خانوم 7 - اینفو
طالع بینی

خانوم 7

اما به صدای دری که زدیم، مرد جوانی فرانسوی به دم در آمد.
مأمور پلیس از او پرسید آیا مرا می شناسد، مرد نگاهی کنجکاو به سرتاپایم انداخت و همراه آن شانه هایش بالا رفت. این می توانست ضربه هولناکی باشد اما من که می کوشیدم خونسرد باشم برای مرد توضیح دادم که آن جا خانه من است. ولی مرد گفت که این خانه را ماه پیش خریده است.
این بار من بودم که پرسیدم از چه کسی.
در همان چند دقیقه، بخش هایی از ماجرایی که بر سر من آمده بود فاش شد. خانه ام فروخته شده بود.
با تمام وسایل آن.
پرسیدم امکان دارد چند دقیقه ای مزاحم آنها شویم. مرد با اکراه اجازه داد و من با مامور پلیس وارد شدم.
فرش هایم کف اتاق پذیرائی پهن بود، فرش های کار اصفهان.
حتی بقچه ترمه ای که عکس ها و وسایلم در آن بود و پهن کرده بودم روی سربخاری بالای شومینه همان جا بود.
زن وقتی مطمئن شد که من صاحب قبلی خانه هستم رفت و نامه هایی را آورد که به گفته وی در صندوق پست افتاده بود. نامه های خودم.
نامه هایی که از بیروت برای سعید فرستاده بودم.
نامه هایی سرشار از عشق و امید به آینده. ضربه آگاه کننده را مرد وارد کرد که هنگام امضای قرارداد سعید و عزالدین را دیده بود.
گفت که آنها توضیح داده بودند که من به ایران برگشته ام و آنها هم قصد دارند به من بپیوندند به همین جهت، هیچ چیز خانه را نمی خواهند.
و از آنها خواسته بودند هرچیز از وسایل خانه را نمی خواهند خود دور بریزند.
_و شما همین کار را کردید.
مرد سری به علامت تائید پایین آورد.
این دیگر باورنکردنی بود، سعید همه خاطرات و همه یادگاران زندگی مرا در حقیقت دور ریخته.
مامور پلیس، وقتی از خانه بیرون آمدیم از من پرسید به کجا برویم ، پیشنهاد کردم در هتلی اقامت کنم.
اما او توضیح داد که هیچ هتلی، بدون اوراق هویت راه نخواهد داد.
و مودبانه به من فهماند که تا وقتی هویتم احراز نشود، باید نزد آنها بمانم.
با او رفتم تا مقابل کافه ای ایستاد و رفت تا تلفنی از فرمانده خود کسب تکلیف کند.
به سرم زد که از غیبتش استفاده کنم و بگریزم. اما به کجا.
در کیفم به جستجو پرداختم.
چند سکه طلا داشتم، کیف پولی که در آن یک اسکناس لبنانی بود، عکسی از سعید.
نامه ای از او که با شیواترین جملات از عشق گفته بود.
نامه را دوباره خواندم.
نه، حتما اشتباهی شده است.
به یاد آن شب پاریس افتادم و شبگردی با او، عزالدین و ژانین.
راستی ژانین. ژانین کجاست.
یاد ژانین، انگار کلید بهشت بود که این همه شادمانم کرد.
وقتی مامور برگشت به او گفتم آدرس دوستی را دارم که می تواند کمکم کند.
پس از لحظه ای تردید پذیرفت که با هم به سن لازار برویم.
دور بود ولی چاره ای نداشت.
باید حواسم را جمع می کردم و خانه ژانین را به یاد می آوردم، چاره ای نداشتم.
با دوبار خطا، بالاخره کوچه باریکی را که خانه ژانین در آن بود پیدا کردم.
از پیرمردی کمک خواستم، وقتی گفتم زن جوانی که دو پسر دارد، با دست طبقه بالای خانه پهلوئی را نشان داد.
زنگ در بدصدا و بلند بود، صداهایی از داخل می آمد و بالاخره در باز شد.
ژانین پس از لحظه ای تامل، فریاد زد پرنسس. مامور پلیس خود را عقب کشید. نگاه ژانین پرسان و کمی ترسیده روی او ثابت ماند.
زن جوان انگار همه چیز را در همان نگاه حدس زد.
پرسیدم ژانین چرا خانه را رها کردی. اینها کی بودند در خانه ما.
معلوم شد که سه ماه قبل، سعید و عزالدین به او خبر داده اند که من دیگر قصد بازگشت به پاریس را ندارم و آنها هم قصد دارند خانه را بفروشند.
ژانین همین را در کمیسری برای فرمانده پلیس هم گفت.
حیران مانده بودم که باید چه کنم.
وقتی با توضیحات فرمانده فهمید که من نه اوراق شناسایی دارم و نه جائی که بروم، خشمی در نگاهش ظاهر شد، انگار کشف کرده بود که چه ظلمی بر من رفته است و همین جا بود که شروع کرد بلند بلند سخن گفتن از پلیس می پرسید که چه چاره ای برای شاهزاده خانمی هست که در مملکت ما این ظلم به او شده .
صحبت هایش آنقدر صمیمی و روشن بود که فرمانده پلیس را به فکر واداشت.
از من پرسید آیا در سفارت ایران در پاریس سوابق و مدارکی دارم که با کمک آنها بتوانم ادعایم را ثابت کنم.
حرفهای ژانین وقتی میگفت که آن دو مرد فاسد بودند و با نقشه و به قصد کلاهبرداری با من این رفتار را کرده بودند برایم غریب بود.
باور نداشتم که همه آنچه در آن سه سال گذشت دروغ بوده باشد.
ورقه ای را پر کردیم.
عکسی از سعید که در کیفم بود به داخل پرونده ای رفت که تشکیل شده بود.
خانه ژانین یک اتاق داشت برای خواب و فضای کوچکی که همه در آن میپلکیدند، آشپزخانه ای در گوشه بود و یک دستشویی و حمام کوچک جلو در.
کفشهایم را که درآورد، پاهایم می سوخت، تازه یادم آمد که تمام روز را سرپا بوده ام. با او در یک تخت خوابیدم و نفهمیدم چطور صبح شد.
یادم نیست که خوابی هم دیده باشم.
صبح زود ژانین رفته بود و برایم مسواک و شانه ای خریده بود.
بچه ها را که از خانه بیرون فرستاد اصرار کرد که حمام کنم.
دوشی بود و لگنی در زیر آن.
خجالت میکشیدم از این که داشتم این زن را آزار می دادم. و او با مهربانی تمام دلداریم میداد.
ژانین رفت و از گوشه ای یک کیف کهنه آورد که در آن دو سه هزار فرانک پول بود. پس اندازش و همه دارائیش.
بغضم را فرو خوردم و با نیروئی که آن را در خود جمع کرده بودم به او گفتم شاید همه این اتفاق ها افتاده تا من تو را بهتر بشناسم ، محکم شدم، گفتم همین امروز کارمان را درست میکنیم.
پرسیدم مگر سرکار نمی رود، جواب داد، فقط دو روز در هفته، در بیمارستانی کار میکند.
وقتی وارد ایستگاه پلیس شدیم، شباهتی به آن دو زن شب قبل نداشتیم.
مرد پیری که وکیل پلیس بود انتظار ما را می کشید و خود را علاقه مند به سرنوشت زنی نشان می داد که گرفتار توطئه ای شده بود.
به یاد توصیه های ملکه افتادم در آخرین لحظه های دیدار.
موسسه گاسپار.
موسسه ای که همه کارهای مالی و حقوقی خانواده قاجار در آن جا بود و از جمله همه دارائی های من.
پیرمرد دستی به هم کوفت.
بار دیگر به ضمانت ژانین از ایستگاه پلیس بیرون آمدیم.
مسیو گاستون، وکیلی که در اداره پلیس برایم معين کردند، زودتر از آن که من حرفی بزنم ماجرا را با یکی از مدیران موسسه گاسپار در میان گذاشت، پی در پی از کلاهبرداری حرف میزد.
در پاسخ وکیل اصرار داشتند که مرا نمیشناسند و بدون وجود مدرکی حاضر نبودند هیچ حرفی بزنند.
مسیو گاستون فقط توانست آنها را قانع کند که درباره دارائیهای من از آن لحظه هیچ تصمیمی نگیرند.
چند دقیقه بعد، بار دیگر ما جلو خانه خیابان پاسکیه در محله مادلن بودیم.
از نظر صاحبخانه سعید یک شاهزاده واقعی بود.
مرد جنتلمنی که مطابق قولی که موقع معامله داده بود هیچ چیز را از خانه نبرد. هیچ چیز را؟
حالا می توانستم به کتابهایم فکر کنم، به صندوق کوچکی که عکس ها، نامه های مادرم، لباسهای بچگیم که مادر دوخته بود و همه این سالها نگاهشان داشته بودم و به مدارکی که وقت آمدن از سان رمو ملکه به من داد. آری، من دهها مدرک دارم که هویتم را اثبات میکند.
�با خونسردی گفت که آن صندوق را به انباری زیرزمین برده است.
وقتی در چمدان سبز را باز کردم لحظه ای خیره ماندم، هیچ چیز در آن نبود.
عکس ها و اوراقی که تصور میکردم هویتم را برای پلیس و موسسه گاسپار ثابت میکند در آن نبود.
مسیو گاستون که انگار در پی کشف جنایتی بود، از خانم صاحب خانه خواست که هرچه در زیرزمین هست در همان جا بماند. ژانین توانسته بود با نقل خلاصه ای از ماجرا، آن زن را به ترحم وادارد و به همکاری بکشاند، از همین راه بود که گاستون یک ورقه پیدا کرد که با شادمانی اعلام داشت با همان ورقه کارها رو به راه می شود ورقه ای که صاحب جدید خانه داد، سند خانه بود که در آن هویت من، با شماره تذكره و مشخصاتم ثبت شده بود به عنوان فروشنده خانه، البته در همه جا سعید به عنوان وکیل من امضا کرده بود.

روز بعد گاستون خبر داد که رونوشت وکالت نامه را از شهرداری منطقه گرفته.
در رفت و آمد به موسسه گاسپار دریافت که سهام و دارائی هایی که داشتم با امضای سعید به عزالدين منتقل شده است و سعید و عزالدين فردای روز ورودمان از پاریس خارج شده اند، یعنی در همه آن ساعتها که من سرگردان بودم ، آنها پاریس بودند.
از آن همه رفت و آمد به ایستگاه پلیس، فقط کارتی نصیب من شد که هویتم را ثابت می کرد و نشان میداد یک ایرانی هستم و اجازه اقامت یک ساله در فرانسه را دارم.
تنها دارائیم، آن دو سکه طلا را فروختم. هنوز انگشتری در دستم بود، گردنبندم را هم به ژانین داده بودم تا در گوشه ای مخفی کند.
به اداره پست رفتم و نامه ای به ملکه نوشتم ، از همه زحماتی که برایم کشیده بود سپاسگزاری کردم .
از زنی که هجده سال مرا مواظبت کرده شرم داشتم که به شرح ماجرای خود دلگیرش کنم.
آنچه که قوت و امیدم داد تا دست به کاری نزنم که در اولین شب اقامت در خانه ژانین به سرم افتاد، فقط نفرتی بود که با حرفهایش در دلم جا گرفت و وظیفه ای که در قبال محبت های ژانین از همان روز اول، به گردنم افتاد.
ژانین که هیچ شتابی در بازگو کردن آنچه می دانست، نداشت، وقتی تحمل سوالهای مدامم برایش مشکل شده بود تصمیم گرفت یاریم کند تا با واقعیت آشنا شوم.
شبی که باران نم نم می آمد با او به خیابان رفتیم.
برای صدمین بار پرسیدم چرا
گفتم بالاخره راز این ماجرا را کشف میکنم.
برایش گفتم که هنوز باورم نیست که سعید بد بوده باشد، حتما چیزی وجود دارد که از آن بی خبرم.
گفتم همان روزهای اندکی را که با سعید گذراندم پر از عشق بود و باور ندارم که او دروغ میگفت.
ساعتها به حرفهایم که یکریز از زبان جاری می شد و همراهش اشک می ریختم گوش داد، وقتی باران تند میشد، زیر سرپناهی ایستادیم ، سرانجام برایش اعتراف کردم که اگر نتوانم سعید را پیدا کنم، به زندگی ادامه نخواهم داد.
برایش گفتم که آماده ام بپذيرم الآن خود او نیز در جائی سرگردان است و روی بازگشت ندارد.
شاید مقروض شده بود.
در کافه ای نشستیم که پر ازدحام بودو هنوز چشمان من در میان مردم دنبال سعید بود ، در آن جا بود که ژانین تصمیم گرفت چشم هایم را باز کند.
بعدها خودش گفت که چقدر با خود جنگیده تا سرانجام به این نتیجه رسیده که باید مرا از خواب بیدار کند.
به کوره واقعیت بیندازد، آتشم بزند شاید که وقتی بال و پر رویاهایم سوخت، زندگی را بهتر تحمل کنم.
بدی را باور کنم.
مات و ساکت و به او نشان می دادم که با همه دردی که میکشم واقعیت تلخ گواراتر از دروغ و فریب است، دروغی شیرین که می توانست سالها مرا در رویا نگاه دارد.
در عین سادگی آغاز کرد از اولین روزی که سعید به خانه ای برگشت که من در آن نبودم، در روایتش واقعیتی برایم آشکار می شد که تلخ بود.
یعنی از همان شروع عشقی در میان نبوده است.
او اصلا قصد آمدن به ایران را نداشت.
لابد اگر سفارش احمدشاه نمی رسید که مادرش را از همراه بردن یک عضو خانواده سلطنتی عثمانی برحذر داشت، بهانه ای می تراشید چون عزالدین در پاریس در انتظارش بود.
یعنی همراه ما آمد تا اطمینان من و ملکه را جلب کند تا پولی از او بگیرد.
درونم می لرزید وقتی ژانین برایم گفت که در همان روز اول بازگشت سعید به پاریس شنیده است که آن دو ادای من را در می آوردند و به خامی و ساده دلی من میخندیدند.
اما چرا، او می توانست هم من و هم تمام ثروتی را که می خواست داشته باشد.
برای ژانین سخت بود که برایم واقعیت را بگوید.
در حالیکه سرش را از شرم به زیر انداخته بود ، گفت که سعید جز عزالدین هیچ کسی را در جهان دوست ندارد.
باورم نشد وقتی او گفت که بعد از رفتنم عزالدين و سعید در رختخواب من می خوابیدند.
وقتی که ژانین گفت آنچه را دیده بود و صحنه هایی که از گفتنش شرم داشت و مردانی دیگر که به خانه ما می آمدند ناگهان تمام آن سه سال در نظرم گذشت.
پچ پچ های خواهرانش، فرار همیشگی او از تنها ماندن با من، چه خوب که هرگز دست او به من نخورده بود، حالا دیگر چندشم میشد از تصور چنین کابوسی. نفرت زمانی تمام وجودم را در خود گرفت که در نظر آوردم تمام آن لحظه ها، نامه ها، کلمات زیبا که دروغ بود.
یعنی این همه رذالت و پستی.
به یادم افتاد فردای رسمیت گرفتن ازدواجم به نادی که کنجکاوی می کرد دروغ گفتم.
ژانین داشت برایم می گفت که روزها دور از چشم او سعید لباس های مرا می پوشید و دست در دست عزالدین به خیابانهای پیگال می رفتند.
چرا در آن روزهای استانبول وقتی دائیم شک کرد به این که سعید در جبهه های جنگ باشد از اینهمه بدبینی او متنفر شدم.
و همین نفرت بود که فردای آن روز من را به دفتر مسیو گاستون کشاند.
رفتم تا از او بخواهم که وکالتم را به عهده بگیرد و از هر راهی که ممکن است سعید را تعقیب کند، حتما راهی وجود داشت.
_راههای زیادی وجود دارد پرنسس، اما باید مقداری هزینه کنیم، کم نیست، شما که چیزی ندارید.
به او گفتم قبول دارم.
وقت گفتن اصلا فکر نکردم که چطور.
چنان گیج بودم که به آینده فکر نمی کردم غرق در گذشته بودم.
تا آن روز صبح، سی و هفت روز درست از رها شدنم میگذشت که پستچی در زد. پاکتی بزرگ آورده بود به اسم من.
آرم و نام ملکه روی آن بود.
دلم میتپید.
ترسیده بودم اما از چه.
اول از همه نگران بودم که مبادا ملکه خبر داده باشد که پاریس خواهد آمد.
با عجله نامه اش را باز کردم.
بسته ای بزرگ بود.
در آن زمان هم اول از همه نامه مادرم را می خواندم.
حالا هم اول نامه را گشودم.
ولی کلمات نامه نه که محبت مادرانه نداشت که پتک بود و بر سرم کوبیده میشد. باورم نشد. لابد این هم توطئه ای بود.
نامه را ملکه با سرکار خانوم شروع کرده بود، نه نور چشمی، نه عزیزم، نه دلم برایت تنگ شده، نه امیدوارم دنیا به کامت باشد. چند سطر بیشتر ننوشته بود، تازه چند کلمه هم خط خورده بود. باورش
برایم دشوار بود.
ملکه که همه این سالها مادرم بود، پدرم بود و همه کس ، حالا چنین بی رحم و سرد شده بود که از من می خواست او و خانواده اش را یکسر فراموش کنم و اصلا نامی از آنها نیاورم.
نوشته بود که دیگر در بیروت هم نخواهد ماند و آدرسی هم برایم نگذاشته بود. چرا. هیچ توضیحی نمی داد جز آن که هرگز باور نداشته که این قدر از خصوصیات پدرم را به ارث برده باشم.
تندتر از این توهینی برایم قابل تصور نبود. ملکه خوب میدانست که چنین کلماتی چه آتشی در جانم می اندازد.
به عمد نوشته بود تا آزارم دهد، چه نفرتی در کلماتش بود و چرا.
چنان سرم را به دیوار کوفتم که دنیا در چشمم سیاه شد.
این خود ضربه ای سخت تر از آن بود که ۳۷ روز پیش به سرم آمد.
مهم نبود که با این نامه دیگر باید باور میکردم که هیچ کس را در این جهان ندارم و همه رهایم کردند. اما چرا.
میگفتم و سرم را به در و دیوار می گرفتم و جیغ میزدم.
نمیدانم چقدر گذشت اما با صدای پیپر، پسر کوچک ژانین به خودم آمدم.
با همه کوچکیش فهمیده بود که حالم خراب است.
در آن سکوت گذشت تا ژانین و ژاک آمدند شاد و شنگول.
این زن بیچاره چه کرده بود که حالا جز غصه های خود ناگزیر بود بار یک غریبه را به دوش بکشد.
یکباره منفجر شدم.
روپوش کارش را کند ، بلوزی هم به دست من داد، مثل هر روز در خیابان حرف میزدیم ، وقتی برایش نامه ملکه را ترجمه کردم و کلمه به کلمه خواندم برای خودم هم سنگین و صلابت کلمه هایش بیشتر شد، نوشته بود دیگر نمی خواهد مرا ببیند و هرچه را نزد او داشته ام برایم فرستاده و از جمله نامه پدر دلبندم را.
نوشته بود از مادرم شرمسار است که مرا این طور تربیت کرده.
وقتی از من پرسید در بسته پستی چه بود شاید کلید حل معما در آن باشد.
برگشتیم به اتاق محقر ژانین.
چند تا عکس مادرم و خودم در آن بود، چند تا سند بانکی که گوشه اش به خط محمدعلی شاه نوشته شده بود حساب خانوم ، در حقیقت صورت حسابی بود که نشان میداد هر آنچه داشته ام و نزد ملکه امانت بود به من داده شده، یک حواله صد هزار فرانکی هم بود که با داشتن ارقام ریز نشان می داد از جمع و تفریق ها به دست آمده و با این حواله دیگر چیزی باقی نمی اند مگر کاغذی که کاش نبود.
کاغذی از آن دیو، از پدرم که ابتدایش مرگ محمدعلی شاه را تسلیت گفته بود.
و در آن با اشاره به پیری و بی کسی خود و آرزوی دیدار من، با آن خط زیبائی که در نظرم مثل خرچنگ می آمد وصیت کرده است که همه دارائیش پس از مرگ به من برسد که تنها وارث او هستم.
چنان به خشم آمدم که کاغذ آن دیو را مچاله کردم و انداختم کنار.
شروع کردم به بررسی چیزهائی که در آن بسته بود.
نامه ای هم به موسسه گاسپار نوشته بود که دادم به ژانین بخواند. دیگر نمی توانستم چیزی را بفهمم. فرصتی می خواستم و فضائی که ذهنم را مرتب کنم.
سعی کردم جواب سئوالهایم را پیدا کنم.
چرا ملکه چنین بی رحم مرا از خود رانده بود ، پاسخ من نمی توانست این باشد که از ماجرایم باخبر شده. او را می شناختم. اگر فهمیده بود چه بلایی بر سرم آمده همین امروز یکی را فرستاده بود که مرا ببرد پیش خودش.
وقتی ژانین برگشت تصمیم خودم را گرفته بودم.
باید اول از همه سهم خود را در مورد او و بچه هایش ادا میکردم.
حواله ام را در حسابش گذاشتم و فقط چند صد تایی گرفتم برای کاری که در نظرم بود.
تا ظهر خانه ای پیدا کرده بودیم، با سه تا اتاق. در بلوار هوسمان، می دانستم که ژانین چنین جائی را آرزو داشت.
حاضر نبود چنین چیزی را بپذیرد.
اما گفتم مگر نه آن که باید با هم باشیم. نکند تو هم می خواهی مرا رها کنی.
گفتم که تصمیم های بزرگی گرفته ام ولی باید اول از همه خانه مان را درست کنیم.
رفتیم و کتابها و چمدانها و آن دو تا صندوق را از انبار خانه خیابان مادلن بار کردیم و آوردیم.
آن مرد فرانسوی تعارف کرد که از وسایلم هرچه را می خواهم ببرم، حاضر شدم در مقابل پرداخت بها ، دو تا ترمه را که روی سربخاری و میز انداخته بود بخرم.
جمع کرد و گذاشت در دستهای ژانین.
حالا من شناسنامه و ورقه بانکی و هویتی داشتم که مدارک آن را ملکه در آن بسته برایم فرستاده بود.
با مسیو به موسسه گاسپار رفتیم.
مدیر موسسه پرونده ای که به دستور ملکه درست شده بود و ریز ارقام دارایی من مخارجی که برایم شده بود را تحویل داد‌
خانه خیابان مادلن و سهامم و بهره ای که به آن تعلق گرفته بود، همه در آن بود.
در پایان کار آقای مدیر جمله ای گفت که نشان می داد به او دستوری داده شده است ، گفت دیگر دیگر مادام کاری با دفتر ما ندارند.
ملکه چه سخت داشت مرا تنبیه میکرد.
مسیو گاستون مشعوف بود که آن صورت حساب سندی در دستش میگذارد برای اقامه دعوا عليه سعید پاشا.
ژانین به وکیل گفت که من نامه ای دارم که نشان می دهد پدرم دارایی های خود را به نام من کرده است.
آیا راهی برای زنده کردن آن وجود دارد، رو به ژانین گفتم نه. این نه را چنان محکم گفتم که تکلیف خود را دانست، او نباید دیگر حرفی در این باره با من می زد.
و نمی دانست چرا در آن خانه خیابان هوسمان همسایه ای داشتیم که روزنامه نویس بود و پیر، زنی داشت اهل نانت پیرزنی که ماهها گذشت تا دریافتم که از نظر روانی بیمار است.
هنوز دو سه هفته ای از آمدنمان به این خانه نگذشته بود که با او دوست شدم.
مادام ژنیو، پیشگویی میدانست.
آینه ای می گذاشت و در حالی که پرده ها را کشیده بود در آن نگاه میکرد و برای مراجعانش از گذشته و آینده میگفت.
روزها میگذشت و هر شب تصمیم میگرفتم که از او بخواهم فال مرا هم ببیند .
بالاخره یک روز آرزویم برآورده شد، آنهم به طوری باورنکردنی.
برف باریده بود و مادام در اتاقش مانده بود وقتی از پله ها پائین آمدم، به شیشه پنجره زد، به اتاقش رفتم.
پرده ها را کشید، شمعی روشن کرد.
کسی در اتاق نبود، کمی مضطرب شدم. اشاره کرد که مقابلش بنشینم.
خواست تا شال بافتنی سبز رنگی را که روی مبل بود روی سرم بیندازم.
بعد شروع کرد به خواندن دعایی از کتاب مقدس، آرام گفت:
_از مردها متنفری.
سرم را به نشانه تائید پائین انداختم.
گفت دو تا دیو و یک فرشته در زندگی توست، همه مردند ولی آن فرشته بال زده رفته، یا هنوز نیآمده است.
می فهمیدم دو دیو کدامند.
ولی آن فرشته .
گفت می خواهی با دیوت حرف بزنی،
بی اختیار گفتم نه.
گفت می خواهد که تو او را ببخشی.
گفتم نه. گفت گریه میکند.
گریه ام گرفت. گفتم نه.
سکوتی طولانی برقرار شد، انگار با کسی حرف میزد.
از فرشته ات چه میخواهی.
ساکت شدم، فرشته ای را نمی شناختم. فقط حاضر بودم این صفت را به ژانین بدهم.
او فرشته من بود که الان داشت کار میکرد، میدوید و غروب با لبخندی که پشت در، در صورت خود کاشته وارد میشد.
مادام گفت دیروز را می خواهی یا فردا را لحظه ای فکر کردم و گفتم فردا.
گفت روشن روشن است اما پشت یک دیوار پنهان شده، دیواری ستبر، بلند، یک عمارت بلند که مناره ای دارد مثل یک کلیسا. دعا کن. به خدا ایمان بیاور.
فرشته تو درکنار مسیح است، از او بخواه. زانو بزن. هرچه را میگویم بگو.
زانو زدم، در مقابل شعله لرزان شمع و تکرار میکردم.
گفت حالا گریه کن.
صورتم خیس شد.
همان طور آرام گفت برو، چند روزی ترا نمی بینم، نگران نباش.
رفتم به طبقه بالا و افتادم در رختخواب. توان بلند شدن نداشتم، انگار ناگهانی تمام نیرویم تمام شده بود، تا آن که ژانین آمد و مضطرب شد.
میگفت بیمار شده ام. سردم بود، دو تا پتو رویم انداخته بود ، کمکم کرد تا کنار بخاری دیواری دراز بکشم، می لرزیدم دستی به پیشانیم خورد چشم باز کردم، دست مردی بود بی اختیار خودم را جمع کردم، دیوی از برابرم عبور کرد.
اما دیو نبود، پزشکی بود که ژانین آورده بود.
نگاهم به چشم های نگران ژاک و پی یر افتاد که معصومانه نگاهم میکردند،
فرشته هایم.
دو هفته ای از جا بلند نشدم.
هفته دوم یا سوم روی بالش دسته ای موی سیاه دیدم.
وحشت زده بودم، انگار کابوسی بود، به هر جای سرم که دست میکشیدم دسته ای موهایم کنده می شد.
کمتر از یک هفته بعد، دیواری که مادام ژینو گفته بود در برابرم ظاهر شد.
روسری کلفتی بر سرم پیچیده بودم و رفته بودم تا بپرسم آیا من که مسلمانم میتوانم در آن جا خدمت کنم.
دیوار بود، کلیسا بود اما فرشته ای نبود.
پدر ویلفرد اول حرفی که به من زد این بود که آیا به آن چه گفتم اطمینان دارم. پرسیدم این که می خواهم خدمت کنم. گفت نه، به این که مسلمانی.
لختی ایستادم، نگاهم به زمین دوخته بود وقتی گفتم نه ولی در همه عمر خدا را به یاد داشته ام.
گفت هیچ وقت صدایش کردی.
گفتم تصور می کنم. گفت جوابت داد. گفتم فکر میکنم.
گفت می توانی دوشنبه بیائی و برایم بگویی که کی او را صدایش کردی و جوابت را چطور داد.
تا دوشنبه شود لحظه ای از این گفتگو دور نشدم. ندانستم چطور شد که از همان شب دوباره نماز خواندم.
گاهی یک ساعت سر سجاده می ماندم و مادر را دعا میکردم.
اما تا دوشنبه شود حادثه دیگری هم اتفاق افتاد. مادام ژینو مرد.
آرام و بی صدا در خواب.
در برگشت از کلیسا، ژانین به من گفت که از همسایگان شنیده که مادام ژینو دچار بیماری روانی بوده و چند بار هم در آسایشگاه بستری شده است.
همسایه ها می گویند مادام میدانست در همین روزها می میرد، این را به همه گفته بود.
پیش خودم گفتم پس برای همین، آن روز از من خواست که در مقابلش بنشینم و آخرش هم گفت چند روزی او را نمی بینم. انگار همه آن ماهها که دیدمش شروعی بود برای یک دوره از زندگیم که چقدر هم طول کشید.
دو ماه بعد. در میان اشک و تردید ژانین و بچه ها، من از خانه خیابان هوسمان رفتم. رفتم تا در اتاقی در کلیسای نویی، جدا از خواهرانی که در خدمت کلیسا بودند دنیائی دیگر را تجربه کنم.
روسری سفید رنگی بر سر کرده بود ، موهایم به تمامی ریخته بود ولی دیگر برایم فرقی نداشت
صبح می رفتم بیمارستان و یک نفس در خدمت بیمارانی بودم که درد می کشیدند.
وقتی لگن های خون و فضولات بیماران را می بردم، لباسهایشان را، ملافه هایشان را عوض می کردم، کمکشان میکردم که از تخت پائین بیآیند.
بالا سرشان می نشستم و برایشان حرف می زدم و یا کتاب می خواندم، داروهایشان را میدادم، آب یا سوپ در حلقشان می ریختم.
انگار به زمین اتصال نداشتم و انگار از گذشته بریده بودم.
سبک بودم هر روز سبک تر می شدم و تا به این مقام برسم و پدر ویلفرد یاریم داد.
روزی که پذیرفت تا فردایش در آن اتاق کوچک کنج حیاط ، خانه کنم زمانی بود که از دیو دوم حرف زدم و پرسید مطمئنم که فقط همین دو دیو در دنیا هستند.
مطمئن نبودم.
پرسید از فرشته ها کدام را می شناسم. گفتم از مادرم، از نزهت، از ژانین، حتی از ملکه که گرچه طردم کرده بود ولی هنوز برایم فرشته بود، از عبداله خان خواجه.
گفت اینها از چشم تو فرشته بودند، تو در چشم خودت چه هستی، فرشته ای یا... گفتم فرشته نیستم. گفت باش.
و من رفتم که فرشته شوم و چه کوششی می کردم.
ژانین گاهی خبری می آورد.
مثل آن روز که خبر آورد مسیو گاستون موفق شده است که قسمتی از سهامم را نجات دهد و مانع از آن شود که به دست سعید بیفتد.
وقتی اسم او را می آورد احتیاط میکرد که مثل همیشه نفرت تکانم ندهد
و دید که تکان نمی خورم، اصلا گویی سعید را نمی شناختم.
ورقه ای را که ژانین آورده بود امضا کردم. پذیرفتم که صدتایی از سهام را به عنوان حق الوکاله به مسیوگاستون بدهم و بقیه اش هم متعلق به ژاک و پییر خواهد بود.
ژانین داشت امیدش از بازگشت من به زندگی قطع می شد.
ولی می آمد و رهایم نمی کرد.
دو سال در آن برکه بودم آرام.
فرشته ام نزدیک بود تا آن روز که اجازه خواستم و به دفتر پدر ویلفرد رفتم.
انگار خبر بدی شنیده بودم، انگار سنگی افتاده بود در برکه آرام
پدر منتظر ماند تا بگویم چرا برکه ام
آشفته شده است.
گفتم آن روز صبح، در راهرو بیمارستان که میرفتم صدای چند زن و مرد را شنیدم که با هم به زبان فارسی حرف می زدند. نزدیک بود لگن از دستم بیفتد.
تا فهمیدم، بیماری که در طبقه دوم در آن اتاق بزرگی که مخصوص آدم های مهم بود خوابیده شاه سابق ایران است، احمدشاه. همان که عقد مرا برایش می گفتند در آسمانها بسته اند و سالهای دراز، در خیال آرزوی آن را می پختم که در کنارش، در قصرها ساکن می شوم و...
پدر مرا به جای دیگری بفرستید.
تا از مشیت خدا فرار کنی
می ترسم.
از خودت یا...
از خودم پدر.
کشتی که از باد مقابل رخ برگرداند، وارونه می رود.
و اگر رخ برنگرداند پدر، بادبانش میشکند.
با بادبان شکسته به مقصد می شود رسید ولی کشتی وارونه به مقصد نمی رسد.
با اجازه بلند شدم ولی قبل از آن که از در بیرون بروم، پدر با صدایی آرام گفت فردا صبح ترا می بینم و تصمیم میگیریم.
این گفته اش آرامم کرد ولی باز در دلم توفان بود.
بعد از دو سال آرامش، ابری آمده بود تا آبی آسمانم را بپوشاند، برکه ام را درهم بریزد.
من نمی خواستم، چندان سبک بودم که انگار هرگز وزنی نداشته ام، داشت باری درشت از آسمان بر دوشم می افتاد.
شب، بارها و بارها از خودم پرسیدم چرا.
و از خودم بدم آمد که هنوز تردید می کنم هنوز می ترسم.
هنوز می پرسم.
برنامه زندگیم در آن دو سال چنان شکل گرفته بود که انگار از ابتدا برای همین خلق شده بودم، در این اواخراصلا به گذشته ام، به آدمهای آشنای سرگذشتم فکر نمی کردم. طلوع آفتاب برمی خاستم.
در اتاقم نماز می خواندم،
مناجاتی میکردم.
نظافت بیماران و تخت هایشان نخستین کار روزانه ام بود که بی هیچ اکراهی آن را انجام می دادم.
سه روز در هفته هم شبها کشیک میدادم.
و در این زمان فرصت زیادی برای خواندن داشتم.
کم کم به انگلیسی هم کتاب های ساده ای را می خواندم، همان طور که به ایتالیائی. کارم چنان پست و دشوار بود که فقط من و یکی از راهبه ها اجازه داشتیم تا روزی دو بار اگر بخواهیم حمام کنیم.
من که با تنی رنجور، موهای ریخته و لرزش های گهگاهی به دیر رفته بودم، حالا با موهایی سیاه و انبوه، تنی سالم که بیمار نمی شد، فقط کار می کردم، مناجات میکردم و می خواندم.
با حیرت به یاد می آورم که چه آسان تمام تعلقهایم به دنیای بیرون قطع شد.
باورم نیست که در تمام آن دو سال پول ندیدم.
دیگر حتی از ژانین که به دیدنم می آمد نمی پرسیدم با آندره چگونه روزگار میگذراند.
آندره راننده ماشین شیرفروشی بود و چند ماه بعد از رفتن من ، از ژانین خواستگاری کرد، ژانین نازنین من تا به من نگفت و پاسخم را نشنید با او به کلیسا نرفت.
من آدم دیگری شده بودم.
از آن همه خاطره و حکایت که در وجود خانوم بود، فقط خاطره مادرم و نزهت را حفظ کرده بودم که گاهی پیدایشان میشد. مثل زمستان سال اول که در رختشویخانه بیمارستان داشتم ملافه هایم را میشستم، دستم در اثر تماس با آب سرد پیر و کرخ شده بود که مادر آمد.
دستهایم را در دست گرفت و مالید.
آب برنج ولرم آورده بود. دست و پایم را در آن گذاشت تا سرما آنها را نزند.
کاری که خودم بارها با بیمارانی کرده بودم که تب زیاد داشتند.
تصمیم گرفته بودم که فردا از پدر بخواهم و اصرار کنم که مرا به دیر دیگری بفرستد.
اما صبح، وقتی به اتاق پدر رفتم از هر اضطرابی خالی بودم.
خود را سپرده بودم به خدا.
هرچه پیش می آمد، باور داشتم خير من در آن است.
هنوز اصرار داری از اینجا بروی؟
نه.
پدر برایم از عادت مسیحیان به اقرارگفت و گفت که اقرار، بار آدمی را از دوشش برمی دارد و این که می بینی ما هر بار رهایمان کنند در اتاقک اقرار می نشینیم از همین روست که معتقدیم بار هیچ گناهی هرچقدر شخصی و کوچک را نباید با خود به رختخواب برد و باید پاک و مطهر به دعا نشست و در برابر خدا زانو زد.
از من پرسید آیا نیازی به اقرار در خود میبینم. لحظه ای فکر کردم.
آری نیاز داشتم.
دریچه را گشود و من گفتم.
از ابتدا، از پدرم، از نزهت، از ماجرای فرارم از تهران، از حکایتی که بر مادرم رفت و ازدواجم با سعید پاشا.
پرسید آیا عقدم را فسخ کرده ام، گفتم نه. گفت آیا علت بی مهری ملکه را می دانم. گفتم خیلی برایم مهم بود ولی حالا مدت هاست به آن فکر نمیکنم.
ولی هنوز در ته وجودت سوال داری.
در بازگشت گفت که از این پس مسئولیت طبقه ای از بیمارستان که اتاق های بزرگ در آن است به من سپرده شده .
از مادر ترزا وظایفم را میپرسم و وقتی اوراق را نشانم میداد اول از همه چشمم به نام احمدشاه افتاد از وی به عنوان اعليحضرت یاد شده بود و در مقابل نام بیمارش دو اصطلاح پزشکی نوشته شده بود سل استخوان و پیری زودرس.
مدت درمان وی نامشخص ذکر شده بود.
این بیماری صاحب مقام است و باید هر روز گلهای اتاقش تجدید شوند و همین طور ملافه ها و لباس بیمارستانش.
و چون وسواس دارد سه پرستار با دستکش های مخصوص دارو و غذاهایش را می دهند.
و وای از آن شب که پا در اتاقش گذاشتم. می دانستم که قرص خوابش را خورده و چیزی نمی فهمد.
بالای سرش میزی بود و روی آن یک کتاب و عینکی لای آن، یک کیف چرمی قیمتی که بر در آن علامت آشنای من بود.
شیر و خورشید.
از یادم رفته بود این علامت.
با دیدنش بسیاری خاطره ها در ذهنم بیدار شد.
وقتی گلدان کنار تختش را وارسی کردم که پر از گلهای سپید بود چشمم به دو گلدان دیگر افتاد که روی هر کدام کارتی گذاشته بودند.
گلهای یکی از آنها پژمرده بود، آن را برداشتم و در راهرو نگاهی به کارت انداختم نام ملکه بر آن بود برای فرزند دلبندش - فرستاده بود.
خوب می دانستم که ملکه جانش به جان او بسته است.
چه شبها که دیده بودم که برای او گریه میکرد.
وقتی نگاهش کردم همه دفعاتی رو که دیده بودم بنظرم آمد روزی که به باغ ما آمد. نامه هایی که برایم نوشت.
روزی که در باغ سفارت روس، برای آمدن با ما بی تابی میکرد و سلطنت را نمیخواست. نامه های عاشقانه اش که سعید پاشا از من دزدید.
و آن گفتگو در اتاق خانه مان در استانبول، آخرین دیدارمان.
شب در اتاقم، خود را سرزنش کردم، چرا این قدر اضطراب دارم.
من که این همه آرام شده بودم.
چرا با دیدن آن مرد چاق که خوابیده بود روی تخت و من می دانستم - شاید خودش هم می دانست، چه بیماری خطرناکی دارد، همه آنچه را از ذهنم شسته بود بازگشت و دوباره همه گوشه های زندگی دردناكم ظاهر شد.
حتی پدرم، آن دیو چرا در نظرم آمد.
دعا کردم که خداوند نجاتم بدهد.
و نا آرام به خواب رفتم.
روزهایم چه سنگین شده بود.
خودم را از آن اتاق دور نگاه می داشتم و در رفت و آمدهایم مواظب بودم که کسی از اطرافیان او را نبینم.
گرچه، آن بار که در راهرو به مهین بانو همسر محمدحسن میرزا ولیعهد برخوردم که با دو زن دیگر که می توانستند خاله ها یا خاله زاده هایم باشند راه می رفت ، هیچ کدامشان نظری هم به من که در لباس راهبه ها بودم نینداختند و مرا نشناختند. این خود آرامشی به من داد.
هر شب، وقتی که در خواب بود به اتاقش سر می زدم‌ گلهایش را عوض میکردم.
گزارش های پزشکیش را می دیدم.
آن شب که دچار بحران شد و به او انژکسیون زدند‌ و در گزارشش خواندم که از خطر مرگ رسته است، در ساختمان بودم.
داشتم باور میکردم که این ماجرا هم برکه زندگیم را آشفته نکرده داشت، آرامشی که با آمدن احمدشاه به بیمارستان به هم ریخته بود به سر جایش برمی گشت که آن حادثه اتفاق افتاد.
در اتاق مادر ترزا بود که صدایش را شنیدم در راهرو داشت با کسی حرف میزد به زبان فرانسه.
اول باورم نشد.
پیش از آن که چشمم ببیند و مغزم باور کند، گوشم آن را شنید و باور کرد.
دیگر براستی وحشت زده شده بودم. اشتباه نمیکردم سعید بود و داشت با ملکه صحبت میکرد.
خود را از افتادن نجات دادم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست ، به سرعت راهرو را طی کردم، به طبقه اول رفتم.
پدر ویلفرد پشت انبوه کتابها نشسته بود
پدر باید با شما حرف بزنم کمکم کنید بدانم خیر من در چیست.
این کاری است که شاید بتوانم.
آرام شدم.
نفسم را بیرون دادم و پرسیدم:
آیا یادتان هست، آن دیو دوم زندگیم؟
برایش از سعید گفتم، سری تکان داد.
پدر او این جاست.
تصور کرد، یکی از بیماران است گفت:
آزمایشی در پیش داری، نشان بده که از نفرت خالی شده ای و از محبت به خدا پر ، امروز که او بیمار است فراموش کن که دیو بوده، شاید ماموریت داشته تا ترا به این جا برساند.
_سعید بیمار نیست و برای عیادت احمدشاه آمده بود، همراه خانواده من.
لحظه ای ساکت شد، آهسته گفت:
یعنی خانواده ات او را به تو ترجیح
داده اند. یعنی در چشم آنها بدان بدی نیست که تو میگویی...
_نمیدانم پدر
حالا می خواهی چه کنی
_مرا به جای دوری بفرستید
سکوت شد.
سکوت شد.
سکوتی طولانی.
میدانی ژامائیک کجاست.
_فرقی نمیکند پدر.
یعنی حاضری بروی و دیگر از همه چیز دور شوی.
آن جا خیلی دور است.
_فرقی نمیکند پدر.
در اتاقم بودم، سرگرم خیالات و در اندیشه رفتن به جامائیکا.
جائی که دیگر هیچ نشانه آشنایی نباشد، پذیرفته بودم که این راه رهایی من است.
در همین خیال بودم که یکی از راهبه ها آمد و صدایم کرد.
رفتم به دفتر مادر ترزا.
ژانین آنجا بود کنارش نشستم.
از وقتی زندگی تازه را آغاز کرده بود، صورتش رنگ دیگری داشت میدانستم خوشحال است و احساسی از سعادت دارد. از من پرسید حال آن را دارم تا خبرهای تازه ای بشنوم.
_درباره چی .
مسیو سعيد.
برایم گفت که مسیو گاستون وکیل، شب قبل به دیدار او رفته و خواسته که خبری را به من برساند.
سعید به پاریس آمده و در دیدار با مسیو گاستون وی را متهم کرده که در یک دزدی بزرگ دست داشته و مدارکی را به وی نشان داده با این خبر که قصد دارد عليه او و من، به دادگاه شکایت برد و بزودی خدمتمان می رسد.
ژانین که پیدا بود وحشت کرده، برایم گفت که به ادعای سعید، من یک دزد هستم که دارایی او و دیگران را دزدیده ام و با جعل اسناد، در حالی که همسر او هستم با مرد دیگری رابطه برقرار کرده ام.
کثافت!
ژانین ترسیده بود و گفت مسیو گاستون هم وحشت زده و به او گفته بهتر است پولهایی را که گرفتیم به سعید پس بدهیم و دهان او را ببندیم.
فقط گفتم:
_ژانین، عزیزم. من دارم میروم به جائی خیلی دور دورتر از آن که تصور کنی.
دیگر تمام شد.
اما اگر مسیو سعید، ما را پیدا کند.
چکار کنیم.
گفتم با تو چه کار می تواند داشته باشد.
گفت: همه چیز را می داند.
به مسیو گاستون گفته که من همدست تو هستم. حتی از آندره هم حرف زده است.
آندره، یعنی شوهر ژانین.
آن مرد ساده ای که من فقط یک بار دیده بودم.
دستهایش را گرفتم:
ولی ژانین تو که از همه چیز خبر داری. سرش را تکان داد یعنی که آره خبر دارم. گفتم:
پس نگران چی هستی.
نمی دانم. فقط از مسیو سعید میترسم. او همه کار می تواند بکند.
وگرنه مسیو گاستون به این آسانی وحشت نمیکرد
یادت که هست چقدر آدم شجاعی است.
من به جامائیکا نرفتم.
از وقتی ژانین آن خبر را برایم آورد، تا سه شب نخوابیدم.
هر شب، در حالی که تنم میلرزید، همان برنامه هر روزه را اجرا می کردم، سعی ام بر این بود که کاری را که به عهده گرفته بودم، به راستی انجام دهم، از دیده ها هم پنهان بمانم.
آن اتاق بزرگ طبقه دوم، اتاقی که احمدشاه در آن خوابیده بود، همیشه شلوغ بود. زمانی هم که پزشک ها ممنوع میکردند، خانواده اش، یعنی خانواده خودم در اتاق یا در راهروها پراکنده بودند.
هرجا بودم حضور آنها را احساس میکردم و آنها نمی دیدند راهبه ای را که انگار لحظه به لحظه آب میشد، کاهیده می شد و دیگر شباهتی به آن زن جوانی نداشت که رهایش کرده بودند.
شب سوم که بعد از سرکشی به بیماران ، در حالی که پاهایم میلرزید به باغ بیمارستان رسیدم.
در خیابان شنی خلوت، تا به دیر برسم، یکی دو باری ایستادم و به دور و برم نگاه کردم صدایی میشنیدم از برخورد پایم با شن ریزهها، ولی به نظرم گام های سنگین غولی بود، حتی صدای نفس هایم نیز، با همیشه فرق داشت.
صدای نفس کشیدن غولی بود انگار.
به اتاقم که رسیدم، پرده را کشیدم و دیگر طاقتم تمام شده بود از شدت بیخوابی ، رمقی در وجودم نبود که حتی چراغ برق را خاموش کنم و افتادم روی تخت چوبی.
دستی که به شانه ام خورد چنان از جایم پراند و شانه هایم به دیوار خورد.
چه کابوسی. اما کابوسی نبود، از روشنایی نازکی که از لای پرده به بیرون می آمد هيكل او را دیدم، پیش از آن که وزنش را احساس کنم که چون بختکی افتاده بود روی تنم.
دستش که دهانم را بسته بود، مانع از آن شد که فریاد بی اختیارم از گلو بیرون آید. شنیدم.
خودش بود.
_تو عزیز من هستی.
لرزشی در تنم پیچید و زیر دستهایش دست و پا زدم تا رها شدم.
مانند جسدی.
آه خدایا، چرا زنده ام.
این را به فارسی گفتم.
مادر ترزا و یکی از راهبه ها که بالاسرم بودند معنای آن را نشنیدند.
پرده ها را که کنار زدند، نور آفتاب به درون افتاد و چشم هایم را زد.
خانم، چرا خبر ندادید که بیمار هستید.
گیج بودم و جوابی نداشتم، پلکهایم روی هم افتاد. نفهمیدم که یکی از راهبه ها با سینی غذا وارد اتاق شد. به صدای او از خواب پریدم، خیس عرق بودم و درونم میلرزید.
گفت که بهتر است غذا را بخورم و سعی کنم تا خوابم نبرد چون طبیب به دیدنم می آید.
تمام روز را اتاق افتاده بودم، بیشترش را در خواب و به کابوسی فکر میکردم که شب قبل به سراغم آمده بود و در دلم میگفتم همین روزها می روم.
می روم به جامائیکا و راحت می شوم. استخوانهایم درد میکرد.
اگر راهبه از قول پزشک نگفته بود که خستگی مفرط باعث تب و لرزم شده و با دو سه روز استراحت قوایم ترمیم میشود، فکر میکردم بیماری سختی گرفته ام از بیماران.
تمام روز آن راهبه، کنار پنجره روی صندلی نشسته بود و کتاب می خواند. گاهی آب به دستم میداد.
نیمه شب بود که با صدایی راهبه رفت و وقتی برگشت پرسید که آیا می توانم بنشینم و با پدر ویلفرد حرف بزنم.
_می خواهی چه بکنی
می روم پدر، با اجازه شما می روم جامائیکا هر وقت دستور بدهید، همین امروز.
گفت نه و بلند شد.
چشم هایم او را دنبال کرد که یک بار عرض اتاق را پیمود و بعد بالا سرم ایستاد.
ندیدم که دستش را از پشتش جدا کرد.
اما دیدم که چیزی را جلو چشمم گرفت و پرسید:
_این چیست دخترم.
یک کیف چرمی بود.
آشنا بود برایم.
اما کمی در ذهنم گشتم.
پاسخ را مزه مزه میکردم.
_کیف پادشاه ایران است که در طبقه دوم خوابیده
_داخل آن چه بود.
همان طور که نشسته بودم و خیالات از اطراف به سرم هجوم می برد، جواب دادم:
من از کجا بدانم پدر.
این کیف در اتاق شما بود دخترم.
الان ماموران پلیس می آیند تا همین را بپرسند، می خواهی اعتراف کنی.
_چیزی برای اعتراف ندارم پدر.
این را با زاری تمام گفتم.
در همان حال در درونم یکی پرسید پس آن که دیشب دیدی کابوس نبود.
یعنی...
دردی در تمام اعضایم پیچید.
اما پلیس نیآمد، محمدحسن میرزا ولیعهد بود که آمد و با آمدنش همه از اتاق بیرون رفتند.
دیو مرا به مبارزه طلبیده بود.
مرا متهم کرده بود.
من که داشتم او را فراموش می کردم، من که داشتم باور می کردم او مامور بوده است زندگی مادی مرا بگیرد و مرا به زندگی واقعی برساند، من که داشتم کینه را از یاد می بردم.
از وقتی ظاهر شد و دوباره به درونم راه یافت باید می دانستم که هرچه پلیدی است در من لانه می کند.
کینه هم از پلیدیها بود.
وقتی برای ولیعهد تعریف می کردم که چه بر سرم آورده است از خشم و از کینه پر بودم و یکریز گریه می کردم.
او هم مثل پدر ویلفرد در اتاق قدم میزد و از جایی به بعد هی میگفت لعنتی.
و بالاخره، در جائی ایستاد و گفت:
_بس است، بی آبرو و این را فهمیدم که به من نگفت.
و رفت.
خیلی طول نکشید که صدای ژانین را شنیدم که آمد و به فاصله ای اندک بعد از او پدر ویلفرد را دیدم.
دیدم ژانین بی صدا و بی گفتگو دارد لباسهایم را جمع میکند و در چمدانی میگذارد که زیر تختم بود.
اتاق ساکت بود، من منتظر بودم که این دو نفر سوالی بکنند که نمیکردند.
می خواستم به پای پدر بیفتم و از او بخواهم مرا به جامائیکا بفرستد که قول داده بود.
پدر ویلفرد گفت:
_این هم از مشیت الهی بود.
شنیده ای که ابلیس صدها دام می نهد که خداوند به یک نفس همه را نابود میکند...
ایستاد.
همان پدر مهربان بود که در آن سه سال، یادم داد که می توانم تنها و تنها به کسی تکیه کنم، به خدایی که همه جا ناظر و حاضر است.
یادم داد که تنهائیم را باور کنم.
و در آخر فقط گفت:
فراموش نکن.
و نگفت چه را،
و چه کسی را فراموش نکنم.
در آن اتومبیل سیاه رنگ که سقف چرمی داشت سرم را تکیه داده بودم به شانه ژانین و میگریستم.
ما داشتیم از آن کاخ سنگی که مادام ژینو بهشت مرا در آن جا سراغ کرده بود دور می شدیم، زنگ کلیسا به صدا در می آمد. لحظه ای از خودم پرسیدم مريضها، دواهایشان را خورده اند و از ورود دوباره به دنیای انسان، دنیای شلوغ وحشت داشتم.
دو روز بعد بود که بالاخره ژانین به حرف آمد و برایم گفت وقتی ولیعهد با عصبانیت به اتاق طبقه بالا رفت و به مادر و برادر بیمارش گفت که آن دیو با من چه کرده است، تصمیم گرفته اند برای جلوگیری از جنجال اعلام کنند که کیف قیمتی شاه پیدا شده و چیزی از درون آن کاسته نشده، در حالی که به گفته ژانین فقط ساعت بغلی مرواریدنشان و قوطی سیگاری عتیقه در آن بود که صدها هزار فرانک می ارزید. از میان همه آن روایت برایم مهم تر این بود که ملکه چگونه فکر میکرد و چه گفت.
ژانین گفت که وقتی ماجرا را می شنید سر را به افسوس تکان می داد و به فارسی چیزی میگفت که نمی فهمیدم ولی درباره تو بود.
سرانجام مرا در آغوش کشید و نشانی خانه ام را گرفت و از من خواست چند روزی از تو مواظبت کنم.
چند روزی؟
چند روزی که یک ماه کشید.
تا ژانین آمد و گفت بلند شو.
لباس سیاهی بر تنم کردم.
باید میرفتیم برای بدرقه با احمدشاه که در طبقه دوم بیمارستان نویی خوابیده بود در آن چند ماه و شب قبل روحش پرکشید.
باید می رفتم و ملکه را مواظبت می کردم که می دانستم از مرگ او چقدر در رنج است.
نمی دانستم اولین باری که با او روبرو شوم باید چه بگویم و چه می گوید.
_مادر چرا این قدر لاغر شده ای، بمیرم برایت.
در آن موج لباسهای سیاه و تورهای سیاه، حلقه های گل و خانم و آقاهای شیک پاریسی، ملکه مرا در آغوش پر محبت گرفت .
خیلی حرفها داشتم برایش بگویم.
زندگی فقط متعلق به دیوها نیست، من سه سالی به شهر فرشتگان سفر کرده بودم.
ژانین، ماه بعدش یک فرشته به دنیا آورد. فرشته کوچولویی با موهای طلائی.
سه ماه بعد، انگار زندگی پوست انداخت و در زمانی که در انتظارش نبودم بار دیگر برویم خندید، ما به پارک سنکلو رفتیم. ملکه در وسط پارک که تمام آن را خریده بود در ساختمانی بزرگ ساکن شد و از همان روز اول که به سان کلو رفتیم تکلیف مرا روشن کرد و گفت که در ساختمانی که تا دو ماه دیگر ساخته می شود، در سمت شرقی همان کلاه فرنگی خانه خواهم کرد. آمدم تا بگویم در مدرسه پزشکی قبول شده ام و قصد آن دارم که زندگی را از نو بسازم و خیال آن ندارم که بار دیگر سربار او شوم، انگار فکرم را خواند که گفت: ژانین و خانواده اش هم همین جا می آیند. تازه فهمیدم که با آندره شوهر ژانین هم صحبت کرده و قرار شده که او شوفر شخصی ملکه باشد، اتومبیل پاکارد بزرگی که پرده های کشیده داشت خریده بود که آندره باید می رفت و تحویل می گرفت. برای ژانین هم کاری در نظر گرفته بود.
او مسئول همه کارکنان مجموعه سنکلو شد که بزودی بقیه اعضای خانواده هم از بیروت به آن پیوستند.
از ملکه اجازه خواستم که به دانشکده بروم با لبخندی گفت دکتر باروزلسکی هم بازنشسته شده و سال دیگر می رود، چه بهتر که تو جای او را بگیری، دستت هم نمیلرزد.
کم کم داستانی که کسی از آن حرفی نمیزد باز شد.
فهمیدم که آن نامه بی مهر و محبت ملکه که در آن روزگار سختی و فقر به دستم رسید و به تخت بیماریم انداخت، چرا نوشته شد.
آن دیو، چند روزی بعد از آن که مرا در پاریس رها کرد و رفت از طریق خواهرش به ملکه خبر داده که من با همدستی عزالدین، خانه و زندگی و تمام دارایی او را فروخته و با عزالدين گریخته ام.
میتوانستم بفهمم که ملکه در مقابل چنین بی آبروئی چقدر از کوره در رفته.
خجالت از خانواده سلطان عثمانی که آن همه از آنها ملاحظه داشت، او را آب کرده است.
تصور آن که پرورده او چنین آدمی از کار درآمده و به چنین عمل خلاف اخلاقی دست زده، چنان او و اطرافیانش را در شرمساری فرو برده که وقتی چندی بعد سعید پاشا پیدایش شده، در صدد دلجوئی از او برآمده اند.
در همه آن مدت همراه او بوده و از کمکهای مالی ملکه که خود را در بی پولی و نداری او مقصر می دانست بهره مند شده، تا وقتی به پاریس آمده اند.
ضربه اول را موسسه گاسپار و مسیو گاستون وارد آورده اند که در اولین جلسه مشاوره در حضور ملکه و ولیعهد حرفی هم از من به میان آورده اند با شرح حکایت شکایت من که در دادگاه پاریس تعقیب شد و به صدور رای انجامید.
و آن دیو وقتی میفهمد که ماجرا دارد فاش می شود به سراغ مسیوگاستون و بعد ژانین می رود.
روی نیمکتی نشسته بودم کنار ملکه و حرف هایش را برای مهندس فرانسوی ترجمه می کردم.
وقتی که مهندس رفت، بی مقدمه گفتم:
اجازه می فرمایند چیزی را بپرسم.
ملکه که لیوان چای به دست داشت، انگار منتظر بود گفت گذاشته بودم برای روزهایی که همه چیز آماده شود و همه دور هم باشیم، ولی باشد بگو.
_برایم از آن روزهایی بگوئید که در نظرتان آدم پلیدی شده بودم، خیلی زجرتان دادم.
چشم هایش را روی هم گذاشت و گفت آره...
و پس از سکوتی طولانی گفت از خودم گله مند بودم.
به خودم میگفتم من تو را بزرگ کردم، لابد آن قدر سرگرم مسایل خودمان بودم که غفلت کردم.
این زجرم میداد.
علاقه مند بودم بیشتر حرف بزند.
برایم بگوید که چرا نوشت مثل پدرم هستم، مثل آن دیو.
ولی دیدم انگار از یادآوری آن روزها شادمان نیست و فهمیدم باید این پرونده را با همه سئوالهایی که داشتم ببندم. ساکت شدم. اما ملکه خودش ادامه داد:
_خدا را شکر که تمام شد.
برایت بگویم که وقتی آن داستان آخر اتفاق افتاد می دانستم که آنچه در آن كیف بود برای اعليحضرت خیلی قیمت داشت، هیچ وقت از خودشان دور نمیکردند، هنوز هم نمی دانم که چه چیز در کیف بود.
اما به هرحال وقتی که محمدحسن میرزا آمد و قصه را تعریف کرد، شده در همان حال سخت بیماری گفتند این هم نرخ آزادی خانومی بود که خیلی در زندگی زجر کشیده، رهایش کنید.
برادرش اصرار کرد که پلیس کار را تعقیب کند ولی اعلیحضرت گفت همین باعث میشود که او دیگر برنگردد.
آغاز دور تازه زندگیم، در تابستان ۱۹۳۰ بود، در جشن فرار دیوها از زندگیم، هیچ کس جز خودم حاضر نبود.
غروبی ژانین را با خانواده اش تنها گذاشتم و به خیابان رفتم، در خیابان ویکتور هوگو.
بگذار بگویم که وقتی زندگی تازه ام شروع شد دنیا در چه کاری بود.
آن جنگ لعنتی جهانی تمام شده بود ولی اروپا خراب و ویران بود، میلیونها کشته و معلول به شهرهای ویران ریخته بودند.
تابستان ۱۹۳۰ در پاریس، آنهم برای دختری مانند من که می خواست درس پزشکی بخواند گرم ترین روزهای زمین بود.
بار دیگر رمان را پیدا کرده بودم.
این بار مارسل پروست می خواندم، رادیو خریده بودم و اخبار جهان شلوغ را تعقیب میکردم و اگر وقتی می ماند به موزیک و اخبار هنری دل می سپردم.
خبر کتاب تازه آندره ژید و بحث های هر روزه روشنفکری فرانسوی برای منی که زبان آنها را به خوبی میدانستم و مانند یک فرانسوی شده بودم جذاب بود، جوان شده بودم و در گفتگوهای دانشکده چیزی از دیگران کم نداشتم و به دلیل گذشته ام و روزگاری که به چشم دیده بودم از بیشتر آنها سر بودم.
بیهوده نبود که رئیس انجمن دانشجویان دانشکده مان شدم.

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khanoom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه drvpi چیست?