دختر چادری 12 - اینفو
طالع بینی

دختر چادری 12

جلوی کوچه ای بودم که اونجا بزرگ شده بودم‌...
کودکی و نوجوانیم اونجا رقم خورده بود ...
با یه اندوه فراوون‌ نگاه میکردم با یه حس
غربت با یه چیزی که از🌱ارم‌ میداد ...محمد پیاده شد و رفت سمت دربشون‌...
هر قدمی که نزدیکتر میشد قلب من محکمتر میزد ...
دستشو روی زنگ‌ درب گزاشت و صدای اشناش تو گوشم پیچید ...
طولی نکشید که اقامو دیدم‌....تو چهارچوب در بود ...
دستشو جلو اورد دست محمد رو فشرد ...
فقط میتونستم از اون فاصله لب حو_نی کنم ...
اقام دعوتش کرد داخل که محمد به من اشاره کرد ...
نگاه اقام که به من افتاد هر دو به هم خیره موندیم ...
اونو نمیدونم اما من اون روزی جلو چشم هام بود که بی پناه بودم و پناهم نداد ...
چقدر سنگدل و کینه ای شده بودم‌...
خجالت ز._ده سرشو پایین انداخت ...
یه چیزهایی به محمد داد و محمد به سمتم اومد ....
اقام سرشم بلند نمیکرد فقط به زمین و اون اسفالت های کنده شده جلوی دربشون خیره بود ...
محمد سوار که شد ...
_ چرا نمیومدی جلو ...اون پدرته ...من فقط قدر پدر و مادرمو میدونم ...من میدونم چقدر پدر و مادر عزیز هستن ...
_ الان نمیتونم ...
_ پس کی قراره دستشو بگیری ...اگه الان نری بعدا بد_رد نمیخوره ...
دستمو تکون داد نگاهش کنم ...
به صورتش خیره شدم‌...
_ تو خودت الان مادری میدونی چقدر سخته ...اونا محبور بودن ...
صدامو صاف کردم ...
_ اقام چی بهت داد؟
برگه هارو داخل داشبورد گزاشت ...
_ شکایت نامه و برگه های بیمارستان میخواد از مجید شکایت کنه ...
پوزخندی زدم ...
_ تازه فهمیده اون چطور آدمیه ...میخواستن منم به ز._ور بفرستن خونه اونا ...
تا الان مر..._ده بودم‌...
یا شده بودم کلـ....ـفت خونه اش ...
محمد استارت نزد و گفت : الان بهترین موقع است بیا بریم پیششون اونا به دلجویی نیاز دارن ...
من دنبا🌱ل مقصر نیستم اما اونا برای خودشون غروری دارن اونا بزرگترن ...
بغضمو فـ....ـرو خوردم ...
_ من غرور ندارم من نیاز به دلجویی نداشتم ...
یکبارم نشد زنگ بزنن حالمو بپرسن ...
_ الان موقع گله کردن نیست ...پیاده شو بزار ببینن چقدر تو دلت بزرگ و مهربون ‌...
به اصرار محمد پیاده شدم ...
پاهام سست بودن ...
محمد دستمو گرفت و یه خورده تنقلات و شکلات خر🌱ید تا دست خالی نباشیم ...
دوباره صدای بلبلی زنگ‌ درب بود ...
اقام خودش اومد جلوی درب ...
درب رو نیمه باز کرده بود که منو دید ...
سرشو پایین انداخت و جای من سلام داد ...
منی که تا اون لحظه خودمو محـ...ـکم میدیدم ...سیلی از اشک هامو حس کردم و اغـ.ـ...ـوش گرم اقامو ...
محـ..ـکم بغـ..ـل گرفته بودمش و ضـ.🌱جه میزدم ...
اقام مرد به اون سن و سال اشک هاش شونه هامو خـ....ـیس میکرد ...
دستی پشتم کشید و گفت : از روت شرمنده ام ...
از نگاهت شرمنده ام ...
من با تو چیکار کردم ...
انگار همه گوش به زنگ‌ بودن که بلافاصله مامان با صورت کـ..🌱بود بیرون اومد ...
روسری سرش نبود و اولین بار بود میدیدم بدون روسری اومده حیاط ...
زهره تو ایوان ایستاده بود و با صورتی که نمیشد از جای باد و کـ..🌱بودی تشخیصش داد نگاهم میکرد ....
محمد رو به اقام گفت: اجازه هست بیایم داخل ...
اقام کنار کشید و بین خنده و گریه هاش گفت : چرا که نه ...خونه خودتونه ...
پامو داخل که گزاشتم تمام اون روزها از جلوی چشم هام گذشت ....تمام اون اتفاقات نحـ...ـس و غمگین ...
اقام کنارم قدم برمیداشت ...
اون خونه دیگه صفای قبل رو نداشت ...اون خونه دیگه مثل قبل پر از خوشی نبود ....
انگار دیوارهای اون خونه هم فرق کرده بود ...
همه چیز برام تازگی داشت ...هیچ کدوممون حرف نمیزدیم‌...
تو پذیرایی نشستیم ...
فرش های مامان نو بودن و مبلمانش تغییر کرده بود ...چطور دلش اومده بود اونی که حتی یه قاشق به من نداده بود ...
مهدی مرد شده بود و حالا دیگه سیبیل هاشم در اومده بود ...
کنار محمد نشستم ...‌استر🌱سمو حس میکرد و گفت : نفس عمیق بکش ...
زهره تو استانه در نشست ...چا🌱درشو دورش پیچیده بود و به قدری لاغر شده بود که انگار یه دختر بجه بود ....
محمد اون سکوت رو شکست ...
_ فردا با_ید خودتون هم تشریف بیارین ...پزشکی قا🌱نونی باید مدارک پزشگیتون رو تایید کته ...
صدای پر از سو🌱ز زهره بود ...
_ طلا🌱قمو میده اگه بفهمه من رفتم پا🌱سگاه ...
اقام انگشتشوروی بینی اش گزاشت ...
_ هیس ...تمام این مشکلات و بدبختی ها از شما بوده ...از تو و مادرت ...
نمیبینی یجای سالم رو تـ🌱نت نیست زن که گرفته ...بجه اتو که گرفته دیگه باید چه بلایی سرت بیاره ...
مامان سینی چای رو روی میز گزاشت و گفت: اقا محمد شما به د🌱ادمون برس ...چا🌱در سر کرده بود ...چا🌱در رو روی صورتش کشید و گریه کنان ادامه داد ...
_ خو🌱نمون رو تو شیشه کرده ...
بهش نگاه کردم شاید وقتش نبود اما زبونم باز شد ...
_شما که مدام از کمالات و بزرگیشون میگفتین ...اقا از اول اسمش برداشته نمیشد ...
زهره نا🌱له کنان جلوتر اومد ...
_ ا🌱ه تو منو داغون کرد ...ا🌱هت زندگیمو زیر و رو کرد ‌...
برام استر🌱س سم بود و خودمو اروم جلوه میدادم و زیاد به خودم فشار نمیاوررم ...
_ چه ا🌱هی زهره من چی تو زندگیم کم دارم‌...
امروز فردا به عنوان استاد دانشگاه اونم رسمی میرم پای تدریس ...خونه خوب ...شوهر خوب ...زندگی اروم چیزی کم ندارم ...دستمو رو ر🌱ان پای محمد گزاشتم‌...
_ این مرد برای من همه چیزه ...بعد خدا خدای دوم من اینه ...


محمد با دلگرمی دستمو فشـ..ـرد و گفت : الان برای این حرفها مناسب نیست ...بهتره گذشت کنید ...من تا جایی که بتونم کمکتون میکنم اما خودتونم با🌱ید بیاین ...
پرونده اتون پیچیده نیست با شاهدا و پزشک قا🌱نونی خیلی راحت بر. 🌱نده شمایید ...
میدونم دنبا🌱ل د🌱یه و این چیزا نیستین اما باید یکم محـ...ـکم باشین جلوشون ‌...
اقام استکان چای منو جلوم گزاشت و گفت : شبی که زهرا بدنیا اومد همیشه یادمه اونشب این خونه رو خر🌱یدم‌...
هیچ پو🌱لی نداشتم ولی یهو جور شد ...اون روز فهمیدم این وختر با همشون فرق داره ...
بهت افتخار میکنم هم به خودت هم به انتخاب شوهرت ...
ساعت از وقت ناهار هم گذشته بود ...خیلی حس گرسنگی داشتم ....
نگاهم به گاز افتاد قابلمه مامان روش بود ...
یه بوهایی میومد و دلم ضعف میرفت ...
دست خودم نبود دلم میخواست از اون چیزی که تو قابلمه است بخورم ...
مهدی اومد درست اون سمتم نشست ...
انگشت هاشو بین انگشت های دستم گزاشت و گفت : هیچ چی مثل تو نمیشه ابجی ....
چای تو اون خونه یه عطر و طعم دیگه ای داشت ...
لبهام میلر🌱زید و چایمو میخوردم گرماشو حس نمیکردم ولی برام دلچسب بود ...
هنوز حرفهای اقام تموم نشده بود که انگار یکی درب رو با لـ....🌱گد و مـ...🌱شت میز🌱د ...
تر🌱سیدم واقعا من تر🌱س ورم داشت ...
از زندگی ارومم یهو اومده بودم‌تو اون دعوا ....
اقام بیشتر از من تر🌱سید و به مامان نگاه میکرد ...
زهره رو دیدم که بدو بدو رفت تو اتاق و درب رو هم قفل کرد ....
محمد رو به من گفت: کسی بود جلو نیای ...
منظورشو فهمیدم تر🌱سید به بجه امون اسیـ.🌱ب بخوره ...
محمد به سمت درب حیاط رفت و چقدر خودمو لهـ.🌱نت کر🌱دم که اوردمش داخل ...


حدسم درست بود مجید بود ...انگار فهمیده بود اقام میخواد شکایت کنه ازش ...
عر🌱بده میزد ...
_ حو. 🌱نتون رو به شیشه میـ...کـ._نم‌...حالا پشت این دامادت مخفی شدی ....
محمد جدی بهش برخورد کرد ...
_ اینجا جای دا🌱د و فر🌱یاد نیست برو تا زنگ‌ نز🌱دم بیان دستگیرت کنن ...
مجید رو از پشت پنجره میدیدم ...عـ...صبی بود ولی با دید
ن محمد تر🌱سیده بود ...
محمد به بیرون درب هلش داد و گفت : تو دادگا🌱ه میبینین همو ...
مجید کلافه بود ‌‌.‌..
_ زهره زنده ات نمیزارم ...
زهره قلم پاهاتو میشکـ...نم بری دادگا🌱ه ...
سیاهت میکنم ...
مامان دوید تو حیاط از بودن محمد حس قدرت میکرد ...
_ تو غلط میکنی ...ما ادمت کردیم ...
گوشم پر بود از اون حرف هاشون ...
تو اون شلوغی رفتم سمت گاز تو قابلمه ماگارانی بود ...
مهدی کنارم بود ....
_ میخوری؟‌
ناخونک زدم و گفتم: اره خیلی دلم میخواد ...
مجید که رفت اقام‌ داخل اومد ...
نگاهش به من افتاد و گفت : سفره رو پهن‌کنید ....
محمد دیگه داخل نیومد ...
_ ما دیگه با🌱ید بریم ...من عجله ای رفتم دنبا🌱ل زری کار دارم ...
اقام دستهاشو بهم ما🌱لید ...
_ زهرا بمونه شما هم شام بیا اینجا ...
همشون روبروی محمد بودن و با چشم هاشون التما🌱سش میکردن ....کیفمو از رو مبل برداشتم ...
همونطور که بیرون میرفتم گفتم: من ثانیه ای بدون محمد جایی نمیمونم ...
عصر اموزشگاه کلاس دارم ...
فاصله انقدر بینمون غریبگـ...ـی انداخته بود که نمیتونستم بمونم ...
یه ساندویچ دوتایی خوردیم و راهی خونه شدم‌...
محمد تا دم خونه منو رسوند و رفت ...
پیاده میشدم که با شیـ.ـ...ـطنت گفت : مراقب پسرم باش ...
ابرومو بالا دادم ...
_ پسرم ؟‌
_ بله اون پسر منه ...
هر دو خندیدیم و محمد رفت ...


انگار وقتی فهمیدم باردارم به همه چیز هم حساس شده بودم‌...
یه دوش گرفتم و از تو یخچال غدا بیرون اوردم بازم گرسنه بودم‌....
ولی طعم اون ماکارانی رو بیشتر میپسندیدم ...
خونه رو مرتب کردم کلاسهام کنسل شده بودن ...
مانتو و مقنعه امو اتو زدم ...
تو اون خونه دیگه تنها نبودم‌...حسش میکردم کوچولومو ...
اون وقت روز محمد نمیومد خونه ...
رفتم طبقه پایین کلی خر🌱ید کرده بود ...
دستهاش پر بود ...
صورتشو جلو اورد...
_ بو🌱سم کن خستگیم تموم بشه ...
_ من قربون خستگیهات ...صورتشو بو🌱سیدم ...
_ چقدر خر🌱ید گردی ؟
همه رو داخل اشپزخونه گزاشت ...مجید دوباره رفته جلو در خونه اقات تهد🌱یدشون کرده ...منم گفتم بیان اینجا بمونن تا حکم جلب مجید رو بگیریم‌...
چشم هامودرشت کردم ...
_ چیکار کردی ؟
_ چرا تعجب میکنی خوب چیکار میتونستم بکنم اونا از من کمک خواستن ....
محمد لپمو کشید ...
_ اخم‌ نکن‌ دیگه ...
جلوتر رفتم خیلی وقت بود درست و حسابی بغـ...ل نگرفته بودمش ...
اون روزها مدام گرفتار کلاس بودم‌...
دستهامو قاب صورتش کردم ..
_ من هنوز نتونستم باهاشون کنار بیام ...
_ مگه میشه اونا خانواده توان ...
_ نچ ...خانواده من تویی ...
دستمو رو شکمم کشیدم‌...
_ خانواده من این بجه است ...
محمد یاد گرفتم و زمان یادم‌ داد فراموش گنم‌...
_ حق داری اما مهم نیست ...باید کمک کنی ...خواهرت رو برده خونه اش ...
_ زهره باز رفته با اون مرد زندگی کنه ؟‌
_ اره برای همینم میان اینجا تا یکم خیالشون راحت باشه ...
تو که قرار نیست بهشون بی احترامی کنی ؟‌
_ محمد من اصلا بلدم بی احترامی کنم؟...یادت نره من زنی رو تو خونه ام‌ نگه داشتم‌ که عاشق شوهرم بوده ...
اخمی کرد ...
_ خدا یه شوهر خوب قسمتش کنه ...


محمد کمک میکرد وسایل رو جابجا کنیم ...
دل و دماغی نداشتم ...
بالاخره میومدن و باید کنارشون میموندم ...
محمد تو پذیرایی بود ...تکه های مرغ رو سرخ میکردم ...
پنحره رو باز کردم و کنارش ایستادم‌...
به بارون نم نم خیره بودم و گاهی اسمون میغر.ید ...
با صدای محمد به خودم اومدم ...
دستشو روی شونه انم گزاشت و گفت : غدات نسو🌱زه خانمم ...
یهو به خودم اومدم ...کاملا فراموش کرده بودم ...
با عجله مرغ هارو برداشتم و پلو رو دم گزاشتم ...
استر🌱س داشتم انگار قرار بود مهمون غریبه برامون بیاد ...
محمد سرش تو برگه های اقام بود و گفت : فکر کنم جدا از د🌱یه دوسال هم براش زند🌱ان ببرن ...
لبه مبل نشستم دستمو لابه لای موهاش بردم ...
_ چه فایده ای داره وقتی زهره ول کنش نیست ...
سرشو بلند کرد و گفت : دوستش داره ...
_ این دوست داشتن نیست ...زن دوم گرفته هر کار دوست داره میکنه این چه مدل دوست داشتنیه ...
با شیـ.ـ...ـطنت دستمو کشید افتادم رو پاهاش ...
گر🌱دنمو گاز گرفت و گفت : خودت جاش بودی منو ول میکردی ؟‌
_ اره ولی قبلش یا تو رو کـ.ـ...🌱شته بودم یا اون زن رو ...
چشم هاشو درشت کرد ...
_ خدا رحم کنه بهم ...
_ بله اقا مراقب خودت باش ...
دستشو تو لباسم برد شـ...ـکمم رو لمـ..ـس کنان گفت : دلم میخواد زود شکمت بزرگ‌ بشه ...ببینم چه شکلی قراره بشی ...
خنده ام گرفت ...دکمه های بلوزش رو دونه دونه باز کردم رو لباسش لک بود اما اون فکر دیگه ای کرد و گفت: شیـ.ـ...ـطون شدیا ...
گوشش رو کشیدم ...
_ میخوام لباسشویی رو روشن کنم ...
با خنده پیراهنشو در اوردم و روی مبل انداختم ...
سرشو جلو اورد شکمم رو بو🌱سید و اروم اروم‌ سرشو بالا میاورد ...
موهاشو چـ.ـ...ـنگی ز..دم که صدای ایفون درب بلند شد ...
تصویر اقام بود ....اومده بودن‌...
محمد همون پیراهنو تـ.ـ...ـنش کرد ...
رو بهم چرخید و گفت : زری باهاشون مهربون باش ...


اقام و مامان اومده بودن‌...
مهدی جلوتر از اونا اومد داخل ...سوتی زد و گفت : چه خونه قشنگی ...
صورتمو بو🌱سید و گفت : فکر میکردم هنوز همون خونه قبلی هستین ...
ساکشو زمین گزاشت و به سمت داخل رفت ...
پلی استیشن اورده بود ...
مامانم چا_درشو قاب صورتش گرفته بود ...جعبه شیرینی رو از اقام گرفتم و دعوتشون کردم داخل ...
هردو به اطراف نگاه میکردن ...
محمد کنارشون نشست و من برای پذیرایی رفتم‌...
اقام اروم صحبت میکرد اما گوش های من تی🌱ز بودن ...
_ یوقت مزاحم نباشیم اقا محمد ...
_ شما پدر منی شرمنده ام نکنید ...
_ من شرمنده ام از شما ...از دختر خودم از پا🌱ره ت🌱نم ...
امروز جاش و مقامش از هممون بالاتره اما من بی وجدان به خونه ام راهش ندادم ...
با سینی چای وارد پذیرایی شدم‌...
مهدی داشت بازیشو به تلویزیون وصل میکزد و هنوز تو عالم بجگی هاش بود ...
محمد کنترل رو بهش داد و برای پذیرایی کمک‌ کرد ...
هنوز باهاشون راحت نبودم‌...
منی که با اونا بزرگ‌ شده بودم حالا انقدر ازشون رور بودم‌...
اونشب بعد شام براشون تو اتاق رختخواب انداختیم‌...
مهدی میخواست رو تخـ.ـت ما بخوابه و منم دلش رو نشکستم ...
من و محمد تو اتاق کوچیکه خوابیدیم‌...
محمد برای اون اتاق نقشه هاداشت و میخواد اونجا رو اتاق بجه ها کنه ...
اونشب صبحش هم متفاووت بود ...
داشتم چایی دم میکردم که زنگ درب خورد ...
هنوز همه خواب بودن ‌..
از ایفون‌ نگاهی انداختم‌...
یه زن و مرد غریبه بودن‌...
خیلی استر..س داشتن خیلی ناراحت بودن ...
تر...سیدم جواب بدم‌...
رفتم‌ سراغ محمد ...
با عجله تکونش دادم‌...
_ محمد بیدار شو ...
چشم هاشو باز کرد نگاهم کرد ...
_ یکی جلو در ببین کیه ...
محمد تو جا نشست هنوز گیج خواب بود ...
محمد لباسشو تـ.ـ..ـنش کرد اومد پایین ...
اون روزها واقعا چخبر بود ...
درب رو که باز کرد منم‌ دنبا🌱لش رفتم جلوی در ...
زن رو که دید گفت : شمایین خوش اومدین این وقت روز ...
زن گریه کنان گفت: تو کجایی اقا محمد ...
_ چی شده ؟‌
اون مرد برام اشنا بود ...
یجا دیده بودمش ...همونطور که فکر میکردم کجا دیدمش ...
لب باز کرد و گفت: بجه های برادرت مر🌱دن ...
چقدر راحت به زبون اورد ...
چه شوخی مزخرفی بود ...
بجه های سپیده مر🌱دن ...مگه میشد ...
من انقدر گیج شده بودم که نفهمیدم چی شد ...محمد فقط رفت و من مات و حیران نگاهش میکردم‌...
محمد رفت و من موندم و هزارتا دلشوره ...
اقام از من بیشتر دلشوره داشت و نمیدونستم چیکار کنم‌...
ناچار به سمیرا زنگ‌ زدم ...
مامانم‌ معروف بود به خرافاتی بودن و تو گوش اقام میگفت از پا قدم اوناست ...
سمیرا با گریه جواب داد ...
_ بله ؟‌
_ سلام سمیرا چرا گریه میکنی ؟‌
_ گریه د_رد ماست ...مگه خبر نیاوردن ...مگه نگفتن چی شده ؟‌
_ نه چی شده ؟‌
سمیرا نمیتونست حتی صحبت کنه دیگه مطمئن شدم درست بوده خبر ...
بین هق هق هاش گفت: اون پسر مگه چند سا🌱لش بوده ...صدبار گفتم سپیده نکـ..ـن اما حالیش نبود ...برای بجه یازده ساله موتور خر🌱یده بود ...
پسر سپیده با موتورش تصادف کرده بود و مر🌱ده بود ...
به همون سادگی مر🌱ده بود ‌...
من که دیگه حتی نمیتونستم چیزی بخورم ‌..انقدر خبرش برام سنگین بود که زیر شـ.ـ...ـکمم د🌱رد رو حس کردم ....اون د🌱رد برای من اشنا بود ...
اون د🌱رد رو یکبار دیگه تجربه کرده بودم ...همون موقع که به لطف سپیده انگار سق_🌱ط کرده بودم ...
حالت تهوع هم بهم رو اورده بود ‌...
دل د_ردم‌ شد🌱ید تر میشد و تر🌱سیده بودم‌...
از نبودن اون بجه واقعا میتر🌱سیدم‌...
چ🌱نگی به چا_در مامان انداختم و ...
نتونستم چیزی بگم فقط حـ....ـیییع کشیدم و خ از پاچه شـ...ـلوارم پایین ریخت ...


اون خ ریزی نمیزاشت چیزی تو ر🌱حمم بمونه ...
با ا🌱لتماس به مامان میگفتم‌ امبولانس خبر کنه ...
اما اقام خودش منو رسوند اورژانس بیمارستان ...
د🌱رد بدی بود و داشتم انگار زا🌱یمان میکردم‌...
بین اون همه خوشی بازم دیوار ارزوهام فـ....ـرو ریخته بود ...
میدونستم بجه ام نمیمونه اما ا🌱لتماس میکردم کمکم کنن ...
بهم سرم زدم و امپو🌱ل تا شد....ت خ ریزی کم‌ بشه و برم سونوگرافی ....اون راه ها برام اشنا بود قبلا رفته بودمش ...
محمد نبود ...ولی اگه هم بود کاری از دست کسی بر نمیومد ...
مامان دستی به موهای خیـ.ـ....ـس عر....قم کشید و گفت : خوب میشی ...
_ خوب نمیشم‌...داره بجه ام سق🌱ط میشه ...
مامان تازه فهمید و لبش رو گز🌱ید ...
_ خاک به سرم تو حا🌱مله بودی ...
نتونستم‌ جوابش رو بدم و فقط گریه میکردم‌...
برای سونوگرافی رفتیم ...مامان از کنارم تکون نمیخورد ...
دکتر سونوگرافی نگاهی که انداخت گفت : سق🌱ط کردین...
قلبم نمیرد و حس خـ...فگـ....ی داشتم‌...
خسته بودم از اون دنیا از اون همه نامردیش ...
مامان بالا سرم گریه کنان گفت : عیب نداره جونت سلامت باشه ...
دکتر دستمال رو به دستم داد...
_ احتمالا یکیش سق🌱ط شده ...یه سا_ک بارداری هم داره سق🌱ط میشه ...اما اون دوتا جاشون خیلی خوبه استراحت مطلق تا یک هفته و استفاده دا🌱رو میتونه اوضاعت رو بهتر کنه ...
من که انگار کر شده بودم ...
دوتا دیگه بجه بود یکی هم داشت س🌱قط میشد ...
مگه میشد ...
دکتر با خنده گفت: چند قلو باردار بودین ...خداروشکر ‌کن اون دوتا بالایی هیچیشون نمیشه ...
میخندیدم گریه میکردم و میخندیدم‌...
بهم امپو🌱ل و شیاف ز🌱دن ...
خ ریزیم قطع شده بود و دکتر میگفت دلیل سق🌱طم تر🌱سیدن بوده ‌...
واقعا از خبر مر🌱گ پسر میلاد و سپیده تر🌱سیده بودم‌...
چند ساعتی که گذشت برگشتیم خونه ...تازه یادم افتاد به محمد زنگ نزدم‌...
شمارشو گرفتم ...


محمد به یا عالمه غصه تو صداش جواب داد ...
_ جانم زهرا ...
بغضمو فـ....ـرو خوردم‌...
_ کجایی محمدم ؟‌
_ دارم میام خونه ...بیمارستان بودم بعدش رفتم خونه مادرم دارم میام ...
_ محمد حالش چطور بود ؟‌
لر...زش تو صداش رو حس کردم ...
_ مر🌱ده ...تموم کرده ...
میام دنبا🌱لت بریم اونجا ...
انگار همه مکافات ها یجا میومد سمت ما ...
محمد خیلی زود رسید ...
منو روی مبل که دید دراز کشیدم انگار حس کرد یچیزی شده و بی خبره ...
اقام رفته بود سرکار و من و مامان بودیم ...
مهدی هم رفته بود مدرسه ‌..
محمد اب د🌱هنشو با تر🌱س قورت داد ...
دستمو براش دراز کردم‌...مامان خجالت میکشید و رفت تو اشپزخونه ‌...محمد لبه مبل نشست و گفت : چی شده ؟
لبخند تلخی زدم و به برگه های سونوگرافی اشاره کردم‌...
با دقت خوند و گفت : حا🌱مله ای دوقلو ؟‌
با سر گفتم : اره ...دوتاشم سق🌱ط شد ‌..
سرشو خـ...ـم‌ کرد ...
_ یعنی چی؟‌
براش توضیح دادم چه اتفاقی افتاد وقتی رفت ...
با لبختد تلخی موهامو نوازش کرد و گفت : خداروشکر خودت سالمی ...
ریز خندید ...
_ یهو دوتا بجه ...
_ اول چهارتا بودن ...
سرشو خـ...ـم کرد به سرم تکیه داد ...
اشکهاش رو صورتم‌ میریخت ...
_ پا🌱ره تنم ...پسر میلاد مر🌱ده ‌‌.سپیده احمق مصبب مر🌱گ‌ اون بجه است ...
_ کاش نمیمرـ...د ...
_ این میدونی چندمین دا🌱غ منه ...دیگه تحمل ندارم دیگه شونه هام نمیکشه زهرا ‌..کاش منم بمـ.ـ...ـیرم ...
_ اگه تو بمـ.ـ....ـیری من و دونا بجه هاتم میمیـ.ــ...ریم دیگه ...
با اومدن مامان محمد ازم فاصله گرفت...خودشو مرتب کرد و گفت : مامان شما مراقب زهرا باش ....من لباس بپوشم با_ید برم...
_ چشم‌...تسلیت میگم‌ اقا محمد ‌...
_ ممنون خدا بجه هاتون رو نگه دار باشه ...
محمد رفت تا پیراهن مشکیشو بپوشه دنبا🌱لش رفتم ...
سرشو به کمد تکیه داده بود و شونه های ورزیده اش میلر🌱زید ...
جلوتر رفتم‌...پوستش براق بود ...دستی روی عضلات بازوش کشیدم ...
متوجه من شد به سمتم چرخید و گفت: تویی زهرا ...
دستهامو براش باز کردم‌...بدون معطلی تو بغـ...ـلم اومد و گفت : زهرا جاش رو چطوری پر کنم ...
زهرا اون مر....ده رفته ...
من بعد مامان تازه سرپا شده بودم‌...
_ هیس ...اروم‌ باش ...
ولی دا🌱غش خیلی بزرگ بود ...
محمد اونو مثل بجه اش دوست داشت ...هر ماه از حقوقش یه قسمتی رو به اون دوتا بجه
میداد ...
موهاشو نوازش کردم‌...
_ ببخشید نمیتونم‌ باهات بیام‌.‌‌..دکتر گفت باید استراحت کنم‌...
_ تو مراقب خودت باش و دوتا بجه هام ...
_ چشم‌...توام مراقب خودت باش ...
بدرقه اش که کردم‌ رفت ...مامان خونه رو مرتب کرد و برخلاف میلم برام رختخواب پهن کرد و پله هارو ممنوع کرد بالا برم‌...
تو جا دراز کشیده بودم‌...
مامان بالا سرم نشست و گفت : دنیا خیلی کوچیکه مگه نه ...
فکرشم‌ نمیکردم یه روز پناه بیارم به خونه تو...من در حقت مادری نکردم اما شوهر تو در حقمون مردونگـ....ـی کرد ...
پتو رو روی شـ...ـکمم کشیدم و خندیدم‌...
_ اون روزها هیچ کسی منو باور نداشت ...الانم از سر ا🌱جبار که باورم دارین ...
_ میدونم ...حق داری ....مامان اشک هاشو با گونه روسریش پاک کرد ...
_ زهره بدبخته ...خیلی بدبختی میکشه ...
_ منم اگه ز...ن عباس میشدم مثل اون میشدم ...اون فقط میخواست بدبختی هاشو منم حس کنم ...
منم اون روزها رو تجربه کنم ...
_ تو حق داشتی تو انتخابت درست بود ما ظاهر اونا رو دیدیم ....مجید خیلی اذ🌱یتمون کرد...
اون بلایی نمونده که سرمون نیاورده باشه ...
_ خودتون خواستین ...


مامان نا🌱له میکرد و من فقط گوش میدادم ...
مر🌱گ پسر سپیده د🌱ردناکترین چیز برای ما رو رقم میزد ...
اونشب نتونستم برم و فردا به اصرار خودم با ماشین برای خاک سپاری رفتم‌...
حالم بهتر بود و دا🌱روها بهترم کرده بودن ...
باورم نمیشد اون همون سپیده است ...
موهاش تو یه شب سفید شده بود ...فقط گریه میکرد و ح🌱یییع میکشید ‌...
چقدر دا_غ اولاد دیدن سخت بود ...
مامان کنارم بود ...صورتشو زیر چا_در مشکیش مخفی کرده بود ...
من عادت کرده بودم رو پای خودم بایستم و از پس خودم بر بیام‌...
کنار محمد ایستادم ...
بهش تسلیت میگفتن و محمد سر تکون میداد ...
سپیده خودشو روی قـ...ـ🌱بر انداخته بود و شیون میکرد ...
کاش اون روز وجود نداشت ...اون روز برای هممون تلخ بود ...
حتی منی که هیچ خاطره شیرینی با سپیده نداشتم اون روز دلم براش میسو🌱خت ...
هر از گاهی به من نگاه میکرد و مدام بی حال تو بغل فاطی خانم میوفتاد ...
بعد از خاکسپاری همه برگشتن خونه فرح خانم ....
پاییز و برگ های زرد چقدر اونجا رو دلگیر کرده بود ....پامو که داخل گزاشتم غم بزرگشو حس کردم‌....اون خونه منو یاد اون روزهای تلخی میندانخت که چشیده بودم‌...
روزهایی که محمد رو داشتم اما کنارم نبود ...
وارد پذیرایی شدیم ...
دور هم نشسته بودن مهمون های غریبه رفته بودن و فقط خودمونی ها بودیم‌...
مامان همراه بابا برگشت خونه ما ...
سمیرا پذیرایی میکرد و تا چشمش به من افتاد لبخندی زد ...
از شـ....دت گریه چشم هاش کاسه خ بود ...
برای خوردن چیزی رفتم اشپزخونه ...محمد از بیروم ناهار سفارش داده بود تا برسه ضعف کردم‌...
تو یخچال پی چیزی بودم اما هیچ چیزی نداشتن ...
مگه میشد یه روزی اون یخچال پر بود از همه چیز ...وحالا هیچ چیزی نداشت ...
سمیرا از پشت سرم اومد داخل ...
به سمتش که چرخیدم ...


سمیرا با پوزخندی جلوتر اومد ...
_ فکر کردی سپیده تو ناز و نعمت بوده ...نه زهرا جان اون روزها به لطف محمد این خونه پر برکت بود ...
ا_هی کشید و ادامه داد ...
_ بجه نازنینش پر پر شد ...
با بغض دستمو دراز کردم دستشو بین دست گرفتم ...خیلی شکسته دیده میشد ...
دستمو محـ...ـکم فشرد ...
_ بهت حسادت میکردم‌ نمیتونم دروغ بگم امروز دیدم خدا چطور تقا🌱ص گنا🌱ه سپیده رو داد ...
جلوتر رفتم ...
_ به جون محمد قسم من خیلی وقته بخشیدمش ...محمد داغون شد اون اون پسر رو مثل پسرش دوست داشت ...
_ میدونم‌...من بهتر از هرکسی محمد رو میشناسم ....شاید دلخور بشی اما بهتر از تو حتی ...
خیلی وقته میخوام باهات حرف بزنم ...
صندلی رو عقب کشید اشاره کرد بنشینم و گفت : محمد گفت که فارغ التحصیل شدی ...استاد شدی؟!
لبخند رو لبهام نشست ...
_ نه هنوز ولی هفته دیگه اولین کلاسمه ...
_ محمد بهت افتخار میکنه ...وقتی نگاهت میکنه همه عالم رو تو چشم های تو میبینه ...
_ ممنون از تو و تعریفت تو دختر خوش قلبی هستی ...
_ نه ...منم اشتباهاتی داشتم‌...
یک ماهی هست که نامزد شدم ...از سر عشق نبوده اما هر چی بوده از سر زندگی ...برام دعا کن زهرا منم خوشبخت بشم ...
_ چقدر خوب خبر نداشتم‌...
_ اره یهویی شد ...فکر نکنم بتونم تا اخر عمرم مجرد بمونم بالاخره باید یه روزی زندگی کنم‌ بجه دار بشم ...
_ وای خیلی خوشحال شدم ...
بغل گرفتمش و فشردمش ...
سمیرا پشتمو نوازش کرد ...
یه چیزی رو میخواست به زبون بیاره و مردد بود و بالاخره گفت : تو به من پناه دادی ...
با اینکه من با نقشه اومدم خونه ات...
اومدم تا محمد رو گمراه کنم ...
اومدم تا تلا🌱فی اون عشق خاموشمو در بیارم‌...
قطره های اشکش روی گونه اش میریخت ...
_ ولی تو بهترین زنی بودی که دیدم‌...
تو پاکی و خوش قلب ...خدا هم برای قلب بزرگته که محمد رو قسمتت کرد ...
این عشق قشنگ‌ رو قسمتت کرد ...


سمیرا سرشو ازم گرفت و نگاهشو دز🌱دید و گفت : من هر روز صبح موقع رفتن به سرکار محمد رو میبو🌱سیدم ...
به عمد جای رژ رو صورتش میزاشتم ...میخواستم‌ تو دلت شـ...ـک رو رشد بدی خودتو و زندگیتو خراب کنی ....اما تو محکمتر بودی و قوی تر ...
انگار عشقت خیلی خاص بود ...
اون جمله ها برام تعجب اور نبود ...من میدونستم و به روش نیاورده بودم ...
سمیرا پیشم اعتراف کرد و حلالیت میخواست ...
از ته دلم نه ولی حلالش کردم ...
شکمم گرسنه بود و صدا میداد ...
سمیرا بین گریه خنده اش گرفت ...
_ ببخشید بزار برات خرما بیارم ...
ظرف خرما رو جلوی روم گزاشت و منم تا تونستم خوردم ...
دقیق نگاهم میکرد و کنجکاو پرسید ...
_ بارداری ؟‌
_ از کجا فهمیدی؟‌
_ از اشتهات ...معلومه تو ادم اینجور خوردن نیستی ...
_ اره ...خدا بهمون تو اوج این همه مشکلات یه چیزی داده که باورم نمیشه ...
_ خوشحالم برات ...
محمد سرشو اورد داخل اشپزخونه ...دنبا🌱ل من میگشت ...
_ اجازه هست ؟‌
لبخندی زدم ...
_ بله ...چرا نباشه ...جلوتر اومد و گفت: سمیرا نگفته بودی شوهر کردی؟‌ این این همه خواستگار توام چشم بازار رو کور کردی ...
سمیرا ریز ریز خندید ...
_ میدونستم اینو میگی ...نگاه به قیافه ساده اش نکن ادم حسابی ...
_ من نگفتم ادم حسابی نیست ...
منم کنجکاو و مشتاق شدم شوهرشو ببینم‌...
سمیرا بیرون میرفت تا به استقبال شوهرش بره ...
تو چهارچوب به سمتم چرخید و گفت : خدا بهتر از ما میبینه ...
بهش لبخند زدم و رفت ...
محمد جلوتر اومد دستشو جلو اورد موهامو از کنار صورتم زیر شالم فـ....ـرو کرد و گفت : برو خونه برات ماشین بگیرم ؟
_ نمیخوام تنهات بزارم ...
_ منم اینجا کاری ندارم ‌‌...یکی دوساعت دیگه میام خونه ...
دستشو نوازش کردم‌...
_ محمد خودتو اذ🌱یت نکن ...
سرشو تکون داد و ...


محمد با یه اندوهی ا_هی کشید و گفت : چه بلایی سر خونه من اومد سر خانواده ام ...
میلاد که رفت همه چیز رو با خودش برد ..
_ محمد افسوس خوردن خوبه اما به اندازه ...
دستمو بالا گرفت پشتشو بو🌱سید و گفت : تو که هستی بازم دلم قر🌱صه به بودنت ...
زهرا تو خلوتم هزاربار اون روز رو مرور میکنم که اومدی تو پارک دنبا🌱لم ...
اون روز رو هزا بار از خدا تشکر کردم ...
_ ما الان خانواده امون چهار نفره شده ...ما خوشبختیم با تمام سختی و مشگلات خوشبختیم ...
_ بلند شو برو خونه استراحت کن ...
به سمت درب میرفتم که سپیده با نا🌱له گفت: زهرا نرو ...
بمون ببین چطور دلم میسو🌱زه ...بمون ببین چطور جیگرم اتیش گرفته ...
با اشک چشم و اون همه استر...س بازم ممکن بود اتفاقی بیوفته ...
دستشو فشـ..ـردم و گفتم : خدا بهت صبر بده دیگه منتظر نموندم و بیرون رفتم ...
اون خونه جایی برای نفس کشیدن نداشت ...
وارد خونه خودم که شدم تازه ارامش رو حس کردم‌...
نفس عمیقی کشیدم و بوی قورمه سبزی دیوونم کرد ...
مامام نماز می‌خوند و بادیدنم گفت: اومدی میخواستم بهت زنگ بزنم اما شمارتو نداشتم ...
زیر لب به خودم گفتم: مادرم حتی یکیارم به تلفنم زنگ‌ نزده ...
شش ساله تقریبا گوشی موبایل دارم و مامان یکبارم زنگ‌ نزده .....
با عجله بلند شد برام غذا کشید ...
_ ببخشید رفتم سر وقت یخچالت مهدی گرسنه میشه تند تند ...
اقاتم‌ به موقع ناهار نخوره کلافه میشه ...
_ راحت باش ...اینجا خونه دخترته ...
با کنایه گفتم و رفتم لباس عوض کردم‌...
دلواپس محمد بودم تا بیاد ....اون روزها هم جلو میرفت و دا🌱غ اون بجه کمرنگ تر میشد ...
بجه تو شـ...ـکمم محکمتر میشد و داشت جاشو محکم میکرد ...
چشم انتظارش بودم‌...
چشم انتظار شنیدن صدای قلبشون ...
اون یک هفته جوری جلو رفت که خیلی تلخ بود ...
دکتر سونوگرافی کرد و وضعیت هر دوتا جنینم عالی بود ...
اما راه رفتن و کار کردن زیاد رو ممنوع کرده بود ...مامان و بابا خیلی معـ..ـذب بودن و برگشتن خونه شون چون دوباره مجید بی وجدان زهره رو زد🌱ه و راهی خونه اقام کرد بود ...
تو آینه به خودم نگاهی انداختم ...
اولین روز تدریسم بود تو دانشگاه ...
یکم استر..س داشتم ...
یه لقمه نون و پنیر خوردم و راهی شدم ...
محمد گفته بود کار داره و تنها باید میرفتم‌...
از شیشه ماشین به بیرون نگاه میکردم‌...کاش تو همچین روزی کنارم بود ...خیلی بهش احتیاج داشتم ...
نزدیک دانشگاه پیاده شدم‌...
گوشیم زنگ‌ میخورد از لابه لای وسایل تو کیفم بیرون کشیدمش خانم جعفری بود ...
گوشی رو زیر گوشم گزاشتم ....
_ سلام خانم‌جعفری ...
_ سلام زهرا جان وای دختر خیلی خوشحالم خیلی خوشحالم امروز میری برای تدریس ...شدی استاد با این سن کمت ...من میدونستم تو موفق میشی ...
_ ممنون خانم جعفری بله جلوی درب دانشگاهم ...
_ خیلی خوشحال شدم‌...میدونم شاید نخوای ولی گوشی رو میشه بدم به استاد توحید ؟
_ نه خواهش میکنم ...
_ باشه عزیزم برو موفق باشی ...
تلفنمو تو کیفم انداختم و پا گزاشتم به سمت هدف زندگیم ...به سمت رویایی که ارزوم بود ...
با نفس عمیق و اعتماد به نفس ...
بادی تو غبغب انداختم از غرور و خوشحالی ...
دستمو روی شکمم کشیدم ...
_ شماها خوش قدم هستین ...امروز شماها شریک شادی من و ارزوی منید ‌...
این ارزو تبدیل به واقعیت شد ...
دوساعت کلاس داشتم ...تجربه ام تو تدریس متو تبدیل به یه استاد خبره کرده بود ...
فکرشم‌ نمیکردم یه روزی اونطور بدرخشم‌...
تمام اون دوساعت گاه گاه بغض میکردم و باورم نمیشد ...
حالا به اونجایی که همه باور نداشتن رسیده بودم‌...
کلاسم تموم شد و اجازه دادم‌ برن ...
نزدیک چهل تا دانشجو داشتم ...
واقعا انرژیمو گرفت ...
اخرین نفری که بیرون رفت نفس عمیقی کشیدم و پیشونیمو از عر...ق پاک کردم‌...
با اینکه تو همچین روزی تنها بودم اما خوب تونسته بودم از پسش بر بیام‌...
کیفمو روی دوشم انداختم ...دستمو رو دستگیره گزاشتم و فشردم‌...
درب که باز شد ...
صدای کف زدن دست ها اول منو تر....سوند ...
محمد با یه دسته گل بزرگ صدتا گل رز کنار هم روبروم بود ...
اون این روز رو پیش بینی کرده بود و گفته بود اینطور به استقبالم میاد ...
خانم جعفری ...استاد توحید ...‌حتی پدر و مادرمم بودن ...چندتا از شاگردهای سابق اموزشگاه ...
بغضم تر...کید و نتونستم‌ جلوی اشک هامو بگیرم‌....
محمد سرمو به سیـ.ـ...نه اش فشرد و بو...سه ای به سرم زد و گفت : بهت افتخار میکنم‌...
دسته گل رو به دستم داد و رو به بقیه گفت : با افتخار میگم‌ ایشون همسر ...همدم‌...دوست ...پدر و مادر ...و تمام نداشته های منه ...
چه لحظه قشنگی بود ...
چه سو...پرایز خوبی ...اشکهامو پاک کردم و گفتم : محمد تو که گفتی کار داری ؟ فکر کردم اصلا برات مهم نیست ...
با اخم گفت : بهت گفته بودم همچین روزی پشت این در وایمیستم و تا بیرون بیای صدتا گل به پات میریزم ...
بابا دستمو فـ..ـشرد و جعبه شیرینی رو بین بقیه تعارف میکرد ....
خجالت زده گفتم : خجالتم دادین بیاین بریم ...
تا جلوی دانشگاه هنوز تو شو....ک بودم ...
مامان هنوزم دلش سفت بود وفقط یه لبخند زد ...
اسناد توحید جلوتر اومد...
نمیخواستم تو صورتش نگاه کنم‌...
یکم من و من کرد و گفت : اگه میشه چند کلمه با خانم احمدی تنها صحبت کنم ...
محمد پشتمو نوازش کرد و گفت: ما میریم سمت ماشین ها شما هم بیاین ...
خواست بره که رو پاشنه پا چرخید و یکبار دیگه سرمو بو...سید ‌‌‌...
_ بهت افتخار میکنم ...
محمد یکبار دیگه سرمو بو...سید و رفت ...
استاد توحید کتشو مرتب کرد و گفت : بالاخره موفق شدی ...
نمیدونی چقدر خوشحالم ...درسته اونطور که من میخواستم نشد اما ارزششو داشت ...
تو دختر خوب ...فهمیده و با خدایی هستی همون خدات کمکت کرد ...
خیلی ها ارزوشونه جای تو باشن ...اما من آرزوم بود جای اون مرد باشم‌....
با انگشت محمد رو که دور میشد نشون داد ...
_ اون مرد خوشبختیه ...اون خیلی خوش شا..نسه ...
_ استاد توحید از اینکه زحمت کشیدین تا اینجا اومدین خیلی ممنونم‌...واقعا خوشحال شدم‌...
اما یچیزهایی هست هیچ وقت تمومی نداره ...
درست مثل عشق من نسبت به محمد ...باور میکنید هر روز به یه دلیل بیشتر عاشقش میشم‌...
هر روز که بیدار میشم بیشتر از قبل دوستش دارم ...
اون‌ مرد برای من همه چیزه ...
_ خوش بحالش ...بهت تبریک میگم‌...استاد جوان ...
_ چه لقب خوبی استاد جوان ...امیدوارم بتونم از عهده اش بر بیام ...
_ تو موفق میشی من ضما..._نت توست ...
یه شاخه از گل هارو بیرون کشیدم به سمتش گرفتم ...
_ بابت اون زحماتتون تشکر میکنم ...به ساعد دستم اشاره کنان گفتم‌: و بابت این یادگاری ...
سرشو تکون داد و گل رو از دستم گرفت ...
_ ممنونم ....
راه من از همونجا از استاد جدا شد ...
محمد تمام مسیر حرف میزد و من به ادم ها خیره بودم‌...
به خوشبختی که خودم براش تلاش کرده بودم‌...
به اون روزهایی که یه مسیر رو پیاده میرفتم دانشگاه تا کرا._یه کمتری خر._ج کنم‌...
به اون روزهایی که سطل برنج خالی بود و فقط اندازه یه نفر میشد غذا پخت ...
اون روز گرسنه خوابیدم و به محمد دروغ گفتم که قبل اومدنش شام خوردم‌...
اون روزها رو چشیدم تا به اون جا رسیدم ...


محمد تدارک ناهار دیده بود دور هم ناهار خوردیم و کلی خندیدیم ...
زهره اونجا نبود و نیومده بود ...
رویی نداشت بخواد باهام رو در رو بشه ...
مامان یکم مکث کرد و گفت : اقا محمد دادگا..ه ما چی میشه ؟
محمد قاشق خالیشو زمین گزاشت و گفت : طول میکشه اما حـ.ـکم دستگیری مجید صادر شده ...
بابا صلواتی فرستاد و گفت: خدا رو شکر ...
_ برای طلا🌱ق زهره هم باید صبر کنه ...تعداد مهر...یه اش اونقدری نیست که اصلا بخواد بگیره ...
اقام شرمنده گفت : من میخواستم حداقل صدتا سکه بندازم اما خودش نزاشت ...گفت یدونه باشه بهتره ...
من هر چی بلا سرم اومد از ندونم کاری همون زهره بود ...
_ الان دیگه نمیشه کاری کرد فقط صبر کنید ...اگه بتونید حضانت بجه اشو بگیرین خوبه ...
صدای ایفون در بود ‌..مهدی رفت و بعد از جواب دادن گفت : زری مهمون داری ؟‌
با چشم هام پرسیدم : کیه ؟‌
وای که صداش جلوتر از خودش بود ...
اکرم اومد داخل و گفت : بازم دیر رسیدم‌...
برام شکلات خر🌱یده بود و برای تبریک اومده بود ...
پسرش یه پا وروجک بود و از همه جا سر در میاورد ...
اکرم محکم‌ بغلم گرفت و گفت: خانم‌ مبارکه ...
_ ممنونم ...
_ حالا چی هست ؟‌
تعجب کردم و گفتم : استاد دانشگاه دیگه ...
_ نه بابا اونو نمیگم ...اونو که معلوم بود میشی ...بجه اتو میگم‌...خیلی خوشحال شدم‌...
_ اخ ...هنوز معلوم نیست ....اومد سر سفره و گفت: وای خیلی دایی خوشحالم‌...
شوهرم شب میاد اینجا ...میخواست خودش به خانم معلم تبریک بگه ...
اقام لقمه اشو قورت داد و گفت: معلم چیه دخترم استاد شده ...
چه کلمه قشنگی استاد...
محمد به روم لبخند زد و چقدر دلچسب بود اون لبخندهاش ...
اون بودنش ...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarechadori
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه yqxel چیست?