خانوم 2 - اینفو
طالع بینی

خانوم 2

نزهت السلطنه چکار کردید که به این عجله فرار کردند.
این جمله پدر نشان از آن داشت که با ما همدست است
نزهت گفت کمی از کفریات در گوششان خواندم که نشنیده بودند.

پدرم خنده بلندی کرد شروع کرد به ور رفتن با سبیل های نازکش و بدگوئی از نظام السلطنه که به عقیده او مثل گاو نمی فهمیدند و از مملکتداری چیزی نمی دانستند.
به عقیده او اگر شاه می خواست تاج و تخت خود را حفظ کند باید تا دیر نشده دست به کار می شد، مجلس و مشروطه چی ها را هم دم توپ می گذاشت .

تا پاسی از شب که من و نزهت در پشه بند دو پوش در مهتابی، زیر ملافه یزدی نازک با هم پچ پچ میکردیم.

صدای قورباغه ها نمی آمد و به جایش صدای به هم خوردن آب بود که نشان می داد نصیرقلی و یکی از نوکرها با چوبی در دست، نشسته اند کنار استخر و آب را به هم می زنند که قورباغه ها نخوانند.
این دستور پدرم بود که فقط شبهائی که خودش در خانه بود به اجرا در می آمد.

ما صدای قورباغه ها را دوست داشتیم جز آن که نزهت به ما آموخته بود که نوکر و کلفت های خانه هم آدمند و حق نیست به آنها زور بگوئیم و وادارشان کنیم شب تا صبح بیدار بمانند و مواظب صدای قورباغه ها باشند تا صدایشان گوش ما را نیازارد و خواب ما را پریشان نکند.

شب ساکت که صدای آب و نسیم، موسیقی آرام آن بود، از وهمی سرشار بود و ما نمی دانستیم در کلاه فرنگی چه می گذرد.
از فردای آن روز، در رفتار مادر چیزی می گذشت که برای کشف علت آن می بایست روزها در انتظار می ماندیم.

حالا دیگر سرد و سنگین، در پنجدری می نشست، پک به قلیان می زد و ساعتها با پیشکار نزهت حساب و کتاب می کرد .
مادر تلخ شده بود و در این حال میدیدم که نزهت نگران اوست.

کم کم عادت می کردیم که گاهی پدر در خانه ما می ماند و با مادر گفتگوهایی داشت که خوش نیست و چهره گرفته مادر و چشمان سرخ از گریه های شبانه اش بهترین گواه بود.

فردای یکی از شبهائی که پدر در خانه ما مانده بود فریادهای او و مادر که در پنجدری مجادله داشتند، پرده از ماجرائی تازه برداشت.
نزهت مرا در اتاق تنها گذاشت و به پنجدری رفت و در همان جا فهمید که پدرم قصد دارد بهجت زمان را طلاق بدهد و به این بهانه می خواهد باغ فردوس را بفروشد.
باغ فردوس متعلق به نزهت بود ولی پدر می دانست که اگر مادر بخواهد نزهت السلطنه حرفی ندارد. او که اصلا در بند مادیات نیست، در ثانی آنقدر ملک و ثروت دارد که جائی دیگر را بخرد...
نگفته پیدا بود که مادر حاضر نیست آنچه را متعلق به نزهت است و به امانت به او سپرده شده، برای هوسبازیهای پدرم به هدر بدهد.
علاوه بر آن که می دانست پدر به تازگی باز هم در قمار مبالغ هنگفتی باخته است و طلاق دادن بهجت زمان در حقیقت بهانه و نوعی باج خواهی از او است.

نزهت از دیدن صورت کبود خواهر خود، جا خورده بود و مثل گربه ای خشمگین طول و عرض پنجدری را طی می کرد و می غرید و هی میگفت فدای سرت خواهر، بده ببرد بفروشد.
اما مادرم محکم ایستاده بود و به یاد او می آورد که تا به حال چند تا ملک و باغ و طلا و جواهراتی را که شابابا به او داده بود، همه را برای آبروداری فروخته ولی دیگر حاضر نیست که مال یک نفر دیگر راه هم آتش بزند.
در وسط حرفهایش، برای آن که نشان دهد که نظر خود را تغییر نخواهد داد فاش کرد که همان روز نامه ای برای شاه نوشته و همه چیز را توضیح داده .

چه خوش خیالید خواهر. آن برادرتان الآن اگر لازم باشد همه ما را هم خواهد فروخت تا خرج غرور و حماقت های خودش بکند، حاضر شده مملکت را پیش روسها گرو بگذارد که برای قشون کشی پول پیدا کند یا بفرستد به بانک های فرنگ برای وقتی که مردم بیرونش کنند.
حالا او می آید به تظلم من و شما رسیدگی کند.
تا روزها ندانستم که چطور به آن سرعت پدرم از طرف شاه به فرماندهی قشونی منصوب شد که برای سرکوبی حکومتی باید به خراسان می رفت.
تدبیر نزهت و مادر با حمایت ملکه جهان نتیجه داده بود.
مادر هم دیگر یاد می گرفت که به جای گریه و غم می تواند تدبیر کند.
نوروز رسید.
مادر روزهای پرکار پیش از عید نوروز را می گذراند، خانه تکانی بود.

روز اول عید به دیدار ملکه جهان رفتیم که دو سکه طلا عیدیم داد و صورتم را مهربانتر از همیشه بوسید.
فکر ما جای دیگر بود و علت این توجه و مهربانی را اول نفهمیدیم.

عصر اولین روز نوروز بهجت زمان، هووی مادرم با دو سه تا ندیمه و کنیز به خانه ما آمدند.

مادر مهربانی کرد و تا غروب نگاهشان داشت و ساعتی که خانه خلوت شد، آن دو تا به پنجدری رفتند و خلوت کردند، مادرم فرستاد نزهت هم رفت.
مجیدالسلطنه پیشکار مادرم با دو سه تا دفتر زیر بغل رسید و ماجرا به خوبی و خوشی تمام شد که جنجال و آبروریزی نشود.
گیرم چند پارچه از آبادی های مادر و تکه جواهری از دارایی نزهت صرف شد.
در پایان ماجرا بهجت زمان خود را در بغل نزهت انداخت و دولا شد دست مادرم را ببوسد. او هم از این که توانسته بود از دست خان خلاص شود خوشحال بود...
سومین روز عید ملکه جهان و یک عده از شاهزاده خانمها برای بازدید عید به خانه ما آمدند و نزهت را برای پسر بزرگ مشیرالدوله خواستگاری کردند.

شب، وقتی میهمانها رفتند نزهت برایم گفت که ملکه جهان مرا برای احمد میرزا ولیعهد خواستگاری کرده.

آن جوان چاق و مهربان چنان نبود که بتوانم به عنوان شوهر باورش کنم.

اما مگر نه این که از نزهت آموخته بودم که باید آنقدر از زندگی بدانم و بفهمم که وقتی از مادرم جدا می شوم، مثل او اسیر نباشم.

مگر نمیگفتی این کاخها و القاب جز بدبختی و اسارت نمی آورد، حالا چرا به من که رسید نظرت را تغییر دادی و مدام میگویی ولیعهد، شاه آینده.
به من چه مربوط
تو هم از قرار باید خودت را برای رفتن آماده کنی، می گفتند پسر مشیرالدوله خود
یک پولتیک دان و دانشمند است، فرنگ رفته.
نزهت لبخند می زد.
برایم گفت شاید راه نجاتم در همان جوان چاق و کمی لوس باشد.
با این اوضاعی که در مملکت هست، هیچ امیدی به سلطنت نداشته باش.
به گمانم خیلی طول نمیکشد.
آن وقت تو هم می روی.

در باغ نایب السلطنه، عزاداری دهه محرم بود و ما سیاه پوشیده، از صبح به آنجا رفته بودیم.
منیرالسلطنه مادربزرگ ولیعهد مرا کنار خود نشاند و سوالهایی کرد که پاسخش را می دانستم، بعد شروع کرد از سواد و معلومات من، در حضور دیگران تعریف کردن.

دیگ های بزرگ بار بود و چند هزار نفر را نذری میدادند، برای اندرون هم آوردند.
ولیعهد هم وارد شد.
آنقدر چاق بود که نمی توانست روی زمین بنشیند، زنها شروع کردند به قربان صدقه او رفتن.
نشست روی صندلی و شروع کرد با نزهت فرانسه حرف زدن، با ادب بود و هیچ حرکات جلف بچگانه نداشت، حتی وقتی ملکه جهان برایش لقمه گرفت تا در دهانش بگذارد، آرام از دست او گرفت.
تعریف می کردند که تمام مدت شب و روز با معلم های مختلف خود سیر می کند.
از نزهت به سن و سال کوچکتر بود به همین جهت هم با او به احترام حرف میزد.
جلوی پای بزرگترها بلند می شد و به نزهت میگفت عمه خانم.
از زیر چادر حرکاتش را زیر نظر داشتم و در خیال روزهایی را در نظر می آوردم که منهم مثل ملکه جهان، در صدر اتاق نشسته ام و همه تکریم و تعظیم می کنند.
شب، نزهت برایم گفت که کاملا ممکن است. او حتی توانسته بود چند کلامی هم با ولیعهد درباره من صحبت کند.
نزهت گفت که نقطه ضعف من در نظر شاه این است که با خاله ای مثل او هم خانه ام، خاله ای که از دید محمدعلی شاه یاغی بود.
زمستان رسیده بود.
برف می آمد و باز کنده های درخت در حیاط عقب ساختمان انبار شده بود.

نصیرقلی و نوکرها هیزم میشکستند برای گذاشتن در بخاری و حیاط خانم سلطان پر شده بود از گلوله های ذغال که چیده بودند در آفتاب خشک شود برای زیر کرسی.
نزهت به مادر سفارش کرده بود آذوقه جمع کند، می گفت بوی خوشی از این اوضاع نمی آید.
گونی های گندم و آرد در گوشه ای بود. خانه ما سی چهل نفر نانخور داشت.

یکی از روزهایی که خانمهای جرگه نزهت در پنجدری دور هم جمع بودند صدای وحشتناکی بلند شد که همه از جا جستند.
همه نگران بودند تا وقتی که حیدربیک رسید و بدون رعایت آداب همیشگی، در حالی که نفس نفس می زد، با فریاد مادرم را صدا کرد و نفس نفس زنان گفت به شاه بمب انداخته اند.
مادر روی پله ها نشست، کنیزها شروع کردند به زاری.
بیش از آن که از علاقه به شاه باشد، از باب ترس و اظهار نگرانی از آینده بود.

حیدربیک و دو تا تفنگچی که بالای کالسکه نشسته بودند من و مادر و نزهت را به سر در الماسیه رساندند که شاه در آنجا بود.

ما از پشت روبنده قزاق ها را می دیدیم و تند میگذشتیم تا خودمان را به اندرونی برسانیم.
در اندرونی، زنهای درباری دور ملکه جهان را گرفته بودند که سعی میکرد خونسرد جلوه کند.
با خنده مصنوعی جواب این و آن را می داد. به دیدن ما جلو آمد، دست در گردن مادر انداخت و در گوش مادر گفت که به شاه نشین تاج الدوله برویم. می خواست دیگران نفهمند.
در آن جا شاه، ولیعهد و محمدحسن میرزا ایستاده و چند نفر اسپند میگرداندند.
شاه در آن بالاپوش خز، به نظر وحشت زده می رسید و مدام میگفت پدرسوخته ها. دمار از روزگارتان در می آورم.

از دهانم پرید اگر شاه در ماشین بود آن وقت چی میشد.
نزهت با بی رحمی تمام گفت هیچی.
وضع از این که هست بدتر نمی شد...

همه وسایلمان را سپردیم به حیدرقلی میرآخور پدر که قرار بود بارها را به باغ خاص ببرد و بالاخره سوار شدیم به کالسکه، پرده ها افتاد. شهر آرام نبود.
دو سه تفنگچی هم دنبال کالسکه بودند و به تاخت رفتیم.
دو سه روزی طول کشید تا در باغ قلهک مستقر شدیم.
ساختمانی کوچک بود با شیروانی قرمز، اما در عوض آبی از وسط آن میگذشت.
زندگی آرامتر از شهر بود.
طشتی پر از آب در بهار خواب بود که گردوهای سفید در آن غوطه می خوردند و گاه دایه آنها را پوست می کند و گل یاس در میانشان می گذاشت.

طبقی از توت شمیران، با تنظیفی نازک روی آن روی چهار پایه ای انتظار ما را می کشید. دستهایمان سرخ و سیاه بود از بس توت سیاه از درخت چتری چیده بودیم...
باغ قوروق بود و قراولها دور بودند.
مادر روی تخت در آلاچیق نشسته بود و عزت الملوک کنار دستش، قلیانش به راه، گلهای یاس در کوزه قلیان بالا و پائین می رفت.
من و نزهت تن سپرده بودیم به آب خنک کوهساران.
دایه و خاله خانم بیرون از پرده، لب جو نشسته بودند و می پائیدند.

با صدای دایه به خود آمدیم که بقچه لباس ها و حوله و قطيفه مان را هم با خود آورده بود و فرمان مادر را ابلاغ میکرد.
زود زود لباس بپوشید و آماده باشید.
همان طور که خودمان را خشک می کردیم مروارید رسید و باز هم از ما خواست عجله کنیم.
والاحضرت ولیعهد دارند تشریف می آورند. دقایقی بعد در اتاق، نزهت داشت موهایم را با عجله می بافت.
در آن یکی دو ماه دیگر کسی حرفی از ماجرای من و ولیعهد نگفته بود.
والاحضرت فقط یک نامه برای من نوشته بودند آنهم چند خط به فرانسه.
نامه احوالپرسی بود و فقط در انتهایش امضا کرده بود عاشق شما.
حالا خود او سوار بر کالسکه ای سفید رنگ، آمده بود به باغ.
نوکرها و قراولهایش دم باغ ایستاده بودند و او خودش نشسته بود روی تخت کنار مادرم که چادر سفید گلداری بر سر داشت.
خاله خانم در آخرین لحظه گوشواره ای فیروزه هم آورد که در گوش کنم.
سلام که کردیم، ولیعهد صحبتش را با مادر قطع کرد و به ادب تكانی هم خورد.
همانطور که چشم دوخته بود به ظرف هندوانه قاچ شده اضافه کرد:
سرکار عليه نزهت السلطنه حالشان چطور است.
تا نزهت جواب بدهد ادامه داد:
سرکار خانوم چطور هستند.
انشاالله مزاحم نشده باشم. جواب را مادر داد که قربان صدقه اش رفت و اجازه خواست که دستور ناهار بدهد.
اما ولیعهد عذر خواست و گفت فقط خدمت رسیدم که امر ملکه، مادر بزرگوارم را اطاعت کرده باشم.
از همان ابتدا هم می دانستم که بیهوده دلم را خوش کرده ام، ولیعهد برای کار مهمتری آمده است.
همین هم بود ملکه جهان در نامه ای برای مادر نوشته بود که شاه از جلسات نزهت السلطنه با شاهزاده خانمها باخبر شده و پرسیده چرا تکلیف او را روشن نکرده ایم.
اما از همه اینها عتاب شاه بود به مادرم و این خبر که خان همین روزها برمی گردد و به دستور شاه سرپرستی دارائیهای نزهت از مجیدالسلطنه گرفته شده و زیر نظر خان قرار گرفته است.
از نزهت شنیدم یک طوری می شود بدبختی آن است که جنگ هم دارد راه می افتد برایم گفت که در نامه مخفی ملکه جهان به مادر چیزهایی بوده که نشان می دهد شاه با کمک روسها می خواهد مجلس را به هم بریزد و مشروطه ایها رو دسته جمعی به عدم بفرستد...
هوا حتی در قلهک گرم شده بود.
شبها که در پشه بند در نارنجستان می خوابیدیم هوا دم کرده بود و روزها هم درسمان را در زیرزمین می خواندیم، دایه دم به دم با کاسه ای خاکشیر یخمال و یا سکنجبین و خیار به سراغمان می آمد.

هر روز خبرهایی از شهر برایمان می رسید که گاه نوکرهای ظهیرالدوله و گاهی کنیزهای ظل السلطان آن را می رساندند،
ابراهیم پسر خانم سلطان رابط نزهت با دیگران است و برایش خبر می آورد.

دلم گواهی بد می داد، گرچه وقتی نزهت را می دیدم که با این و آن با چه حرارت و شوق و امیدی حرف می زد و شبنامه ها و رساله ها را با چه شوقی می خواند، آرامش وجودم را می گرفت.
شبها، وقتی نزهت از رفت و آمدها خلاص می شد میزرابل، ویکتور هوگو را می خواند، آن وقتها نمی گفتیم بینوایان. گاهی نزهت میگفت فقیران و گاهی مادام حاجی خان - که مشکلات نزهت را در ترجمه رفع می کرد . میگفت بیچارگان.
و ما گاه خود را در همان فضا تجسم می کردیم و غرق در نگرانی های ژان والژان میشدیم.

آن شب هم مشغول همین کار بودیم که سر و صدا باغ را پر کرد.
اول وحشت زده بودیم تا خبر آوردند که پدرم از ماموریت باز آمده است، تا نیمه های شب سر و صدای اسب و گاری و کالسکه بود و سربازان که بار و بنه خان را آورده بودند.

میرزا جواد خان پیشکار پدر هم خود را رسانده بود و داشت صندوقها را جابه جا می کرد، خوردنی های گونی گونی و جعبه جعبه هم باید به خانم سلطان سپرده می شد که از خواب بلند شده بود و تحویل می گرفت و در حیاط خلوت و انباری خود جا می داد.
از همان دور صدای شیهه اسبان به گوش ما می رسید، اما پدرم به خانه نیآمده بود. گفتند از نزدیکی های تهران فرمان رسیده است که او و چند تا از فرمانده ها خودشان را یکراست به باغشاه برسانند.
وقتی آمد که شب از نیمه گذشته بود.
سربازان رفته بودند و هیاهوی کالسکه خان و بیرونی فروکش کرده بود که پدر وارد شد.

من و نزهت در خلوت نارنجستان داخل پشه بند، در تشکهایمان دراز کشیده بودیم که صدای آمدنش به گوشمان رسید.
داشت خوابمان می برد که با صدای افتادن جسم سنگینی به درون آب معلوم شد خان که خاک آلوده و خسته از راه رسیده خودش را همان نیمه شب به استخر انداخته و مثل همیشه بی توجه به آن که ده بیست نفر اهل خانه خوابیده اند با صدای بلند فرمان می دهد.

کم کم صدایش که داشت با مادر گفتگو میکرد لای چنارها و صنوبرها می پیچید.
فضا برایم وهمناک بود و چیزی داشت پوست می انداخت.
دوباری شنیدم که خان ، محمدعلی شاه را اعليحضرت یا قبله عالم خطاب کرد، هرگز چنین احترامی را حتی نسبت به شابابا قایل نبود و معمولا ناسزا میگفت.

شنیدم که خان گفت همه اینها از گور تو بلند می شود.
مادرم مثل همیشه آبروداری می کرد و پاسخش چنان آهسته بود که نمی شنیدم. شب به وهم و خیال گذشت، اما روشنای روز همه چیز را روشن کرد.

شاه ، خان را به عنوان سرپرست نزهت رسمیت داده، املاک نزهت را رسما زیر نظر خان قرار داده و مهم تر از همه این که دستور داده، نزهت ظرف دو روز به عقد کسی که پدرم تعیین می کند درآید و از خانه ما برود.
در این دو روز هم نه حق خروج از خانه را دارد و نه حق آن که با کسی دیدار کند. نزهت باز هم جدی نگرفت و زیر لب گفت بفرمائید غل و زنجیر بیاورند.
مادر آرام گفت با اینا که نمی شود در افتاد بالاخره...
نزهت تند گفت خواهر خودتان را اذیت نکنید، تا همین جا هم شما بیش از اندازه زحمت مرا کشیده اید، دستبوس شما هستم. اگر اجازه بدهید...

با یاالله، پدر صحبتش قطع شد.
خان ، استکان چای را در دست داشت و حرفش را مثل یک فرمان نظامی ابلاغ کرد.
گفته ام باباحسن در اندرونی را ببندد، هیچ کس نه داخل بیاید و نه خارج شود...
نزهت نالید: محبوس شده ایم...
پدر از روی صندلی بلند شد، دستهایش را به کمر زد و با فریاد گفت:
بله، احترام پذیر نیستید. همین مانده بود که آن کلنل روسی... نشور در روی من بایستد و راپورت در بیاورد که در خانه ام آدمهای ناباب تردد دارند.
من رفتم تا برای وطن جانفشانی کنم، خانه زندگیم را رها کردم.
نگو مار در آستین می پروراندم.
باید همه تان را زیر لگد...
حالا دیگر نزهت هم بلند شد، چادر نماز را به خودش پیچید و گفت ببخشید خان، به نظرم زیاده روی می فرمائید شما اختیاردار خانه خودتان هستید ولی من...
- من ندارد. تو هم تحت امر من هستی و همین الان دستور می دهم که از این زیرزمین خارج نشوی ...

نزهت دیگر مهار خودش را از دست داده بود : اجازه نمی دهم کسی با من اینطور صحبت کند...
من با چشم های دریده نگران حرکتی بودم که پدر به خود داد و به سمت نزهت رفت. از جا پریدم و خودم را هایل کردم که ناگهان دنیا دور سرم چرخید، پدر آنچنان سیلی به گونه ام نواخته بود که پرت شدم روی قالی و صدای مادر را شنیدم که فریاد زد: مرتیکه بی آبرو. بچه مرا چکار داری.
و در این حال مثل پلنگ زخم خورده ای پرید و مرا در آغوش گرفت.

پدر بند چرمی ماوزر را باز کرده و دستش را روی اسلحه اش گذاشته بود.
صدای فریاد و تیراندازی از بیرون می آمد...
نزهت گفت: این طرز مکالمه نیست.
مرا ببخشید اگر اسائه ادبی کردم. اجازه بدهید خانوم برود...
اوامرتان را آهسته و آرام ابلاغ بفرمائید. من میهمان شما هستم و مطیع اوامرتان. شما بزرگتر هستید...
خان گفت:
ماموریت دارم که نارضایتی شدید قبله عالم را به همه اهل خانه، على الخصوص به نزهت السلطنه ابلاغ کنم، به من فرمان داده اند که ظرف امروز و فردا تکلیف شما را معلوم کنم. بنابراین از حالا تا آن زمان حق ندارید از این زیرزمین قدمی بیرون بگذارید. مأمور گذاشته ام.

نزهت آرام و خشک گفت ولی من از امروز، شرعا و قانونأ تحت اراده دیگری هستم.

حالا من و مادر هم، اضافه بر پدرم او را نگاه میکردیم.
یادم نیست کدام از ما سه نفر پرسید دیگری!
نزهت گفت بله من از امروز به عقد کسی در آمده ام که از من خواستگاری کرده است. لابد می پرسید چه کسی.
ابراهیم میرزا...
پدرم انگار صاعقه ای نازل شده باشد از جا پرید، مادر با نوک انگشتان به گونه چاق خود کوبید.

سکوتی را که چند لحظه بیشتر طول نکشید صدای جیغ مروارید شکست که در زیرزمین را باز کرده و در حقیقت خود را داخل انداخت و فریاد زد آقا توپ می اندازند، یا امام زمان، یا امام هشتم. و ما میشنیدیم صدای توپ انداختن را..
یکی اسم پدر را فریاد می کرد.
بابا قاپچی بود می دانستم. پدرم با لحظه ای تردید رفت به طرف پله ها، ماوزرش را بیرون کشید. لبه پله ها لحظه ای ایستاد و فقط گفت همه همین جا باشید، کسی خارج نشود تا برگردم.
مروارید از قول نوکرها تعریف کرد که قزاقها ریخته اند و توپ می اندازند و هزار هزار مردم کشته می شوند.
مجلس و مسجد سپهسالار را خراب کرده اند و همه ملتی ها را کشته یا به غل و زنجیر کشیده اند.
دانستیم که پدر را احضار کرده بودند و او سربازان را اطراف خانه مان گذاشته و کسی حق ورود و خروج ندارد.

آیا نزهت می خواست زن ابراهیم میرزا پسر خانم سلطان شود ؟
نزهت که پسر نظام السلطنه و امیر بهادر جنگ را جواب کرد و این آخریها آمده بودند او را برای پسر مشیرالدوله صدراعظم خواستگاری کنند که می گفتند در عین جوانی، تحصیلکرده و فرنگ رفته و ایلچی مخصوص در دربار سن پطرزبورگ شده است.

می دانستم که مادر هم در آتش این سئوال می سوزد و منتظر است تا نزهت به او بگوید که این حرف درست نیست.
بگوید که پولتیک زده تا از زیر بار تحكم و عتاب شاه و پدرم نجات پیدا کند.
نزهت بگو که درست نیست و تو ما را تنها نمی گذاری.
مگر خودت نگفتی که خوب است من احمد میرزا ولیعهد را قبول کنم. گفتی که آزاد می شوم، می روم به فرنگستان و نجات پیدا می کنم...
نزهت تو به سر من انداختی خیالی را که الآن هم مشغول آنم.
من زن شاه آینده شوم و به قول تو ملکه، آن وقت تو زن ابراهیم میرزا باشی ، چطور می شود.
همه اینها را در دلم از نزهت می پرسیدم.
نزهت مثل پلنگ تیر خورده، چادر از سر انداخته در زیرزمین قدم می زد.

ساعتی از ظهر گذشته بود، هنوز صدای گلوله و توپ به گوش می رسید.
از نزدیک ظهر خبر داده بودند که خانم سلطان غیبش زده است، گهگاه مادر سراغ او را می گرفت و جوابی نمی یافت تا آمد.

كلفتها زیر بغلش را گرفته بودند، نمیتوانست از پله های زیرزمین پائین بیاید.
نزهت پرید و پیرزن را که داشت از حال می رفت روی قالی نشاند.
کاه گل زیر دماغش گرفتند و خاله خانم از جوشانده ای که از صبح، چند استکانی به همه ما داده بود یکی هم برای او ریخت، گل گاو زبان و دو سه گیاه دیگر که برای رفع دلشوره تجویز می کردند.
همه می دانستند رفته به دنبال تنها پسرش ابراهیم میرزا ، پیرزن موهای سفیدش را میکند و میگفت در میان نعشهای به خون آلوده دنبال ابراهیم میگشته .

خانم سلطان گزارش میداد و نزهت انگار که در درونش آتش فشانی است لحظه ای آرام نداشت .
در لحظه ای نتوانست خود را نگاه دارد و بر سر خانم سلطان فریاد کشید: الآن ظهیرالسلطان و ابراهیم میرزا کجا هستند.
_اگر زنده باشند در باغشاه منتظر طناب دارند.خدایا...
پیرزن این را گفت و از هوش رفت.

همه شب را نزهت نخوابید ، گرچه که دیگران نیز در بستر خفتند اما فضا چنان نبود که مجال دهد تا خواب کسی را از خطاهای پریشان جدا کند .

چه می دانستیم، سخنی که صبح به آن راحتی از دهان نزهت بیرون آمد، جان یکی را می ستاند.
چه می دانستم که در همان لحظات از جمع زنجیریان باغشاه، سرهنگی ، ابراهیم را جدا کرد و بعد جسد بیجانش را در کنار دیگران انداخت.
این را دو روز بعد فهمیدم، آنهم در چه حالی...
مادر به اتاق نزهت رفت، در را از پشت بست و با او حرف زد.
پرسید مسئله ابراهیم چیست و شنید که ظهیرالسلطان چند روز قبل خطبه ای خوانده و نزهت و ابراهیم را محرم کرده تا بتوانند در تنهایی درباره مسایل سیاسی حرف بزنند...
و بقیه آن یک ساعت را، آن دو خواهر درباره چیزهای دیگر گفته بودند.
من هرگز از جزئیات گفتگوی آنها باخبر نشدم. خبر کشته شدن ابراهیم را هم مادر، اگر شنید هم، از ما پنهان کرد...

نزهت حرفی نمی زد، من از این که بی خبر مانده بودم رنج می بردم.
می فهمیدم که داریم پوست می اندازیم. انگار از بالای شمس العماره رها شده بودیم و در هوا منتظر بودیم که استخوانهایمان در برخورد با سنگفرش خرد شود ...
اولین باری که سکوت شکسته شد، وقتی بود که خانم سلطان از خانه ما رفت.
نزهت برای او خانه ای خریده بود و آن زن دلشکسته که نتوانست از محل دفن فرزند خود باخبر شود، در سکوت و آرامشی درد می کشید که برای دیگران عذاب آور بود. اما چرا نزهت از زیر این بار قد راست نمیکرد، هرچه مادرم می کوشید تا او را از نشستن در اتاق خانم سلطان باز دارد ممکن نمی شد.

اول باورم شد که ابراهیم را دوست داشته و عشق به آن معشوق جان باخته است که چنین ملتهبش می کند.
اما بالاخره دریافتم چیزی از جنس محبت بین او و ابراهیم جاری نبوده است.

روزی ، پشت در پنجدری جمله ای سرجا میخکوبم کرد.
مادر میگفت تقصیر تو نبود، اگر ما هم حرفی نمی زدیم، اینها را می کشتند، مگر آن بقیه که حلق آویز شدند همگی را تو گفته بودی.
نزهت با خشم میگفت خواهر چرا خودت را گول میزنی، اگر من آن شب اسم ابراهیم را نیاورده بودم او الآن زنده بود.
مادر می لرزید ، تو چرا خودت را سرزنش می کنی، کس دیگری او را از صف بیرون کشید و حلق آویز کرد...
آن کس که ابراهیم را از صف بیرون کشید و حلق آویز کرد جز پدرم چه کسی می توانست باشد.
فقط به این جرم که نزهت گفته بود میخواهد زن او بشود.

وقتی که نزهت آمد دنبالم فریاد کشیدم که دیگر بچه نیستم...
و همین مقدمه ای شد تا راز آن به هم ریختگی و پریشانی را بفهمم.

نزهت برایم گفت که خان او را می خواهد و تا به حال چند باری برایش پیغام فرستاده و از شاه هم حکم سرپرستی اموالش را گرفته و شاه که به هر وسیله ای دست می زند تا آدم هایی مثل پدرم را با خود نگاه دارد، با ازدواج نزهت و پدرم موافقت کرده است.

پس آن همدستی هایی که پدرم با نزهت میکرد وقت رد کردن خواستگاران، علت دیگری داشت...
حالا می فهمیدم چه عذابی میکشید

نزهت، از دست وجدان خود.
با خود می گفت که اگر برای خلاص شدن از تحكمهای شاه و پدرم ، آن روز اسم از ابراهیم نمی برد، حالا آن جوان زنده بود.

می دانستم که او به چنین خفتی تن نمی دهد. او که این همه درباره حق نسوان حرف می زد و زنها را به جهت آن که در حرمسراها اسیر زر و زیور شده اند سرزنش می کرد، حاضر نبود تن به چنین سرنوشتی بدهد.
نزهت وقتی گفت مانع شرعی وجود دارد، به خیال خودش خواست مرا آرام کند.

گرچه نمی دانستم در دین ما یک مرد، در یک زمان نمی تواند دو خواهر را به زنی بگیرد ولی دانستن این موضوع، ابعاد تازه ای از فاجعه را پیش چشمم باز کرد.

برای پدرم، گذشتن از مادر اهمیتی نداشت. مادر بیچاره ام هم چندان دلخوش نبود پدرم به ثروت مادر نیازمند بود و بدون آن می بایست از بسیار چیزها چشم بپوشد...
چه بسا خان چشم به ثروت نزهت داشت. راهی که پیشنهاد می کرد و برای به کرسی نشاندن آن از هیچ کاری ابا نداشت این بود که مادرم از او جدا شود ولی در همان خانه بماند و مرا بزرگ کند.
در عین حال رضایت دهد که پدر بتواند با نزهت ازدواج کند.
می گفت شاه شهید - یعنی ناصرالدين شاه، چند خواهر را در حرم داشت و هر شش ماه یکی از آنها را عقد می کرد و دیگری مطلقه می شد.
نزهت به صراحت در چشم پدرم گفته که رضایت به همسری او نمی دهد و هیچ چیز نمی تواند مجبورش کند به چنین کاری.

من شما را به چشم پدرم نگاه می کردم و دیگر حاضر نیستم لحظه ای در این جا بمانم.
پدرم جواب داده بود گذر زمان به شما ثابت خواهد کرد که فرصتی بهتر از این در سرنوشتتان نیست.

نامه هایی برای نزهت نوشته بود که ، دیوانه اوست، خواب و بیداری ندارد و روزی صد بار می میرد و آرزو دارد که حتی اگر یک روز زنده باشد، آن یک روز را با وی بگذراند.
چندشم میشد وقتی که آن جملات عاشقانه سوزناک را می خواندم.
مطمئن بودم این جملات را از کتابها کش رفته و یا از یکی از نوکران ادیب و صاحب قلم خود خواسته تا برایش بنویسد. همه می دانستند پدر غیر از قمار و شکار و خوشگذرانی به چیزی علاقه مند نیست.

سواد چندانی نداشت و میگفت خداوند وظیفه دارد وسایل عیش و راحت من را فراهم کند.

در یکی از نامه هایش برای نزهت نوشته بود که در همه عمر خود فقط از او جواب منفی شنیده و چون عادت به شنیدن چنین جوابی ندارد، به زندگی خود خاتمه خواهد داد.
نوشته بود خونم به گردن شماست.

باغمان غرق شکوفه بود که پدر برگشت .
سومین شب بود که سایه مروارید ، کنیز مادرم پشت در اتاق دراز شد، فهمیدیم که خان به پنجدری رفته است.
این خود به تنهائی خبری بود که دلشوره می آورد چه رسد که آرام آرام صداها از پنجدری به بیرون سرکشید.
من و نزهت بیدار بودیم و چیزی نمیگفتیم تا وقتی صدای مهیبی سکوت وهمناک را شکست.
گلدان چینی بزرگ پنجدری بود که پرت شد در ایوان و این آغاز جنگ بود.
فریاد مادر پرده ها را درید، فقط میگفت نه. نه.
و در پی آن صدای فرود آمدن چیزی به گوش می رسید.
کمربند بود یا شلاقی که همیشه بالای طاقچه سالن کلاه فرنگی می گذاشت.
انگار بر تن من می خورد که در زیر لحاف به رعشه افتاده بودم.
به تخت نزهت پناه بردم و گذاشتم که اشکم بر صورت او بدود.
گونه هایش می پرید و در همان حال مرا تنگ در بغل می فشرد.
حالا دیگر صدای سیلی محکمی بود که به گوشمان رسید و مروارید در را باز کرد و خود را انداخت وسط اتاق، گیس هایش را میکند و می گفت شاهزاده خانمو کشت...
این بار صدای جیغ بلند مادرم تمام ساختمان را پر کرد که پیدا بود پرت شده است روی زمین.
صدایش شنیده شد که گفت باید از روی جنازه من بگذری.
دیدم که نزهت ناگهان مثل پرنده ای از جا جست، چادر خاله خانم را از بالای سرش برداشت و از اتاق پرید بیرون پابرهنه.

از تكان شاخه های شمشاد دور استخر معلوم بود که آن پشت هم بقیه اهل خانه در کمین و وحشت اند.
این بار صدای کوفتن بیشتر می شد و صدای جیغ مادرم، قورباغه ها خاموش شده بودند و انگار بید مجنون کنار آلاچیق بر سر می کوفت وقتی که ارسی پنجدری از جا درآمد و به صدای مهیبی شکست و افتاد در مهتابی ، مروارید پشت پنجره ایستاده بود وحشت زده و مهتابی را می پائید که گفت یا امام هشتم به فریاد برس.

صدای قدم های سنگین پدر را شنیدم که به سمت ما می آمد، تعلیمی در دستش بود و تعادل نداشت، یک بار هم خورد به گلدانی و با لگد آن را پرت کرد وسط حیاط.
صدای ناله مادر می آمد.

خان با لگدی در اتاق را باز کرد، قد بلندش چهارچوب در را پر کرده بود.
نگاهش در اتاق گشت، خاله خانم که بی چادر معذب می نمود از جا بلند شد، مروارید پشت پرده خود را از نگاه او دور می کرد که صدای نعره اش اتاق را پر کرد ، با خشم لحاف نزهت را بلند کرد و انداخت آن طرف اتاق و فریاد زد کو؟
_نه نه سگ. گفتم کو
خاله خانم به صدا آمد:
کی آقا. کی؟
با غضب دندانهایش را فشرد و داد زد:
_نزهت السلطنه.
_سرشب رفتند ، انگار رفتند پارک امین الدوله...

حالا دیگر می شد چهره مادر را از چارچوب در اتاق دید که لچک افتاده بود زیر گلویش، موهای پریشانش ولو شده بود روی صورتش.
صورتی که غرق خون بود. خواستم بدوم در بغلش اما از ترس پایم حرکت نداشت.
_بیرون!
پدر اشاره کرد به خاله خانم و مروارید که همان طور مثل بید میلرزیدند.
مادر فریاد زد:
برید. همه را خبر کنید. همه بیان این...

فرود آمدن تعلیمی خان صدا را در گلوی مادر بست و دیدم که خون از پیشانی مادر سرازیر شد ولی خودش اعتنایی نکرد و حمله برد به او که رب دوشامبر ابریشمیش پاره شده بود.
اما با ضربه پشت دست دیو به زمین افتاد.

شنیدم که با صدای گرفته فریاد زد:
می تونم مث سگ بکشمت، بدبخت.
اما نمیکشم و میذارم که تا آخر عمرت خون گریه کنی.
یک چشمت اشک، یک چشمت خون.
مادرم بی حال روی زمین افتاده بود و خون از سرش می ریخت .
خان قمه را چپاند در غلاف و دست مرا گرفت و کشید.
مقاومت کردم.
کشیده شدم دم در.
من جیغ میزدم و او بی اعتنا.
همانطور که دستش را حلقه کرده بود دور کمرم از مهتابی گذشت...
من در هوا چنگ می انداختم و جیغ میزدم که تعلیمی را بلند کرد و فریاد زد:
خفه.
رسیدیم به کلاه فرنگی.
مرا انداخت تو و شروع کرد به انداختن قلاب در بزرگ ورودی هنوز کارش را تمام نکرده بود که از پشت پنجره صورت خون آلود مادرم را دیدم که مشت به در میکوبید.
گرفته و بی طاقت با اشک فریاد میزد:
حيوان. اون دخترته.
مادر را صدا می کردم که حالا دیوانه وار این و آن را صدا میکرد.
رفتم پشت کاناپه پنهان شوم ولی آمد موهایم را دور دستش پیچید.
مست مست بود.
زورم به او نمی رسید.
پشت در آهنی که راه به خلوت او می برد، همان جا که از دو سال پیش بروی همه بسته شده بود مرا انداخت زمین.
یکی یکی کلون و قفل ها را بست.
تخت خواب چوبی بزرگی در وسط.
پوست ببر یا کف اتاق و آن دو مجسمه فرشته چوبی در دو طرف تخت.
میخکوب بودم و حسی در وجودم نمانده بود.
رفت و تنگ بلور را برداشت و آب زردرنگی را جرعه جرعه خورد و تنگ را کوبید روی سینی.
به لحظه ای پرت شدم روی تخت.
صدای مادر و در کوفتنش باز هم می آمد که تکرار می شد:حیوان
این بار مستاصل، به استغاثه افتادم: . خان. ترا به خاک آقاجون!
التماس میکردم و او داشت رب دوشامبرش را از تن بیرون می کرد.

افتاده بودم روی تخت میان آن دو فرشته که از کنار اشکاف ، پرده تکانی خورد و اول لوله تفنگ بیرون آمد و بعد دستهای نزهت، در لحظه ای زمان ایستاد.
برو!برو!
این فرمان نزهت بود خطاب به من وگرنه خان درست در هدف تفنگ دولول بود که گفت:
دو تا گلوله سر پر این جاست.
بجنبي قلبت را از جا میکنم.
طاقت تكان خوردن نداشتم که فرمان دوم را صادر کرد. برو بیرون.
میخواستم بپرسم چطور خودش را به اینجا رسانده که به یاد مادر افتادم و دویدم.
به دیوار خوردم تا رسیدم به دری که کلون آن را انداخته بود.
پشت دری به راحتی کشیده شد اما کلون بالاتر از دسترس من بود، می پریدم و اثری نداشت، در تاریکی چشمم به صندلی قدیمی کار روس افتاد که کنار میز عتیقه کوچکش کنار دیوار بود، آن را برداشتم و گذاشتم زیر پایم.
وقتی کلون باز شد انگار زندگی دوباره یافته بودم.
مادر در چند قدمی بود، شیشه ای از پنجره شکسته بود، روحم داشت از همان پنجره شکسته پرواز می کرد به بیرون که صدای مهیب گلوله ای در تالار پیچید، چنان صدایی که شیشه ها لرزید.
چندین چشم وحشت زده را می دیدم که از صدای گلوله ترسیده بودند
صدای گلوله دوم نفسم را از شماره انداخت، در لحظه ای نزهت در نظرم گذشت پس از آن دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانستم با صدای اولین گلوله مادرم هم در آن سوی در از حال رفته است...
این صداهای درهم چه بود که از دور به گوشم می رسید.
من مرده بودم و جنازه ام بر دوش کسی بود که می دوید.
کوشیدم یکی را صدا کنم. مادر، نزهت، دایه، خاله خانم
اما صدایی از گلویم بیرون نمی آمد، بیهوده سعی می کردم.
اما باز این دستهای مهربان آمد.
مادرم بود.
نه صدایی می شنیدم و نه صدایی داشتم.
سردم بود. مرده که سردش نمی شود.
آیا در تابوت هستم، نه. پاهایم زق زق میکردند، پس زنده ام.
نکند در قبر هستم. ولی نه، دستهای مهربان کسی دور تن من است و سرم روی سینه های او.
اولین صدایی که به وضوح شنیدم صدای خودم بود که گفتم مادر.
مدتی گذشت تا زندگی بر سرم برگشت و سرم پر شد از آنچه گذشته بود. در، کلون، تفنگ، صدای گلوله.
تكان خوردم:
_نزهت
و حالا دستی سرد از جنس آدمهای مرده ، بر پیشانیم نشست.
نزهت بود، دو حلقه سیاه دور چشمانش. مگر من چند وقت است مرده ام که نزهت چنین پیر شده است.
باز سه نفرمان در تاریکی محض در کنار هم بودیم.
صدای گرفته مادر، انگار از دورها صدایم میکرد:
_خانوم بلند شو. گوش کن مادر، فرصت نداریم من باید بروم. هیچ خطری نیست. همه چی تمام شد. من باید یک ساعتی بروم. تو باید از خاله ات مواظبت کنی. نگذار از در بیرون برود.
لای در باز شد و نزهت دولا آمد به اتاق و بی آن که نگاهی به من و مادر کند، آن گوشه، چادرش را انداخت و رفت در رختخواب سرش را کرد زیر لحاف.
مادر آهسته گفت:
می روم و برمیگردم. آسیداسداله هست. در حیاط نشسته. مواظب نزهت باش زود برمی گردم.
دلم می خواست نزهت بلند شود و برایم حرف بزند. چی شد .
راستی آن حیوان چی شد. این جا كجاست، تو چرا بلند نمی شوی نزهت.
صدایش بلند شد، انگار از ته چاهی.
صدایم را می شنوی خانم. از همان زیر لحاف میگفت و من می شنیدم.
گوش کن زیاد وقت نداریم.
به من قول بده که بری. برو از اینجا. قول بده که اینجا نمونی، هرچه دورتر. برو جای من هم زندگی کن. قول بده. به خاطر من.
نمی فهمیدم چه می گوید .
این حرفها چه بود .
مگر او می خواست کجا برود .
از جا بلند شد داشت حالش بهم میخورد دور چشمانش کبود بود و موهای طلاییش خیس
لحاف نزهت را بالا زدم
روشن نبود .
کف تشک خیس بود لرزه ای به تنم افتاد
بوی خون در دماغم پیچید
سرم را گذاشتم روی متکای مادر و درون آن فریاد کشیدم...
در این میان نگران مادر بودم که گاهی در یک روز دوبار چادر و چاقچور خاله خانم را می پوشید، روبنده را می انداخت و می رفت...
نزهت مدام می رفت زیر لحاف ، چطور نفسش در آن گرما نمی گرفت .
می دانستم که آن زیر میگرید.
من هم آرام میگریستم.
نزهت خیس عرق بود و بوی تب میداد. نیمه شبی من و مادر او را به کنار چاه بردیم.
نشاندیم روی زمین و مادر از چاه آب کشید و می ریخت روی سر او.
موهای طلائیش در مهتاب بی رمقی که حیاط را روشن کرده بود برق می زد.
او با لباس نشسته بود بی حرکت و آب روی سرش می غلتيد و مادر فقط دست می کشید به صورتش.
انگار در چهار روز به اندازه چهل سال پیر شده بود و می دیدم که می لرزید و خود را جمع کرده بود مانند جوجه ای.
مادر گفت که فردا وقتی شب شد و تاریک از اینجا می رویم.
در لحظه ای که مادر از اتاق بیرون رفته بود نزهت به صدا آمد:
خانوم. یادت باشه به من قول دادی. قول دادی جای من زندگی کنی.
بغضش ترکید و لحاف را کشید بر سرش.
در خواب دیدم که من و نزهت در حوض بزرگی افتاده ایم و یک مارسیاه ما را دنبال می کند ، مادر با تبر بر سر مار می کوبد، اما مار دوباره زنده می شود، نزدیک بود خفه شویم.
داشتم در آب فرو می رفتم.
دست و پا میزدم که از خواب پریدم.
هنوز هم باور کردنش برایم دشوار است که فردا وقتی برای فرار از خانه آسیداسداله آماده شدیم، فقط من مانده بودم و مادر.

نزهت همان نیمه های شب که ما در خواب بودیم در همان آبی که در خواب دیده بودم خفه شد.
صبح مرا پیچانده بودند در چاقچور و روبنده تا نبینم که وقتی تن بی جان نزهت را از چاه بیرون کشیدند چطور بود.
رفت و شبهای بسیار به خوابم برگشت...

شهر شلوغ بود خبر می آمد که قشون دولتی از شاه برگشته است و آنها دارند به طرف تهران می آیند.

مادرم که باز روزها می رفت تا دور از چشم آن حیوان که دنبال ما می گشت راه گریزی پیدا کند، خسته برمی گشت...

در راه ، به هر تکان کالسکه حس می کردم که دارم از همه دور می شوم ، از همه خاطره هایی که یازده سال زندگی در سرم مانده بود .
اشک بی اختیارم از زیر روبنده، از روی گونه هایم سر می خورد.
سرانجام هیاهوی بیرون خبرمان کرد که به مقصد رسیده ایم.
در آهنی بزرگی باز شد و ما به داخل رفتیم.
صدای سم اسبان روی شنها خبر می داد که در خیابانی داخل یک پارک یا کاخ بزرگ می رانیم.
از همه امیدبخش تر صدای مادرم بود که پس از دو روز شنیدم.
می پرسید خانوم کو.
وجودم فریاد زد مادر...
مادر به اندازه سالها پیر شده بود.
توان آن نداشتم که با او و با هیچ کس دیگر درباره واقعیتی حرف بزنم که ذهن تمام ما را از آخرین شبی که در خانه خودمان بودیم اشغال کرده بود.
ولی ما از آن شب چیزی با هم نگفتیم. نگفتیم تا نزهت خود را در چاه رها کرد. مادر وقتی پشت پنجره کلاه فرنگی مشت بر سر خود و بر شیشه و در میکوبید، انگار به همه سئوالهای ما پاسخ داده بود، وقتی فریاد می زد حيوان.

وقتی دویدم به سویش، روبنده خود را بالا زد و مرا در بغل گرفت دستهایش دور تنم پیچید انگار می خواست مرا در تن خود حل کند.

دور تا دور سفارت روس پر از قزاق بود.
خانواده سلطنت که از ترس مردم پناهنده شده بودند به آنها.
شاه استعفا نوشته و قرار بود احمد میرزا به عنوان پادشاه در کشور بماند و خانواده سلطنتی بروند به خارج.

اما در آن لحظات هیچ یک از این حوادث برایم مهم نبود.
مهم خبری بود که مادر داد که من با شاه و ملکه جهان، باید میرفتم.
وقتی مادر خبر را داد، ناگهان رعشه ای در قفسه سینه ام پیچید.
مادر برایم گفت که این شهر برای من دیگر امن نیست و از برادرش خواسته مرا با خودش ببرد.
تو می روی و چند روز بعد من هم کارهایم را می کنم و می آیم.
مادر که سعی میکرد هیچ اثری از ضعف در کلامش نباشد و حتی اصرار داشت غم از دست رفتن نزهت و جدا شدن از تنها فرزندش را هم پنهان کند گفت الان مهم زندگی توست.
خدا را چه دیدی شاید من هم آمدم.
حالا تو برو. چه دروغ دلنشینی.
مادر با این جمله رویاهای آینده مرا شکل داد.
به هرکجا رفتیم، چشمانم را که بستم دیدم که او با کالسکه و یا سوار بر اسبی با یال بلند رسید و مرا در آغوش کشید.

وقتی با وحشت پرسیدم چند ماه، یعنی چند ماه شما را نمی بینم لابد در دلش گفت کاش چند ماه بود.
چهره اش را در خاطر دارم که روبنده را بالا زده و دستهای مرا در دست گرفته بود و می کوشید تا آخرین لحظه های این دیدار را برایم آسان کند.

مادر چطور می توانی از من چنین چیزی را بخواهی.
تو چه می شوی تو چه میکنی در این جهنم بی شفقت.
جهنمی که در آن یک نقطه امن برای ما وجود ندارد.

هفتاد سالی از آن روزگار می گذرد...

هر بار که آن روز را به یاد می آورم، جمله هایی در ذهنم می چرخد.
تصور می کنم همه اینها را به او گفته ام. در همان چند دقیقه.
در بیست سالگی، سی سالگی، چهل سالگی و در سالهایی که پیر شدم.
این جمله ها تغییر کرد.
ولی این حرف ها آن روز بر لبم خشکید. وقتی پیر شدم.
بارها در خواب یا خیال به جای او هم پاسخ دادم.
به جای او گفتم برو.
از این جهنم برو. برو و مثل من ضعيف و اسیر نباش...
مادر مرا بغل کرد، در خود فشرد.
در گوشم دعایی خواند و فوت کرد.
آن گاه به راه افتاد و به تالار عمارتی وارد شدیم ، ملکه جهان، با چهره ای مهربان اما شکسته و وحشت زده، همان که قرار بود از این پس نقش مادر را برایم بازی کند، به دیدن مادر بلند شد.
همیشه او را در لباسهای مجلل دیده بودم، اما حالا چادری برکمر بسته بود و سرگرم آماده کردن قافله ای بود که داشت از ایران بیرون می برد.
مادر مرا به دست او سپرد.
مادر ، ملکه را بغل کرده بود.
هر دو میگریستند.
و از پشت پرده تار اشک دیدم که مادر از پله ها پائین رفت.
تا سالها بعد ندانستم بقچه ای که مادر به ملکه سپرد در خود چه دارد.
نازکتر از آن بودم که فریاد بکشم و در آن هیاهو به دیگران بگویم که شاخه ای هم اینجاست که دارند او را از ریشه جدا میکنند.
سوار شد و رفت.
و پیش از رفتن مرا به زنی سپرد که همیشه لبخندی بر گوشه لب داشت.
دیگر هر آنچه می دانم را سالها بعد از زبان ملکه شنیده ام.
وگرنه آخرین تصورم از زندگی آن چند دقیقه ای است که پشت پنجره اتاق سفارت روس، ایستاده بودم و او را نگاه می کردم که کمی لنگ می زد وقتی پا در رکاب کالسکه گذاشت و حتی نگاهی به پشت سر نکرد.
رفت و بیشتر از هفتاد سال است که چشم انتظار او مانده ام.
چند بار دیگری که با او مرتبط شدم همه از دور بود.
اولین بار روز بعد بود، ما سوار بر کالسکه هائی با پرده های افتاده از سفارت بیرون آمدیم.
من از پشت پنجره ها بیهوده در جستجوی نگاه مادر بودم.
جلو سفارت انگلیس کالسکه مان را دیدم که حیدربیک بالای آن نشسته بود، مطمئن بودم که مادر در آن نشسته کنار خانم سلطان و دعا می خواند و اشک می ریزد.
اشکی که در آن دیدار آخر از من دریغ کرد. لحظه ای این حس موذی در سرم چرخید که خودم را از کالسکه بیرون بیندازم.
می دانستم که اگر بیرون بپرم یکی هست که پرواز می کند و می آید و مرا در آغوش میگیرد.
سرم را بر سینه اش می گذارم و به او میگویم مرا رها نکن.

هرچه از تهران و باغهای سبز و درختان چنار دور می شدیم حرفهایم با او بیشتر می شد.
وای از آن نخستین شب، من زاده نشده بودم تا بی او زندگی کنم...
نفسم به راستی تنگ بود، احساس خفگی می کردم.
دیگران فکر کردند بابت چادر و روبنده است.
وقتی سر و گردنم را آزاد کردم در اتاقی بودم با سه چهار دختر دیگر، بی خیال اما مهربان.
اما کاش کسی نبود، اصلا كاش هیچ کس در این دنیا نبود، منهم نبودم.
فقط او بود.
وقتی خسته از کالسکه به زیر آمدیم، در باغ بزرگی بودیم که در وسطش ساختمانی بود شبیه کلاه فرنگی خانه پدرم، آن قدر شبیه که به وحشت افتادم.
چه خوب که ما را به آن کلاه فرنگی نبردند.
به دستور ملکه، جوشانده ای ساختند تا همه آرام بخوابند و صبح زود برای ادامه سفر بلند شوند.
و من که آن خیال رنگین را با خود به رختخواب برده بودم، دیرتر از دیگران به خواب تسلیم شدم.
الان مادرم کجاست.
آیا باز با آن حیوان در یک خانه است. از تصور آن که زیر دست و پای حیوان افتاده و ضربه هایی بر سر و تنش می خورد، سینه ام تیر می کشید.
مانده بودم در رختخوابی غریبه و سرد با هزاران سوال و جواب های روایتی که خود فقط بخشهایی از آن را دیده بودم آزارم میداد.
وقتی به خودم آمدم که شروع کرده بودم به بازسازی صحنه کلاه فرنگی، بعد از آن که به فرمان نزهت از اتاق خواب حیوان به در آمدم و در راهروی تاریک می دویدم. صدای تیر آمد. دوبار.
آیا نزهت آن حیوان را کشت.
اما می دانستم این خوش خیالی است، پس چه شد.
آن نزهت که در کنار اشكاف کمین کرده بود و تفنگ دولول را گرفته بود به سویش شباهتی به نزهت من در آن اتاق تاریک نداشت.
چشم هایم را بسته بودم و خوش داشتم داستان را از ابتدا بسازم گلوله ای که حیوان را می کشد.
اما اگر چنین بود چرا نزهت به آن حال درآمد، چرا ما قایم شدیم.
اگر او نبود که الان من در این قافله پریشان و سرگردان همراه نبودم.
مادر چنان وحشت زده نبود.
و نزهت، نزهت من در ته چاه نبود.
چقدر طول کشید تا خستگی و خواب چیره شد نمی دانم.
اما این قدر بود که دوباره به کلاه فرنگی رفتم، پاورچین.
چلچراغ ساکت و سنگینی بر سقف بود، نزهت پشت پیانو نشسته بود و در کنارش به جای همیشگی مادرم - آن دیو نشسته بود با آن سبیل قیطانی و قد بلند، چکمه های براق.
در گوشه ای پنهان شدم، پشت بخاری چدنی سیاهی که لوله اش مانند خرطوم توی دیوار فرو رفته بود.
از بخاری حرارت بیرون می زد، حرارتی سوزاننده، صدای فریاد خفه نزهت چندان تکانم داد که صورتم به جداره سرخ بخاری چسبید و در این حال او را دیدم که روی دستهای حیوان مثل آن ماهی که پارسال از تنگ آب بیرون افتاده بود، تن می جنباند...
مثل آن شب خودم و صدای خنده های ریز مردی با سبیل قیطانی که تفنگ را از دست نزهت گرفته و ...
اتاقی که تختخوابی چوبی و بزرگ در وسط آن بود، مثل تختخواب شابابا، اما بزرگتر.
در خواب دیدم که نزهت روی تخت رها شد و موهایش، مثل ریسه های مواج طلا، روی پوست پلنگی که تخت را پوشانده بود موج زد.
تنم از هرم آتش بخاری گرم و گونه ام سوخته، تاب تماشا نداشتم.
به دیوار اتاق سرهای خشک بزهای کوهی و ردیف تفنگها.
صورت که گرداندم بر بالای تخت، شمعدانی بلند و یک اسلحه کمری با دسته صدفی سفید.
از گوشه اتاق پرواز کردم به سوی شمعدان که تنها نوری بود که در اتاق پخش می شد. پرده های سنگین راه را بر خورشید روز بسته بود وقتی رفتم تا اسلحه کمری را از جلدش بیرون آورم همان طور که روزی در ییلاق شاه آباد دیو را دیده بودم که سنگی را نشان می رفت.
حالا من نشانه گرفته بودم او را که روی پوست پلنگ افتاده بود و نزهت پیدا نبود. انگار پلنگ جان گرفته و نزهت را بلعیده بود و از او فقط قطراتی خود بر جا مانده بود.
با نفس به شماره افتاده و تن بی تاب خیس عرق از خواب جستم.
کابوسی دردناک که از میان سوالهایم برآمده بود.
با خود گفتم دیگر کسی نیست که بتوانم با او خوابهایم را معنا کنم، مادر من را تنها خواسته است.
دوباره که به خواب می رفتم ناسزایش گفتم.
بیا، همین امروز صبح بیا بنشین در آن نیمکت کنار استخر باغ، مرا هم بنشان در کنارت.
دستهایم را بگیر تا برایت بگویم که آنچه را خواستی از من پنهان کنی.
این واقعیت تلخ و عریان را در خواب دیدم.
میدانم که تو مرا از کدام کابوس بیرون کشیدی.
اما تو حق نداشتی که مرا تنها رها کنی.
سر راهم بگذاری.
صبح از سنگینی عذاب نفرینی که شب هنگام نثار مادر کرده بودم، تنم کرخت شده بود.
عبدالله خان خواجه وارد شد، خبر داد که ملکه، خانوم را خواسته اند.
رفتم به دستبوس ملکه، بسته ای در دستش بود و از میان آن پاکت نامه ای را بیرون کشید و به دستم داد.
خوب می دانستم از کیست.
از تنها کسی که داشتم، جز مادر چه کسی می توانست نامه ای برایم بنویسد ...
مادر با خط واضح اما بچه گانه اش روی پاکت نوشته بود، با اجازه سرکار علیه عالیه ملکه...

برای نور دیده ام خانوم.
نامه، بوی آشنای خودش را داشت.
انگار که چیزی در آن بود که رها شد و عطر آن همه وجودم را انباشت.
بی آن که نگاهی آزارم دهد، نامه را بوسیدم و بر چشمانم گذاشتم و همچنان نخوانده گذاشتمش روی سینه ام، روی قلبم و با دو دست آنقدر فشارش دادم که پوست سینه ام به درد آمد.
انگار چیزی از مادر در آن بود.
نوشته بود:
خانومی. عزیز دلبندم.
بدون وجود نازنینت زندگی برایمان جهنم است اما در عین حال شادمانم از این که می روی. دیگر به پشت سرت نگاه نکن. ماضی جز درد و رنج نیست اما فردای تو روشن و زیباست.
هیچ فرصتی را برای زندگی کردن از دست نده. سرکار علیه ملکه را برای خودت مادری بدان.
ایشان از تو محافظت خواهد کرد و هرچه ایشان امر فرمودند اطاعت کن.
ولی در عین حال بدان که علیاحضرت ملکه خیلی مصیبت دیده اند و نباید توقع داشت که در همه حال مراقب تو باشند.
مراقب اصلی خداست و می دانم همان طور که تا به حال از تو محافظت کرده، باز هم با تو خواهد بود.
ایشان هر وقت صلاح بدانند همه چیز را برایت خواهند گفت اما تو سوالی نکن و کاری کن که از وجودت غباری در دل سرکار علیه ننشیند.
دو سه خطی برایم بنویس تا بدانم که حالت خوب است و چه روزی از این جهنم ناامن که در آن جان آدمها پشیزی نمی ارزد بیرون می روید.
در این جا همه بی پناهند، علی الخصوص کسی که مانند من و تو از اناث باشد.
طبقه نسوان در این جا محکوم به زجر و دردند.
خانوم دختر عزیزم ما را از یاد ببر و از خداوند، بعد از هر نماز بخواه که تو را فراموش نکند.
خدمت سرکار علیه عموزاده محترمه، ملکه عرض دستبوس مرا برسان.
روی چون ماهت را می بوسم. مادر به فدای تو.

انقلابی که اولین نامه مادر در وجودم ریخت چنان نبود که بتوانم پنهانش کنم. زار می زدم.
که دستی بر پشتم خورد.
ملکه با لبخندی کنارم نشست و گفت بگذار به امید خدا از مرز برویم آنقدر حرفها دارم برای شما دخترها بگویم.
خیلی کار داریم...
در چشم من و دخترش خدیجه خیره شد و گفت می خواهم به شما دو تا ماموریتی بدهم.
محمودخان قلعه که حساب و کتاب حرم را نگه می داشت، همین امروز خبر داده که نمی تواند با ما بیاید.
ملکه از ما خواست که نقش او را بازی کنیم، یعنی بشویم صاحب جمع و مواظب مخارج اردو.
اردویی که اول کار دویست نفر هم بیشتر بود وقتی به مرز روسیه رسید آب رفت و در باکو شدیم بیست و پنج نفر.
خديجه گفت ما که بلد نیستیم و ملکه جواب داد باسواد که هستید.

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khanoom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه btxf چیست?