خانوم5 - اینفو
طالع بینی

خانوم5

برای کسانی که از کشتار و گرسنگی گریخته بودند خانه بیوک آطی مطبوع بود، به ویژه که حمام نقلی مرمرینی داشت که ملکه و خانمها که ما هم جزء آنها بودیم، بعد از ده روز توانستیم در حوض آب گرم آن رها شویم.
ملکه چند روزی را با عتاب و خطاب و سخت گیری کوشید دوباره آن جمع پریشان را به وظایف خود آشنا کند.
آن هفته ای که در بندر و در کشتی گذشت تمام احترامها و آداب را به هم ریخته بود. سه روز بعد سوار قایق شدیم و به استانبول رفتیم.
این اولین گردش من در همه عمر، در شهر بود.
پیش از آن هرگز به بازاری نرفته بودم.
با چادرهای زنان عثمانی، در بازار افسانه ای استانبول گشتن، حکایت از آغاز زندگی تازه ای داشت، انگار دوباره متولد می شدم برای یک زندگی دیگر در شهری دیگر.
در شاه نشین «بیوک آطی» بودیم که ملکه جهان اتاق را خلوت کرد و با این حال صدایش را پائین آورد تا محبت را در حق من تمام کند.
- فرصت زیاد نخواهد بود، یکشنبه یا دوشنبه من ترتیبی میدهم که با اعليحضرت تنها باشی و تو، دخترم، در آن جا با صراحت و خیلی راست و پوست کنده داستان را با ایشان تمام کن.
وقتی نگاه متعجبم را دید دانست که باید بیش از آن توضیح بدهد.
- ببین خانوم، تو حالا نوزده سالت شده، من به سن تو بودم دو تا پسر داشتم و منتظر تولد خدیجه بودم، تو بیش از این صلاح نیست در انتظار بمانی. نمی دانم در دلت چه می گذرد. اما می دانم که باید تکلیف تو روشن شود، بالاخره آیا تو عروس من خواهی بود یا مثل حالا که دخترم هستی و در دلم هیچ کم از خدیجه نداری. همین طور خواهی ماند. این را خودت، درست و حسابی از اعليحضرت بپرس.
میدانی که منهم مثل تو ده سال است ایشان را ندیده ام.
من از این که او سرپرست من بود و میتوانست دستور بدهد و منهم ناگزیر از اطاعت بودم، این قدر به نظر من بها می دهد و می گوید خودم بپرسم و تصمیم بگیرم حق داشتم که مفتخر باشم.
دستهایش را بوسیدم آمدم بگویم بهتر نبود شما این کار را می کردید که با تکان دادن سر نشان داد که چنین ماموریتی را نمی پذیرد.
راست میگفت ملکه، من دیگر آن دختر بچه ای نبودم که از تهران آمد، ده سال بر عمرم اضافه شده بود.
گرچه عبداله خان خواجه آخرین بند مرا با رویائی که نزهت بافته بود برید و نشانم داد که بیهوده خوشبختی خود را در قصر سلطنتی دنبال نکنم.
خودم هم از تصور زندگی محصوری مانند زندگی مادرم به وحشت می افتادم
در عین حال خیال زندگی با مرد چاقی که همیشه تصور مهربانی در دلم داشت، مدتها بود که از سرم دور شده بود.
بهتر بود خودم را آماده کنم برای گفتگویی که به هر حال آینده ام را روشن میکرد.
قرار بود احمدشاه در اولین سفر رسمیش به خارج ، بیاید به ترکیه تا پدر و مادرش را بعد ده سال ببیند و بعد به اروپا برود.
روزی که او می آمد، از صبح زود همه را بیدار کردند، در خانه جنب و جوش بود. لباس هائی که از مغازه شانل خریده بودند برای من و خدیجه، به تن کرده بودیم.
موهایمان با وجود آن که روسری و چادر بر سر می گذاشتیم آرایش شد.
همه مردها جز دائیم رفته بودند برای مراسم استقبال.
ملکه آشکارا بی تاب بود و پشت سر هم اسپند در منقلی می ریخت که آماده کرده بودند تا به سلامتی شاه دود کنند.
در اسکله مراسم استقبال با گارد احترام و دسته موزیک انجام شد و بالاخره غروب بود که کالسکه ها رسیدند.
ما از پنجره اتاقمان به تماشا ایستاده بودیم ، چقدر چاق شده بود، با لباس رسمی سیاه و عصایی در دست، به زحمت از کالسکه پائین آمد.
محوطه جلو خانه را سربازان عثمانی بسته بودند‌ ، شاه که دو برادرش را هم همراه داشت وارد حیاط شدند.
دائیم آغوش باز کرد و دیدیم که ملکه پر کشید، هر سه تاشان گریه می کردند.
فردای آن روز ملکه به وعده ای که داده بود عمل کرد، مرا با خود به اتاق احمدشاه برد.
من که چادر سبز رنگی به سر داشتم، یادم نمی رود که کمی هیجان زده بودم ، از روی صندلی بلند شد.
چرا نمی نشینید دختر عمه جان.
و من نشستم و بی مقدمه شروع کردم از سفر دریائی و راه پرسیدن.
چند جمله ای جوابم را داد و خودش فتح باب کرد.
اجازه می دهید بدون تشریفات و آداب صحبت کنیم.
فورا جواب دادم:
من می خواستم همین را تقاضا کنم.
از احوال شما خبر دارم و می دانم که اهل مطالعه اید و هنرمند و احوالاتتان مانند خانمهای تهرانی نیست.
حقیقت این است که سلطنت جز مصیبت چیزی نیست ، آدم مال خودش نیست و زندانی است، کاش آن روز که این لقمه را برای من گرفتند در سفارت روس در زرگنده، حرف مادرم به کرسی نشسته بود و مرا از جمع شما جدا نمی کردند و دیگران را جای من میگذاشتند.
اما من خيال آن ندارم که نفرین دیگران را بخرم و دیگری را در این مصیبت با خودم شریک کنم، عهد کرده ام که آن بساط اجدادم را تجدید نکنم، حرمسرا و آن حکایت ها که شاه شهید و شابابا داشتند. علاوه بر این که برای خانم زباندان و باهنری مثل شما هم آن زندگی را قبیح میدانم. خودتان چه میگوئید.
اما نگذاشت جواب بدهم همان طور که سرش رو به پائین بود ، صدایش را پائین آورد و گفت
حکيم ها گفته اند که فرزندی هم نخواهم آورد، البته لازم نیست این را مادرم و دیگران بدانند ، البته من چندان از این امر نگرانم بلکه می شود گفت خوشحالم..
قصد هم ندارم در فرنگ، در پی معالجه باشم.
چادرم را مرتب کردم و محکم گفتم:
چون اجازه فرمودید صریح و بی آداب حرف بزنیم، عرض می کنم که از ابراز محبت اعليحضرت سپاسگزارم و از مدتها پیش در انتظار همین لحظه بودم.
با صدایی آرام که کسی نشنود گفت:
من شما را خواهر عزیز خودم می دانم و آنقدر عاقل تصور کردم که بی پرده رازگشایی کنم، پس حالا بگذارید چیز دیگری هم بگویم ، از این که روزگار چنین خواست که شما همراه مادرم باشید خوشحالم و می خواستم تقاضا کنم، زندگیتان هر ترتیبی که پیدا کرد باز با ملکه بمانید، به ایران برنگردید.
و بگذارید رازی را به شما بگویم من هم نخواهم ماند ، در اولین فرصت، محمدحسن میرزا را می گذارم در قصر و منهم می آیم تا اروپا باشم، شما هم همگی می آئید. این را هم لازم نیست کسی بداند. تا آن زمان شما قول می دهید که با ملکه باشید.
با صدایی که اندکی بغض در آن بود گفتم:
من هیچ کس را جز ملکه ندارم و در همه این سالها ایشان سرور من، مادر و پدر من بوده اند، حتی تصور آن که لحظه ای از ایشان دور شوم برایم متصور نیست.
انگار مژده ای بزرگ به او داده بودند کودکانه خندید و بلند شد و قبل از آن که از در بیرون برود، در جلد شاهان فرو رفت و گفت:
این محبت شما را بی پاسخ نمی گذارم.
وقتی آن هیکل چاق که پیش از موقع پیرش کرده بود می رفت احساس کردم که از همان لحظه مانند برادری شده است، به صداقت و ضعفش دل سوزاندم و با آن که از پولتیک چیزی نمی دانستم اما یقین پیدا کرده بودم که او نمی تواند کشور را اداره کند حتی به باورم او در اداره کردن خودش هم چندان توانا نبود.
در آن زمان هیچ نمیدانستم که از استانبول به سفری می رود که سرنوشت او و تخت سلطنت را تغییر می دهد.
نگرانی شاهزاده های قاجار که همه جا سایه به سایه همراهش بودند بی جا نبود، او داشت تاج و تختی را که پدرانش صد و پنجاه سال پیش با زور و شمشیر به دست آورده بودند از دست می داد.
خودش این را می دانست گرچه دیگران نمی دانستند.
هفته بعد، به سوی اروپا رفت ولی همین آمدنش، ما را به درون قصرهای عثمانی انداخت.
بار اولی که به یکی از قصرهای سلطنتی عثمانی رفتیم به یادم نیست، اما تصویری از روز دیدار از مادر شاه عثمانی، سلطان رشاد در یادم مانده است.
روز قبل، یک زن زیبای ترک ، به دیدار ملکه آمد و به ما آداب دربار بابعالی را درس داد. از آن جمله اتمناه را که حرکتی مانند روورانسه بود.
دیدار سلطانه در کاخ اورتاکوی میسر شد. ما را با قایقی که ده نفر از پاروزنان حبشی دربار به اسکله کاخ بردند.
پای پله ها که زنی بلند قد با پیراهنی از ساتن قرمز که از بالا تا پائینش دکمه هایی از جنس خود داشت از ملکه استقبال کرد. کلاه سنتی زنان ترک را به سر داشت که از بالای آن یک ردیف مروارید میگذشت. خدیجه و مرا پرنسس معرفی کردند.
خواجه ها چادرهایمان را گرفتند، در برابر آینه های تالار دستی به سر و روی خودکشیدیم.
زنهای ترک در اندرون کلاه داشتند و ما چارقد قجری را با قفل جواهری ظریف زیر گلوی خود بسته بودیم.
چلچراغی بزرگ بالای تالار بود که طلا و جواهرات بر سر و گردن زنها را تلالو بیشتری می بخشید.
سلطانه مادر شاه که به او کادین کبیر میگفتند در بالای تالار بر مخده ای تکیه داده بود.
این دیدار مناسبتی داشت که روز قبل، ملکه ما را از آن باخبر کرد.
سلطان رشاد خلیفه عثمانی، اظهار علاقه کرده بود یکی از سلطانه ها را به عقد احمد شاه درآورد.
نام سه نفر از سلطانه ها را به ملکه داده بودند و حالا ما می رفتیم تا با آنها آشنا شویم. برای من ماجرا کمی خنده دار بود ولی برای ملکه کاری جدی محسوب می شد و هر یک از ما را مامور کرده بود با کسی صحبت کنیم و خبرهایی از دختران به دست آوریم.
همه شان پانزده ساله بودند، یعنی چهار سالی از من کوچکتر.
فاطمه گوهرین ، شکریه و دریه.
درست مثل بازار برده فروشان بود.
در آن روز، هر یک از این سلطانه ها بلند می شدند ، از این طرف به آن طرف تالار می رفتند.
در برابر ملکه و کادین کبیر تعظیم میکردند و وقتی برمیگشتند تا کنار مادرشان بنشینند، خنده های ریزی داشتند.
جلسات خواستگاری که ما به آشنایی با خانواده سلطنتی عثمانی انجامیده بود، ما را با سلطانه ها، روابطشان، حسادت ها و چشم هم چشمی هایشان آشنا کرد و پیش از آن که معلوم شود که کاری بی حاصل است، از طریقی دیگر زندگی ما را دیگرگون کرد. اول خانه مان را تغییر داد و ما را دوباره به نوعی کاخ نشین کرد تا بتوانیم گاهی آنها را هم دعوت کنیم. بخشی از قصر سلطانه خدیجه را اجاره کردیم مقداری اثاث تازه هم خریده شد و ده بیست قالی بزرگ هم از تبریز رسید و به خانه ظاهری ایرانی داد.
در این زمان معلوم شده بود که پیشنهاد بابعالی برای وصلت با پادشاه ایران منتفی شده است.
ملکه با اوقات تلخی تعریف کرد که شرط خلافت عثمانی برای وصلت آن بود که باکره عثمانی همسر عقدی شاه ایران شود و احمدشاه روی هر کدام از آن سه دختر که انتخاب می کند زنی نگیرد و زنان فعلی خود را طلاق بدهد.
آخر احمدشاه سه زن صیغه داشت. آن طور که ملکه گفت وقتی شرایط را برای دربار تهران فرستاده بودند، جز آخرین آن، همه پذیرفته شد.
احمدشاه حاضر نشده بود زنان خود را بیرون کند.
قطع ماجرای خواستگاری، به قطع روابط ما با خانواده سلطان عثمانی نینجامید، به فاصله ای کوتاه داستانی تازه ، جای آن را گرفت، حالا ما دو نفر می بایست در نقش آن دخترکانی که دیده بودیم درآئیم در بازار برده فروشها، ملکه از ما تعریف کند و ده بیست سلطانه و کادین با چشم خریداری ما را نگاه کنند که قرار بود به خانه یکی از شاهزادگان عثمانی برویم.
کار خديجه چندان دشوار نبود، سنش از بیست سال بیشتر نبود، چنان که منهم در آن زمان بیست و یک ساله بودم اما او خواهر پادشاه ایران به حساب می آمد و این در محاسبات خود امتیاز بزرگی بود. در همان هفته اول ، برادرزاده سلطان فعلی وی را به زنی انتخاب کرد و کار داشت تمام می شد اما نشد، چون رحمان پاشا فقط هفده سال داشت و هیچ کس تصور آن که زنی از شوهرش بزرگتر باشد را در خیال هم جا نمی داد، چه رسد به پسر سلطان.
خديجه تا روزها از این خبر متأثر بود و می گریست، معلوم بود که رویای رفتن در قصر و قرار گرفتن در مجالس پر زرق و برق عقل از سر او برده است.
انگار نمی دید که آن زنان چطور در میان خواجه ها و ندیمه ها زندانی بودند.
اما من به خوبی می دانستم که سعادتم در پذیرفتن آن زندگی سرد و در قفس های طلائی نیست.
فهمیدم که شاه و ملکه در چه دشواری قرار گرفته اند آنها نمی دانستند درباره پدر من باید به خواستگاران چه بگویند.
مادرم را می گفتند در گذشته و آنگاه من تحت سرپرستی دائیم قرار گرفته ام ولی درباره پدرم نمی توانستند دروغ بگویند، از بیم آن که مبادا برملا شدن راز، باعث بدبختی من شوند دروغ گفتن مطابق شئونات آنها هم نبود.
من بی خبر از این مشکل بودم.
ملکه گفت دائيم صلاح چنین دیده که ما دروغی نگوئیم و مطابق اصول ، پدرم را خبر کنیم.
من وحشت زده گفتم اگر او بخواهد در جشن ازدواج دختر دلبندش شرکت کند چه می شود.
انگار ملکه گفت خب، چه عیبی دارد. چند روزی تحملش می کنیم. من زدم زیر گریه. شاید التماس کردم و گفتم حاضر به دیدار آن دیو نیستم.
شاید هم از ملکه پرسیدم چرا می خواهد مرا از خودش جدا کند، مگر من آزاری برای او دارم گفتم اصلا نمی خواهم از او جدا شوم و به خانه هیچ پادشاهی بروم.
سکوتی که بعد از این گفتگو در کالسکه افتاد تا دو سال بعد ادامه یافت...
عید قربان بود.
ترکان هیچ عیدی را به اندازه عید قربان محترم نمی داشتند.
ما نیز در مراسم دعوت داشتیم.
در ورودی قصر ، زنی ایستاده بود با موهای طلائی که علاوه بر جواهرات یک نوار پهن آبی رنگ را بر دوش حمایل کرده بود و مدالی بر آن زده بود.
او رئیس تشریفات زنانه به حساب می آمد و همه میهمان ها را می شناخت.
باید شاهد می بودم که برای چندمین بار وقتی نام مرا می بردند پچ پچ درگرفت. در دربار بابعالی به دختران پادشاهان سلطانه میگفتند و به نوه های سلطان - که پدرشان شاه و شاهزاده نبودند خانم سلطانه خطاب می کردند و من
خانم سلطانه خانم بودم.
ملکه میگفتند خانومی دو تا خانم است!
با آن که روز بود ولی دهها چلچراغ قصر روشن بود و نورشان روی کریستال ها و بلورها و طلا و جواهرات خانم ها میتابید، من و خدیجه هم از جواهراتی که ملکه از صندوقچه خود بیرون کشیده بود، نصیبی برده بودیم.
جوان بودیم و زیبا و لباسهایمان نیز درخور چنان آئینی بود، من حریری سبزرنگ پوشیده بودم و جواهراتی از زمرد بر دست و گردن داشتم که با رنگ پیراهنم میخواند.
در تالار، دسته ارکستری از صبح می زد. زنی با جلیقه گلدوزی شده و شلوار پف کرده گشاد از ظرفهای نقره ، قهوه ای غلیظ تعارف می کرد که از آن بوی هل و گلاب، همراه بخار به هوا می رفت.
در بالای تالار سلطانه والده بر کاناپه ای فرانسوی لم داده بود.
چند کیلو طلا و جواهر بر او آویخته بود.
رییس تشریفات ، ملکه جهان را با عنوان سلطانه والده فارس معرفی کرد و چون مادر سلطان در کاناپه تکانی خورد زنهای دیگر هم به احترام ملکه بلند شدند.
من و خديجه دست مادر سلطان را که در صورت پرچین و چروکش دو چشم آبی برق می زد بوسیدیم و رفتیم به طرف سلطانه خانم ها، از همه مهربانتر صاحب خانه مان سلطان خدیجه که همیشه به دلیل همنامی با خديجه خوش و بشی اضافی می کرد و مرا هم در بغل میگرفت.
دقیقه به دقیقه شربتی و یا شیرینی خوش طعم ریزی به گردش در می آمد و آبدان و لگنی هم می گرداندند تا انگشتان ظریف به دقت آرایش شده خانم ها نوچ و چسبنده نماند.
کنیزی هم با تعظیم حوله های کوچکی را تعارف کرد که پیدا بود آنها را در عطر وگلاب بخور داده اند.
ناگهان موسیقی قطع شد و رئیس تشریفات با صدایی بلندتر از همیشه ورود سلطان و خلیفه مسلمین با اعلام داشت.
او برای زنان محرم بود.
سلطان وحیدالدین پیر و شکسته بود.
وقتی آمد و پهلوی سلطانه والده نشست و همه دورش نشستند و قربان صدقه اش رفتند.
من حالا می فهمیدم که کناره گرفتن از تاج و تخت چرا برای محمدعلی شاه و ملکه سخت بود. سلطان از نماز آمده بود...
سلطان از نماز آمده بود.
اولین لیوان شربت نارنج را با چه لذتی خورد ، زیاد نماند، بلند شد تا به اندرون برود که نظم تالار به هم ریخت.
و همان جا بود که یکی در گوشم زمزمه ای کرد.
یکی که مرا خانم سلطانه قشنگه خواند. سلطانه فهیمه را می شناختم.
لبخندی زدم و دیدم بسته ای کوچک را در دستم می گذارد، نگاهی پرسان داشتم لابد که گفت:
هدیه عاشقانه ای از جانب سعید پاشا پرنس...
انگار تکه آتشی در دستهایم گذاشته بود که داغ شدم. انگار یکی در جانم خوانده بود که این نام را باید در خاطر داشته باشم.
به خانه که رسیدیم، هنوز خود را از گیر چادر ترکی رها نکرده بودیم که ملکه با صدایی که به نظرم بلند رسید خواست تا بسته را باز کنم که تماشا کند پس درست فکر کرده بودم او از ماجرا خبر داشت.
هدیه، سینه ریز ظریفی بود با نگین های الماس. بعد از ملکه، دائیم و پسرها نیز آن را تماشا کردند.
اما خبر اصلی را شب هنگام ملکه داد که بعد از رسیدن پیامی برای او، گفت که هفته دیگر به کاخ سلطانه فهیمه میهمان حمام شده ایم.
آن شب ملکه پاکت صورتی نازکی هم به من داد که آرم دربار سلطنتی روی آن طلایی چاپ شده بود و در آن عکسی از سعید پاشا بود.
جوانی با لباس نظامی، چشمانی نافذ، سبیلی نازک و تابیده و ابروان بالا انداخته که در عکس کلاهش را زیر بغل گرفته بود و موهای سیاه براق رو به بالا شانه شده بود.
تا ساعتی بعد که به شاه نشین برویم و کلاف سخن باز شود، بارها آن عکس را نگاه کردم، زودتر از آن که تصور می کردم، این ناشناس راه خود را به رویاهایم باز کرد.
و همان شب، ملکه در حضور ما برای شوهرش و همه اهل خانه، با اندکی غرور و خودنمائی شرح داد که از مدتها قبل سلطانه فهیمه با وی حرف زده بود.
سعید پاشا برادرزاده سلطان وحیدالدین است، پدرش تا دو سال قبل که درگذشت ولیعهد بوده و اگر زنده می ماند الآن او سلطان بود .
در همان شب فهمیدم که او، دو سالی را در پاریس و در یک مدرسه نظامی درس خوانده، عاشق پاریس است و از سلطان وعده گرفته که بزودی به همان جا برود. خبر دیگر این بود که، یکی دیگر از پاشاها، پسرعموی سعید پاشا هم خديجه را خواستگاری کرده است.
من و خديجه آرزو داشتیم به پاریس برویم.
برای من این نکته که سعید پاشا زبان فرانسه می دانست، بودلر خوانده بود، اشعار لامارتین را می فهمید خود به تنهایی نشئه آور بود، می توانستم با او به این زبان حرف بزنم و لازم نبود به ترکی سخن بگویم.
من هنوز فرانسه را بهتر می دانستم و به آن مسلط بودم با آن زبان قصه ها و شعرهایی خوانده بودم، آنقدر که زبان دلم شده بود، پس چه خوب که شوهر آینده ام می توانست با زبان دلم با من حرف بزند.

خانباباخان و دکتر یاروزلسکی، همه را از رفتن به شهر باز داشته بودند می گفتند که هر روز در شهر درگیری است، از یک طرف سربازان فرانسوی و انگلیسی که شبها مست میکنند و گاهی مزاحم خانمها می شوند و از یک سو مردان متعصب ترک که گاهی می ریختند و زد و خورد و تیراندازی می شد.
ينرال و شاه همه چیز را زیر سر انگلیسیها می دیدند و مثل آن روز که آن خبر وحشت آور از تهران رسید و نزدیک بود ملکه از دست برود، همیشه خانه ما سرشار از نفرین به انگلیسی ها بود.
روزی را می گویم که یک مامور سفارت به دیدار شاه آمد و به او خبر داد که در تهران کودتا شده است ناگهان شیون از ملکه برخاست که نمی توانست خودش را حفظ کند.
خانباباخان مامور شد برود بلکه از طریق خط تلفن خبری از تبریز یا تهران بگیرد. تصور آن که مثل روسیه، بلشویکها ریخته و خانواده سلطنتی را اعدام کرده اند تا فردایش سایه وحشتی بر ما انداخته بود.
تا آن که خانباباخان رسید و معلوم شد خبر کودتا درست بوده ولی کسی کاری به شاه ندارد، قزاقها به تهران ریخته اند و همه رجال را دستگیر کرده اند و حکم صدارت برای سید ضیاء الدین صادر شده است.
کمی آرامش برقرار شد تا صبح روز بعد که تلگراف احمدشاه رسید که از سلامت خودش خبر می داد.
با خود می گفتیم آیا احمدشاه هم به بلای سلطان عثمانی گرفتار شد که افسرهایش کودتا کردند و او عملا در قصر محبوس بود.
آرام شدن خانه، با خبرهای دیگری که رسید ما را راحت کرد تا به کاری بپردازیم که پیش از آن دلمشغول آن بودیم، آماده شدن برای میهمانی حمام سلطانه فهیمه.
در سرسرای خانه سلطانه پیشخدمتها با بقچه ها و اسباب حمام ما رفتند و دقایقی بعد ما هم راهی شدیم.
در اتاق گردی کنیزی با یک دستگاه مثل بوق به هر تازه واردی گلاب می پاشید، کنیز دیگری می آمد و موهای میهمانان را باز و با مهارتی بالای سرش می پیچید و با روبانهای رنگ رنگ می بست.
حوله بزرگی بود که هر یک از میهمانان خود را در آن می پیچیدند، گلدوزی شده و خوش رنگ ، دمپایی هایی از پوست نازک بره که روی آنها هم گلدوزی بود به پا کردیم در این قیافه اصلا شبیه به خودمان نبودیم در آینه به خنده افتادیم ولی با اخم ملکه دانستیم که نباید خیلی ذوق زده به نظر آئیم.
گذار بعدی اتاقی با گنبد بلند بود که از سقفش نور روز به درون می ریخت و دیوار آن گچبری و کاشیکاری زیبائی داشت که به آن دروتون، میگفتند.
در اطراف اتاق سکوهایی بود که سلطانه ها روی آن نشسته بودند و قهقهه می زدند. سلطانه فهيمه که موهای طلایی و قد بلندی داشت و در پشته ماله قرمز رنگی خود را پوشانده بود به پیشواز آمد.
با اشاره او، برای من و خديجه جعبه ای آوردند که کار روس بود و در آن را که باز میکردی آینه ای گرد دیده می شد و در آن جعبه های کرم و عطر و خوشبوکننده ها و نرم کننده های فرانسوی.
در آن لحظه ندانستیم که از طلاست.
ملکه هم در مقابل از بقچه ترمه ای که نادی در دست گرفته بود یک شانه چینی بیرون آورد که در جلد مخمل قرمز رنگی بود و به سلطانه هدیه داد.
وقتی شانه از جلدش بیرون آمد و ملکه آن را با دست خود به موهای طلایی سلطانه بند کرد، برلیانهای روی آن برق زد.
لحظه ای بعد آن شانه دست به دست می شد و همه از سلیقه ملکه تعریف میکردند. خانمها در هرسکو روی قالیچه های ابریشمین رنگارنگ، در میان گلدان ها نشسته بودند و بوی بخورهای عطرآگین در هوا بود.
می دانستم مادر چقدر آرزو داشت که مرا در این مقام که بودم و از سلطانه ها و کادین ها تمجید می شنیدم میدید و میدید که کنیزی آمد و عرق نعنایی در یک گیلاس کریستال برای من آورد و در میان بخار پیدایم کرد.
در آن هیاهو نشنیدم به ترکی چه گفت. هرچه بود در میان جمله اش از افندی سعید پاشا هم نام برد.
صداها آرام شده بود، در کنار من همسر کنسول فرانسه دراز کشیده بود و با من به فرانسه از جلال و شکوه مشرق زمین حرف میزد و سلطانه با لبخندی تحسین آمیز مراقب این گفتگو بود.
انگار نه که در بیرون از این بهشت مصنوعی که وانهای شیر استحمام را در آن تکمیل می کرد، امپراتوری عثمانی داشت به دست فرانسوی ها و انگلیسی ها تکه تکه می شد.
همان صبح در روزنامه هایی که از تهران رسید خواندم که آن دیو هم به حبس افتاده است.
حوصله نداشتم که درگیر ماجراهای پولتیک و سلطنت شوم، داستانهایی که تمام نوجوانیم را در خود غرق کرده بود، می خواستم خود را برای زندگی عاشقانه ای آماده کنم که در آستانه آن بودم.
می دانستم یا نمی دانستم که چرا دیگر به شنیدن اخبار تهران علاقه ای ندارم و در مقابل، روزنامه های ترک را با علاقه می خواندم‌با خود میگفتم حالا که زندگی آینده من، بی آن که خودم انتخاب کرده باشم به استانبول بسته شده، نباید از آن بی اطلاع باشم.
روزی که سعید پاشا آمد باید به او بگویم که شهر آینده ام را خوب می شناسم و این کار را برای او می کردم.
برای شاهزاده ای که عکسش را با غرور در اتاقم جا داده بودم.
آه مادر، باز هم دلم هوس ترا کرد.
کاش بودی و در میهمانی دلمه باغچه آن دانتل صورتی را می پوشیدی.
بهار بود که سعید پاشا از جنگ برگشت.
خواهرانش از او مانند یک قهرمان استقبال کردند و میهمانی های کوچکی دادند که ما هم در آن دعوت شدیم.
در آن میهمانی ها چند کلامی هم با هم گفتگو کردیم و یک روز هم با قایق به کنار پل رفتیم.
به دستور ملکه، نادی همراه من آمده بود. یکی هم به نام عزالدين مثل پیشخدمت یا محافظی همراه با سعید پاشا بود.
برای آن که دیگران نشنوند به فرانسه حرف می زدیم، اما سعید پاشا بیشتر غرق شوخی با عزالدين بود و از جبهه های سوریه و حوادثی که در آن رخ داده بود با وی حرف می زد.
من و نادی گوش میکردیم.
دو قایقران بی صدا پارو می زدند، تا زمانی که عزالدين خواست و سعید پاشا به قایقران دستور داد که به اسکله ای نزدیک شوند یکی از قایقرانان در حالی که تعظیم میکرد یادآور شد که چنین کاری صلاح نیست ولی عزالدین نپذیرفت.
قایقران باز هم مقاومت کرد و ناگهان سعید از کمربند خود طپانچه ای بیرون کشید و به پاروزن دستور داد که خود را از قایق بیرون بیندازد، توی آب عمیق که اندک موجی هم داشت.
من و نادی وحشت زده به هم چسبیده بودیم.
مرد بیچاره به التماس افتاده بود ولی سعید امر خود را تکرار می کرد مرد معذرت می خواست و می گفت از نظر حفظ خود آنها گفته چون اینجا منطقه ای شورشی و خطرناک است.
سعید فقط میگفت بپر و تپانچه را به وضع تهدید آمیزی به سوی او گرفته بود.
من از وحشت آن که مبادا شلیک کند ناگهان بلند شدم و فریاد زدم نه.
صورت سعید به طرفم برگشت، لبخندی سرد در صورتش نقش بست و به فرانسه مودبانه ای گفت:
پرنسس وساطت می فرمایند؟
سرم را به علامت تائید تکان دادم، آن وقت بود که به رسم ترکان دست هایش را بر روی چشم گذاشت و تعظیمی کرد و خطاب به پاروزن گفت:
جانت را مدیون پرنسس هستی.
مرد بیچاره به من تعظیم کرد و سرجایش قرار گرفت انگار عزالدين چیزی زیر لب گفت که سعید پاشا خودش را کشید طرف من و آهسته گفت خوب شد وساطت کردید، چرا زودتر نگفتید، یک شوخی بود برای ترساندن او.
منهم لبخندی را به زور به لبهایم فرستادم، یعنی که می فهمم ولی در واقع تکان خورده بودم، یعنی آن خشونت فقط یک بازی بود. بهتر دانستم که باور کنم که چنین است.
وقتی صدای ایست از ساحل بلند شد فهمیدم که نگرانی پاروزن به جا بوده است، یک سرباز انگلیسی به ما فرمان میداد که تکان نخوریم.
میخکوب ماندیم تا قایقی نزدیک شد و سرباز پرید به قایق ما و اوراق شناسایی خواست، همان پاروزن خود را جلو انداخت و برای سرباز توضیح داد که این از قایق های دربار بابعالی است و با اشاره به ما اضافه کرد که مسافران اعضای خاندان سلطان هستند.
سرباز انگلیسی پوزخندی زد و رفت .
وقت برگشتن سعید پاشا برایم گفت که فقط برای دیدار من خطر کرده و به استانبول آمده و توضیح داد که نهضت های مقاومت در سراسر امپراتوری تشکیل شده برای نجات وطنشان از یوغ استعمار اروپائیان و او نیز متعلق به یکی از همین هسته های مقاومت است.
در دلم او را تحسین می کردم و از این که شوهر آینده ام فردی چنین شجاع است به خود می بالیدم.
مراسم رسمی ازدواج ما موکول به اجازه سلطان و آرامش نسبی مملکت شده بود چیزی که هر روز از آن دورتر می شدیم.
وقتی بورسا سقوط کرد، سلطانه فهیمه به خانه ما آمده بود.
هر بار که می آمد هدیه ای از جانب سعید پاشا می آورد و با نامه ای از او که با جملات عاشقانه، از دلدادگی میگفت و از جانکاهی انتظار.
و من از تصور آن که دلدارم در جبهه های جنگ با دشمن بیگانه در فکر من است به خود می بالیدم و شکوه از بخت نمی کردم.
در خانه ما بیشتر سخن از تهران بود و از سردار سپه، که قدرت را قبضه کرده بود.
خبرهای پراکنده مان را زن جوانی که از تهران آمد کامل کرد.
پیش از آمدنش خبردار بودیم که یکی از زنان صیغه احمدشاه بیمار شده و نزد ما می آید که از این جا به اروپا فرستاده شود برای معالجه ، کنجکاو بودم او را ببینم.
او در حقیقت در مقامی بود که قرار بود از آن من باشد
پنج سالی از من جوانتر بود و در حقیقت هیچ چیز نمی دانست از ده سالگی من هم ساده تر و بی خبرتر بود.
دخترک شبهای اول گریه میکرد از تنهائی و دوری از تهران ، سرش را گرم می کردیم.
کم کم زبان گشود و از زبان او فهمیدیم که احمدشاه در تهران گرفتار چه ماجراهاست.
با دیدن او بیشتر از بخت خود سپاسگزار شدم که جای او نبودم.
فردایش سعید پاشا به استانبول آمد مانند همیشه دو روزی بیشتر نماند و باز مانند همیشه دو سه ساعتی را با او در باغ خواهرش گذراندیم در حالی که عزالدين و نادی همراهمان بودند.
دلم می خواست اخبار و ماجراهایی را که از جبهه های جنگ شنیده بودم با او مرور کنم آرزو داشتم از ماجراهای جنگ و دلاوریهایشان بگوید.
به خود دلداری می دادم که پرهیز او از شرح حوادث از سر فروتنی است.
گاه نیز این فکر آزارم میداد که او این همه با عزالدين گفتگو دارد که تمام ناشدنی است ولی با من جز چند کلمه عاشقانه چیزی نمیگوید.
سعید پاشا همیشه با عزالدين در گفتگو و پچ پچ و خنده بود.
من و نادی هم در روی نیمکتی نشسته بودیم حرفی نمی زدیم.
بالاخره هم آن خبر را عزالدين داد که میدانستیم از همه چیزها خبر دارد.
وقتی داشت یک لیوان شربت بنفشه را به من تعارف میکرد گفت:
پرنسس، اکتبر سعد است.
دومین سه شنبه اکتبر مراسم را برگزار میکنیم.
من به سعید پاشا نگاه کردم که ایستاده بود با لبخند و نگاهش پرسان بود. گفتم:
هر وقت صلاح باشد...
و باز عزالدين بود که گفت:
باید از این جهنم برویم پاریس...
خبر را عصر به ملکه رساندم سلطانه فهیمه هم آن را تائید کرد و از فردایش در تدارک افتادیم.
دو ماه پیش خدیجه به خانه بخت رفته بود، در مراسم ساده که در آن شهر جنگ زده طبیعی می نمود.
میدانستم که جمع ما که خديجه از آن کم و اشرف به آن اضافه شده بود در حال از هم پاشیدن است، از من پنهان نبود که ملکه تابستان پیش به نیس رفت در آن جا خانه ای خرید که عکس آن را آورده بودند، خانه ای کنار دریا که پیچکها از دیوار آن آویزان شده بودند و سقف شیروانی قرمز رنگش شبیه خانه های ویلائی آدسا بود.
اما من در آن خانه خود را نمی دیدم. رویاهایم در جائی مانند توپکاپی برای خود مأوایی یافته بود.
با خودم گفتم برای ماه عسل به اروپا میرویم و برمیگردیم به استانبول.
این رویا چنان قوی بود که اخبار استانبول آن را محکم تر می کرد، مگر نه این خبر می رسید که ارتش کمال پاشا با شجاعت در مقابل یونانیها ایستاده و روز نجات نزدیک است.
تمام شهر را شادمانی گرفته بود.
شادمانی پیروزی بر دشمن.
با اجازه ملکه ، به خیابان رفته بودیم.
قصد خرید برای مراسم عقد من داشتیم.
می دیدیم که زنان ترک، روبنده ها را بالا زده و با صدای بلند از سربازان انگلیسی می خواستند که به کشورشان بروند.
از ملکه پرسیدم:
- پس دیگر شما به نیس نمی روید یعنی همین جا می مانید.
ملکه با تامل گفت: تا خدا چه بخواهد.
دوست داشتم او در همان شهر بماند، تصور دور شدن از او آزارم میداد، گرچه سرشار از شوق رفتن به خانه خود بودم، قصر سعید پاشا.
به این آرزو، هیچ خبر بدی را نمی شنیدم و نمیدیدم که همه جا صحبت کمال پاشا است و کسی از سلطان سخنی نمی گوید.
انگار همه قرار بود سه شنبه در جشن ازدواج من شرکت کنند، من در خیال چنین میدیدم.
فقط دو روز مانده بود به تعبیر رویاهایم.
�لباس سفیدم، با تورهای مرواریددوز بر تن مانکن بود که کاترینا، خیاط روسی آورد.
آن روز نزدیک ظهر خبر رسید.
میگفتند مجلس، سلطان را خلع کرده است.
در آنکارا مردم مصطفی کمال را سردست به کاخ برده اند، او صاحب اصلی قدرت در ترکیه شده است.
هنوز نمی دانستم که این خبر به معنای آن است که امپراتوری عثمانی با تمام اجزایش فرو ریخت.
یعنی همه آن افسانه های سلطان مراد و سلطان سلیم و حرمسراها و کاخهایی که گاه سالها درش باز نمی شد، همه در حال فرو ریختن بود.
نمی دانستم که در همان لحظات سلطانه ها در قصرها میگریند.
محمدعلی شاه ، نبيل الدوله را احضار کرده بود و او دستور داشت که از حاکمان جدید اجازه سفر قافله را بگیرد و تذکره ها را در کنسولی فرانسه، انگلیس و ایتالیا مهر کند. این جمع آماده نقل و انتقالی دیگر می شد، باز هم با عجله.
ملکه با دائیم درباره اشرف حرف زدند.
از او با عنوان دختره یاد می کردند و میدانستم که همه چیز از او پنهان داشته می شد، غریبه ای بود که کسی او را به چیزی نمی گرفت.
صحبت بر سر آن بود که به خانه نبيل الدوله یا یکی از اجزای سفارت منتقل شود تا تصمیمی برای او بگیرند.
و من نمی دانستم آینده ام چه می شود.
به باورم سعید پاشا چون در جنگ با یونانی ها همراه مليون بود، الآن از تعرض آنها دور می ماند، به باورم او قهرمان جنگ بود
خانباباخان باید در پی کشتی یا قطاری میگشت که با آن می رفتیم.
مقصد جمع که من هنوز نمی دانستم با آنها همراه هستم یا نه .
ملکه مرا به اتاق خود خواست و گفت خدیجه و خانواده شوهرش به بیرون میروند، فرستاده ام دنبال سلطانه فهیمه، بهرحال تا از وضع آینده تو و خديجه مطمئن نشوم نمی روم.
به گریه افتادم در این دوازده سال مانند مادری از من مواظبت کرده بود...
به خانواده سلطنتی هم گفته بود که چون پدر و مادر من درگذشته اند، فرزند آنها هستم فرزند محمدعلی میرزا و ملکه جهان.
می دانستم به آنها گفته که ثروت زیادی از پدر و مادرم به من ارث رسیده و به عنوان نوه مظفرالدین شاه حقوق و مستمری دارم.
به هیچ زبانی قادر نبودم از محبت های او قدردانی کنم. مثل همیشه دولا شدم دستش را ببوسم که نگذاشت.
بلند شد، با رسیدن قاصدی که فرستاده بود، چادر و چاقچور کردیم برای رفتن به قصر سلطانه فهیمه.
تا کالسکه حاضر شود، ملکه دستور جمع آوری می داد.
به یاد آخرین روز ادسا افتادم، شنیده بودم که تمام خانه های بزرگ و قصرهای روسیه مصادره شده و بلشویکها آنان را به دهقانان داده اند که صد صدتاشان ریخته اند و همه جا را مخروبه کرده اند.
تا قصر سلطانه فهیمه راهی نبود.
اما از همان دم در پیدا بود که اوضاع دیگرگون شده است.
چند نظامی جلو در بودند که نه مثل همیشه با احترامات و تعظیم، بلکه با تندی و کمی بی ادبی هویت ما را پرسیدند.
در قصر همه چیز به هم ریخته بود. سلطانه رنگ پریده و غرور باخته با ما دیده بوسی کرد و در تالاری که فرش های مجلل کف آن برچیده شده بود و فقط چند مبل برای نشستن بود، خواجه ای برایمان قهوه آورد.
سلطانه سعی میکرد که ماجرا را ساده کند، به ما گفت که به دستور سلطان، قصرها به دولت واگذار می شود و خانواده سلطنتی به قصر یلدیز می روند که سلطان در آن است. صدایش را پائین آورد تا به ما خبر بدهد که مردم با سلطان هستند.
در چند جا شورش کرده اند کمال پاشا با انگلیسی ها ساخته و به ولینعمت خود خیانت کرده ولی بزودی همه چیز به جای خود برمی گردد، مسلمانان این گروه بی دین را تحمل نمی کنند.
و این گفته ها، واقعیتی نبود که ما از این و آن شنیده و به چشم دیده بودیم.
مردم کمال پاشا را قهرمان و سلطان را آلت دست انگلیسی ها به حساب می آوردند.
سئوال مقدر را ملکه با غرور مخصوص خود پرسید:
به نظرم بهتر است در این وضعیت ، از مراسم سه شنبه فعلا بگذریم، ما می رویم تا...
اما سلطانه فهيمه که انگار از پیش خود را آماده کرده بود، سخن ملکه را با عذرخواهی برید و گفت معتقد است که همین امشب عقدکنان برگزار شود.
سعید پاشا را هم می آوریم در خانه شما، عاقد هم می آید، بگذارید جوانها را از این مهلکه بیرون ببریم و به هم برسانیم.
بعد در فرصت مناسب، خودم جشنی برپا خواهم کرد.
در راه، ابتدا سکوتی بین من و ملکه حاکم شد و بعد که نادی سئوالی کرد ملکه با طمانینه گفت:
شاید هم این بهتر باشد ، خانوم را عقد میکنند و بعد هم با ما می آید تا اوضاع رو به راه شود و خدا را چه دیدی شاید چند ماه برگشتیم برای جشن بزرگ.
شاید احمدشاه هم آمدند ، ایشان که خیال سفر به اروپا برای چند ماهی دارند.
آره مادر اینطوری بهتر است به مشیت الهی باید تن داد.
و ما تن دادیم.
مخالفت دائیم به جایی نرسید.
آئینی که قرار بود زیر چلچراغها و در قصر سلطنتی با آتش بازی و جشن همراه باشد، در شاه نشین خانه مان برپا شد.
عاقدی از سوی آنها و مردی هم از سفارت ایران آمده بودند.
حتی لباس مروارید دوز سفید هم ماند برای مراسمی که از آن سخن میرفت.
سعید پاشا که برای مراسم، مثل همیشه دیر رسید، لباس بر تن داشت که به نظرم مال عزالدين بود ، گفتند لباس مبدل است تا شناخته نشود. مهریه من را به گفته سلطانه فهیمه ، قصر اهدایی سلطان عبدالحمید نوشتند، قصری که قرار بود به ما داده شود.
نه موسیقی بود و نه جشن.
شیرینی را نادی دور گرداند.
و قبل از آن که شب بشود و قوروق شود

اول سعید پاشا و عزالدین با ترس و لرزی که از حرکاتشان پیدا بود رفتند و بعد سلطانه ها.
شب را چشم دوخته به لباس تور سفید مرواریددوز با همین خيالها و رویاها گذراندم و نمی دانستم که از صبح فردا، دیگرگونی زندگیمان چه با شتاب آغاز میشود که شد.
صبح با صدای گفتگویی از خواب برخاستم که در طبقه پائین میگذشت.
خانباباخان با چند مامور حکومتی حرف می زد آنها آمده بودند تا به ما دستور تخلیه قصری را بدهند که به گفته آنها متعلق به سلطانه خدیجه نبود و به دولت تعلق داشت.
و سرانجام نیز با پذیرش آن که یک هفته پرچم ایران بالای ساختمان باشد و ملک در اجاره سفارت ایران تلقی شود رفتند و ماموری را جلو درگذاشتند.
برای شاه نامه ای آمد از نبيل الدوله که مارک سفارت شاهنشاهی ایران در استانبول را داشت.
خبری که باورکردنی نبود و دائیم آن را با صدای بلند برای همه گفت و دستور داد همان مامور برود و روزنامه بخرد.
خبر این بود که سلطان با یک کشتی نظامی انگلیسی گریخته.
از آن حرمسرا و خانواده بزرگ فقط پرنس ارتوگرول پسرش که او را دیده بودیم و
همیشه میگفتیم عقب افتاده است و چند تن از نوکرها همراهش بوده اند.
_خجالت آور است.
این تفسیر کوتاه دائیم بود که در گذر سالها از یاد برده بود که خودش هم اولین شاه ایرانی بود که به یک سفارت خارجی پناه برد ،کسی هم این را نمیگفت.
خجالت آورتر، خبر روزنامه ها بود که با تیترهای بزرگ از فرار نیمه شبی سلطان به عنوان فرار ننگ آور اسم برده بودند.
حالا صدای فریاد شادمانی مردمی می آمد که در خیابان می رقصیدند و وحیدالدین را مسخره میکردند، انگار همو نبود که دو هفته پیش که برای نماز جمعه ایاصوفیه می رفت هزاران نفر برایش صلوات میفرستادند و او را پدر مسلمانان صدا میکردند.
ملکه که به واقعه گوش میداد گفت:
لابد اگر نمی رفت میکشتندش.
به خانواده سلطان دو روز فرصت داده بودند تا کاخها را خالی کنند و بروند.
سلطانه فهیمه با اشگ می گفت که به اتفاق بچه هایش به بیروت می رود.
اهالی خانه هم تا آخرین لحظه نباید میدانستند که سعید پاشا صاحب یک تذكره ایرانی شده و در بین ما پنهان شده تا بتواند دور از چشم کمالیستها از استانبول فرار کند.
سلطانه به ملکه گفته بود چون سعید پاشا در میان افسران ارتش دوستان زیادی دارد و مثل بقیه پرنس ها نیست، کمالیستها دنبال او هستند.
باید از دیدن او در آن لباس سیاه فرنگی با کلاه شاپو به خنده می افتادم وقتی سوار قطار شدیم.
تا یادم نرفته بگویم که اشرف هم در قطار به جمع ما اضافه شده بود .
قرار شده بود که اشرف دهانش را ببندد و جائی نگوید که همسر احمدشاه است.
به قول انیس آغا دخترک ، زیادی بود چون خودش را به ما تحمیل کرد.
اشرف در شلوغی روزهای آخر حاضر نشد در استانبول بماند و گفت شاه به او قول داده که در اروپا معالجه شود و وقتی که دید فایده ای ندارد و نامش برای گرفتن تذكره داده نشده، به تهدید متوسل شد. گفت که می رود در سفارت و در جمع ایرانیها میگوید که کیست.
فامیلی هم در جمع ایرانی های استانبول داشته که به گفته نبيل الدوله از مشروطه خواهان بود و می توانست رسوایی به بار آورد.
در این ماجرا دانستیم که آنقدر هم ساده لوح نیست که فکر میکردیم.
ملکه به ما سپرده بود که جلو این دخترک از مسایل خودمان، به خصوص از مسایل مالی حرفی نزنیم.
ملکه برای آرام کردن من و بچه ها مدام به یادمان می آورد که در سواحل لاجوردین فرانسه بهشت است و در آن جا هیچ از این بدبختی ها و دربه دری ها نیست.
سه ساعتی از به راه افتادن قطار گذشته بود که سعید پاشا در واگن های دیگر قطار دوست و آشنایی پیدا کرد و از کوپه مردانه جدا شد و رفت.
تا روز بعد ندانستم که عزالدین هم در قطار است.
شاه تخت از کف داده که به همه بدبین بود، وقتی بودن عزالدين را در قطار فهمید، چانه خود را کج کرد و گفت به این سادگی نیست، صبر کنید این هم گندش در میآید.
از نظر ملکه و دائیم ما داشتیم به اروپا می رفتیم و در آن جا دیگر آزادی بود و از ایرانی های مشروطه خواه هم خبری نبود که ما را به نفرت مینگریستند، چیزی که در استانبول و حتی در آدسا، احساس می شد و گاهی هم وحشت در دل ما می انداخت.
از نظر من کشف دنیای جدید مصادف با آغاز زندگی مشترکم بود.
هنوز با سعیدپاشا تنها نمانده بودم و جز چند کلمه ای در جمع درباره آینده مان حرف نزده بودیم.
چه خوب که داشتیم از استانبول دور میشدیم، شهری که همیشه در جنگ و التهاب بود و سعید پاشا همیشه در حال رفتن با عجله.
داشتیم به سارایوو نزدیک می شدیم ، قرار بود نصف روزی در آنجا بمانیم.
قطار باید عوض میشد.
و همان جا بود که اولین تلنگر به رویاهای من خورده شد.
سعید پاشا اجازه گرفت و به حضور محمدعلی شاه رسید.
معلوم شد که شوهرم در این جا از جمع ما جدا می شود چون از جانب امپراتور ماموریتی دارد.
و وعده می داد که زودتر از یک ماه دیگر به نیس خواهد آمد.
تا یک هفته بعد من نمی دانستم که سعید پاشا در آن دیدار صدهزار فرانک از ملکه پول گرفته است که مبلغ هنگفتی بود.
به قول ملکه بیشتر از پول یک خانه در جنوب فرانسه، خانه خوب.
در لحظه دیدار نامه ای را به من داد که در آنهم جز کلمات عاشقانه چیزی نبود و خبری از آینده و زندگیمان نمی داد گرچه همان نامه هم برای من که هزار رویا در سر داشتم موجبی بود برای شور و دلباختگی بیشتر.
و ما سرانجام رسیدیم به آن جایی که همه آرزویش را داشتیم.
اروپا، اول به سواحل لاجوردین (کوت دازور) رفتیم، در نیس خانه ای که ملکه دو سال قبل خریده بود به کارت پستال هایی می مانست که از اروپا می آمد، با نیلوفرهایی بر در و بامش.
و کوتاه مدتی بعد به ریویرای ایتالیا رفتیم که میگفتند ارزانتر و بهتر از فرانسه است. علاوه برآن در همسایگی خانواده تبعید شده سلطنت منقرض عثمانی بودیم.
عید نزدیک بود. نوروز ما.
ما در کنار سفره هفت سین جمع بودیم.
ملکه جهان مانند همه این سالها اصرار داشت که مراسم نوروز را، به تمامی برگزار کنیم برای همه لباس نو خریده بود.
چند گلدان گل گذاشته شده بود روی میزی که رومیزی ترمه ای روی آن پهن بود.
کاسه ای که در آن ماهی کوچکی می جنبید، قرمز نبود مثل ماهیهای تهران ماهی های حوض شابابا، ولی سکه، سرکه، سیب، سماق، سیر و حتى سمنو.
ساعتی هم در آن وسط بود که تیک تاک میکرد ،محمدعلی شاه قرآنی باز کرده، عینک زده بود و می خواند.
سرانجام با رسیدن ساعت تحویل دعای یا مقلب القلوب را خواندیم.
همدیگر را بوسیدیم، دائیم پیشانی مرا بوسید، پول طلائی به هرکدام از ما داد.
قرار بود غروب با بقیه جمع ژنرال روسی، دکتر یاروزلسکی، و زنانشان، خانباباخان و خلاصه همه آن جمعی که با هم از سه انقلاب گریخته بودیم، در رستورانی که کنار دریا بود گرد آئیم.
این اولین بار در همه زندگیم بود که به رستوران می رفتم و برای رفتن به رستوران برای اولین بار سوار اتومبیلی شدیم سیاه رنگ که چراغ های گرد بزرگی داشت و مامور بود که در دو رفت و آمد ما را به رستوران ببرد.
در بار اول مردها رفتند.
در همان راه که بودیم، چادر ترکی را کنار گذاشته، مانتو و روسری پوشیده بودیم که خیلی در چشم نیائیم.
مردها و پسرها کت و شلوار سیاه بر تن داشتند با کراوات های قرمز و آبی که روی پیراهن های سفیدشان بسته بودند.
�انگار قرار بود در آن شب چیزهایی ببینم که ندیده بودم.
انگار قرار بود اروپا تمام دیدنی های خود را در یک شب به ما عرضه دارد.
زنی پشت پیانو نشسته بود و می زد.
آرام آرام در برابر چشم های ما زن و مردها بلند شدند و با هم رقصیدند.
از نگریستن به رقص آن خانمها که دامن های پرچین داشتند و مردها دست آنها را می بوسیدند، خجالت میکشیدم.
حتی تماشای ژنرال و دکتر که از شاه و ملکه اجازه گرفتند و با همسرانشان برای رقص رفتند برایم آسان نبود.
پیش از آن رقص را فقط در مجالس زنانه، تهران، ادسا و یا استانبول دیده بودم.
اما فقط زنها بودند، مثل میهمانی سلطانه فهیمه که زنی نیمه برهنه عربی میرقصید ولی حالا فرق می کرد.
وقتی مجیدمیرزا پسر ملکه گفت که ما جوانها هم باید رقص یاد بگیریم، از تصور رقصیدن در حضور مردها خون به صورتم دوید.
ملکه هم رو در هم کشیده گفت خانوم حالا یک زن شوهردار است باید ببینم شوهرش چه می خواهد.
این یادآوری تقریبا هر روزه بود. به این ترتیب ملکه قصد داشت به همه بگوید که من دیگر همبازی بچه ها نیستم.
صبح فردا، مطابق قرار ، خلیفه عبدالمجید، که با فرار خفت بارش از استانبول آخرین ستون امپراتوری عثمانی هم فرو ریخت، با کادین و سلطانه ها به دیدار محمدعلی شاه و ملکه جهان آمدند.
در ترکیه، مصطفی کمال پاشا اتاتورک ، زنها را سر باز کرده و اعلام داشته بود که می خواهد کشور را اروپائی کند.
در ایران هم احمدشاه بالاخره سردار سپه را به نخست وزیری منصوب کرده و خودش به پاریس آمده بود.
قرار بود، هفته دیگر او هم به نیس بیآید.
سالهای دوری از خانه و تنهائی خیالپردازم کرده بود و از آن زمان که به ریویرا آمده بودیم کاری دلچسب تر از این نمانده بود که پرده را کنار میزدم و مشغول تماشا میشدم، انگار داشتم دنیا را اروپا را کشف میکردم که هیچ شباهتی به آنچه در آن بیست و پنج سال عمر دیده بودم نداشت. نه به ادسا و استانبول حتی.
افسوس که مدام حوادثی رخ می داد که به این زیبائی خط می انداخت و من همه جا سه پایه و تخته نقاشی ام را علم میکردم و مشغول کشیدن طبیعتی میشدم که چون پرده ای اروپائی در مقابلم گشوده بود، گاهی شلوغی خیابان مزاحم این تصویر بود مانند آن بعد از ظهر که دسته ای دویست سیصد نفری می رفتند شعارهایی را فریاد می زدند ،دوچه، و این نامی بود که به رهبرشان داده بودند، موسولینی مرد خپله ای بدون مو که عکس هایش در صفحه اول بیشتر روزنامه ها بود و از دو سه سال قبل به نخست وزیری ایتالیا انتخاب شده بود و همه حکایت ها نشان می داد که مردم ایتالیا این روزنامه نگار پرحرف را دوست داشتند و در هر فرصتی برای ابراز ارادت خود به خیابانها می ریختند و رژه می رفتند.
مثل آن روز که درست روبه روی پنجره ما اجتماعی برپا کردند.
این هم حادثه غریبی بود.
پیش از آن اجتماع مردم برایم ترسناک بود.
انگار کسی وعده کرده بود که دیگر ازدحام جمعیت و نفرت نخواهید دید.
مگر نه آن که ما در اروپای متمدن بودیم با خانم هایی که کلاه های قشنگی بر سر داشتند، مردمی که یا سوار دوچرخه بودند و یا با اتومبیل های روباز میگذشتند.
همه مان در این باور بودیم که جنگ، وحشت تمام شده، ریویرا تفریحگاه ثروتمندان اروپا بود و چرا باید اینها خیابان را ببندند و فریاد بکشند.
چه رسد به آن بعد از ظهر که دیدم دو تا اتومبیل سیاه جلو مردی پیچیدند که سوار بر دوچرخه بود، بسته کاغذی را از عقب دوچرخه او برداشتند و شروع کردند به زدن او ، یعنی در اروپا هم باز خشونت و نفرت هست.
برای اولین بار لغت فاشیسم، به گوشم خورد.
شاه سابق آنها را می پسندید.
گرچه از مرام آنها چیزی نمی دانست اما میگفت ضد انگلیسی هستند و همین حسنشان برای او بس بود.
آن غروب، خیابان خلوت بود، اهل خانه رفته بودند به خانه سلطان مخلوع عثمانی.
من در طبقه بالا تنها بودم و داشتم شب دریا را نگاه میکردم.
در این وضعیت اشرف را دیدم که چادر نمازش را زیر بغل زده بود و از در خانه پهلوئی که آنجا اقامت داشت، چند متری خانه ما، بیرون آمد.
فکر کردم دارد می آید پیش من.
کاری که گاهی میکرد،اما به طرف خیابان رفت و چرا دور و بر خود را می پائید، چه چیزی داشت که می خواست کسی او را نبیند، کنجکاویم بیشتر شده بود.
پشت نرده های خیابان ایستاد و وقتی مطمئن شد که هیچ کس او را نمی بیند، پاکتی را از زیر چادرش بیرون آورد، پاکت نامه و گذاشت لای نرده ها.
و آرام برگشت به طرف همان خانه.
حرکتی عجیب بود، آنهم از اشرف.
آنقدر عجیب که به باورم اشتباهی در آن رخ داده بود، هرچه کردم ندیده اش بگیرم و برای آن چیزی در ذهن بتراشم ممکن نشد.
ساعتی میگذشت و همان طور کنار پنجره در تاریکی ایستاده بودم.
اول هم او را سوار بر دوچرخه دیدم، مردی با یک کلاه شاپو که از جلو خانه گذشت، در حالی که ساختمان ها را به دقت نگاه میکرد ، هر سه تا خانه را که دید زد، رفت و برگشت، دوچرخه اش را به درختی تکیه داد و پیاده شد و به طرف در آمد، زیر نور چراغ سردر خانه ، صورتش را دیدم.
چی بود در آن که مطمئن شدم ایرانی است.
حالا کنار پنجره کمین کرده بودم که مرد رو به خیابان ایستاد تا اطمینان یافت که کسی از خیابان هم او را نمی بیند، بعد دست دراز کرد و پاکت اشرف را برداشت، می دانست کجاست.
حس نگران کننده ای در وجودم رخنه کرد. در ریویرا می گفتند جز دو خانواده تاجر فرش که آذری بودند و جمع ما ایرانی دیگری نبود.
گرچه در شهری نزدیک یک خانواده بختیاری هم بودند که پیدا بود که از شاه سابق دل خوشی ندارند.
اشرف، صیغه شاه ایران، با این مرد غریبه چه ارتباطی داشت.
این سئوالی بود که تمام شب از خود پرسیدم.
تردیدی نداشتم که باید ملکه را باخبر کنم. اما با خودم گفتم که ملکه دوست داشتنی را نباید با خبری خام در فکر و خیال بیندازم، یک داستان نیمه تمام برایش چه فایده ای داشت جز آن که نگرانش می کرد.
نادی میز صبحانه را چیده و آماده کرده بود، از او پرسیدم اشرف کجاست.
مثل همیشه لبخندی زد و گفت در رختخواب است، سقف را نگاه می کند.
یکی از مستخدمه ها داشت لباسهای شسته را اتو میکرد و قبل از آن که از او سراغ اشرف را بگیرم، خودش از پله ها پائین آمد. اضطرابی در او ندیدم.
گفتم برویم راه برویم در باغ.
با خوشحالی قبول کرد.

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khanoom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه swpf چیست?