خانوم3 - اینفو
طالع بینی

خانوم3

آن شب، رفتم گوشه ای و شروع کردم به نوشتن.
برای مادر نوشتم که با همه وجود تلاش می کنم که به اوامر او عمل کنم و همان خانومی بشوم که او می خواهد.
از محبت ملکه و همدلی خدیجه نوشتم.
و هیچ ننوشتم که همه اینها جای خالی او را پر نمی کند.
احساس میکردم که حق ندارم او را که تنها مانده است با شرح درد خود آزار دهم.
مادر، در زیر سایه سرکار عليه.
با بودن خدیجه خانم راحتم و اطمینان دارم به حول و قوه الهی همان گونه که فرموده بودید فردا دخلی به ماضی نخواهد داشت.
آرزو دارم که بتوانم، در حضور آن مادر گرامی ذره ای از احساس قدردانی خود را با بوسه زدن بر دستهایتان معروض دارم...
آیا مادر از پشت این کلمات بی روح توانست حالم را دریابد و متوجه شود که حاضر بودم در همان اتاق پشت آب انبار پنهان شوم ولی در نزدیکیش باشم و او را فقط در خواب نبینم.
آیا دریافت که چقدر به او محتاجم.

تذکره هایمان مهر شده و آماده بود، قراول های روسی و انگلیسی مرخص شده بودند و این قافله ای که مردم مدام لعنتش میکردند باید فردا همیشه وطن را ترک گوید.
وقتی سوار کشتی شدیم همه چیز تمام میشد و می رفتیم به سرزمین شادی ها. سرزمین شادی ها، مدام در گفتگوی اهل اردو زیباتر و روشن تر می شد و شادی رسیدن به آنجا در دل همه بود، جز من که آرزو داشتم هرچه دیرتر به دریا برسیم. باورم بود که وقتی به آنجا رسیدیم دیگر برگشتنم محال خواهد بود.

در راه، با خدیجه همدل شده بودم، گرچه هیچ کس برایم جای خالی نزهت را پر نمی کرد.
دخترکی سبزه بود با موهای پرپشت مشکی که از این جهت هیچ شباهتی به نزهت من نداشت که با آن آبشار طلا و پوست سفیدش به همان شکلی بود که دختر شاه پریان را توصیف می کردند.
فرانسه می دانست ولی نه آن طور که نزهت .
اما همانقدر مهربان بود.

دایه خدیجه که مدام با خواندن دعا نگرانیهای خود را پنهان می کرد، دورمان می چرخید.
پیدا بود که مادرم مرا به او هم سپرده است، مگر نه این که وقتی نگران و ناراحت بودم می آمد و می نشست و سرم را در بغل میگرفت و آنقدر مسخرگی میکرد تا به خنده ام می انداخت.

پایم را که از خشکی برداشتم و گذاشتم در کرجی انگار رشته ای در وجودم پاره شد. مثل این که تا روی آن خاک بودم، خاک وطنمان، به مادر متصل بودم.
اما وقتی آن کرجی از ساحل انزلی دور شد، آن بند هم گسست.
چه خوب که باران می آمد و اشکهایم را می شست و رازم برملا نمیشد...
جهنمی بود که گفتنی نیست.
اما ناله هایم در میان شیون آن قافله صد نفری گم می شد.
همه ترسان بودند و بهانه کسی یا چیزی را می گرفتند.
شاهزادگان ، قصر و کنیزها را از دست داده بودند، دیگران وحشت زده از آینده خود، از ناپیدا بودن مقصد و خطر راه وحشت داشتند.
این قافله، از چشم مردم ، قافله شاهی خونخوار و مستبد بود که برای
حفظ قدرت، همه را به خاک و خون کشید و حالا از وطن رانده می شد.
اما در داخل این قافله نفرین زده ، زنها و مردهایی بودند که سرنوشت داشت به اجبار آنها را از خانه هایشان دور می کرد، هر کدامشان دردی داشتند که با درد دیگری تفاوتها داشت.
شاهزاده ها هم که همسن من بودند در هوای سفر فرنگ می سوختند و گاهی که هیاهو بالا می گرفت می ترسیدند.
خیلی زود فهمیدم، وقتی مادر مرا رها کرده است، هیچ کس در جهان با من نیست.
تنها مونس من کاغذهایی بود که سیاه میشد.
شب، بهترین لحظه ها بود.
می شد در سیاهی و سکوت آن غرق شد، گاهی انگشتر مادر را در انگشت کرد و خیال را در آرزوی آن غول که مرا در دست های خود بگیرد و به خانه برساند به پرواز آورد.
گاهی چنان در این خیال غرق می شدم که خود را بر بام عمارت کلاه فرنگی می دیدم که پدر روی آن تخت چوبی اتاقش دراز کشیده بود.
و هر شب در خواب مادر را می دیدم و گاه نزهت را که سرش را گذاشته بود بر زانوان مادر.
به خودم میگفتم خانوم، یادت باشد که مادر خود را به دردسر انداخت تا تو از تهران دور شوی.
راستی چرا مادر چنین هراسان بود وقتی مرا به سفارت برد و به ملکه سپرد.
در طول راه، هر روز بارها این را از خود پرسیدم.
دایه خديجه، زن پیر و مهربانی که همه کارهایمان را می کرد مدام با لبخندی می آمد و قصه ای ساز می کرد.
من او را دایه خانم صدا می کردم ولی برای دیگران دایه خج بود.
مرا یاد دایه خودم می انداخت که نمی دانستم کجاست ولی می دانستم که دارد گریه می کند، یعنی صدایش را می شنیدم.
ملکه مرا به اتاق خودش فرا خواند و بریده بریده برایم گفت معطلی یک روز اخیر برای آن است که پدرم فهمیده که من در این قافله ام و خود را به انزلی رسانده.
اول رفته به حضور اعلیحضرت و از ایشان خواسته تا مرا تحویلش دهند.
وقتی ملکه این خبر را می داد، آن نفرت را که از پدر داشتم وجودم را فرا گرفت، از تصور این که او ممکن است مرا ببرد به خود لرزیدم.
جسارت کردم و پرسیدم آیا مادرم هم آمده است.
ملکه سری به حسرت تکان داد و فقط گفت کاش می توانست بیاید.
بعد از لحظه ای سکوت به من گفت که مرا رها نخواهد کرد و همان طور که به مادر قول داده هرجا برود مرا خواهد برد و از من محافظت خواهد کرد.
ملکه به من خبر داد که پدرم به سفیر روس هم متوسل شده ولی جواب رد شنیده، بعد گفت که از این لحظه همه جا مرا دختر خود خواهد خواند و تذكره ام هم به همین نام صادر خواهد شد.
تو دختر خودم می شوی و لازم نیست کسی تو را بشناسد.
زیر لب گفتم: هر طور صلاح میدانید.

ملکه از مادر بیچاره ام گفت و این که تمام آرزوی او همین است که من از ایران دور شوم.
ملکه بیحال بود و نای حرف زدن نداشت، رفتم و دستهای سفید و نرمش را بوسیدم و گفتم من همه عمر به شما مدیونم. لبخندی زد و دستی به موهایم کشید.

شوهر دایه برایش نقل کرده بود که پدرم روی پای اعليحضرت افتاده به او گفت که دخترش گم شده و از یکی شنیده که وی را در جمع همراهان اعلیحضرت پنهان کرده اند.
ولی شاه با اخم به او گفته بود می خواهی بروی و حرم ما را جستجو کنی؟
اصرارهای پدرم به بقیه شاهزاده ها و درباریان هم بی فایده مانده بود.

از خود می پرسیدم پدر چرا دنبال من آمده، آن حیوان که زندگی ما را پریشان کرد چون هوس کرده بود نزهت کوچولوی من را بگیرد، مرا چرا میخواست.

به مادرم فکر کردم که زیر دست و پای او کتک می خورد و ناسزا می شنید ولی حاضر نبود که نزهت را زیر دست آن حیوان بیندازد.

آیا ملکه از حادثه ای که آن روز در خانه مان رخ داد خبر داشت.
آیا مادرم برای راضی کردن ملکه به بردن من، به او گفته بود که نزهت چطور خودش را کشت.
گفته بود که چه بلایی بر سر نزهت آمد.

اما حالا که نزهت زیر سنگ کوچکی خوابیده، همه جا گفته اند به سرش زد و خودش را با تفنگ کشت.
حالا دیگر چرا مادر این همه وحشت داشت.
چرا مادر مرا پنهان کرد.
آیا خواهم توانست ماجرای نزهت را همه عمر، از همه پنهان کنم.
تا آن روز فکر میکردم آدمها یا دیوند یا فرشته ، یا ظلم می کنند یا مظلومند، با متجاوزند مثل پدرم یا به آنها تجاوز میشود مثل نزهت.
گاهی به خود میگفتم من موجود عجیبی هستم که از ترکیب یک دیو با فرشته ای مثل مادرم آفریده شده ام...
یکبار وقتی در سفارت بودیم ، ما بچه ها در اتاقی جمع بودیم که یک باره از باغ صدای شیون بلند شد، رفتیم و در ایوان دیدیم که شاه بدبخت، احمد میرزا ولیعهد را بغل کرده بود و زار می زد، بدتر از ملکه.
می خواستند احمد میرزا را ببرند و با آن هیکل چاق نفس نفس زنان گریه می کرد و دامن مادرش را گرفته بود.
التماس میکرد او را هم ببرند و صاحب روسی، بی اعتنا و خونسرد ایستاده بود.
از نوکرها شنیدم که مليون احمد میرزا ولیعهد را شاه کرده اند و او باید در تهران بماند و محمدعلی شاه و ملکه حاضر بودند از او جدا شوند.

یاد نزهت افتاده بودم که به من گفت وقتی زن احمد میرزا شوی، او روزی شاه می شود و تو ملکه می شوی، آزاد خواهی شد.
نزهت که آنهمه از قدرت متنفر بود و آن را سرچشمه پلیدی ها می دانست برای من آرزو داشت که در کنار آن پسردایی چاق و مظلوم خوشبخت شوم و تازه در سرنوشت دیگران هم اثر بگذارم.
مگر ملکه جهان نبود که میگفتند شاه بدون اذن او آب نمی خورد.
در راه که می آمدیم، همه جا نفرت از این شاہ خلع شده و فراری را در چشم ها و حرکات مردم می دیدم.

از بادکوبه سوار قطار شدیم، انگار آدم های دیگری بودیم.
تا پیش از آن هیچ کدام از ما قطار سوار نشده بودیم.
ماشین دودی که با آن به شاه عبدالعظیم میرفتیم پیش قطاری که ما را از میان جنگل ها عبور میداد به قارقارکی شبیه بود.
گرچه در تهران، شبهای جمعه ای که برای زیارت به شهر ری می رفتیم همیشه به دستور مادرم واگن شاهی را قوروق می کردند و در کار ماشین تهران که سوار می شدیم عده ای قراول بودند که مردم را دور می کردند تا ما بگذریم و به واگن مخصوص برسیم که دیوارکوب مجلل قرمز داشت و صندلی های چرمی اما در راه جز سبزه زارها و خرمن ها و جالیز و خانه های حصیری و گلی مخروبه چیزی نمی دیدیم و خیلی زود می رسیدیم به شاه عبدالعظیم، اما در این جا قطار درازی بود که وقتی سوت کشید از سرش دود به هوا می رفت و هنوز یک ساعت نگذشته داخل تونلی شد که اول از تاریکی آن ترسیدیم و بعد عادت کردیم.
شاه و ملکه و درباری ها که از جهنم پر وحشت تهران گریخته بودند، شادمان بودند.
ملکه مدام برای یادآوری این که جان به سلامت برده بوده ایم میگفت خدا را شکر. تا همین چند روز پیش تصور نمی کردند که به سلامت از میان آنهمه دشمن و از میان شلیک مدام تفنگ و گلوله جان به در میبرند...
شاه ساکت بود و گاهی چیزی می خورد، لباسش هم شبیه بقیه بود بدون مدال و یراق.
یک واگن مخصوص در قطار مال ما بود، یک واگن دیگر هم صندوقها و چمدانها در آن تنگ هم چیده شده بود و خانباباخان مدام آنها را می شمرد و با صورتی که در کتابچه اش بود مطابقت میداد.
قراولان و محافظان ما هم در واگن جلوئی بودند و در هر ایستگاهی که قطار می ایستاد، پیاده می شدند و از بیرون واگنی را می پائیدند که ما در آن بودیم.
هنوز احساس نگرانی و ترس از ما دور نشده بود، می گفتند مشروطه خواهان ایرانی که بالاخره با جنبش خود شاه را بیرون کردند و به این زاری انداختند در همه جا هوادار دارند.

خدیجه و دایه می گفتند گاهی در خواب حرف می زنم، و گاه خیس عرق می شوم.
آنها نمی دانستند چه تصویرهایی، در آن زمان از برابر چشمم میگذرد.

هرچه قطار جلو می رفت هوا نمناک تر و خنک تر می شد، به جنگل های سبز نگاه می کردیم که به سرعت از برابر مان رژه می رفتند و گاهی زنهای سر برهنه و سفید و گاهی مردانی سرخ رو و تنومند را می دیدیم که دست تکان می دادند، اما حتی وقتی قطار با آن سرعت در حرکت بود ما نباید از جلد خود بیرون می رفتیم و دستی تکان می دادیم.
خدیجه که گاهی دستورها را از یاد می برد و روسریش را هم باز می کرد و یا دستی تکان می داد، این تذکر را می شنید، از ملکه یا دایه اش، که شاهزاده خانم باید سنگین و مودب باشد حتی وقتی تنهاست و کسی نیست و باید همیشه جدی و متین باشد. شما که دیگر بچه نیستید.
و این دستوری بود برای همیشه و همه جا. ما نباید فراموش می کردیم که از خانواده سلطنتیم.
یک بار، شنیدم که شاه به ملکه میگفت دیگر خسته شده ام، مریضم.
مرده شور این سلطنت کوفتی را ببرد. کاشکی، از مردم عادی بودیم.
پدرسوخته ها یک طوری آدم را نگاه میکنند انگار که دارند می گویند خاک بر سرت که تاج و تخت را از دست دادی.
و دیدم که ملکه دلداریش داد.
حتی یک بار شنیدم که وجود ما را فراموش کرد و با تحکم به او گفت خیلی خب بسه.
چرا مثل عمه قزی هي قر می زنی.
بد میکنند احترامت می کنند.
چند روز دیگر همه چی تمام می شود.

ایستگاه آدسا آخرین جایی بود که مراسمی بر پا شد حتی ردیف نظامی های روسی با طبل و بوق سرود زدند و فرمانده شان که شمشیری در دست داشت که در آفتاب برق می زد، با فریاد به زبان روسی چیزی گفت و بعد رفتند...
روز بعد، با طلوع آفتاب زندگی آغاز شد. این قصر باید شیرین ترین فصل زندگیم را شکل می داد.
باید در همان جا بزرگ می شدم و از گذشته بریده می شدم.

وقتی با لرز چشم در آن قصر باز کردم نمی دانستم پلی که کودکیم را به زندگی واقعی عبور می دهد همان جاست.
آن جا قصری بود بر بالای یک تپه که از سویی به یک کوه پوشیده از جنگل نگاه میکرد و از سوی دیگر به دریا، دریای سیاه که سیاهی فقط یکی از هزاران رنگی بود که در روز و شب میگرفت.

قصر آنقدر بزرگ بود که ما سی نفر را که در روزهایی دو برابر می شدیم در خود جا می داد.

فردای روزی که وارد شدیم و من از تب و لرز بیرون آمدم، اولین حکم ملکه جهان صادر شده بود.

او از همان اولین ساعت های ورود دستور داده بود که به سرعت اثاثیه مان را باز کنند و جمع زنانه با اندرونی برای آغاز زندگی جدید به حمام بروند، انگار جشن آغاز زندگی تازه مان را باید در حمام قصر می گرفتیم.

دو خدمتکار زن، جمیله و نادی از همان روز وارد خدمت شدند.
نادی، روس بود و عیسوی و مثل زنهائی که در آن روز شوم جدائی در عمارت تابستانی سفارت روس در زرگنده دیده بودم، چاق و سفید با پیش بند و روسری سفید اما جميله سبزه بود و مسلمان اهل گرجستان، تودار و غمگین و تمام آن روز در حمام هم لباس به تن داشتند.

برای من که هنوز تهران را با همه جزئیات تلخ خود به یاد داشتم و همه چیز را با باغ خودمان اندازه می زدم و هر لحظه ای را به یاد مادر و نزهت بودم و مقیاس هایم هم تهرانی بود، حمام کمی بزرگتر از حیاط خانم سلطان بود، چاه آبی هم داشت که وقتی در آن نگاه کردم نزهت را در آن دیدم که موهای طلائیش رها شده بود روی آب.
آن روز چقدر می توانست لذت بخش باشد اگر در کله ام آن خیالات لعنتی نبود، اگر مادر و نزهت هم آن جا بودند، لعنتی مگر قول نداده بودی با هم می رویم، دنیا را دور می زنیم و...

حالا کجائی که در این خزینه گرد با سقف بلند و جدار مرمر سفید معلق بزنی و بخندی.
دارند ضرب میگیرند و آواز می خوانند تا گرد و غبار آن در سه سال بدبختی، جنگ و ترس و دلهره مدام را از خودشان دور کنند.

دایه خديجه وقتی از آن پیراهن سیاه هر روزی بیرون آمده و چین و چروکهای تنش بیرون افتاده، انگار از پوست خود خارج شده چه ضربی می گیرد.

خانم خانباباخان را بگو که ندیمه ملکه است، چه شعرهائی می خواند.
موهای ملکه را رنگ حنا گذاشته اند و ظرف پایه بلندی از انگور و انار جلوی اوست، مادر تو کجائی...
در پله های دور حوض آب سردی که وسط حمام است، تاس و دولچه نقره ای است و من بقچه حمام خودم را دارم که مادر برایم گذاشته، اما دایه ام نیست که در آن یاس ریخته باشد و زیور هم نیست که موهایمان را با قیچی اصلاح کند، ببافد.

خورشید خودش را به قرمزی رها کرده بود روی دریا که از حمام به در آمدیم، من و خديجه رفتیم طبقه بالا به اتاقمان و از پنجره هایش دریا دیده می شد.

عکس مادر را، همان عکسی که کنار شابابا گرفته بود، منهم کوچولو با چارقد قالبی روی زانوی شابابا نشسته بودم، بوسیدمش.
طشتی از مس بود گداخته مثل دل من.. نمی دانستم که هزارها روز این طشت را خواهم دید، اگر می دانستم آنقدر مشتاق نگاهش نمیکردم.
حالا خديجه هم آمده بود با صورت گل انداخته و با هم داشتیم به دریا نگاه می کردیم. زود فهمید که حال گریه دارم، شانه هایش را نثارم کرد.
مادر دلم برایت ضعف می رود.
هیچ خوشی بی تو کامل نمی شود، هیچ زیبائی تا تو نباشی در دلم جا نمی افتد. انگار دارم در آن بلمی که روی دریا بادبان کشیده، تنهای تنها می روم.
تنها در آن مس گداخته.
آن طرف کوهها میدانم، الان یکی در پنجدری ایستاده به نماز، چادرش را روی صورت کشیده و مدتهاست که در سجود مانده.
دریا سیاه است و فقط صدایش پیداست. باید پنجره را ببندم که سرما نخورم. مورمورم شده است، بوی رازقی در هواست، بوی نارنجستان، صدای قورباغه نمی آید، نصیر قلی دارد آب استخر را هم می زند، آن دیو خودش را با صدا انداخت در استخر.
از کلاه فرنگی صدای فریاد می آید.
باز شب شد.
تا یک هفته، قصر شلوغ بود.
به دستور ملکه صندوقها باز می شد.
فرش های بزرگ تبریز و اصفهان کف اتاقها می افتاد و قصر کم کم شبیه به خانه خودمان با خاله هایم می شد.
همان روزها بود که از ملکه پرسیدم:
وقتی مادر بیاید کجا می ماند و او برگشت، به جای جواب دستی به سرم کشید تا جواب را خودم پیدا کنم و بعد در حالی که سعی میکرد خود را آرام جلوه بدهد گفت جا داریم عزیزم، جا خیلی داریم.
یک ماه بعد من هم صاحب صندوقی چوبی شدم که به دستور ملکه رویش نوشته بودند سرکار علیه خانوم.

این صندوق را مادرم فرستاده بود.
چند تا تاق شال و چادر و پیراهن هایی که می دانستم بدری خیاط مادرم دوخته و می توانستم تجسم کنم که پارچه اش را از میرزا یعقوب خریده بودند که تا در تهران بودیم هر چند وقت می آمد و چندین توپ پارچه های جور به جور فرنگی بود و معمولا همه آن پارچه ها در خانه مان می ماند، در پستوی پشت پنجدری و مادرم هر چند روز یک بار، یکی را بیرون می کشید و سفارش می داد و بدری می دوخت.
از همان وقت که بچه بودم.
وقتی صندوق چوبی از تهران رسید، نامه ای هم از مادر همراهش بود که باز مثل همیشه قربان صدقه ام رفته بود و وعده دروغین پیوستن به آن فرزند دلبند
فرزند دلبندی که دوست داشت این وعده را باور کند.
اما وقتی صندوق را باز کردم و با حضور خدیجه و دایه هرچه را در داخل آن بود بیرون کشیدم، دلم می خواست آن عکسی را هم که با نزهت گرفته بودم می دیدم، آن روز که هر دوتایمان نشسته بودیم روی تشکچه.
عکسی که با حضور شابابا، عکاس سلطنتی گرفت.
دلم می خواست عکس هایی که از خانه مان عبداله میرزا عکاسباشی گرفته بود و قاب کرده به دیوار پنجدری بود، در صندوق پیدا می شد.
اما چند تا کتاب بود و بقیه اش شال، ترمه و سجاده و باز هم جعبه ای که سفارش شده بود تقدیم سرکار علیه ملکه کنم که کردم.
ملکه در حضور ما جعبه را باز کرد، یک ردیف مروارید و یک دستبند طلا که آشنایم بود.
دستبندی که نزهت به من داد و در تهران جاگذاشتم.
مادر از همه آنچه می توانست یاد عزیز نزهت را در دلم زنده کند فقط همین را به ادسا فرستاده بود.

هنوز کابوس روزهای آخر تهران از سرمان
بیرون نرفته بود.
شهری که آنچنان بی رحم با ما رفتار کرده بود، شهری که از یک سال قبل از آمدنمان، آرامش ندید و ما هم آرامش ندیدیم، شهری که در آن روزهای آخر سخت ترین جلوه های زندگی را به من نشان داد، این شهر چرا باید این قدر در خاطرم نقش بسته باشد که هر لحظه هوایش را بکنم.
خودم نمی دانستم.
روی کشتی من دختر شاه و ملکه و تذكره ورودم به روسیه هم با همین اسم و لقب مهر شد.
در این جا مانند عضوی از خانواده شاه بودم و در مقابلم تعظیم می کردند، اما خانه مان، همان خانه لعنتی با همان کلاه فرنگی منحوس از خوابهایم بیرون نمی رفت، گاهی در همان خواب از این و آن می پرسیدم مادرم کجاست.
گاهی هم دم های صبح، با همان صورت کتک خورده بود و چارقد دریده می آمد و لحاف را رویم می کشید.
افسوس که نمی ماند.
گاهی ساعت ها خودمان را با سلطان محمود خان سرگرم می کردیم، برادر یک ساله خديجه که تازه راه رفتن شروع کرده بود ، دایه ای برایش فرستادند که اهل تبریز بود ، کبری خانم زنی مهربان بود که ما را با قصه های خودش سرگرم می کرد.
او خیلی زود در نقش معلم ما ظاهر شد.

سرمای کشنده و سوزی که از سمت دریا می وزید، بیشتر روزها ما را در اتاق کرسی جمع میکرد.
کرسی بزرگی که بالای آن جای همیشگی ملکه بود گاهی شاه هم می آمد و انبوهی نامه با خودش می آورد، عینک میزد و میخواند.
شبی داشت نامه ای از احمد میرزا را می خواند که با ادب نوشته بود که دست پدر و مادر عزیز خود را می بوسد، آخرهای نامه برای منهم پیغامی فرستاده بود.
برای خانوم.
نوشته بود لحظه ای از خیال ایشان فارغ نیستم...
من سرم را پائین انداخته بودم.
ملکه گفت اعليحضرت به فکر همه هستند، و مثل همیشه با آوردن اسم او بغض کرد.
همان شب، در پچ پچ زیر کرسی، خدیجه پرسید چرا نامه ای برای اعليحضرت نمی نویسی.
فکرش را هم نکرده بودم.
راستش می ترسیدم. از همه به خصوص از ملکه.
انگار خیالش هم برای من ممنوع بود، در ثانی حالا دیگر من آن شاهزاده خانمی نبودم که در تهران بود و گاه بیگاه، این و آن به یادش می آوردند که شیرینی خورده وليعهد است.
حالا منهم مثل بقیه قافله انگار در دریائی رها شده بودم، تلنگری مثل آن نامه،فقط می توانست رویاهایم را رنگین کند.

اما از این که نمی توانستم درباره آن با کسی حرف بزنم در عذاب بودم، با خودم میگفتم اگر نامه نوشتن مجاز بود لابد ملکه خودشان یادآوری میکردند و حرفی می زدند.
زمستان بعد، نامه ای رسیده بود از تهران، صحبت املاک و پول در آن بود.
شاه عصبانی شد و چند تا فحش به کسی داد که او را نمی شناختم و بعد رو به ملکه گفت بگذار برویم تهران، پدر پدرسوخته اش را در می آورم.
ملکه لب گزید.
ولی من و خدیجه خبر را شنیده بودیم. می رویم تهران.
همین جمله کوتاه کافی بود تا تمام مغزم را پر کند، دوباره رویاهایم را تغییر شکل دهد. داشتیم جا می افتادیم در آن خانه.
داشتم عادت می کردم که دیگر منتظر نباشم با هر چاپاری که می رسد نامه ای هم از مادرم بیاید، داشتم عادت می کردم که ملکه را مادر خود بدانم و بقیه را هم خانواده ام.
روز بعد که خديجه کنجکاوی کرد و از ملکه پرسید، جوابش فقط این بود «بگو انشااله.
شما بچه اید و معصومید، دعاهایتان اثر دارد، بعد نماز دعا کنید اعليحضرت موفق شوند.
می فهمیدیم از اعليحضرت مقصودش احمد میرزا نیست ، بلکه همین شاه را میگوید که هر روز در بیرونی این قصر بزرگ با عده ای ایرانی و روس ملاقات میکند .
شاه که با آنهمه ترس در حلقه قراولهای در سفارت از ایران فرار کرد، چطور فکر می کند که برخواهد گشت.
وقتی یک ماه بعد، شاه از ما خداحافظی کرد، از زیر قرآن ردش کردند و رفت به اروپا، ما بچه ها فقط در فکر سوغاتی هایی بودیم که تصور می کردیم از فرنگ برایمان می آورد و باور نداشتیم که سه ماه بعد چه خواهد شد.
آن سه ماه، هر روز در خانه خبرها بود. خیلی از روزها ملکه به بیرونی می رفت با چادر و چاقچور و از میهمانان پذیرائی می کرد.
یک بار صندوقی رسید که در آن هدیه های فرنگی فرستاده بود.
سهم من هم یک پیراهن قرمز رنگ شد که پیش بندی داشت که دورش تور سفید بود و یک روسری قالبی بنددار که بندش را دور گردن می بستم.
من و خديجه لباسهای نو را پوشیدیم و شب با همان لباس ها، بدون چادر و روسری در شاه نشین اندرونی به حضور ملکه رفتیم، بیش از همه مادام انایوا همسر ژنرال خابایوف از دیدن دخترها در لباس اروپائی به وجد آمده دست می زد، او زنی سفید و چاق بود و از وقتی که از مرز گذشتیم روسریش را بر می داشت و حتی جلو شاه هم رو نمی گرفت.
داشت دوازده سالم می شد ولی از دخترهای هم سن و سالم بلندتر بودم. مادام قول داد به ما رقص های فرنگی یاد بدهد، من چشم دوخته بودم به ملکه تا ببینم اجازه می دهد که در نگاهش منعی نبود.
دو ماهی گذشت در همان بی خیالی، روزهای یکنواخت که بعضی شبها به ساز و آوازی در محیط زنانه گرم می شد، زبان فرانسه و فارسی، گلدوزی و درس آشپزی. تا شبی که یک دسته روزنامه فارسی که از تهران آمده بود در شاه نشین جا مانده بود، من و خديجه برداشتیم و به اتاقمان رفتیم و یواشکی شروع کردیم به خواندن.
همه روزنامه ها شرح عوض شدن کابینه، شورش ایالات، درگیری مجلس، ترور و آشوب بود.
در یکی از روزنامه ها خبری بود جشن تولد احمدشاه که تهران چراغانی شده و در قصر سلطنتی از مردم پذیرائی کرده اند. دلم می خواست عکس او را می دیدم که نبود.
روزنامه های ایران برخلاف روزنامه های عثمانی عکسی نداشتند و همه اش حروف ریز بود.
می دانستی تولد اعليحضرت کی بوده.
با این سئوال به فکر افتادم، چرا خیلی وقت است که همان چند خط را هم برایم نمی نویسد، فقط ملکه هر وقت نامه های تهران می رسد می گوید اعليحضرت احوالتان را پرسیده اند.
همین. ولی من چرا نامه ای به او نمی نویسم.
اصلا ماجرای نامزدی و شیرینی خوردن ما چه می شود.
چرا مدتی است که کسی از آن حرفی نمیزند، به جز خدیجه.
آنهم با شیطنتی دخترانه و از سر کنجکاوی.
روزی , پاکت عکس از تهران رسید و ما دیدیم که ملکه تک تک عکسها را می بوسید و قربان صدقه احمد میرزا رفت.
آن شب خدیجه عکسها را برداشت و به اتاق آورد و با هم تماشا کردیم.
چقدر چاق بود، خیلی چاق تر از آن روز آخر که در سفارت روس دیدمش، عصایی هم مثل آدم بزرگها در دست گرفته بود و پشت سرش محمدحسن میرزا ولیعهد ایستاده بود صاف و بلند با کلاه کج و دور و برشان مردان پیر دست به سینه.
معلوم بود که معلم های دربار هستند.
با خودم گفتم اگر در تهران مانده بودم اگر آن دیو زندگی ما را به هم نریخته بود الان در قصر سلطنتی بودم.
ای وای نزهت کجائی.
مثل آن روزها که برایم حرف میزدی و می خواستی که هرچه زودتر زندگی را بفهمم. برایم کتاب تاریخ می خواندی و از ملکه های بزرگ دنیا میگفتی.
عکس های تهران بار دیگر خیالم را به شهری برد که هنوز در خواب و رویاهایم بیدار بود.
بیشتر از یک سال دوری هم نتوانسته بود، نزهت، مادر، آن حیوان، خانه مان، کلاه فرنگی، قوچ هایی که خشک شده به دیوار تالار بودند، آن پیانو بزرگ، دایه، مادام و آن روزهای جهنمی آخر را از ذهنم بیرون ببرد.
تا آن روز که دیگر خبرهایی که از ایران می آمد پنهان کردنی نبود.
فهمیدیم که شاه دیگر در اروپا نیست بلکه رفته به ایران، برای به دست آوردن تاج و تختش، رفته تا ما را هم برگرداند و آن طور که دایه خج میگفت دوباره در قصر سلطنتی جا بگیریم و بشویم خانواده سلطنت.
در میان بچه ها، تنها من بودم که برگشتن به تهران، با همه خاطرات گزنده ای که از روزهای آخر داشتم برایم دلچسب بود. خدیجه که در سر هوای سفر فرنگ را میپخت، از فکر آن که هنوز استانبول را ندیده و با کشتی سفر نکرده قرار است برگردیم در عذاب بود.
اعتضاد خاقان می گفت اگر همه برگردند تهران من که میروم یوروپ برای درس خواندن.
من گرچه مثل آدم بزرگها در تشویش بودم ولی تصور رفتن پیش مادرم قلبم را می فشرد، قلب خالیم را.
بارها با خودم مشق کردم که وقتی او را دیدم به او می گویم چقدر بزرگ شده ام، و حالا باید همه چیز را برایم بگوید.
همه سئوالهای بی جوابم را جواب بدهد.

کم کم من و خدیجه هم اجازه پیدا کرده بودیم که در آن روزهای سرد ، کنار بخاری دیواری شاه نشین دور ملکه جمع شویم و به خبرهایی که رسیده بود گوش بدهیم.
با باز شدن فضای خانه، ما هم دانستیم که در آن چندین ماه که از آمدنمان می گذشت در مملکت اتفاق هایی افتاده .

روزنامه های تهران را من می خواندم و برای خدیجه هم شرح می دادم.
او که کسی را نمی شناخت و از چیزی خبر نداشت.
به او فهمانده بودم که لازم نیست مثل خانم بزرگها به هر که مشروطه خواه و مجلسی بود ناسزا بگوید و نفرينشان کند.

یک روز عکس بزرگی از عضدالدوله نایب السلطنه چاپ شده بود با خبر مرگش. میگفتند آن مرد با آن ریش سفید رئیس ایل قاجار بوده و سرپرست وليعهد احمد میرزا و وظایف او را انجام می داد تا وقتی بزرگ شود و خودش شاه شود.

همان احمد میرزایی که قرار گذاشته بودند شوهر من باشد.
خودش هم در آن نامه های پرمهر و محبتی که برایم نوشت، همین را میخواست.
و من در هر خبری که در روزنامه های تهران می خواندم دنبال او می گشتم، گاه اثری کم رنگ بود، وقتی که جائی را بازدید کرده بود و یا از گروه نظامی سان دیده بود.

شبی ، یک باره خدیجه خیالاتش را بیرون ریخت و از من پرسید فکر میکنم همه مردم به پیشواز اعليحضرت رفته باشند، آخر مردمی که آن قدر با پدر بد بودند که ما را بیرون کردند، چطور در این دو سال، این قدر عوض شده اند. مگر می شود.

خوب می دانستم که وقتی این طوری حرف می زند دلش گرفته و کسی را ندارد با او درددل کند غیر از من.
مگر نه این که هر وقت دل من میگرفت او می آمد و آنقدر حرف می زد که غم فراموشم می شد.
آن روز گذاشتم خدیجه، نگرانی هایش را درباره سرنوشت پدرش بیان کند.

قرار گذاشتیم جواب سوالهایمان را از این و آن بشنویم.
مثلا از کبری خانم که از ترس ملکه اول حاضر نبود حرف بزند اما به حرف آمد و گفت که شاه رفته تا با قشون دولتی بجنگند ،از فرنگ توپ و تفنگ خریده.

ترس در دل من و خديجه افتاد و یواشکی آن را با هم در میان گذاشتیم.
خدیجه باور داشت که مردم طاق نصرتها زده اند و گوسفندها کشته اند و از شاه دعوت کرده اند که برای سلطنت برود و آدمهای بد یکی یکی فرار کرده یا کشته شده اند وقتی ما برگردیم همه مردم خوشحال و راضی هستند.

حرف کبری خانم چنان تکانمان داد که فردایش هر دوتایمان چند تا روزنامه دزدیده بودیم و گذاشته بودیم زیر رختخوابمان.
ماه رمضان بود، همه مان روزه داشتیم. بعد از افطار مفصلی که در شاه نشین خوردیم که ملکه در بالای آن نشسته بود و روی سفره کره و مربا و عسل چیده بودند، من و خديجه خود را به اتاقمان رساندیم ...
واقعیت تلخ تر از آن بود که می پنداشتیم. بیهوده نبود که ملکه و مادام ينرال و خانمهای دیگر، این قدر نگران و بی تاب بودند.
فهمیدیم که شاه، يواشکی به اسم حاج بغدادی با یک کشتی روسی وارد شمال ایران شده، مملکت به هم ریخته و همه جا جنگ است.
دسته روزنامه ها بین من و خدیجه دست به دست می شد و بعضی هایشان آنقدر تند و نگران کننده بود که من می گذاشتم کنار تا خديجه آن را نبیند.
مثل روزنامه ای که خبر می داد مجلس جایزه ای قرار داده برای هر کسی که شاه را بکشد و نوشته بودند که قشون دولتی به فرماندهی یپرم خان از تهران حرکت کرده تا برود و شاه را بکشد.
خديجه هروقت خبرهای نگران کننده را میخواند گریه میکرد.
او پدرش را دوست داشت و من گرچه از پدرم نفرت داشتم ولی حال خدیجه را میفهمیدم.
خديجه راست میگفت وقتی که با گریه جیغ زد آنها خیلی عقلشان از ما کمتر است، مرده شور تخت سلطنت را ببرد.
می خواهد چکار کند، حالا برادرم شاه باشد مگر چی می شود.
عجیب تر این که ملکه وقتی ما را سر سفره سحری دید و به چشم های قرمز از گریه خديجه خيره شد، همین را در نظر داشت.
سحری که خوردیم و نماز خواندیم، برگشته بودیم به اتاق که ملکه آمد با لباس خواب که چادر نماز سفیدی را به کمر پیچیده بود.
گفت مردها هیچ وقت بزرگ نمی شوند، بچه می مانند.
حالا وقتی بزرگ شدید خودتان خواهید دید.
چه شب غریبی بود.
خدیجه فقط برای پدرش نگران بود.
ملکه برایمان گفت قدرت و سلطنت همیشه کاری پرخطر بوده، اول از ناپلئون حرف زد که به گفته او اول مرد دنیا بود.
همه یوروپ و مصر و افریقا و آسیا را گرفت از چنگیز و اسکندر هم بزرگتر شد ولی باز هم بیشتر می خواست و به روسها حمله کرد.
البته ملکه میگفت انگلیسی ها او را بدبخت کردند و بالاخره هم به اسیریش بردند همه کارها زیر سر انگلیسی هاست.
خدیجه همین جا استفاده کرد و گفت مادر، انگلیسی ها با اعلیحضرت هم که مخالفند. ملکه جواب داد آره، ولی همه جهان هم به حرف آنها نیست، روسها خودشان خیلی قدرت دارند.
همین امپراتوری عثمانی هم سالهاست با انگلیسیها می جنگند، تازه با روسها هم خوب نیستند ولی خب، سر پایشان هستند.
سحر شده بود، ما خیال خوابیدن نداشتیم، نشسته بودیم پای صحبت ملکه.
روزنامه ها پر از شرح جنگ هایی بود که در آن صدها نفر کشته شدند تا آن که لشکر مهاجمین به فرماندهی ارشدالدوله نزدیک تهران شده بود.
در آن جا یپرم خان، ارشدالدوله را شکست داده و دستگیر کرده بود.
من برای خدیجه درباره آن دو نفر داستانها داشتم تا بگویم.
یپرم خان همان کسی بود که وقتی ما به سفارت روس پناه بردیم، تهران را فتح کرد و قهرمان بود و همه درباره او و دلاوریهایش حرف می زدند.
بارها از نزهت نامش را شنیده بودم. ارشدالدوله هم میهمان قصه ها و پچ پچ های هر شبی تهرانمان بود.
با آن قد بلند و سبیل کلفت.
گاهی که فالگوش می نشستیم به گفتگوی مادر و خاله هایم یا وقتی که خودم را به خواب میزدم در پنجدری که حرفهای مادرم را با عزت الملوک بشنوم، همیشه حرف ارشدالدوله بود.
می دانستم که در زمان ناصرالدین شاه رئیس دسته موزیک ملیجک بوده و از وقتی شاه دختر خودش اخترالدوله را به ملیجک بدقیافه و دهاتی داد با آن همه جهاز و ملک، اخترالدوله که خلاف میل خودش، به دستور پدر و التماس مادرش به کاخ بهارستان رفت که خوشبخت و پولدار شود، از همان اول دل به ارشدالدوله داده بود و از ملیجک بیزار بود، به همین جهت هم فردای روزی که میرزا رضا کرمانی آن شاه مقتدر را کشت، اخترالدوله هم با فحش و بدزبانی به پدر و آن شوهر تحمیلی، از بهارستان رفت به خانه معشوق خودش.
می دانستم که مادر و خاله هایم از اخترالدوله دل خوشی نداشتند و او را باعث بدنامی خانواده سلطنت میدانستند و ارشدالدوله هم که رفیق شکار و قمار و جلسات شبانه پدرم بود، هر وقت به خانه مان می آمد مادرم رو برمی گرداند ولی در عوض ملیجک را که به او سردار محترم می گفتند همه دوست داشتند، آدم بی آزاری بود و خیلی ساده و خوش قلب. اصلا انگار نه آن کسی بود که سلطانی مثل ناصرالدین شاه آنقدر عزیزش می داشت و با خودش به فرنگ می برد و بالا دست همه می نشاندش.
بالاخره هم ما روزی به عروسی او رفتیم که یکی از خواهرهای همین ملکه جهان را به زنی گرفت.
وقتی ارشدالدوله را تیرباران کردند با خنده گردنبندش را از گردن باز کرده و برای اخترالدوله فرستاده است.
گویا تیرباران کردن وی همه کارها را به هم زده و شاه فرار کرده تا گرفتار نشود.
شب وقتی خدیجه گفت که ارشدالدوله را اعدام کرده اند و از سرنوشت پدرش ابراز نگرانی کرد، ملکه که از ماجرا خبر داشت شانه ای بالا انداخت و گفت کسی نبود، مرتیکه جلف و خیلی محکم گفت چه ربطی دارد به پدر شما که اگر دست به ایشان می زدند، امپراطور تهران را به توپ می بست.
من آنقدر بزرگ شده بودم که بدانم ملکه خودش هم به این حرف اعتقادی ندارد.
من آنقدر بزرگ شده بودم که بدانم ملکه خودش هم به این حرف اعتقادی ندارد وگرنه این قدر یواشکی و دور از چشم خانم نيرال از روسها بد نمیگفت.
پرسیدم بالاخره چی می شود.
شماها، انشااله چند سال دیگر می روید سر خانه و زندگیتان، نگران نباشید، اگر شده یک تنه زندگیمان را درست می کنم.
حالا بلند شوید.
سپیده زده، نمازی خوانیم و دعا کنیم برای احمدشاه که انشااله صد سال با عزت سلطنت کند.
همه اش هم خیال بد به دلتان راه ندهید.
این رفت و برگشت، آن طور که روزنامه های تهران می نوشتند کار محمدعلی شاه را تمام کرد.
و برای قافله ما این اثر را داشت که دیگر خیال برگشتن به ایران را از خواب هایمان بیرون کرد.

یادم هست یکی از شب های تهران که ظهیرالدوله و خانواده اش آمده بودند به باغ ما، شاهزاده در آن عبای نائینی، سبیل پرپشت درویشانه نشسته بود بالای شاه نشین و داشت برای جمع شعر می خواند، مدح مولا میگفت.
جمله ای گفت که من و نزهت هر دوتایمان آن را در دفترهایمان نوشته بودیم.
ظهیرالدوله داشت میگفت معنای این شعر چیست که هرچه پیش سالک آید خیر اوست. آن وقت گفت که گاهی خداوند گنج مراد آدمی را در ته چاهی می گذارد. تا به آن چاه درنیفتی و از زندگی دست نشویی گنج مراد نصیبت نمی شود.

دو سه ماه بعد از روزهای سختی که محمدعلی شاه به ایران رفت برای جنگ و آن طور دلمرده و خراب برگشت، انگار گنج مراد نصيب جمع ما شده بود.
همه، جز من، دیگر دل از وطن کنده بودند.

باغ ادسا کم کم رنگ و رویی دیگر گرفت، دو باغ را از همسایه ها خریدند، دیوارها ریخته شد و علاوه بر یک کلاه فرنگی و ساختمان قدیمی زیبائی که در وسط باغی بود که طرف قبله قرار داشت، ساختمان جدیدی هم ساخته شد.
دیوارها را هم بالا بردند، حالا دیگر خانه چنان بزرگ شده بود که روزها می شد در آن راه رفت.
پیانوی بزرگی هم از وینه رسید.
موافقت شد که من و خديجه روزها برای درس به کلاس خصوصی خانمی فرانسوی برویم که پشت کلیسای بزرگ ادسا مدرسه ای داشت برای دخترهای اعیان شهر.
و این همه تغییرات به نظارت و ابتکار ملکه آغاز شد که دیگر همه میدانستند رئیس این قافله است.
شاه از روزی که برگشت، انگار خود را از همه کار خلع کرد.
روزها، با دو سه نفری تخته نرد بازی می کرد و قلیان می کشید.
غروبها به ساختمانی می آمد که همه در آنجا جمع بودیم ولی با اضافه شدن ساختمانهای جدید، آن جا شد قوروق ملکه...
ملکه با ندیمه ها و دو تا کنیزی که داشت نه فقط به امور خانه و اهل خانه، بلکه به مسائل مالی و حساب و کتاب افراد می رسید، تازه مواظب املاکش در ایران بود و از همان جا در اروپا و استانبول هم کارهای تجارتی میکرد.
خانباباخان صبحها می آمد و می نشست و اوامر ملکه را می نوشت، صورت دخل و خرج را می داد.
من و خديجه در یکی از ساختمانهای تازه، طبقه بالا هر کدام اتاقی داشتیم.
من بزرگ می شدم، این را از کوچک شدن لباسهایم و تغییرهایی که در اندامم اتفاق می افتاد حس می کردم، می خواندم، نقاشی می کردم، پیانو می زدم، درس خانه داری و خیاطی می گرفتم و گاه نیز فیل ام یاد هندوستان می کرد.
دردهای ماهیانه، از زمانی که در تهران بالغ شدم، دو روزی زمین گیرم می کرد و از همه کار می ماندم.
در این مواقع بیش از همیشه جای خالی مادر در کنارم معلوم می شد.
او را می دیدم در حیاط سفارت روس، کنار استخر، با دستی که بسته بود و صورت كبود. و با تداعی آن صحنه ها، تمامی حوادثی که در یک هفته برایمان رخ داد، خانه خاله خانم، جیغ های مادر، کلاه فرنگی آن دیو، موهای طلائی نزهت، رختخواب به خون نشسته اش و...
به دنبال هم می آمد.
گاه در بیداری و درد خیره می شدم به نقطه ای و با زجر آن کابوس را عبور می کردم.
همیشه در آن دو روز، ملکه را می دیدم که می آمد کنار تختم می نشست.
در ساختمان جدید، همه مان دارای تخت های ورشو روسی شده بودیم که فنر داشت و بالايش دو تاگل بود.
هرچه روزگار میگذشت حرفهای ملکه، در آن لحظات غمخواری بزرگانه تر می شد.
با آن که جز او کسی را نداشتم و می دانستم که خدیجه حال و خیالم را به مادرش راپورت می دهد ، ولی پرده ای بین ما وجود داشت که هیچ گاه برداشته نمیشد.
چهار سال میگذشت که دیگر نامه ای از مادر نداشتم و نه خبری از او و هنوز رخصت نداده بود که بپرسم.
گرچه می دانستم روزی سرانجام این پرده بالا می رود.
روزی که سرانجام رسید.
انگار ملکه سالها صبر کرده بود که آن دو خبر را با هم بدهد و با کمک یکی زهر دیگری را از اثر بیندازد.
دست کم خودش، لابد، این طور نقشه ريخته بود.
ملکه برای هر کاری نقشه داشت.
وقتی پرده بالا رفت، نه من درد داشتم و روی تخت خوابیده بودم، نه سر شام بود. بلکه یک روز، وسط هفته، عصر بود که نادی آمد و مرا صدا کرد، رفتم به شاه نشین، دلم ریخت.
ملکه نشسته بود روی کاناپه و شاه هم روی یک مبل روزنامه می خواند.
فضا سنگین بود، همین که خدیجه نبود و هیچ کس دیگری هم، خبر می داد که قرار است خبری باشد.
یک دسته نامه روی عسلی کوچکی بود که کنار دست ملکه قرار داشت.
مثل همیشه سلام کردم و رفتم دست ملکه را ببوسم که نگذاشت.
بار اولی بود که شاه مرا دایی جان، خطاب کرد، او دایی من بود ولی هیچ وقت این را به یادم نیآورده بود.
تا نشستم بی مقدمه گفت میدانی، من هم بی مادر شدم و سعی کرد بغضش را پنهان کند، اما من آن همه را شنیده بودم و معنای آن را می دانستم که با گوشه چارقد، اشکم را دزدیدم.
چرا خبری که به این آرامی داده شد، برایم این قدر ناگوار بود.
من که می دانستم اگر او بود که مرا این همه بی خبر نمی گذاشت.
اما ملکه که داشت با دستمال ململ صورتی رنگش، اشکهای خود را جمع می کرد نگذاشت بیش از این حرف کش بیاید و شروع کرد گفتن از خبری که ساعتی قبل رسیده بود از مرگ ام خاقان، مادرشوهرش. گفت و گفت تا جائی که شاه بلند شد و رفت به طرف پنجره و ایستاد به تماشای بیرون.
از وقتی چراغ گاز برای باغ آوردند، غروبها آن را روشن می کردند و وقت خواب به صدای قراول حسن بیک، چراغها را خاموش می کردند و از قضا، پس از خاموشی دریا تماشائی می شد.
با چراغ هایی که روی آب کورسو می زد. فانوس قایقها.
نمی خواستند از سرنوشت مادرم چیز بیشتری بگویند، ولی من خیال نداشتم حالا که آن سکوت دراز بریده شد، رهایشان کنم.
چقدر با خود جنگیدم تا بالاخره پرسیدم مادر چطور رفت، کجا، و ملکه با اشاره ای به شوهرش که همان طور پشت به ما و رو به بیرون ایستاده بود، با جمله ای کوتاه به من فهماند که بهتر است در تنهایی حرف بزنیم.
فقط گفت مادر بیچاره ات... و جمله اش را ناتمام گذاشت.
ساکت شدم تا شاه بدبخت که بیچاره تر از همیشه می نمود آمد و در سر جایش نشست و نی قلیان را به لب گرفت، دود نمی داد و آن را رها کرد.
بزرگ شده ای دایی جان، جمله ای بود که با آن فتح باب کرد و به دنبالش ماجرائی را پیش کشید که آنهم مدتها بود که بر زبانها نمی آمد.
این که مرا برای احمد میرزا شیرینی خورده بودند.
او میگفت و ملکه مثل همیشه وقتی که اسم پسرش می آمد به حسرت آه میکشید و اشکی در چشمانش جمع می شد. و تنها موقعی که از ابهت ملکه کاسته میشد، زمانی بود که اسم احمدشاه می آمد.
با این مقدمات به من گفتند که باید خود را آماده کنم برای حادثه مهمی که در پیش است، برای رفتن به تهران و قرار گرفتن در جای ملکه ایران و برای این کار یک سال وقت داشتم.
که باید خیلی چیزها یاد می گرفتم.
دائیم میگفت و ملکه تفصیل می داد که جهان عوض شده، زنها وارد عرصه شده اند دیگر نمی توانند پشت پرده باشند، در همه دنیا دارند به فاکولته می روند، روزنامه می نویسند، در عثمانی در محکمه ها حاضر شده اند و علم حقوق خوانده اند و گرچه هنوز در ممالک ما زود است که مثل روس و انگلیس بر تخت بنشینند و ملکه باشند ولی دید و بازدید، مواجب و رسم و رسوم دارند و دربار را آنها اداره می کنند.
پایان گفتگو، نامه ای بود با یک سینه ریز زمرد که از قصر گلستان فرستاده شده بود، نامه خطاب به من بود
سرکار علیه خانوم، عمه زاده عزیزم
ملکه از روی عسلی کنار دستش عکسی از
اعلیحضرت را هم به من داد که در روزهای بعدی قاب شد و بالای طاقچه اتاقم نشست.
این خود به معنای رسمیت دادن به خبری بود که برای شنیدن آن به شاه نشین دعوت شده بودم.
عنایت السلطنه هم هفته بعد می آمد. خواهر دایه اعلیحضرت بود که می باید نقش نديمه مرا بازی می کرد و به من یاد بدهد که چطور بعد از آن خودم را از جمع بچه ها جدا کنم.
آنها نمی دانستند که نزهت و زندگی پس از او مرا از بچگی جدا کرده بود.
ملکه بسیار وقتها درباره مسایل مختلف داخل خانه و مسایل مالی با من مشورت می کرد.

آن شب، وقتی از شاه نشین بیرون آمدم، چادر نمازم را در بغلم گرفته بودم، در راهرو شدم درست مثل همان روزی که گیر کرده بودم توی کلاه فرنگی و قدم نمی رسید به کلون.
درست همان قدر مادرم را می خواستم و حتی نمی توانستم خودم را نگاه دارم تا به اتاقم برسم.
در را باز کردم و در حاشیه شمشادهای باغ دویدم تا رسیدم به ساختمانی که در آن اتاق داشتم، صورتم خیس بود و دلم فریاد می خواست.
در اتاق که پشتم بسته شد، انگار از زندان آزاد شده بودم که چادر نماز را گرفتم جلو صورتم و فریاد زدم.
تمام شدنی نبود.
نه که در آن سالها به او فکر نکرده بودم، نه که زار نزده بودم، نه که نمی دانستم که او نیست وگرنه تاب نداشت که از من بی خبر بماند.
اما چرا این میل در آدمی همیشگی است که خود را فریب دهد، گوشه ای تاریک را در انتهای خیال خود نقاشی کند، رنگ آسمانش را آبی کند، باغچه ای سبز در آن بنشاند همیشه سبز و خود را در آن باغچه رها کند و از هرکجا که شد گلی پیدا کند و در آن باغچه بکارد.
منهم چنین باغچه ای در خیال ساخته بودم و در همه این سالها به امید آبش داده بودم .
چرا هیچ وقت نتوانستم مادر را که در باغچه خیالم نشسته بود نقاشی کنم و روی کاغذ بیاورم، من که از همه اهل خانه نقاشی کشیده بودم و ينرال خابایف میگفت نقاشی هایم را می توانم در یوروپ بفروشم ولی هیچ وقت نتوانستم مادر را بکشم.
حالا انگار باغچه امیدم را سیل برده بود.
میخواستم یکی برایم لحظه لحظه هایش را بگوید.
مثل ملکه از گفتن طفره نرود.
دلم می خواست داد بزنم من نمی خواهم ملکه باشم.
ملکه همه ایران.
ملکه دنیا هم نمی خواهم باشم، فقط یکی برایم بگوید، همه اش را بگوید.
مادرم کی و چطور رفت.
سوالی در دلم نشست که اشکهایم را خشک کرد، سرم را از چادر نماز برداشتم، خیس بود و انگار یکی مقابلم ایستاده، بلند گفتم کجا دفنش کرده اند.
رفتم سر صندوق.
هرچه برایم فرستاده بود و همه آن چیزهایی را که همراهم کرده بود، نامه ها، انگشترش، سجاده، مهر، تسبیح ، آن آینه کیفی کوچک کار روس، همه را چیدم دورم. نفهمیدم کی چراغ گاز را خاموش کردند،
شمعی روشن کرده بودم و نامه هایش را می خواندم.
چشم هایم را بسته بودم که صدایش آمد. خودش بود.
اشاره کرد از زیر کرسی بلند شوم.
نزهت هم بود.
او هم بلند شد.
قناری اش را از قفس بیرون آورد و در دست گرفت .
مادر چادر را بر سر کشید، دانه های برف می نشست روی چادر سیاهش، از پاگرد جلو پنجدری گذشتیم. جلو می رفت فانوسی در دست داشت که نورش دانه های برف را برق می انداخت و جای پاهایش را روی برف نشان می داد.
رفت طرف کلاه فرنگی، اما از کنار استخر دور زد، از کنار توت های پا کوتاه که لخت و برهنه بودند گذشت.
چرخید به طرف اتاق باغبان و پشت آن انباری که چند تا سطل و آبپاش و بیل و کلنگ در آن بود، فانوس را گذاشت لب یک صندوق شکسته چوبی که جلو یک کمد خاک کرده بود، در کمد را باز کرد.
رفت توی کمد.
راحت و آرام و صدای قفل و کلیدی آمد. دری دیگر باز شد رفتیم به داخل آن، در کمد را پشت سرمان بست و باز با فانوس راه افتاد.
پله هایی بود پائین رفت.
راهرویی بود از آن گذشت...
یک طرف راهرو خم های بزرگ بود. رسیدیم به میدانگاهی کوچکی که در وسطش یک حوض گرد بود، فانوس را
بالا گرفت تا خوب ببینیم.
باز هم خم های بزرگ بود، از وسط آنها گذشت.
دری بود، آن را باز کرد.
این بار دو سه تا پله ها رو به بالا بود.
با چه آرامشی بی سئ
وال، من و نزهت، پشت سر او می رفتیم. قناری هم در دستهای نزهت، آرام بود و گاه روی شانه هایش می نشست.
دیگر فضا باز بود، باغی انگار، اما باریک و دراز.
ادامه راهرو. نسیم خنکی می وزید.
دیگر زمستان نبود، بهار بود شاید.
مادر می رفت و ما به دنبالش تا در جائی ایستاد.
خرگوشی از کنار پایش هراسان گذشت و در برابر چشمان پرهراس ما، پدرم با تفنگش ظاهر شد.
تفنگ دولول و تیری به سمت خرگوش انداخت که خرگوش را صدها پاره کرد. خون خرگوش پاشید.
اول از همه به صورت مادر و تن او و بعد به ما.
مادر آمد و جلو ما ایستاد.
دستهایش را باز کرده بود.
من و نزهت پشتش پناه گرفته بودیم.
پدر با چشم های خونین و پف کرده، مثل وقتهایی که مست بود.
روبه روی ما ایستاده بود با تفنگ آماده. مادر، اول مرا به راهرویی انداخت و پیش از آن که گلوله تفنگ دولول به من بخورد ، در را بست.
گلوله به در خورد و آن را سوراخ کرد.
از آن سوراخ نگاه کردم، مادر خواست نزهت را هم به دهلیزی بیندازد اما دستهای قوی پدر، کمر نزهت را گرفت او را از زمین برداشت، قهقهه زنان، قناری نزهت بال بال می زد و دور سر آنها می گشت که پدر با چالاکی گلوله ای انداخت و قناری از هم پاشید و ذراتش در هوا پخش شد و مثل برفی سرخ بر سر و رویمان ریخت.
در این حال، نزهت زار می زد و گونه های خود را می خراشید و پیدا بود دردی جانگاه، تا عمق استخوانش رسوخ کرده ولی دیو گویا از لذتی سرشار شده بود که قهقهه می زد و همان طور که نزهت را در بغل داشت به وسط حوض پرید، حوضی شبیه به استخر خانه مان.
و من از سوراخ در دیدم که مادر با چادر خونین خود پرید در آب، تمام سطح آب نیلوفر بود.
دستهای دیو که از همیشه پهن تر و بیش از اندازه بزرگ شده بود، دراز شد به سمت مادر و مانند خمیری روی سر او پهن شد و فشار داد و مادر میان نیلوفرها در آب رفت و بالا آمد.
موهایش را که بافته بود که رها شده بود روی آب.
باز دستهای دیو دراز شد و سر او را فرو برد زیر آب، میان نیلوفرها.
هر بار من خیس عرق در خود فریاد می زدم، اما توان حرکت از دست و پایم گرفته شده بود.
انگار فلج بودم و جز تماشاء کاری نمیتوانستم.
مادر بار آخر رفت و دیگر بیرون نیامد و فقط صدای محوی از زیر آب به گوشم رسید که می گفت برو. برو.
با صدایش جان به تنم برگشت.
دست و پایم حرکت گرفت و دویدم...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khanoom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه logevw چیست?