ساحره قسمت یازده - اینفو
طالع بینی

ساحره قسمت یازده

بهرام برگشت سمتم و گفت:


_ جانم؟
نگاهمو دزدیدم، از کی تا حالا با شنیدن یه جانم قلبم لرزیده و هیجان زده شدم؟
سعی کردم خیلی بهش رو ندم.
_ خیلی کنجکاوم دلیل تعقیب کردنت رو بفهمم.
دستش از دستگیره رها و بهم نزدیک شد.
_ خدا رو شکر هیچی ام یادت نمی ره.
دست به سینه به حالت طلبکاری گفتم:
_معلومه که یادم نمی ره! منتظرم که برام توضیح بدی.
کمی من من کرد و نگاهشو ازم گرفت:
_ راستش می خواستم ببینم کجا و پیش کی می ری، می دونم قانع کننده نیست، اما نگرانت بودم.
_ دروغ نگو! تو نگران من نبودی، تو می خواستی ببینی شک هات درسته یا نه، می خواستی ببینی من می رم پیش دوست پسرم یا نه؟!
به سرعت برق، چهره ش عبوس و گرفته شد و با لحن عصبانی گفت:
_ تو مگه دوست پسر داری که بری پیشش؟
پوزخندی رو لب هام نشست.
_ من باید طلبکار باشم نه تو، تو اصلا حق نداشتی منو تعقیب کنی!
ناخواسته صدام بالا رفته بود که گفت:
_ کارم درست نبود اما مواظب باش چی می گی! تا زمانی که اسمت تو شناسنامه ی منه، تمام کارهات به من مربوطه، من بهت شک کردم درسته، معذرتم می خوام کارم درست نبود، اما بازم می گم تو نمی تونی با من اینطوری حرف بزنی.
دیگه خیلی داشت زیاده روی می کرد، خیلی پررو شده بود!
_من به بابام جواب پس نمی دادم، تو کی هستی که منو بازخواست می کنی؟ حتی اگه اسمم تو شناسنامه ی تو باشه باز تو حقِ همچین کارایی رو نداری! زنت اون پایینه برو سراغ اون، نه من! اونه که ازت حساب می بره، نه من!
دستی به صورتش کشید و با پوزخند گفت:
_ اگه بابات بالا سرت بود که به این وضع نمی افتادی!من و با اون بابات یکی نکن.
حقیقت تلخ چنان محکم به صورتم کوبیده شد که هاج و واج فقط نگاهش کردم. بلافاصله فهمید چی گفته، چون با حالتی شرمنده گفت:
_ سودا من منظوری نداشتم... فقط....
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ می خوام تنها باشم، برو بیرون.
_ یه لحظه به حرفم گوش کن، اونطوری که تو...
انگشت اشاره م رو به سمتش گرفتم و سعی کردم بغض لعنتی م نشکنه و رسوا نشم.
_ برو گمشو بیرون تا داد نزدم.
برخلاف میلم نزدیکم شد و شونه هامو گرفت:
_ معذرت می خوام.
عقب رفتم، دست هاش از روی شونه هام سُر خورد.
_ به والله اگه نری بیرون داد می زنم تا همه بریزن اینجا، می دونی که من چقدر دیوونه م، پس گمشو برو بیرون.
 
 
وقتی دید تا چه حد مصمم هستم، سرشو پایین انداخت و رفت. به اشک هام اجازه ی باریدن دادم. من خودم این راه رو انتخاب کرده بودم و پای تمام طعنه ها و تیکه ها و تهمت هایی که بهم می زدند می موندم،اما این حرف بهرام رو فراموش نمی‌کنم، فکر می کردم آدمه، اما اونم مثل تموم آدمای دور و برم عوضی بود، عیب نداره! این دفعه ی اولی نبود که زخم می خوردم!
 

وقتی به یلدا زنگ زدم و گفتم همه چی حل شده تشکر کرد، اما خوشحال نشد. گفتم چرا هنوز ناراحتی گفت برای آدمی مثل من که همه چیزشو از دست داده دیگه هیچی فرق نمی کنه، اما خوشحالم که خانواده م نفهمیدند.
راست می گفت، اون دخترانگی‌‌ش رو برای کسی خرج کرد که قصدی جز سوءاستفاده ازش نداشت! می دونستم این چقدر برای یه دختر دردناک و سخته، اونم در اولین تجربه ش، چون هیچ آدمی اولین هاش رو فراموش نمی کنه!
چند روزی گذشت و خانواده ی خورشید رفتند و خونه به آرامشِ قبلی‌اش برگشت، تو این مدت اصلا به بهرام نزدیک نشدم و حتی جواب سلامشم نمی دادم، تو شرکت هم سعی می‌کردم کمترین برخورد رو باهاش داشته باشم. ازش چندشم می‌شد و هر وقت می دیدمش، یاد حرفاش می افتادم و اذیت می شدم.
رابطه ام با مجید خیلی عمیق‌‌تر شده بود و یه جورایی حس می کردم دوستش دارم، اما این حس به همراه شیرینیِ بودنش، به من استرس وحشتناکی وارد می کرد چون وضعِ خوبی نداشتم.
برای یک سری مدارک امضای بهرام لازم بود، ناچارا مدارک رو برداشتم و به سمت اتاقش رفتم، در زدم و وارد شدم.
_ سلام، آقای کیانمهر لازمِه که اینا رو امضا کنید.
سرشو تکون داد، مدارک رو ازم گرفت و نگاهی بهشون انداخت و امضاشون کرد.
مدارک رو ازش گرفتم و به سمت در ورودی قدم برداشتم که صدام زد.
_ تا کی می خوای به این مسخره بازی ادامه بدی؟
برگشتم و نگاهی بهش کردم.
_ متوجه منظورتون نمی شم؟!
بلند شد و نزدیکم آمد.
_ سودا، من بازم بابت رفتار اون روزم ازت معذرت می خوام... حرفم خیلی بد بود، خواهش می کنم ببخش و این قهرت رو تموم کن.
_ اتفاقا حرفت حقیقت محض بود، آدم که برای گفتن حقیقت معذرت خواهی نمی کنه! تو مسئول تلخ بودن حقیقت نیستی. در ضمن از بچگی یاد گرفتم قهر نکنم، چون قهرم خریدار نداره!
نفس شو پر صدا بیرون فرستاد و کلافه گفت:
_ اونا حقایق نبودند.
حوصله بحث نداشتم، برگشتم و گفتم:
_ کار دارم باید برم.
دستم به سمت دستگیره رفت که نزدیک شد و دستشو روی دستم گذاشت. از این همه نزدیکی حس خوبی نداشتم،
_ سودا... به نظر من تو یه دختر فوق‌العاده ای، چون برای رسیدن به اهدافت هر کاری می کنی، یه دختر مصمم و قوی که جا نمی زنه، اگه خوب نباشه تظاهر به خوب بودن نمی کنه، خودش رو ضعیف نشون نمی ده تا ترحم بخره، و در مقابل مشکلات محکم و قوی می‌ایسته!
تعاریفش ازم جالب بود، از تعللش استفاده کردم، در رو باز کردم و درحالی که بیرون می‌ رفتم گفتم:
_ تو هنوز منو نشناختی آقای کیانمهر.
 
 
بعد از اتمام تایم کاری به راننده گفتم می خوام قدم بزنم و پیچوندمش، اما از خیابون که گذشتم تاکسی گرفتم تا به خونه ی مجید برم، با اینکه دیروز پیشش بودم اما دلم براش خیلی تنگ شده بود. دلم می خواست بازم کنارش باشم.
 
دو ماه بعد...
زنگ در رو زدم که بعد از دقایقی در باز شد.
_ سورپرایز....
مجید با دیدن من سورپرایز شد و من با دیدن سر و وضع اون بیشتر سورپرایز شدم. برای اولین بار بود که می دیدم مجید تو خونه لباس بیرون پوشیده.
صدای دختری که از داخل خانه اومد توجهم رو جلب کرد:
_ مجید کیه؟!
مات و مبهوت بهش خیره شدم. قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم.
مجید با صدای تقریبا بلندی گفت:
_ هیچکس... من الان میام.
پوزخندی رو لب هام نشست. حالا من هیچکس بودم؟!
خدای من، چطور تونستم باورش کنم؟ چطوری خر شدم؟! اون همونی بود که من زمانی که دوست دختر رفیقش بودم بهم شماره داد، الان چرا خیانت نکنه؟
گفتم:
_ برات متاسفم.
و برگشتم برم که دستمو گرفت:
_ به خدا اونطوری که فکر می کنی نیست.
_ دقیقا همینطوریه که دارم می بینم، متاسفم که باورت کردم! برای خودم متاسفم که داشتم بهت علاقه مند می‌شدم! برای قلبم متاسفم که با عقلم ساز مخالف زد و دل به دلت داد. خاک تو سر من که این همه وقتم رو با تو حروم کردم.
و دستمو از تو دست هاش بیرون کشیدم و به سمت پله ها رفتم. مجید پشت سرم آمد و این بار دستمو محکم تر گرفت.
_ بیا تو، اصلا خودت الان بیا و ببین کیه؟
_ به اندازه کافی شنیدم و فهمیدم چه خبره! همین قد برام بسه.
_ سودا داری تند می ری، داری اشتباه می کنی!
کنترل اشک هام از دستم خارج شد و صورتم خیس شد.
_ سودا جان خواهش می کنم، من می خواستم سورپرایزت کنم، می خواستم برات یه شب به یاد موندنی بسازم. اما حالا که این اتفاق افتاد و تو فکر می کنی من می تونم بهت خیانت کنم بیا تو و ببین که اون زن کیه، بیا خودت با چشم های خودت ببین.
با حرف هاش نرمم کرد، شاید دروغ می گفت اما نمی تونستم راحت ازش بگذرم، اون تنها کسی بود که منو به خاطر خودم دوست داشت!
تعللم رو که دید دستمو گرفت و منو به سمت خونه برد، وقتی که داخل شدیم و اون زن رو دیدم، از فکر و خیالهای بیخود و ناجوری که کرده بودم خجالت کشیدم، زنی ۴۰-۴۲ ساله که محال بود با مجید باشه.
زن با دیدنم بلند شد و با خنده گفت:
_ این خانوم خوشگل کیه کلک؟
مجید دست انداخت دور کمرم و زمزمه وار گفت:
_ ایشون دوست دخترمه، همون دختری که قرار بود براش تدارک ببینیم، نمی خواستم بفهمه اما فکرای ناجوری کرد.
ایشونم ترانه خانوم یکی از دوستان بنده هستن.
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
_ درک می کنم، منم اگه نامزدی به خوش‌تیپی تو داشتم خیلی مواظب بودم که قاپ شوهرِ آینده م رو ندزدن.
سرمو آوردم بالا و متعجب به مجید نگاه کردم، اینجا چه خبر بود؟نامزد؟ شوهر؟!
 
نشستم روی مبل و شوکه گفتم:
_ مجید داستان چیه؟ من متوجه نمی شم.
مجید گفت:
_ می خواستم تو یه جای خاص سورپرایزت کنم و ازت درخواست ازدواج کنم.
مات و مبهوت بهش خیره شدم، قلبم محکم به سینه ام می کوبید، باورم نمی شد. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت!
مجید که سکوتم رو دید گفت:
_ خوشحال نشدی؟
فکر کردم من اگه الان یه زن مجرد بودم از خوشحالی بال می زدم.اما چه حیف که ....!
_ نه..نه..خوشحالم، فقط شوکه شدم.
_ خیلی خوب حالا که فهمیدی بشین تا با هم برنامه ریزی کنیم. چیزی می خوری برات بیارم؟
بلند شدم و ایستادم.
_ من می رم .
هر دو متعجب نگاهم کردند، ادامه دادم:
_ نمی خوام ادامه ی برنامه ت رو خراب کنم. می خوام سورپرایز بشم.
مجید لبخندزنان پذیرفت، بعد از خداحافظی با ترانه به طرف در رفتم و مجید آمد تا بدرقه ام کنه. خیلی از کارم خجالت می‌کشیدم.
_ معذرت می خوام، نمی دونم چطوری کارم رو جبران کنم.
بغلم کرد و بوسه ای روی پیشونیم گذاشت.
_ همین که خودت کنارم باشی برام کافیه. خودتو ناراحت نکن من بهت حق می دم عزیزم.
بعد از خداحافظی از خونه خارج شدم و بی اختیار اشک هام سرازیر شد.
باید چی کار می‌کردم؟ چه تصمیمی می تونستم تو این وضعیت بگیرم؟! قلبم، وجودم، تک تک سلولهای تنم، مجید رو تمنا می‌کرد، اما عقلم می‌گفت پس انتقامت چی می شه؟! یا باید بی خیال مجید می شدم که برام غیر ممکن بود و یا باید از انتقامم می‌گذشتم و از بهرام طلاق می گرفتم که برام خیلی سخت بود.
اشک هامو پاک کردم. کاش تو یه برهه ی دیگه از زندگیم با مجید آشنا شده بودم تا اینقدر همه چی برام سخت نشه.
تو خیابان ها بی هدف قدم می زدم و فکر می کردم که یلدا زنگ زد و منو به کافه ای دعوت کرد.
حدس می زدم که بازم به مشکلی برخورده، چون یلدا هیچوقت برای چیزای عادی به من زنگ نمی زد.
تاکسی گرفتم و به کافه ی مورد نظر رفتم. یلدا با دیدنم ایستاد و من به سمتش رفتم.
_ سلام خوش‌ اومدی.
سلام کردم و دستمو به سمتش گرفتم که دستمو فشرد و بوسه ای روی گونه م کاشت.
متعجب شدم اما چیزی نگفتم. نشستم و بعد از احوال پرسی گارسون آمد و هر دو قهوه و کیک سفارش دادیم.
گفتم:
_ چی شده یلدا؟ مشکلی پیش اومده؟!
خنده ی شیرینی کرد و گفت:
_ ما از اوناش نیستیم که فقط برای مشکلات از عزیزامون خبر بگیریم.
متقابلا خندیدم.
_ ولی من عزیزت نیستم که!
خندید و بعد از مکثی کوتاه گفت:
 
 
_ تو این دو ماه که ازم خبری نبود، مثل افسرده ها شده بودم. کلا تو خونه بودم و حتی مدرسه ام نرفتم، هر چقدر مامان و بابا می‌پرسیدند چی شده، هیچ حرفی نمی زدم تا جایی که از یه مشاور کمک گرفتند.
گارسون سفارش ها رو آورد و یلدا ادامه داد:..
 
یلدا ادامه داد:
_ وقتی رفتم مشاور واقعا اوضاعم بهتر شد، از همه چیم براش گفتم و اون واقعا کمکم کرد... الان داریم صحبت می کنیم که قضیه رو به خانواده مم بگیم، از توام براش گفتم. تازه یک هفته ای می شه که به خودم اومدم.
دست هامو درهم گره کردم.
_ خیلی خوبه، خوشحالم که تونستی به زندگیِ عادیت برگردی.
و با خنده ادامه دادم:
_ وقتی از من براش گفتی، چی گفت؟!
رنگ نگاهش عوض شد و چشم هاشو ازم دزدید.
_ هیچی، چیزی نگفت.
متوجه شدم یه چیزایی رو نمی گه اما حوصله ی پیگیر شدن نداشتم، ذهنم درگیر مجید و تصمیمی که باید می گرفتم بود،
_ سودا راستش می خوام راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم.
سوالی نگاش کردم که دست های گرمشو رو دست های سردم گذاشت و شروع کرد:
_ سودا من هشت سالم بود که فهمیدم مادرم، مادر واقعیم نیست. قسمت سختش اینه که اونا بهم نگفتن و من خودم از حرف هاشون متوجه شدم. خیلی برام سخت بود. حتی می تونم بگم اون لحظه برام کشنده بود و فکر می‌کردم هیچی بدتر از این حس نیست که البته تا الان هم بدتر از اون روزا رو تجربه نکردم، حتی جریان اون عوضی ام اونقدر برام سخت نبود.
یه مدت اصلا دلم نمی خواست اونا رو ببینم و باهاشون حرف بزنم، خودمو توی اتاق حبس کرده بودم، یه روز مادر بزرگم اومد و همه چی رو برام تعریف کرد... مادر بزرگم گفت مادرت از بچه ی خودش گذشته تا پیش تو و پدرت باشه.
گفت که اون تو رو از بچه ی خودشم بیشتر دوست داره، تو چرا ازشون دوری می کنی؟
به این جای حرفش که رسید، دست هامو از تو دستاش بیرون کشیدم.
حالم برای شنیدن این جور حرف ها مساعد نبود، اما یلدا ادامه داد:
_ اون روزا هیچ درکی از حرفاشون نداشتم. بعد از اینکه با مامان و بابا آشتی کردم، از مامان خواستم از تو بیشتر برام بگه. مامان عکسای تو رو بهم نشون داد و از تو برام تعریف کرد، من خیلی دوست داشتم تو رو ببینم، می گفتم پس من کی با خواهرم آشنا می شم؟! مامان فقط گریه می کرد و می گفت خیلی زود آبجی سودا میاد با ما زندگی می کنه.
درسته که تو با ما نبودی اما تو کل زندگیمون حضور داشتی و این منو خیلی مشتاق دیدارت می کرد، مامان اینقدر قشنگ از تو می گفت که من دل تو دلم نبود باهات آشنا بشم. 
 
 
وقتی دوستام از خواهر برادر بزرگترشون می گفتند منم می گفتم یه خواهر بزرگتر دارم که خیلی دوسم داره و خلاصه پُز تو رو به همشون می دادم، یه بار که خیلی بی قرار بودم، اومدیم دم خونه تون و تو رو از دور دیدیم، اون موقع برای اولین بار بود که می دیدمت، سودا شاید باور نکنی اما من واقعا دوست داشتم، خیلی خیلی زیاد دوست داشتم. وقتی متوجه شدم مامان مدام میاد و تو رو می بینه، خیلی دلگیر شدم بهش گفتم چرا منو با خودت نمی بری؟ اما مامان می‌گفت سودا آمادگی نداره با تو آشنا بشه.
بزرگ تر که شدم فهمیدم رابطه ی تو و مامان با هم خوب نیست! وقتی پدرت مرد و من تو رو تو اون اوضاع دیدم خیلی ناراحت شدم که چرا نمی تونم بیام کنارت باشم و تو غصه هات شریک باشم؟ آخه تو همیشه تو خونه ی ما حضور داشتی. شاید مسخره باشه اما واقعا من تو تمام مراحل زندگیم تو رو حس می کردم.
وقتی اومدی خونه مون من خیلی خوشحال شدم، بالاخره به آرزوم رسیده بودم.
دلم می خواست همه چی عالی باشه، حتی دوست داشتم تو پدر منو مثل پدر خودت ببینی، چون من مادر تو رو مادر خودم می دیدم.
سودا من تو رو برای تمام کارهات درک می کنم، اولش که اون کارو باهامون کردی ازت عصبانی بودم، اما وقتی خودمو جای تو گذاشتم فهمیدم واقعا صبوری کردی و حق داشتی.
صورتمو که نمی دونم کی از اشک خیس شده بود پاک کردم. وقتی زندگی یلدا رو با زندگی خودم مقایسه می کردم، درد و حسرت تا عمق وجودم رو می سوزوند.
 

خدا یلدا رو خیلی دوست داشت، بی مادر بود و با مادر بزرگ شد، من مادر داشتم اما...! حکمت خدا تو این کار چی بود؟! من الان بنده ی بدی هستم، اما سودای ۸ ساله چه گناهی کرده بود که تقاصش رو باید با یتیمی پس می داد؟!
حس می کردم اگه حرفی بزنم بغضِ نهفته در گلوم می‌ترکه و رسوا می شم، فقط چشم هامو محکم به هم فشردم تا اشک های مزاحمم، ضعفم رو آشکار نکنند.
_ سودا من نمی گم ببخش، من می دونم همچین چیزی بخشیدنی نیست. درسته که تو منو مثل خواهرت نمی بینی، اما من می تونم برات یه دوست خوب باشم، تو در بدترین شرایطم به دادم رسیدی و دوباره بهم امید زندگی بخشیدی، من می تونم جای یه دوست رو برات پر کنم، خواهش می کنم این شانس رو از من دریغ نکن.
حرفی برای گفتن نداشتم، آیا کسی که به جای من زندگی کرده بود، می تونست برای من دوست خوبی باشه؟!
با گلویی که از شدت بغض می لرزید، گفتم:
_ من تا حالا دوستی نداشتم!
دست هامو گرفت و گفت:
_ منم تا حالا هیچکس رو مثل تو، تو زندگیم نداشتم. یه آدم فوق‌العاده که حاضره هر کاری برای اطرافیانش بکنه، یه آدم قوی که تنهایی بزرگ شده و درداش رو تنهایی به دوش می کشه. این واقعا چیز کمی نیست.
اینکه تو، توی زندگی من باشی برام افتخار بزرگیه.
من قبول کرده بودم که یلدا مقصر نیست، پس به امتحانش می ارزید که اجازه بدم کنارم باشه.
اشکامو پاک کردم و لبخند تلخی زدم:
_ تو چرا داری گریه می کنی؟
یلدا هم خندید و اشک هاشو پاک کرد.
_ نمی دونم، حسابی فیلم هندی شدا
با صدای بلند خندیدیم، لابد آدمای اطرافمون فکر می کردند ما دیوونه ایم!
قهوه ی سرد شده و کیک مون رو خوردیم و از کافه خارج شدیم، هوا ابری بود و عجیب با حالمون جور بود، همین طور که راه می رفتیم یلدا گفت:
_ سودا، من کار مامان رو توجیه نمی کنم اما... اون خیلی دوست داره، من از این مطمئنم. چرا یه بار باهاش حرف نمی زنی تا دلیل کارش رو بفهمی؟ شاید تونست تو رو قانع کنه، شاید واقعا برای کارش دلیل داشته باشه!
 
 
تو کسری از ثانیه اخم هام در هم رفت و ایستادم، یلدا متوجه ام شد و دو قدمِ رفته اش رو برگشت .
برگشتم سمتش و مصمم گفتم:
_ ببین یلدا، اگه الان کنارتم فقط برای اینه که متوجه شدم تو مقصر نیستی، اما می خوام اینو بفهمی که اون زن هیچ ارتباط و نسبتی با من نداره، اون مادر توست! اگه می خوای دوستی مون دوام بیاره، بهتره که اسم خانواده ت رو جلوی من نیاری و از منم چیزی بهشون نگی! الانم بهتره بری خونه، دیرت می شه.
یلدا که پکر شده بود خداحافظی کرد و تاکسی گرفت و رفت .
منم تصمیم گرفتم یه کم قدم بزنم تا افکارم رو آزاد کنم و بتونم تصمیِم درستی بگیرم، گوشیم تو جیبم لرزید، پیامکی از طرف مجید بود، ناخواسته لبخندی رو لب هام نشست و پیامش رو باز کردم.
 

" سودا، حالا که تو همه چی رو می دونی، می شه بگی جوابت چیه؟! اصلا دوست داری با من بمونی؟! می دونم سوالم گند میزنه به سورپرایزمون، اما طاقت ندارم صبر کنم... می شه همین الان بگی لطفا؟!
دلم می خواست پشت پا بزنم به همه چی و برم محکم بغلش کنم و بهش بگم: من عاشقتم، آخه چرا فکر می کنی من می تونم بدون تو زندگی کنم؟! آخه من چطور می تونم دوست نداشته باشم و بدون تو نفس بکشم؟!
اما نمی شد، من به خودم یه قولایی داده بودم، یه تصمیماتی گرفته بودم که باید پاشون می ایستادم، من باید حقم رو می گرفتم اما به چه قیمتی؟! گذشته ی تلخم ارزش داشت که به خاطرش به آینده م هم گند بزنم؟!
تو دوراهی بدی بودم، بارون که شدت گرفت تاکسی گرفتم و آدرس خونه رو دادم.
من برای بودن با مجید هیچ تردیدی نداشتم اما نمی تونستم الان تصمیم بگیرم، چون یک سری چیزها برام اهمیتِ بیشتری داشتند و در اولویت بودند.
گوشیم رو درآوردم و براش نوشتم: "مجید ازت فرصت می خوام، باید یک سری مسائل و مشکلات رو حل کنم، اما یادت نره که خیلی دوست دارم!"
خیلی طول نکشید که جوابمو داد."این مشکلات مربوط به منه؟"
می دونستم که نمی تونه تلفنی صحبت کنه، در واقع پیام دادن برای جفت ما بهتر بود، وگرنه من مگه قدرتشو داشتم که صداش رو بشنونم و در جواب بهش "نه" بگم؟
دستم به تایپ رفت و به سختی دروغ بعدی رو نوشتم : "مشکلاتم مربوط به خانواده مه، امشبم اومده بودم همینو برات تعریف کنم. مجید من واقعا تا مسائلم رو حل نکنم و یک سری چیزها رو روشن نکنم، نمی تونم ازدواج کنم، لطفا بهم وقت بده."
ماشین ایستاد و بعد از حساب کردن پیاده شدم که پیام بعدی اومد.
"باشه عزیزم، اینقدر دوست دارم که منتظرت بمونم، چقدر وقت می خوای؟"
از باغ گذر کردم و زنگ در رو فشردم و برای مجید نوشتم:
" تا آخر این ماه چطوره؟! سعی می کنم زود تمومش کنم."
خدمتکار در رو باز کرد، درحالی که از پله ها بالا می رفتم پیام بعدیش رو چک کردم.
" بیست و سه روز زیاده، اما تحت فشار نمی ذارمت، منتظر خبرای خوبت هستم. خیلی دوست دارم عزیزم.
در واقع بیست و سه روز برای من خیلی کم بود اما نمی خواستم مجید رو با انتظار اذیت کنم. باید هر چه سریعتر تصمیم می‌گرفتم و هر دومون رو از بلاتکلیفی درمی‌آوردم.
وارد اتاق شدم و لباس هامو عوض کردم، یه دوش آب گرم می تونست حالم رو جا بیاره، با همین افکار به سمت کمد رفتم تا حوله م رو بردارم که در اتاق بی محابا باز شد و بهرام که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود مقابلم ایستاد.
جلوش ایستادم و با عصبانیت گفتم:
 
 
_ بازم که عین گوریل سرتو انداختی و اومدی تو اتاقم؟! اینجا مگه طویله ست؟! ناگهان دست بهرام بالا آمد و روی صورتم فرود آمد. دستم روی جای ضربه اش نشست، منو زده بود؟!
بهرام... روی من دست بلند کرده بود!؟
_ دیگه هیچوقت بی خبر و بدون اطلاع به من، تا ده شب بیرون نمون. وگرنه اینقدر نرم برخورد نمی کنم.
و رفت و در رو محکم به هم زد. با صدای در از شوک بیرون آمدم.
جلوی آینه ایستادم، رد چهار انگشتش روی پوست گندم گونم خودنمایی می کرد، بهرام چطور به خودش اجازه ی چنین کاری رو داده بود؟!
سودا می خوای کارشو بی جواب بذاری؟! یعنی من همچین آدمی بودم؟! مطمئناً نه!
از اتاق خارج شدم و به سمت اتاقش رفتم... بهرام باید جواب این کارشو پس می داد... همین حالا!
 

در اتاقشو با شدت باز کردم، با دیدنم از پشت میز بلند شد و نزدیکم آمد، اجازه ندادم حرفی بزنه و مثل خودش دستم بردم بالا تا کارشو تلافی کنم که دستمو تو هوا گرفت.
_ داری چه غلطی میکنی سودا؟
خواستم دستمو از تو دست های مردونه‌‌ ش خارج کنم اما اجازه نداد.
_ می خوام کار تو رو تلافی کنم، تو به چه حقی دست رو من بلند کردی؟! تو مگه کی هستی که به خودت اجازه می دی به من امر و نهی کنی؟!
دستمو محکم تر فشرد.
_من شوهرتم... شوهرت! تو حق نداری تا این وقت شب تو خیابونا بگردی. اصلا تو تا الان کجا بودی؟ با کی بودی؟ ها؟ فکر کردی خرم نمی فهمم داری چه غلطی می کنی؟
سعی کردم صدام بالا نره اما موفق نبودم.
_ برای صدمین باره که دارم برات تکرار می کنم...
و شمرده شمرده و محکم اضافه کردم:
_من... زنِ ... واقعیِ... تو نیستم،
و بلندتر داد زدم:
_ نیستم، می فهمی؟ زن واقعیت نیستم.
رگ غیرتت برای من باد نکنه، من از اون دخترا نیستم که با این کارات برات غش و ضعف کنم، از من بگذر و برو پیِ کارت .
و دستم رو ازاد کردم و خواستم برگردم که مچ دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش که پرت شدم تو بغلش، از حرص نفس نفس می زدم، می خواستم از بغلش بیرون بیام که کمرمو محکم تر گرفت. صورتشو نزدیکم کرد، در دومیلی‌متری صورتم توقف کرد و
زمزمه وار گفت:
_ الکی یا واقعی... تو زنِ منی! باید مراقب رفتارت باشی سودا. دوست ندارم بغل پسرای دیگه باشی.
نفس های گرمش و لحن حرف زدنش حالمو دگرگون کرد. می دونستم هدفش چیه. چشم هامو خمار کردم و با دست آزادم گردنش رو لمس‌ کردم، دستش از دور کمرم شل شد. دستمو دور گردنش حلقه کردم و روی نوک پا ایستادم و آروم گفتم:
_ همه چی تموم می شه بهرام، ما از هم جدا می شیم. همین فردا اقدام می کنم.
و سریع از بغلش خارج شدم و در اتاقشو باز کردم و بیرون رفتم که دستمو از پشت کشید و منو به دیوار چسبوند و با یک دست، دست هامو بالای سرم قفل کرد و در کسری از ثانیه گرمی لب هاشو و روی لب هام حس کردم. چندشم شد و خواستم پسش بزنم اما موفق نبودم، بعد از یک بوسه ی کوتاه لب هاشو برداشت و نفسی گرفت، اما ولم نکرد. زل زد به چشم هام و گفت:
_ طلاقت نمی دم، تو مالِ من می شی گربه ی وحشی، مالِ من...!
 
 
و دوباره خواست ببوستم که صدای شکستن چیزی باعث شد با وحشت ازم جدا بشه، برگشت و به خورشید خیره شد که با بهت و حیرت به ما نگاه می کرد و سینی چاییِ از دستش افتاده بود.
بهرام نگاهی به من کرد که درنگ نکردم و دستمو بردم بالا و یکی خوابوندم تو گوشش و گفتم:
_ حالم ازت بهم می خوره عوضی، دیگه حق نداری به من نزدیک بشی.
و نموندم ببینم چی می شه و با سرعت به سمت اتاقم رفتم و در رو قفل کردم و با بدنی لرزان پشت در نشستم و اشک هام جاری شد .
 

با این که دفعه ی اولم نبود اما حس نجس بودن داشتم، حس می کردم به مجید خیانت کردم. لعنت به من... برای چی به اتاقش رفتم و اونقدر بهش نزدیک شدم؟!
با شنیدن جیغ های خورشید و بد و بیراه هایی که می گفت، دستمو روی گوشم گذاشتم و زدم زیر گریه. من زندگی همه رو به خاطر انتقام لعنتیم به لجن کشیده بودم، زندگی مامانم، شوهرش، یلدا، مجید، بهرام، خورشید و از همه بیشتر زندگی خودمو! به خاطر چی؟! به خاطر کی!؟ به خاطر مادری که ولم کرده و بچگی و گذشته ی منو خراب کرده بود، آینده م رو تباه کردم!
چه فکری کرده بودم که زنِ یه مرد زن دار شدم؟! چرا فکر می کردم همه چی طبق خواسته ی من پیش می ره و اون مرد یه آدم معصومه و کاری به کار من نداره؟
چرا به این فکر نکردم که مردا بنده ی هوی و هوس شونن؟
هرچقدر بیشتر به کارام و تصمیمام فکر می کردم بیشتر به عمق فاجعه و گندهایی که زده بودم پی می بردم و شدت گریه هام بیشتر می شد.
خدایا من چه غلطی کردم؟ نجاتم بده، خدایا خواهش می کنم!
صدای گریه ها و فحش های خورشید قطع شد . مطمئن بودم که به این زودیا تموم نمی کنه و از کارمون نمی گذره، با شتاب بلند شدم و به تراس رفتم. خورشید ساکشو گذاشت توی ماشین و می خواست بره و بهرامم به دنبالش می رفت تا اجازه نده، دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدای ضجه هام به گوششون نرسه.
خورشید پشت فرمون نشست و می خواست حرکت کنه که بهرام در رو باز کرد و با فریاد گفت:
_ خورشید گوش کن به خدا اونطوری که تو فکر می کنی نیست .
فریادِ بغض آلود خورشید قلبمو فشرد.
_ فکر اینو می کردم اون دختر بخواد سمت تو بیاد و تو رو از راه به در کنه، اما هرگز فکر نمی کردم که تو بری سمت اون و اونو بخوای.
ازت متنفرم بهرام، تو یه آدم هوس باز و کثیفی، من با همه چی تو ساختم، اما این یکی دیگه از توانم خارجه، الانم من برای همیشه می رم تا تو با معشوقه ی کوچولو و عزیزت تنها باشی.
و در رو بست و ماشینو روشن کرد و به سرعت دور شد.
طاقت نیاوردم و صدای گریه ام بلند شد. بهرام سرشو بالا آورد و متوجه ی من شد و نگاهی بهم انداخت.
با نفرت بهش نگاه کردم و از تراس خارج شدم.
من اینجا چیکار می کردم؟! برای چی هنوز تو این خراب شده موندم!؟
صدای بهرام که محکم به در می زد آمد:
_ سودا خواهش می کنم در رو باز کن، ما باید با هم حرف بزنیم.
ساکم رو آوردم و لباس هامو یکی یکی از کمدم برداشتم و چپوندم توش.
_ سودا به خدا کنترلم رو از دست دادم، بیا بیرون بذار حرف بزنیم.
صداش آزارم می داد، اشک هامو با پشت دست پاک کردم و فریاد زدم:
_ ازت متنفرم، تو یه آدم کثیف و هرزه ای!
 
 
مدارکم رو برداشتم و توی کیفم گذاشتم و لباسامو پوشیدم.
صداش هنوز می آمد و معلوم بود که هنوز نرفته و قصدم نداره که بی خیال بشه!
_ سودا هر چی بگی حق داری، اما لطفا ناحق حرف نزن. بیا این مشکل رو حل کنیم.
توی آینه سر و وضعم رو درست کردم تا قابل تحمل باشم، نفس عمیقی کشیدم و قفل در رو باز کردم.
بهرام اول با دیدنم لبخند زد، فکر کرد که به حرفش گوش دادم، اما وقتی چمدون رو تو دستم دید و فهمید می خوام برم اخم وحشتناکی کرد.
با انزجار نگاهش کردم و به سمت پله ها رفتم که دستمو گرفت و کشید...
 

برگشتم سمتش و عصبی داد زدم:
_ دست کثیفت رو به من نزن، چه فکری کردی که به خودت اجازه دادی به من نزدیک بشی؟! ها؟ برو گمشو اونور.
و خواستم برم که ساکم رو از دستم گرفت و پرتش کرد.
نگاهش کردم، دیگه در این حدّشو انتظار نداشتم.
_ تو حرف زدی من گوش دادم، حالا من حرف می زنم تو گوش بده.
وقتی اومدی و اون پیشنهاد احمقانه رو بهم دادی به خودم گفتم باشه یه مدت تحملش می کنم بعد تموم می شه.
به خودم اعتماد داشتم! خورشید می گفت ممکنه این دختر آویزونت بشه، حواست باشه گولشو نخوری، حتی خودمم انگار منتظر این کارت بودم. اما تو هیچ کاری نکردی، برخلاف انتظارم اصلا دنبال من و پولم نبودی و این برام جذابیت داشت. تا به خودم اومدم دیدم تمام کاراتو زیر نظر دارم و دوست دارم هر جا می ری به من بگی، دوست نداشتم با یکی دیگه باشی، دیدم خیلی برام اهمیت داری، وقتی اومدی و گفتی طلاق می خوام، اون اتفاق... سودا! من اصلا دست خودم نبود، من نمی خواستم از دستت بدم. الانم نمی ذارم بری. تو باید مال من بشی، برای من بمونی.
و خواست نزدیکم بشه که جیغی کشیدم و عقب رفتم.
_ ببین، اینا همه توهمات خودته... فکر کردی من چرا باهات ازدواج کردم؟! برای اینکه می خواستم از خانواده م انتقام بگیرم.
من می دونستم تو پول و قدرت داری، من خواستم با استفاده از قدرت تو قدرت بگیرم و خانواده م رو به زمین بزنم.
تو فقط برام یه ابزار بودی، اما با کاری که کردی من دیگه نمی خوام ازشون انتقام بگیرم، کار من با تو تموم شده و ما باید از‌ هم جدا بشیم.
و انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم:
_ فکر اینکه من زنت بشم و تو رو دوست داشته باشم حتی نباید به مخیّله ت عبور کنه ،من کجا و تو کجا؟! تو ۲۰سال از من بزرگتری، تو زن داری! یه کم عاقلانه فکر کن، بودن ما با هم یه چیز محاله!
وقتی دیدم حرفی نمی زنه و مات و مبهوت به من زل زده، از فرصت استفاده کردم و رفتم سمت ساکم و برداشتمش، اما تا برگشتم با سینه ی ستبرش برخورد کردم.
_ ببین سودا، برای من هیچی مهم نیست، مهم اینه که من عاشقت شدم و می تونم خوشبختت کنم.
پوزخندی روی لب هام نشست.
_ آخه لعنتی، تو روز اول گفتی من عاشق زنمم، عشق اینطوریه؟! دیروز اون، امروز من؟! اسم هوسِ خودتو عشق گذاشتی؟! تو رو خدا دست بردار و عشق رو به لجن نکش! برو کنار بذار برم به دردام برسم.
_ من اون موقع که با خورشید ازدواج کردم بچه بودم و هیچ درکی از زن و زندگی و عشق و عاشقی نداشتم. اومدن تو همه چیز رو تو زندگی من عوض کرد.
خواهش میکنم سودا، بیا یه شانس به جفت مون بده...
 
 
حتی اگه مجید هم تو زندگی من نبود، بودن من و بهرام امکان نداشت، چه برسه به الان که من و مجید همدیگه رو دوست داشتیم.
من قلب و روحم رو به مجید داده بودم و اون عشقش رو به پای من ریخته بود، عمرا اگه به این راحتیا ازش می‌گذشتم.
بهرام سکوتم رو گذاشت پای رضایتم و دستشو گذاشت روی شونه م، به سرعت خودمو عقب کشیدم.
_ ببین بهرام، میخوام رک و منطقی صحبت کنم و ازت می خوام که درک کنی.
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahere
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه jucn چیست?