خانوم6 - اینفو
طالع بینی

خانوم6

ته باغ، با مقدمه ای آنچه را شب قبل دیده بودم برای اشرف گفتم.
با سوالی شروع کردم.
چرا نامه ات را ندادی به پستخانه ببرند. لازم نبود به چهره اش نگاه کنم، از لرزش صدایش، کلمات نامفهومی که از دهانش بیرون می آمد و بالاخره از ولو شدنش روی آن نیمکت زیر چراغ دریافتم که نگرانیم بی جا نبوده.
او چیزی برای پنهان کردن داشت و می خواست اول از همه بداند که آیا بقیه خانواده هم از این راز باخبرند یا نه.
یک مرتبه دستهایم را گرفت و شروع کرد به بوسیدن آنها.
چکار باید می کردم جز آن که با او همدست شوم.
_من بدبختم. زن بدبخت خلق شده.
چیزی که اصلا در تصورم نمیگنجید.
اشرف جاسوس بود.
تکان دهنده تر از این خیالی در سرم نمیگذشت.
راستش به خیالم افتاده بود که با مردی آشناست.
اما ماجرا چیز دیگری بود.
سکوتی کرد و با اصرار بر این که اگر رازش برملا شود جان خیلی ها در خطر خواهد بود، سرگذشت خودش را از ابتدا برایم گفت.
پدرش مسئول مخزن کتابخانه سلطنتی بود جائی که کتابهای خطی سلاطین قدیمی و خیلی از نامه ها و فرامین گرانبها نگاهداری می شد.
پدرش لقبی هم داشت اما در واقع زندگی فقیرانه ای داشت و همین فقر او را وادار کرده بود تا دست به دزدی بزند.
کتابهای خطی را در لباس خود پنهان و به عتیقه فروشی یهودی می فروخت.
از همین راه توانسته بود باغی در قلهک بخرد ،اما روزی گیر می افتد.
او را می برند، اما قبل از طلوع آفتاب برمی گردد و با کسی حرفی نمی زند.
ماجرا فیصله می یابد تا روزی که یکی از مستخدمه های دربار اشرف را می بیند و پیشنهاد میکند که به عقد شاه درآید. عاقدی صیغه عقد موقت می خواند و او را به کاخ می برند.
اشرف به نظر می رسید چندان هم از بخت گله ندارد.
تنها شکایتش این بود که چرا مجبور شده در دومین هفته جا گرفتن در حرمسرای کسی که رغبت چندانی هم به داشتن همسر نداشت مجبور به کاری شود که به نظرش خیانت می آمد.
شرح داد که در آن روز با اجازه زنی که ریاست حرمسرا را به عهده داشت برای دیدن پدر و مادر خود به خانه رفته و مادر و خواهرهایش سر خواجه ای را که همراهش بود گرم می کنند و او به اتاق پدرش می رود، جائی که پدرش پای بساط تریاک بود.
همان جا رئیس نظمیه از پشت پرده بیرون می آید و به او دستور می دهد که هرچه را در حرمسرا میشنود و می بیند روی کاغذی بنویسد و هر دو روز به زنی بدهد که در قصر کار می کند.
اشرف میگفت که رئیس نظمیه اصلا نظر او را نپرسید.
حرفهایش را سرد و محکم گفت و رفت. اما در پی رفتن او پدر شروع کرد به شرح دادن که اگر جریان سرقت کتابهای سلطنتی فاش شود برای مدتی دراز به زندان می افتد.
پدر میگفت اینها آدم های سردار سپه هستند و قدرت اصلی دست آنهاست و اگر بخواهند در یک ساعت احمد شاه را سر به نیست میکنند و جان همه خانواده بسته به تصمیم اوست و اگر نمی خواهد بگوید تا او خودش را سر به نیست کند.
با این مقدمه، اشرف می شود سخن چین نظمیه...
شبها نمی خوابد، از برملا شدن راز خیانتی که مجبور به آن شده بیمار می شود ولی وحشت از بی آبروئی پدر و بدبختی خانواده وی را مجبور میکند که مطابق دستور رئیس نظمیه عمل کند، تا روزی که مریض می شود، مرضی که واقعی است و قرار می شود که برای معالجه به فرنگ برود. احمدشاه موافقت نمیکند اما معلوم نیست که حکیم روسی او چه می گوید که سرانجام راضی می شود.
اشرف باور داشت که این کار هم به وسیله آدم های سردار سپه درست شده .
قبل از سفر، در خانه پدر، باز رئیس نظمیه از پشت پرده بیرون می آید و به او می گوید در تمام سفر باید محمدعلی شاه و همراهانش را در نظر داشته باشد و به هیچ ترتیبی از آنها جدا نشود تا دستور برسد.
اشرف پیش من اعتراف کرد که در مدت اقامت در استانبول، نامه هایش را از طریق ماموری که از طرف سفارت می آمد می فرستاده و بعد از رسیدن به ایتالیا، مدتی رابطه شان قطع شده تا آن که دوباره قرار شده هر سه شب یک بار، نامه هایش را لای نرده در جائی مخصوص بگذارد.
گاهی هم از همان جا نامه هایی را بر می داشته که به خط پذرش بوده که دستورهای رئیس نظمیه را به او ابلاغ میکرده .
اشرف آخر کار خودش هم راه حل را نشانم داد و گفت همین چند روز که احمدشاه به ریویرا بیاید، لابد او را مرخص خواهد کرد و او از این درد رهایی می یابد.
فقط یک ساعتی در اتاق با خودم کلنجار رفتم. معلوم بود که چه باید بکنم، ولی وقتی عزمم جزم شد که به خودم گفتم کاری میکنم که اشرف هم آسیبی نبیند. بدون تشویش رفتم به دیدن ملکه در را بستم ، مطمئن بودم برای هر مشکلی راه حلی دارد. شروع که کردم عینکش را از چشم برداشت و با نگاهی کنجکاو چشم به دهان من دوخت.
من به عنوان نزدیک ترین عضو خانواده به ملکه، حتی از فرزندانش هم بیشتر از او تاثیر گرفته و از کارهایش خبر داشتم. مشکل اشرف نه آنقدر بزرگ بود که نتواند آن را حل کند.
اما در لحظه ای دیدم که در جای خودش تکان خورد ، با هم به اتاق خوابشان رفتیم.
رفتیم در صندوقی را که زیر تخت بود باز کرد، دسته هایی کاغذ را بیرون کشید بازبینی کرد و همان طور که می پنداشتم خیلی زود به فکر چاره افتاد.
مادر باید بفهمیم که این دختره از چه چیزهایی خبر پیدا کرده، چیها را راپورت داده. خانوم چطور می شود این را فهمید.
به ملکه توصیه کردم که چیزی به روی اشرف نیاوریم.
و من در گفتگو با او کشف کنم چه خبرهایی داده تا وقتی اعلیحضرت از پاریس بیآیند.
ولی باید به ایشان بگوئیم مگر نه.
ملکه معتقد بود، در این یک هفته ای که وقت داریم درباره این موضوع تصمیم میگیریم ولی فعلا هیچ کسی از ماجرا خبردار نشود حتى دائیم، که به گفته ملکه خودش به اندازه کافی بیمار و خیالاتی هست چه برسد که این خبر را هم به او بدهیم.
فوری ترین خواست ملکه این بود که بفهمیم آیا کتابچه ای را که در جریان نقل و انتقالمان از استانبول گم شده اشرف برداشته، آیا آن را هم راپورت کرده و یا فرستاده...
ملکه توضیح داد کاغذهای محمدحسن میرزا از تهران و راپورت هایی که اگر به دست سردار سپه بیفتد جان خیلی ها در خطر است در آن کتابچه بوده و اگر این رفته باشد تهران برای اعليحضرت هم خیلی بد می شود.
با چه دوز و کلکی این را از اشرف پرسیدم و گفتم که برای خودم این موضوع اهمیت دارد که اگر دوسیه را فرستاده به من بگوید تا راهی برای رفع و رجوعش پیدا کنم.
اشرف برایم گفت که در استانبول به او یاد داده اند که هر دوسیه ای را توانست بردارد و بخصوص نامه هایی را که از تهران می رسد، حتی پاکت خالی این نامه ها هم کافی بود.
اما اشرف برایم گفت فقط یکی دو نامه را، توانسته از روی میز کار شاه سابق بردارد و بفرستد.
یک روز که از بیرون برمیگشتیم چند تا پاکت نامه را به او دادم تا دست خالی نماند چشمانش برقی زد و انگار می خواست بغلم کند و مرا ببوسد.
چقدر هم اثر داشت، چون فردایش که به باغ رفته بودیم، از انباری، دو تا دوسیه به من داد که هنوز نفرستاده بود.
انگار صد سال مامور خفيه بودم.
ملکه این را گفت وقتی دوسیه ها را به او دادم.
در میان رفت و آمدها، جز آن که یک احساس خوشایندی برایم پیدا شده بود که فایده ای برای ملکه دارم نکته ای هم وجود داشت که آرام آرام به آن جلب شدم، در میان حرف های اشرف.
داشتم کشف میکردم که اعضای این قافله اکه سالها با هم بودیم، مرا چطور می بینند و از من چه میدانند.
اشرف با همان سادگی که داشت وسیله ای شد تا بفهمم که از چشم دیگران چه هستم. تصویری بود تاریکتر از آن که فکر میکردم. تا حال، نمیدانم چرا پذیرفته بودم که همه قبول کرده اند که من فرزندخوانده دائیم هستم و ملکه نامادریم.
چون پدر و مادری ندارم.
این همان شناسنامه ای بود که در طول سالها، خانواده شاه مخلوع ، در مقابل هر تازه واردی برای من ساخته بودند و من هم باور داشتم که همه مرا به همین چشم نگاه می کنند. از پچ پچ ها، از گفتگوهای پشت سر غافل مانده بودم.
اشرف آرام آرام در میان حرف هایی که از این جا و آن جا میزد برایم گفت.
وقتی فهمیدم که از چشم همه آن ده بیست نفری که دور ما میپلکیدند من دختر ستم دیده ای هستم که پدرم مرا‌ در کودکی بی سیرت کرده و مادرم هم از زجر و درد بدنامی خودش را کشته، کوششها کردم که فریاد نزنم و گریه نکنم و خودم را بی تفاوت نشان دهم.
این قدر بود که به اشرف گفتم که این طور نیست.
با همه دلبستگی که به آن خانواده داشتم تا مدت درازی، ماندن در آن خانه برایم سخت شده بود، آرزو داشتم که سعید پاشا بیآید و زودتر برویم.
احمد شاه، درست شب سیزده نوروز آمد. در هتلی بزرگ، همان نزدیکی جا گرفت. شبی هم اشرف خودش را آراست و به هتل رفت و همان جا اجازه مرخصی گرفت.
چند روز بعد با دو نفر از خانواده ترکها که به ایران می رفتند رفت در حالی که خوشحال بود که آزاد شده و قرار نیست به کاخ برگردد.
شاه، خانه ای هم به او بخشیده بود.
در گوشه ای از میدان مرکزی سان رمو، ما دور ملکه را گرفته بودیم که در زیر تور سیاه، با عینکی تیره ایستاده بود.
احمد شاه، آخرین سلطان عثمانی و جمعی از خانواده بابعالی ایستاده بودند، نماینده ای از سوی موسولینی رئیس دولت ایتالیا هم به احترام احمدشاه آمده بود.
اما من از دور سعید پاشا را می دیدم که در لباس رسمی نمایان بود.
یک هفته پیش آمد.
دو سه باری او را دیده بودم ولی بیماری محمدعلی شاه که در بیمارستان خفته بود، مانع از آن بود که سخن از کار دیگری در میان بیاید.
با مرگ محمدعلی شاه دیگر کسی هم نبود که تا نام سعید در میان آید اخم کند و شانه بالا اندازد و به نحوی بی اعتمادی خود را نشان دهد.
تمام اعضای عثمانی حسرت زندگی پرخرج و پر زرق و برق استانبول را می خوردند و به همان قفس طلائی راضی تر بودند.
فقر از سر و روی آنها بالا می رفت.
سلطان عبدالمجید هم که در سالهای آخر به عنوان خلیفه در يلديز محبوس بود، امکان آن را نیافت تا از آن ثروت افسانه ای چیزی را با هم بردارد، یا نخواست، آن طور که بستگانش میگفتند.
خوب می فهمیدم که ملکه از ابتدای رسیدن ما به اروپا و قرار گرفتن در همسایگی خانواده عثمانی در تبعید، از آشکار کردن ثروت خود و شاه سابق ایران با داشت و می دانستم که چرا در نالیدن از روزگار با آنان همصدا می شود، ولی در حقیقت من خوب خبر داشتم که ملکه و شاه چه ثروت بی حسابی داشتند.
با آشکار شدن فقر و نداری خانواده عثمانی، به قاعده باید می فهمیدم که سعید پاشا نیز به سرنوشت خواهران خود دچار شده ولی نمیدانم چرا هیچ گاه به این موضوع فکر نکرده بودم و به خودم نگفته بودم که مهریه ام چه آسان باد هوا رفت.

دیگر قصری از استانبول وجود نداشت تا آن را سلطان به عنوان پشت قباله ازدواجم با سعید پاشا به من ببخشد.
اما ملکه گویا این محاسبه را کرده بود و از جمله می دانست پولی را که سعید پاشا از او قرض کرد باز گرداندنی نیست.
خودش روزی که با شرمساری از آن موضوع حرف زدم، با لبخند گفت که از دارایی خودم، آن مبلغ را پرداخته است. همیشه به این و آن می گفت که من ثروتی از پدر و مادرم به ارث برده ام، اما همیشه آن را به حساب محبت های او می گذاشتم و شرمسار همه آن شانزده سال بودم که از هیچ هزینه ای برایم دریغ نکرد.
ملکه باروزلسکی پزشک شاه سابق را نگاه داشت، اما ينرال خابايف روسی از قافله جدا شد.
وقتی ماجرای اشرف آشکار شد، ملکه محکم ایستاد که آجودان نظامی شاه باید مواظب امنیت خانواده می بود و آن ژنرال پیر هم کاری نمی توانست انجام دهد.
جای آنها را افسر جوانی پر کرد که او هم روسی بود ، سروان اسمیرنف.
جنازه دائیم را به کربلا بردند تا پهلوی شابابا دفن کنند در مقبره بزرگی که مخصوص شاهان ایران بود.
سعید پاشا داوطلب شده بود که همراه جنازه محمدعلی شاه به کربلا برود و همین محبتش را در دل ملکه نشانده بود، منهم احساس غرور می کردم.
قرار شد با آمدنش ازدواج ما رسمیت پذیرد و به خانه خومان برویم.
من در این فاصله به یک مدرسه پزشکی رفته بودم، با اجازه ملکه که به تائید شوهرم هم رسید.
ملکه مدالها و لوازم شخصی شوهرش را در چند جعبه گذاشت که نام پسرانش را روی آنها نوشته بود.
چند دکمه سردست برلیان بود که یکی از آنها را هم برای سعید پاشا گذاشت.
قلم خودنویس ها را هم وقتی تقسیم میکرد باز یکی را که مطلا بود به من داد برای سعید پاشا.
در میان نامه های داییم ، دیدم که ملکه نامه ای را برداشت و خواند.
اول خواست به آتش بخاری دیواری بسپارد
اما انگار حیفش آمد که من از آن باخبر نباشم.
نامه ای بود از پدرم، در روزی که ما از ایران بیرون آمدیم.
نامه به خط خوش آن دیو نوشته شده بود، بعد از احترامات و عرض بندگی، از نورچشمی خانوم حرف زده بود که محتمل است بی اذن و اطلاع آن پدر تاجدار
در قافله بوده باشد.
نفرتم وقتی بیشتر شد که دیدم در آن زیرکانه تهدید کرده بود که رجوع به کارگزاران سفارتین را در مصلحت شئونات شاهانه نمی داند.
لبخندی تلخ بر لبانم نشست. به یاد مادر بی پناهم افتادم که سالها بود دیگر حتی از او حرفی نمی زدیم.
گرچه عبداله خان خواجه برایم گفته بود آنچه را که خود می دانستم ولی آیا حالا بهترین فرصت نبود تا از زبان ملکه بشنوم.
انگار در نگاهم خواند...
با جمله بی تغییر مادر بیچاره ات، آغاز شد.
می خواست باز هم از بازگوئی آن قصه دردناک فرار کند که دامنش را گرفتم. اشگی که سالها بود پنهانش کرده بودم سرازیر شد، نشسته بودم روی زمین که سرم را بر زانوان خود گذاشت و گفت:
وقتی رفتیم به تهران، اول از همه می رویم بر سر مزار مادرت که کنار شاه شهید خفته است...
و بلند شد دوسیه ای را آورد.
آن را کنار گذاشت و وعده داد که یکی از همین شبها با هم آن را خواهیم خواند.
اصلا این دوسیه را باید به تو بدهم با خودت ببری، انشاءاله به خانه خودت بالاخره من هم رفتنی ام.
باید اینها پیش خودت باشد.
باید بدانی چه داری و اموالت کجاست.
چه خیالی داشت ملکه.
به تنها چیزی که فکر نمیکردم دارائی و مال بود.
فردا شبش دوسیه را باز کردم و دیدم روی آن شاه با خط لاتین نوشته بود KHANOOM و زیرش به فارسی نوشته بود «نواب علیه خانم، همشیرہ زاده ام».
و از میان قبض های بانکی و صورتحساب هایی که نشان میداد آنچه را مادرم در آن بقچه گذاشت و در سفارت روس به ملکه داد، در بانکی گذاشته شده، فهمیدم که سهامی هم برایم خریده اند، چند تا نامه بود.
یکی متعلق به مادرم.
بالای آن درشت نوشته بود «وصیت نامه منيع السلطنه بنت مظفرالدین شاه قاجاربن خاقان بن خاقان بن خاقان...» و در زیرش، با همان خط نپخته و دخترانه از برادر تاجدار و پر مهر خود خواسته بود نور چشم او را مانند پدری حضانت کند.
نوشته بود که مرا اول به خدا و بعد به او می سپارد و راضی و خوشحال و گنه کار دنیا را ترک می گوید.
به تاریخ نامه نگاه کردم چهار ماه بعد از آخرین دیدارمان تنظیم شده بود و در پایش چند مهر و امضای تصديق بود.
نوشته بود که همه مایملک خود و خواهر ناکامش نزهت السلطنه را که به او سپرده شده به اعليحضرت صلح میکند تا به ترتیب مقتضی صرف زندگی من کند تا خانوم هیچ گاه در زندگی به دارائی و میراث ناکسان و بدعهدان محتاج نباشد.
در دلم گفتم مادر ترسیدی که چشمم به چشم او بیفتد.
کسی که در آخر وصیت نامه حواله اش را به خداوند عادل داده بودی.
من مال و مکنت چه میخواهم.
در آن موقع که این را نوشتی ده سالم بود و فقط تو را می خواستم .
وقتی قلیان خواست، نادی آورد.
برایم گفت که آن دیو در تمام آن سالهای بی خبری من، دارایی خود را صرف عیش و عشرت و قمار کرده بود تا جائی که حتی می خواست خانه مان را که در آن زندگی میکردیم بفروشد تا زمانی که شابابا زنده بود، از ترس او جرات نداشت به مادرم زور بگوید ولی بعد از مرگ شابابا دیگر کسی را بنده نبود.
برایم گفت که آن دیو تمام دارایی خود را صرف عیش قمار کرده بود، تا زمانی که شابابا زنده بود، از ترس او جرات نداشت به مادرم زور بگوید ولی بعد از مرگ شابابا دیگر کسی را بنده نبود.
از املاک مادرم چند تایی فروخت و آن زمان که به تبریز رفت تا بجنگد، معلوم شد مخارج اردو را برداشته و قصد آن داشته که به روسیه بگریزد که فهمیده و مانعش شده بودند.
وقتی به تهران آمد شاه آنقدر عصبانی بود که قصد داشت او را اعدام کند، در این زمان ملکه وساطت کرده و مانع آبروریزی شده بود، تا وقتی که نزهت خود را کشت و مادر مرا به سفارت روس برد.
مدتی بعد از آن، مادرم را زیر فشار میگذارد که تمام دارائیش را به او صلح کند و تهدید میکند که در غیر این صورت به سفارت روس متوسل و مرا پس خواهد گرفت ، گویا مدرکی هم نشان میدهد از سن پطرزبورگ که از شاه خواهند خواست که مرا به تهران برگرداند، مادر از وحشت این ماجرا نامه ای مینویسد و تمام دارایی خود را به برادرش صلح میکند و وصیتنامه همراه با سند به آدسا می فرستد.
ملکه گفت وقتی آن نامه رسید ما وحشت کردیم و از نایب السلطنه خواستیم که دخالت کند.
تدبیرمان این بود که مادرت را به هر ترتیب شده به آدسا بفرستند.
هر روز دور از چشم تو اصرار کردیم.
قرار شد نایب السلطنه خودش دخالت کند، حتی نوشت که آن دیو را به حکومت کاشان مأمور می کند تا در غیاب او کارها آسان شود، اما معلوم شد که دیو در جواب پرس و جوها گفته است که خانم مدتی است در تهران نیستند.
اما حقیقت این نبود ، او مادرت را در راهرویی پشت اتاقش پنهان کرده بود و ده روز در آن جا او را آزار می داد، تا بالاخره وقتی راز برملا شد که جسد مادر بیچاره ات را در چاه آب خانه یکی از نوکرها پیدا میکنند.
ملکه میگفت و من بر سر و صورت خود می زدم ، از تصور آن که نزدیک بود مادر به جمع ما به آدسا بپیوندد، آتش گرفته بودم.
سعی میکردم آن روزهای اول را به یاد بیاورم که در باغ أدسا به دریا خیره میشدم.
باورش دشوار بود که در همان ساعات مادرم در چه حال بوده است.
راهرو را میشناختم، این همان راهی بود که از پشت اتاق خواب آن دیو، می رفت تا آسیاب.
ما وقتی با نزهت تب آلوده از آن خانه گریختیم از همان راه رفتیم.
مادرم آن را بلد بود، اما از تنگی و تاریکی می ترسید.
فقط برای نجات ما حاضر شده بود که به آن سردابه تاریک پا بگذارد، وسط راه چند جائی قلبش گرفت و تکیه داد به من.
نزهت در پتوئی پیچیده شده بود و میلرزید.
بعد از شانزده سال لحظه به لحظه، قدم به قدم آن فرار برایم زنده شد.
در همان تاریکی که فقط با یک فانوس راهمان روشن می شد، دیده بودم که دخمه هایی در کناره راه بود با درهای آهنی.
حتی یادم هست در یکی از شبهای خانه خاله خانم از مادر پرسیدم آن اتاقها چه بود و برایم گفت که این ها یادگار روزهایی است که پدربزرگم پدر آن دیو، در زمان ناصرالدین شاه حاکم تهران بود و بعضی از یاغیان را مجبور بود زیر نظر خود نگهدارد، پس در زیر خانه اش دخمه هایی ساخته بود که خیلی ها در آن مرده بودند.
آن راه تنگ هم راه فرار خان بزرگ بود تا در موقع جنگ بتواند از آن بگریزد.
�از تصور آن که مادرم روزها در آن دخمه افتاده بود و صدایش به جایی نمی رسید و آن دیو همه جا شایع کرده بود که او بی خبر به سفر رفته است، قلبم به تپش افتاده بود.
از آنهمه آدم که در خانه ما بودند، بابا قاپچی، نصیرقلی، حیدربیک... یعنی هیچ کدام از آن راه خبر نداشت.
یا داشتند و جرات نکردند راز پدرم را برملاکنند.
آه مادرم، مادر بیچاره ام چقدر فریاد زدی و کسی صدایت را نشنید.
اصلا چرا آنچه را می خواست به او ندادی، من ملک و ثروت می خواستم چه کنم.
سعی کردم قصه ای را که ملکه و شاید هیچ کس دیگر جزئیاتش را نمی دانست برای خودم کامل کنم.
مادر در آن سیاهچال افتاد تا چیزی را بنویسد و تصدیق کند که قبلا آن را صلح کرده و نامه اش را به ادسا فرستاده بود. خب، چرا این را به دیو نگفت که چیزی از خود ندارد.
شاید هم گفت و مجازاتش افتادن به سیاهچال بود. اما بعد؟
�نکند او را به سیاهچال فرستاد و وقتی فهمید حکومتی دنبال مادرم میگردند از ترس برملا شدن رازش دیگر به سراغ او نرفت تا بمیرد.
چه مرگ سخت و دردآوری. گرسنه و تشنه.
گذشت شانزده سال نتوانست از ابعاد فاجعه ای را که بر سرم آمده بود بکاهد.
تازه دردی بر دردهایم افزوده بود.
می فهمیدم چرا این همه سال از من پنهان کرده بودند، به یاد عبداله خان افتادم که فقط همین قدر برایم گفته بود که مادر خود را در چاه آب انداخت.
و این سالها، در خواب او را در دریا میدیدم مثل پریان دریائی ولی بی حرکت.
خانه ای که در پاریس برای من خریدند گرچه آنی نبود که سعید پاشا میخواست، کوچکتر از آن بود ولی خانه ای بود با دو اتاق خواب، یک سالن پذیرایی که پنجره های بلندش به حیاط کوچکی بود پر از گل و گیاه.
زیباترین روز زندگی من.
وقتی خانباباخان کلید خانه را داد، باورم بود که کلید دروازه بهشت است، دروازه ای که در بیست و هفت سالگی به روی من باز شد.
شب عروسی را در کافه ای گذراندم که علاوه بر ملکه، اسمیرنف ، چند نفری از خانواده قاجار و همراهان احمدشاه هم در آن بودند اما خود شاه نیآمده بود.
از طرف سعید پاشا هم به غیر از عزالدین که مثل همیشه با او بود، هفت هشت نفری به آن کافه کنار سن دعوت شده بودند.
سخت تر از وداع من با ملکه که در همه این سالها من را ترک نکرده بود و حالا با چشمان اشکبارش مرا به دست سعید میسپرد، وداع عزالدین بود که دو سه باری رفت و برگشت تا در سیاهی شب مادلن گم شد.
خسته بودم و کمی وحشت زده، به توصیه های زنانه نادی و ملکه فکر میکردم.
چه خوب که سعید این قدر مودب و مبادی آداب و نرم بود، ورنه به قاعده باید نخستین تجربه وحشتناک تر از این میبود.
تعجب نکرد چادر نمازم را بر سر انداختم و ایستادم به نماز.
داشت لباس رسمی اش را از تن به در میکرد و در عین حال با لبخندی مهربان مرا می پائید.
وقتی برخاستم و سجاده ام را جمع کردم دیدم صدایی نیست و تازه فهمیدم که سعید پاشا مدتی است که در میانه تختی که محترم خانم برای حجله آراسته بود به خواب رفته می دانستم که از خستگی است و چه بسا برای اولین شب بهتر هم بود. کوشیدم تا بیدار نشود فقط به آهستگی پتوی نرم و نویی را روی او انداختم و آهسته تر از آن در گوشه تخت، زیر لحاف گم شدم و کوتاه مدتی بعد خواب مرا در ربود.
اول باری که از خواب پریدم، خیس غرق بودم.
کابوسی چنگال در گلویم انداخته بود، یکی از آن قوچها که سرش به دیوار اتاق خواب آن دیو بود، با شاخه ای به هم پیچیده اش به جانم افتاده بود و از هر طرف فرار میکردم راه عبورم نمیداد، شاخ هایش همه لباسم را دریده بود، من با گلوی خشک فریاد می زدم و فریادرسی نبود که از خواب پریدم.
لحظاتی طول کشید تا دریابم که فرسنگها از کلاه فرنگی در تهران دورم و قرنها فاصله دارم از آن زمان که دختر بچه ای بودم و در دستهای دیو بال بال می زدم. بلند شدم تا هم آبی به گلویم بریزم.
وقتی برگشتم انگار به صدای در، سعید از خواب پرید و وقتی زیر لحاف رفتم دستش را دراز کرد.
همچون صاعقه ای از جا جستم، چشمان نزهت در تاریکی نگاهم میکرد، داشت از پشت کمد بیرون می آمد، نمیدیدمش اما انگار تفنگی هم در دست داشت.
فریاد زدم.
صبح تنها جمله ای که سعید پاشا گفت و اشاره ای بود به دیشب، این بود.
یادم نرفته :
عشق من، همه چیز را می دانم.
و این جمله را چنان عاشقانه و مهربان گفت که در جستجوی ربط آن با خودمان و حادثه شب قبل برنیآمدم.
بوی کرواسان داغ در خانه پیچیده بود.
قهوه جوش بر سر اجاق بود.
محترم خانم همه چیز را چیده بود.
سرم درد میکرد ولی حاضر نبودم اولین صبح زندگی جدیدم را با به زبان آوردن لغت درد کدر کنم.
پرده ها را کنار زدم، آفتاب پاریس روی فرش های ایرانی سالن پهن شده بود، همه چیز خانه نو بود.
ملکه ، جهیزیه من را چنان کامل تدارک دیده بود که هیچ چیزی کم نداشتیم.
به جز روزنامه های صبح پاریس که آن را هم عزالدين آورد.
نزدیک ظهر ما سه نفر برای خوردن ناهاری در شانزه لیزه از خانه بیرون رفتیم.
جلو در بودیم که پیرمردی رسید و زنی جوان را معرفی کرد که به عنوان خدمتکار به جمع ما اضافه می شد، لاغر و تکیده بود با موهای سیاه کوتاه، اهل بردو ، شوهرش را جنگ با خود برده بود و او برای تامین مخارج زندگی دو پسرش کار می کرد.
ژانین با هفته ای ۲۴ فرانک قرار بود همه کار خانه ما را بکند.
او شبها به خانه خود می رفت.
مرد فرانسوی ورقه ای را داد سعید امضا کرد و نسخه ای از آن را به تحویل ما داد، عزالدين مثل همیشه با طنز و خوش زبانی وظایف ژانین را به او یادآور شد.
برای من که پیش از آن پاریس را ندیده بودم وجود ژانین موهبتی بود.
ساعتی بعد در شانزه لیزه ، ژانین هم بود و هر گوشه ای را توضیح می داد، من و او با هم راه می رفتیم سعید و عزالدين جلوتر، مثل همیشه در گفتگو و شاد.
روز بعد که برای دیدار ملکه به هتل بناپارت رفتیم، اول از همه دقایقی را در آغوشش رها شدم، او خود گفت که چقدر جای خالیم را حس می کند.
خوشحالیش از این که من سر و سامانی گرفته بودم بیش از آن بود که از دردهایش بگوید.
گرفتگی را در چهره او میشد دید.
با قاطعیت گفت که قصد دارد به ایران برگردد، برایم تکان دهنده بود.
اوضاع تهران، از تلگراف های ولیعهد و سردار سپه که دارد به سرعت مقدمات انقراض سلطنت قاجاریه را فراهم میکند.
همه خانواده قاجار و مجلسیان از احمدشاه خواسته بودند خودش را زودتر برساند برساند ولی او اصرار داشت که حاضر به رفتن تهران نیست و حالا ملکه در خود این قدرت را می دید که وارد صحنه شود و توطئه ها را خنثی کند .
هفته دیگر کشتی در مارسی آماده بود.
ما هم در خدمتتان می آئیم.
با این جمله سعید پاشا، تعجبی توام با رضایت در چهره ملکه نشست. انگار آماده بود که این پیشنهاد را از زبان ما بشنود. من فقط اضافه کردم.
البته اگر اجازه می فرمائید.
ایران، سرزمین من، حاضر در تمام خوابهایم. جهنمی که از آن گریخته بودم با بوی نارنجستان، یاس و نیلوفرهایش. سرزمینی که فکر میکردم دیگر آن را نخواهم دید به سرعتی باورنکردنی برابرم زنده شد.
خانه ای را که با آن شوق آماده کرده بودم، به عزالدین و ژانین سپردیم و دو روز بعد راهی مارسی شدیم.
آیا کینه و نفرت بود که مرا میکشاند یا شوق دیدار بر مزار مادر.
هرچه بود بر تمام آرزوهایم برای زندگی جدید و تمام زیبائی های پاریس لگام زد و به جای آنها نشست.
ترک کردن خانه آرزوهایم که چنان آراسته و کامل بود و شبیه همه خوابهائی که دیده بودم، دشوار بود اما انگار فاصله ای لازم بود تا به این زندگی تازه خو کنم.
انگار از تکرار حادثه ای که در شب اول اقامتم در آن خانه افتاد وحشت داشتم در عین حال می خواستم سعید را داشته باشم، او را دوست داشتم، چه خوب که در سفر هم همراهمان بود و آن دو سه روزی که در راه گذشت بیشتر از پیش مرا مجذوب او کرد، چقدر مودب بود.
در لحظه هایی می دیدم که بین پیشنهادهای سعید و سرگرد اسمیرنف آجودانش، نظر سعید را قبول می کند.
اما در مارسی با رسیدن تلگرافی از احمدشاه، اوقاتم تلخ شد گرچه به روی خود نیاوردم.
احمدشاه نوشته بود که نظر به روابط دولت ایران با جمهوری ترکیه، صلاح نیست که سعید پاشا - عضوی از خانواده سلطنتی خلع شده عثمانی - همراهمان باشد. اول به تردید افتادیم و بعد خود سعید بود که معضلات دیپلماسی را یادآور شد.
ملکه با خود تمام کرده بود که به این ترتیب من هم باید از همراهی قافله او صرف نظر کنم ولی سعید گفت که بهتر میداند من همراه او باشم و با طنز همیشگی اش اضافه کرد:
من باید رنج دوری خانم را تحمل کنم که می پذیرم.
وقتی سعید پاشا دولا شد و با تعظیم دست ملکه را بوسید، دیده بودم که ملکه قبضی را به او داد. لابد مخارج زندگی.
ملکه برایم گفت که وقتی به خانواده سلطان عثمانی نگاه میکند که بعد از فرار چقدر بی مقدار شده اند و چطور در اروپا به آنها بی محلی می شود، خونش به جوش می آید.
میگفت احمدشاه، نمی داند که همه این احتراماتی که در اروپا به او میگذارند به خاطر آن است که شاه ایران است.
اگر خدای ناکرده مثل سلطان عبدالمجید باشد، آن وقت خدمتکار فرانسوی هم در رویش می ایستد از آن بدتر خانواده خودش هم با چشم تحقیر به او نگاه میکنند که تاج چند صد ساله را نتوانسته حفظ کند.
ملکه در یک شب دیگر که بی خواب شده بود گفت که در اولین فرصت قصد دارد انتقام مادر بیچاره ام را از آن دیو بگیرد.
هیچ گاه خودم را آنقدر تشنه انتقام تصور نمی کردم ولی با این سخن ملکه بار دیگر نفرت از آن دیو در جانم افتاد و پرسیدم چکار می شود با او کرد.
ملکه مطمئن تر از همیشه گفت فکرش را کرده ام، بگذار به تهران برسیم.
البته تا همین حالا هم نگذاشته ام آب خوش از گلویش پائین برود.
دو بار می خواستند به او شغلی بدهند اعلیحضرت مانع شدند.
مردک یک بار جسارت کرده بود و به یکی از وزرا خودش را به عنوان پدر همسر عقدی اعليحضرت جا زده بود.
یاد عبداله خان خواجه افتادم او بود که مرا از گرفتار شدن به این دام برحذر داشت وگرنه منهم مثل اشرف می شدم. اشرف بیچاره، او حالا کجاست.
_اعليحضرت از همان استانبول آزادش کردند، حالا هم رفته زن یکی از همین قزاقها شده، لایقش همان بود.
با اولین قایقی که برای انجام تشریفات گمرکی به کشتی نزدیک شد پیامی هم برای ملکه رسید.
از جانب آقاخان محلاتی.
ما را دعوت کرده بود و خبر می داد که بقیه راه را با کشتی مخصوص او سفر خواهیم کرد.
درحقیقت دعوت از جانب بی بی خانم همسر آقاخان بود که می دانستم دخترعموی ملکه و مادر خودم بود، وصف او را شنیده بودیم ولی خودش را همان شب دیدیم.
در قصری که از تمام قصرهای سلطنتی تهران بزرگتر بود و ستون های بلندش، در اندازه های قصر دلمه باغچه مینمود، بی بی خانم زنی چاق و سالخورده ما را با چه محبتی پذیرا شد.
آقاخان یکی از قدرتمندترین و ثروتمندترین رجال هند بود .
به یاد حرف ملکه افتادم که گفت وقتی قدرت و سلطنت در دستمان باشد همه جا احترام داریم.
بی بی خانم که انگار بعد از سالها فرصت یافته بود تا از بستگان خود پذیرائی کند و خانواده سلطنتی ایران را به رخ هندیها و بستگان شوهرش بکشد اصرار داشت که ماندنمان را در بمبئی طولانی کنیم ولی ملکه با یادآوری آن که وقت تنگ است و کاری مهم در پیش دارد، به زحمتی او را راضی کرد که در پایان هفته به راه بیفتیم.
خبرهایی که در آن جا از تهران رسید بیش از پیش بر شتابش افزود.
شب آخر در فرصتی برای من و پسرانش گفت بابت همین یک هفته هم پشیمان است و می ترسد بعدها مجبور شود خودش را سرزنش کند.
هند جادوئی همه زیبائی و ثروت خود را در آن هفته به رخ ما کشید.
با وعده دیدار در تهران از بی بی خانم جدا شدیم ، برای خداحافظی، دخترعمو خطابم کرد و گفت که من نوه ناصرالدین شاهم، تو هم نوه مظفرالدین شاه.
مدتها بود که دیگر کسی این این عنوان را به یادم نیآورده بود.
طناب ها که از کشتی جدا شدند و سوت آن به صدا درآمد، هوس رسیدن به ایران بار دیگر در دلهایمان پرکشید.
ملکه از همه بی تاب تر بود.
به آدرس خانه مان، شماره ۱۴ خیابان پاسکیه در محله مادلن پارس نامه هایی نوشتم .
آن لحظه ای که کشتی به کنار آبهای ایران رسید و پرچم سه رنگ بر بالای اسکله بوشهر دیده شد، بار دیگر جای خالی سعید پاشا برایم خالی شد، دوست داشتم لباس نظامی رسمیش را می پوشید و کنار ملکه می ایستاد.
قایق ها رسیدند از ساحل.
توپها را به احترام مادر و برادران شاه شلیک کردند.
هرگز تصور آن نداشتم که بعد شانزده سال دوری اولین برخوردم با وطن، این اندازه جذاب باشد، گویی در همه این سالها گم و آواره بودم.
ملکه هم مدام میگفت خدا را شکر. خدمتکاران و همراهان ایرانیمان گریه میکردند.
زن و مرد.
اما پیاده نشدیم و کشتی بعد ساعتی به مسیر خود ادامه داد.
از دستورهایی که ملکه به پسرانش میداد، معلوم شد که ما به زیارت عتبات عالیات می رویم.
نجف اشرف.
در آن جا ما در خانه ماندیم و در آدابی که اصلا شباهتی به تشریفات درباری نداشت، ملکه با دو تا از ندیمه هایش، به خانه مراجع بزرگ مذهبی می رفت.
ملکه از هر یک از این دیدارها، خوشحال و مطمئن تر برمیگشت و از گفتگوهایی که رد و بدل می شد می فهمیدیم که علما هم دل خوشی از سردار سپه ندارند.
چنین بود که جمع امیدوارتر از همیشه راهی کربلا شد.
در آن جا ساختمانی آماده و متعلق به خانواده قاجار بود، مقبره شاه بابا و محمدعلی شاه.
روزی که به زیارت آرامگاه امام حسین رفتیم ، به دستور ملکه همه به حمام رفته، لباسهای تمیز به بر کرده بودند.
حرم را قوروق کرده بودند و ما به آسانی توانستیم ساعتی را در حرم بمانیم و آسیدخلیل زیارت نامه خواند و ما در دل تکرار کردیم، در لحظه ای از تمام تفکراتم خالی شدم، از گذشته ام.
از نفرتی که در دلم ریشه داشت، برای همه رحمت از خدا طلب کردم.
نمازی خواندیم و با ملکه برای رفع خطر از احمدشاه همصدا شدیم.
ملکه در هر منزل، تلگرافی برای احمدشاه به پاریس و نسخه ای محرمانه با رمز برای محمدحسن میرزا ولیعهد به کاخ گلستان در تهران میفرستاد.
از کنار دجله گذشتیم و در خیابان سرسبزی جلو عمارت بزرگی ایستادیم که پرچم ایران بالای آن تکان میخورد.
آن جا کنسولگری ایران در بغداد بود و تنها کسی که در آن جا حضور داشت، سرایدارش بود که ابتدا نمی دانست با ما چه کند ولی بالاخره درها را باز کرد و ما به عمارت راه بردیم.
مقصود ملکه این بود که از همان جا تماس هایی با تهران بگیرد ، حاکم سرحدات را خبر کند، به پسرهایش میگفت ورودمان به خاک ایران باید با چنان تشریفاتی باشد که سردار سپه از همین اول تکلیف خود را بداند.
مجید میرزا پرسید ما را در همان سرحد نکشند.
ملکه فورا به او نهیب زد سگ که باشند.
دستگاه تلفن به کار افتاد و کوشش برای تماس با تهران و پاریس شروع شد.
تلفنچی مدام میگفت خط نیست.
وقتی هم بالاخره بعد از ساعت ها معطلی تلفن به کاخ گلستان تهران وصل شد صدای خانباباخان را می شنیدیم که با فریاد والاحضرت ولیعهد را می خواست و به آنها خبر می داد سرکار علیه ملکه والده مکرمه اعليحضرت پشت خط هستند.
و از آن طرف جوابهای مبهم می رسید.
در این میان ملکه دستور داده بود تلگراف های اداری آن چند روزه را برایش ببرند.
نگران از چیزی بود که می غرید.
من و دو تا از خدمتکاران در اتاقی جا انداخته بودیم و ملکه نیز همان جا روی یک تخت خواب سفری خوابید.
بقیه در اتاقهای دیگر کنسولگری پخش بودند و سرایدار خدمت می کرد و در عین حال نگران چیزی بود که حتی پرداخت پول و وعده جبران زحمات هم آن را رفع نمیکرد ، ملکه بارها پرسید کنسول و کارکنان کنسولگری کجا هستند، سرایدار حرفی نمیزد.
سومین شب، غرق در خواب بودیم و صدایی نبود که ناگهان به فریاد در کوفتن بیدار شدیم، فانوسی روشن شد، صداها داخل ساختمان شد و ما برخاستیم وحشت زده بودیم، انگار می دانستیم خبر بدی رسیده است آن وقت شب.
ده دوازده مرد ایرانی و عرب ریخته بودند ، با بلند شدن فریاد سروان اسمیرنف که تپانچه خود را به سوی مردان مهاجم گرفته بود ملکه چادر عربی خود را بر سر انداخت و ظاهر شد.
آمرانه علت این هیاهوی نیمشبی را پرسید.
یکی جلو آمد و به فارسی گفت که به دستور والاحضرت رضاخان سردار سپه آمده است تا کنسولگری را تحویل بگیرد. مجادله به جایی نمی رسید.
خانباباخان در حالی که آشکارا وحشت کرده بود با مهاجمان وارد گفتگو شد
آنها در اتاقی جمع شده بودند و ما نمیدانستیم در آن چه میگذرد تا آن که خانباباخان عبائی بر دوش آمد و عذر خواست و به ملکه خبر را رساند.
همین امروز مجلس ایران رای به خلع قاجاریه داده، ولیعهد را هم از کاخ بیرون کرده اند و تحت الحفظ به طرف کرمانشاه روان است و...
خانباباخان گفت اینها دستور دارند و حاضر نیستند حتی یک ساعت به ما مهلت بدهند و میگویند همین حالا باید کنسولگری را تخلیه کنید.
ملکه نشسته بود لبه تخت سفریش.
آرامتر از دیگران بود که خود را باخته بودند.
در یک لحظه در باز شد، مردی با ششلول وارد شد، با لگد اولین صندوقی را که بر سر راهش بود پرت کرد و فریاد زد بیرون.
تمام شد.
یعنی واقعا تمام شده بود.
ساعت ۴ صبح بود، روز نهم آبان، هوای بغداد خنک بود که ما را بیرون ریختند مانند کاغذهای بی مصرف.
ما را به خیابان ریخته بودند.
ملکه نشسته بود روی صندوقی که پرت شده بود به خیابان.
مردان مهاجم درها را یکی یکی می بستند. یکی از آنها بر سر سرایدار داد می زد که به چه اجازه ای این ها را به کنسولگری پناه داده و یکی دیگرشان به مسخره می گفت بروید ایران، مردم منتظرند خدمتتان برسند.
ملکه فقط پوزخندی زد و آهسته گفت مردم!
خواست مردم و یا زور سردار سپه ، هرکدام بود در آن ساعت شب، بی پناه ما را در خیابان انداخته بود.
ما آنقدر معطل کرده بودیم که سردار سپه، مجلس را تشکیل داده و از نماینده ها به زور رای گرفته بود.
تمام جهان حکومت جدید را به رسمیت شناخته اند.
یکی از میان ما گفت جمهوری. مثل ترکها. اما مرد مهاجم فریاد زد زنده باد والاحضرت پهلوی.
و ما بار اول بود که این را می شنیدیم.
در عین استیصال بودیم که ناگهان شش هفت ماشین وارد خیابان شدند.
از یکی از آنها دو مرد چاق، فينه بر سر، با لباس رسمی پیاده شدند و خانباباخان با آنها وارد گفتگو شد.
وزیر کابینه اعلیحضرت ملک فیصل، از جانب شاه عراق مأمور شده بود که خانواده سلطنتی ایران را به یکی از کاخهای سلطنتی منتقل کند.
سلطان مجید میرزا ناگهان زد زیر گریه و گفت می خواهند ما را معدوم کنند.
همان کاری که با تزار نیکلا و امپراتوریس روسیه کردند اما با نهیب مادرش ساکت شد.
ولی معلوم بود که ملکه خود نیز این احتمال را دور نمی بیند.
فقط اسمیرنف به فرانسه خطاب به من گفت پرنسس، الان اینجا حکومت دست انگلیسی هاست و دلیلی ندارد که آنها چنین کاری بکنند.
حرفش را برای ملکه، آهسته ترجمه کردم. ملکه دست به زانویش گذاشت و بلند شد، خدایا خودمان را به تو سپردیم.
و این فرمان حرکت بود.
یعنی چاره ای جز این نبود.
ما به قصری در کاظمین منتقل شدیم با نخلستان های بلند.
وزیر عراقی که تا آنجا با ما آمد، در اتومبیل به پسران ملکه اطمینان داده بود که در این جا در امان هستید، ولی تماس با جائی نگیرید تا دولت تکلیف را روشن کند.
اسیران محترمی بودیم.
چهار روز بعد، محمدحسن میرزا ولیعهد هم رسید، او را نیز صبح همان روز که مجلس رای به انقراض قاجاریه داده بود به وضعی بدتر از ما از قصر بیرون کرده بودند.
او هنوز هم وحشت داشت، می گفتند صیغه ها و کنیزهای احمدشاه را هم، به همان تندی خشونت با ولیعهد از کاخها بیرون کرده بودند.
محمدحسن میرزا دائم به کسانی ناسزا میگفت به عنوان خائن ، معلوم شد پدرم هم به خدمت سردار سپه درآمده است.
دو هفته بعد از کاظمین به بغداد برگشتیم. آن جا بود اولین نامه سعید به دستم رسید. خانواده ای که با آنان همه این سالها، نوجوانی و جوانی خود را طی کرده بودم آنچنان درگیر ماجراهای خود بودند که جائی باقی نمی ماند که کسی به دردهای من گوش کند.
درد من از جنس دردهای آنان نبود.
بعد از آن شب دهشتناک پائیزی بغداد، انگار بندی در درونم گسست. از اشرافیت دور و دلزه شدم، دیگر جائی برای هیجانهای ناشی از زندگی با خانواده سلطنتی را نداشتم.
امیدم به سعید بود که او هم به گمانم از اشرافیت بریده بود.
روزی را به خاطر می آوردم که نماینده ای از طرف رضاخان پهلوی به بغداد آمد.
همه به جنب و جوش بودند که در حضور او چیزی از شکوه باقی مانده قاجار کم نشود.
ملکه او را در شاه نشین قصری که در کنار دجله اجاره کرده بود به حضور پذیرفت در حالی که سروان اسمیرنف آجودانش، خبردار بالای سر او ایستاده بود.
من در گوشه اتاق نشسته بودم به عنوان ندیمه و در طرف دیگر یکی از ندیمه های او نشسته بود.
آقای اجلال الملک پیشنهاد معامله ای آورده بود.
ملکه می توانند به ایران برگردند و در قصر گلستان منزل کنند.
مجید میرزا و محمود میرزا، به خرج دولتی به یکی از مدارس نظامی اروپا اعزام شوند.
سه میلیون تومان هم برای هزینه های جاری تقدیم می شد.
ملکه او را مرخص کرد.
مشورت ها به آن جا رسید که رضاخان قصد دارد از وجود ملکه به عنوان گروگان استفاده کند و مانع از آن شود که فرزندان او، در ادعای تاج و تخت باقی بمانند.
نظرها بر این بود که با قبول این پیشنهادها از سوی خانواده قاجار، سلطنت پهلوی رسمیت و قطعیت می پذیرد.
اما پیش از آن که جواب رسما به فرستاده رضاخان ابلاغ شود، ملکه همه را جمع کرد و گفت به نظر می رسد که دیگر بازگشتی به ایران در سرنوشت او نیست، با بغض گفت شاید فرزندانم برگردند اما من دیگر مجالی ندارم.
به این ترتیب، همراهان را آزاد گذاشت که اگر می خواهند بمانند یا به وطنشان برگردند، حالا فرصت خوبی است و می شود از نماینده دولت، تذکره و امان نامه گرفت.
عده ای به گریه افتادند و گفتند که او را رها نخواهند کرد و در نهایت هشت نفری بودند که برگشتند.
همان روزها بود که ملکه فراغت یافت تا یادی هم از من بکند.
میگفت خیالش آنقدر که از جانب من راحت است از طرف دیگران نیست.
من حالا شوهری و خانه ای داشتم در پاریس و مقداری هم سهام و پول که ارثیه مادرم بود و می توانستم با آن برای خود زندگی بسازم، در حالی که به نظر او، بهرحال، تعهد اصلی اداره زندگی به عهده سعید پاشا بود.
برایش گفتم که هیچ توقعی از او ندارم و هستم تا دردی از او را چاره کنم و هر زمان که لازم بداند به پاریس خواهم رفت.
ملکه صلاح را در آن دید که سعید پاشا، یک ماه دیگر که به بیروت میرفتیم به آنجا بیاید و مرا با خود ببرد.
در همان روزها، همراه چند تائی از خانواده سلطان عثمانی که به بغداد آمده بودند به میهمانی ملکه، سلطانه فهيمه هم آمده بود با پیامی از سعید پاشا که می خواست خانه خیابان مادلن را بفروشد و خانه بزرگتری در حومه پاریس بخرد.
فهیمه با چشمک میگفت لابد برای این که جا برای بچه ها هم داشته باشد.
ملکه وقتی پیام سعید را شنید، تحلیلش مثل همیشه از سر بزرگواری بود.
گفت این ها از ماجرای تهران با خبر شده اند و فهمیده اند که باید خودشان را جمع و جور کنند، این اتفاق خوبی است، نشان میدهد که عقل و درایت دارند و مثل بعضی از خانواده ها بی فکر نیستند.
پس نامه ای نوشتم به فرانسه، به زبانی نرم از سعید پاشا گله کردم که چرا پاسخ نامه هایم را نداده است و به او وکالت دادم تا خانه را بفروشد.
در ضمن از او خواستم به خرده ریزهای بی ارزشی مانند صندوق نامه ها و نقاشی هایم، یادگارهای کودکیم به چشم حقارت نگاه نکند که ارزش آنها برایم از صد جواهر بیشتر است.
به جمع دلمرده ای که دیگر هر امیدی را برای بازگشت به ایران از دست داده بودند، خانواده محمدحسن میرزا ولیعهد هم اضافه شدند.
مدتها پچ پچ اصلی خانواده این بود که کدام یک از این دو برادر در از دست دادن تاج و تخت مقصر بوده .
بحث های بی انتها ادامه داشت تا روزگاری که به بیروت رفتیم.
بیروت بهشت کوچکی بود، ملکه خانه ای در آن جا اجاره کرد که بزرگ بود.
سعید پاشا هم رسید.
ثروتمندان بیروت، به ویژه مسلمانان به اشراف بابعالی با چشم احترام مینگریستند و علاقه مند بودند با آنان مراوده کنند.
شبی در خانه دوستش تا صبح پایکوبی بود و بعد از آن بساط قمار گسترده شد.
یک شب آنهم به تصادف دریافتم که سعید پاشا مقدار زیادی باخت.
از خود پرسیدم او که با قرض از ملکه جهان زندگی می کرد از کجا این همه پول می آورد.
مجذوب او بودم و این جذبه و عشق چشمان آدمی را کور میکند.
فردای آن روز، وقتی با قیافه گرفته او روبرو شدم تاب نیاوردم و پرسیدم که نگران چیست.
برایم داستانی گفت از سرمایه گذاری هنگفتی که به اتفاق دو فرانسوی کرده و قصد دارد کازینوئی در غرب بیروت بسازد. وقتی در جمع آنها سخن از ثروت و سهام من به میان آمد، سعید پاشا حرف هایی زد که به نظرم اغراق آمیز می آمد. گرچه نمی دانستم که چه دارم و کجاست.
هرچه بود نزد ملکه بود.
سرانجام در یک روز جمعه که دوستان فرانسوی سعید پاشا و خواهران او و پسران ملکه جهان هم حضور داشتند، سعید پاشا از دوست فرانسویش خواست تا مرا در جریان کار شرکتشان بگذارد.
اما من که عاشق پاریس و زندگی در آنجا بودم، آهسته به سعید گفتم که با این کار چطور می شود که ما در پاریس بمانیم.
او به خنده گفت سالی یک ماه در بیروت، آنهم شاهانه.
سعید پاشا خودش با ملکه مطرح کرد.
آنها پیشنهاد می کردند که مرا هم در هتل و کازینو شریک کنند، ملکه مانعی در این کار نمی دید ولی تصمیم را به عهده من گذاشته بود.
آخرین شب اقامت در پاریس، ملکه اوراق سهام و آنچه را هنوز نزد او بود به من داد. نمی خواستم بگیرم، ولی اصرار کرد و به یادم آورد چیزی نمانده سی ساله شوم و بهتر است خودم عهده دار امور خود باشم. اما در همان حال برایم گفت که ترجیح دارد همیشه خودم اختیاردار باشم و موسسه ای را هم در پاریس معرفی کرد که تا آن زمان هم عهده دار کارهای مالی همه، از جمله دارایی های من بوده است، توصیه کرد برای هر کاری با آن موسسه که محلش در بانک دوپاری بود مشورت کنم.
همه اینها را با سعید پاشا در میان گذاشتم. او هم تائید کرد که ملکه عاقل است و اگر او نبود معلوم نبود که خانواده سلطنتی قاجار چه سرنوشتی می داشتند.
لحظه خداحافظی با ملکه دردناکتر از آن بود که تصورش را میکردم.
همه میگریستیم.
سعید پاشا هم در حالی که دستهای ملکه را می بوسید به او گفت که خواهد کوشید خانوم را مثل گوهری مواظبت کند.
خوشحال بودم که باری از دوش او برداشتم و در کنار سعید هیچ جای نگرانی در وجودم نبود.
گرچه در لحظه ای در نظرم آمد که تا به حال یکی دستانم را در دست داشت و حالا رها کرد.
در کشتی که ما را به مارسی می برد ، هر شب، بساط قمار برپا بود و سعید که سیگاری همیشه بر گوشه لب داشت ماهر و مغرور می نمود.
این خوشترین سفر دریائی من بود که تا به حال چند باری با کشتی از این سو به آن سوی دنیا رفته بودم، ولی همیشه به عنوان یکی از اعضای خانواده شاه سابق ایران. اما الآن، پرنسس و پرنسی بودیم که همه ما را به نام خود می شناختند.
وقتی در مارسی از کشتی پیاده شدیم و کاپیتان و افسران کشتی صف ایستاده ادای احترام و خداحافظی می کردند، احساس غرورم بیش از همیشه بود.
من حالا شاهزاده خانمی بودم که فرمانده کشتی با افتخار عکس یادگاری ما با خودش را در قابی زیبا به من هدیه داد. باربرها چمدان هایم را برده بودند.
روی اسکله عزالدین با لباس کتانی سفید رنگی در انتظارمان بود.
جشن آغاز ورود مستقلم به زندگی، همان شب در کافه ای در مارسی برپا شد.
هتل دوپاری در انتظارمان بود.
در آن جا یک سوئیت بزرگ داشتیم برای سه روز تا سوار بر قطار راهی پاریس شویم.
اتاقی برای عزالدين و اتاق بزرگی برای من و سعید در آن بود، دسته های گل در همه جا دیده میشد و ذوق عزالدين را دیدم که همه کار می کرد که به دوستش و من که دلداده و عشق او بودم، خوش بگذرد.
وقت امضای دفتر هتل، سعید پاشا به شوخی گفت ما میهمان پرنسس هستیم. هر سه خندیدیم ، چقدر خوب می دانست که زن جوانی مانند من، با آن زندگی پردرد، چقدر نیازمند احترام و غرور است.
حق داشتم که به همه فخر بفروشم.
ساعت ۹/۵ صبح روز بیست و دوم
اوت ۱۹۲۷
روز بزرگی در زندگی من بود.
باید آن را از یاد نمی بردم...
در اولین لحظات تصوری از اهمیت این روز نداشتم، اما دو ساعت بعد وقتی با کیف دستی ام در سالن بزرگ ایستگاه ایستاده بودم و گذر تند آدم ها و آمد و رفت قطارها را نگاه میکردم کم کم تصور محوی از آینده در برابرم پیدا شد.
در انتظار سعید و عزالدین بودم که با من از کوپه اختصاصی قطار پائین آمدند و برای انجام تشریفات گمرکی و گرفتن بارها رفتند.
ساعتی می گذشت که منتظر آنها در وسط ایستگاه ایستاده بودم.
مسافران قطاری که ما را آورد، دسته دسته با مشایعان خود رفتند.
عقربه ساعت به ۱۱/۵ رسیده بود.
مدتها بود نگران تاخیر آن دو بودم ولی خودم را به تماشای ، سقف بلند ایستگاه و آدم هایی که می آمدند و میرفتند سرگرم می کردم.
گاهی یکی با صدای بلند مسافری را صدا میکرد و یا نامی را بر روی نوشته ای سر دست بلند می کرد، اما با من کسی کاری نداشت. مگر چقدر ممكن بود گرفتن بارها و انجام تشریفات گمرکی طول بکشد.
مامور بخش بار که ساعت ۱۲ نزد او رفتم و از او سئوال کردم، نامم را پرسید و نگاهی به دفتر پیش رویش انداخت شماره قطار را گفت و از روی دفتر برایم گفت که بارهایم تحویل گرفته شده، چهار چمدان، و مدتهاست که همه رفته اند.
_ولی من منتظر هستم.
مأمور فرانسوی با لبخندی که چندان مودبانه نبود پاسخ داد:
_میل مادام هرچه هست.
و با دست اشاره به سالن کرد.
پاهایم گزگز میکرد و خسته شده بودم.
هوا گرم بود، در همان سالن قطار هم گروهی بودند که شعار مرده باد ساروت سر داده بودند، می دانستم ساروت وزیر کشور فرانسه هفته پیش در مجلس ، کمونیستها را دشمن ملت نام داد.
جوانهای عصبانی با مشتهای گره کرده فریاد میزدند و این بر وحشت من اضافه میکرد، سرک می کشیدم تا بلکه سعید یا عزالدين را پیدا کنم.
در این حال تا نزدیک ساعت ۴ سرگردان بودم، آرام آرام اضطراب و نگرانی بر وجودم حاکم می شد.
یک مأمور پلیس نزدیکم آمد و پرسید آیا به کمکی احتیاج دارم.
در نهایت استیصال گفتم شوهرم را گم کرده ام.
پلیس جوان لبخندی زد و گفت او باید نگران باشد شما چرا نگرانید ، و رفت.
مدتی با خود جنگیدم تا راضی شدم که به جستجوی آن پلیس برآیم که در آن ازدحام می توانست پشت و پناهم باشد.
این بار برایش گفتم که از مارسی آمده ایم و از صبح تا به حال در این جا سرگردانم. پلیس جوان به فرمانده خود گزارش داد. فرمانده که سبیل های کلفتی داشت ، تذکره ام را خواست، در کیفم داشتم میگشتم که یادم افتاد در آخرین لحظه ، عزالدین گذرنامه من و سعید را گرفت، بلیت قطار هم نزد من نبود.
کاغذی جلویم گذاشت تا مشخصات خود را روی آن بنویسم.
نوشتم و با آن نوشته در حقیقت وارد تونلی شدم که در ابتدا هیچ تصوری از انتهای آن نداشتم.
فرمانده پلیس آدرسی خواست.
آدرس خانه ام را دادم. خیابان پاسکیه در محله مادلن، از کجا آمده ام، نشانی هتل دوپاری مارسی را دادم.
مامور پلیس با برگ ماموریتی جلو افتاد، سوار بر اتومبیل سیاه در راه، وقتی از میدان تروکادرو گذشتیم، سعی می کردم به خود بگویم این یک شوخی است و الآن سعید پاشا در خانه را باز میکند و به او می گویم خسته و خیلی گرسنه ام.
امروز هم از جمله خاطراتی خواهد بود که در ذهنم ثبت میشود.
وقتی گفتم نواده شاه سابق ایرانم و تعجبی ندارد اگر فرانسه را خوب می زنم. تعجب کرد وقتی دریافت که چند روزی بیشتر در پاریس زندگی نکرده ام، ابروهایش را بالا انداخت.
وقتی به خیابان پاسکیه رسیدیم، همین قدر که چراغ های خانه را روشن دیدم خستگی هایم در رفت.
با لبخندی به مامور پلیس گفتم که شوهرم در خانه منتظر من است.

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khanoom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ftxvvb چیست?