ساحره قسمت دوازده - اینفو
طالع بینی

ساحره قسمت دوازده

سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:


_ ببین اولین مشکل اینه که من هیچ علاقه ای بهت ندارم.
پرید وسط حرفمو گفت:
_ اینقدر بهت عشق می ورزم و دنیا رو به پات می ریزم تا تو هم عاشقم بشی و دوستم داشته باشی.
کنترلم رو از دست دادم و داد زدم:
_دِ لعنتی مگه عشق به این چیزاست؟ تو از عشق چی می دونی؟ فکر کردی عشق رو می شه با پول خرید؟
_ نه سودا.. من فقط.‌...
پریدم وسط حرفش:
_ بذار حرفم تموم بشه!
دومین مشکل خورشیده ... درسته اومدم زنت شدم، اما قصد نداشتم شوهرشو ازش بگیرم و روی زندگیش آوار بشم!
خواست حرف بزنه که دستمو بردم بالا و مانع از حرف زدنش شدم، زل زدم به چشم هاش و ادامه دادم:
_ و مهم ترین مشکل اینه که من یکی دیگه رو دوست دارم.
مردمک چشم هاش لرزید و آب دهنشو قورت داد.
_ سختته اما باید بگم که من دوسش دارم و اونم دوستم داره... ما می خوایم با هم ازدواج کنیم.
یکی از دلایلی که بی خیال انتقام گرفتن از خانواده م شدم همینه!
دست هاشو مشت کرد و یک قدم بهم نزدیک شد که من یک قدم به عقب رفتم.
_ چی داری می گی؟ یعنی‌... تو... باهاشی؟! می دونستم شاید این به ضررم باشه، اما زل زدم به چشم هاش و مصمم گفتم:
_ قبل از تو باهاش بودم، بعد از توام بودم و تا آخر عمرمم با اون می‌مونم.
نفس های پی در پی و عمیق می کشید.
_ پس الانم می خواستی بری پیش اون، آره؟!
خواستم از کنارش عبور کنم که با جفت دست هاش شونه هامو گرفت و به شدت تکونم داد و تو صورتم داد زد:
_ مگه بهت نگفتم وقتی با منی حق نداری هرزگی کنی، ها؟!
مگه نگفتم حق نداری با پسری باشی؟!
اون کثافت عوضی می دونه تو شوهر داری؟!
دروغ چرا... ترسیده بودم، اما خودم رو نباختم و متقابلا داد زدم:
_ منم به تو گفتم هیچ ربطی بهت نداره!
در ضمن نمی دونه شوهر دارم چون من تو رو شوهر خودم نمی دونم.
ازدواج ما فقط رو یه کاغذ بود که خیلی زودم تموم می شه.
فشار دست هاش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.
_ ولم کن عوضی... می خوام برم، نمی فهمی؟ خورشید رو نتونستی نگه داری گیر دادی به من؟!
ولم نکرد.. نگاهم کرد و از لای دندون های کلید شده ش گفت:
_ که منو شوهر خودت نمی دونی آره؟
نتونستم جلوی زبونمو بگیرم و گفتم:
_ تو خوابتم نمی تونی منو مال خودت کنی!
تو همون حالت منو کشون کشون به سمت اتاقم برد.
_ داری چی کار می کنی بهرام؟ ولم کن.
بدون توجه به دست و پا زدنم و حرفام، پرتم کرد داخل اتاق و در رو بست.
با ترس و وحشت نگاهش کردم، با آرامش دونه به دونه ی دکمه ها ی پیرهنشو باز کرد.
_ که تو خوابم مال من نمی شی ها؟
چطوره الان مال من بشی تا بفهمی دنیا دست کیه؟! نظرت چیه گربه ی وحشی؟!
 

حتی مردمک چشم هام هم می لرزید و اگه بگم نزدیک بود خودمو خیس کنم دروغ نگفتم!
بهرام پیرهنشو از تنش درآورد و پرت کرد گوشه ی اتاق. بهم نزدیک شد و گفت:
_ چی شد؟ تا دو دقیقه پیش چنگ مینداختی می بینم که الان جوجه شدی؟! سعی کردم خودمو نبازم، اما مگه می شد؟!
_ بهرام این مسخره بازی رو تموم کن، از اتاقم برو بیرون.
_ تو امشب مال من می شی سودا...‌ مال من!
بلبل زبونیم کار دستم داده بود و الان باید یه کم زبون کوچیکه رو درمی آوردم تا بلایی سرم نیاره و بدبخت نشم!
_ بهرام ببین الان حالت خوب نیست، بذار بعدا حرف می زنیم.
خنده ای سر داد و کمربند شلوارش رو باز کرد.
_ نه خیر سودا خانوم، کار از کار گذشته، تو الان مال من می شی و تا آخر عمر کنار من می‌مونی. دیگه ام سمت دوست پسرت نمی ری!
شلوارشو از پاش درآورد و بهم حمله کرد. دست و پا زدم فایده نداشت، پرتم کرد رو تخت و لباس هامو از تنم درآورد.
داد زدم... گریه کردم... التماسش کردم... به خدا و پیغمبر و هر کسی که می شناختم قسمش دادم، اما فایده نداشت. انگار کر شده بود، مثل یه حیوون افتاد به جون تن و جسم و روحم..!
به بی رحمانه ترین شکل بهم تعرض کرد و شبی رو که قرار بود یکی از بهترین شب هام باشه، به کابوس زندگیم تبدیل کرد. شبی که قرار بود در کنار عشقم صبح کنم بهم زهر کرد.
نمی دونم در اون لحظات خدا کجا بود؟ اصلا خدا بود؟! خدا وجود داشت؟!
اگه خدا وجود داشت چرا به دادم نرسید؟! چرا صدای التماس ها و ضجه ها و فریاد های منو نشنید؟!
خدایا هستی؟ منو می بینی؟! تو اصلا حواست به من هست؟! یا سرگرم بنده های خوبتی؟! خدایا من که از اول بد نبودم، بی رحم نبودم، عوضی نبودم، تو این کارو باهام کردی!
خدایا چرا نمی شنوی؟! چرا منو نمی بینی؟! مگه من بنده ت نیستم؟ مگه تو بزرگ و رحیم و بخشنده نیستی؟ چرا این کارو با من کردی؟ الان به چی رسیدی؟! خدایا تو از اول منو بدبخت آفریدی! تو منو خلق کردی برای اینکه تو زندگیم زجر بکشم و بدبخت بمیرم!
کارش که تموم شد، بلند شد، لباس هاشو پوشید و از اتاق بیرون رفت و در رو به روم قفل کرد.
توان انجام دادن کاری رو نداشتم، مگه می شد کاری ام ‌کرد؟! دست های لرزونم رو تکون دادم و پتو رو روی خودم کشیدم.
انگار چشمه ی اشکم خشک شده بود. گلوم می سوخت. چشم هامو بستم و از ته دل گفتم خدایا اگه یه کم، فقط یه کم برات ارزش دارم همین الان زندگیمو تموم کن تا نفس راحتی بکشم. خدایا منو بغل کن و ببر پیش خودت، من توانشو ندارم، دیگه نمی تونم قوی باشم!
 
 
اما انگار خدا به کل ازم رو برگردونده بود و توجهی بهم نمی کرد‌.
انگار قرار بود بازم زنده بمونم و زجر بکشم. انگار خدا حالاحالاها باهام کار داشت و قرار نبود خلاصم کنه. صدای گریه های یلدا تو سرم اکو شد. خنده ی تلخی رو لب هام نشست. من تاوان کارامو پس داده بودم . من تاوان کاری که با یلدا کردم رو پس دادم. تازه من خوش شانس تر بودم، چون کسی که به من تجاوز کرد شوهرم بود، شوهری که من زنِ دوم‌ و قراردادیش بودم.
خنده م بلند و بلندتر شد تا جایی که به گریه های بلند و ناتمام تبدیل شد!
 

نمی دونم چند ساعت تو همون حالت، به دیوار اون اتاق لعنتی خیره شدم و به حال خودم اشک ریختم که صدای قدم هاشو شنیدم، در اتاق باز شد، خودش بود. دلم سرشار از نفرت و کینه بود.
_ سودا، چرا خودتو جمع و جور نکردی؟
صداشو که شنیدم چندشم شد، اما حتی قدرت نداشتم حرف بزنم ،چه برسه به اینکه بلند شم و بخوام باهاش درگیر بشم.
اومد سمتم و دستمو گرفت و بلندم کرد.
من مرده بودم، یه آدم مرده که همه چی شو باخته و دیگه چیزی برای از دست دادن نداره، من دیگه تموم شده بودم. حس می کردم دنیا به آخر رسیده، اما این هنوز اولش بود. من بازم باید سرپا می شدم و روی پاهام می ایستادم.
دستی روی گونه م کشید که خودمو عقب کشیدم و با تنفر نگاهش کردم.
با فاصله از من روی تخت نشست.
_ سودا من... من واقعا معذرت می خوام. کنترلم رو از دست دادم. من... نمی دونستم که... نمی دونستم که بار اولته... برای همین...
پریدم وسط حرفش و با ته مونده ی جونم داد زدم:
_ یعنی اگه دختر نبودم برات مهم نبود؟! اگه ب*ک*ارت نداشتم، یعنی یه هرزه بودم و تو می تونستی هر طور که بخوای باهام رفتار کنی؟
تو دیگه چه کثافتی هستی؟! این حرفت از کاری که کردی بیشتر درد داشت، برو گمشو بیرون. حالم ازت بهم می خوره.
تو یه آدم مریض روانی هستی که دست کمی از حیوون نداری، برای اینکه نمی تونی عرایز حیوانیت رو کنترل کنی. حالم ازت بهم می خوره.
خنده ای رو لب هاش نشست و نزدیکم شد، هر چقدر بیشتر نزدیکم می شد، بیشتر تو خودم جمع می شدم. تو چند سانتی صورتم ایستاد و پوزخندی زد:
_ با اینکه اولین بارمون بد بود، اما قول می دم دفعه ی بعد بهت خوش بگذره.
هاج و واج نگاهش می کردم که ادامه داد:
_ مهم اینه که مال من شدی.
و ازم دور شد، قبل از اینکه از اتاق بیرون بره فریاد زدم:
_ اگه فکر کردی با این عوضی بازیات منو مال خودت می کنی کور خوندی.
من کسی نیستم که به خاطر همچین چیزی بترسم... من با نجسی مثل تو زندگی که سهله، جهنمم نمی رم.
بهرام رفت بیرون و در رو پشت سرش قفل کرد.
اهسته آهسته با درد بلند شدم و خودمو به حموم کشوندم. زیر دوش آب گرم با صدای بلند زار زدم، گریه کردم، ضجه زدم. با صدای بلند، بدون هیچ ترسی از شنیدن و اینکه متوجه ضعفم می شه...
 
 
بذار فکر کنه ضعفیم، بذار این توهم رو داشته باشه و منو دسته کم بگیره، من دوباره بلند می شم... و دقیقا از اونجایی که انتظارشو نداره و فکرشو نمی کنه بهش ضربه می زنم.
سخته ولی می شه، من می‌ تونم، من محکومم به قوی بودن، چون هیچ وقت جز خودم کسی رو نداشتم... من هیچ وقت کسی رو نداشتم که کمکم کنه و دستمو بگیره و بلندم کنه، من حتی خدا رو هم ندارم... خدا هم منو فراموش کرده،. من فقط خودمو دارم، فقط خودمو...
 

از حموم که بیرون آمدم، چشمم خورد به خونِ روی روتختی... چشمامو که دوباره خیس شده بود فشردم. رفتم سمت رو تختی و جمعش کردم، بعد در تراس رو باز کردم و پرتش کردم تو باغ، برام مهم نبود که کسی می بینه یا نه، هیچ اهمیتی برام نداشت.
بسته ی سیگارم رو برداشتم و شروع کردم کشیدن، نمی دونم چند تا پاکت رو تموم کردم، نیاز داشتم آروم بشم تا بعد فکر کنم... فکر کنم ببینم که چه غلطی برای زندگیم می تونم بکنم و چطوری باید جواب کار این حیوون رو بدم.
اون شب نحس رو با سیگارهایی که دردهامو می خریدن و دود می کردند، گذروندم.
با صدای در اتاق از جا پریدم، چطوری نشسته توی تراس خوابم برده بود؟!
در تراس باز شد، می دونستم خودشه، رغبت نمی‌کردم نگاش کنم.
پتویی روم انداخت و روی چهار زانو نشست.
_ این چه وضعشه؟ چرا خودتو با سیگار خفه کردی؟!
برگشتم و با نفرت نگاش کردم، مردمک چشم هاش لرزید و چشم ازم گرفت.
_ سودا اینطوری نگاهم نکن، بیشتر از این شرمنده م نکن.
پوزخندی رو لب هام نشست.
_ شرمندگی کمترین حسی هست که می تونی داشته باشی، بابتش اذیتم می شی؟! البته اگه می تونستی روی غرایز حیوونیت افسار بزنی به این وضع نمی افتادی، تا الان چند تا دخترو بدبخت کردی؟
زهرخندی زدم و ادامه دادم:
_ اا یادم رفت که تو با دخترا کاری نداری. تو کارت با زنهای بدبخته، منم از دستت در رفتم، مگه نه؟ الانم به خاطر اشتباه خودت شرمنده ای!
دست هاشو مشت کرد و نفس عمیقی کشید.
_ سودا واقعا منو همچین حیوونی دیدی؟! فکر کردی من همچین آدمی ام!؟
با نفرت گفتم:
_ تو اصلا آدم نیستی که بخوام در مورت فکر کنم، تو یه حیوونی!
با شتاب از جاش بلند شد.
_ در حالت عادی کسی جرئت نداره اینطوری با من حرف بزنه، اما خوب تو فرق داری. همین متفاوت بودنت منو مجذوب خودش کرده... گربه ی وحشیِ من.
این گربه ی وحشی چنان ضربه ای بهت می زنه که تو خوابتم نمی بینی، این گربه ی وحشی به شیری تبدیل می شه و تو موجود پست فطرت رو نابود می کنه.
از تراس بیرون رفت.
_ برات غذاتو آوردم، بخور تا جون داشته باشی چنگ بندازی و نیش و کنایه بزنی، در ضمن تا اطلاع ثانوی نمی تونی از اتاق بیای بیرون. من باید مشکل دوست پسر تو رو حل کنم.
با شنیدن اسم مجید شوکه شدم، به زور سر پا ایستادم اما بهرام از اتاق بیرون رفت، رفتم سمت در و با مشت های محکم و پی در پی به در ضربه زدم:
 
 
_ به خداوندی خدا اگه بلایی سر عشقم بیاری، چنان زندگیتو به آتیش می کشم که حتی خودمم توش بسوزم.
تمام داراییِ من مجیده، من جز اون هیچی برای از دست دادن ندارم. بترس از آدمی که هیچی نداره و هیچ کس تو این دنیا براش مهم نیست. مطمئن باش اگه سر مجید بلایی بیاری، زمین رو از وجود منحوس تو و خودم پاک می کنم.
خنده ی بلند کرد و گفت:
_ پس اسمش مجیده، مرسی که بهم کمک کردی، دنبال اسمش بودم.
می تونی در ادامه ی تهدیدات فامیلیش رو هم بگی و کار منو راحت کنی؟
 

دستمو گذاشتم روی دهنم و پشت در سُر خوردم، این چه غلطی بود که کردم. من چقدر احمقم خدایا!
دستی دستی جون مجید رو به خطر انداختم، باید بهش خبر می‌دادم.
رفتم سمت کیفم اما گوشیم نبود... همه جا رو گشتم اما نبود. حتما دست خودش بود. چشمم افتاد به سینیِ غذای روی میز... به سمتش رفتم و پرتش کردم سمت در اتاق و داد زدم:
_ حسرت با من بودن رو به دلت می ذارم عوضی.
***
یه هفته گذشت و من تو این یک هفته کاملا زندونی بودم. بهرام برام غذا می آورد و سعی می کرد باهام حرف بزنه، اما من هر سری بهش می توپیدم، حالم ازش بهم می خورد. دلم می خواست بمیره!
برام عجیب بود که چرا خبری از خورشید نیست!؟ یعنی واقعا بی خیال شوهر و زندگیش شده بود!؟ یا بهرام نمی رفت سراغش؟! من که کس و کاری نداشتم تا نگرانم بشه! تمام امیدم به خورشید بود که برگرده خونه و من آزاد بشم.
تمام فکر و ذهنم متوجه مجید بود، نمی دونستم که تا الان همه چیز رو فهمیده یا نه! دلم می خواست خودم برم و همه چیزو بهش بگم... می خواستم از زبون من بشنوه. معلوم نبود اون عوضی ماجرا رو چطوری بهش توضیح بده و چیا از من بگه!
قفل در اتاق که باز شد از تخت پریدم پایین، باز با یه سینی غذای دیگه نزدیکم شد.
زل زدم بهش که گفت:
_ قورمه سبزی دوست داری؟
بهش نزدیک شدم و ضربه ای به زیر سینی زدم که تمام محتویاتش روی پیرهنِ سرمه ای رنگش ریخت.
_ تا کی قراره من اینجا زندونی باشم؟!
سینی رو گذاشت روی میز و با دست خورشت های چسبیده به لباسشو تکوند.
_ تا هر وقت که رام بشی.
نزدیکش شدم و گفتم:
_ این آرزو رو به گور می بری.
دست به سینه زل زد بهم.
_ پس تا آخر عمرت همین جا می مونی .
با حرص خنده ی ریزی کردم و گفتم:
_ اگه تو الان می تونی منو اینجا ببینی، برای اینه که خودم نخواستم برم، من کله شق تر از اینم که زندونی تو بمونم، ولم کن برم قبل از اینکه برات شر بشم.
خندید و گفت:
_ سودا اصلا این مدل حرف زدن بهت نمیاد... تو خیلی بچه تر از اینایی که بخوای منو تهدید کنی. بذار اول تکلیف دوست پسرت رو معلوم کنم، اون موقع مثل آدمای عادی به زندگیمون می رسیم.
سعی کردم خونسرد باشم:
 
_ گیریم که من رام شدم، خورشید رو می خوای چیکار کنی؟ نگو که به خاطر من زنی رو که بیست سال همسرت بوده طلاق می دی و بی خیالش می شی.
شونه شو بالا انداخت و گفت:
_ خودش می دونه، باید با این وضعیت کنار بیاد .
_ و اگه نیومد؟
_ چاره ای نداره باید کنار بیاد، خودش از شرایطش بهتر خبر داره، میاد و با هم زندگی می کنیم.
واقعا خیلی احمق بود، خیلی بیشتر از خیلی!
_ امر دیگه ای نداری؟! یه وقت اذیت نشی با دو تا زن؟
نزدیکم اومد و دستی روی گونه م کشید که با اخم عقب رفتم.
_ نُچ، اتفاقا خیلی هم خوب می شه...!
 

خنده ای کردم و گفتم:
_ زهی خیالِ باطل، شاید خورشید خیلی احمق و ذلیل باشه که این پیشنهاد رو قبول کنه، اما من مثل اون نیستم‌، من و تو باید از هم جدا بشیم.
قدم به قدم نزدیکم شد و من عقب رفتم تا جایی که به دیوار خوردم.
پوزخندی روی لب هاش نشست، لعنت به من ترسو!
دست هاشو دو طرفم روی دیوار گذاشت و روی صورتم خم شد.
_ سودا تو هنوز منو کامل نمی شناسی، من می تونم خیلی بدتر از این باشم.
سرمو کج کردم و با چشم هام به تخت اشاره کردم.
_ می خوای بگی از این هم حیوون تر می تونی باشی!؟
و بغضم رو قورت دادم.
پوزخندی زد و گفت:
_ خیلی بیشتر از اون شب... پس الان که دارم مراعاتت رو می کنم سعی کن مطیع و رام باشی، چون اگه به شیوه ی خودم عمل کنم، خیلی برات بد می شه.
و ازم جدا شد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ تو هم منو دست کم نگیر، من همونی ام که از خانواده م هم نگذشتم، حتی به خاطر انتقام گرفتن از اونا با توی عوضی ازدواج کردم.
به طرف در رفت و در حین رفتن نیم نگاهی بهم انداخت.
_ خوب یادمه، مخصوصا اونجایی که افتادی دنبالِ من تا خواهرتو نجات بدم.
و از اتاق بیرون رفت، سینی و از رو میز برداشتم و پرت کردم سمت در و داد زدم:
_ به اون رحم کردم چون خودم این بلا رو سرش آورده بودم، نجاتش دادم چون مقصر نبود، اما اگه تو، لبه ی پرتگاهم باشی دستتو نمی گیرم، به جاش پرتت می کنم تو درّه، تا زمین از وجود حیوون کثیفی مثل تو پاک بشه.
صداش نیامد ولی حدس می زدم شنیده باشه، داشتم روانی می شدم. نمی دونستم تکلیفم چیه و قراره چی کار کنم.
صدای ماشین آمد، رفتم سمت تراس، بهرام بود که داشت به یک مرد یه چیزایی می گفت و راننده رو دیدم که ماشین رو روشن کرده بود.
حتما داشت می رفت سراغ مجید.
انگار سنگینی نگاهمو حس کرد چون برگشت سمتم، لبخند ژوکوندی زد و گفت:
_ چیزی نمی خوای سر راه بخرم عزیزم؟
با نفرت نگاهش کردم و داد زدم:
_ چرا ... خبر مرگت رو برام بیار.
و جلوی نگاه متعجب نگهبان ها به اتاق برگشتم، می دونستم که حسابی ضایع‌ش کردم و به زودی تقاص این کارو ازم پس می‌گیره اما ارزششو داشت.
 
 
رفتم سمت کمدم، همیشه ته ساکم یه پاکت اضافی سیگار داشتم که الان بهش نیاز داشتم. ساکم رو برداشتم و لباس هایی که اون شب نحس، جمع کرده بودم درآوردم و ریختم گوشه ی اتاق، علاوه بر سیگار چشمم به یه پوشه خورد، وای خدایا من چرا یادم رفته بود، من کپیِ تمام مدارکی که می تونست بهرام رو به روز سیاه بنشونه داشتم.این اتفاق خیلی خوبی بود، اما تا وقتی که اسم من تو شناسنامه اش بود برای منم خطرناک بود.
باید ازش جدا می شدم و بعد مدارک رو می دادم به پلیس تا نابودش کنه.
مدارک رو تو کمدم جاسازی کردم، سیگار رو برداشتم و به تراس رفتم.
 

شب شده بود، اما من هنوز توی تراس نشسته بودم و منتظر بهرام بودم که انگار قصد برگشتن نداشت، دلم شور می زد... می ترسیدم رفته باشه سراغ مجید.
اگه بلایی سر مجید می اومد من هرگز خودمو نمی بخشیدم. مجید تنها کسی بود که منو دوست داشت، من تو این دنیا به جز اون هیچکس رو نداشتم. وقتی که حتی مادرم منو دوست نداشت، اون عاشقم بود.
مجید مثل یه فرشته نجات اومد و خواست دستم رو بگیره، اما من احمق با ندونم کاری هام گند زدم به زندگیم.
گاهی اوقات فکر می کردم مجید یه فرشته از جانب خدا بود... فرشته ای که می خواست دست منو بگیره و منو از چاهی که خودم ، خودمو در اون گرفتار کرده بودم نجات بده. مجید برای من همه چیز و همه کس بود... مجید برای من جای همه ی کسانی رو که نداشتم پر کرده بود.
اشک هام صورتم رو خیس کرده بودند. نمی دونستم از چه زمانی اینقدر عمیق عاشقش شده بودم. نمی دونستم از کی اینقدر وابسته ش شده بودم. اما اینو می دونستم که حاضرم برای زندگی کردن با او از همه چیزم بگذرم... حتی از انتقام لعنتیم! من تا قبل از این کسی رو نداشتم که به خاطر او زندگی کنم و فکر از دست دادن او منو بترسونه، من کسی رو نداشتم که به خاطر محبتِ و عشق به او، قلبم سنگ نشه. من خودم بودم و خودم، برای همین می خواستم انتقام بی کسی و تنهاییم رو از کسانی بگیرم که باعث شده بودند من تنها باشم... اما الان همه چیز فرق داشت. الان من کسی رو داشتم که دوسم داشت و من دوسش داشتم، الان کسی بود که به من انگیزه ی زندگی می داد و من می تونستم به خاطر او زنده باشم و زندگی کنم. مجید قلب منو پر از مهر و محبت و عشق کرده بود.
چند روزی بود که لج کرده بودم و چیزی نمی خوردم و همین باعث ضعفم شده بود، بلند که شدم سرم گیج رفت و چشم هام سیاهی رفت، دستم رو به نرده ها گرفتم تا به زمین نیفتم. از شدت گرسنگی دیگه جونی برای سرپا موندن نداشتم.
بالاخره در باغ باز شد و ماشین بهرام داخل باغ شد.
خودمو به سرویس بهداشتی رسوندم و آبی به سر و صورتم زدم. از گشنگی معده و شکمم به صدا در اومده بود و بدنم می لرزید.
نشستم روی تخت و به در بسته چشم دوختم... می دونستم الانا پیداش می شه.
چند دقیقه بعد کلید تو قفل در چرخید و در باز شد.
بهرام داخل شد و وقتی نگاهش به من افتاد با وحشت نزدیکم شد.
_ سودا چرا رنگت پریده؟ بلایی سرخودت آوردی؟! کاری کردی؟
و دستامو گرفت و نگاهی به بدنم کرد، با ته مونده ی جونی که داشتم دستامو از تو دستش بیرون کشیدم ، زمزمه کرد:
_ در این حال هم، دست از لج بازی برنمی داره.
 
 
بعد دور اتاق چرخی زد. روی تخت دراز کشیدم حتی جون نداشتم که بشینم.
بهرام ترسیده بود، ترس رو به وضوح می شد در چهره و حرکاتش دید.
اومد به سمتم و شونه هامو گرفت و تکونم داد:
_ با توام لعنتی، می گم کاری کردی؟! نکنه قرص خورده باشی! تو رو خدا حرف بزن، سودا نصف جونم کردی.
پس با خودش فکر کرده بود که من اینقدر ضعیفم که به این زودی ها جا می زنم و خودکشی می کنم؟!
خیلی احمق بود. حرفی نزدم، بهرام که دید سکوت کردم، ولم کرد و دونه دونه کشو ها رو گشت و وقتی چیزی پیدا نکرد، عصبی شد و مشتی به آیینه ی اتاقم زد که خرد شد و پشت بندش فریاد بلندی کشید...
 

فریاد بلندی زد:
_ سودا لعنت بهت، بگو چه غلطی کردی؟
وقتی خون روی مچ دستشو دیدم، دلم خنک شد. هر بلایی سرش می آمد خوشحالم می کرد!
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم:
_ گفتم که هنوز منو نشناختی... من اگه می خواستم خودکشی کنم، وقتی هشت سالم بود و شدم زنِ خونه، خودمو می کشتم. این مشکلات برای من چیزی نیست.
نفس راحتی کشید و نشست گوشه ی تخت، خون همین طوری از دستش می ریخت. با چندش گفتم:
_ گند زدی به اتاقم... برو گمشو بیرون.
با چشم های وحشتناکش نگاهم کرد، تو یک آن، دستمو گرفت و بلند شد و منو کشون کشون از اتاق به آشپزخونه برد.
خدمتکار با دیدن ما دو تا چشم هاش گرد شد، اما جرئت حرف زدن نداشت.
_ آقا از دستتون داره خون میاد.
بهرام منو نشوند پشت میز و گفت:
_ منو ول کن... یه چیزی بیار سودا بخوره، ضمنا تا من برنگشتم سودا حق نداره از آشپزخونه خارج بشه!
خدمتکار چشمی گفت و مشغول شد. بهرام یه نگاه بد دیگه بهم انداخت و رفت .
سرمو با دستام گرفتم. الان که از اتاق بیرون آمدم باید بتونم یه راه فراری پیدا کنم و برگردم پیش مجید.
خدمتکار برام غذایی درست کرد و بعد از چند روز حسابی خوردم.
خواستم بلند شم برم که گفت:
_ خانوم دیدید که آقا دستور دادند تا نیومدند نرید، لطفا بشینید.
نفسمو کلافه بیرون دادم که بهرام وارد آشپزخونه شد، دستِ زخمی ش رو پانسمان کرده بود.
_ اومدم... بیا بریم.
در سکوت بهش خیره شده بودم که دستمو گرفت و کشید. با هم به سمت پله ها رفتیم، همون موقع درِ ورودی باز شد و خورشید وارد شد، هنوز چند قدم برنداشته بود که نگاهش قفل دست های ما دو تا شد، کیفش از دستش افتاد و اشکاش سرازیر شد، با ناباوری به بهرام زل زد، بهرام دستمو رها کرد و رو به من گفت:
_ سودا برو تو اتاقت.
نگاهی به خورشید انداختم و دست به سینه شدم:
_ چطوره پیشنهادتو الان بهش بدی... خیلی کنجکاوم عکس‌العملشو ببینم.
بلندتر از قبل گفت:
_ سودا می گم برو تو اتاقت.
صدامو بردم بالا و داد زدم:
_ چرا برم؟ می خوام بمونم و بگم توی حیوون، تو نبودنش چه بلایی سرم آوردی، می خوام بهش بگم شوهرش چه کثافتیه.
تو کسری از ثانیه یه ور صورتم سوخت، شدت ضربه ش به قدری زیاد بود که خون از دماغم جاری شد.
دست هاشو مشت کرد و این بار آروم گفت:
_ نذار کاری رو بکنم که نمی خوام، برو تو اتاقت، لطفا.
بدون اینکه نگاهشون کنم با دو پله ها رو بالا رفته و وارد اتاقم شدم. بدنم از شدت عصبانیت می لرزید، اما نباید وقت رو تلف می کردم، الان بهترین موقعیت برای فرار بود... بهرام حواسش نبود و من می تونستم سریع جیم بزنم!
 

یک سری از وسایل مورد نیازم رو به همراه مدارک و کارت پولم برداشتم، رفتم سمت تراس و باغ رو چک کردم، نگهبانها تو باغ بودند... با وجود این نگهبانها بیرون رفتنم محال بود.
یهویی در باز شد، با وحشت برگشتم و خورشید رو دیدم، خورشید با حیرت به ساکی که تو دستم بود و لباسهایی که آماده کرده بودم نگاه می کرد.
در رو بست و نزدیکم شد، قبل از اینکه خورشید حرفی بزنه گفتم:
_ خورشید! من و تو هر دو می خوایم که من از اینجا برم، خواهش می کنم کمکم کن تا از زندگیت بیرون برم وگرنه تا آخر عمر هیچ کدوم نمی تونیم زندگی آرومی داشته باشیم.
_ تو از همون وقتی که آوار شدی تو زندگیمون، آرامش رو از من گرفتی .
و یک قدم دیگه بهم نزدیک شد، خودمو نباختم، تنها راه نجاتم خورشید بود.
_ می دونم، من همه چی رو خراب کردم. زندگی خودم و تو رو نابود کردم. ازت می خوام بهم اجازه بدی تا درستش کنم. بهم کمک کن....
اشکهاش سرازیر شد و صورتش خیس اشک شد.
_ بهرام عاشقت شده، اون تو رو ول نمی کنه... طلاقت نمی ده.
خورشید دستشو از پشتش درآورد، یک چاقو تو دستش بود، از شدت ترس ساک از دستم افتاد و به عقب رفتم.
_ تنها راهِ اینکه بتونم آرامش پیدا کنم، اینه که تو بمیری!
بدنم به شدت می لرزید، یعنی این پایان کار من بود؟!مطمئناً نه!
_ ببین خورشید تو قاتل نیستی، می خوای بقیه ی عمرت رو تو زندان باشی؟!
مصمم تر چاقو رو فشرد و یک قدم دیگه نزدیکم شد.
_ بهرام نمی ذاره من زندان برم، منو نجات می ده.
_ خودت چی خورشید؟ تا آخر عمر می خوای با عذاب وجدان زندگی کنی؟ کشتن آدمی که خودش می خواد از زندگیت بیرون بره چه فایده ای داره؟! ارزش داره تا آخر عذاب بکشی؟
چسبیدم به دیوار و اون کاملا نزدیکم شد و چاقو رو روی گلوم گذاشت.
لرزش دست هاش به وضوح مشخص بود.
_ اگه نکشمت تا آخر عمر مجبورم شاهد عشق بازی همسرم و معشوقه ی جدیدش باشم، من نمی تونم اینو تحمل کنم.
_ خورشید من می خوام از اینجا و از زندگی تو بیرون برم، اگه کمکم کنی موفق می شم.
با گریه گفت:
_ هر جا بری پیدات می کنه و برت می گردونه. طلاقت نمی ده.
_ خورشید من یه سری مدارک دارم، اگه بذاری از اینجا برم با اون مدارک تهدیدش می کنم و اون مجبوره طلاقم بده، تو رو خدا...کمکم تا فرار کنم، اینطوری توام قاتل نمی شی.
نوک تیز چاقو رو تو گلوم فشار داد... چشم هامو بهم فشار دادم، چاقو از دستش افتاد و از شدت گریه به هق هق افتاد. چشم هامو باز کردم و نفس راحتی کشیدم.
 
 
_ من قاتل نیستم، نمی تونم باشم. کمکت می کنم فرار کنی... اما باید قول بدی هیچ وقت به این خونه برنگردی.
قبول کردم و به سمت نگهبان ها اشاره کردم:
_ اونا تمام روز رو نگهبانی می دن. من نمی تونم فرار کنم!
خورشید اشک هاشو پاک کرد و چاقو رو از روی زمین برداشت.
_ ساعت ۹ شب نگهبان ها عوض می شن، ده دقیقه وقت داری که فرار کنی.
به سمت در رفت، صداش کردم، برگشت و نگاهم کرد.
_ بهرام چی؟ خدمتکارای خونه چی؟! چطوری از اونا بگذرم؟
_ اونا با من، هنوزم خانوم خونه منم!
بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
_ بهتره که موفق بشی وگرنه اتفاقات بدی می افته.
گفتم مطمئن باش... و ازش تشکر کردم. تشکرم بی جواب موند و خورشید از اتاق بیرون رفت.
 

طول و عرض اتاق رو بی صبرانه طی کردم تا اینکه ساعت ۹ شد، از تراس نگاهی به باغ کردم . نگهبان ها به اتاق ته باغ رفتند، الان وقتش بود.
آهسته و سریع از اتاق خارج شدم و پله ها رو طی کردم، رفتم سمت در که صدای قدم هایی پشت سرم آمد. آب دهنمو قورت دادم و برگشتم که دیدم یکی از خدمتکاراست.
آهسته به سمتم آمد و پاکتی رو به دستم داد.
_ اینو خانوم دادند.
و منتظر جوابم نشد و رفت، پاکت رو کردم تو جیبم و از در بیرون رفتم و از مسیر سنگ فرش با دقت رد شدم.
همین که از در خروجی خارج شدم، شروع به دویدن کردم و اصلا پشت سرمو نگاه نکردم، به سر خیابون که رسیدم نفس نفس زنان ایستادم.
پاکتی که خورشید داده بود رو از جیبم درآوردم و نگاهی بهش کردم، یک مقدار پول بود.. گذاشتمش تو کیفم و تاکسی گرفتم و آدرس خونه ی مجید رو دادم.
نمی دونستم عکس‌العمل مجید چیه، نمی دونستم ماجرا رو می دونه یا نه... اما باید می دیدمش!
تاکسی که ایستاد پیاده شدم و مردد زنگ در خونه رو زدم... پنج دقیقه گذشت و جواب نداد... حدس می زدم منو دیده باشه برای همین دوباره زنگ رو فشردم که این بار آیفون رو برداشت.
_مجید ما باید با هم حرف بزنیم... لطفا.
بی حرف آیفون رو زد و من داخل شدم.
در واحدش باز بود، ساکم رو گذاشتم دم در و نفس عمیقی کشیدم و داخل شدم.
خونه توی تاریکی و دود فرو رفته بود.
_ چیه؟! اومدی خبر حامله شدنت رو بهم بدی؟!
رد صدا رو گرفتم، روی مبل پشت به من نشسته بود. قدمی برداشتم و جلوش ایستادم.
_ متوجه منظورت نمی شم مجید، من حامله ام؟! چی می گی؟!
زل زد بهم، چشم هاش اون برق خاص قبلی رو نداشت. کدر بود!
_ شوهرت اومد اینجا خبر متاهل بودنت رو داد، گفتم شاید خودتم اومدی مژده ی بچه دار شدنت رو بدی.
لعنت به بهرام، پس همه چی رو به مجید گفته بود!
_ مجید گوش کن! اون عوضی داستان رو یه جور دیگه برات تعریف کرده، بذار خودم برات بگم که چی شده.
دستشو آورد بالا، سکوت کردم، بلند شد و رو به روم ایستاد.
_ فکر کردی برام مهمه واقعیت چیه؟! تو زمانی که متاهل بودی با منم رابطه داشتی! تو کثیف ترین زنی هستی که شناختم.
صورتم خیس شد، طاقت نداشتم مجید باهام اینطوری حرف بزنه.
 
 
_ من می خواستم بهت درخواست ازدواج بدم، تو چطور تونستی با من این کارو بکنی؟! تو می خواستی چی کار کنی؟! می خواستی زن منم بشی؟
دستمو جلو بردم تا دستشو بگیرم، اما دستم رو پس زد.
_ مجید به خدا تو اصلا ماجرا رو نمی دونی، بذار بگم.
_ می دونم... می دونم، تو به خاطر انتقام زنش شدی، زنِ دومش شدی‌. خودتو حقیر و بدبخت کردی، بعد شدی همخوابه ش. شب ها بغل شوهرت... صبح ها بغل من!؟ جداً تو از خودت بدت نیامد؟ حالت از خودت به هم نخورد؟
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahere
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه svwasq چیست?