خانوم4 - اینفو
طالع بینی

خانوم4

راهرو باریکتر از پیش، در پیچ و خم میرفت و در انتهای آن، روی تخت سلطنتی مجلل احمدشاه نشسته بود، چاق و مهربان.
و من به سوی او می دویدم اما انگار دورتر از اینها بود.
باز برف باریدن گرفت.
برفی که می نشست بر شاه و تختش.
ولی همان طور نشسته بود با لبخند محوی می دویدم.
از روی حوض يخ بسته میگذشتم که یخ شکست و در آب فرو رفتم.
دنیای دیگری بود، پر از شهرهای بزرگ. مردمان فرنگی با چتر و کلاه های پردار.
مردمان برهنه در آب.
کلیساها، مقبره ها، ساختمانهای بلند و مجلل.
و من غوطه می خوردم در آبی که فقط مرا احاطه کرده بود، وگرنه دیگران زندگی می کردند.
می رقصیدند و شادمان بودند.
گرچه گاهی هم با هم می جنگیدند با تفنگهای دولول.
آنقدر در آب معلق بودم که یکی صدایم زد، گوش نکردم باز هم صدایم زد.
از خواب که پریدم، صورت خدیجه را نگران روی صورت عرق کرده خود دیدم.
از پنجره سپیده دیده می شد.
من زنده بودم.
کابوس ساعتها مرا با خود برده بود.
بی حرف و ساکت به آن خواب، به آن کابوس فکر میکردم که همه صحنه هایش و همه آدم هایش آشنایم بودند، سردابه زیر کلاه فرنگی با خمهایش، حتی قناری نزهت که در قفسی فرنگی در اتاقش بود.
تفنگ دولول.
فقط نمیدانستم تعبیر آن چه بود که قبل از رسیدن به قصر سلطنتی و آن کسی که روی تخت نشسته بود، یخ شکست و من در آب رفتم.
با خود گفتم آن خواب را باید برای هیچ کس نگویم.
من دیگر کسی را نداشتم که تمام زاویه های خواب و زندگیم را بتوانم با او بگویم. مادرم لای نیلوفرها رفته بود.
من پاسخ خود را گرفته بودم انگار.
دیگر نمی خواستم شاه با ملکه و هیچ کس دیگر به من بگویند او چطور مرا گذاشت و گذشت.

دایه آقا را دیده بودم.
زنی بود اهل خوی که از زمانی که احمد میرزا به دنیا آمد، دایگی او را به عهده داشت.
با آن لهجه شیرینش یک دایه واقعی بود، مهربان، از خود گذشته که آن بچه چاق به جانش بسته بود.
اما خواهرش عنایت خانم که از شاه عنوان عنایت السلطنه گرفته بود، از جنس دیگری بود، از معین التجار صاحب دختری چهار ساله که او را هم با خود به آدسا آورد.
از نخستین دیدار در نگاهش چیزی بود که دلچسب نمی نمود.
از کالسکه ، به سنگینی پیاده شد، صورت سفید و گردش پیدا شد که بزک کرده و آراسته بود.
به کالسکه چی دستورهایی داد و کیف چرمی گرانقیمتی را برداشت و در حالی که
دست بهجت دخترش را در دست داشت یکراست به طرف ساختمانی آمد که ما در آن بودیم.
صبح آن روز ملکه مرا خواسته بود تا درباره دایه حرف بزند.
حس کردم نگران است.
اما نگفت که با آمدن او مخالف بوده و فقط به اصرار شاهزاده نایب السلطنه و مادر خودش پذیرفته تا او دایگی مرا به عهده بگیرد.
این را بعدها فهمیدم.
ملکه سعی کرد به من بفهماند که با این دایه هر راز دلی را نگویم.
شما که بزرگ شده اید و دیگر تاثیر بد، آنهم از یک زن کم سواد نمی پذیرید.

فهمیدم دایه جدید صیغه شعاع السلطنه دائیم بوده، و به اصطلاح جاری ملکه ، تا زمانی که در اثر یک اتفاق ناگوار او را طلاق داده و از دستگاه خود اخراج کرده و بعد از مدتی به عقد معین التجار در آمده که آنهم زیاد طول نکشیده و...

ماشااله از همه جا و همه چیز هم خبر دارد، البته ما هم از او غافل نیستیم، می گویند بعد از آن که ما از تهران آمدیم برای سروان اسمیرنف آواز می خوانده، اما این هم شاید از همان حرفهای خاله زنکی باشد که در تهران پشت هم می گویند.
ملکه تحکم آمیز گفت کاری که نخواهد شد این است که این جا هم مثل تهران، سخن چینی و جادوجنبل بازی راه بیفتد.
شما هم مواظب باشید.

نادی آمد و خبر داد که برای عصرانه به شاه نشین برویم.
اولین خبر بد را هم داد.
خدیجه باید می رفت، به اتاقی در آن سمت راهرو که خالی بود.
خدیجه اولین کسی در باغ أدسا بود که با عنایت بد شد.
بزودی دیگران هم به او پیوستند.
در شاه نشین، زنی را دیدم با شلیته ای کوتاه که رانهای سفید و چاقش را آشکار می کرد، چیزی که در باغ آدسا سابقه نداشت.
خانوم چه بزرگ شده اند، من را بگو که منتظر دیدن دختر بچه ای بودم.
تندتر از جمله ای که گفت کاری بود که کرد. با دستی چادر نماز را از سرم برداشت و با دست دیگر مچ دستم را گرفت و چرخاند وسط اتاق و در همان حال به سر تا پایم خیره شده بود غضبي خودم را جمع کردم و چشم دوختم در چشم ملکه که او هم ابروان خود را در هم کشیده بود.
ملکه برای از بین بردن سردی محیط، به نادی دستور داد تا چای بیاورد و با کمی تفرعن به نادی گفت:
از دایه خانوم بپرسید، دخترشان هم چای می خورد یا...
و او بود که با ابروان بالا انداخته گفت:
اگر اجازه بفرمائید مرا به همان اسم صدا کنند که اعلیحضرت همیشه صدا می کنند.
و منتظر جواب ملکه نماند و رو به نادی، در حقیقت خطاب به همه گفت:
عنایت السلطنه، دخترم را هم اعلیحضرت بهجت السلطنه اسم گذاشته اند.
ملکه چنان پکی به قلیان زد که گلهای داخل کوزه قلیان به تک و تا افتادند.
تنها چیزی که دلداری ام میداد وجود ملکه بود و قدرت او که همه مردها را هم مطیع و رام کرده بود، باور نداشتم که نتواند این زن را به راه آورد.
یک ساعتی بعد، قوت قلبم بیشتر شد و آنهم وقتی بود که ملکه به من اجازه داد که بروم و خطاب به او گفت نادی یک ساعتی با شما می آید تا رسم و رسوم اینجا را برایتان بگوید.
آخر ما هم ناسلامتی فرنگی شده ایم و برای خودمان، در این سالها رسمهایی گذاشته ایم...
تعظیمی کردم غلیظ تر از همیشه، چادرم را به سر کشیدم و رفتم.
در راهرو دایه خج داشت سر بچه را گرم می کرد.
در دلم با غضب گفتم بهجت السلطنه...!
و این آغاز زجری بود که هفت ماه آن را تحمل کردم.
بیش از آن نمی دانستم که چقدر می توانم بد و سخت باشم.
نمی دانستم بعضی ها هستند که در بیرون کشیدن لایه های بد وجود آدم تا این اندازه هنرمندند.
چنان که نمیدانستم بعضی از این که در نظر دیگران نفرت انگیز باشند چه لذتی می برند.
این زن انگار آمده بود تا جمع بیست سی نفره آدسا را متوجه کند که آدم ها به آن خوبی نیستند که آنها تصور می کردند.

تا او نیآمده بود به تدبير ملکه حتی کسانی مانند محمدعلی شاه که مملکتی از او نفرت داشتند، آدمیزاده بودند، بدطینتی و خباث از آنها دیده نمی شد.

بارها جمله ای از ملکه شنیدم که یادم مانده :
همین طور که لحاف و تشک را می شوئيد و فرشها را آب میکشید، نقل گذشته و آدم ها را هم بشوئید و دور بریزید.
این حرف را شبهای عید موقع خانه تکانی هم میگفت.

شبی ملکه در پنجدری ماجرایی را برایمان گشود .
وقت پناهنده شدن در سفارت روس، همه شورشی و یاغی بودند، همه راهها بسته بود جز قلهک و سفارت روس.
وقتی خانواده سلطنت به آنجا رفتند و تهران را مشروطه خواه ها فتح کردند. صحبت از این شد که ولیعهد بماند و شاه شود.
همه می دانستند که شاه و ملکه چه حالی شدند و چه شیونی به راه افتاد، احمد میرزا هم زار می زد و حاضر نبود از پدر و مادر جدا شود.
ملکه پیشنهاد کرد که احمد میرزا را با خود ببرند و عضدالملک نایب السلطنه باشد و به نام او کشور را اداره کند تا او زیر نظر ملکه تربیت شود و به سن قانونی برسد.
اما سفیر انگلیس مخالفت کرد و گفت در آن صورت سلطنت از قاجار به در می رود. هر راهی که زدند فایده ای نکرد تا بالاخره به جدائی موافقت شد.
اما چیزی که در آن لحظه به فکرم نرسید این بود که در آن دستگاه که میدانستم قدرت اصلی دست کلفت و نوکرهاست، نایب السلطنه دنبال کارهای خود است و مادرم هم جز نماز و روزه و طاعات به کاری تن نمیداد ، بچه ام را به کی سپرده بودم.
دلم خوش بود به آقای عضدالملک اما ایشان هم با همه درایت پیر بودند و از جزئیات خبر نداشتند.
از راه دور هم من نمی توانستم کار زیادی بکنم.
خدا را شکر که تا دو سال دیگر اعلیحضرت هجده ساله می شوند و خودشان زمام امور را در دست میگیرند.
اگر خیالم به دنبال این خانه نبود، از شوهرداری چشم میشستم و می رفتم و مادری می کردم، ولی می بینید که نمی شود.
راست میگفت اگر ملکه نبود تمام دستگاه عریض و طویل قصر أدسا از هم می پاشید.
همه کارها را می چرخاند و یک شوهر دلمرده و ضعیف را هم اداره می کرد، کسی که همه فکر می کردند چه آدم مقتدری است، در حالی که کوچکترین کارها را نمیتوانست به تنهایی انجام دهد‌.
ملکه با گفتن حکایت تهران و نحوه تربیت احمد شاه، به من فهماند که عنایت السلطنه را به چشم یکی از آن دستگاه پر از مکر و کینه بدانم و شاید هم خواست آگاهم کند که شوهر آینده ام چطور آدمی است و مانند پدرش باید یکی او را اداره کند.
اما من آسان گرفته بودم کار را، این زن موجود غریبی بود.
فردا که رسید، وقتی ما از کلاس مادام فرانسیس برگشتیم دیدم اتاقم، همه چیزش عوض شده، کتابخانه رفته کنار پنجره رو به دریا و آن را کور کرده، به طوری که دیگر تماشای دریا ممکن نبود.
عکسی را که از شوهر آینده ام گرفته بودم و گوشه اش را برایم امضا کرده بود، در قابی در جایش نبود.
لباسهایم نصف شده بود و وقتی صندوق مادر را در جایش ندیدم دیگر طاقتم طاق شد، دویدم و طلعت را که اتاقدار ساختمان ما بود صدا کردم ولی همراه او عنایت السلطنه هم رسید، گفت فرمایش.
رو به طلعت گفتم چه کسی گفت اتاق من..
ولی جمله ام ناتمام ماند، گفت من.
و چنان محکم گفت که انگارده جمله هم در آن پنهان بود.
نمیدانم چرا به لکنت افتادم، بعد خیلی از دست خودم عصبانی شدم که در اولین برخورد این همه خودم را باختم.
صندوقم را کجا گذاشتید.
پیش من است، در اتاق من...
لباسهایی را که مناسب نبود، دور ریختم. به جایش همین روزها لباس می دوزیم. پارچه آوردم.
و داستان ما آغاز شد.
آرامش از زندگی من دور شد.
او دو شخصیت مختلف داشت، مانند بازیگران تيارت فرنگی.
همان شب، همه در شاه نشین جمع شدیم، علاوه بر جمع ما و خانواده ملکه، ينرال و طبیب روس با زنها و بچه هایشان هم بودند.
کوتاه مدتی بعد از جمع شدن اهل خانه، چادر نازکی را که بر سر داشت، روی دوش انداخت، بعد هم به سرعت مانند زنهای روسی شد، با یک روسری شل.
تا آن زمان در ادسا هیچ زنی در بیرون از خلوت اندرونی، آنهم وقتی که شاه و مردهای غریبه بودند، بدون چادر ظاهر نمی شد.
آن شب ماجرا وقتی شروع شد که یکی از کنیزها را فرستاد و دنبک کوچکی را آوردند بدون کسب اجازه از شاه، شروع کرد به زدن و خواندن ،کاری که در آن استاد بود.
شعرهایی می خواند که برایم یادآور روزهای حمام زنانه مادرم بود که همیشه من و نزهت را زودتر میشستند و بیرون می کردند و مادرم با دور و بریهایش تا عصر می ماندند و شنیده بودم که مروارید هنرنمایی می کرد و خانم سلطان روی طشت ضرب میگرفت.
این ور نشا، اون ور نشا
تو باغشاه این ور نیا، اون ور نیا تو آب شاه
تو مگه حیا نداشتی ابروتو ور میداشتی
پتل پورتت خراب شه
آب نماهات سراب شه
امپریال نداشتی سربه سرم میذاشتی
پول طلا نداشتی طاقچه بالا میذاشتی
جماعت چنان گرم بودند که نفهمیدند کی من و خديجه رفتیم.
در روزهای بعد، دیگر درد دل کردن من و خدیجه هم به آسانی ممکن نبود، گاهی در کلاس مادام با هم حرف میزدیم، خدیجه همیشه عصبانی از این بود که وقتی شکایت آن زن را به ملکه می برد، پاسخ می شنود آدم باید بتواند با همه جور آدمی کنار بیاید.
اما انگار این زن مثل دیگران نبود، همه کار ما را می پائید ولی کسی از کار او سر در نمی آورد.
از جمله وقت هایی که به قسمت روسها می رفت و با خانم ينرال تنها می کرد. البته این بخش از رفتار او از چشم ملکه پنهان نبود...
هفته ای بعد از آمدنش، باز هم بر سر صندوق من که می دانستم همه اجزای آن را گشته و از هرچه در آن بود خبر دارد، حرفمان شد.
بعد از بگو و مگو بلند شدم و نادی را صدا کردم، محکم و خشک گفتم اتاقدار را صدا کند و کتابخانه ام را خالی کند و برگردانند به جای اولش.
تصمیم گرفته بودم قدرت خودم را به رخش بکشم.
آمد به اتاقم و مثل همیشه آنقدر وسط اتاق ایستاد تا خديجه بلند شد و رفت.
من خیر شما را می خواهم، برای آن که هیچ کس به اندازه من از خلقيات اعليحضرت باخبر نیست.
مثلا همین لباسهایی که دور ریختم، برای این بود که قبله عالم از این جور لباسها اصلا خوششان نمی آید.
دختر عشرت الملوک را برای دو ماهی صیغه فرموده بودند، با آن که خیلی هم مطابق میلشان بود ولی سر همین لباس پوشیدن فرستادند خانه پدرش.
دختر بیچاره داشت دق می کرد، بچه اش هم سقط شد.
چنان خون در رگهایم به جوش آمده بود که احساس میکردم گونه هایم قرمز شده، دندانهایم را به هم فشار میدادم.
دو سه روزی پس از آن در نگاهش می خواندم که می پرسید باز هم خیال داری در مقابلم بایستی.
در تمام لحظات در فکر بودم و نقشه میکشیدم که شکستش بدهم و میدانستم که او هم به دنبال فرصت است.
اوج این جنگ وقتی بود که با خدیجه رفتیم به اتاقش.
در صندوقش را باز کردیم، انبوهی لباس های زیر رنگ وارنگ ،یک دسته کاغذ.
بقچه ای که در آن سبیل های مختلف و تکه پارچه و طپانچه ظریفی که ترسیدیم و فورا سرجایش گذاشتیم.
این بار اولی بود که چنین کاری می کردم و داشت از خودم بدم می آمد.
بی حوصله در صندوق را بستم.
خدیجه با تعجب پرسید مگر نمی خواهم اشکاف را هم نگاه کنم.
گفتم نه.
اما خديجه گوش نکرد و با کلیدی که میدانست کجا می گذارد در را باز کرد و اولین چیزی را که بیرون کشید کتابچه کلفتی بود با جلد چرمی و از لای آن عکسی را بیرون کشید و بی هوا از من پرسید:
این کیه.
کاش باز نکرده بودیم و کاش نگاهم به او نیفتاده بود، آن دیو پدرم بود.
تنم لرزید و به سرعت از اتاق بیرون آمدم و رفتم و افتادم روی تختم.
سالها بود این چهره از نظرم دور شده بود، خیلی تلاش کرده بودم تا از خوابهایم هم بیرون برود.
تا دو سه روز در رختخواب ماندم، تب داشتم. طبيب روسی آمد ملکه هم جوشانده ای فرستاد و خودش آمد و مجبورم کرد که بخورم.
هر بار آن زن هم ایستاده بود و نظر میداد.
وقتی بعد از یک هفته از جا بلند شدم که به کلاس مادام فرانسیس خواهم رفت، در حضور ملکه گفت بهتر است معلم روسی بیاید و در خانه زبان روسی یادم بدهد. گفتم روسی برای چی.
فقط گفت لازم نیست ، فرانسوی لازم است...
به ملکه نگاه کردم یعنی چرا این زن باید تعیین کند که چه درسی بخوانم.
ملکه هم گویی همین را می پرسید با نگاهش ولی چیزی نگفت .
من گفتم ولی من فرانسه خوب می دانم و دارم تاریخ و ادبیات فرانسه را می خوانم. و به کمی مسخره و طعنه گفتم تازه شروع کنم به خواندن روسی.
سرد و خشک گفت بله.
پاداش این تمرد را فردا گرفتم وقتی که از کلاس برگشتیم و رفتم به اتاقم تا کتابهایم را بگذارم که دیدم عکس آن دیو را گذاشته بالای سربخاری.
در همان قابی که عکس احمدشاه بود.
خواستم جیغ بزنم و عکس دیو را از پنجره پرت کنم بیرون ولی انگار نیرویم را تحلیل برده بود، انگار از او می ترسیدم.
قاب را خواباندم که در چشم هایم نگاه نکند.
چه نقشه های پلیدی از ذهنم میگذشت. خدایا من چقدر می توانستم بد باشم. گنجایش بد بودن آدمی چقدر است.
عکس را از پشت انداختم درکشو میز ولی فردایش دوباره روی سربخاری بود و مرا نگاه می کرد.
پاره اش کردم، ریز ریز.
هر وقت نبودم قاب خالی را روی سر بخاری میگذاشت طوری که در اولین نگاه می دیدمش.
انگار آن عکس را در قاب خالی حک کرده بود.
او چه خوب توانسته بود به زانویم درآورد. کافی بود در جمع، درحضور ملکه و شاه و دیگران با شگردی استادانه رشته سخن را به جائی بکشد که اسم پدرم را بیآورد و غش غش بخندد.
خان، یک مرد واقعی است، شاهزاده واقعی، مرد. خوش به حال خانوم که چنین پدری دارد.
اصلا برایش مهم نبود که هر بار ملکه چهره در هم می کشید و نشان میداد که از این حرف راضی نیست.
اما شاه چرا، یعنی این قدر ساده و بی تفکر بود که به یاد نمی آورد.
مگر خودش وقتی سوار کشتی میشدیم مرا پنهان نکرد که به دست آن دیو نیفتم. مگر نفرتی که ملکه از آن حیوان داشت، به او منتقل نشده بود، مگر ملکه دهها بار جلو او نگفت مادر بیچاره ات..
مادرم که خواهر خودش هم بود چرا بیچاره شد.
آیا مسایل قدرت و سلطنت این قدر تمام وجود این مرد را در خود گرفته بود که حتی برای لحظه ای خواهرش را به یاد نیآورد. با دست شکسته و چشمان کبود در حیاط سفارت روس. چطور است که گاهی در دام این زن می افتد و از خان تعریف می کند.
نزدیک هفت ماه بود که او را تحمل میکردم و رمقی در من نمانده بود.
آخر شب، ساعتی قبل از تحویل سال نو جمله ای گفت که می فهماند از همه چیز خبر دارد، نه از همه چیز شاید بیش از آن. دفعه اولی بود که می شنیدم بی سیرت و نمی دانستم یعنی چه.
گرچه می توانستم حدس بزنم.
اما پایان این فصل دردناک از زندگیم فردای سیزده به در بود.آمد به اتاقم و در را پشت سرش بست.
بی مقدمه گفت فکر کردم با این همه کتاب و درس که خوانده ای عاقلتر از اینی.
من می روم ولی تو لگد به بخت خودت زدی.
خدا هم که بخواهد این روسها نمی گذارند تو به تهران بیآئی.
فقط من می توانستم. فقط من.
آمده بودم همین را به تو بگویم ولی خیره سری.
اگر هم می خواستم به خاطر پدرت بود.
نه تو و نه اون مادر..
دیگر نتوانستم، مثل حیوانی شدم وحشی، اول کتابی را که دستم داشتم بعد هرچه را روی میز بود به طرفش پرت کردم.
زوری که نفرت باعث آن شده بود در وجودم جمع شد، جیغ زدم:
خفه شو فاحشه
تا آن زمان، چنین کلمه ای نه که بر زبانم نیآمده بود، از خاطرم هم عبور نکرده بود. به صدایم، دخترش وحشت زده در را باز کرد و آمد تو که متکا را به طرفش پرت کردم.
دختر را بغل کرد و با عجله رفت اما در اتاق ایستاد و گفت:
بدبخت بمان همین جا کلفتی کن، شاید هم یکی از همین نوکرها بگیردت.
و وقتی در را می بست، میخی هم بر مغزم فرو کرد:
کسی که باباش از او...
به صدای درونم و امعا و احشایی که داشت از گلویم خارج می شد روی زمین افتادم و دیگر نشنیدم چه گفت.
عنایت السلطنه که قرار بود برای یک ماه به تهران برود، رفت و دیگر نیآمد.
فشاری که حضور چند ماهه او بر من آورد و رنجی که کشیدم و محيط مسمومی که ساخته بود تا مدتها بعد از رفتنش بر فضای آدسا سنگینی می کرد.
خدیجه اصرار داشت که عنایت السلطنه با روسها زد و بند دارد و به نوعی خبررسان آنهاست.
اعتضاد خاقان هم که داشت آماده می شد برای رفتن به فاکولته ای در وینه از ما جدا شد، آهسته برایمان گفت که عنایت السلطنه با سروان اسمیرنف آجودان احمدشاه سر و سری دارد.
در آدسا ينرال خابايف و زنش از او حمایت میکردند و نوعی مأموریت سیاسی برای او قایل بودند.
ولی چه مأموریتی برای من قابل درک نبود که امپراتوری روس در عالم پولتیک چه چیزی از آن زن می خواست.
خوب می دانستم که روسها با محمدعلی شاه مربوط بودند و همانها وادارش کردند که اسلحه بخرد و به ایران لشکر بکشد، اما این ها مربوط به عالم پولتیک بود، به من چه ربطی داشت.
روزی از روزها که شاه به سفر رفته بود و ملکه بدون نگرانی از بیرونی ، در باغ ادسا یک میهمانی بزرگ داده بود در آلاچیق بزرگ باغ نشسته بودیم، من و خدیجه، و ملکه برایمان حرف می زد.
ضمن حرفهایش گفت که امپراتوری روس سلطنت در ایران را تضمین و مهر کرده و هیچ نیروئی قادر نیست که سلطنت را از قاجار بگیرد.
ملکه با این گفته ها به یاد ما می آورد که همین الان در تهران هم، با حرفی که در آخرین لحظات عنایت السلطنه گفت، دیگر باید خیال ملکه شدن و همسری احمدشاه را از سرم بیرون کنم. در حقیقت عاشق آن جوان چاق نبودم، ولی از او بدم هم نمی آمد. بالاخره سالها در این خیال بزرگ شده بودم و حالا ترک آن برایم آسان نبود. در عین حال وحشتی هم در پشت همه اینها حضور داشت. اگر روزی مرا از این جمع بیرون کنند و به تهران برگردانند، همان طوری که پدرم می خواست، چه کار می توانستم بکنم. من که حاضر نبودم پیش آن دیو برگردم.
در این خیالهای پریشان فقط یک گوشه امیدوارکننده وجود داشت که وقتی به آن فکر میکردم آرامشم می بخشید و آن هم ملکه بود که بارها برایم گفت که به قولی که به مادرم داده پایبند است.
همان شبهای تب و هذيان ده روزی پس از رفتن عنایت السلطنه، میگفت من دو تا دختر دارم تو و خديجه. و راستی هم در همه این سالها، با من چنان رفتار می کرد که تفاوتی بین خودم با دختر واقعی او احساس نمی کردم، گاهی با خدیجه دعوا می کرد ولی هرگز با من درشتی نکرد. تنها کسی که در آن جمع پنجاه شصت نفری آدسا هیچ وقت از ملکه حرف تندی نشنید من بودم. این را نادی هم می دانست که همیشه به من میگفت خوش به حالت. ملکه تا تو را به کسی مطمئن نسپارد، رهایت نمی کند.
هذيانها و کابوس های چند ماهه و زندگی آینده ام را یک شب، زیر آلاچیق با او در میان گذاشتم.
در یک غروب، به هوای قدم زدن به باغ برد و زیر همان آلاچیق روی نیمکت نشست.
برایم گفت که هنوز آرزوی آن را که عروسش شوم از سر خود بیرون نکرده، گرچه موانعی در کار است.
از جمله آن که احمدشاه را سالهاست ندیده و از راه نامه نمی تواند بفهمد که او در چه خیال است، گرچه می داند که اعليحضرت دائم احوال مرا می پرسند ولی خبرهایی می شنود که نگرانش می کند. به همین دلیل است که بعد از رفتن عنایت السلطنه دیگر حرفش را نمیزند و گذاشته تا چندماه دیگر اعلیحضرت را از نزدیک ببیند .
ناصرالملک که همه اهل ادسا معتقد بودند نوکر انگلیسی هاست نایب السلطنه شده بود و من شنیده بودم همان کسی است که زمان توپ بستن مجلس ، رئیس دولت بوده و محمدعلی شاه می خواسته او را هم در باغشاه به دار بزند ولی سفیر انگلیس مانع شده و با چادر زنانه فرار کرده.
از بین همه خبرهایی که ملکه داد، برایم مهم تر این بود که احمدشاه قرار است به آدسا بیآید.
یعنی همان کسی که هنوز به عنوان شوهر آینده ام نامش روی من بود و در قلبم هم جائی داشت.
اما وقتی میرفتیم تا در شاه نشین به بقیه بپیوندیم، ملکه زیر لب چیز دیگری هم گفت و از خدا خواست که شر شيطانها را از سر همه کوتاه کند و باز هم به پدرم آن دیو لعنت فرستاد و دوباره گفت مادر بیچاره ات... و حرف خود را ناتمام گذاشت.

حادثه ای که منتظرش بودیم، همراه با جشنی فرا رسید که در ادسا برپا بود.
عده زیادی از یوروپ آمده بودند و چند تا از پاشاهای دربار بابعالی هم از استانبول، یا به قول دایی قسطنطنیه، جشن آغاز سلطنت احمدشاه.
همه باغ را چراغانی کرده بودند.
در آلاچیق، جائی مخصوص خانواده سلطنتی درست کرده بودند که چند تن از خانواده سلطنتی تزار هم بودند.
من و خديجه را هم پرنسس معرفی میکردند.
برایمان لباس دوخته بودند و شب قبل، ملکه از صندوقچه خود به هر دو ما جواهراتی داده بود.
پیراهن های بلند سبز و قرمز رنگ با جواهراتمان تناسب داشت و به من بیشتر از همه سینه ریز مادرم قوت قلب می داد. اما انگشترم را به دست نکردم، برای من که هنوز دختری بودم و شوهر نکرده بودم، به نظر ملکه انگشتر الماس زیادی بود.
اقدس الملوک که موهای ملکه را آرایش میکرد ، سنگ تمام گذاشته بود و یک تنه قرار بود همه ما را آرایش کند اما شب قبل از میهمانی، ملکه دستور داد موهایمان را قجری نبندند .
همانطور آرایش کنند که در روسیه معمول بود.
مرا به عنوان نوه پادشاه سابق، یعنی شابابا، و خواهرزاده شاه معرفی می کردند.
خديجه شنیده بود که یکی از شاهزاده خانم ها درباره او صحبت می کرد.
ما فهمیده بودیم که شاهزاده ها و ندیمه هایشان جز پچ پچ های زنانه و در نظر گرفتن دختران جوان برای پسرهای دم بخت چیزی نمی گفتند.
غافل نبودیم که میهمانان مواظب ما هستند.
آن شب، شمال ادسا که باغ ما در بلندای آن بود، در قوروق جشن آغاز پادشاهی احمد شاه فرو رفته بود.
میهمانان می رفتند، پیشخدمتها مشغول جمع آوری صندلی ها و میزها و ظروف بودند.
مطرب ها داشتند سازهایشان را می بستند.
به ظاهر شب شادی گذشته بود، همه راضی بودند و من و خديجه مشغول در آوردن جواهراتی بودیم که باید به صندوقچه ملکه برمیگشت و نمی دانستیم که سرگذشت هردومان در آن شب رقمی دیگر خورد.
راست میگفت ملکه، بخت هر کسی را در شبی می بافند که او خود در خواب است. من در خواب نبودم ولی در بیداری ندیدم که سلطانه امینه، دختر سلطان عبدالحمید که موجودی افسانه ای در عثمانی بود، و به عنوان همسر کنسول عثمانی در ادسا بود در گوش یکی از خواهران خود چیزی گفته بود که مقدمه کتاب زندگی من شد،
آن هم در زمانی که شانزده ساله شده بودم...
زندگی، من چنین فهمیدم که مثل رودخانه ای است.
نمی توان گفت آن آبی که از کوه فرود می آید رودخانه را می سازد، یا آن کوه که باران را مجال جاری شدن می دهد، آن سنگها که در راهند و مسیر رودخانه را می سازند، گاه راهش را کج میکنند و گاه از اثر آب به حرکت می افتند و آب راهشان را می برد.
نمی توان گفت کدام یک از اینها رودخانه را می سازد.
شاید در نهایت باغبانی که راه باریکی میکشد و رگی از رودخانه به باغی میگشاید و درختی را رشد می دهد، حتی آن گیاهان خودرو که از آب رودخانه می نوشند و بر آن سایه می اندازند.
اما همه اینها در ساختن رود نقش دارند، گیرم در لحظاتی نقش یکی از آنها بیشتر می شود و رود وقتی به انتها می رسد و سر در خاکی نرم فرو می برد خود خوب می داند که چه راه درازی آمده و از میان ابر، کوه، سنگ، درخت و باغبان کدامیک در حیات او بیشتر سهم داشته اند.
انسان نیز وقتی به پایان راه می رسد و نقشی از همه زندگی در سرش می آید، می تواند دریابد که در کدام روزهای زندگی، کدام ماجرا او را بیشتر ساخته و در ساختن او سهم بیشتر داشته است
من شانزده هفده ساله بودم که به این فکر افتادم. در ادسا بودیم.
در میان خانواده ای زندگی می کردم اما نقشم هنوز روشن نبود. تصویر دختر کوچکی که مادرش او را از جهنمی به در برد و در قافله ای جا داد که داشت به دورها می رفت و نفرین هزاران کس بدرقه راهش بود درگذر روزها، آرام آرام محو شد.
مادرم در غبار بی خبری گم شد.
پدر را از همان روزها، با نفرت دفن کرده بودم.
تا آن زمان نزهت که مجال کوتاهی برای زیستن و آموختن داشت، سهم اصلی را در ساختنم یافته بود.
آن که موهای طلائیش در خواب هایم همیشه روی آب چاهی رها بود و در چشمانش ماه ثابت مانده بود.
او آرزوهای من را ساخت ولی خود نیز در گذر روزها و شبها گم شد.
با آمدن آدمهای جدید، رسیدن نامه ها و روزنامه ها و خبر از وقایع وطن، چونان کاهی بر سطح آب بالا و پائین می شدم.
حتی آن نقشی که چند سال بعد از رسیدنم پررنگ شد، نقش ملکه آینده و همسر شاهی که آخرین بار روزی با چشمان گریان در تهران دیدمش ولی عکسش بر طاقچه اتاقم بود و حالا سلطان شده و تاجگذاری کرده است.
این نقش هم درگذر روزها پایدار نمی ماند.
حس میکردم که بعد از رفتن عنایت السلطنه حضور من در باغ آدسا، به عنوان خواهرزاده شاه سابق و بانواده شابابا مختصر می شود.
بی نقشی می توانست مصیبتی باشد برای دختر جوانی که گاه در میهمانی ها، چشمانی به سویش خیره می شدند و لبخندی بامعنا تحویل می گرفت اما بنابه سنت و عادت باید این اشارات را نمی دید و بی جواب می گذاشت.
در هجده سالگی احساسم این بود که بی آینده ام.
انگار در سبدی گذاشته بودند مرا و رها کرده بودند روی دریائی که موجهای تند نداشت آرام بود و همین آرامشش آزاردهنده می شد.
احساس آزاردهنده بی پناهی سخت بود در سرزمینی که اگر از باغ بیرون می آمدم کسی همزبان و آشنایم نبود.
در باغ هم با وجود نگهبانان و آن چشمهای مواظب، احساسی از امنیت وجود داشت. اما وای از وقتی که با خواندن قصه ای با روزنامه ای مرغ خیال آرام پر میکشید و به آینده می رفت.
آینده ای که انگار مثل پائیز کنار دریای آدسا در مه غلیظ فرو رفته بود، حتی نور چراغ دریائی هم دیده نمی شد، فقط صدای مرغان و صدای همهم دريا.
اما در این میان فانوسی برایم روشن بود که تا خاموش نشد ندانستم چقدر به ابهام درونیم نور می دهد.
کسی که تصورش نمی رفت. کسی که در سخت ترین تلاطم های درون دخترکی تنها، همیشه با چراغی در دست بالای سرش ایستاده بود. نه شاه بود و نه شاهزاده ای، نه پرنسس های روسی ، نه مثل مردان فامیل که وقتی به میهمانی آسا می آمدند پر از حرف و ماجرا بودند. نه مثل همکلاسی هایم، نه حتی مثل مادام فرانسیس که معلم بود خواهر مارینا که به دختران درس دینداری و عشق به مسیح می داد. نه مثل آخوندهایی که هرسال یک ماه در محرم و رمضان به آدسا می آمدند و شبهای عزاداری را برای ما پرشور می کردند و حماسه عاشورا برایمان می خواندند و یا در قالب روایات می کوشیدند تا در شبهای پرنور رمضان عشق به امام علی را در دلمان زنده نگاه دارند. همه این ها می توانستند چراغ زندگی من باشند و اگر می بودند عجب نبود، بیش از همه دائی دلشکسته ام و ملکه جهان با آن قدرت و استقامت اما آن کس که در همه آن سالها بیش از همه چراغ و معلم و رهنمایم شد. اصلا بگویم وقتی چشمم را به روی زندگی گشود، می توانستم درکش کنم مردی بود باریک و دراز قد، با صورتی چروکیده و بی مو، و صدایی ریز و زنگدار مانند خواجه ها، که چنین هم بود...
وقتی قافله ما از تهران بیرون آمد او همراهمان نبود، در راه به ما پیوست و من اول بار او را در کشتی دیدم که بر بالین ملکه ایستاده بود .
از آن پس همیشه با همان نگاهش دیدم، نه چنان می خندید که دیگران گاه از مسخرگی مطربان و با لطایف روزگار و از سرمستی و بی خبری می خندیدند و نه چنان غمگین میگریست که ما در مواقع دلتنگی یا هراس.
سرگذشتش را خود برایم گفت که در پنج شش سالگی به خواست پدرش، به نقصی تن داده که بتواند در اندرون دربار و محرم حرم بماند.
و انبان قصه و روایت بود و همه می دانستند که هیچ کس به اندازه او از درون دربار و درباریان ایران خبر ندارد و به همه می دانستند که هیچ کس به اندازه او از درون دربار و درباریان ایران خبر ندارد.
و هم او بود که قصه بی دروغ سلطنت و قدرت را برایم گفت و این نه قصه هایی بود که در شبهای دراز زیر کرسی ملکه میگفت تا همه به خواب روند و نه آن ماجراهای شیرینی بود که در میهمانی ها، به امر ملکه برای تفرج و تفریح میهمانان نقل می کرد و گاهی ادای این و آن را در می آورد و همه غش و ریسه می رفتند. گاهی که فرصتی پیدا می کرد می آمد تا لایه زیرین قصه هایش را برایم بشکافد.
تا سالها نمی دانستم که مادرم، جز آن که مرا به ملکه سپرد با عبداله خان هم در این باره گفتگو کرده و عبداله خان خواجه به مادرم سوگند خورده که تا زنده است مرا مراقب باشد.
نمی دانستم و عبداله خان هم تا شب آخر چیزی نگفته بود.
از مادر خود خبر و نشانی نداشت و از زندگی خود تا قبل از آن روز که ناقصش کرده بودند اثری در حافظه او نبود. این قدر می دانست که چون از رختخواب برخاسته و زخمهایش التيام گرفته خواجه تاجماه شده و تاجماه سوگلی محمدشاه در آخر عمر بوده، زنی که از میان ترکمن ها به حرمسرای شاه آمده بود. و از همان کوچکی چشمش به دسیسه ها و جادو و جنبل هایی باز شد که با همه مراقبتها سرانجام تاجماه را در عین جوانی به مرض دچار کرده و از دنیا برد. عبداله خان خواجه به چشم دیده بود که شاه چطور بعد از تاجماه، با نفرت از مادر ولیعهد یاد میکرد. و باز در لحظه هایی نادر دیده بود آن زن که تاجماه را به آن سرنوشت اندوهبار دچار کرد با چه سنگدلی قصد داشت پسر او را هم به دست جلاد بسپرد. و در شبی که محمدشاه جان می سپرد، عبداله خان خواجه با کمک شاهزاده معتمدالدوله آن کودک را به سفارت برده بودند تا از گزند مصون ماند. از آن پس عبداله خان در حرمسرا و دور از چشم ها بود تا زمانی که همراه ملکزاده خانم و به عنوان سرجهازی او به خانه میرزا تقی خان رفت، همان که بعدها امیرکبیر نام گرفت.
همان که عبداله خان، بعد شصت سال، وقتی نامش را می برد، اشک در چشمانش حلقه می زد و دستمال یزدی همیشه آماده اش را بر چشم می نهاد.
چه شبها که دور از چشم اهل باغ آدسا، یا زمانی که به سفر رفته بودند، عبداله خان خواجه با سینی چای و بشقابی از میوه می آمد و روی زمین چهارزانو می نشست و برایم از آقای امیرنظام، می گفت که از نظرش خداوند مانند او خلق نکرده بود، مردی که آمده بود تا مردم ایران را سعادتمند کند و مملکت را آباد.
در هر خصلت میرزا تقی خان حکمتی و تدبیری می دید و در پی هر قصه، نفرینی نثار مهدعلیا می کرد، مادر شاه، همان که تاجماه را جوانمرگ کرد و بالاخره هم بلای جان داماد خودش شد.
عبداله خان به قول خودش از پولتیک خبر نداشت، اما نمی توانست از یاد ببرد ابهت و قدرت امیرنظام را.
چنان که فراموش نمیکرد ضجه ملکزاده خانم را وقتی در فین کاشان، حاجعلی خان فراشباشی رسید و حكم شاه را آورد که باید امیرنظام خلاص شود.
او خود به چشم خود خونی را که از رگهای امیر بر آب رو حمام فین روان شد، دیده بود و آن شبها و روزها را با ملكزاده خانم و دو دختر یتیم کوچکش گذرانده بود و شنیده بود که آن زن رو به خدا از جور روزگار می نالید.
از آن زمان، عبداله خان زندگی را پا به پای دو فرزند امیر گذرانده بود و با جهاز دختر بزرگ به خانه ولیعهد آینده رفته بود، یعنی شابابای من.
هیچ کس در باغ آدسا به اندازه او دنیا را ندیده بود.
در جمع از آنها می گفت اما وقتهایی که می نشست به حکایت برای من و ملاحظه و اجباری در کار نبود، از خاطره هایی می گفت که در دلش مانده بود.
تا چشم من باز شود و بدانم که چرا میگوید قدرت نجس است و دل آدمی را سیاه می کند.
مردان و زنان مظلومی که قربانی دل های سیاه قدرت شده بودند مانند امیر، قصه های عبداله خان بودند.
نشنیده بودم از سرنوشت خود بنالد.
حتی از پدری که او را به این سرنوشت دچار کرد تا خودش و سه پسر دیگرش آسوده زندگی کنند.
پدر عبداله خان مرده بود ولی آن سه پسرش در حکومت جاه و مقامی داشتند، دم و دستگاهی و خانواده ای از تصدق همین عبداله خان.
تا شب هایی نیآمد و ننشست بالای سرم به قصه گویی، نه من که هیچ کس نمیدانست که این همه چیز می داند.
کم کم پشت نگاهش را دیدم.
از میان کلامش رازهایش را خواندم.
نمی دانستم چرا فقط با من این حال را دارد و نه با هیچ کس دیگر.
چرا دنبال فرصت میگردد تا برایم قصه بگوید.
عبدالله خان در هیچ محاسبه ای به حساب نمی آمد.
وقتی یکی از حکومتی روسیه آمد و گفتند دارند ساکنان شهر را شماره میکند، خواجه خودش فرمان یافت تذکره ها را بدهد ، در آن سیاهه هم نام خودش نبود.
او را نمی دیدند و این خارج از نظر بودن را خود هم پذیرفته بود و کسی ندید که شکایتی کرده باشد.

شبهائی را به یاد دارم که دلم گرفته بود، می نشستم جلو پنجره رو به دریا و مدتها خیره میشدم به افق که گاهی چیزی در آن پیدا نبود جز سیاهی.
می آمد و از جیبش آجیل و کشمشی در می آورد و اول می پرسید
خانومم بشینم و می نشست دو زانو.
اولها که کوچک بودم برایم قصه پیرمردی را می گفت که از مرگ می ترسید و به خدا میگفت
�بهار آلاله زاره مو نمیرم / تابستون وقت کاره مو نمیرم. پنیزی جمع کنم قوت زمستون / زمستون بی محاله مو نمیرم

عبداله خان وقتی شعر می خواند، لنگری هم به خودش می داد و تابی هم به صدایش ، گاهی هم ابرو می انداخت.

اول بار که به دنیای درونش راه بردم، آن شب شرجی و گرم تابستان بود ، وقتی که ظل السلطان یک هفته ای به آدسا آمد.
شب آخر که همه به میهمانی به کاخی رفته بودند که ظل السلطان در آن بود، من
که از این میهمانی ها دلخوش نبودم، به بهانه درس و مشق از ملکه اجازه گرفته بودم در باغ بمانم.
سر شب بود که صدایی در باغ پیچید و بعد تفنگ انداختند.
در آن روزها، می دانستیم شهرهای روسیه در انقلاب است و برای ما هم چند تا قراول اضافه گذاشته بودند.
وقتی که صدای قیل و قال ، زیر پنجره ساختمان به گوشم رسید وحشت کردم.
قیل و قال به داخل ساختمان کشیده بود که در باز شد و عبدالله خان ، چادری را به طرف من انداخت و فقط گفت سرکن، چادر پاره پاره ای بود انداختم روی سرم و کز کردم در گوشه اتاق، وحشت زده.
سه چهار مرد بلندقد با چکمه و ردیف فشنگ آمدند تو.
تا چشمشان به من افتاد شروع کردند به قیل و قال آنقدر روسی می دانستم که بفهمم، آنها از کارگران شورشی هستند و از شاهزاده ها و ثروتمندها کینه به دل دارند، یکیشان با تفنگش به من فرمان داد بلند شوم.
اما عبداله خان به میان پرید و مدام به آنها میگفت دختر من، کنیز و بیمار است. آن که قد بلندتری داشت دست دراز کرد و چادر پاره ام را گرفت ولی نکشید و رهایم کردند.
شکل و قیافه عبداله خان با آن سرداری رنگ و رو رفته و دستمال یزدی که بر شانه داشت نشان میداد که از چه طبقه ای است بعد معلوم شد که عبداله خان با تدبیری شورشیان را از یافتن صندوقخانه ملکه هم باز داشته بود.
آنها یک ساعتی ماندند.
مست و عربده کش بودند و قبل از بازگشت شاه و ملکه رفتند.
عبداله خان با لبخندی فقط گفت دو سه ساعتی دختردار شدم. حسرتی در کلامش بود.
همه می دانستند که چقدر در حسرت داشتن فرزندی است.
اما جز این، گویا بندی مرا به او می بست که همیشه نگرانم بود.
هرگاه بیرون باغ بودم، وقتی برمیگشتم اول از همه او را می دیدم که، انگار منتظر و نگرانم بود و چیزی نمیگفت.
و آن بار که بیمار شدم، یک بار در اوج تب و هذیان به یادم مانده که گوشه اتاق رو به خدا کرده بود و چیزی میگفت و صورتش غرق اشک بود.
آن صورتی که همه عمر، صورتکی را حمل کرده بود و ساکت و بی حرکت، نخندیده بود مگر به فرمان.
در همه آن سالها، بیماردار بود و بیمار نبود تا آن دفعه که افتاد و برنخاست.
چند باری از ملکه شنیدم که با نگرانی می گفت اگر عبداله خان یک طوری بشود چه کنیم.
بیماریش که طول کشید یکی از برادرهایش از تبریز آمد.
یک ماهی که گذشت چندان نحیف شده بود که دیگر حتی نمی توانست وقتی ملکه به اتاقش میرفت خود را به احترام تکان دهد و معلوم بود چه زجری میکشد، به التماس با حرکت سر و دست از ملکه می خواست که برود و او را شرم زده نکند.
اما من می رفتم و دور از چشم ها، دستش را در دست می گرفتم، شوخی می کردم و به دروغ میگفتم که خوب می شود، اما
همیشه لبخند متفکری داشت و میگفت خانومم دعا کن راحت بشوم.
عبداله خان آدم ثروتمندی بود و میگفتند برادرش برای ارث و میراثش آمده، اما همان اول آب پاکی بر دستشان ریخت و گفت هرچه دارد متعلق به ملکه است و در مورد چند قطعه ملکی که بعد از پنجاه شصت سال نوکری و خواجگی برایش مانده بود هم وصیتش همان بود.
اما وصیت مهم تری هم داشت گفته بود جنازه اش را به ایران ببرند و در آنجا دفن نکنند.
برادرش به دستور ملکه ماند برای همین.
شبی، نیمه های شب، بیخواب و بی تاب شدم، مدام در فکرش بودم و دعایش میکردم. بلند شدم.
ساختمان باریک و ساکت بود، شمعدان را برداشتم و از پله ها پائین رفتم.
چهره اش را دیدم که در عین درد، لبخندی بر لب داشت، با سر اشاره کرد که نزدیک بروم. نشستم کنار رختخوابش، نگاهی انداخت که کسی ناظر نباشد پس انگشتر عقیقی که در انگشتش بود، بیرون کشید و گذاشت کف دستم.
و دست کرد از زیر متکایش و بسته ای بقچه مانند بیرون آورد و به من داد. انگشت روی لب گذاشت یعنی ساکت که کسی بیدار نشود.
پس از آن انگار دعایی می خواند، لبهایش جنبید و دستم را گرفت و پشت آن را به لبهایش نزدیک کرد.
حسی از حیات نه در انگشتانش بود و نه در دستش.
انقدر حس داشت که اشاره کند برو...
دو روزی پس از آن جسد باریک عبداله خان خواجه را به صحيه بردند، دیگر جانی نداشت و چند روز بعد هم ملکه به برادر او سه هزار تومان خرج راه داد و با اذن حاكم آدسا، جنازه اش به تهران رفت.
در آن بقچه، به جز آنچه مادرم، در ازای مراقبت از من به او بخشیده بود، نامه ای بود خطاب به خانومم، با خطی مثل دعانویس ها که به زور خواندم ولی وقتی تمام کردم انگار غم یتیمی و بی کسی در ابعادی چند برابر در سرم ریخت.
برایم نوشته بود آنچه را که هرگز بر لب نمی آورد ، ماجرای مرگ مادرم ...
و نوشته بود آدمی زاده به عشق زنده میماند، نفرت هم از خانواده عشق است و من نباید نفرت از دیوی را که باعث مرگ مادرم و نزهت و دربدری من شد از خود دور کنم که این عشقی است به عدالت که از صفات خداوند رحمان است.
خواسته بود که تن به ذلت زندگی حرمسرایی ندهم و از اسباب سلطنت و قدرت حذر کنم که نجس اند.
نوشته بود که با کشتن امیرنظام، نفرین کرورها نفوس ایران ، نصیب خانواده قاجار شده، اینها روی خوش نمی بینند، تو با این ها همداستان نشو.
قصه مرا بخوان، قصه زندگیم را و وقتی خوب خواندی دفتر را دور بینداز.
و من روزها و شبها، دور از چشم اهل باغ آدسا، دفتر او را خواندم.
بودن در این قافله و این آوارگی دور از وطن هم از آن رو برایش وظیفه شده بود که محمدعلی شاه را نوه امیر می دید و نه شاه...
راست گفت ملکه که با رفتن او، انگار خوشی از آدسا رفت و من این را در روزی دریافتم که باز صدای تفنگ بود و قیل و قال در باغ.
این بار در روز روشن، سی چهل نفری ریخته بودند و گاهی تیر می انداختند که می خورد به ساختمان و به پنجره ها و میشکست.
چند روزی بود که اوضاع شهر آشفته بود. وحشت زده تر از ما، روسها بودند.
ینرال و زنش که مثلا محافظ خانواده سلطنت ایران بودند،خودشان از بیم جان از باغ بیرون نمی رفتند.
دو هفته ای بود که پست ایران هم نرسیده بود و این بی خبری داشت بزرگترها را میکشت.
امپراتوری روس داشت از هم می پاشید. شبی در عین استیصال، ملکه گفت این ژنرال هیچ کاری نمی تواند بکند.
خب، با سن پطرزبورک صحبت کند ، قاصد بفرستد.
شاه متغیر شده بود و میگفت:
انگار شما در عالم دیگرید، امپراتور را به اسیری گرفته اند و معلوم نیست سر به نیست نکرده باشند، مملکتشان بلشویکی شده...
ملکه فقط گفت یا امام هشتم، خودت چاره ساز شو.
خوش به حال بقیه بچه ها، نه چیزی از بلشویکی می دانستند و نه تصوری از به اسیری رفتن امپراتور.
و حتی نمی دانستند که سلطنت قاجار، به تضمین و امضای همین پدران امپراتور مانده بود و حالا رها می شد در توفان.
آنها حتی تصوری از جنگ هم نداشتند. جنگی که سه سال بود، اول اروپا و بعد کره ارض را در خود گرفته بود.
حتی ملکه که جانش به احمدشاه بسته بود، آن شب فراموش کرد که بپرسد حالا او چه می شود که فقط قزاقها مدافعش هستند.
آن شب، ناگهان دریا روشن شد و صدای مهیبی در شهر افتاد.
در آن دورها پیدا بود که جائی در آتش میسوزد.
همه قرآن سر گرفته بودند و صدای تیر از نزدیک می آمد.
صدای ملکه می آمد که قوت قلب میداد و در پناه شمع برایمان گفت که باید قوی باشیم و خودمان را نبازیم.
بعد هم جعبه های طلا و جواهرات را آورد تا دور از چشم دیگران به خودمان ببندیم. آنها را پیچید در پارچه های نازک، به هر کدام چند تائی سنجاق قفلی زدیم و با کمک ملکه دور تنمان پیچیدیم.
هر کداممان بقچه و صندوق درست کرده بودیم و به دستور ملکه روی یک برگ کاغذ برای خودمان نوشته بودیم که در هرکدام از بسته ها چه داریم.
یکی دوبار، ملکه توانسته بود از آن با قصر سلطنتی تهران با پسرش صحبت کند.
از دو روز قبل، به جای قراولهای قبلی، عده ای موبلند و ژولیده آمده بود که تفنگ را دمی از خود جدا نمی کردند.
شاه هم تپانچه ای به کمر بسته بود.
تازه ما می دانستیم ملکه هم تپانچه دسته صدفی کوچکی دارد که آن را در زیر دامن خود جا داده بود.
و امان از آن صبحی که آمدند و شاه را بردند، شاهی که از او چیزی نمانده بود. دیگر حتی فریادهای ملکه هم نمی توانست جلو شیون را بگیرد.
ظهر کالسکه ای آمد و شاه رنگ پریده و نزار با سه چهار تا از همان بلشویکهای ژولیده مو برگشت.
و در پاسخ چشمهای نگران گفت راه بیفتید از این جهنم برویم.
باید خودمان را از روسیه بیرون بیندازیم.
با کشتی می رویم به یوروپ
فقط من بودم که با احتیاط پرسیدم نمیشود برگردیم به ایران ، دائیم آهسته گفت به آن هم رضایت دادم ولی هیچ راهی امن نیست حتی تا بادکوبه هم نمی شود رفت. الآن هم اگر با این کشتی فرانسوی نرویم، گیر افتاده ایم.
چنان انبوهی از جمعیت در کشتی بودند که اصلا اتاقی نمانده بود، یعنی در هر اتاق دهها نفر بودند و ما ۲۶ نفرکه نیمه های شب همدیگر را پیدا کردیم، در راهرو روی بارهایمان نشسته بودیم.
وقتی کشتی از اسکله جدا شد، صدای گلوله بلند شد، کاشف به عمل آمد که از ساحل به سوی ما تیر می اندازند و عده ای که تازه از اطراف ادسا رسیده اند پشیمانند که چرا امکان داده اند که چند هزار نفر فرار کنند.
ناخدای فرانسوی کشتی که خودش هم داشت از مهلکه میگریخت به یکی از مردها گفته بود باید برویم و ببینیم کجا راهمان می دهند.
اما کسی را وحشتی از این آوارگی نبود، همین قدر که توانسته بودیم از دست بلشویک ها بگریزیم برای همه کافی بود.
در آن لحظات چشممان به باغ ادسا افتاد که از بالای تپه داشت ما را نگاه می کرد. چراغ گازش را خاموش نکرده بودند.
لابد مثل بقیه خانه های بزرگ توسط انقلابیون اشغال شده بود.
روز دوم ، وقتی از زیر پل بزرگی گذشتیم که در دو طرفش مناره ها و قصرها به آسمان بود.
کشتی وسط دریا ایستاد و چند قایق آمدند با آدم های نینه به سر.
یعنی به عثمانی رسیده بودیم.
فریاد شادی برخاست، اما بیهوده رفت.
از این ایستادن فقط آب رسید و مقداری نان کلفت و سیاه که به زحمتی از گلو پائین می رفت.
دیگر چیزی در یاد ندارم، همین قدر میدانم که یکی از ماموران ترک که برای بازرسی کشتی آمده بود چند امپریال از خانباباخان گرفت و نامه دائیم را به شهر برد و قول داد به سفارت ایران برساند.
شاه مخلوع از عنوان پسر خود استفاده کرده و به سفارتی ها خبر داده بود پدر و مادر اعليحضرت احمدشاه در کشتی اسیرند و اجازه پیاده شدن به آنها داده نمی شود و دارند می میرند.
کشتی قصد داشت حرکت کند که به اصرار جمع ما و التماس خانباباخان و ينرال یک ساعتی ایستاد تا بالاخره یک قایق بزرگ آمد که پرچم ایران بر بالای آن بود.
انگار سایه گاه خنکی یافته بودم که در پناهش می شد مرد.
یکی کاسه ای آب به دستانمان داد.
سرم خالی بود و معده ام از خشکی درد داشت، آب به گوارائی آبی بود که در آن نیمه شب از چاه خانه خاله خانم با سطل بیرون آوردیم و مادر بر سرم ریخت.
با خودم گفتم مادر و نزهت راحت شدند. دو روز می شد که بارها مرگ را آرزو کرده بودم.
از قایق به ساحل رفتیم و با درشکه ای که پرده هایش کشیده بود وارد ساختمانی شدیم که مدرسه ایرانی ها بود. با عجله اتاقی آماده شد.
فرش کف آن انداختند و من در یک گوشه آن ولو شدم، خدیجه در کنارم و نفهمیدم چطور شب گذشت.
دو روز سختی گذشت تا بالاخره به خانه بیوک آطی رفتیم، خانه ای که در مقایسه با باغ ادسا خانه محقری بود.

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khanoom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه frerb چیست?