تنهایی نجلا قسمت ششم - اینفو
طالع بینی

تنهایی نجلا قسمت ششم

با خانم فخری به جنوب برگشتیم، دیگه هیچوقت اسمی هم از جواد نیاوردم و خداروشکر می کردم که قبل از اینکه ازدواجمون سر بگیره فهمیدم.


یروز که مریم پیشم بود رضا تماس گرفت تا همدیگه رو ببینیم.به خاطر مریم می خواستم نپذیرم که مریم گفت نه اتفاقا منم دوست دارم این آقا رضارو ببینم اگه ناراحت نمیشه منم بیام.رضا هم مشکلی نداشت و به این ترتیب با مریم راهیه ی محل قرار شدیم.
داخل کافی شاپ همیشگی رفتیم که مریم پرسید کدومه؟رضا دستشو برامون بلند کرد و در حالی که مریم می گفت عجب سلیقه ای داری دختر،به طرف میزش رفتیم.بعد از حال و احوال و معرفی مریم بهش،مشغول صحبت کردن شده بودیم که رضا رو به مریم گفت فکر کنم بهترین دوست نجلا شما باشی چون همیشه ذکر خیرتونه...
مریم خندید و گفت اره من و نجلا عین دوتا خواهریم از ۹ سالگی تو بهزیستی باهم بزرگ شدیم...
خنده رو لبم ماسید،مریم هم که فهمیده بود حرفیو زده که نباید می زد یهو ساکت شد.رضا که متعجب به من و مریم نگاه می کرد پرسید از ۹ سالگی تو بهزیستی با هم بزرگ شدین؟یعنی چی؟
با خودم می گفتم الانه که رضا الم شنگه به پا کنه به خاطر دروغی که بهش گفتم و حقایقی که نگفتم.مریم که دیگه نمی دونست باید چه جوری گندی که زده رو درست کنه هی می خواست حرفی برای دفاع بزنه ولی چیزی به ذهنش نمی رسید.
رضا رو بهم گفت یعنی شما بچه های بهزیستی هستین؟
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم که باز گفت پس اون خانم که همیشه نگرانته و زنگ میزنه مگه مادرت نیست؟نکنه سرپرستته؟!!پس بگوچرا هیچوقت حرفی از پدرت نیست...
دیگه آب از سرم گذشته بود و گفتم بله درسته من تو بهزیستی بزرگ شدم.هم پدر دارم و هم مادر ولی شرایط سرپرستیه من و خواهرمو نداشتن.
_پس چرا تا حالا بهم نگفته بودی؟
رو به مریم گفتم پاشو بریم من حالم خوب نیست.پاشدم برم که رضا گفت نه صبر کن،برای من تو هنوز همون نجلایی،اصلا برام مهم نیست کجا بزرگ شدی.
+اگه بفهمی پدرم یه قاچاقچیه و مادرم معتاد کارتن خواب چی؟بازم مهم نیست؟
رضا که شوکه شده بود گفت بشین دارن نگامون می کنن درست حرف بزن ببینم چی می گی.
نشستم و مریم دستمو گرفت و گفت منو ببخش خراب کردم شرمندم...
+نه مهم نیست آخرش که چی،بعدشم مگه بین ما چی بوده که نگران باشم.
رضا می پرسید و من دونه دونه جواب میدادم ولی بر خلاف تصورات من ازون تاریخ رضا نه تنها جبهه نگرفت بلکه بیشتر حواسش بهم بود،رفتارش خیلی تغییر کرد و روم غیرتی تر شد.هرگز فکر نمی کردم رضا با دونستن گذشتم این جوری رفتار کنه ولی با این وجود بهش گفتم من اگه باهاتم فقط یه رابطه ی ساده ی دوستیه و هیچ

وقت فکر ازدواج باهات رو نکردم و نمی کنم فقط تا روزی باهات می مونم که قراره ازدواج کنی..... از شروع رابطه ی من با رضا چند سالی گذشته بود ولی همچنان باهم بودیم.حالا دیگه ۲۵ ساله بودم و توی آزمایشگاه هم مشغول بکار.زندگی ساده ی خودمو داشتم و هنوز مستاجر شوکت خانم و همسر مهربونش بودم.بعد از این همه سال دلم می خواست به پاس زحماتی که کادر بهزیستی نیلوفران آبی برام کشیدن توی خونه ام یه مهمونی بدم.بعد از مشورت با خانم فخری هم سرپرستارو دعوت کردم هم بچه هایی که توی بهزیستی در کنار هم قد کشیده بودیم.حدود سی نفری میشدن،با شوکت خانم هم هماهنگ کردم و غذا هم از بیرون سفارش دادم.
اون روز نهار با بچه های مرکز کوچیک تا بزرگ خوش گذروندیم و یاد خاطراتمون می کردیم.شوکت خانم هم مادرانه مواظب بود تا مهمونی من به نحو احسنت برگزار بشه.بهش گفته بودم که مهمونام بچه های بهزیستی هستن.همونجا بود که بعد از این همه مدت ترجیح دادم بهش بگم که منم یکی از همین بچه ها هستم.ولی ازش قول گرفتم که به همسر یا بچه هاش چیزی نگه.هم دلم نمی خواست کسی از گذشتم بدونه و هم نگه داشتن این راز تو دلم سنگینی می کرد.تحمل نگاهای ترحم آمیز کسایی که می فهمیدن هم برام سخت بود.
هنوز منتظر یه خبری از مادرم بودم که بالاخره اون روز رسید.امین به قولش عمل کرده بود،مادرم پیدا شده بود ولی توی خرابه های پاتوق مصرف کننده های مواد.شمارمو بهش داده بودن و بعد از ۲۰ سال چشم انتظاری تماس گرفت.شماره ی ناشناسی روی گوشیم افتاد._الو تو دختر منی؟
+اره...منم نجلا...دخترت...
_من ۹ ماه تو شکمم بزرگتون کردم،دو سال شیره ی تنمو بهتون دادم ولی اصلا نمیگین مادری هم داریم.
+قربونت برم مامان ولی ما که نمی دونستیم تو کجایی.
_الان که می دونین،یکم برام پول بفرست احتیاج دارم.شماهارو من بزرگ کردم شیرمو حلالتون نمی کنم.
این صدای مادرم بود،صدایی که دیگه برام آشنا نبود صدایی که دیگه ظرافت صدای مادرمو نداشت.فکر می کردم بعد از این همه سال حالا که موفق شده بامن حرف بزنه اظهار پشیمونی می کنه ولی نه مثل اینکه ازم طلبکار بود.
وقتی این طرز حرف زدن و طلب داشتن مادرمو میدیدم با خودم می گفتم حق با نجمه بود که می گفت ما اصلا خانواده ای نداریم تا به دنبالشون بگردیم.دیگه دلم نمی خواست مادرمو ببینم مادری که مشخص بود قراره ازم اخاذی کنه به خاطر به دنیا اوردنم و ببره خرج مواد کنه..
دیگه تماسی باهام گرفته نشد ولی دلم طاقت نیاورد و بعد از چند روزی خودم با همون شماره تماس گرفتم که بی نتیجه بود و مشخص بود گوشی دزدی بوده...

مدتی گذشت تا دوباره مادرم با شماره ی دیگه ای تماس گرفت.این دفعه طلبکار نبود،گریه می کرد و التماس...
_دخترم من دارم می میرم بیا می خوام قبل از مرگم ببینمت.
بلیط هواپیما گرفتم و بعد از گرفتن آدرس خونه ی اقوام زن عموم که مادرمو پیدا کرده بودن و جاشو بلد بودن،راهی شدم.به ادرسی که داشتم رسیدم و با زن و مرد جوان به طرف محل زندگی مادرم راه افتادیم.به یک جای پرت رسیدیم و وارد خرابه ها شدیم.از صحنه ای که دیدم وحشت کردم زن ها و مرد ها قاطی، با قیافه های به شدت لاغر هر کدوم با سورنگ و شیشه و ابزار مصرف مواد توی دست مشغول بودن.توی محیط کثیف و آلوده،پر از آت و آشغال.یهو از میون اون آدما یکی بلند شد و به طرفمون اومد،ترسم بیشتر شد زنی که قدش خمیده بود با صورتی سیاه و لاغر و داغون،لباسای خاکی و کهنه،با دهنی که یه دندون سالم نداشت یهو گفت دخترم اومدی؟
تا اینو گفت همونجا افتادم و غش کردم،با آبی که به سر و صورتم پاشیده میشد به هوش اومدم ولی باز با دیدن قیافه ی مادرم از هوش رفتم.با کمک زن و مرد جوان سوار ماشینشون شدم و کمی که حالم جا اومد ازشون خواستم منو به رستوران برسونن.بعد از گرفتن بیست پرس غذا دوباره برگشتیم خرابه و غذاهارو بین معتادا پخش کردیم.غذای مادرمو که به دستش دادم با گریه گفتم:مامان من از تنهایی خسته شدم...از تنهایی می ترسم...تو نمی خوای خوب بشی؟نمی خوای بیای با هم زندگی کنیم تا دخترت تنها نباشه؟
امشب که جاییو ندارم تا با خودم ببرمت ولی فردا صبح ساعت ده برمیگردم.اگه بیرون خرابه ها منتظرم بودی میفهمم می خوای خوب بشی...ولی اگه اومدم و نبودی می فهمم هر کی هر چی راجبت گفته راسته.
مامانم که زل زده بود به صورتم و دقیق به حرفام گوش میداد گفت میام دخترم...فردا بیا دنبالم خودمم دیگه خسته شدم می خوام ترک کنم.
+مطمئنی پشیمون نمیشی مامان؟تصمیمتو گرفتی؟
_اره دخترم مطمئنم فردا بیا دنبالم.
قطره اشک روی گونشو پاک کردم و گفتم باشه قربونت برم فردا میام آماده باش.
صدای گریه هام بلند شد و ازونجا دور شدم.بعد کلی چرخ زدن تو خیابون و خریدن کیف و کفش و مانتو برای مادرم به خونه رفتیم.
صبح روز بعد طبق قولم تاکسی گرفتم و رفتم،مادرم هم که انگار قصدش برای ترک جدی بود بیرون خرابه ها منتظرم نشسته بود.از تاکسی پیاده شدم و لباسایی که براش خریده بودم نشونش دادم.گفتم بریم لباساتو عوض کن این لباسایی که تنته لایق مادر من نیست،لیاقت مادر من بیشتر از ایناست،پاشو فدات شم بریم یه گوشه لباساتو عوض کن.به گوشه ای رفتیم و تک تک لباساشو عوض کردم و کهنه هارو جدا گذاشتم.

کرممو از تو کیفم دراوردم و یکمی به صورتش مالیدم،آیینه جیبیمو روبروش گرفتم و گفتم ببین چقدر خشکل شدی...
مادرم که معلوم بود از سر و وضع جدیدش خوشش اومده گفت دخترم بزار برم یه پوک دیگه بگیرم بعد میام بریم.
یهو گریم گرفت و اشکام رو صورتم غلطیدن،با التماس گفتم:مامان توروخدا مگه نمی خواستی خوب بشی؟بیا از همین الان دیگه نکش.
_همین یبار،برای بار آخر،بعدش دیگه هرجا بگی میام،همین یبار.
نشستم و های های زدم زیر گریه و مادرمم رفت تا یه پوک دیگه بگیره.وقتی برگشت فندکشو گرفتم و تمام لباس کهنه هاشو همونجا آتیش زدم و در حالی که لباساش تو شعله ی اتیش خاکستر میشد سوار تاکسی شدیم.
اول بردمش ازمایشگاه و تمام آزمایشای لازمو ازش گرفتن،بعد راهیه ی کمپ ترک اعتیاد شدیم.گفتن هزینش یک ماه ۷۵۰ هزار میشه که گفتم مسئله ای نیست فقط مادرم خوب بشه.یهو که وقت جدا شدن از مادرم شد شروع کرد به کولی بازی دراوردن و می گفت من یک ماه اینجا نمی مونم.یک ماه زیاده فقط ده روز می مونم.
با التماس می گفتم مامان توروخدا اگه نمونی خوب نمیشیا.
شروع کرد به شکستن شیشه های در و پنجره که هیچکی حریفش نمیشد.با گریه و زجه التماسش می کردم که گفت فقط پانزده روز می مونم اگه بعد از پانزده روز نیای نبریم فرار میکنم.
قبول کردم و مادرم موند و من با روحیه ی داغون راهیه ی شهرم شدم.داعم از کمپ تماس می گرفتن که بیا ببرش ما نمی تونیم اینو نگه داریم،ما بیمار تا حالا مثل مادرت ندیدیم،بقیه ی بیمارا از دستش آسایش ندارن همه رو می زنه،داعم از بوفه خرید می کنه معلوم نیست چکار می کنه.خواهش می کردم توروخدا نگهش دارین هرچی هزینش بشه مهم نیست بزارید هرچی می خواد از بوفه بگیره،یه روانشناس خوب براش بیارین.
روانشناس گرفتن ولی اون هم به ستوه اومده بود و میگفت یک ماه براش خیلی کمه غیرممکنه اینجوری ترک کنه،این داره هر روز بهت فحشای رکیک میده می گه دخترم شده رییس من بهم دستور میده،با این شرایط بعد از یک ماه دوباره شروع می کنه و تو نمیتونی حریفش بشی.می گفتم یک ماه شما نگه دارین یک ماه دیگه رو به مرکز دیگه ای می برم کامل که خوب شد با خودم میبرمش فقط توروخدا نزارید فرار کنه.
با مادرمم حرف میزدم هرچی اون فحش میداد من قربون صدقش می رفتم میگفتم مامان قربونت برم چرا به من فحش میدی مگه الان اونجا جات بده؟
_بیا منو ببر من غذای اینجارو نمی خورم اگه نیای خودمو می کشم.
به خاله هام و عزیز زنگ زدم و گفتم خاله من که راهم دوره سر کار میرم شما برید بهش سر بزنید میگه غذای اونجارو نمی خورم.خاله ام قبول کرد و گفت نگران نباش عزیزم
خودم هر روز از خونه براش غذا می برم.با خاله ی دیگم که ارایشگر بود هم تماس گرفتم و سپردم تا بره موهای مادرمو کوتاه کنه،موهاشو رنگ بزاره،ابروهاشو اصلاح کنه.ولی با وجود همه ی این کارهایی که براش می کردیم به گفته ی روانشناسش رفتارش بدتر میشد و خودشو لوس تر می کرد.
بالاخره با هر جون کندنی شد یک ماه تموم شد و من برای تحویل گرفتنش این دفعه با قطار با خرید چند دست لباس و کفش و ساک نو راهیه ی هرمزگان شدم.به کمپ رسیدم و رفتم تا با روانشناسش صحبت کنم که پیشنهاد داد یک ماه هم ببرمش خانه ی بهبودی،ادرس اونجارو بهم داد و بعد از تسویه حساب چهارصد هزاری که مادرم این مدت از بوفه خرید کرده بود،سوار تاکسی شدیم.
تاکسی در حال حرکت بود که گفتم مامان دکترت گفته باید یه ماه هم بری خانه ی بهبودی،ولی اونجا ازینجا خیلی بهتره حتی می تونی بیای مرخصی،میتونی گوشی داشته باشی...بین حرفام یهو مادرم گفت میری برام قهوه بگیری؟
+هرچی بخوای برات می گیرم ولی اخه مامان قهوه برات بده.
_میری برام سیگار بگیری؟
فهمیدم اینا بهونه است و مادرم دنبال راهی برای فرار میگرده که با بغض گفتم مامان مگه نمی خواستی این چیزارو بزاری کنار؟
_میری برام خوراکی بخری تا با خودم ببرم اونجا گشنم شد بخورم؟
+اونجا که بوفه داره ولی آره قربونت برم برات خوراکی می خرم.
با آشفتگی گفت بهم پول میدی؟نمیدی؟تو بهم اعتماد نداری الان خودمو میندازم پایین.
برگشت طرف در ماشین و خواست درو باز کنه که با التماس و گریه گفتم مامان چرا این کارارو می کنی من بهت اعتماد دارم بهت پولم میدم.بیا اینم پول ولی توروخدا اروم باش.
پولارو برداشت و گفت مانتوی تنتو بهم بده ازین مانتویی که برام خریدی خوشم نمیاد.
+برات لباس گرفتم ببین این ساک لباسای توعه که بری خانه ی بهبودی همه چیزت نو باشه ولی تو جون بخواه مامان چشم مانتومو الان درمیارم.
مدام بی قراری می کرد و بهونه می گرفت گفت میشه بریم پارک؟
با تاکسی که گرفته بودم چندین ساعت بود الکی داشتیم تو شهر دور می زدیم که گفتم باشه مامان میریم پارک ولی اگه می خوای فرار کنی اینو بدون دیگه منو نمی بینی،من تمام تلاشمو برات کردم.اگه این کارارو می کنم اگه اومدم پیدات کنم چون می خواستم وجدانم راحت باشه.
از راننده خواستم جلوی پارکی نگه داره و وقتی پیاده شدم هر آن انتظار اینو داشتم که مادرم فرار کنه.
روی نیمکت پارک نشسته بودیم که رو به مادرم گفتم:مامان شوهرت کجاست؟
مادرم که در حال رصد کردن اطرافش بود گفت شیشه ایه یه گوشه یجایی تو همین شهره.

+مامان،بابا تمام اموالشو زده به نام زن زشتش،بیا خوب شو خشکل شو با خودم ببرمت زن بابا ببینه منم مادر دارم.
بغضم دوباره ترکید و با گریه گفتم مامان تو دیگه پشتمو خالی نکن من تنهام از تنهایی می ترسم.
_اون مسجدو میبینی اونور پارک؟
اشکهامو پاک کردم و گفتم اره چطور مگه؟
یه شب زیر همین نیمکت می خواستم بخوابم و رو به اون مسجد از خدا خواستم زندگیمو تغییر بده.
با این حرف مامان نور امیدی تو دلم تابیده شد و رو بهش گفتم خب خدا منو فرستاده تا زندگیتو تغییر بدم دیگه،بیا و فکر فرارو از سرت بنداز بیرون،مگه نمی خوای زندگیت تغییر کنه؟
دلم قرص شده بود که مادرم متحول شده و فرار نمی کنه.دوباره سوار تاکسی شدیم و به طرف خانه ی بهبودی حرکت کردیم.وقتی رسیدیم پیاده شدم و می خواستم زنگ رو فشار بدم که یهو دیدم مادرم با سرعت در حال فرار کردنه،منم هاج و واج تنها کاری که از دستم برمیومد تماشاش بود.همونجا نشستم زانوهامو بغل کردم و به حال زار خودم شروع کردم به گریه کردن.
راننده که از صبح الاف ما بود گفت خانم چکار کنم برم یا بمونم؟
لباسامو تکون دادم و سوار تاکسی شدم.بعد از گرفتن بلیط قطار ادرس خونه ی عزیزو بهش دادم.
از شدت گریه مغزم داشت می ترکید توی خونه ی عزیز بعد از شرح اتفاقات امروز برای عزیز و دختر خاله هام،دراز کشیده بودم که دختر خاله ام اومد گفت نجلا نجلا مامانت اومده اینجا.
ناباورانه بلند شدم و از پنجره حیاطو نگاه کردم دیدم اره مادرم اومده.خداروشکر کردم که سرش به سنگ خورده بدو بدو رفتم پیشش گفتم الهی قربونت برم کجا رفته بودی نگفتی من نگران میشم.
در حالی که صورتشو ازم می دزدید گفت همین دور و برا بودم.
+مامان چیزی کشیدی یهو شنگول شدی؟
_نه هیچی نکشیدم.
میدونم معلومه که نکشیدی اخه به من قول دادی.می خوای به صورتت کرم بزنم خشکلت کنم بریم خانه ی بهبودی؟
_اره بریم الان دیگه میام.
مادرمو بردم تو خونه با ذوق به صورتش ضد آفتاب زدم ابروهاشو برداشتم.رفتم دستامو بشورم که یهو دختر خاله ام گفت نجلا نجلا مادرت داره فرار میکنه.
دلم می خواست جیغ بکشم احساس خفگی می کردم شروع کردم به زدن خودم و در حالی که های های گریه می کردم گفتم بزارید بره بزا هرکاری می خواد بکنه خسته شدم دیگه نمیکشم می خوام برگردم.
عزیز هر چی دلداریم داد بی فایده بود گفت مادر چرا با خودت اینجوری می کنی اون دیگه برای تو مادر نمیشه بزار هرجور می خواد زندگی کنه چند روز پیش ما بمون بزار حالت سر جا بیاد بعد برو.
در حالی که وسایلمو جمع می کردم گفتم نه عزیز تو این شهر دارم خفه میشم دیگه یک ثانیه نمی تونم اینجا
بمونم

سریع وسایلمو برداشتم و به طرف راه اهن حرکت کردم.خاله هام که باخبر شده بودن به راه آهن اومدن تا مانع رفتنم بشن ولی قبول نکردم.گفتن ناراحت نباش اینقدر خودتو اذیت نکن ببین چه به روز خودت اوردی چشمات پیاله ی خونه.گفتم چطور می تونم ناراحت نباشم من یه تعریف دیگه ای از مادر شنیده بودم ولی مادر من زجه ها و گریه های منو دید و باز رفت.من این همه بهش فرصت دادم،به جای اینکه اون به من محبت کنه من دارم اینکارو می کنم هیچی هم ازش نمی خوام فقط می خوام کنارم باشه این توقع زیادیه؟
خاله ام که بازوهامو گرفته بود تکونم می داد و میگفت خودتو کشتی خاله،الهی برات بمیرم توروخدا اینجوری نکن اون مادر لیاقت دختری چون تورو نداره.
سوار قطار شدم و به شهرم برگشتم.
تمام تلاشم از سالی که وارد دانشگاه شدم تا الان که ۲۶ سالمه برای دور هم جمع کردن خانوادم بی فایده بود.گاهی که با عزیز تماس می گیرم و حال مادرمو می پرسم برای اینکه اذیت نشم چیزی ازش بهم نمیگه.
نصف شبا که یاد مادرم میوفتم و یاد اینکه کارتن جمع می کنه تا با فروشش خرج موادشو دربیاره قلبم تیر می کشه،حس می کنم با این سن کمم دارم سکته می کنم.با خودم میگم کاش منم مثل نجمه نرفته بودم سراغ مادرمون.نجمه زندگی خودشو داره و منم زندگی خودمو.ترم آخر دانشگاهم و توی آزمایشگاه مشغول به کار.
با رضا در حال قدم زدن بودم که جلوی گلفروشی ایستادیم.رضا همینجور که داشت یه شاخه گل رز از بین گلا جدا می کرد گفت:یادته نجلا اولین قرارمون توی گلخونه ی دانشگاه بود،از شروع دوستیمون شیش هفت سال گذشته و ما هنوز با همیم.....
#پایان
نویسنده :زری

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tanhaeeye najla
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.80/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.8   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه zavzw چیست?