خانوم1 - اینفو
طالع بینی

خانوم1

 

وقتی به دنیا آمدم بهار بود.

در اتاق گوشواره همان ساختمان بزرگی که وسط باغ خانه مان قرار داشت در محله ای که به اسم پدر و پدربزرگم معروف بود، آمیرزا یحیی در پشت بام اذان خواند با صدای بلند، مادرم از درد بیهوش شد.

ماما ژانت قابله ارمنی که زنهای دربار همه دوران زایمان را زیر نظر او بودند بند نافم را برید.

دکتر فوریه حکیم دربار هم در کلاه فرنگی نشسته بود و قهوه میخورد تا اگر لازم شد وارد کار شود.

لزومی پیش نیآمد، زایمان راحت و طبیعی بود.

ساعتی بعد خبر به دنیا آمدنم را با سیم تلغراف سفارت به پاریس فرستادند، پدرم آنجا بود.

اما خبر را به شابابا پدربزرگم دادند، مظفرالدین شاه پدر مادر من بود و در آن زمان برای سیاحت و معالجه در فرنگ به سر می برد.

بعدها برایم گفتند که شاه به محض رسیدن تلغراف تهران، پدرم را خواست و به او مژده داد.

در همان جا شیرینی گرداندند.

شابابا که خود را آماده می کرد تا مهندس ایفل سازنده برج ایفل را به حضور بپذیرد، دستور داد این متن را برای کاخ سلطنتی تهران تلغراف کنند.

این کاغذ برگ اول دفتر زندگی من است.

 

《 نواب عليه عصمت السلطنه.

همین الآن تلغراف رسید که صاحب دختری شده ای. انشاالله خانومی خواهد شد.

مبارک است. چشم ما هم روشن شد.

پنج سکه امپریال به خان مرحمت فرمودیم.

آسید احمد می گوید در شب شش سوره نسا را موقع نماز مغرب و عشا در گوشش بخوانند خوب است و شگون دارد.

در مملکت پاریس.

جمادی الثانی ۱۳۱۶》

 

از همان موقع مادرم و دیگران من را خانوم صدا کردند.

بعدها به همین اسم سجل و تذكره سفر گرفتم.

قرار بود وقتی بزرگ شدم شابابا لقبی مرحمت بفرمایند اما روزگار نگذاشت.

 

پیش از من، مادرم پسری به دنیا آورده بود که دو ماهی بیشتر نماند.

بعد از من هم دیگر فرزندی نیاورد.

نه برادری و نه خواهری.

اما تنها نبودم، از اولین روزهایی که به خاطرم مانده دور و برم شلوغ بود.

دایه ام دو دختر داشت هم سن و سال من، خاله خانم سرجهازی مادرم هم دو دختر داشت.

رقیه و زینب کمی از من بزرگتر بودند.

جز اینها در دوران کودکی هفت هشت دختر و پسر از اعضای خانه، نوکر و كلفتها با من بودند.

گرچه مونس و همدمم شاهزاده خانمها به حساب می آمدند، دخترهای شابابا و نوه های دیگر او که دختر خاله ها و دختردایی هایم می شدند.


مکتب خانه مان هم در نظرم هست که در یکی از اتاقهای بیرونی بود.
آقا سید زین العابدین که شال سبزی بر کمر می بست و ترکه کوتاهی در دست داشت روی تخته پوستی می نشست ما دخترها یک طرف و پسرها طرف دیگر اتاق می نشستیم و کتابها را روی زمین میگذاشتیم و مشق هم در همان حال می نوشتیم، فرق ما دخترها با پسرهای مکتب این بود که ظهر برای ناهار و نماز به اندرونی می رفتیم و یک ساعت بعد دوباره خودمان را می رساندیم.

من در حسرت اسب سواری بودم و نمیدانستم که چرا پسرهای هم سن و سال من اسب سوار می شوند و هر کدام اسبی دارند اما من وقتی از مکتب می رفتم تازه باید از خاله خانم یا دایه گلدوزی و آشپزی و خانه داری یاد می گرفتم.

در آن بچگی جمله ای که مدام مادرم و دایه و دیگران می گفتند برایم بی معنی بود.
نمی دانستم چرا این کارها برای یک دختر قبیح است، میل موذی و آزاردهنده ای در وجودم بود که بازیهائی را بکنم که همگی معتقد بودند فقط مخصوص پسرهاست.

با این همه سرگرمی های مخصوص ما هم کم نبود.
عروسک فرنگی ها، زیور و کشور پنبه ای که دایه چندین دست لباس برای آنها
دوخته بود.

روزهای خوش حمام که برای من و مادرم قروق می شد و گاهی از صبح تا عصر طول می کشید و در آن رقص و آواز و مسخرگی مروارید کنیز سیاه مادرم همیشگی بود.

انورالملوک که صیغه شاه شهید - ناصرالدین شاه - بود وقتی صدای خود را در خزینه سر میداد، هوش از همه می ربود.
تازه قصه هایش از حرم پدربزرگ مادرم خود حکایتی داشت که همه شانس شنیدن آن را نداشتند.

پنجدری بزرگ خانه ما با ارسی های بلند وقتی آفتاب در آن پهن میشد صدها رنگ داشت که از قابهای ریز پنجره می گرفت و از شیشه های رنگی آن.
زیر آن نورهای رنگین بساط بازی کودکانه ام با همبازیهائی باز میشد که همه از من فرمان می بردند.

در بازیهایمان نیز همیشه من ملكه بودم و فرمان میدادم، طلعت و ماه سلطان دخترهای دایه ، ندیمه هایم بودند.

مگر نه آن که عزت الملوک هم ندیم مادر بود و بعد از مادرم، مهم ترین شخصیت اندرونی.

هرچه جستجو می کنم در خاطرات کودکیم پدر حضور ندارد.

او را همه خان صدا می کردند. همیشه نبود اما حضورش احساس می شد، شبها در رختخوابی که مروارید در پنجدری پهن می کرد، کاسه آبی که روی آن تنظیفی پهن می شد و تابستانها یخ قالبي درون آن از زیر تنظيف بیرون می زد.
در ردیف خمره هایی که در پاشیر چیده شده بود همه مواظب بودند چون اینها متعلق به خان بود...
طرف دیگر کوزه های ترشی و قرابه های شربت و سکنجبين.
حتی در حیاط خلوت قرق خانم سلطان ، که ما چه روزها در آنجا به تماشا می نشستیم و همیشه بوی مست کننده ای در فضایش بود اتاقی مخصوص پدرم بود.

در اتاقها و حیاط نقلی خانم سلطان بوی سبزی هایی که پهن شده بود تا آفتاب خشکشان کند، بوی گردو که گونی گونی از باغ شمیران می رسید و نوکرها چند روزی آن را با گزلیک می شکافتند و دستهایشان برای تمام سال سیاه می ماند و بعد پهن می شد روی ملحفه ای سفید یا در کیسه های نخ کش حبس می شدند یا در هاون سنگی کنار حیاط خلوت کوبیده برای فسنجان خورش مورد علاقه پدرم.

خانم سلطان هم انباردار خانه بود و هم مسئول تدارک زمستان و پائيز.

وقتی رب میجوشاند تمام خانه را بوی گس گوجه فرنگی پر می کرد و در دیگ های بزرگ روی هیزم گوجه های له شده می جوشید و قلوب قلوب میکرد.

وقتی بار آلبالو می رسید قسمتی خشکانده می شد، قسمتی دیگر هسته هایش را بیرون می کشیدند برای مربا - و باز ظرف مخصوص خان جدا بود و سینی های بزرگ که جوشانده آلبالو در آن سرانده می شد برای لواشک و این یکی را همه میدانستند برای من است.

این ها تدارک شب چره های زمستانی بود که روی کرسی گذاشته می شد، یا حلوا و شله زردی که نذر من بود و شیرینی هایی که روز قبل از میهمانی های مادر پخته می شد با بوی خوش هل و زعفران.

تازه در پاشیر - که اختیار آن هم با خانم سلطان بود و کسی بدون اجازه او حق نداشت از پله های تاریک و همیشه خنک آن پائین برود همه چیز پیدا می شد از خربزه و گلابی و سیب شمیران و قندک تا کلوچه هایی که در دیگ های دربسته بود.

خوب یاد دارم زمستانی را که مریض بودم، با تب سنگین، در رختخواب افتاده بودم.

حکیم فرنگی شابابا آمده بود و کنار بخاری دیواری پنجدری روی یک صندلی نشسته بود به مادرم میگفت شاخ زاده کانوم - نای خندیدن نداشتم وگرنه باید ریسه می رفتم و با دیدن او یاد انورالملوک می افتادم که در حمام ادایش را در می آورد .
گرد تلخی به تجویز او ساعت به ساعت می خوردم.

شبی که تبم بالا رفت و به هذیان افتادم، نزهت السلطنه خاله کوچکم کنار رختخوابم بود مادرم اشک می ریخت و با تسبیح درازش ورد گرفته بود.
دایه امن يجيب می خواند.
حتی خان هم آمد، با آن قد بلند و چکمه براق، بالاپوش خز.
صبح با صدای پاروهایی بیدار شدم که داشتند برف باغ را می روبیدند.
گرد تلخ حکیم فرنگی اثر کرده بود با جوشانده خانم سلطان و دعاهای مادرم...
ظهر آفتاب پهن شده بود روی برفها، گنجشگ های سرمازده دانه هایی را که دایه برایشان ریخته بود نوک می زدند و صدای بق بقوی کبوترهای زیر شیروانی می آمد.

داشت حالم خوب می شد لحاف و تشک ها را بردند، در اتاق ها را باز گذاشتند که بوی تب و بیماری بیرون برود.

دایه اسپند می گرداند و دود آن را با دست می راند به صورتم .
خانم سلطان تخم مرغ آورده بود برای دفع چشم زخم و یکی یکی اسم فامیل و اطرافیان را می آورد و بر تخم مرغ با ذغال ضربدری میزد تا بالاخره چشم حسود ترکید و کسی به من نگفت که او چه کسی بود.

شب که اصرار کردم دایه گفت یکی از خاله هایت.
نزهت السلطنه را مطمئن بودم که نیست، این خاله کوچولو، روح و جان من بود.

خاله های بزرگم با من و مادر خوب بودند گرچه هیچ کدام چشم دیدن همدیگر را نداشتند، بیشتر به خاطر شوهرهایشان.

یکی زن فرمانفرما بود که شاهزاده و متمول زمان ما بود.
یکی زن عین الدوله که داماد عزیز کرده شابابا بود.

عین الدوله صدراعظم مملکت بود - دایه میگفت وزیر دست راست است و فرمانفرما وزیر دست چپ، خانم سلطان به آنها می گفت شمس وزیر و قمر وزیر .

فردای روزی که از رختخواب بلند شدم خاله بزرگم همسر عین الدوله برای عیادت آمد ، عین الدوله پسر نداشت.

اما خاله دیگرم، زن فرمانفرما، چهار تا پسر داشت.
این خاله همیشه افسرده بود و یک بار شنیدم که به مادرم میگفت بهتر که خان وارد حکومت نمی شود.
پولتیک پدر و مادر ندارد.
این را که چرا خاله عزت السلطنه همیشه غمگین بود.
بزرگترها می دانستند اما کسی به ما کوچکترها نمیگفت تا سالها بعد از زبان برادرش شنیدم.

یک خاله دیگر هم داشتم فخرالدوله ، اما هرچقدر مادر مظلوم و بی دست و پا بود، این خاله با کفایت و مردمدار بود و برعکس هرچه پدرم متظاهر و پر سروصدا بود، آقای امین الدوله شوهر این خاله بی دست و پا و مطیع همسرش بود.

شش ساله بودم که رقیه دختر خاله را برای پسر یکی از مباشران پدرم شیرینی خوردند.

از آن روز رفتار رقیه عوض شد، کمتر در بازیهای ما شرکت می کرد، نامه هایی برای آقا کمال مینوشت و نامه هایی دریافت می کرد.

رقیه فقط یک سال از من بزرگتر بوده یعنی من هم به همین زودی باید شیرینی
خورده می شدم.
گفته بودند دو سال دیگر رقیه را عقد هم میکنند.
از تصور چنین وضعی برای خودم نگران می شدم.
اولین کسی که نامش در محفل زنانه پیش آمد پسرخاله ام فیروز میرزا فرمانفرما بود.
او را با آن قیافه عصا قورت داده و کمی موذی و تودار از بچگی دیده بودم، مثل آدم بزرگها راه می رفت و همیشه کتابی زیر بغل داشت...
خیلی زود موضوع فیروز میرزا از یادها رفت.
شابابا فرمانفرما را تبعید کرد و خاله ام هم با بچه هایش به کربلا رفتند .

اول بار همان موقع شنیدم که عزت السلطنه نوه میرزا تقی خان است که همه از او به احترام یاد می کردند.

می گفتند اول شخص مملکت بوده و می خواسته ایران را مثل یوروپ کند اما ناصرالدین شاه او را کشته، این را آسید زین العابدین می گفت.

اما شاهزاده خانم ها به او بد می گفتند و دور از چشم خاله ام تعریف می کردند که میرزا تقی خان شاگرد آشپز بوده و به صدارت رسیده و به ولینعمت خود خیانت کرده.

نزهت السلطنه خاله کوچکم خوب از همه چیز خبر داشت، برایم گفت این حرفها بیخود است و میرزا تقی خان را به تحریک انگلیسیها و مهد عليا مادرشاه کشته اند و دخترش عزت الدوله تا زنده بود از دایی خود که شاه شهید باشد بد میگفت، به همین خاطر هم مورد غضب بود و مدتی طولانی با دو بچه اش که یکی همین خاله ام بود در یکی از قصرها زندانی بوده است .
به همین جهت خاله عزت السلطنه هم همیشه افسرده بود.

وقتی معلوم شد که شوهرش فرمانفرما به عراق عرب رفته، گفته بود این سرنوشت ماست از موقعی که امیرکبیر را کشتند ما سر آرام بر بستر نگذاشته ایم و این زیر سر انگلیسی هاست، مادر و مادربزرگم هم روی خوش ندیدند.

وقتی اول بار نزهت السلطنه، با کمی مسخرگی خبر داد که مادرم و ملکه جهان همسر ولیعهد صحبت از شیرینی خوردن من برای اعتضاد خاقان پسر بزرگ ولیعهد کرده اند باورم نشد.

اعتضاد خاقان از یک زن صیغه بود و مادرم احمد میرزا را دوست داشت که پسر بزرگ ولیعهد از ملکه جهان بود و می گفتند روزی شاه می شود.
احمد میرزا یکی دو سال از من بزرگتر بود و در بازیهای دوران بچگی خیلی او را دیده بودم.
او چاق و تنبل بود و خیلی مهربان.
همه ما دخترها از او زرنگ تر بودیم.
اما از همان بچگی همه مواظبش بودند و با آن که حکیمها قدغن کرده بودند که غذا نخورد و حرکت داشته باشد ولی دائم برایش لقمه می گرفتند و شیرینی در دهانش می گذاشتند.

احمد میرزا با ادب و ظریف بود و برای هر کار از مادرم اجازه می خواست.
می گفت اجازه می فرمائید خاله خانوم. اما مادرم عمه او بود.

در آن بچگی نمی دانستم که مادر و خاله های دیگرم چقدر از محمدعلی میرزا ولیعهد پسر بزرگ شابابا متنفرند و در عوض همسر او ملکه جهان از همه شاهزاده خانمها با مادرم نزدیک تر و مهربانتر بود.
این دو تا دخترعمو جانشان برای هم در می رفت و من چه می دانستم که سرنوشتم به آن مهربانی و محبتی وابسته است که بین آن دو زن جاری بود.
شابابا همیشه مریض و بی حال بود.
بیشتر وقتش را با ما بچه ها میگذراند، اصلا خودش یک بچه بود با سبیل کلفت و لباسهای رسمی.

اصلا آدم بزرگها را خیلی جدی نمی گرفت. آدم بزرگهای دریخانه از این که می دیدند شابابا وقتش را با ما بچه ها می گذراند عصبانی بودند.

وقتی آنها را می دیدیم که ساعتها در باغ و داخل تالار، ردیف، کنار هم و دست به سینه ایستاده اند و حرکات ما را نگاه می کنند خوشحال میشدیم.

به من و نزهت بیش از همه توجه داشت، نزهت السلطنه که از همان بچگی این لقب را داشت، دختر شابابا بود.

سالها بعد فهمیدم همان روزها که شاه، وقتش را به بازی با ما می گذراند، در مملکت خیلی خبرها بود.
انقلاب مشروطيت.
وقتی اهمیت آن روزها را فهمیدم، از آنهمه بی خیالی شاه بدم آمد، اما در آن بچگی، بهترین روزها، همان روزهای بازی در کاخ گلستان، عشرت آباد، الماسیه و نارنجستان بود، وقتی غروبها سوارکالسکه می شدیم تا به خانه برگردیم دلمان شاد و دستهایمان پر بود.
گاهی یواشکی گوشواره ای، سینه ریزی یا انگشتری به من می داد و سفارش می کرد که بدهم به مادر و بگویم برایم کنار بگذارد.
کاری که مادرم را خوشحال می کرد و همیشه میگفت خدا سایه قبله عالم را از سر ما کم نکند و می پرسید دست شابابا را بوسیدی.

پدرم از اشراف قدیمی بود.
دامادهای دیگر شابابا مثل عین الدوله و فرمانفرما وزیر و حاکم بودند ولی پدرم جز به شکار و قمار و خوشگذرانی هیچ کاری نداشت.

و در هر فرصت با گفتن ناسزایی به شابابا، مادر را به گریه می انداخت.
مادرم در آن خانه بزرگ زندانی یا اسیر محترمی بود.
در ظاهر پدر جرئت نداشت بر سر مادرم هوو بیآورد .
خانه ما بی روح ترین و غم انگیزترین و ساکت ترین خانه ای بود که میدیدم.
خیلی زود فهمیدم که این سردی و غمگینی به علت حضور پدر است ورنه وقتی به سفر می رفت، مادرم با برپا کردن میهمانی های زنانه مجلل و عيد عمر و مولودی و مبعث، شادی را به خانه می آورد.

شنیده بودم که پدر هزینه باخت های بزرگش را در قمار از فروش جواهرات و املاک مادر می پردازد و همیشه آن را به زور از وی می گیرد و مادر از ترس آبروریزی همیشه در پایان دعواها کوتاه می آمد.
دایه می گفت که آقا بزرگ از شاه هم ثروتمندتر بوده، ولی همه آن ثروت را پدر و عموهایم به باد داده اند.
کودکیم پر است از خاطره نگاه های نگران مادر که از پشت ارسی های پنجدری حیاط خانه را می پائید.
با بودن پدر در خانه، او همیشه نگران بود و آرام نداشت...
تا پدر از پله ها بالا می آمد که به طرف پنجدری بیاید، نوکر و كلفتها هر کدام خود را به سوراخی میکشاندند.
دایه من را در اتاق گوشواره ساختمان سرگرم می کرد، مگر آن که پدر صدایم کرده باشد.
پنجدری، محل حکومت مادر، در خاطره من با صدها رنگ نقش بسته، شبها مروارید با پوست سیاه و لچک سفید رنگش رختخواب مادر را در وسط قالی پهن می کرد.
تشک بزرگی با لحاف ساتن صورتی و مادر بیشتر شبها در آن رختخواب تنها می خوابید.

پدرم در عمارت کلاه فرنگی زندگی خود را داشت، شبها دیر می آمد و یا با داشتن میهمان تا پاسی از شب بساط ساز و ضرب و قمار در کلاه فرنگی برپا بود.
در این شبها مادر، در پنجدری کتابی می خواند و یا خود را به گلدوزی سرگرم می کرد، عزت الملوک نديمه اش تا دیروقت در کنارش بود.

مروارید ، گیس های بافته مادر را شانه میکرد و قربان صدقه او می رفت و وصف زیبائی شاهزاده خانم را می گفت.

مادر همیشه چارقدی بر سر داشت که به سنجاق مرواریدی بند بود.
بیرون از خانه هم چاقچور و روبنده داشت.
در قصر سلطنتی هم معمولا فقط روبنده را بالا می زد.

در اندرونی چادری سفید و گلدار بر سر می انداخت، چادری که از بقچه ترمه نقره باف بیرون می آمد و همیشه از سپیدی برق میزد و بوی یاس می داد.

وقتی مادر می نشست لبه تشک تا مروارید موهایش را شانه کند، در آن پیراهن خواب های توری که از مغازه آلوارز می خرید ، مروارید اول گوشه یکی از دستمال های ململ را میزد در کاسه شیر و با آن سرخاب را از صورت و وسمه را از ابروانش پاک میکرد.

مادر گاه خودش با دستمال ململ سرمه چشمانش را بر می داشت.
دستمال های ململ کوچک، هرشب لکه های صورتی و سیاه میگرفت و صبح روی بند پهن بود.

شبها وقتی مادر، دایه را صدا می کرد تا مرا به رختخواب خودم ببرد که در گوشواره مشرق ساختمان پهن بود، همیشه ناله می کردم، گاهی خواب نبودم خودم را به خواب میزدم تا بلکه پیش مادر بمانم.
این سعادت فقط مواقعی نصیبم می شد که پدر در سفر بود.
هر وقت از دایه می پرسیدم که چرا من باید تنها بخوابم و چرا مادر در پنجدری تنها ، آهی میکشید و قربان خدا می رفت.

بهترین شبها، وقتی بود که نزهت به خانه ما می آمد و هر دو در یک رختخواب می خفتیم و با هم حرف می زدیم.

نزهت چهار سال از من بزرگتر بود و همنفس کودکیم و مونس تنهائیم، خاله کوچک من با آن چشم های روشن و موهای طلائی...
از آن شب های کمیابی که در پنجدری ماندم و در تشک مادر خوابیدم شبی را به یاد دارم.
نیمه های شب، در خواب بودم که با درد پریدم و جیغ کشیدم.

پدر با آن قد بلند و هیکل سنگین افتاده بود وسط تشک و پایم زیر تن او مانده بود.
خواستم گریه کنم که مادر مرا به سینه خود چسباند و شروع کرد به مالیدن پایم کرد.
و وقتی مرا در گوشه تشک خواباند دیدم که با چهره درهم کشیده و با چه زحمتی دارد دکمه های سرداری پدر را باز می کند، چکمه از پاهایش به در می آورد.

بوی تندی در اتاق پیچیده بود، بوی آشنای پدرم که با همه بچگی می دانستم بوی آن خم هایی است که در سردابه کنار هم ردیف بود.

هرچه شبها در خانه بزرگمان میگذشت، صبح اثری از آن در چهره مادر نبود.
باز آرام از سر سجاده اش بلند میشد، می نشست سر سفره صبحانه و به سینی صبحانه پدرم نظارت می کرد که باید برایش به کلاه فرنگی می بردند.

بعد هفتاد هشتاد سال، هنوز وقتی به یاد فردای آن شبی می افتم که پدر روی پایم افتاد، احساسی از درد و دلتنگی در وجودم می پیچد.

مادرم پایم را مالید و بعد لبهایش را بر آن نهاد.
درد می کشید مادر، شاهزاده خانم غمگینی که همه او را خوشبخت می دانستند و به او حسودی می کردند، اما کلامی نمیگفت. حتی اشگ نمی ریخت تا آن روز که برای آخرین بار به دیدن شابابا میرفتیم.

شابابا مریض بود، خیلی مریض.
بالای کرسی افتاده بود وقتی ما را به اتاق راه دادند.
حکیم فرنگی با آن سبیل های نوک برگشته و کلاه لگنی زانو زده بود کنارش و دستهای او را در دست داشت و می مالید.
مادرم اول رفت به اتاق کرسی و با چشم اشکبار برگشت. شابابا مرا خواسته بود، مرا و نزهت را.
شاه، چشمهایش را گشود، بی حال و تبدار آهسته اول نزهت را نگاه کرد و گفت نزهت السلطنه... نزهت خزید جلو.
صدای آهسته اش را هنوز در گوش دارم برای شابابا دعا کنید. دارم می میرم.

من نمی دانستم مردن چیست، اما می دانستم چیز بدی است.
مادر، گوشه اتاق ایستاده بود و با دستمال مچی، اشگهایش را پاک می کرد.

غلام کوتوله ای که فینه منگوله دار قرمز بر سر داشت رفت و جعبه ای را آورد، گذاشت جلو شابابا.
او با چشمان بسته، اشاره کرد به مادر که با چاقچور سیاه مثل کلاغی بال گشود به سوی پدرش، دیدم که چیزی از لای دستهای لرزان و داغ شابابا رفت در مشت مادر.
گریه بی صدا و آرام مادر، من و نزهت را هم به گریه انداخت.
حکیم فرنگی اشاره کرد، دو تا از کنیزها مادر را به زور از کرسی جدا کردند...
مادر مدام نذر می کرد و مدتی طولانی را بر سر سجاده می گذراند و گاه بعد از نماز، چادر را می کشید روی صورتش و شانه هایش تکان می خورد.

هفته بعد از آن که شابابا را در آن حال زیر کرسی دیدم شهر را چراغان کرده بودند.

غروب که به دیدار نزهت به خانه مادر شاه می رفتیم دیدم که زیر بازارچه، کنار سقاخانه و در خیابان طاق نصرت بسته بودند اما در خانه های ما شادمانی نبود، بزرگترها از چیزی نگران بودند که ما نمی فهمیدیم.

نزهت برایم تعریف کرد که شاهزاده عین الدوله که به میهمانی خانه آنها رفته بود، وقتی نوکرها شیرینی گردانده و تبریک گفته بودند با عصایش بر سر یکی از آنها زده بود، نوکر کلفتها می گفتند قبله عالم فرمانی را امضا کرده که عدالتخانه برپا شود. اما درباری ها مخالف بودند.
پدرم هم قدغن کرده کسی در خانه ما اسم مشروطیت نیاورد.

اما من و نزهت توجهی به اینها نداشتیم. نزهت حواسش بیشتر به دنبال زدن پیانو و یاد گرفتن زبان فرانسه بود، من هم یا باید از روی سرمشق احترام الملوک مشق میکردم یا خیاطی و ابریشم دوزی یاد می گرفتم.

تا بالاخره آن روز که مادر و شاهزاده خانمها از آن می ترسیدند، رسید.

پدرم که صبح به دربخانه رفته بود، نزدیک ظهر با عجله به خانه برگشت و به کلاه فرنگی رفت و چند دقیقه بعد یکی را فرستاد دنبال مادر.

حادثه ای که کمتر اتفاق می افتاد و به همین جهت همه نوکر و كلفتها گوش تیز کردند.

نصیرقلی آبپاش را بیخودی از آب استخر پر میکرد و می رفت نزدیک کلاه فرنگی به هوای آب دادن باغچه.

دلم شور می زد، از چند روز پیش خبر از عود بیماری شابابا همه جا پخش بود، می گفتند در اتاق کنار تالار برلیان افتاده، حکیمهای فرنگی و ایرانی دستمال ها جلو بینی خود گرفته بالا سرش حاضرند و بوی بدی تمام تالار را گرفته، سید بحرینی و پسرش هم بالا سر او قرآن می خوانند.

همه می دانستند که پدر از بالای سر شاه آمده و خبر آورده، خبری که نمی توانست خوب باشد.

بالاخره مادر، از کلاه فرنگی بیرون آمد، انگار در همان چند دقیقه پیر شده بود.
پدر با لباس تمام رسمی، حمایل و شمشیر، از پله های کلاه فرنگی پائین آمد.
برخلاف مادر که چنان پژمرده شده بود او شکفته و سرحال و خدنگ آمد تا کنار حوض، چکمه های فرنگیش برق میزد.

به سرعت همه خدمه خانه، هر کدام از سوراخی بیرون آمدند و تعظیم کنان خود را به کنار استخر رساندند.
من از دور می دیدم که با اولین کلمات پدر، بعضی گریه سر دادند اما به نهیب او آرام شدند، داشت دستوراتی میداد.
وقتی تمام شد، همه تعظیم کنان و بعضی عقب عقب از او دور شدند...
مادر نشسته بود و بر سرش میکوبید ، با رسیدن ما ناگهان لچک از سرش افتاد و شروع کرد به کندن موهایش که یکمرتبه همه به شیون افتادند.
خاله خانم به ترکی نوحه می خواند و زنها بر سر و صورت می زدند.
پس شابابا مرده بود.

لباس سیاهها از پستو و بقچه ها بیرون آمد. به سرعت خانه سیاهپوش شد.
مادر به بالای اتاق رفت و زنهای فامیل و شاهزاده خانم های همسایه رسیدند و با رسیدن هرکدام مادر فغان از یتیمی سر می داد.

ساعتی بعد پیغام از قصر مادر شاه رسید و ما شیون کنان سوار کالسکه شدیم.
از لای پرده کالسکه می دیدم سربازان و قزاقها، دو به دو در همه جای خیابان پراکنده بودند، مردم دكانها را سیاه می بستند.

ساعتی بعد من در اتاق نزهت نشسته بودم کنار او که بی مادر بود و حالا بی پدر هم شده بود، در حالی که مادر شاه هم بیمار در رختخوابی افتاده بود بالای تالار.

در دلم می گفتم اگر این زن هم بمیرد، دیگر نزهت چه کسی را خواهد داشت.

نزهت انگار فکر مرا خوانده بود که در سکوت اتاق برایم گفت که به وصیت شاه، مادرم مأمور شده است که او را سرپرستی کند.
از همه جای شهر صدای قرآن و شیون بلند بود ولی ما دو تا در سکوت به سرنوشتی فکر می کردیم که هنوز ارتفاع مصیبت آن برایمان آشکار نبود.

دایه گرجی نزهت، در آن میان برایمان آب قند و شربت نعناع می آورد.
بوی شیرین حلوا در فضای قصر پیچیده بود.
فردای آن روز ما را هم به تکیه دولت بردند.
جنازه شابابا را روی سکوی مرمر در تابوتی از آبنوس گذاشته بودند.
جز چند معمم و قاری و چند پسربچه سیاهپوش که سینه می زدند و دم می گرفتند، فقط زنهای خانواده سلطنت در تکیه بودند.

همه مردم گریه می کردند.
نزهت میگفت به حال خودشان گریه می کنند.

زینب ، دختر خاله خانم ، کلیددار مادرم، آنقدر درباره کلاه فرنگی که محل خصوصی میهمانی های پدرم بود حکایت داشت که منهم مثل بیشتر اهل خانه در حسرت ورود به آن قلعه دربسته می سوختم.
قلعه ای که فقط نوکران پدرم اذن دخول به آن داشتند، تازه به قول زینب وقتی عین الدوله یا فرمانفرما هم میهمان پدرم بودند فقط در سالن پذیرائی می شدند و به پشت عمارت راهی نداشتند.

زینب که چند باری زیر نظارت حاجی محتشم رختخوابدار پدرم برای تمیزکاری به کلاه فرنگی رفته بود حکایت ها داشت از پشت عمارت که با آب و تاب در شبهای زمستان، زیر کرسی برای ما میگفت.

آیا مادرم نقل همین حرفها را شنیده بود که زینب را از رفتن به کلاه فرنگی محروم کرد و به جای او ماه سلطان کنیز کرد خود را فرستاد که لال بود و به رازداری معروف ...
فقط نزهت بود که به داستان کلاه فرنگی رغبتی نداشت و در حضورش دیگران هم حرف زیادی نمی زدند، انگار نه که او فقط سیزده سال داشت.

مادرم دلبسته همین متانت نزهت بود و اصرار داشت که من او را سرمشق خودم قرار بدهم.

من هم عاشق نزهت بودم و آرزو میکردم روزی مثل او بتوانم با مادام فرانسه حرف بزنم، کتابهای فرنگی بخوانم و پشت پیانو بنشینم.

پدرم همراه جنازه شابابا به کربلا رفت، در غیبت او مادر فرصتی دلخواه یافت تا آنطور که می خواست همراه خانواده سلطنت عزاداری کند.

پخش شدن خانواده ولیعهد که دیگر شاه شده بود در کاخ ها و عمارت های سلطنتی، موضوع درددل و غیبت های پایان ناپذیر خانم ها بود.

همه دختران شابابا مثل مادر من سفید بخت و در خانه ای جدا نبودند و همه کوچک ها مثل نزهت نبودند که در باغی جدا و خانه ای با نوکر وكلفت زندگی کنند.

غمزدگی و گرفتاری آنها که نمی دانستند چطور باید از آن بی خیالی و بی خبری و قصرها جدا شوند و نگران آینده خود بودند، مادرم را تا روزها به خود مشغول کرده بود.

چند باری همراه زنان و دختران شابابا به دیدار شاه جدید و ملکه جهان رفت هر بار قسمتی از مشکل زنها و دخترهای شابابا حل می شد.

هنوز هفته ای از مرگ شابابا نگذشته بود که دروازه زندگی تازه ای برویمان باز شد، مادر شابابا هم رفت.
از آن روز نزهت به خانه ما آمد.

به دستور شاه آمدند و خانه آنها را مهر و موم کردند.
دایه نزهت خبر داد که ماموران شاه نگذاشتند حتی بقچه لباسهای نزهت السلطنه را از خانه خارج کنند.

دایه خانم با حسرت و نفرت می گفت همه آن سی چهل نفر نوکر و کلفت و اهل خانه شاهزاده خانم را بیرون کرده اند.

نزهت گوش می کرد و لبخند می زد.
انگار می دانست که چند روز دیگر می رویم و اسباب خانه و زندگی او را بار میکنیم و می آوریم.

به دستور مادرم، اثاث نزهت را بردند در انباری بزرگی در ته باغ گذاشتند.

باید این وسایل در انباری می ماندند تا پدرم برگردد و معلوم شود که شاه جدید برای این خواهر کوچکش کجا را در نظر میگیرد.
پدرم اجازه داد تا در بسته کلاه فرنگی به روی ما باز شود.
دیگر هر روز من و نزهت به کلاه فرنگی می رفتیم.
با وجود نزهت، خانه ما دیگر آن محیط سرد نبود، همه از یاد برده بودند که پدر باز می گردد و آن آزادی و شور که غروبها نزهت نغمه خوان آن بود و همه اهل خانه را به وجد می آورد، پایان می گیرد...
با حضور نزهت، اهل خانه لودگی و وقت گذرانی را از یاد بردند ، شب چره های پنجدری هم که مجلس زنانه بود و انورالملوک با آوازش و لاله و رعنا دو رقاصه حرم ، آن را با رقص و آوازهای روحوضی خود گرم می کردند از رونق افتاد، به جایش نزهت برایمان کتاب می خواند، داستانهای فرنگی مادام چترلی، هاملت، اتللو سیاه.

در این شب ها مادرم در جای همیشگی خود روی مخده می نشست و قلیان می کشید، عزت الملوک کنار دست او گلدوزی
می کرد و همه سراپا گوش می شدیم.

در عین حال گوشمان به حوادثی بود که در کشور می گذشت و خبرش به داخل حرم ها هم می رسید.
این که شاه جدید با مجلسی ها خوب نیست و درباریها هم چشم دیدن مشروطه خواه ها را ندارند.

در یکی از روزها ، درباره مادر نزهت پرسیدم که درباره او بسیار سخن شنیده بودم.

مادر ، برایم گفت که نازگل دخترک گرجی از روزی که به عنوان صيغه شابابا وارد حرم شد، زنها به او حسودی می کردند چون از هر پنجه اش هنر می ریخت و در عین حال خیلی زیبا بود .

پس نزهت به او رفته است با موهای طلائی و پوست مهتابگون - میگفتند نازگل صدای خوشی داشت، می خواند و ساز می زد و خوب هم می رقصید.

نازگل را که در حرم غریب بود و در میانه زنهایی توطئه گر گیر افتاده بود که مدام برایش طلسم می ساختند تا بلکه مهر او را از دل مظفرالدین شاه بیرون کنند ولی هر بار او با صداقت از دامها به سلامت می جست.
این توطئه ها وقتی زیاد شد که همه فهمیدند نازگل حامله شده .

در آن زمان، ولیعهد ، نازگل را به مادر خود سپرده بود تا از وی محافظت کند، با همه اینها دخترک گرجی که چهارده سال بیشتر نداشت وقت زایمان ناگهان گرفتار بیماری غریبی شد و در ششمین روز تولد نزهت از دنیا رفت.

مادر می گفت که شابابا یک هفته در غم از دست دادن سوگلی خود عزادار بود و پس از آن دستور داد تا تمام دارایی نازگل را به نام دخترش کردند.

نزهت السلطنه در همان سیزده سالگی دهها خواستگار داشت.
یک بار برای پسر نایب السلطنه کامران میرزا خواستگاریش کردند، اما نزهت در حضور شاهزاده خانمها حرفهایی زده، و سئوالاتی از آن پسر جوان کرده بود که مادر و خواهر خواستگار از چنین وصلتی منصرف شده بودند.

نزهت تمام سنتها و قرارهای درباری را می شکست و پشت اسب میپرید و می تاخت، و مثل شاهزاده خانم های فرنگی بود که قصه هایشان را از زبان خود او شنیده بودم.

همیشه وقت اسب سواری او، ندیمه ها و زنهای حرم لب می گزیدند.
می گفتند این کارها برای دخترها، آنهم دختر شاه خوب نیست...
وقتی نزهت می نشست پشت آن پیانو سیاه، زیر چلچراغی که از سقف آویزان بود و روزها، نور آفتاب در برخورد با آن هزاران رنگ می شد و می پاشید روی فرش تبریز بزرگی وسط تالار انگار تابلوئی بود، شبیه به کارتهایی که از فرنگ می آمد.

تالار کلاه فرنگی پدرم، که در غیاب او بروی ما باز شده بود دور تا دورش قفسه های چوبی روسی و در پشت شیشه های آن تنگها، ليوانها، ساعتها و یادگارهای قیمتی سفرهای پدرم به روسیه و فرنگستان و یا هدایای شاه بود .

در وسط تالار میز بزرگی قرار داشت و دور آن دهها صندلی چیده بودند، خاله خانم برایم گفت که این میز را پدرم از اسپانی خریده و ده طبق کش آن را آورده اند و یک هفته در همین تالار نجارها آن را سرهم می کردند وگرنه چطور چنان میز بزرگی از در پنجدری عبور می کرد.

نزهت حاضر نبود در پچ پچ های زنانه حاضر شود، با سرمشق او منهم آرام آرام از محیطی که در همه عمرم در آن غرق بودم کنده می شدم.

شبهائی که نزهت سرگذشت زنهای بزرگ دنیا را برایمان می خواند ، عزت الملوک ندیمه مادرم میگفت آنها خوشبخت اند و مثل ما زن و بدبخت به دنیا نیآمده اند، نزهت با اندکی تندی میگفت ما خودمان این را می خواهیم، وگرنه خداوند زنها را بدبخت و توسری خور خلق نکرده است.

با بازگشت پدر بزودی معلوممان شد که چرا مادرم اینهمه در مرگ شابابا عزادار بود و چرا همیشه از یتیمی و بی کسی خود می نالید.
آری، با مرگ شابابا آن حجاب بین مادر و پدر هم دریده شد.

چند روزی بعد از بازگشت پدرم، خبری مانند صاعقه در خانه پیچید، پدرم زنی دیگر گرفته بود.
دختری جوان از خانواده وزیر دربار که فقط سه سالی از نزهت بزرگتر بود و پنج شش سالی از مادرم کوچکتر.

با این تفاوت که سنگینی روزگار، مادرم را در بیست و چهار سالگی پیر کرده بود و هوویش بهجت زمان که دوران کودکی خود را در استانبول گذرانده بود، مثل عروسکی جوان و شاداب خود را حفظ کرده بود.
بیش از من نزهت از شنیدن این خبر به خشم آمد.

برایم گفت گریه از عجز و بیچارگی است.
که زندگی ما نباید اینطور باشد که مادرانمان بوده و هستند.
آنها خودشان پذیرفتند ولی ما نباید بپذیریم ، ما اسباب خانه و درشگه خانه نیستیم که ما را عوض کنند.

از حرفهایش وحشت کرده بودم.
مادرم هم وحشت کرد، وقتی با آن چشم های سرخ وارد اتاق شد، نزار پرسید چطور مادر. چطور. زن بدبخت خلق شده، حتی اگر دختر پادشاه باشد، از من گذشت ولی شما چطور می توانید از بدبختی تان جلوگیری کنید.
حتی اگر لازم باشد از این مملکت می رویم، من و خانوم، شما را هم می بریم...
بار اول بود که چنین حرفی را می شنیدم.
چطور ممکن بود.
یک زن را نمی شناختم که به فرنگ رفته باشد و یا از این سرنوشتی که نزهت از آن می نالید گریخته باشد.

نزهت انگار فکر مرا خوانده بود که گفت بله. ممکن است، کی گفته فقط مردها می توانند به سفر بروند.
در بقیه جاهای دنیا، زنها ملکه و رئیس و خان و امیر می شوند و ما فکر می کنیم که وظیفه مان فقط همین بدبختی است که بر سرمان می آورند.

مادر شرح داد که از همان اول پدرم را نمی خواسته و وقتی دستور همایونی صادر شده اول رفته تا خود را چیزخور کند اما با دستور شابابا تن به این وصلت داده و از همان ابتدا آبروداری کرده تا کسی از راز درونش باخبر نشود.

شرح روزهای سخت دختر جوانی که در این خانه بزرگ اسیر شده و کسی به حرف او گوش نداده چنان جانگداز بود که مرا بیشتر از پیش از پدرم متنفر کرد، اما هرچه نگاه میکردم آثاری از تاثر و اشک در صورت نزهت نبود بلکه انگار لحظه به لحظه به مقصودی که داشت نزدیکتر می شد.

نزهت بود گفت از این پس باید با پولتیک و تدبیر با قضایا روبه رو شویم.
آن وقت نقشه اش را فاش کرد، اما اول از همه از مادر پرسید آیا به راستی خان را نمی خواهد، آیا راستی به این دخترک که هوو او شده حسادت نمی کند، وقتی مادرم قسم خورد که هیچ مهر و محبتی نسبت به پدرم ندارد و حتی خوشحال است که او سرگرمی پیدا کرده و دست از سر ما برمی دارد، نزهت از شادمانی از جا پرید، به کنار در رفت تا مطمئن شود که کسی صدای ما را نمی شنود، آن وقت حرف خود را زد.

حرفش ساده بود و می گفت ما با فراهم آوردن وسایل عشرت خان، آزادی خودمان را به دست می آوریم و فرصت پیدا می کنیم که برای جنگ مهیا شویم.

پدرم با عروس خود به باغ فردوس رفت، باغی بزرگ که ساختمان فرنگی نوسازی در وسط آن بود و نزهت مالک آن بود .

می خواستند آن را به فرنگی ها اجاره بدهند که نزهت نگذاشت و از مادرم خواست که آن را در اختیار خان بگذارد.
با رفتن پدر، خانه بزرگ در اختیار ما افتاد.

حتی کلاه فرنگی و بیرونی پدرم هم نصیب ما شد.
پدرم قسمتی را که اتاق خواب و کتابخانه اش در آن قرار داشت بست.

به آن قفل بزرگی زدند، حتی پنجره های کلاه فرنگی رو به پشت باغ هم که چند باری از آن سرک کشیده بودم تا بدانم که در اتاقهای آن چه می گذرد با کرکره های چوبی بسته شد و به شکل قلعه ای در آمد که فقط هر دو سه هفته یکبار که پدرم به خانه می آمد در آن باز می شد و از درون آن صندوق هایی به باغ فردوس میرفت.
بهار که رسید، این اولین بهار شاد زندگی ما بود. من و نزهت بزرگ می شدیم و مادرم مأموررتق و فتق امور خانه بود، ولی آرام آرام اعضای خانه هم دریافته بودند که نزهت فرمانده اصلی تحولی است که رخ داد اوست که از اساس نوع زندگی را تغییر داده است.

محمدعلی شاه، دائی ام ، قانون و مشروطیت، و محدود شدن قدرت سلطنت را نمی پذیرفت.

گرچه فرمان مشروطیت را با قید قسم پذیرفت اما اینها ظاهر کار بود، حتی اگر هم می خواست درباریان نمی گذاشتند.
هنوز یک ماه از شروع سلطنت محمدعلی شاه نگذشته بود که ما را به درب خانه دعوت کردند.

در حالی که حکم شده بود که خانمها لباس سیاه را از تن به در کنند و شاه، برای زنهای شابابا و شاهزاده خانمها خلعت و پارچه و لباس فرستاده بود، اما نزهت مقاومت کرد و گفت اگر مجبور به پوشیدن لباس رنگی باشد به دربخانه نخواهد آمد.

وقتی وارد تالار برلیان شدیم، سرورالملک که از دوران ناصرالدين شاه سرپرست نوازندگان دربار بود، دستمالی انداخته بود روی سنتور، می زد.

در بالای تالار ، ملکه جهان، تنها همسر شاه جدید نشسته بود.

شاهزاده خانمها سرگرم گفتگو با هم بودند و غلام بچه های درباری شربت و شیرینی می گرداندند، با صدای بلند حاجب دیوان همه با خبر شدیم که شاه دارد وارد می شود.

زنها بلند شدند و ریختند جلو در به تملق گویی.
من در کنار نزهت ایستاده بودم و چشمم به پسرهای شاه افتاد.
احمد میرزا ولیعهد مثل همیشه کوتاه و خپله بود مرا که دید لبخندی زد دلم لرزید.

اما محمد حسن میرزا باریک و بلند با لباس نظام.
مغرور و نچسب بود.
یکی دوید و منقل آتش خبر کرد و اسپند سوزاندند.

وقتی که مملکت در آشوب بود و داشت اتفاق های مهمی می افتاد این زنها انگار در جهان دیگری سیر می کردند.

شاه جدید روی یک صندلی طلائی رنگ نشست و پسرانش پشت سر او ایستادند، گوش تا گوش تالار را زنها پرکرده بودند چند تائی هم از خواجه های درباری در اطراف تالار ولو بودند.

وقتی شاه شروع به صحبت کرد، یک لنگه ابرویش را بالا انداخته بود و غبغبش چانه او را به گردنش متصل می کرد.

شما خواتین را خواستم که با خانواده خودم حرفهای خصوصی بزنم.
پس اشاره کرد کنیزها و خواجه ها از تالار بیرون رفتند.
شاه وقتی مطمئن شد که غریبه ای در تالار نیست شروع کرد به بدگوئی از یک عده خائن پدرسوخته که میگفت دور پدر مرحوممان را گرفته و در آخر کار هر بلائی خواستند سر او و سلطنت آوردند...
چند تا از زنها زدند زیر گریه که یک مرتبه شاه بلند شد دستش را زد به کمرش و گفت روضه خوانی که نیآمده اید.
روضه نمی خوانم.
محرم نزدیک است گریه هایتان را بگذارید برای آن موقع.

زنها ساکت شدند.
اصل حرفش این بود که مشروطیت و عدالتخانه و این غلطهای زیادی را یک عده خائن در دهانها انداختند و عوام هم دنبال آن راه افتادند و از شاه فقید هم موقع عود مرض و درد امضا گرفتند، حالا می خواهند سلطنت را ملغی کنند.

بیشتر زنها از حرفهای او چیزی نمی فهمیدند و ندانسته زیر لب ناله و نفرین می کردند تا موقعی که شاه گفت ولی من کسی نیستم که از اینها بترسم و تاج و تخت را به این رجاله ها بدهم.
اگر لازم باشد كرور کرور را میکشم.
این دفعه زنها شروع کردند به دعاگویی.

شاه از آنها خواست که مواظب دور و بر خود باشند، حتی اگر شوهرها و پسرهایشان هم حرف مجلس و مشروطه زدند به او خبر بدهند و به خصوص نوکر و كلفتهایشان را مراقبت کنند که منحرف نباشند، اگر شبنامه آوردند و به مجالس یاغی ها رفتند بیرونشان کنند و یک چندی بی نوکر و آبدار و میرآخور سر کنند تا فتنه رفع شود.

آن وقت تازه زنها فهمیدند برای چه احضار شده اند.
این روزها، شبنامه هائی در خانه های مردم می اندازند تا چشم رعیت را باز کنند و آنها را از نوکری پشیمان کنند، مواظب باشید این ورقه پاره های ضاله در خانه هایتان راه پیدا نکند که باعث بدبختی تان می شود...

نزهت، همین طوری هم با آن قد بلند و پوست روشن و چشم های آبی در بین آن همه زن سبزه رو و سیاه چشم دیدنی بود، چه رسد که در پیراهن مشکی و چارقد سیاهی که یک مروارید گره زیر چانه اش را محکم کرده بود، ایستاده باشد در وسط تالار و از زیر چارقد چند تاری از موهای طلائیش هم بیرون باشد.

با صدایی آرام ، شاه را به عنوان برادر تاجدار مخاطب قرار داد و از او خواست جسارتش را ببخشد و به حرفهایش گوش کند که حرف همه ملت است.

هیچ کس از آن جلسه زنانه توقع نطق و خطابه نداشت.
مگرنه این که زنها حق نداشتند در مقابل مردها عرض اندام کنند، چه رسد به آن که شاه باشد و مالک جان و مال همه.
نفسها در سینه حبس شد.
من فقط لبخند کمرنگ ولی خالی از معنایی را در صورت ولیعهد دیدم...
نزهت ابتدا رحمت فرستاد به روان شابابا و به یاد شاه غضبناک آورد که او هم برای حفظ مشروطیت قسم به قرآن خورده و مقابل احاد مردم متعهد شده و بعد ضربه خودش را وارد کرد و گفت من چند تایی از شب نامه ها را خوانده ام، روزنامه های فرنگ را هم دیده ام، در آنها جز اشاره به حق الناس و رد ظلم چیزی نبود.

همه افراد تحصیل کرده و مومن هم معتقدند که مملکت ما نباید اینهمه فقیر و پریشان باشد و علت العلل همه اینها ظلمی است که به رعیت می شود و دادخواهی ندارند.

حق نیست حالا که به مجلس شورا امید بسته اند ناامید شوند.

چشم های شاه داشت از حدقه بیرون می آمد، وحشت در تالار موج می زد.

شاه از صندلی برخاست و با فریاد «خفه نفسها را برید.
حرفهای تازه میشنوم.
این پدرسوخته ها تا اندرون ما هم آمده اند.... چه حرفها... گیس بریده... میرغضب... به توپ می بندم...»
شاه می رفت و حرفهایش بریده بریده به گوشها می رسید.

وقتی یکی از زنها پرخاش کنان به نزهت نزدیک شد، همو را نشانه گرفت و گفت بدبخت تو چه میدانی بیرون چه خبر است.
دنیا فقط سرخاب سفید آب نیست.
همین طور نشسته اید که مردم بریزند در خانه ها و به اسیریتان ببرند.
فقط بزک کردن و گریه زاری بلدید، تا کی...

مادرم که خودش را هایل کرده بود بین زنها و نزهت، فقط زیرلب میگفت یا امام هشتم. خیلی خوب، تمام شد.

وقتی نشستیم در کالسکه دیگر دختری ده یازده ساله نبودم، نزهت خودش و مرا گویی سالها به جلو رانده بود.

هنوز چادرها را برنداشته که خبر رسید مادر را به دربخانه خواسته اند.
پیغام از ملکه جهان رسیده بود.
باید چند ساعتی منتظر می ماندیم تا مادر برگردد و دریابیم شاه چه خوابی برای خواهر کوچک خود دیده است.
از تصور آن که نزهت از ما جدا شود وحشت داشتم.

امیدم فقط به روابط مادر و ملکه جهان بود. آنها دخترعمو بودند و در میان انبوه زنهای درباری، با یکدیگر یکدل و مهربان.

چهره گرفته مادر، وقتی از دربخانه برگشت نشان می داد که نگرانی هایم به جا بوده است...

وقتی دایه آمد و مرا صدا کرد که پدرم جلو ارسی ایستاده بود و مروارید داشت چکمه ها را به پایش می کرد.
سلام کردم و مثل همیشه به اکراه تن دادم که پیشانیم را ببوسد.
بوی عطر فرنگیش در دماغم پیچید...
شنیدم که به مادر سفارش کرد که نوکر کلفتها شب از فامیل خود غریبه ای را در خانه نیآورند.

میگفت اوضاع شهر به هم ریخته است. خودش به جز ماوزری که به کمر داشت، و تفنگداری که همیشه همراهش بود تفنگ لوله درازی هم از کلاه فرنگی برداشته بود.

شاه، حالا پدرم را هم وارد ماجرا کرده و به او دستور داده بود که در کار نزهت السلطنه مداخله داشته باشد و او را هرچه زودتر راهی خانه شوهر کند.

مادرم نگرانی داشت و در دل خود از این که پدرم وارد ماجرا شود دلخوش نبود.

اما نزهت، انگار ترس در وجودش نبود که مطمئن به خود و محکم به پدرم گفت که من چشم بسته و ندانسته به عقد کسی درنمی آیم و باید شریک زندگیم را بشناسم و بپسندم، عیبی ندارد که خانواده امیر بهادر بیایند به گفتگو، پسرشان را هم بیآورند تا نظر برادر تاجدارم تامین شود...

تمام شهر درباره امیر بهادر مضمون کوک می کنند و حکایت می گویند از بیسوادی و حماقت هایش.

می گفتند با احتشام السلطنه رئیس مجلس که جلسه داشته، وقتی سخن از مشروطیت شده ماوزر خود را بیرون کشیده و فریاد زده که من اجازه نمی دهم یک مشت عوام به حقوق سلطنت دست درازی کنند، اگر لازم باشد همه را می کشم.

نزهت چشمکی زد و سری تکان داد یعنی همه را می دانم:
بهتر ، راحت تر می توان از شر اینها خلاص شد تا از دست خانواده نظام السلطنه که مثلا عاقل و صاحب مقام است و می گویند پسرش هم درس خوانده و فرنگ رفته است.

حالا دیگر کشمکش شاه و مجلسیان به جایی رسیده بود که هر روز خبرهای وحشتناکی می رسید.

می دیدیم که دستگاه سلطنت در چه گردابی گرفتار آمده است، گاهی نگران خودمان می شدیم، بالاخره ما هم جزء خانواده سلطنت به حساب می آمدیم.

رسیدن اتابک اعظم به تهران، انگار نفس همه را حبس کرد.
همه درباره پولتیکهای اتابک و ثروتش حرف می زدند.
شنیده بودیم اتابک، نه مثل شاه و اطرافیانش بی درایت است و نه مثل ملتیها بی تجربه.

جناب اتابک که سالها وزیر اعظم ناصرالدین شاه و شابابا بوده، چند برابر خزانه مملکت ثروت دارد، حالا هم بعد از چند سال که در یوروپ میهمان سلاطین و بوده به اصرار شاه به تهران آمده است.

می گفتند حالا که او نرسیده به صدارت منصوب شده، کشمکشها تمام می شود و مملکت گلستان خواهد شد.
شب ها، در مهتابی خانه در پناه شب بوها می نشستیم و آنچه را در عرض روز شنیده و آموخته بودیم رد و بدل می کردیم.

نزهت، آسان تر از آن که من و مادر تصور می کردیم خانواده امیر بهادر را از خیال خود منصرف کرد.

آنها آمدند و با دیدن غرور نزهت و شنیدن نوای پیانو او، و شعرهایی که به تعمد به زبان فرانسه، در حضور زنهائی که سوادی نداشتند خواند، گیج و منگ رفتند.

هنوز تابستان تمام نشده بود که ناگهان شهر به هم ریخت.
خبر را نوکرها با وحشت به اندرون آوردند.

اتابک اعظم که دولتی ها دل به او و پولتیک هایش بسته بودند، ملتیها هم آرام آرام از خصومت با وی منصرف می شدند، جلو شبستان مجلس، آنهم در زمانی که با آسید عبداله بهبهانی، سرکرده اصلی مشروطه خواهان و روحانی مشهور تهران گفتگو می کرد تیر خورد و در همان دم جان سپرد.

باورکردنی نبود. شب، شنیدم که نزهت به مادرم می گفت این تیر در حقیقت به برادرتان خورد، تنها شانسش اتابک بود.

آن بهار ، مدتی هم به رفت و آمد با خانواده نظام السلطنه گذشت ، پدرم هم به احترام وارد صحنه می شد.

من و نزهت در اتاقمان می ماندیم، درس می خواندیم تا موقعی که یکی از کلفتها از جانب مادرم نزهت السلطنه را دعوت به پنجدری می کرد.

نزهت به محض ورود، تعظیمی در برابر بزرگترها کرد و قبل از آن که مادر و خواهر داماد او را بغل کنند رفت و کنار مادر نشست.

خواهر داماد به رسم معمول شروع کرد از قد و بالا، گیسو و چشمان نزهت تعریف کردن که نزهت پرده اول نمایش را به اجرا گذاشت و گفت ممنونم.
معمولا همه از تعارف و تملق خوششان می آید، منهم استثنا نیستم، اما برای آن که مجلس شبیه بازار برده فروشان بغداد نشود که وقتی می خواهند کنیزی را به فروش بگذارند، دلال شروع به تعریف از آن کنیز می کند، یا شبیه بازار اسب فروشهای یوروپ، اجازه می خواهم که منهم چند کلمه عرض کنم...

و بعد شروع کرد به نقل حکایت چند تا از دخترهای فامیل که به تازگی با سر و صدا و جشن و طبق طبق جهیزیه و مهریه عالی و شیربهای فراوان به خانه بخت رفته اند.

بعد که خوب از شکوه مراسم عقدکنان گفت آن وقت به قول خودش روضه را شروع کرد، از اسارت زنهای جوان که از صبح بلند می شوند و خودشان را بزک میکنند و منتظر می مانند تا داماد از میهمانی خانه دوستان خود، خوشگذرانی، قمار، شکار و محفل های مردانه به خانه برگردد.
خانم های مجلس با هم پچ پچی می کردند، منتظر بودند تا نتیجه داستان معلوم شود که آنهم طولی نکشید و نزهت موضوع آزادی نسوان را پیش کشید و این که در یوروپ و خیلی جاهای دنیا زنان پادشاه می شوند...
مثال آورد کاترین كبير امپراتوريس اروس رسید به ملکه ویکتوریا که سالها بود امپراتوری بریتانی کبیر را که می گفت آفتاب در آن غروب نمی کند با قدرت اداره می کند، تا به آنجا رسید که گفت تحقیق کرده از نظر شرعی مانعی برای به قدرت رسیدن زنها نیست.

و در حالی که خانم های چاق دور پنجدری نگاه های پرمعنی به یکدیگر می کردند، ضربه نهائی را فرود آورد و به تشریح اوضاع مملکت پرداخت و پرسید آیا می دانید که در شیراز مردم شورش کرده اند و ریخته اند به حکومتی، بعد از آذربایجان حرف زد تا به ماجرای فروش دخترهای ترکمن رسید و اشک یکی دو نفر از خانمها را درآورد، آن وقت به خانمها گفت که بهتر است شبنامه هایی را که به خانه هایشان می اندازند بخوانند تا آماده حادثه ای باشند که در انتظار همگی است و آن شورش خلق الناس است.

در آخر کار نزهت، خطاب به مادر داماد گفت که قصد دارد آقای نظام السلطنه را ببیند و از او بخواهد که اگر شاه دستور هم داد ریاست وزرا را قبول نکنند چون که در این احوال جز آنچه بر سر اتابک اعظم آمد، در انتظارشان نخواهد بود.

صدایی از بالای مجلس گفت وا چه حرفها!
یعنی آقای نظام السلطنه و این همه رجال که از زمان شاه شهید مملکتداری کردند، این چیزها را نمی دانند و منتظرند که ما درسشان بدهیم.

نزهت فورا جواب داد:
نه نمی دانند، اگر هم بدانند بیشتر از اتابک نمیدانند که سی سال نفر دوم مملکت بود و همه دنیا را گشته بود و با آن سلام و صلوات آمد و به صدارت رسید، دیدید که چه شد.

آن شب هم سه تایی داشتیم به نقل حركات خواستگارها می خندیدیم، به خصوص پیرزنی از جمع آنها که مدام زیر لب دعا می خواند و به شیطان لعنت می فرستاد و بلند گفت استغفرالله.

غش غش خنده مان بلند بود که صدای اصلان یکی از نوکرهای پدرم بلند شد که داد زد حضرت خان.

یعنی پدر احضار کرده است.
پدرم از موقعی که زن جدید گرفته بود، دیگر شب را در خانه ما نمی ماند ولی آن شب مانده
چند دقیقه بعد معلوم شد که من و نزهت را هم به کلاه فرنگی فرا خوانده است.

در باغ، قورباغه ها کنار استخر می خواندند و از گلدان های بزرگ جلو کلاه فرنگی بوی مست کننده یاس برمی خاست. از سوی دیگر شب بوها، نفس شب را معطر می کردند.

پدرم روی مبل فرنگی زیر چلچراغ نشسته بود. تنگ کریستال روی عسلی و لیوان کریستال پایه بلند در دستش.
با رسیدن نزهت، حتی نیم خیزی هم شد. مادر هم روی کاناپه نزدیک او ولو شده بود، چادرش رها بود روی شانه هایش و زیر نور چلچراغ از همیشه زیباتر لبخندی هم به لب داشت.
 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khanoom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه vjgnqt چیست?