دختر چادری 10 - اینفو
طالع بینی

دختر چادری 10

محمد از شـ...دت خنده سرشو به سرم تکیه داد ...
_ نخیر من اون دنیا هم‌ تو رو میخوام‌...
ریز ریز خندیدم ...اروم لاله گوشش رو به دندون گرفتم ...
بهم‌مهلت نداد و کمـ..رمو محـ..کم فشـ..ـرد با شیـ...طنت بین دستهاش دلبری میکردم ...
گر..دنمو خیـ...س از بو_سه کرد و اروم دستشو زیر لباسم میبرد که گفتم : نمیشه الان ...سمیرا اون داخل نشسته ....
عمیق منو بو کشید و گفت : قول بده تا سمیرا هست نزدیکم نیای ...
بوت هم منو م* میکنه ...
عقب هلش دادم ..پایین پر._یدم و گفتم : پس زودتر اشتیشون بده بره چون من خودم بیشتر از تو دیوونم...
محمد سفره و ظرفها رو داخل برد...
سعی میکردم محــ..کم باشم اما نگران بودم و اروم نمیتونستم بگیرم ...
سمیرا به اصرار خودش ظرفها رو شست و خوابیدیم ...
از استر...س خوابم نمیبرد و فکر میکردم وقتی بخوابم اتفاق بدی میوفته .‌..
دوباره صبح که بیدار شدم سمیرا زودتر رفته بود ...
انقدر اروم بیدار میشد که اصلا متوجه نمیشدم‌...
محمد زودتر از من میرفت ...
تا جلوی درب بدرقه اش کردم‌...
تو چهارچوب درب چرخید دستشو جلو اورد و گفت : موفق باشی ...
_ میدونم کنار تو میشم ...
نتونست بره داخل اومد درب رو بست و محکم لـ...بهامو بو_سید ....
لباسشو چـ...نگی ز...دم و گفتم : برو دیرت میشه ...
_ میرم بزار حالا که سمیرا نیست ...
حرفشو قطع کردم درب رو باز کردم و فرستادمش بیرون ...
ناهار تو محیط کارش میخورد‌...
با عجله اماده شدم غذای از شب مونده رو تو کیفم گذاشتم و بیرون زدم ...
جلوی درب اموزشگاه که رسیدم استاد توحید اومده بود ...
فقط فرصت برای یه احوال پرسی داشتم ....
شاگردم اومده بود و شروع کردیم ...
کلاس تو یه چشم بهم زدن تموم شد و از کلاس اومدم بیرون ...
شاگردم که رفت ...
استاد از دفترش بیرون اومد و گفت : خسته نباشی بانو ...
_ ممنونم‌...
به داخل اتاق استراحت اشاره کرد ...
_ تا شما غذا رو گرم کنی درب رو بستم‌...
دلشوره بدی بود وقتی درب اموزشگاه رو بست ...


استاد توحید با یه هیحانی درب قابلمه رو برداشت و گفت : به به ...چرا شما بوی زندگی میدی ...
این همه دختر اما فقط تویی که انقدر ...به ...
ادامه حرفشو خورد ...خودمو هزاربار لهنت کـ..ردم که چرا نگفتم شوهر دارم‌...
اگه محمد میفهمید حتما اتفاق خوبی نمیوفتاد ...
خودمو محـ..کم‌ نشون دادم و گفتم : ممنون از تعریفتون‌...بفرمایید گرم شده ...
از یخچال نوشابه بیرون اورد ...
بیشتر با گوشیم سرگرم بودم تا اون ...
یهو گوشی رو از دستم قاپید و گفت : چقدر امروز سرت تو گوشی ...
به من توجه کن‌...
اب د_هنمو به ز_ور قورت دادم و گفتم : حواسم با شماست ...
_ به تعداد برگه هست برات اوردم انشالله اونا رو هم تموم کنی اماده کنکور هستی ...
_ انشالله ...
_ من مطمئنم خوب پیش میره ...
استاد بشقاب قیمه رو بالا گرفت بو کشید و گفت: اخ که چقدر این بو برام با ارزشه ...
امروز بعد کلاست میشه باهام بیای تا خونه مون ...
چشم هام از تعجب گرد شدن ...
متوجه شد و با عجله گفت: اشتباه برداشت نکنی ...مادرم و همه خواهر و برادرهام هستن گفتم شما هم بیاین ....
دوست دارن باهاتون اشنا بشن ...
یکم مکث کردم ...
_ اخه دلیلی نداره من مزاحم بشم‌...
_ مزاحم نیستی ...ازت خیلی تعریف کردم ...
دختری به با استعدادی و پشت کارت مورد تحسین همه است ...
_ باشه یه وقت دیگه من این روزا باید زودتر برگردم خونه ...
قاشق غذاشو زمین گزاشت ...
_ اخ ببخشید معذبتون کردم ...باشه هر وقت شما تمایل داشتی میریم ...
_ ممنون ...
سرمو پایین انداختم ...
استاد غذاشو که تموم کرد با یه لذ_تی تشکر کرد ...
_ یکم استراحت کنید تا شاگردتون بیاد میام‌ بیدارت میکنم‌...
_ نه خوابم نمیاد ...میخوام یکم تست کار کنم تا بیاد ...
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت : افرین به این همه پشت کار ....


دستشو به سمتم دراز کرد ...
با تعجب به دستش نگاه کردم ...
بشقاب هارو بهونه کردم و گفتم : میام شما برید ...
بیرون که رفت ...نفس راحتی کشیدم ...
یه لیوان اب خوردم‌...
باهام تست کار کرد و بعد از کلاسم کیفمو جمع و جور میکرد که برگردم ...
استاد یه چندتا دیگه برگه بهم داد ...
_ اینا رو هم تمرین کن ...
یه دسته کلید به سمتم گرفت ...
_ فردا من نمیتونم بیام زحمت باز و بسته کردن اموزشگاه با خودتون ...
چون تنها هستین درب رو ببندین ...
_ کلید دست من بمونه ؟‌
_ اره ...
با تردید کلید رو گرفتم ...
استاد برق هارو خاموش کرد ...
_ حداقل یه قهوه و کیک که وقت داری باهم بخوریم ...
خیره بهش بودم ...نه میخواستم‌ نه دوست داشتم برم ...
به ساعت اشاره کردم‌...
_ استاد ازم دلخور نشو ....مهمون داریم عید و رفت و امد ...
_ حق با شماست ...
یه بسته از تو کیفش بیرون اورد ...
_ قبل از عید میخواستم بهتون بدم فرصت نشد ...
_ چی هست ؟‌
_ یه هذ...🌱._یه ناقابل ...به مناسبت عید ...
خیلی خوشحال شدم‌...
بسته اشو باز کردم یه ساعت خیلی خوشگل بود ...
دسته چرمش برق میزد ...
استاد جلوتر اومد ...
_ بهت میاد ...هر وقت دستت رو نگاه کردی یاد من بیوفت ...
_ ممنون اما نمیتونم قبول کنم ...
اخمی کرد ...
_ میخوای ناراحتم کنی .مگه من استادت نیستم ؟
_ شما فراتر از استاد هستین شما منو به اینجا رسوندین ...
_ نه نه اینو قبول ندارم ...
شما خودت پشت کار حسابی داری ...
بریم دیر میشه ...
با عجله جلو رفت درب جلوی ماشینشو بازکرد ...
نتونستم درخواست و احترامشو رد کنم‌...
جلو نشستم و درب رو بست ...
پشت فرمون نشست و چرخید که دنده عقب بیرون بره ...
نگاهش تو نگاهم خیره موند ...

سرمو چرخواندم ...
خودشو جمع و جور کرد و بیرون رفت ...
تو خیابون مسیرش رو نمیدونست ...
دلم نمیخواست اون خونه رو یاد بگیره و یوقت محمد ببینه ...
من با هزار سختی محمد رو بدست اورده بودم ...
نمیخواستم چیزی بینمون رو بهم بز._نه ...
رو به استاد شدم‌...
_ میشه منو نزدیک بازار پیاده کنید ...
_ مگه خونه نمیرید ؟‌
_ نه یکم خر._ید دارم‌...
یهو انگار تلنگری بهش خورد و گفت : اخ فراموش کردم‌...
دستشو به سمت داشبورد اورد ...خودمو عقب کشیدم از تو داشبورد یه بسته بیرون اورد ...
_ شهریه اون دوتا شاگرده ...
_ باشه اخر کلاس ها میگیرم ...
_ نه اونا الان دادن ...زحمتش با شماست ...
تشکر کردم و داخل کیفم گذاشتم ...
استاد نزدیک بازار نگه داشت و گفت: منتظر میمونم و برتون میگردونم ...
_ نه خواهش میکنم نمیخوام به زحمت بیوفتین ...
اهی کشید خیره بهم گفت: چرا انقدر با من غریبگی میکنی ؟‌
_ نه فقط نمیخوام به زحمت بیوفتین ...
_ اون روز فرصت نشد بپرسم برادرتون شغلش چیه‌؟
وای که فکر میکرد محمد برادر من نمیخواستم تو اون شرایط کارمو از دست بدم‌...
من به پو_لش نیاز داشتم ...
با عجله پیاده شدم و گفتم : ممنون ...
خداحافظی کردم و راه افتادم ...
از گوشه چا_درم نگاه کردم هنوز منتظر بود ...
وارد مغازه ای شدم تا رفت ...
پاکت رو باز کردم ...
بیشتر از اونی که فکرشم میکردم دستمزد بود ...
بالاخره نفس راحتی کشیدم ...
صدای گوشیم میومد ...
محمد زنگ زده بود ...
لبخند رو لبهام نشست ...
چقدر اون لحظه بهش نیاز داشتم به اینکه صداشو بشنوم ...


با انرژی گوشیمو زیر گوشم گزاشتم‌...
_ جانم ؟‌
_ فدای اون جان گفتنت ...کجایی خانمم ؟‌
_ شما خودت کجایی ؟‌
_ بیام د_نبالت ؟‌
_ اومدم بازارم کار نداری بیا ...
_ رو چشم هام تا یه چرخی بزنی اومدم ...
دلم پر میکشید برای اومدنش ...
از دور ماشینش رو دیدم ...
بوق زد ...
سمیرا هم تو ماشین بود ...عصبی شدم پام به زمین چسبید و دلم نمیخواست حتی جلو برم و سوار بشم ...حسابی تو ذوقم خورد ...
به سمت ماشین راه افتادم ...
سمیرا پیاده شد و قبل رسیدن من عقب نشست ...
جلو که نشستم محمد به سمتم چرخید ...
_ اخ ببین چقدر خسته است صورتش انقدر اخمو شده ...
دلیل اون اخم چیز دیگه ای بود جدا از خستگی ...
دستشو جلو اورد ...
دستمو فشرد و گفت : چی میخواستی بخـ...ری ؟‌
به بازار اشاره کرد ...
_ اگه بشه بریم یه فرش برای اشپزخونه بخـ...ریم ...
یکم‌ مکث کرد و گفت : بعدا میخــ... ریم حقوقمو بریزن ...
_ به کیفم اشاره کردم تا سمیرا متوجه نشه ...
محمد چپ‌چپ نگاهم کرد و اروم گفتم: بهم اخم نکن یادت نره من و تو نداریم‌...
محمد از تو آینه نگاهی به سمیرا انداخت ...
_ برسونمت خونه ؟
_ سپیده زنگ‌ زده میرم یسر خونه شما یجا نگه دار با تاکسی میرم ...
محمد کنار تاکسی ها کنار زد ...
به عقب چرخید ...
_ نمیرسونمت چون نمیخوام باهاش رو در رو بشم ...
دستشو روی شونه محمد گزاشت ...
_ میدونم ...شام من یچیزی میخـ....رم ..
قبل از اینکه محمد مخالفت کنه پیاده شد و دست تکون داد و رفت...
به روبرو نگاه کردم‌...
حسابی دلخور و ناراحت بودم ...
محـ..کم‌ پشت دستمو نیشگون گرفت ...
_ اخمو خانم چی شده ؟‌
فرش میخوای میخـ.... رم ...
به سمتش چرخیدم ...
_ نخیرم بخاطر اون نیست ...
با جدیت گفتم : محمد نمیخوام ناراحت بشی ولی چرا باید هر بار میای خونه با سمیرا ...تو ماشینت سمیرا ...
بین حرفم پر..ید ...
_ وای زهرا دیوونم کردی چقدر سمیرا رو داری به رخ من میکشی ...
_ به رخت نمیکشم ...خوشت میاد منم مدام با استاد توحید این ور و اونور برم ...؟‌
یهو ماشین رو کنار کشید انقدر عصبی و جدی بود که نتونستم پلک بزنم ...
انگشت اشاره اشو به کتفم زد ...
_ اخرین بارت باشه تکرار میکنی...
من سر ناموسم‌ شوخی ندارم ...
سکوت کردم ازش خیلی تر._سیدم ...
محمد راه افتاد ...
چیزی نمیگفت ...
جلوی فرش فـ....روشی نگه داشت و گفت : هر چی میخوای بخـ...ـر چک میدم بهش ....
میخواست سوییچ رو ببنده که دستمو روی دستش گزاشتم‌...
_ من پو._ل دارم‌...
_ زهرا قرار نیست تو کار کنی برای من ...
حرفشو بر...یدم و گفتم : محمد داری ناراحتم‌ میکنی من با چه ذوقی رفتم درس بدم که بتونم برای خونه ام خر...ید کنم ...
اونجا خونه منم هست ...
بغض کرده بودم‌...اون روزها خیلی روحیه ام حساس شده بود ...
محمد یحوری بود نه میتونست، نه نمیتونست قبول کنه ...
_ باشه ...
نفس عمیقی کشیدم‌...
پیاده شدم پو_ل رو دسته کردم و تو جیب شـ...ـلوارش فـ....رو کردم‌...
نگاهم‌ نکرد ...دستمو دهبار به دستش ز...دم تا دستمو بگیره اما نگرفت ...
فـ....ـروشنده اشنای محمد بود ...
از بین اون همه فرش یه گلیم فرش برای اشپزخونه و یه دونه فرش برای اونیکی اتاق خر....یدیم‌...
هنوزم نصف بیشتر پو...لم مونده بود ...
قرار شد شب با وانت برامون بفرستن ...
محمد سوار شد و بقیه پو...ل رو به سمتم‌ گرفت ...ازش نگرفتم و گفتم‌ : بریم یکم‌ دیگه خر...ید دارم‌...
هیچی نمیگفت و فقط هرجا میگفتم‌ میرفت ...
پتو و بالشت خر...یدم و یه خرده ظروف .
دیگه هوا تاریک میشد که برگشتیم سمت خونه ....
محمد چندتا اسکناس مونده رو روی پاهام گزاشت و گفت : دست و بالم که باز بشه حتما بدهکاریتو میدم ...
پیاده شد درب حیاط رو باز کرد و ماشین رو اورد داخل ...
با چه شوقی کف اشپزخونه رو دستمال کشیدم که فرشمون رسید ...
محمد اون اتاق رو فرش کرد دقیق یه فرش دوازده متری پرش کرد ...
با خودم تصمیم گرفتم اونجا رو اتاق مهمون کنم ...
فرش اشپزخونه رو پهن کردم و تازه خونه امون صفا میگرفت ...
خیلی خوشحال بودم ...
تصمیم بعدی باید پرده میخر...یدم‌...
محمد تو اتاق کنار بخاری خوابیده بود ...
عادت داشت چیزی روش نندازه ...
پتو رو روش انداختم چشم هاش بسته بود و گفت : بیدارم ...
_ پس چرا چشم هاتو بستی ...
چشم هاشو باز کرد نگاهم کرد و گفت : خسته ام ...
امروز رفتم بیرون شهر و برگشتم کلافه ام کرد ...
سرمو کنارش روی بالشت گزاشتم...
_ منم خسته شدم‌...ولی اشپزخونه عالی شد ...
صدای زنگ‌ گوشیم بود ...
محمد دستشو دراز کرد و از رو طاقچه گوشیمو برداشت ...
شماره استاد توحید بود ..
با اخم گوشی رو به سمتم گرفت و گفت : چیکارت داره این موقع شب ؟
_ حتما در مورد کلاس فرداست ...
گوشی رو زیر گوشم گزاشتم‌ ...
_ سلام استاد ...
_ سلام به روی ماهت ...دیدی نیومدی همه اینجا مشتاق دیدنت بودن ...
همه سلام میرسونن ...
_ سلامت باشن ...
انقدر گوشی رو محـ...ـکم به دستم میفشردم که صداشو محمد نشنوه ...
_ فردا فراموش نکنی کلاس داری ...
_ نه استاد راس ساعت اونجام ...
_ باشه عزیزم ...شب بخیر ...
صدای همشون میومد که دسته جمعی شب بخیر گفتن ...
محمد نگاهم میکرد ...
اول صدای اون تلفن لهنتی رو بستم و گفتم‌: سمیرا نمیاد یچیز درست کنم گرسنه ام ...
محمد به ساعت نگاه کرد نزدیک ده بود و گفت: بزار زنگ بزنم نگرانم کردی 
 


جلو چشم هام گوشیشو برداشت ...
شماره سمیرا رو گرفت و اونم چقدر زود جواب داد ...
صداش رو میشنیدم‌...
خودمو با دونه های تخمه و پسته ای که جلوم بود مشغول نشون دادم‌...
_ جانم محمد ...
_ کجا موندی نگرانت شدیم ...
_ خیلی وقته میخوام بیام‌ تو خیابون میچرخم ...
ولی روم نمیشه مزاحم بشم ...
محمد با یه حالت تاسف نگاهم کرد ...
گوشی رو به سمتم گرفت و اشاره کرد من دعوتش کنم ...
دستم میلر...زید و گوشی رو زیر گوشم گزاشتم‌...
_ سمیرا جان منتظرتم بیا ...
و دیگه چیزی نگفتم گوشی رو زمین گزاشتم و رفتم تو اتاق بغـ.ـل ...بغض داشت خـ.ـفه ام میکرد ...
صدای باز شدن درب اتاق اومد و محمد وارد شد ...کلمه ای صحبت نمیکردم‌...
جلوتر اومد و گفت : اشتباه از منه ...پشتم بهش بود واکنشی نداشتم ...
دستشو به دستم زد ولی نگاهشم نکردم ...
کنارم ایستاد شونه اشو به شونه ام تکیه داد و گفت : فقط چند روز تحملش کن اون رو برای شهادت لازم دارم‌...برای اینکه شهادت بده خواهرش جعل اسناد کرده ...این روزا من بیکار ننشستم د_نبال اون چیزی هستم که حقمه ...
سرمو بلند کردم نگاهش کردم ..
چشم هاشو ریز کرده بود و با حالت بامزه ای گفت: اشتی کن من‌ از دار دنیا تو رو دارم فقط ...
دستمو پشتش گزاشتم ...
_ منم فقط تو رو دارم ...نمیتونم کسی رو کنارت تحمل کنم‌...
_ حسودیتم دوست دارم ...
به اتاق اشاره کرد ...
_ خیلی خوب شد اما زیاد اینجا نمیمونیم‌...پو_ل مغازه دستم بیاد هر چیزی که لازم داری رو میخر...م‌...
محکم پشتشو چسبیدم ...
_ مهم نیست ...
شکمم قار و قور میکرد بهش اشاره کردم‌...
_ گرسنه ام کاش خودم یچیزی درست میکردم ...
_ منم گرسنه ام ...
سمیرا که اومد شام خوردیم ...
اونشب رختخواب نو رو براش تو اتاق کناری انداختم‌...
توقع نداشت ولی اونجا راحتر بود ...
محمد و منم کنار هم خوابیدیم ...
صبح صدای بسته شدن درب کوچه بیدارم کرد ...سمیرا رفته بود ...
خواستم بلند بشم که بازم جای بو...سه روی گونه محمد تنمو لر...زوند ...


دستمو جلو بردم روی گونه اش کشیدم ...
اون رژ تازه بود ...نتونستم خودمو کنترل کنم‌ حس بد حالت تهوع داشتم ...
خودمو رسوندم تو حیاط ...
مشتی اب به صورتم زدم ...انگار نمیتونستم نفس بکـ...ـشم ...
یکم ارومتر که شدم صبحانه رو اماده کردم ...
محمد دیرش شده بود ...اون‌وقتی صورتشو میخواست بشوره تو آینه روشویی اون رژ رو میدید اما چیزی نمیگفت ...بیشتر سکوتش داشت از....ارم میداد ...
با عجله یه لقمه نون و پنیر از دستم گرفت ...
خـ...ـم شد سرمو بو...سید ...
_ دیرم شده زری عصر بیام دنبا_لت ؟‌
_ نه خودم میام‌ راهی نیست ...
از تو جیبش پو_ل روی کابینت گزاشت ...
_ پیاده نیای ...من رفتم ...
دلم براش تنگ‌ میشد نرفته بدو بدو تا جلوی درب رفتم و رفتنشو نگاه کردم‌...
سفره رو جمع کردم و برای خودم دوتا لقمه تو کیفم گزاشتم‌...
اون روز بدون استاد کلاسهام تموم شد و نبودنش خیلی خوب بود ....
شاگردم رفت و منم میخواستم بیرون برم ...
دستمو سمت کلید برق بردم خاموشش کردم که صدای استاد تو سالن پیچید ...
_ روشنش نکن ...
همه جا تاریک بود ...
جلوتر میومد و حس میکردم ...
من دیگه نمیخواستم حتی نگاهش به گناه به من باشه و گفتم : استاد شمایی ...
کلید برق رو دوباره روشن کردم ...
یه دسته گل بین دستهاش بود و گفت : امروز چه بخوای چه نخوای میخوام بدز...دمت ...مادرم و خواهرام‌ منتظرن تا دختر اسطوره ای رو ببینن ...
_ چرا با_ید منو ببینن ...
_ از سوالم جا خورد یکم فکر کرد و گفت : دوتا دلیل ...
اولیش اینکه تو عضو اموزشگاهی و اونا هم میخوان باهات اشنا بشن ...
_ دومین دلیل چیه ؟‌
_ اونو وقتی رسیدیم بهت میگم‌....
هنوز کلمه ای نگفته بودم که گوشیم پیامک اومد ...
محمد بود نوشته بود ...
_ سلام خانمم من شب دیر میام مراقب خودت باش ...
استاد دوباره گوشی رو از دستم قاپید و گفت : بریم ...


استاد گوشی رو از دستم قاپید تو جیبش گزاشت و گفت : عجله کن ...
بعم مهلت نمیداد حتی حرف بزنم ...
سوار ماشین که شدم‌ درب رو بست و اومد ...
با عجله رانندگی میکرد و گفت : خیلی هیحان دارم ...
_ لطفا ارومتر رانندگی کنید ...
ولی با خنده بیشتر گاز میداد ...
استاد خوشحال بود و گفت : دلیل دومم رو میخوام بهت بگم‌...
بهش چشم دوختم و گفت ...
_ مادرم میخواد باهات اشنا بشه ....انگار دل من با تو لر...زیده ...
دست خودم نیست ولی هرجا میرم از تو حرف میزنم ...
نمیتونم ازت نگم ...همه فهمیدن من چه حس و حال جدیدی دارم ....
چشم هام خشک شده بود روی لبهاش و حواسم به اطرافم نبود ...استاد با چه لبخندی نگاهم میکرد ...
لبهامو از هم جدا کردم و گفتم : نگه دار ...
با تعجب نگاهم کرد ...
_ چرا ؟ ناراحت شدی ؟‌
بالاخره به زبون اوردم و کاش زودتر گفته بودم‌...کاش زودتر روشنش کرده بودم‌...
_ من شوهر دارم ...اون مرد شوهرمه نه برادرم‌...
استاد پلک نمیزد و منم پلک نمیزدم ...
د_رد رو که توی سرم و دستم حس کردم تازه فهمیدم چی شده ...
انقدر بدموقع گفته بودم و بد بیان کرده بودم که استاد بیشتر از من شـ....ـکه شده بود ...
درب ماشین رو مردم به ز..._ور باز کردن ...
گیر کرده بود انقدر گیج و خ ای بودم که درست نمیدیدم‌...
صدای دا_د و فر.._یاد مردم رو میشنیدم و کمک خواستنشون رو ...
دلم محمد رو میخواست و فقط زیر لب اونو صدا میزدم ...
زنی نزدیکم نشست و گفت : گریه میکنی ؟‌
اروم‌گفتم : به محمد بگین بیاد ...
تو اون شرایط فقط همون کم داشتم ...
استاد توحید مقصر تصادف بود و خودشو نمیدیدم‌...
ماشین روبرویی هم اوضاع بهتری از ما نداشت ...
صدای بوق امبولانس تو گوشم پیچید و د_ردی که تو دستم حس کردم و سو...زن توش ز....دن ...
دیگه حتی خودمم حس نمیکردم ...


بردنمون بیمارستان ...
د_رد دستم رو تازه حس میکردم‌...میسو_خت و نگاهش که کردم ...یه تیکه استخوان دیدم که بیرون زده ...
از تر._س واقعا از حال رفتم‌...
اونا فکر میکردن من مر._ده ام و چقدر بالای سرم شلوغ شده بود ...
دکترا پرستارا ...
اما من زنده بودم و فقط تر._سیده بودم‌...
بهم سرم ز...دن سرمو باندپیچی کردن ...کنار پیشونیم ز...خمی شده بود و چیز جدی نبود ...
ولی دستم باید پلاتین میزاشتن ...و گچ میگرفتن ...
ساعت برای من مفهومی نداشت وقتی هیچی حالیم نبود ...
تو عالم خواب و بیداری ...مادرم رو دیدم چقدر خوشحال بودم که اومده ...اون اومده بود کنارم ...سمیرا صدام میزد و مادرم نبود ...
چشم‌ هامو باز کردم دستپاچه گفت : محمد به هوش اومد...
محمد بالای سرم اومد ...جونی نداشتم و قدرتی نداشتم بخوام چیزی بگم ..‌.
دستشو روی سرم کشید و گفت : منو میبینی زری ؟‌
پلک هامو باز و بسته کردم ...
با بغض خدا رو شکر کرد و سمیرا بیرون رفت ...
محمد کنارم بود نگاهش میکردم ...و اروم گفت: تو توی ماشین اون مرد اون جا چیکار داشتی ...نه مسیرش سمت خونه مون بود نه ...
از شـ...دت عـ...ـصبانیتش لبش گا_ز گرفت ...
پشتشو بهم کرد و چـ...ـنگی تو موهاش زد ...
نمیتونستم حرف بزنم‌...فقط دستمو به سمتش دراز کردم ...
اروم لب میزدم ...
_ محمد ...محمد ‌...
به سمتم اومد لبهاش میلر...زید ...گوشیت تو جیب کت اون یارو بوده ...پرستار با کت تحویلم داد ...
یه دسته گل تو ماشینتون بوده ...
یه انگشتر تو جیبش بوده ...
اشکهام میریخت و فقط نا_له میکردم ...
_ محمد ‌‌...
دستهاشو بالا سرم گزاشت خـ...م شد تو صورتم و گفت : جواب منو بده ....دارم سکته میکنم زهرا ...
با ورود سمیرا و دکتر محمد ازم فاصله گرفت ..
دکتر چراغشو تو چشمم انداخت و گفت : خداروشکر بینایی داری ...
قبل عملت چندباری گفتی نمیبینی ...


گوشهام فقط میشنید ...
_ قبل عمل فکر کردی نمیتونی ببینی ...
به سمت محمد چرخید ...
_ پلاتینش دائمی و در نمیاره ....امشب و فردا بمونه تا ببینیم چطور پیش میره ...
سمیرا با تاسف فوتی کرد و گفت : عیب نداره بمونه ...
یهو دوباره دلم لر...زید من اونجا میموندم و محمد و اون تو خونه ....حالا که محمد هم ناخواسته انقدر بد به دلش نشسته بود ...
لبهامو از هم جدا کردم ...
_ من میخوام برم خونه ...
محمد و دکتر صحبت میکردن ...
سمیرا با لبخندی گفت : نمیشه که با_ید بمونی نگران محمد نباش من هستم‌...
از شـ....ـدت فشار جمله اش بهم حـ..._مله تنفسی دست داد ...انگار داشتم خـ....ـفه میشدم ...
پتو رو چـ....ـنگ میزدم و دکتر نگران ماسک اکسیژن رو روی د_هنم گزاشت ...
محمد به دکتر چشم دوخته بود و تر._سیده بود ...
بلایی نبود که دنیا سرم نیاورده باشه ...
بهم چی تز.... 🌱ریق کردن که بازم خوابیدم‌...
اینبار خواب عمیق و بدور از غم عالم ...نوازش موهام رو حس میکردم ...چشم هامو نیمه باز کردم‌....استاد توحید بالای سرم بود ....قطره های اشکش رو روی گونه اش دیدم ...
سرمو عقب کشیدم‌.‌‌خودش دستشو جمع کرد به لبهاش فشرد و گفت : ببخشید ...ببین به چه روزی انداختمت ...
ماشین به سمت من برخورد کرده بود و خودش فقط چندتا خراش و یه ترک ساده تو مچ دستش داشت ...
دستی که مچ دستش رو گچ گرفته بود زو نشونم داد ...
_ دستم کاش بیشتر میشکست ...
تو چیزیت نمیشد ...
اب د_هنمو به ز._ور قورت دادم و گفتم‌: استاد من شوهر ...
دستشو روی د_هنم گزاشت و گفت: ادامه نده ...خواهش میکنم ...نمیخوام چیزی بشنوم ...
دستشو از رو د_هنم پایین کشیدم ...
_ با_ید میگفتم بهتون ...
_ الان فقط سلامتیت برام مهمه ...
تازه داشتم یاد اوری میکردم چی شده ...
سمیرا کجاست ...محمد من کجاست ...


استاد روی صندلی کنار تخـ....ـتم نشست ...با اندوه به روبرو خیره بود و گفت : من تو عمرم هیچ وقت حسی رو نداشتم که وقتی تو رو دیدم بدست اوررم‌...
یجوری به زندگیم انگیزه میدادی ...
برام مهم‌ نبود دلم چی میگه ...عقلم چی میگه برام یچیزایی مهم بود که برای هیچ کسی ارزش نداشت ....خندهات ...یا بعضی وقت ها دلخور بودنت همه رو حس میکردم‌...
بعد از سی و خورده ای سال بالاخره منم یه چیزی رو تجربه میکردم‌...
با هزار امید به مادرم گفتم ...
به خواهرام‌ ولی فکرشم نمیکردم تو شوهر داشته باشی ...
من مقصر بودم ...بهت فرصت صحبت ندادم ...
به سمتم چرخید ...
_ اگه میمـ...._ردی عذ_اب وجدانش راحتم نمیراشت ...
اون مرو چطور شوهر توست ...
شما دوتا اصلا بهم نمیخورید ....اون شبیه ادم های شـ...ـر و دیوانه است ...
اومده بود اینجا د_اد میز...د چطور صدات میزد ...
ولی یجوری غریب عاشقته ...یجوری افسانه ای دوستت داره ...
حق داره تو رو داشتن واقعا افسانه است ...
دستشو روی دست گچ گرفته ام گزاشت ...
_ برات حلقه خر._یده بودم‌...من تو خوابم نمیدیدم قراره اینطور بشه ..‌.
چطور باید ازت معذرت خواهی کنم ...
لبهامو از هم جدا کردم ...
خیلی ضعف داشتم ...
_ من معذرت میخوام نمیدونستم دارم چیکار میکنم ...
_ خانم جعفری اومد ...تعریف کرد چطور زن اون اقا شدی ...
لبخند رو لبهام نشست ‌.‌..
من پیش خانم جعفری بزرگ ( مادر منشی اموزشگاه ) همه چیز رو تعریف کرده بودم‌...
_ خانم جعفری که تعریف کرد تازه حسادتم کردم‌...تو عاشق یه خلافکار شده بودی ...
_ اون خلافکار نبود ...
_ اما اونموقع که بود یعنی میخواست باشه ...
یعنی انقدر عشق عجیبه .....انقدر میتونه وادارت کنه که از خانوادت بگذری، بیای تو خونه اش ...
اشکهامو پاک‌ کردم از یاداوری اون خاطرات و لب زدم‌...
_ اون همه کـ...._س منه ..‌محمد وجود منه ...جوری دوستش دارم که خودمو دوست ندارم ...
_ اون بد_رد تو نمیخوره دیدم چقدر عصبی ...من که یه مردم ازش تر._سیدم ...
زهرا من کمکت میکنم طلا._ق بگیر اینده ات پیش من تضمین شده است ...
تو جدا شو من برات همه کار میکنم ...اموزشگاه رو بهت میدم‌ کار خونه اینده دانشگاه ...
اما اون پیرت میکنه همین عشق بیچاره ات میکنه ...
با اخم گفتم: تمومش کن استاد توحید ....
_ نگرانتم ...الان حتی استر...س دارم بیاد ...یجوری راه میرفت یجوری حرف میزد که ادمو میتر..._سوند ...
_ من نمیخوام بهم شکاک باشه ..‌با_ید بفهمه من چیزی با شما ندارم ...
_ من چیزی با تو دارم ...من یه دنیا رویا با تو دارم‌...
زهرا الان بهترین موقع است تصمیم عقلانی بگیر ...اگه جدا بشی اگه با من ازدواح کنی پدر و مادرت میبخشنت ...اونا میان سمتت اونوقت تو میشی یه ادم موفق ...
سرمو ازش چرخواندم و گفتم : لطفا بر...ید بیرون ...
استاد چندبار نفس کشید و اهی کشید و گفت : من منتظرتم چون میدونم این ازدواج که تو انجام دادی دوام نداره اون مرد برای خـ..._شونت زا._ییده شده و تو برای پرورش یافتن و عزیز شمرده شدن ...
چقدر میتونست ازا_رم بده با حرف هاش ...
بیرون که رفت صدای گریه ام اتاق رو پر کرده بود ...
پرستار نگرانم بود و مدام میکفتم با محمد تماس بگیرن تا بیاد ...
فقط دلم محمد رو میخواست ...
ملحفه تخـ....ت رو چـ.....ـنگ‌ میزدم ...نمیتونستم زیاد اون یکی دستمو تکون بدم ...
اشک هام میریخت و صدام در نمیومد ...
دلم پر از خ بود و داشت میجوشید ...
روی تـ...خت به ز._ور نشستم ...
یه تلفن میخواستم‌....
پرستار شماره محمد رو ازم گرفت و گفت : تماس میگیره ...
میخواستن بهم ارامبخش بز...نن که مانع شدم ...


اشکهام میریختن و چقدر تلخ بود اون روز ...
پرستار اومد بالا سرم دختر جونی بود و گفت : شوهر عاشقت شب خونه نرفته ...
نگران بهش چشم دوختم ...
ابروشو بالا داد ...
_ تو این سرما تو ماشینش خوابیده ...
_ شما از کجا فهمیدین ..؟
_ صبح میومدم شیفت دیدمش جلو بیمارستان خوابه ...الان زنگ‌ زدم گفت همینجاست تمام شب همینجا بوده گفت برات یچیری بخـ...ـره میاد ...
از شـ...ـدت اون بغض گلومو فشردم اون عشق منو به کجا میرسوند ...
لبخندی زد و گفت : گریه نکن دیگه داره میاد ...
راسته شوهرت پلـ...ـیسه؟
با سر گفتم‌ اره ...
خم‌شد و نزدیک‌گوشم گفت : چقدر هم جذابه ...همه تعریفشو میکنن ...بخاطرت چه د_اد و بیدا_دی راه انداخته بود ...
دستمو روی قلبم گزاشتم ...
_ اون اینجاست ...اون از قلبمم باارزشتره ...
پرستار که رفت از تخـ..ـت پایین اومدم‌...بد_نم کوفته بود ...
صورتم اروم شستم تا جونی تازه بگیرم‌..
صبحانه مختصر بیمارستان رو خوردم و چشمم به درب خشک شد تا محمد بیاد ...
خبری ازش نبود و بی دلیل اشک هام مدام میریخت ...
به دیوار پشت سرم تکیه داده بودم و فقط به محمد فکر میکردم‌ اون برای من بهترین مرد تو دنیا بود ...
داخل چهارچوب که دیدمش چشم هام برقی زد ..
برام اب میوه خر....یده بود ...نگاهم‌ نمیکرد و هنوزم عصبی بود انگار ...
اب میوه هارو روی کمد کناری گزاشتم و گفت : چیزی خوردی ؟‌
هم تخـ...ـتی هام‌ هم فقط نگاه میکردن ...
اونا زن بودن و همشون یجوری دلشون برای اون بی تابی هام میسوخت ...
دستمو روی دستش گزاشتم که دستشو عقب کشبد ..
نتونستم خودمو کنترل کنم دلم خیلی سنگین بود ...
با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن ...
دستهام رو روی صورتم گزاشتم ...


صدای گریه هام همه جا پیچیده بود ...
محمد دستشو جلو اورد دستمو عقب کشید ...لبه تخـ...ـت نشست اصلا نمیخندید و گفت : گریه نکن ...
روم‌ نمیشد چیزی بگم‌...چطور از خودم دفاع میکردم ...
با یاد اوری اینکه شب همینجا بوده حس بدتری بهم دست میداد ...
دستشو محکم تو دست گرفتم ...
ارومتر شدم و گفتم: منو ببر خونه ...
_ فردا مرخصت میکنن ...
سرمو بالا گرفتم تو صورتش خیره شدم ...
_ همین امروز منو ببر نمیخوام اینجا بمونم ...
_ دیشب تو اتاق عمل بودی مگه میشه تو هنوز سرپا نشدی ...
صدامو پایین تر اوردم و گفتم : پس از کنارم تکون نخور ‌...
چیزی نگفت و به اون سمت نگاه کرد ...
همراه تخـ...ـت بغلی پرده بینمون رو کشید تا ما راحتر باشیم ...
بعد از رفتن محمد گفت که ازش تر._سیده از بس عصبی بوده ...
محمد به اونسمت نگاه میکرد ...
صدام از بس نا_له کرده بودم گرفته بود ...
دستمو جلو بردم ...
پیراهن تو تـ...ـنشو کشیدم ...
_ به من‌نگاه کن ...محمد اونطور که فکر میکنی نیست ....تو به من شـ..ـک داری ؟‌
محمد به سمتم چرخید انگشت اشاره اشو روی شونه ام گزاشت فشار داد و گفت: دارم مسیو._زم مثل اسفند رو اتیش ...
حالم خوب نیست حالم یه طوری شده ...
_ پس بزار بهت بگم‌...
خیلی جدی تر شد و گفت :اگه ذره ای ش.ک داشتم بهت نمیزاشتم که بری اونجا سرکار ‌...
ازحرفش لبخند زدم و گفتم: مرسی محمد ...
_ به نجایت و حیای تو ایمان دارم ...
به اینکه چقدر پاک دا_منی ....اما تو ماشین اون چیکار داشتی ...
گوشیت تو جیب اون چیکار میکرده ...
نمیخواستم بیشتر از این عذ_اب بکـ...ـشه وگفتم : روشن نمیشد دادم درستش کنه ...
_ مگه من مر._ده ام ...
لبمو گز._یدم ...
_ خدا نکنه ...زبونتو گاز بگیر ...
تو ثانیه ای نباشی من هم زنده نیستم ....


محمد نفس تندی کشید و گفت : چرا تو اون مسیر بودی ؟‌
یکم‌ مکث کردم و گفتم‌: چطور با خبر شدی ؟
_ زنگ‌ زدم گوشیت دهبار اخر پرستارا جواب دادن‌...
تو میدونی من چطوری تا اینجا اومدم ...میدونی چطوری رسیدم ...
پرواز کردم تا بتونم ببینمت ...
_ پس چرا الان اخمویی ...فکر کن میومدی میدیدی مر._ده ام ...حنا.._زه امو میدید ...
دستشو روی دهنم گزاشت ...
_ خدا نکنه ...من جز تو کی رو دارم زهرا ...تو نباشی دیگه به امید کی ساعتمو نگاه کنم تا برسم خونه ...
اشکم‌ روی دستش چکید ...
جلوتر اومد مشخص بود قانع نشده اما جوری تظاهر کرد که تموم‌ شده ...
سرمو نوازش کرد ...
_ فردا میریم خونه ...
_ نمیخوام بمونم محمد برو رضایت بده بریم خونه ...
_نمیشه زهرا ...
_ اگه تو بخوای میشه ...من دیگه تحمل ندارم ...دلم خونه امو میخواد ....کلاس دارم با_ید برگردم سرکارم‌...
با اخم نگاهم کرد ...
_ بس کن ...دیگه قرار نیست بری سرکار ...
از تعجب نگاهش میکردم‌...اون موقع برای بحث مناسب نبود و سکوت کردم‌...
محمد برام ابمیوه تو لیوان ریخت چقدر هم بهم چسبید و دلم انگار خنک میشد ...
محمد با محبت نگاهم کرد ....
_ نتونستم بدون تو برم تو خونه ...اونجا رو فقط با تو دوست دازم‌...
_ سمیرا کجاست ؟‌
_ خونه ما بود دیشب صبح رفته سرکار با یه وکیل صحبت کردم و قراره شکایت نامه امو تنظیم کنیم...
_ محمد از خیر اون خونه بگذر ...
_ بخوامم نمیتونم چون اون خونه است که تمام سرما._یه منه ....اونجا نباشه دیگه چیزی ندارم ...
_ خدا کمکت کنه ...
سرمو تو دست گرفت ...به سیـ.ـ..._نه اش فشرد و گفت : زود خوب شو ...
لبهاشو نزدیک گوشم اورد ...
_ زود خوب شو میخوام بابا بشم‌...
لبمو گز._یدم ...
با خنده ارومتر گفت : چیه تعجب کردی ...
_ نه ولی شو._که شدم ...
دستشو رو پام کشید و گفت : حالا شو._ک برات مونده ...


محمد که کنارم بود هیچ غمی نمیتونست از پا درم بیاره ...
وای از اونشب مگه صبح میشد ...
خورشید مگه بالا میومد ‌...
دهبار از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم ...
شب بود ولی همه جا شلوغ بود چقدر بیمار زیاد بود ...
هوا نم نم روشن میشد ...
چشمم به گوشی بود بالاخره هشت بود که زنگ زدم ...
محمد خواب الو جواب داد ...
_ جانم ...؟
_ نمیای دنبا_لم ؟‌
خمیازه کشید و گفت : جلو بیمارستان تو ماشینم ...اینجا خوابیدم ...
لبخند رو لبهام نشست ...
_ قربونت بشم ...
_ داری گریه میکنی ؟
_ اره ...بخاطر بودنته که گریه میکنم ...
دم دمای ظهر بود که مرخص شدم ...
میدونستم محمد پو_ل نداره که هز._ینه های بیمارستان رو تسویه کنه ....تو ماشین نشستم بدون چا_درم چقدر معذب میشدم...
محمد میخواست حرکت کنه که پرسیدم‌...
_ محمد پو_ل بیمارستان رو دادی ؟‌
_ نه پس ندادم و اونا هم اجازه دادن تو رو بیارم ...
_ اخه پو_ل داشتی ؟‌
نیم نگاهی بهم انداخت ...
_ نخیر خانم‌ قر...ض گرفتم‌...
خجالت زده سرمو پایین انداختم‌...
انگار متوجه شد که گفت : فدای سرت ...مغازه رو بفـ....روشم دست و بالم باز میشه ....
درب کوچه رو برام باز کرد داخل که رفتم همه جا اب و جارو شده بود ...
بوی غذا میومد ...
متعجب به محمد نگاه میکردم که سمیرا از اتاق بیرون اومد و گفت : خوش اومدی ...
جلو اومد صورتمو بو_سید ‌..
_ اخیش عزیزم اومدی ...
رو به محمد چرخید ...
_ من دیگه میرم سرکار ...
میخواست جلو بره محمد رو ببو._سه که یهو به خودش اومد و گفت : وای حواسم نبود ...
با عجله بند کفششو بست و بیرون رفت ...
محمد کمک کرد رفتم داخل برام رختخواب پهن کرده بود تا دراز بکـ...ـشم‌...
چقدر تازه قدر اون خونه رو میدونستم ...


من که ادم خوابیدن نبودم ...
لباسهامو بردم تا توی اتاق کناری بزارم ...
درب رو که باز کردم وارد شدم ...
دوتا رختخواب کنار هم پهن بود و جالبتر اینجا بود که متکا و پتوی محمد تو یکی از رختخواب ها بود ...
چشم هام چیزی رو که میدید نمیخواست باور کنه ...
محمد پشت سرم اومد داخل درب رو بست و گفت : میخوای تو این اتاق بمونی برم بخاری برقی بیارم ؟
جوابی بهش ندادم ...
خودش چرخید و با دیدن رخت خواب ها گفت : سمیرا مگه مهمون داشته؟
انقدر حو._نسرد بود که منم حرفی نزدم ...
ادمی نبودم که د_رد یجا نگهم داره ...
محمد ناراحتی منو که دید جلوتر اومد کنارم نشست ...
دستشو لای موهام برد و گفت : میخوای بری حموم‌ کمکت میکنم ...
_ نه حوصله ندارم ...
_ تو که اصرار داشتی بیای خونه اینم خونه ...
_ اره ...
_ چی شده زهرا از وقتی اومدی ناراحتی ؟‌
سرمو بلند کردم خیره بهش بودم و گفتم : اون رختخواب ها برای کیه ؟‌
_ من واقعا نمیدونم ...امروز هادی زنگ‌زد فردا میام دنبا_ل سمیرا ...
_ چه عجب یادشون افتاد دختری هم دارن ...
متکا رو جلو کشیدم ودراز کشیدم ...
محمد پشت سرم دراز کشید و گفت: تو ماشین نتونستم بخوابم ....و دیگه چیزی نگفت ...
خوابش برده بود ...
سه روز جلو میرفت و دستم‌ گاهی د_رد داشت ....
سمیرا رو قرار بود بیان دنبا_لش....
عادت به بی احترامی به مهمون نداشتم اما باهاش سرد رفتار میکردم و دست خودمم نبود ...
محمد سرکار بود و تنها تو خونه بودم‌...
ناهارمو خوردم و با همون یه دست همه جا رو برق انداختم ...
تو نظافت و تمیزی به مامانم رفته بودم‌...
چقدر اون روزها دلم براشون تنگ شده بود ...
برای مهدی داداشم ...
خبر نداشتم که قراره اون روز اونطور سوپـ....رایز بشم...
صدای تلفنم از اتاق میومد با عجله دویدم ...دلم میخواست محمد باشه ‌..
اما خانم جعفری بود مادر منشی مون ...


خانم جعفری پشت خط بود ...
_ سلام خانم‌ جعفری جان ...
_ سلام عزیزم خدا بد نده امروز فرصت شد بهت زنگ بزنم ...
_ ممنون فعلا که بهترم ...
_ ا_خ از تو...هر چی سنگه ما_ل پای لـ....نگه ...خونه ای ؟
_ بله ...دیگه خدا خواسته اتفاقی بوده که افتاده ...
_ ادرس بفرست میام اونجا ...
خیلی خوشحال شدم چای و میوه رو اماده کردم و چشم انتظار بودم‌...
به محمد خبر دادم که یوقت سر ز..ده نیاد و خانم جعفری معذب نشه ...
یکساعتی گذشته بود که صدای زنگ‌ درب اومد ...
رفتم سراغ درب و درب رو که باز کردم جا خوردم‌...
خانم جعفری و استاد بودن ...
یه دسته گل و یه جعبه شیرینی دست استاد بود ...
زبونم بند اومده بود تصورم نمیکردم استاد اومده باشه ...
مخصوصا حالا که میدونست من شوهر دارم ...
به ناچار دعوتشون کردم داخل ...
خانم جعفری از بافت خونه خیلی خوشش اومد و همونجا تو حیاط گفت : مثل بهشت میمونه ...
ولی استاد کلمه ای حرف نمیزد ...
وارد اتاق که شدن برای ریختن چای پناه بردم به اشپزخونه ...
قلبم تند تند میزد و تا خواستم چای بریزم ...
خانم جعفری اومد کنارم ...
خودش چای ریخت و گفت : تو زحمت نکش ...جرا تنهایی کسی پیشت نیست ؟
_ نه محمد سرکاره ...
_ تو تعطیلات هم سرکاره ؟‌
_ کارشون ربطی به تعطیلات نداره ...چرا نگفتین استاد هم میاد ...؟‌
شونه هاشو بالا انداخت و گفت : فکر نمیکردم مهم باشه ...دخترم رفته مسافرت با دوستهاش ولی حالتو خیلی پرسید ...
اون خبر نداشت که استاد چه حرف هایی بهم زده بود...
کنار هم نشستیم ...
استاد نگاهی به خونه انداخت و گفت : چقدر ساده است ...اون خونه تون رو که دیدم تصور کردم کاخ نشین هستین ...
حق با اون بود اون خونه مثل یه قصر بود ...
ا_هی کشیدم و گفتم : قسمت اینطور بوده ...

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarechadori
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه hyzqf چیست?