سالار قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

سالار قسمت پنجم

شکمم به یکباره خالی شد و تمام وجودمو غصه گرفت هیچ کسی نمیتونست حال خرابمو اون لحظه درک

کنه زنی که بی هیچ گناه و هیچ دلیل بچه شو از دست داده و دستش به جایی بند نیست پرستار میگفت کلی بهم مسکن زده بودن و دارو داده بودن تا اروم بشم ولی باز هزیون میگفتم و فقط جیغ میکشیدم اون روزها بدترین کابوس زندگی من بود، مادر نشده دامنم از بچه خالی شد..کبری خانم با دستمال نم دار خون خشک شده از صورتمو پاک میکرد و آروم صلوات میفرستاد توان باز کردن چشمامو نداشتم ولی میشنیدم صداهارو..گرمای دستی که دستمو تو دست داشت برام اشنا بود اونم مثل من عزادار بود عزای پسری که فقط سه ماه تا تولدش باقی مونده بود..اروم دستشو فشردم و چشم هامو باز کردم سالار بالای سرم بود و چشم هاش کاسه خون بود مردی نبود که گریه کنه ولی ناراحتی پژمرده اش کرده بود چشم هامو که دید باز نشده بارونی خم شد و سرشو به سرم چسبوند و گفت :بادام حق نداری گریه کنی تو دختری نیستی که به این راحتی ها بشکنی میدونی دکترا چی میگن..میگن هرکی جای تو بود حتما میمرد ولی تو قوی ای تو بادامی..تحمل اینو دیگه ندارم..لبهام خشک بود و انگار قدام از ته چاه میومد تمام بدنم درد داشت با ناله گفتم :سالار پسر بود رستم بود نصف سرش له شده بود..دستشو روی دهنم گذاشت و گفت :هیچی نگو..نتونست بمونه و رفت بیرون..کبری خانم اومد پیشم و با دیدنم اشک هاشو پاک کرد و گفت :مادرت داره میاد دو روزه که فقط بیدار میشی و ناله کنان میخوابی مادرت تازه فهمیده نخواستیم بگیم نگران نشه..دستمو روی شکمم کشیدم و با صدای بلند هق هق کردم..کبری خانم تا گریه منو دید خودش بدتر گریه کردو گفت:این دیگه چه جور بود دیدی چطور خاک تو سرمون شد نوه صحیح و سالمم مرد خداروشکر خودت باز خوبی..بادام مادر قسمت نبود بمیرم واسه پسرم ،چقدر ذوق و شوق داشت خدا لعنت کنه چشم بد رو هر روز که اسپند دود میدادم..سرشو بین دستهاش گرفت پس من چی میگفتم میدونستم که سالار از درون داغون یاد اردلان اون لحظه افتادم اگه به سالار میگفتم حتما اونو میکشت نمیدونستم چیکار کنم ولی با زدن امپول پرستار دوباره پلک هام سنگین شد و خوابیدم ..دو روز بود بستری بودم از لحاظ جسمانی بهتر بودم تا یک ماه باید دستم تو گچ میموند ..

من هنوز از ضربه ای که به سرم خورده بود گیج بودم و سر گیجه داشتم دکتر چقدر صحبت کرد و گفت هیچ مشکلی برای بچه دار شدن دوباره ندارم ولی فعلا تا یه مدت نباید بچه دار بشم مرخص بودم از شب قبل مادرم و مادرجون اومده بودن و جز گریه کا ری از دستشون برنمیومد.مامان لباسهامو عوض کرد مرخص بودم..یه دنیا غم رو شونه هامون بود..سالار اومد داخل دو روز بود ندیده بودمش زیاد جلو چشمم نمیومد یا ناراحت بود شایدم منو مقصر میدونست که بی احتیاطی کردم..ولی اومد جلو جلو چشم همه سرمو بوسید و دستشو انداخت زیر بغلم و کمک کرد بلند بشم از رو تخت محکم بهش چسبیده بودم به اون آرامش نیاز داشتم و اون تنها کسی بود که بهم ارامش میداد.. حال منو خوب فهمید و آروم گفت :همه چیز تموم شد بادام درست میشه دیگه غصه نخور دیگه همه چیز درست میشه من هستم این روزا میگذره..هوا هم مثل دل من سنگین بود برف میبارید و میبارید.فقط تو این دنیا جا واسه رستم من نبود..حالت افسرده ها بودم.به عمارت که رسیدیم انگار همه چیز دوباره تکرار شد پله هارو که دیدم چاقو به قلبم میکشیدن یاد اخرین لگدش سر پله افتادم شاید اون داشت بهم هشدار میداد..از همه بدتر دیدن اردلان بود گوسفند رو جلو پام زمین زد وقتی دیدمش دوست داشتم فریاد بزنم این قاتل بچه منه این مرد بچه منو کشت ولی آخرش چی؟ سالار قاتل برادر خودش میشد..مهناز به کبری خانم کمک کرد منو ببرن اتاقم .مامان و مادرجون رفته بودن ده خودشون .با زور روی تخت دراز کشیدم دستم تا بازو تو گچ بود, هنوز مثل یه زن که تازه زاییده خونریزی داشتم .همه خسته راه بودن کبری خانم بعد از دادن سوپ گرم رفت استراحت کنه تنهایی بدترم میکرد..سالار اومد و کنارم نشست تا دیدمش بغضم ترکید.سرمو به سینه اش فشرد و گفت :بادام ناشکری نکن شکر خدا هیچ مشکلی نداری و دوباره بچه دار میشیم عمرش به دنیا نبوده محکمتر بغلش کردم خواستم بگم که اردلان هلم داد ولی باز به دیده خودم شک کردم شاید من براثر ضربه توهم زده بودم من فقط از پشت پرده خون جلو چشمام یه لحظه اونو دیدم..سالار موهامو نوازش کرد و اروم منو روی تخت خوابوند و خودشم کنارم دراز کشیدو برام از آینده گفت و چشم هام سنگین شد..اون روز تا فردا برف بارید شاید یک متر شد ولی صبح که شد افتاب بیرون زد و برق سفیدی برف چشم رو میزد فقط از پشت پنجره پله هارو نگاه میکردم سالار نمیزاشت تنها بمونم و مدام کنارم بود کم کم هرکسی باخبر میشد برای عیادت میومد اعظم و اکرم چقدر برای برادرزاده شون گریه کردن و غصه خوردن.پدربزرگ مرد بود ولی ناراحتیش به چشم میومد..هیچ چیز حال منو بهتر نمیکرد..
به همین سادگی روزهای قشنگمون پر پر شد..دو هفته میگذشت و حتی نمیتونستم برای شوهرم زن خوبی باشم..سالار فقط مراعاتمو میکرد ولی تا کی؟!حتی بعد از باز شدن گچ دستم هم روبه راه نشدم همش تو اتاق بودم و همونجا تک و تنها گریه میکردم کبری خانم برام مادری کرد نه مادرشوهری انقدر نصیحتم کرد تا اینکه سرعقل اومدم و دوباره انگار متولد شدم..بهار از راه رسیده بود و همه جا پر از شکوفه و سرسبز بود باغ عمارت پر بود از شکوفه وقتی به ایوان میرفتم از اون همه قشنگی لذت میبردم..هوای بهاری خیلی خنک بود چارقد دست باف دورم بود از سرما رفتم داخل, سالار دوباره با برگه هاش سرگرم بود وارد که شدم سرشو بلند کرد و گفت :میای بریم اسب سواری ؟
+الان مگه کار نداری ؟ - چه کاری واجبتر از با تو وقت گذروندن؟ لباس عوض کن بیا من میرم اسب هارو زین کنم تو چهارچوب در پشت بهم بود که گفتم:سالار خداروشکر که تو رو دارم..دستشو برام بلند کردو رفت.دوتایی رفتیم تو باغ و سوارکاری کردیم خیلی لذت بخش بود مخصوصا وقتی سالار عقب میموند و من ازش جلو میزدم زیر شکوفه های سیب وایستادم نزدیکم شد و همونطور از رو اسب چشمکی زد و گفت :اگه اینجا یه بوس بدی بهم میدونی چقدر میچسبه..با پا به اسبش زدم و کنار رفت و شروع به رفتن کردم و گفتم :اگه برنده شدی بهت بوس میدم..اون روز خیلی خوب بود سالار جلو زد و واسه اولین بار بود که فهمیدم همه اون باخت هاش از سر محبت به منه نه از روی بی مهارتی..پدربزرگ خیلی بیحال بود یک ماه میشد که حالش خراب بود اونشب دیگه افتضاح شد و خون بالا میاورد.سالار تحمل درد کشیدنشو نداشت..صبح که شد بردش شهر دکتر، غروب برشگردوند و لباس عوض کردن ظاهرا باید میبردش تهران، سرپا یه چیزی خورد و داشت میرفت که چرخید و گفت :شب تنها نخواب پیش کبری بخواب..
-مگه نمیای شب ؟
-نه احتمالا تا بستری بشه اونجام برگشت و بغلم کرد و گفت :دلم برات تنگ میشه..منم محکم فشردمش و گفتم :منم دلم برات تنگ میشه زود برگرد به سلامت برگرد..سالار که رفت یه حس عجیب و غریبی منو گرفت رفتم تو ایوان و رفتنشو نگاه کردم نمیدونم چرا دلشوره داشتم دلیلشو نمیدونستم تمام شب رو تا صبح بیدار بودم کبری خانم چندبار بهم گفت بخواب ولی مگه میشد..مهناز و اردلان تو اتاق خودشون خواب بودن ..
سحر که شد بیشتر دلشوره داشتم فقط سعی میکردم خودمو آروم کنم ولی مگه میشد اردلان از صبح بیرون بود و من و مهناز و کبری خانم تو ایوان نشسته بودیم اونا چای میخوردن و نون شیرین ولی من از درون میسوختم و دلیلشمم نمیدونستم..دیگه نزدیک های ظهر بود که رفت و امدهای مشکوک شروع شد هیچ چیز از نگاهم مخفی نبود دلیل اون همه دلشوره حتما چیزی بود لابد پدربزرگ فوت شده بود پدر سالار که هراسان رفت دیگه مطمئن شدم از هرکی میپرسیدیم خبر نداشتن تا عصر فقط تو حیاط بالا و پایین کردم تا اردلان اومد از اسبش که پایین پرید جلو رفتم برخلاف میلم پرسیدم :چی شده از صبح؟تو چشم هام خیره شد برقش از غم بود یا از خوشحالی نمیدونم ولی سری تکون داد و روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد..مهناز و کبری خانم جلو اومدن اهالی هم جمع شدند کبری خانم چندبار پرسید که چه اتفاقی افتاده تا اینکه کمال اقا با چشم های خیس گفت :دم صبح ماشین ترمز بریده راننده و پدرجان و سالار خان هرسه رفتن تو دره و ماشین اتیش گرفته و هرسه تاشون.. ولی دیگه ادامه نداد و کبری خانم بود که غش کرد و افتاد رو زمین اقا کمال نگاه بهم کرد و گفت :سالار خان دیگه بین ما نیست..خواب بودم یا بیدار این دیگه چه تقدیری بود سالار نبود مگه میشد نباشه من بدون سالار میمردم سالار من مردی که اونقدر عاشقانه دوسش داشتم حالا مرده بود اون که انقدر قلب پاکی داشت اتیش بهش رحم نکرده بود..دوباره جیغ میزدم فقط جیغ میزدم دستهامو روی گوشم گذاشته بودم و جیغ میزدم از ته دلم جیغ میزدم صدام در نمیومد ولی باز جیغ میزدم اردلان و کمال اقا دستهامو گرفته بودن که موهامو نکشم کبری خانم رو بهوش اوردن ولی انگار لمس شده بود تکون هم نمیخورد همه جلو چشمام اینور اونور میدویدن و اقا کمال داشت همه چیز رو کنترل میکرد..روبروی اردلان ایستادم و گفتم :من باورم نمیشه سالار کجاست ؟جنازه اش کجاست ؟اون منو ول نمیکنه بره..
اردلان دوباره اشک هاش سرازیر شد و گفت :از بس سوختن که چیزی ازشون نمونده پدرسالار که اومد داخل عمارت کبری خانم انگار جون گرفته بود جلو رفت و یقه شوهرشو تو دست گرفت و گفت :سالار من کجاست؟پسر من کجاست ولی چه جوابی داشت که بده سالار مرده بود شوهر من رفته بود و من در سن شانزده سالگی بیوه خان اون ابادی شده بودم بعد از رفتن پسرم دیگه تحمل دوری سالار رو نداشتم چه برسه به مردنش انقدر موهامو کندم و جیغ کشیدم و خودمو زدم تا شاید یکم از غصه ام کم بشه ولی مگه میشد مرگ حقیقتی باور نکردنی است و سالار من مرده بود..هجوم اهالی ابادی دیگه مهر مرگ سالار بود..

تا صبح من و کبری خانم و دختراش بودیم که گریه کردیم و نالیدیم هیچ کدوم اندازه کبری خانم غصه نداشتیم پسرش رو از دست داده بود اون مادر بود و کمرش شکسته بود هیچ وقت اردلان رو اونجور درمونده ندیده بودم یکشبه هممون پیر شدیم ههمون داغون شدیم هممون شکستیم داغ سالار کم داغی نبود..انگار زمان و دنیا پا به دویدن گذاشته بودن که با اون سرعت خورشید بالا اومد گور کن قبر ها رو کنده بود، جنازه ها کفن شده اومدن تو حیاط عمارت همه جا رنگ بوی سیاه گرفته بود چه جمعیتی از ده ما همه اومده بودن حتی مامان هم نمیتونست حالمو بهتر کنه من تازه از شوک بچه ام بیرون اومده بودم چه برسه به مرگ سالار..باید باور میکردم رفتن سالار رو باید کنار میومدم با نبودنش دیوونگی اسم خوبی برای حال اون روزهام بود مثل دیوونه ها شده بودم زار میزدم و خودمو میزدم سرمو به دیوار میکوبیدم لوازم دور و ورمو میشکستم الکی جیغ میزدم الکی سالار رو صدا میزدم..جنازه شو که تو خاک گذاشتن چنگ های من بود که مردها رو کنار میزد و میخواست خودشو توی قبر بندازه تا همراه عشقش دفن بشه ولی چنان نگهم داشتن و به صورتم آب میپاشیدن که به خودم بیام که نتونستم جلوتر برم خاک سرد و نامرد روی جسم سالار رو گرفت و بالا اومد انقدر جمعیت زیاد بود که تا دور دست ها سیاهی به چشم میخورد چارقد مشکی که روی سرم انداخته بودن رو تکه تکه کردم از حالا طبیعی خارج بودم..دنیا اخر نامردی رو در حق من کرد مردها کنار رفتن تا زنها برای فاتحه خواندن جلو برن چجور از دلم میومد فاتحه بدم جنازه ها هرسه کنار هم دفن بودن نمیدونستیم کدوم سالار کدوم پدربزرگ و کدوم راننده حتی نمیدونستیم سر کدوم قبر گریه کنیم سالار من مزارشم غریب بود..با زور برمون گردوندن عمارت اردلان از یه طرف داغ برادرش از یه طرف هماهنگی تمام کارها مربوط به مراسم کمال اقا انگار نمیخواست کاری بکنه فقط نشسته بود لب حوض و سرشو تکون میداد..کبری خانم به زور دوا و دارو نشسته بود وگرنه از درون مرده بود.خانم بزرگ و مامان شونه هامو میمالیدن دستهامو میمالیدن ناهار دادن به مهمونا بیش از هفتصد نفر مهمون بود جا واسه سوزن انداختن نبود خرما و حلوا تو مجمه وسط بود مراسمشم مثل دلش بزرگ بود..
اشکم خشک شده بود این دیگه چجورش بود دنیا ...کبری خانم که انگار مرده بود یه تیکه گوشت گوشه اتاق که فقط با چشم هاش ناله میکرد و دردش درمانی نداشت فقط میگفت کاش مادرت جات میمرد سالارم ...همچین پسری ارزوی همه است که خدا به من داد ...شام غریبان که تموم شد و رفتن من موندم و یه اتاق و یه دنیا خاطره از سالار هرجای اتاق رو نگاه میکردم اخم کردناش چشمک زدناش یادم میوفتاد جیگرم اتیش میگرفت هیچ دوایی نمیتونست حال اون روزهامو خوب کنه سالار رفته بود و دنیای قشنگ من به سال نکشیده سیاه شد لباس سیاه تو تنم و حیاط سیاه پوش شده کاش حداقل پسرم بود و خدا ازم نمیگرفتش این همه مصیبت رو به تنهایی به دوش میکشیدیم ...اهالی عمارت هم غم زده بودن انگار خاک مرده به عمارت پاشیده بودن که شب نشده رخت عزا به تن کرده بود ...کبری خانم اومد داخل حتی جونی واسه زجه زدن نداشت فقط لباس پسرشو به دست گرفت و روی تخت نشست و ناله میکرد ...روی تخت دراز کشید اروم خوابیده بود لباس سالار رو به سینه فشرده بود و خواب بود ...منم کنارش دراز کشیدم و چشم هامو بستم تا شاید بتونم از اون همه بدبختی خودم فرار کنم ...نفهمیدم کی خوابم برد یاد شبهای سرد زمستون که سالار لحاف پشم گوسفند رو دورم میپیچید و محکم بغلم میکرد انقدر گرمم میشد که میخواستم برم تو برفها بخوابم ولی مگه اجازه میداد از زیر لحاف بیرون بیام ...صبح ها که زودتر بیدار میشدم با موهام به بینی اش میکشیدم و عطسه میکرد، یبار موهامو محکم دور دستش پیچید و چنان کشید که آخم بلند شد با چشم های عصبی گفت :مگس به این بزرگی دیگه ندیده بودم ...حالا چقدر جاش خالی بود مگه میشد بدون سالار زندگی کرد ...از فردا زندگی من چی میخواست بشه بیوه هیچ جایگاهی نداره و حتما باید به سختی تو اون عمارت سر کنم دیگه از چشم نامحرم در امان نبودم و روزی میرسید که مجبور میشدم به مرد زن مرده با چندتا بچه جواب مثبت بدم تا شاید باقی عمرم بدون حرف و نگاه مردم زندگی نه زنده باشم وگرنه اسم اون دیگه زندگی نمیشد... با نوازش موهام لبخند رو لبهام نشست ماها بود به این جور بیدار شدنا عادت کرده بودم دستهای پر از مهر سالار و بوسه های بی دریغش ولی خواب بود یهو لبخندم ماسید و اروم چشم هامو باز کردم 
اردلان بالای سرم وایستاده بود اون بود که موهامو نوازش میکرد کبری خانم تو اتاق نبود اگه اون لحظه آدمش نمیکردم معلوم نبود بعدش چی میشه..مچ دستشو گرفتم و پیچوندم از قبل زرنگتر شده بود دستشو چرخوند و دست من پیچ خورد اروم دم گوشم گفت :هفتمش که در بیاد باز میشی زن خان..یه تار موی تورو به صدتا لنگه مهناز نمیدم من از تو وارث میخوام بچه های تو باید خون من تو رگ هاشون جریان داشته باشه تو از اولم قسمت من بودی نه سالار از بچگی همه چیز رو دادن به اون مقام قدرت ثروت داشت واسه خودش پادشاهی میکرد ...ولی دیگه تموم شد نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره ...دستمو بیرون کشیدم و ازش فاصله گرفتم به صورتش تف انداختم و گفتم :نمیزارم جنازه مم به دوش بگیری من بادامم جز سالار نمیزارم کسی بهم نزدیک بشه دور و ور من نپلک اردلان اتیش من بدجور میسوزوندت ...ولی خدا شاهد دستهام میلرزید ترسیده بودم ...اردلان پوزخندی زد و گفت :بچرخ تا بچرخیم و به طرف بیرون رفت ...اسمون انگار روی سرم خراب شد پاهام سست شد و افتادم روی زمین این دیگه از کجا در اومد..اردلان چی فکر میکرد من زنش نمیشدم اگه لازم بود خودمو میکشتم ولی نمیزاشتم دستشم بهم بخوره ...اردلان برام مراقب گذاشته بود و اجازه خروج نداشتم خان شده بود و همه ازش میترسیدن نه از قدرت و جذبه اش بلکه از نادونی که تصمیمی نگیره ..داغ سالار از یه طرف که هنوز باورم نشده بود و اردلان و نگاهاش و خندهاش از یه طرف دیگه در اتاق رو از داخل قفل میکردم و از کنار کبری خانم تکون نمیخوردم انگار همه از تصمیم اردلان باخبر بودن چون نگاهای خشمگین مهناز دلیل دیگه ای نداشت و حال خرابتر کبری خانم ، پدر سالار که هیچی نمیگفت ...سوم و هفتمش بود شب قبل تو اتاق بودم که اردلان در زد از پشت در گفتم :چیکار داری ؟
-فردا واسه مراسم میریم امامزاده بعدش که برگردیم تا چهلم سالار فرصت داری جواب بدی هرچند جوابت باید مثبت باشه وگرنه به خانواده تم رحم نمیکنم چه برسه به خودت ...هیچ جوابی ندادم و فقط زانوهامو بغل گرفتم و ساعتها به بخت نحسم گریستم دیگه شب از نیمه هم گذشته بود که تصمیم گرفتم فرار کنم ..
کجا فرار میکردم من که تا حالا یبارم از اونجا بیرون نرفته بودم کجا رو داشتم که برم؟.در اتاق رو باز کردم همه جا تو تاریکی شب بود رفتم سمت اسب ها اولین بار همونجا بود که پای سالار رو لگد کردم.اقا کمال فکر کرد دزد اومده با چوب اومد داخل و وقتی منو دید شرمنده سرشو پایین انداخت و گفت :خانم چرا اومدید اینجا؟اقا کمال خیلی مورد اعتماد سالار بود همسن و سال پدربزرگم بود یهو حس کردم بهش اعتماد کنم و آروم دور و ورمو دیدم و گفتم:اقا کمال میشه کمکم کنید..اقا کمال با تعجب گفت:چی شده خانم؟بهش نزدیکتر شدم از اردلان باید میترسید شاید بپا هم برام گذاشته بود..اروم گفتم:اردلان میخواد من زنش بشم من کلا به مرگ سالار شک دارم 
اقا کمال ناراحت گفت:منم شک دارم کم مصیبتی نبوده خانم -کمکم کن میخوام از اینجا برم اردلان رو دیگه نمیشه کنترل کرد خان شده همه چیز زیر دستشه منو تهدید کرد،اگه بمونم حتما خودمو میکشم ولی نمیزارم دستشم بهم برسه.
-چیکار کنم کجا میخوای بری خانم؟
-نمیدونم فقط اسب میخوام و لباس پسرونه انقدر طلا و پول دارم تو اتاق که بتونم یجا برم..
صدای اردلان میومد که سر نگهبان داد میزد پیداش کنید وگرنه تا صبح نشده همتون رو تیکه تیکه میکنم..رفتم تو حیاط با دیدنم از ترس قرمز شده بود منو که دید چندبار نفس عمیق کشید و گفت :کجا بودی..بهش نزدیک شدم و با تمام نفرتی که ازش داشتم گفتم:مرد نیستم اما از تو خیلی مردترم پیش اسب هابودم تنها جایی که ارامش دارم من مثل تو ترسو و بدبخت نیستم میمونم و باهات میجنگم.با خشم از کنارش داشتم رد میشدم که دستشو دور بازوم قلاب کرد و گفت:شیفته همین لجاجتمم که تشنه ترم میکنه جوری با انگشتهاش پوستمو لمس میکرد که حالت تهوع گرفتم از بودنش.دستمو بیرون کشیدم و رفتم تو اتاق از پشت پنجره اقا کمال رو دیدم که وایستاده و به پنجره اتاقم خیره است.بعد از مراسم عزاداری و ناهار برای مراسم سوم میرفتیم سرخاک پیراهن مشکی تنم کردم و جلوی اشک هامو گرفتم عکس سیاه و سفید سالار قاب گرفته روی دیوار دلمو میلرزوند و اتیش به جونم مینداخت در زده شد و اقا کمال همراه یکی از زنها سینی صبحانه به دست داشت وارد اتاق شد با چشم هاش چیزی اشاره کرد که متوجه نشدم ولی رو به زن گفت:چرا برای خانم شیر نیاوردی؟-اقا کمال خانم شیر میل نمیکنن صبح ها.-زبون درازی نکن برو براشون بیار.زن که رفت شیر بیاره اروم گفت:سر خاک سالار خان هر وقت تونستین خودتون رو بروسونین پشت امامزاده سید اسب اقا و لباس اونجاست طلاهاتونم بزاری کنار تخت براتون میارم.لبخند رو لبهام نشست و جلو رفتم تا پشت دستشو ببوسم...
که عقب کشید و خجالت زده گفت:اگه بدونید چقدر مدیون سالار خانم شما هم بچه منید کاش اجازه داشتم میبردمتون خونه خودم و کنار زنم دخترم میشدی ولی حیف که میدونم به شب نرسیده اردلان زمین و اسمون رو بهم میدوزه..حق با اقا کمال بود اردلان عقلشو از دست داده بود و حتما بعد از پیدا نکردن من به هیچ کسی رحم نمکینه اون از ناراحتی پدر و مادرشم سو استفاده میکرد..اقا کمال زود رفت بیرون با هزارتا فکر تو سرم و یه سینه پر از غصه سالار چند لقمه صبحانه خوردم میدونستم اگه بود هزار بار میگفت:صبحانه اصلیترین وعده است باید حتما بخوری.رو به عکسش گفتم:تو که خان بودی بی معرفتی رسمت نبود چی شد که انقدر بی معرفت شدی..در که باز شد از جا پریدم اردلان بود اومد داخل و پشت در رو هم انداخت سرپا وایستادم و با خشم گفتم:اجازه گرفتی که اومدی داخل..چنان تازیانه شو تو هوا زد و صدا داد که بینمون سکوت حاکم شد..روی مبل نشست و گفت :میخوای تو همین اتاق بمونی یا برات یجای بهتر رو اماده کنم..ازش ترس نداشتم با خشم گفتم:تو انسانی؟ از سالار خجالت نمیکشی کاش همون روز به سالار میگفتم که قاتل بچه ام بودی تا شاید امروز زبون نداشتی که بخوای حرف بزنی چه برسه به بلبل زبونی..خندید وگفت :میدونستم که نمیگی میدونی چرا چون تو با همه فرق داری یبار انداختمت تو چاله مهری ولی تونستی بیای بیرون ولی امروز کسی نیست دستتو بگیره همه این خونه همه این ابادی همه جلوی من خم و راست میشن تو مگه سالار رو بخاطر قدرتش انتخاب نکردی خوب امروز منم همون شدم اردلان خان..اشک هام واسه نبود سالار بود که میریخت اردلان جلو اومد ناراحتی تو نگاهش موج میزد با نوک انگشتش اشکمو پاک کرد و گفت :اشکهای تو اتیش به جونم میزنه اگه بدونی چقدر دوستت دارم دیگه هیچ وقت از من رو نمیگیری..عقب کشیدم و گفتم :برو بیرون..ولی مگه میرفت اون جلوتر میومد و من عقب عقب میرفتم چنگی تو موهام زد و سرموبه سینه اش فشرد بغلم کرد دستهاش میلرزید عقب هولش دادم و گفتم:تو که به بیوه برادرتم رحم نمیکنی اسمت رو نمیشه مرد گذاشت چه برسه به خان برو گمشو تا جیغ و داد نکردم ابروتو ببرم.اونم بغض کرده بود نفهمیدم از چی ولی دیگه حرفی نزد و رفت بیرون تمام بدنم میلرزید چندبار به صورتم اب زدم و رفتم همه طلا و پولهامو جمع کردم لای بقچه بستم و طبق قرار گذاشتم کنار تخت دلم میخواست عکس سالار رو هم ببرم ولی مگه میشد..رفتم برای مراسم همه اومده بودن خانوادمو خوب نگاه کردم چون معلوم نبود دیگه میتونم ببینمشون یا نه؟!...
کبری خانم رنگ به رخسار نداشت و یه گوشه کز کرده بود..صدای جیغ و داد نظرمو جلب کرد مهری بود که با حالت پریشون و غم زده همراه مادرش از راه رسیده بود تا پاشو تو اتاق گذاشت شروع کرد به زدن خودش اونم یجور عاشق بود از بس خودشو زده بود و صورتشو کنده بود که رمقی برای حرف زدن نداشت پایین پاهای کبری خانم روی زمین نشست و با صدای بلند گریه میکرد.مادرش برای تنها برادرش زار میزد و هرکسی برای عزیزی گریه میکرد داغ عزیز خیلی سخته خدا نصیب نکنه اون روز اونجا برای خودش صحرای عاشورا بود مصیبت جگر خون میکرد.دلم برای مهری سوخت چقدر عاشق بود که اونجور خودشو میزد و هق هق میکرد.بعد از ناهار راهی سر مزار شدیم استرس ارومم نمیزاشت..خاک مزارشو بوسیدم دیگه اشک هم نمیریختم خوب حواسم به اقا کمال بود اردلان الکی گریه میکرد و داشت ادا در میاورد، همراه جمعیت بعد از فاتحه خونی راهی عمارت شدیم انقدر شلوغ بود که کسی به نبود من شک نکنه عمدا سر خاک خودمو معطل کردم یکی زیر بغل کبری خانم رو گرفته بود میبرد یکی زیر بغل پدر سالار رو یکی خواهراشو و دو نفر اردلان رو خوب نقش بازی کردن بلد بود اروم عقب و عقبتر افتادم با اشاره دست اقا کمال رفتم پشت امامزاده اسب و بقچه لباس و طلا و پول و چندتا نون و گردو اونجا بود یکم که دورتر شدن سوار شدم و اول اروم اروم بعد که لابه لای درختها دید نداشت تاختم با تمام غم و حرص و عصبانیتم تاختم خیلی سوار اسب رفتم نمیدونستم کجا ولی انقدر رفتم که نه اسب جونی داشت نه من چندتا ابادی رو از کنارم گزرونده بودم هوا رو به تاریکی بود کنار زدم لبهام از تشگی و چشم هام از خستگی تار بود لباس پسرونه رو به تن کردم دوباره به عالم مجردی و پسر بودنم برگشتم،بقچه لباس رو دور سینه ام پیچیدم خوب این کارا رو بلد بودم سالها بود که خودمو شکل پسرها میکردم.شلوار کردی گشاد و پیراهن دکمه دار شبیهه خود اقا کمال شدم موهامو پیچیدم و پیچیدم و زیر کلاه مخفی کردم باید از شر اون موها خلاص میشدم.چند لقمه نون خوردم و حالا دیگه از شب بیرون بودن هم ترسی نداشتم پسر بودن تنها لطفش امنیت داشتن بین هزارتا غریبه بود..به ابادی رفتم و با اولین نفری که رسیدم گفتم :برادر من راه گم کردم شب و تاریکی کجا هستم الان..مرد نگاهی بهم کرد و گفت :پسر جون کجا میخوای بری؟یهو زبونم ناخواسته چرخید و گفتم ؛میخوام برم تهران،یکبار بخاطر سقط پسرم رفته بودم.مرد کمی مکث کرد و گفت :از کجا میای؟اسم ده خودمون رو گفتم..سری تکون داد و گفت:الان که نمیتونی بری از ده بالا تا شهر نیم ساعت راه اونجا ماشین میاد واسه تهران صبح ساعت پنج نشده ماشین حرکت میکنه..
 بیا بریم خونه ما صبح برو ..من از سایه خودمم میترسیدم تشکر کردم و گفتم: ممنون میرم.باتعجب پرسید:تهران میری چیکار؟تیپ و قیافت نمیخوره اونجایی باشی؟+میرم واسه کار،مادر مریض دارم و چندتا برادر یتیم.سری از تأسف تکون داد و گفت: خداکمکت کنه تهران کار فراوون،مخصوصا الان تو کاباره به همسن و سال تو خیلی احتیاج دارن واسه گارسونی برو خدا پشت و پناهت..هنوز چند قدمی از مرد دور نشده بودم که صدای اسب و سواری که دورم جمع شدن منو به خود اورد اردلان و چندنفر بودن چطور پیدام کرده بودن؟ دیگه راه فرار نداشتم اردلان فقط اشاره کرد که راهی بشیم از دو طرف اسب مراقب بودن و افسار تو دست اونا بود.هیچی نمیگفتم و فقط ریز ریز اشک میریختم از ابادی که بیرون رفتیم اردلان جلوتر اومد و کلاه رو از روی سرم برداشت موهام باز دورم ریخت خندید و گفت:قصه عاشقی ما از نو شروع شد اولین دیدار هم فکر کردم پسری! کجا میخواستی فرار کنی؟ میدونی کمال چه تقاصی واسه کمک کردن بهت پس داده تا درس عبرتی بشه واسه همگان!.نزدیک صبح بود که رسیدیم عمارت چهره های نگران کبری خانم و پدر سالار و مهناز.کبری خانم جلو اومد و چنان زد زیر گوشم که صدای زنگ توی گوشم پیچید عصبی گفت:من بهت سخت گرفتم که فرار کردی؟ آبروی مارو بردی ما هیچ وقت نمیزاریم زن سالار تو سختی باشه مثل دخترم کنارمی چرا این کارو کردی؟خواستم فریاد بزنم که اردلان برای زن سالار دندون تیز کرده که حالت تهوع بهم فشار اورد خودمو تا زیر درخت کشوندم و بالا اوردم سرگیجه همزمان چقدر این حالت ها برام آشنا بود لبخند رو لب های من و کبری خانم چرا نشسته بود مگه میشد؟ معجزه گاهی هست و ما درک نمیکنیم!.تو وجودم تکه ای از سالار جون گرفته بود چهار روز از رفتن سالار میگذشت و چی میتونست بهتر از این باشه فقط ته دلم از خدا خواستم حقیقت باشه و رویا پردازی من نباشه.خشونت اردلان نمایان بود حتما تو فکر کشتن این بچه هم بود..کبری خانم نزاشت دیر بشه و همون اول صبحی ماما اورد معاینه که کرد و خبر بارداری رو داد درست میگفت من دوماه بود عادت نشده بودم و ماه سومم تو راه بود..انگار دنیا رو به کبری خانم دادن که اونطور خوشحال بود انگار دوباره سالار میخواست متولد بشه فقط زیر لب دعا میکرد از تو اتاقم تکون نمیخورد و میگفت اینبار تا زایمان نمیزارم از کنارم تکون بخوری..دستهام روی شکمم بود و حس قشنگی تو وجودم، خدمه ها از ترس اردلان جرئت نمیکردن خوشحالی کنن از کبری خانم سراغ کمال رو گرفتم ولی خبر نداشت جلوتر رفتم و میخواستم براش همه چیز رو تعریف کنم که در اتاق باز شد و..
اردلان اومد داخل روی مبل نشست و رو به مادرش گفت :قراره بادام بیوه بمونه و پسر سالار رو بدنیا بیاره مگه میشه از نگاه و حرف مردم در امان باشه میخوام عقدش کنم و تو امنیت کامل بچه بیاره..کبری خانم سری تکون داد و گفت:اردلان الحق که سالار برادرته هیچ مردی این از خود گذشتگی رو نمیکنه در جایی که بچه خودت میتونه باشه راضی پسر سالار رو بزرگ کنی صدای گریه اش که پیچید تازه به مکر و حیله اون اردلان پی بردم کدوم دلسوختگی همش و همش نقشه بود برای اون سقط این بچه کاری نداشت که..پس زجه زدن من بی معنی بود مخصوصا با فراری که کرده بودم دیگه کبری خانم قانع نمیشد و ترس از اینکه اردلان به ناپاکی و هزارتا تهمت دروغ هم بهم متصل کنه میترسیدم..نگاهای پر از معنای اردلان زیر چشمی بهم لبخند میزد کبری خانم که بیرون رفت بگه برام سیرابی بیارن بلند شد و نزدیکتر شد رومو ازش چرخوندم دستهاشو به کمر زد و خندید و گفت:بادام نکن با من لجبازی نکن تو نمیدونی چقدر خاطرتو میخوام.کجا میخواستی فرار کنی پیدا کردنت هیچ سخت نیست یه دختر اونم زن سالار به راحتی پیدا میشه اینو تو گوشت فرو کن یبار دیگه فرار کنی اول موسی رو گم و گور میکنم بعد پدرتو.. تهدید هاش جدی بود ته دلم میلرزید ولی خودمو محکم نشون میدادم..از عذاب و سختی گلومو چنگ میزدم..یه قاشق از اب سیرابی خوردم تا یکم حال بد معده ام بهتر بشه نزدیک های ظهر بود که صدای همهمه و جیغ و داد به گوشم رسید اردلان بدجور بخاطر فرار من حکومت نظامی کرده بود و از کوچیک تا بزرگ رو مجازات میکرد این همه خشونت و ظالمی هیچ وقت از سالار ندیده بودن..با همون سرگیجه وحشتناک بلند شدم و دیوار رو چسبیدم و رفتم ایوان مگه دیگه میتونستم نفس بکشم پاهام به زمین چسبید..اون سالار بود که تو حیاط لابه لای همه خدمه ها بود من مرده بودم یا خواب میدیدم چشم هام درست میدید سالار میخندید و بهشون داشت پول میداد هرکدوم یه طرف نشسته بود و گریه میکرد کبری خانم تو بغل سالار جوری لباسشو به چنگال گرفته بود و میفشرد که جدایی ناپذیر بود مگه میشد مگه مرده هم زنده میشد اب دهنمو نمیتونستم قورت بدم گلوم خشک شد و دستهام میلرزید چهره یخ زده اردلان کنار سالار اروم دستمو بالا اوردم و به صورت خودم زدم من بیدار بودم این دیگه چجورش بود مگه میشد؟!!!.تو حیاط چخبر بود یکی میخندید یکی گریه میکرد یکی خودشو میزد..سالار سرشو که بلند کرد و نگاهمون بهم گره خورد لبخندش و دستی که بالا اورد که برم سمتش..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : salar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه gqijs چیست?