دیوانگی قسمت یازده - اینفو
طالع بینی

دیوانگی قسمت یازده

منتظر بودم ارباب ناراحت بشه اما ارباب شروع کرد حرف زدن با جاوید


سلام پسر خوب .... جاوید فقط نگاه می کرد که ارباب یه ماشین اسباب بازی رو از جیبش در
اورد و به جاوید نشون داد .. جاوید طبق معمول دستش رو دراز کرد بگیرتش اربابم ماشین رو بهش داد
بعد با نگاه ولحن جدی گفت :چون خودم مقصر بودم این سالها زندگی
سختی داشته باشید ازت میگذرم که وجود پسرم رو از من پنهون کردی ... اما برای اینکه جاوید با من عادت کنه باید همیشه پیشم باشه
از حرفش وحشت کردم نکنه بخواد جاوید رو از من دور کنه
ارباب ادامه داد به خدمتکار میگم وسایلتون رو به اتاق من بیاره از این به
بعد با جاوید باید به اتاق من بیاید
بعد از اینکه به اتاق ارباب اومدیم جاوید هی بهونه گیری میکرد .... دلش برای دکتر و زیباخانم تنگ شده بود
بغلش کردم و به حیاط بردم ...خدمه با دیدنش لبخند میزدن.... جاوید هی میگفت باهاش بازی کنم .... شب بود و بعد از شام تو اتاق نشسته بودیم و ارباب هم پشت میزکارش
چیزی رو مطالعه می کرد .... جاوید از صبحیه هی بهم میگفت براش اسب بشم و من حواسش رو پرت
می کردم
بازیادش اومد و شروع کرد اسب کردن .. بغلش کردم و با ماشینی که ارباب بهش داد شروع به بازی کردم اما زد زیر
گریه
ارباب گفت:چی میخواد؟
نمی دونستم بگم یا نه اما گفتم که صاحب خونه اونجا گاهی جاوید رو
روی شونش میذاشت و باهاش باز می کرد الان جاوید دلش براش تنگ
شده
ارباب از جاش بلند شد و گفت مگه من مردم پسرم دلش برای کس دیگه
ای تنگ بشه و به سمتم اومد و گفت جاوید رو بده بزارمش رو شونم
گفتم اخه بغلتون گریه میکنه
ارباب بدون توجه به من جاوید رو گرفت که باز گریه اش بلند شد خواستم
برم بگیرمش که جاوید رو شونش گذاشت و شروع کرد باهاش حرف زدن و
تکون خوردن
جاوید بعد از چند ثانیه گریه اش بند اومد و محکم گردن باباش رو گرفت
دو روز از برگشتن ما به روستا می گذشت دلم برای مادرو پدرم تنگ شده
بود
صبح به ارباب گفتم میخوام برم خونه دیدن پدر ومادرم .. حس کردم ارباب ناراحت شد اما گفت صبر کن فردا خودم میبرمتون
اما من تا فردا طاقت نمی اوردم اینقدر اصرار کردم که ارباب گفت باشه اما
با راننده برو
خوشحال شدم و تشکر کردم بعد از رفتن ارباب سرمه به اتاق اومد و مثل
این دو روز جاوید رو بغلش کرد و قربون صدقه اش رفت
سرمه جاوید رو هم مثل افتاب خیلی دوست داشت .... خاتونم تو این دو روز چندین بار ازم خواسته بود جاوید رو پیشش برم چون
جاوید بدون من جای نمی رفت
اماده شدم و جاویدم لباس نو تنش کردم و گفتم الان میریم پیش مادربزرگ
و پدر بزرگ

 
. با راننده به سمت خونه رفتیم
وقتی رسیدیم در زدم و بابا با دیدنم خیلی تعجب کرد و بعدم اشکاش جاری
شد و محکم بغلم کرد ... وقتی جاوید رو دید خیلی خوشحال شد وگفت خوشحالم زندگیت خوبه
تا سراغ مامان رو گرفتم بابا دوباره گریه کرد
نمی دونم چرا حس خوبی نداشتم ... با خنده گفتم حتما مامان خونه سکینه خانم رفته
باباگفت نه دخترم ...مادرت ... با نگرانی گفتم چی شده ؟کجاست ؟
باباگفت مادرت چشم به راهت بود اما عمرش کفاف نداد
با شنیدن این حرف اینقدر شک زده شدم که ماتم برد
هر چی بابا صدام زد هیچی نمیشنیدم ....حتی جاویدم صدا میزدنمی
فهمیدمو یک هو بدنم سست شد و حس کردم چشمام سیاهی رفت و دیگه
هیچی نفهمیدم
از زبان ارباب:
وقتی مباشر برام پیام اورد که شوکا حالش بد شده و بردنش درمونگاه با
عجله به سمت درمونگاه رفتم
تاوارد حیاط درمونگاه شدم صدای جبغ های پسرم رو میشنیدم که تو بغل
اکبر میکشید
اکبربا دیدنم گفت ارباب دخترم داره از دست میره
باعجله وارد شدم که شوکا رو دیدم روی تخت خوابیده و چشتماش بسته
است
وسرم دستش هست
به دکتر گفتم چی شده ؟حالش چطوره ؟
دکترگفت از شنیدن خبر ناگهانی مرگ مادرشون این اتفاق براشون افتاده
خیلی نگران بودم به سمت حیاط رفتم و جاوید رو که تو بغل اکبر گریه می
کرد گرفتم
پسرم دلش اغوش مادرش رو میخواست شروع کردم تکون دادن و ساکت
کردنش
هیس پسر قشنگم الان مامانت میاد ...گریه نکن ....
 

با صدا زدن دکتر به سمتش رفتم
از زبان شوکا:
چشمام رو که باز کردم نمی دونستم چی شده و کجام ... سرم هنوز سنگین بود و احساس ضعف می کردم ... یکهو دیدم ارباب با جاوید داخل شدن ... ارباب با دیدنم نگران پرسید حالم چه طوره که گفتم من چرا اینجام
ارباب گفت چیزی یادت نمیاد
کمی فکر کردم اما سرم درد می کرد
جاوید رو که گریه می کرد گفتم بزاره کنارم ...تا جاوید رو کنارم گذاشت
پسرم خودش رو تو بغلم اورد
یادم نمی یومد که در اتاق باز شد و بابا رو دیدم تا منو دید با گریه گفت
اخ دخترم ...دختر بیچاره ام که مادرت رو ندیدی
بیچاره مادرت چقدر منتظرت شد اما نیومدی
یکهو همه چیزیادم اومد بابا و مرگ مامان
اشک تو چشمام جمع شد که ارباب دستم رو گرفت
با شدت دستم رو از دستش دراوردم و خواستم بلند شم و داد زدم
همش تقصیر توعه لعنتیه .زندگیم رو نابود کردی
اون از جوونیم و اون از افتاب
بعدم مادر بیچاره ام
ارباب به جای اینکه عصبانی بشه ..
منو محکم تو بغلش گرفت تا از تخت پایین نشم
بامشتای کم جونم شروع کردم زدنش
ولم کن ... نمیدونم چقدر تو بغلش بودم و گریه کردم برای مادر بیچاره ام
یه هفته گذشت
یه هفته از شنیدن اون خبر بد
یه هفته از زمانی که فهمیدم یتیم شدم
چرامن این همه بدبخت بودم ...چقدر تو زندگیم
رنج بکشم
تاکجا طاقت بیارم
یه هفته بود حتی حوصله جاویدم رو هم نداشتم...بیچاره پسرم که
چنین مادری داشت
یه هفته بود غذای زیادی نمیخوردمو چند لقمه به اصرار ارباب میخوردم
یه ساعتی میشد که سرمه دنبال جاوید اومده بود و با خودش برده بودش ... گفته بود من مادر خوبی نیستم که پسرم داره رنج میکشه
گفته بود و من حرفاش رو قبول داشتم
هوا تاریک شده بود که در باز شد و ارباب وارد اتاق شد
به سمت تخت اومد و کنارم نشست ..منی که اشکای چشمم روی صورتم
خشک شده بود
دلم میخواست بمیرم

ارباب بشقاب غذا رو نزدیکم اورد و یه قاشق از برنج رو پر کرد و به سمت
دهنم اورد
سرم رو برگردوندم که گفت میدونی الان یاد چی افتادم
یاد اون روزای اول که اومده بودی اینجا
یادته یه شب من با دستم بهت غذا دادم .... یادته ول کن نبودی ... پوزخندی زدم که سرم رو به سمتش برگردوند و با لحنی جدی گفت
باشه غذا نخور تا بمیری اما هیچ به جاوید فکر کردی
اره
تومادرت رو از دست دادی اما مهم اینه بچه گیات داشتیش ..کنارت بوده
اما با رفتن تو جاوید نابود میشه .... شاید فکر کنی من هستم سرمه هست
امامن جای تو رو براش نمیگیرم
سرمه جای مادرش رو پر نمیکنه
دلت میخواد جاوید حال الان تو رو درک کنه
سری رو به نشونه نه تکون دادم که ادامه داد
من نمیگم به خاطر من بخور اما به خاطر جاوید سر پا شو ... باز قاشق رو طرف دهنم گرفت که ناخوداگاه دهنم رو باز کردم
ارباب با لبخند مهربونی گفت افرین ... قاشق قاشق غذا خوردم و اشکام ریخت ....
نمیدونم چقدر گریه کردم یا چند قاشق خوردم
وقتی ارباب بشقاب رو روی میزگذاشت نگاهی بهش کردم
ارباب دستم رو گرفت و منو به طرف خودش کشید
توبغلش افتادم ... منو محکم بغل کرد و گفت منو ببخش عزیزم.... تمام این اتفاقات تقصیرمنه ..اما بهت قول میدم دیگه رنجی نکشی
دیگه نمیزارم چیزی اذیتت کنه
خیلی گریه کردم ...تو بغل ارباب ... ارباب با دستش موهام رو نوازش می کرد و دم گوشم حرف میزد
بهش گفتم منو ببر سر قبر مادرم
ارباب قول داد منو ببره
صبح با ارباب به سمت گورستون روستا رفتیم ... تا به قبر مادرم رسیدیم نمیدونم چه طور حس کردم پاهام سست شد
نمیخواستم جلوتر برم
توانایش رو نداشتم ...ارباب که متوجه شد با دستش کمرم رو گرفت و منو
به خودش تکیه داد
منوبا خودش نزدیک قبر برد و کمکم کرد بشینم
تا نشستم خودم رو روی قبرش انداختم و شروع به گریه کردم
بعد از یکساعت که خوب سبک شدم همراه ارباب خونه برگشتیم

جاوید با دیدنم خودش رو به بغلم انداخت
اخ چقدر من بد بودم که این مدت از پسرم غافل شده بودم
بعد از دو روز اتفاق خیلی خوبی افتاد که منو خوشحال کرد
اونم اومدن سولماز بود ...با دیدنش باورم نمیشد خودش باشه اما سولماز
گفت ارباب دنبالش فرستاده
خیلی از ارباب ممنون بودم .... جاویدم مثل من با دیدن سولماز ذوق زده شد .. و تمام روز رو تو بغلش موند
شب منتظر بودم ارباب برگرده ...ازش ممنون بودم اما میخواستم تشکرکنم
به خاطر سولماز ...چون مثل خواهرم بود
سولمازبرام تعریف کردکه ارباب مقداری بهش پول داده به خاطر تشکر از
این مدت که مراقب من و جاوید بوده
بعدم گفت زیباخانم و دکتر یه دختر بچه رو به سرپرستی گرفتن و اسمش رو
افتاب گذاشتن
باورم نمیشد ...خیلی گریه کردم .... شب بعداز خوابوندن جاوید منتظر ارباب بودم ...بعد از مدتها به
سرووضعم رسیده بودم
چشمام رو سرمه زده بودم که زیباترودرشتر شده بود و لباس زیبایی تنم
کردم
بلاخره ارباب خسته رسید ... تاوارد اتاق شد و منو دید اول تعجب کرد و بعد با لبخند گفت چه عجب
تازه شدی همون شوکای قدیمی
سمتش رفتم و کمکش کردم کتش رو در بیاره
بعد از دراوردن کت خواستم برگردم که دستش رو دور کمرم حلقه کرد و
گفت کجا ؟
نمی دونم استرس گرفته بودم مثل دخترای تازه عروس شده
با صدای لرزونی گفتم برم کت رو اویزون کنم
ارباب که به چشمام زل زده بود و جور خاصی نگام میکردکت رو گرفت و
پرت کرد روی مبل و گفت تا حالابهت گفته بودم چقدر چشمات قشنگه
از حرف تکراریش خندیدم که لب هاش روی لبهام قرار گرفت
صبح از خواب که بیدار شدم تو بغل ارباب بودم
یاددیشب که می افتادم سراسر خجالت میشدم چون برای دفعه اول منم
خیلی لذت برده بودم
ارباب اصلا با سه سال قبل رفتارش قابل مقایسه نبود ... ازوقتی برگشته بودیم خیلی رفتارش عوض شده بود وواقعا این رفتارش رو
دوست داشتم

به صورت خوابش نگاه کردم و یاد چهره جاوید موقع خواب افتادم ولبخند
زدم
دستم رو به طرف موهای روی پیشونیش بردم و روشون دست کشیدم
مثل موهای جاوید نرم وخوش حالت بود
تا خواستم دستم رو عقب بکشم با چشمای بسته مچم رو گرفت و با صدای
خواب الو گفت
کجا؟
از حرکتم خجالت کشیدم فکر نمی کردم بیدارباشه با صدای لرزونی گفتم
برم ببینم جاوید بیدارنشده
ارباب هنوز دستم رو داشت چشماش رو باز کرد و خیره نگام کرد
بادیدن نگاه دقیقش که سرتاسر وجودم رو پر می کرد صورتم سرخ شد و
ملحفه رو بیشتر روم کشیدم که صورتش رو جلو اورد ومنو بوسید
وگفت
دوستت دارم
از صبحیه که ارباب اون حرف رو زده بود اصلا انگار گیجم
باورم نمیشد ارباب صبح بهم گفت منو دوست داره
نه به خاطر اینکه مادر پسرشم
بلکه خودم رو دوست داره
بادست جاوید که صورتم رو برگردوند به خودم اومدم
صورتش رو محکم بوسیدمو گفتم جان دلم ..قربونت بشم من
توپ کوچیکش رو نشون داد و گفت بازی
خندیدم ...و بغلش کردم و تو حیاط بردم ... جعفرپسر مباشر که حدودا 15 سالش بود و گاهی برای کمک میومد رو
صدا زدم و گفتم با جاوید بازی کنه
اونم با خوشحالی قبول کرد که پدرش مباشر گفت مواظب ارباب زاده باشی
پسرش هم چشم گفت
دلم خواست اونروز خودم برای ارباب نهار درست کنم
پس به سمت اشپزخونه رفتم وبه صدیقه خانم اشپزگفتم من غذا درست
میکنم
اولش راضی نمیشد اما من کار خودم رو کردم ... موقع نهار منو خاتون وسرمه و جاوید نشسته بودیم منتظر ارباب بودم که
بیاد
یکهو یکی از خدمه پیغام اورد ارباب کار داره ونهار نمیاد
ناراحت شدم ..دلم میخواست از غذام بخوره
بقیه شروع کردن خوردن ..منم به جاوید نهار دادم ... غروب شده بود که ارباب رسید ....ازش پرسیدم نهار خورده که گفت
خوردم اما گرسنه مه

رفتم و غذا رو گرم کردم و به اتاق برگشتم ارباب که روی تخت کنار جاوید
غرق خواب نشسته بود صورتش رو بوسید و گفت چقدر میخوابه
لبخندی زدم و گفتم امروز با جعفر توپ باز کرده خسته شده
ارباب گفت نذار بره بیرون بازی کنه ..یک بار اتفاقی براش میوفته
به نگرانیش لبخندی زدم و گفتم من مواظب بودم بفرمائید نهار
غذا رو روی میز چیدم که ارباب نزدیک اومد و گفت خودت خوردی
گفتم نه
هردو تا نشستیم و شروع به خوردن کردیم .... وسط غذا گفت امروز غذا یه طعم دیگه میده ....نمی دونستم بگم یا نه
اماگفتم من درست کردم
ارباب نگاهی بهم کرد و گفت دستت درد نکنه ...اشپزیتم خیلی خوبه ... خوشحال شدم خوشش اومده
بعد از جمع سفره ارباب خسته پیرهنش رو در اورد و گفت بیاکنارم خیلی
خوابم میاد
باگفتن این ظرفا رو جمع کردم خواستم برم بیرون که ارباب بازوم رو
گرفت و گفت نمیخوادبعد جمع میکنی
خودش روی تخت دراز کشید و منو هم کنارش خوابوند
به ارباب نگاه کردم که چشماش بسته بود گفتم ارباب .... هوم خفه ای گفت که ادامه دادم میخواستم یه درخواستی ازتون بکنم
حرفی نزد یعنی منتظره بقیه اش رو بگم
گفتم راستش شما اصلا به فکر سرمه نیستید خب اون بیچاره هم ناراحت
میشه
ارباب چشماش رو باز کرد وگفت اگه گذاشتی بخوابم
بعدم گفت باشه ...ولی تو غصه سرمه رو نخور ....اون خودش زبون داره
دو ماه میگذشت و خیلی روزهای خوبی داشتیم
ارباب به کل تغییرکرده بود و منم خیلی دوستش داشتم ... دیگه نمی تونستم بدونش زندگی کنم ... خاتونم کم کم منو به خاطر قضیه دوری جاوید بخشیده بود .... جاوید حالا با ارباب خیلی صمیمی شده بود و هر روز منتظر دیدن ارباب
بود و روی شونه هاش مینشست و بازی می کرد
تا حالا خیلی باهاش تکرار کرده بودم ارباب رو بابا صدا بزنه اما هنوز موفق
نشده بودم
جاوید هر روز وابستگیش به ارباب بیشترمیشد یک روز صبح که ارباب
میخواست به زمین های کشاورزی سر بزنه
صورت جاوید رو بوسید و خداحافظی کرد اما جاوید با گریه دستاش
رو باز کرده بود و بغل میخواست
اربابم با مهربونی بغلش کرد و گفت پسرم من باید برم بیرون ظهرمیام بازی
کنیم
اسب سواری
 
. اما جاوید دستش رو دور گردن ارباب کرده بود و از بغلش تکون نمی خورد
هر چی سعی کردم جداش کنم نشد که ارباب گفت با خودم میبرمش من
زود میام
دلم شور میزد اما با اصرار جاوید مجبور شدم اماده اش کنم
با نگرانی بهش نگاه کردم که تو بغل ارباب بود و ارباب بهم گفت مواظبشم
و رفتن
دلم خیلی شور میزد ..بعد از رفتنشون سولماز پیشم اومد وقتی حال اشفته
ام رو دید گفت
نترس زود میان ... اما برای منی که یک بار طعم نداشتن رو چشیده بودم دوری از جاوید نگران
کننده بود
سولمازبرای اینکه حواسم رو پرت کنه گفت راستی اصلا متوجه شدی از
وقتی برگشتی باجی نیست
با شنیدن حرفش گفتم اره راستت میگی از بس سرم گرم جاوید بودم اصلل
یادباجی نبودم چی شده ؟کجاست
سولمازگفت قربون حکمت خدا برم از بس همه خدمه ها رو اذ یت کرد این
بلا سرش اومد
با تعجب گفتم مگه چی شده
سولمازگفت هیچی مثل اینکه یک بار در حال تنبیه یکی از خدمه ها بوده
وداشته فلکش میکرده که همونجا حواسش نبوده و یه مار نیشش میزنه ودیر
دکتر براش میارن و تموم میکنه ... با شنیدن این خبر تو دلم گفتم واقعا بلاخره هر کس ظلم کنه جوابش رو
میگیره
چقدرباجی خدمتکارا رو اذیت میکرد... چقدربه من کنایه میزد حتی یکی دوبار منو سیلی زد ... غروب که جاوید رو سالم و سلامت تو بغل ارباب دیدم که خواب رفته
خیالم راحت شد
از بغل ارباب گرفتم که گفت لباسهاش پر از خاک شده
به اتاق بردمش و لباسهاش رو عوض کردم
صورتش رو بوسیدم ..فداش بشم من لپ هاش داغ شده بود ....از بس
تو افتاب بوده
شب بعد از شام جاوید با سولماز رفته بود تا حموم کنه
تو اتاق مشغول شونه کردن موهام بودم که با با نزدیک شدن کسی متوجه
ارباب شدم
سرش رو کنار گوشم اورد و با نفسهای داغش گفت
دفعه اول که تو رو تو جنگل دیدم و منو نجات دادی از جسارتت خیلی
خوشم اومد
 

وقتی بدون ترس منو از دست گرگ نجات دادی
فکرم مشغولت شد ..اما با گفتن اون حرفا در موردم خیلی از دستت عصبی
شدم
به حرفای ارباب خندیدم که با یه حرکت منو بغل کرد
جیغی کشیدم که گفت نفر اولی بودی که در موردم جلوی روم اون حرفا رو
زدی
وقتی خوشحالیت رو از انتخاب نشدنت گفتی تو دلم خوشحال شدم
تصمیم گرفتم یه گوش مالی خوب بهت بدم
برای همین قرار عروسی رو با اون دختره بهم زدم و به خاتون گفتم باید تو
زنم بشی
بهش نگاه می کردم که ارباب یادگذشته کرده بود
دوباره ادامه داد اما وقتی شنیدم فرار کردی دلم میخواست پیدات کنم و
نابودت کنم
من هیچ وقت دوست نداشتم به زور کسی رو به کاری وادار کنم
شب اولی که زنم شدی از خودم بدم اومد .... خواستم از دلت در بیارم که تو باز با حرفات منو عصبی کردی
شوکامیخوام بدونی شاید روزای اول به خاطر بچه باهات ازدواج کردم اما
هر چی بیشترمیگذشت بیشتربهت وابسته میشدم
وابسته اون چشمای سیاهت ... الان که دارم اینا رو میگم میخوام بدونی برام عزیزی ...
جاوید رو از تمام دنیا بیشتر دوست دارم وازت ممنونم چون فقط به خاطر
توئه دارمش
باشنیدن حرفای ارباب خوشحال شدم و گفتم
منم خیلی دوست دارم ارباب
خندید و گفت دلم میخوادبرای یک بارم شده اسمم رو صدا بزنی
سرم رو جلو بردم و برای بار اول با پیش قدم شدنم به شوهرم ثابت کردم
دوستش دارم
بعد از مدتی سرم رو عقب کشیدمو گفتم تو و جاوید باارزشترین کسایی
زندگیم هستید بابک جان
پایان
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : divanegi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه jfymhw چیست?