت پیش سپیده اینجا رو میخواست دو دستی بهش میدادم اما الان همه چیز رو زیر پا میزارم تا ثابت کنم اون چه حیله گیری بوده ...
سپیده قهقه زنان نشست و گفت: حیله گر ؟‌
برو د_نبال یه جای خواب باش .
اون مغازه هم که دستته نصفش برای ماست ...
محمد رو عصبی میکرد و موفق هم شد ....محمد به سمتش حـ..ـمله ور شد که هادی مقابلش ایستاد و مانع شد ‌.‌..
موندنمون فقط به ضرر محمد بود اون رو عصبی میکرد و محمد کار دست خودش میداد...
برگشتم بالا ...
اشک چشم هام میریخت و لباسهامون رو جمع میکردم‌...


محمد مدارک مغازه و هر چی بود رو اورد ریخت روی تخـ...ت ...
طلاهای فرح خانم هم بود ‌...
چه سرویس نگین دار قشنگی بود...‌همیشه میگفت اون ما..ل مادرش بوده و زمان شا..ه پدرش براش ساخته بوده ...
تا لحظه مر _گشم کنارش بود ...
انگشترها و دستبندهاش ...
همشون بیشتر عطیقه بودن تا طلا ‌...
محمد هیچی نمیگفت و روی تخـ....ت دراز کشید ...میدونستم بیداره اما چیزی نگفتم ...
خیلی آشفته بود ...حق داشت کجا میتونستیم بریم ...
خر._یدهای عیدمون هنوز داخل کیسه ها تو صندوق ماشین بود و پایین نیاورده بودیمشون ...
محمد شونه هاش میلر._زید ...
پشتش به من بود ولی میدیدم که گریه میکنه ...
اون پشت و پناهی نداشت ...
دستمو جلو بردم اما نخواستم غرورش بشکنه ...نخواستم جلوی من کوچیک بشه ...
تنهاش گذاشتم و برگشتم پایین ...
فاطی خانم سپیده رو دعوا میکرد و داشت باهاش برخورد میکرد ‌..
تا منو دید گفت: عروس خانم برو شوهرتو راضی کن بمونه من سپیده رو میبرم ...
سپیده بین حرفش پر_ید ...
_ من جایی نمیرم ...
لبخندی زدم و همونطور که هفت سینمو جمع میکردم گفتم : ما میریم ...
سپیده نفس راحتی کشید ...
_ خدا رو شکر ....
_ شکر لازم نیست ...امیدوارم ما_ل دنیا برات با ارزش باشه ...
جوابم رو دیگه نداد ...
فاطی خانم دلنگرون بود اونا هم باور نداشتن که اونجا ما_ل سپیده است ...همه چیز یجوری بود و واقعی به نظر نمیرسید ...
فاطی خانم با ناراحتی گفت: پس بیاید خونه ما تا محمد اروم بشه ...
هنوز کلمه ای نگفته بودم که محمد با ساک لباسها پایین اومد ...
چیز زیادی نداشتیم و همش همونا بود ...
فاطی خانم به هادی اشاره کرد ولی هادی دخالت نکرد اونم خوب محمد رو میشناخت که حرف حرف خودشه و تغییر نمیکنه ...
محمد نگاهشونم نکرد و رفت سمت ماشینش ...


دلم خیلی گرفته بود مثل روزی که اقام از محضر ولم کرد و رفت ...
محمد تو ماشین موند و منم باید میرفتم ...
عکس فرح خانم‌ رو برداشتم و زیر لب یه خداحافظی ساده گفتم و راه افتادم ...
محمد کلمه ای حرف نمیزد ...
هوا سرد بود و بی هدف تو خیابونها میچرخید ...
خودش اخر سر خسته شد کنار کشید و گفت : خسته شدم ...
نمیخواستم تو اون شرایط منم آز_ارش بدم و گفتم : عیب نداره ...چرا نمیری یه املاکی د_نبال خونه ؟‌
_ دلم میخواد اما پو_لم کمه ...
_ نمیخوام‌دلسردت کنم اما اینجور چرخیدنم که نمیشه ...
خونه کوچیک و جمع و جور باشه اصلا یه اتاق هم کافیه ...
میریم طلاهامون رو میفر._وشیم ...
_ پو_ل پیش مغازه هست تو حسابم ....گذاشته بودم کنار برای اون دوتا بجه حساب باز کنم برای اینده اشون...
دوباره ماشین رو روشن کرد ...خودش دوست و اشنا داشت ...
رفت جلو املاکی ...من چادر سرم نبود و با مانتو تو ماشین بودم ...
پیاده که میشد گفت: زود میام ...
دور شدنشو نگاه کردم‌...
چقدر غصه خوردن برای یه مرد تلخ بود ...
یکساعتی طول کشید تا بیاد خیلی گرسنه بودم ...
منم پو_ل کمی نداشتم میتونست با همون اجاره چند ماه رو بده من پو_ل خوبی در میاوردم‌...
کلاسهام تازه از بعد عید بیشتر میشد و بهتر ...
محمد برگشت پشت فرمون و گفت: تا فردا باید صبر کنم‌...
یه خونه ویلایی هست میگه قدیمی ساخته اما دلبازه ...من نمیتونم تو اپارتمان زندگی کنم ...
دلشوره و استر...شو حس میکردم ...
دستمو پشت دستش گذاشتم ...
_ من همه جا باهات میام از من خیالت راحت ...
با محبت نگاهم کرد ...
شـ..کمم قار و قور میکرد ...
بالاخره یه لبخند زد و گفت : شکمت چی میگه ؟‌
خنده ام گرفت ...
_ قیمه قسمتمون نشد ...
_ فدای سرت ...من خونه مو پس میگیرم ....
من برای روزهای سخت اموزش دیدم ...


دستمو بین دست گرفت و ماشین رو روشن کرد ...
جلوی ساندویچی نگه داشت و گفت : من و میلاد هفته ای یکبار میومدیم اینجا ...
قشنگ اشک رو تو چشم هاش دیدم ...
پیاده شد ...
اونجا نزدیک خونه زهره بود ...من و زهره هم یکبار از اونجا ساندویچ گرفته بودیم‌...
چه بغضی همراهم بود وقتی اون ساندویح رو خوردم‌...
چقدر د..ردناک بود ....
محمد ماشین رو نزدیک پارک کنار زد و صندلیشو خوابوند و گفت : خوابم میاد ...
به صورتش نگاهی انداختم و گفتم‌ : بخواب ...
_ امشب میریم هتل تا ببینم فردا چی میشه ...
_ محمد تعطیلات شروع بشه نمیتونیم کاری کنیم ...
بریم طلاهامو بفر...وش ...خودت خر._یدیشون و امروز بد_ردمون میخوره ...
دستی رو النگوم کشید ...
_ با چه ذوقی برات خر._یدم...دوست داشتم دست هات پر از طلا باشه ...
_ هنوز اول راهیم برام میخر..ی باز ...
_ طلاهای مامان رو هم باید بفر...وشم ...دلم میخواست یادگاری بمونه پیشم ...
به عقب چرخیدم از تو کیفم عکسشو بیرون اوردم و گفتم : این برات یادگاری میمونه ...
با لبخندی دست روی شیشه اش کشید و گفت : جاش خالیه ...
نفس عمیقی کشید و خوابید ...
چا_درمو روش کشیدم ...
شکر خدا سرما نمیزاشت کسی بیرون بیاد و ما رو ببینه ...
تو دلم فقط به خدا توکل میکردم ...
محمد که بیدار شد رفتیم همه طلاهارو فر....وختیم ...
ما حتی یه بالشت هم نداشتیم ...
من شرمنده بودم که هیج جاهازی نداشتم ...
هیج اسبابی نداشتم ...
اونشب تو یه مسافر خونه موندیم ...
محمد صبح رفته بود و من تا ظهر تنها بودم‌...
چندبار به ساعت نگاه کردم ...
از محمد خبری نبود ...
دلشوره هام تمومی نداشت ...
ساعت جلوتر میرفت و جلوتر ...


دهبار کلید رو چرخواندم و مطمئن شدم درب رو قفل کردم‌...
یه تیکه از کیکی که محمد شب خر._یده بود رو تو د_هنم گذاشتم ضعف داشتم‌...
روی تخـ...ت نشستم و از پنجره به عابر های پیاده چشم دوختم‌...
چقدر شب قبل شب تلخی بود ...
دوتایی روی تخـ....ت یه نفره خوابیدیم ...
محمد دستشو زیر سرم گذاشت و گفت : رو بالشت اینجا نخواب کثیفن...
_ اخه دستت د_رد میگیره ...
_ فدای سرت من باعث شدم الان اینجا باشی ...
خودمو جلوتر کشیدم...با اخم گونه اشو بو_سیدم و گفتم : محمد میشه دیگه در موردش نگی ...
ببین من اون خونه و اون تخـ...ت نرم و گرم رو داشتم‌ اما تو رو نداشتم‌...
اما الان تو رو دارم ...
پس اینا برام مهم نیست ...
با شی....طنت زیر گلوشو چندبار بو_سیدم‌ تا از اون حال و هوا بیرون بیاد ...
با خنده گفت: اینجا جاش نیست بزار بریم خونه خودمون خانم ...
محـ....کم سرمو بهش چسبوندمو خوابیدم ...
با صدای گوشی از عالم خودم بیرون اومدم‌...محمد بود ...
_ جانم محمد ...
_ زری جان اماده باش نزدیک ام ...
_ چشم‌...
دیگه چیزی نگفت و قطع کرد ...
طولی نوشید که اومد لبخندی میزد و گفت : خونه رو اجاره کردم‌...
جای خالی گر...دنبند فرح خانم که بهم هد._یه داده بود تو گر._دنم خودنمایی میکرد اما چاره ای نبود ...
چا_درمو سرم کردم و راه افتادیم ...
محمد مدارکم رو پس گرفت و راهی شدیم....
فقط دو روز تا عید مونده بود ...
مردم در تکاپوی خر._ید بودن و خونه نو نوارشون رو میچیدن و من دلشوره از چیزی که پیش رومون بود ...
یه خونه ویلایی قدیمی ساخت بود ...
دوتا اتاق بزرگ‌ که دربهاشون به یه ایوان تیر پوشیده شده باز میشد ...
یه اشپزخونه هم کنار اتاق ها تو حیاط و حمام و دستشویی هم پشتش بود ...
یه باغچه که شکوفه های درخت هاش عطر و بوی خوبی داشت ...
یه حیاط سیمانی بزرگ با کلی درخت ....
محمد ماشین رو تو کوچه پارک کرد و گفت : صاحبش دو ساله فوت شده ...
بجه هاش اجاره دادن اینجا رو ...


نگاهی به داخل انداختم ...
طاقچه های آبی رنگ ... چقدر اونجا باصفا بود ...
گلدون هاش هنوز دور حوضش بود ...خشک شده بودن ...
چقدر اون دنیا بی ارزش بود ...
گاهی ادم‌ ها یچیزی رو فراموش میکنن‌ اما تا اخر عمر با خودشون هزاربار باز و بسته اش میکنن ...
اینه و شمعدان هفت سین رو روی طاقچه گزاشتم‌...
محمد سا_ک و لباسهامون و تنقلاتی که برای عید خر._یده بود رو داخل گذاشت ...
_ فعلا اونقدری پو_ل ندارم فقط چیزهایی لازم رو میتونم بخر...م‌...
دستمو سمتش دراز کردم و نوازش کنان گفتم : خیلی اینجا قشنگه ...
چشم هاش برقی زد ...
_ واقعا خوشت اومد ؟‌
_ اره خیلی دلبازه ...اون شکوفه هارو ببین برای درخت گوجه سبز ما هم تو حیاطمون داشتیم‌...
جلوتر اومد ...
درست روبروم ایستاد ...با محبت تو چشم هام نگاه کرد و گفت: ببخشید که مجـ....بوری اینجا باشی ‌..
_ محمد دیشبم گفتم دیگه به زبون نیارش ...مهم اینجا و اونجا بودن نیست ...مهم بودن خود توست ...
بی هوا محـ...._کم تـ....نمو تو اغـ....وش کشید ...
عطر موهامو بو کشید و گفت : بوی بهشت میده ...
دستهاشو تو گو..دی کمـ....رم برد و محـ...کم بو_سه ای از لـ...بهام گرفت ...
میخواست عقب بره که دستمو پشت سرش گذاشتم و منم اینبار از ته دل لـ...بهاشو بو_سیدم‌...
محمد و من میدونستیم اونقدری پو_ل نداریم ...
یه فرش و بالشت و دوتا پتو و یه خورده لوازم اشپزخونه و یه پیکنیک کوچیک شد کل خر._ید ما ...
یه بخاری برقی برای اتاق ...
اتاقی که کوچیکتر بود رو فرش کردیم و وسایل اشپزخونه رو داخل اشپزخونه چیدیم ...
درب اون یکی اتاق بسته موند ...
یه تابه سیب زمینی سر...خ کردم و ناهار که خوردیم‌ محمد کنار بخاری برقی خوابش برد ...
تنها یه استکان چای خوردم ...
خداروشکر فصل سرما تموم شده بودوگرنه از سرما یخ میبستیم‌...
پتو رو روش کشیدم ....پتو نو بود و نرم و دلنشین ...
اروم موهاشو نوازش کردم و تو خواب هزاربار صورتشو بو_سیدم‌...
دلم‌ میسو_خت براش ...
اهی کشیدم و بالای سرش سرمو به دیوار تکیه دادم و خیره به بیرون بودم‌...
پنجره هامون پرده نداشت و داخل رو چقدر روشن کرده بود ...
چقدر اون خونه ارامش داشت ...
سفره امون ساده بود اما دلمون خوش بود ...
رو به محمد گفتم : بشمار ده ...نه ...هشت ...سه ...دو...سال نو مبارک‌
محـ...کم خودمو تو فرق سیـ....نه محمد کو....بیدم‌...
محمد فرق سرمو بو....سید و گفت : چه سال قشنگی باشه که شروعش با تو شروع شده ...
دست های همو گرفتیم و دعا کردیم ...
عکس فرح خانم بالای صاقچه به رومون لبخند میزد ...
محمد یدونه شکلات د_هنش گزاشت و از لای قرا_ن یه اسک....ناس بیرون اورد ...
_ قابلتو نداره ...
_ وای محمد مگه من بجه ام ؟‌
اخمی کرد و گفت : نیستی ؟
_ نه نیستم من امسال نوزده سالم میشه ...
بلند بلند خندید و گفت : دیدی بجه ای ...
سرمو روی پاش گذاشتم و دراز کشیدم‌..
از زیر سرش نگاهم میکردم و گفتم‌: بعد از تعطیلات کلاس های من رو طوری جیدن که صبح هشت تا هشت شب کلاس دارم‌ ...فقط نمیدونم چطور دور از تو بمونم ...
با موهام بازی کنان گفت : چون خودت دوست داری میزارم بری وگرنه من نمـ....ردم و هرچی بخوای برات فراهم میکنم ....
با دوستم صحبت کردم برای شکایت ...
اخمی کردم ...
_ محمد از خیر اون خونه بگذره ...دوتایی کار میکنیم و خونه میخـ....ریم ...
_ انشالله اما اون نامردی بزرگی کرده من وصیت مادرمو میدونم اون یه موقعی اون امضا رو گرفته که مادرمم‌ نمیخواسته ...
_ نمیدونم چی بگم‌...
سال جدید بود و نه کسی اومد و نه ما جایی رو داشتیم که بریم ....
دم دمای عصر بود که زنگ‌ درب رو زدن ...
محمد خونه نبود و کلید داشت ...
برای ثانیه ای تر.._سیدم ..
کی میتونست پشت در باشه ...
چا_درمو روی سرم انداختم و رفتم پشت درب ...
اروم‌گفتم‌: کیه ...
صدای اشنای ....
اشتباه نمیکردم‌...
دوباره پرسیدم کیه ؟‌
صدای سمیرا بود ...
با تعجب درب رو باز کردم‌...سمیرا لبخندی زد و گفت : مهمون نمیخواین ...حسابی جا خوردم یه جعبه شیرینی دستش بود ...
منتظر دعوتم نموند و اومد داخل ...
نگاهی به حیاط انداخت تاسف رو تو نگاهش میدیدم‌...
انصافا اون حق محمد نبود ...
کفش هاشو مرتب در اورد و رفت داخل ...
نگاهی به اتاق با صفای ما انداخت و هیحان ز...ده گفت : چقدر اینجا حس ارامش داره برای ادم ...
لبخند مصنوعی زدم ...
_ عافل گیر شدم‌...فکر نمیکردم ادرس رو بلد باشی؟
روی فرش نشست...دستی به خاف های تازه فرش کشید و گفت :زنگ زدم محمد ادرس گرفتم ...معمولا دختر قهر میکنه میره خونه باباش ...و خانواده اش اما من جایی رو نداشتم جز اینجا ...
_ از کی قهر کردی ؟‌
_ اول پدر و مادرم بعد هم سپیده ...
من تازه دیشب فهمیدم ...سپیده چه بلایی سر محمد اورده ...
_ خواهر توست ...
اخم کرد و همونطور که جعبه شیرینی رو به سمتم هل میداد ...
_ من‌ خبر نداشتم‌...الانم میگم محال فرح عمه اون کارو کرده باشه ...
_ ولی سپیده سند داره ...
_ نمیدونم‌...از طرفی هم میخوان به ز._ور شوهرم بد_ن منم‌ قهر کردم اومدم اینجا ...
مهمون ناخونده قبول میکنید ...
روزها من سر کارم شبا یه جای خواب هم باشه کافیه ...
نمیتونستم قبول کنم اون یه دختر مجرد بود و از طرفی علاقه اش به محمد فر._یاد میز._د ...
قبل از اینکه چیزی بگم صدای محمد تو گوشم پیچید ...
_ خانمم کجایی ...؟
چقدر اون صدا رو دوست داشتم‌...
با عجله به حیاط رفتم‌....دستهاش پر بود از خر._ید ...
لبخندی ز._دم و گفتم : قر._بون این مرد بشم که هر بار دست پر میاد خونه ...
سرشو همونطور که دست هاش هر دو پر بود جلو اورد گونه امو بو_سید ...
_ برات یچیزی خر._یدم‌...
نگاهشو دنبا_ل کردم‌...
وانت جلوی دربمون بود ...


محمد کنار کشید ...
چا_در گل دارمو از رو شونه هام روی سرم انداختم‌...
برام یخچال و گاز خر _یده بود ...
از شـ..دت هیحان و ذوق اشک تو چشم هام جمع شد ...
راننده و محمد اوردنشو داخل اشپزخونه جا دادنش...
سمیرا هم کمک میکرد و میگفت کجا بزارن ...
دکور اشپزخونه ساده امو اون انتخاب کرد ...محمد کرا.._یه رو حساب کرد ...
سمیرا نگاهی به اشپزخونه انداخت و گفت : شما که هنوز چیزی ندارین ؟
محمد داخل اومد ...
انگار صدای سمیرا رو شنیده بود ...
_ میخ.....رم براش ...
اول د_نبال یه خونه خوب میگردم برای خر._ید من اینجا رو سه ماه اجاره کردم‌...
یه خونه ویلایی میخوام بخـ...رم‌...
سمیرا با ناراحتی نگاهش کرد و گفت : بخدا من بی خبر بودم‌...
محمد بازوشو لمـ...س کرد و گفت : عیبی نداره ...
نگاهم هنوز به دستش بود که روی بازوی سمیرا بود ...
به گاز اشاره کرد و گفت : قراره شام امشب رو روش بپزی ...
سمیرا محبت کردن هاش خالص بود ...
استین هاشو بالا زد و چیزهایی که محمد خر._یده بود رو جا بجا میکرد ...
با چشم غـ...ره به محمد نگاه کردم‌..
دلیلشو نمیدونست اما دلم نیومد و پشت سرش سری لبخند زدم‌...
شام اماده کردم‌...
محمد و سمیرا تو ایوان نشسته بودن ...
محمد اتیـ...ش کوچیکی روشن کرده بود و میخواست روش جوجه کباب درست کنه ...
صدای سمیرا رو میشنیدم‌...
_ من نمیخوام ازدواج کنم‌...نه اینکه نخوام الان وقتش نیست ...
_ بالاخره که با_ید یه روزی ازدواج کنی ...
_ با اونی که خودم‌ میخوام‌ نه اونی که بقیه میگن خونه ...
_ حرفتو درک میکنم ...منم خودم زهرا رو خواستم‌...
و واقعا خواستن و داشتنش بزرگترین شانس زندگی من بود ...
_ خوش بحالش ...
اهی که سمیرا کشید سو._ختن قلبشو منم حس کردم‌....


با سینی چای رفتم پیششون ...محمد کنار کشید تا پیشش بشینم‌...
میگفت وقتی کنارشم حس بهتری داره ...
سمیرا دستهاشو روی اتــ..یش گزفت و گفت : ببخشید مزاحمتون شدم ...جایی رو نداشتم برم‌...
محمد کاسه اجیل رو براش جلوتر کشید و گفت : به هادی گفتم اینجایی ...نگران نشن ...
_ ممنونم‌...
اونشب من‌ و محمد رو یه بالشت خوابیدیم و یکی رو به سمیرا دادیم ...
امان از شیـ...طنت های محمد دهبار پشت دستش ز...دم و به سمیرا اشاره کردم اما تا بغـ...لم نمیگرفت خوابش نمیبرد ...
صبح بیدار که شدم سمیرا همون یدونه پتو و بالشتشو تا ز...ده بود و رفته بود سرکار ...
انقدر بی سر و صدا رفته بود که متوجه نشده بودم‌...
خواستم محمد رو بیدار کنم‌ که روی پیشونیش جای ر..ژ لب بود ...
چندبار نگاه کردم‌...
اشتباه نمیکردم‌...
قلبم یهو لر._زید و حس بدی بهم رو اورد ...من‌ که رژ نزده بودم‌...
روزها بود حتی ارایش نکرده بودم‌...
اون دلشوره وجودمو میخورد ...
وارد اشپزخونه که شدم ...سمیرا چای رو اماده کرده بود و رفته بود ...
بودنش درست نبود و حالا اون رد بو_سه وجودمو میخورد ...
نتونستم به محمد چیزی بگم‌ و تا عصر خودمو خوردم ...
شاید دستهاش کثیف بوده ما_لیده ...
خودمو تسلی میدادم و میخواستم‌ اروم بگیرم‌...
محمد از صبح رفته بود و هنوز برنگشته بود ...
خورشت قیمه ام روی گاز جدیدم میجوشید و من داشتم از فکر و خیال دیونه میشدم‌...
صدای گوشیم میومد با عجله به اتاق رفتم که حتما محمد پشت خط باشه اما شماره استاد توحید بود ....
حتی یه پیام برای تبریک عید هم براش نفرستاده بودم‌...
محمد که بودم من از همه چیز کور میشدم و تمام دنیام میشد محمد ...
گوشی رو زیر گوشم گذاشتم ...
_ سلام استاد ...
_ به به سلام به روی ماهت خانم احمدی ...دیدم شما زنگ‌ نزدی من مزاحم شدم‌...
_ ببخشید خیلی ببخشید خونه مون رو عوض کردیم واقعا فرصت نکردم‌....


استاد با انرژی که تو صداش بود گفت : اتفاقا اومدم جلو درب خونه تون کسی نبود ...گفتم حتما مسافرت رفتین ...
_ نه فقط خونه مون رو عوض کردیم ...
نخواستم وارد جزئیات بشه و گفتم : شما چطورین سال نو خوبی داشته باشین‌...
_ ممنونم‌...من‌دلتنگ شما هستم‌...
از حرفش جا خوردم و با عجله گفت: اون اموزشگاه خانواده منه ...
راستش دوتا شاگرد خصوصی برات گرفتم ...
دوتا دختر دبیرستانی که خیلی هم ضعیف هستن تو ریاضی ...
تعطیلات عید بهترین فرصت براشون که یکم‌ روبه راه بشن ...
پدرشون معلم و خیلی هم حساس رو تحصیل دخترا ...
اگه مسافرت نمیخوای بری ...وقتشو داری شما بیا روزی دوساعت میشه ...
دلم نمیخواست از محمد جدا بشم‌...انقدر وابسته اش شده بودم‌ که نمیتونسنم دور ازش بمونم اما تو اون شرایط ما_لی کمک خوبی بود تا حداقل مایحتاجمون رو فراهم کنیم‌...
یه کمد که حداقل لباسهامو داخل بزارم و از گوشه اتاق جمعشون کنم ...
من از سر ناچاری قبول کردم‌...
_ نه بیکار هستم‌...
_ صبح ساعت ده تشریف بیار تا دوازده با یکیشون کلاس بزارم برات ...یک تا سه هم یکیشون ...
_ مگه همسن نیستن ؟‌
_ نه عزیزم‌...یکی اول و یکی سوم دبیرستان‌...
تعجب کردم خودش که میتونست تدریس کنه چرا به من واگذار کرد ...
تشکر کردم و میخواستم قطع کنم که گفت : زری ؟
جا خوردم همیشه میگفت خانم احمدی ...
_ بله ؟‌
_ ناهارشما بیار ...دلم برای دست پختت تنگ شده ...
فقط چشم گفتم ...
و قطع کردم‌....
پلو رو خـ...یس کردم و چشم‌ به راه محمد بودم‌...
اصلا یادم‌ رفته بود سمیرا هم قراره بیاد ...
یجوری با_ید با محمد صحبت میکردم‌ بودن سمیرا درست نبود ...
درب که باز شد ...محمد و سمیرا دوتایی اومدن داخل ...


چشمم‌ به سمیرا افتاد روی لـ..ـبهاش رژ نداست ...
اما حساسیت من بیشتر از اون بود ...
سلام کردم‌...برعکس هر روز به خودم رسیده بودم و ارایش کرده بودم‌...
محمد چشم هاشو ریز کرد و همونطور که نگاهم میکرد ...دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم : یه خبر خوب دارم ...
یکم مکث کرد و نمیدونم چرا یهو گفت : بارداری ؟‌
من بیشتر از خودش جا خوردم ...
با تعجب گفتم‌: نه ...
نفس راحتی کشید دستشو روی دستم گزاشت و گفت : الان اصلا ذهنم کار نمیکنه ...
سمیرا به سمت داخل رفت و گفت : تنهاتون میزارم‌ پرنده های عاشق ...
سمیرا که رفت صدامو پایین اوردم و گفتم : یعنی چی حا_مله ای ؟‌
_ خوب چه بدونم یه لحظه گفتم‌ حتما بارداری ...
_ نخیر ...از فردا کلاس خصوصی دارم‌...
خوشحال نشد ...
_ تو تعطیلات عید ...
_ چه فرقی داره کلاس دیگه ...تو که میری بیرون سرکار من تنهام حداقل کلاس میرم‌ ...نخواستم در مورد پو_لش بگم‌ و کوچیکش کنم‌ که دستش خالیه ...
لبخند زد و گفت: باشه اینجا به اموزشگاهتون هم نزدیکه ...
_ ممنونم‌ که انقدر حمایتم میکنی ...
_ من ارزوم روزی رو ببینم که استاد دانشگاه شدی ...
اولین روزی که بری برای تدریس پشت در اون کلاس انتظار میکشم تا بیای بیرون و با افتخار یه دسته گل بزرگ تقدیمت کنم‌...
چقدر رویاهاش رو دوست داشتم‌...
با بغض سرمو بهش چـ.ـسبوندم‌...
موهامو نوازش کرد و اروم‌ گفت : خوشگلتر از هر روز شدی ...
قصد جدا شدن نداشتم و گفتم : چون میخوام شوهرم هر روز سو...پرایز بشه ...
_ تو خودت سو....پرایز زندگیم هستی ...
با محمد رفتیم اشپزخونه ...
اونجا هنوز فرش نداشت و زمینش موزاییک و خالی بود ...
اولین هدفم خر._یدن یه فرشی برای اونجا بود ‌..
محمد تو یخچال سرکی میکشید که سمیرا هم اومد ...
بهترین فرصت بود و با عجله رفتم داخل ...
کیفش کنار اتاق بود و ...


چقدر کارم زشت بود اما ناچار بودم ...
دستهام میلر._زید ...کیفشو نگاه کردم اما خبری از رژ لب نبود ...
اروم لبمو گا_ز میگرفتم‌ و به اینور و اونور نگاه میکردم اون رژ و رد بو_سه از کجا اومده بود ...
دوتایی اومدن داخل ...چای و میوه هم اورده بودن‌...
محمد با محبتش که دیونه وار مستم میکرد گفت : اون قیمه ات رو که دیدم فهمیدم چقدر دوستت دارم‌...
سمیرا نشست ..
_ ای محمد شکمو ...ببخشیدا من میدونم‌ الان تو بدترین شرایط هستین اما ناچارم اینجا بمونم ...
من‌کسی رو جز شما دوتا ندارم ...
عادت به بی احترامی نداشتم ...
_ عیبی نداره توام خواهر محمد چه فرقی میکنه ...
انقدر محــ...کم گفتم خواهر محمد که محمد یجوری نگاهم کرد ...
سمیرا تو فکر بود ...
تو اشپزخونه ظرفهای شام رو اماده میکردم‌...
از کلمه هایی که استاد توحید بکار برده بود هم متعجب بودم ...
گرمی دستهای محمد رو حس کردم ...
پشت سرم بهم چسبید و سرشو تو گر._دنم برد بو_سه ای زد و گفت : دلم برای این عطر تـ...نت تنگ شده بود ...
به سمتش چرخیدم ...
از کمـ..رم چـ...سبید و روی کابینت نشستم ...
جلو اومد و گفت : امروز یجوری هستی انگار یچیزی رو میخوای بگی و نمیگی ...
با موهام بازی میکرد ...
تو چشم هاش خیره نشدم‌ که متوجه استر._سم نشه ...
_ نه ....فقط سمیرا بودنش نه که مهمون دوست نداشته باشم اما اون مجرده و ما هم که همون یه اتاق رو داریم‌...
گذشته اشم‌ که عاشق سیـ..._نه چا_ک مرد من بوده ...
محمد خنده اشو کنترل کرد و گفت: دست بردار زری جان ...تو چقدر روش حساسی....ببین من و سمیرا با هم بزرگ‌ شدیم اون واقعا خواهرم میمونه ...
الانم به من پناه اورده ...
قبلا هم هر وقت با مادرش بحث میکرد میومد خونه ما ...
_ میدونم از تو خیالم راحته...
_ من کجا میخوام یکی بهتر از تو رو پیدا کنم‌...
زهرا ما مردها وقتی عاشق بشیم عاشق میمونیم ...
حتی تا بعد مر._گمون ...
دستهامو دور گر._دنش انداختم و گفتم : ولی بعد مر._گ فکر میکنم مردها بخاطر دست یافتنی شدن حوری های بهشتی که جون به عزرائیل میدن ...
محمد از شـ....دت خنده سرشو به سرم تکیه داد ...

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarechadori
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.75/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.8   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ayhplw چیست?