ساحره قسمت سیزده - اینفو
طالع بینی

ساحره قسمت سیزده

با ناباوری گفتم:


_ مجید تو چی داری می گی؟ تو واقعا منو همچین آدمی می بینی؟
طوری نگام می کرد که انگار داره به یه آشغال نگاه می کنه. البته مگه فرقی هم با آشغال داشتم؟
_ حالم ازت به هم می خوره، برو گمشو از خونه م بیرون. من واقعا برای خودم متاسفم که تو رو نشناختم !
نمی تونستم به همین راحتی ها از دستش بدم، اون تنها کسی بود که دوسش داشتم و دوستم داشت... البته اگه هنوزم دوسم داشته باشه!
رفتم جلوش و با چشم های اشکی زل زدم بهش.
_ مجید من مجبور بودم... من واقعا مجبور بودم، من چون اونو شوهر خودم حساب نمی کردم بهت نگفتم، می خواستم اول ازش جدا بشم بعد بهت بگم، من بهت خیانت نکردم.
سکوتش رو که دیدم روی نوک پا ایستادم که ببوسمش، اما خودشو عقب کشید.
_ ازت چندشم می شه، تو دیگه چه آدم کثیفی هستی. هم شوهر بدبختت رو گول زدی، هم منو فریب دادی... معلوم نیست با چند نفر دیگه هستی؟!
حیرت زده اسمشو صدا زدم... واقعا این مجید بود که چنین حرف هایی رو به من می زد؟
مچ دستمو گرفت و منو کشوند سمت در و پرتم کرد بیرون، بعد هم در رو به روم بست و به من که با التماس اسمشو صدا می زدم هیچ توجهی نکرد.
فایده نداشت... مجید از من متنفر بود. ساکم رو برداشتم و از ساختمون خارج شدم و بدون توجه به کسانی که با تعجب به قیافه ی گریونم نگاه می کردند، تو پیاده رو راه افتادم که ماشینی نزدیکم نگه داشت، سرمو بالا آوردم و بهرام رو دیدم که از ماشین پیاده شد و با چهره ی خشمگین و عصبانی به من نگاه کرد.
تعلل رو جایز ندونستم و با تمام توان در جهت مخالفش شروع به دویدن کردم، از خیابون رد شدم که ماشینی جلوی پام ایستاد... یه 206 سفید که دو تا پسر توش بودند. نگاهی به عقب کردم، بهرام ماشین رو پارک کرده بود و داشت با سرعت به طرف من می دوید... پسر برام بوقی زد و گفت:
_ نمیای بالا خوشگله؟!
چاره ای نداشتم، نمی تونستم دوباره ریسک کنم و بیفتم دست بهرام.
به ناچار سوار ماشین شدم و گفتم سریع برو.... و بهرام رو که داشت می دوید و صدام می زد پشت سر گذاشتیم.
پسری که سمت شاگرد نشسته بود گفت:
_ چی کار کردی که آمده بود دنبالت خوشگله؟!
با انزجار نگاهش کردم، تازه فهمیدم چه غلطی کردم!
نگاهی به عقب کردم، خبری از بهرام نبود.
_ یه کم جلوتر پیاده می شم‌.
صدای خنده ی جفتشون بلند شد و پسری که پشت فرمون بود گفت:
_ چرا خوشگله؟ داریم خوش می گذرونیم با هم.
 
 
صحنه های حمله ور شدن بهرام و اتفاقات نحس اون شب جلوی چشمم اومد‌.
لعنت به من! من چقدر احمقم، دردسر پشت دردسر!
سعی کردم محکم باشم و نشون ندم که ترسیدم.
_ نگه دار عوضی، وگرنه از ماشین می پرم بیرون.
قفل در رو زد و گفت:
_ به این زودیا ولت نمی کنم، وحشی بازی درنیار تا به تو هم خوش بگذره وگرنه بد می بینی!
 

هرچی جیغ و داد می کردم و دست و پا می زدم فایده نداشت، آخر یکی شون اومد عقب و دست و پام و چشم هامو بست.
دیگه از این بدتر نمی شد، نمی دونستم باید چه غلطی کنم. حس می کردم زندگی داره به آخرش می رسه!
ماشین که ایستاد، گوشامو تیز کردم تا ببینم چه خبره، در سمت من باز شد و چشمم هامو باز کردند. با وحشت نگاهی به اطرافم انداختم.. تا جایی که چشم کار می کرد، فقط بیابون بود و انسان که هیچ، جونورم اونجا پیدا نمی شد.
_ ببین کوچولو چشممو بد گرفتی، دست و پا نزن تا یه کم کیف کنیم.
و زیپ شلوارشو پایین کشید. چشم هامو بستم و سعی کردم جیغ بزنم، اما دهنم بسته بود و صدام در نمی اومد.
وقتی وارد ماشین شد، من خودمو عقب کشیدم اما مگه تا کجا می تونستم عقب برم؟!
روم خیمه زد و خواست ببوستم که سرمو کج کردم و عق زدم.
از ته دل خدا رو صدا زدم و گفتم خدایا! این بار دیگه تنهام نذار و ناامیدم نکن.
وقتی سنگینی هیکل کثیفش رو روی خودم حس کردم، دیگه ناامید شدم و اشک هام سرازیر شد که یهو یکی از پشت سر، یقه شو گرفت و از ماشین پرتش کرد بیرون، هنوز تو شوک بودم که صدای داد و فریادها و فحش های بهرام رو شنیدم، ترسان و لرزان با همون دست و پای بسته خودمو کشیدم و از ماشین پیاده شدم، بهرام نشسته بود روی سینه ی پسره و مشت هاشو تو سر و بدنش پیاده می کرد، نگاهی به اطراف انداختم اما اون یکی پسره رو ندیدم، حتما فرار کرده بود.
بهرام با دیدنم بلند شد و به سمتم آمد و خشمگین دست و پامو باز کرد. کارم دیگه تموم بود!
_ خوبی؟!
سرمو تکون دادم، نگاهی به اطرافم کردم، اگه می افتادم دست بهرام تا آخر عمر دیگه نمی تونستم فرار کنم و باید می شدم معشوقه ی اجباریش... ساکم رو که همه ی زندگیم توش بود از داخل ماشین اون عوضی برداشتم. بهرام رفته بود سمت دو تا مرد غول پیکری که همراهش بودند و داشت براشون یه چیزایی رو توضیح می‌داد، فرصت رو غنیمت شمردم و به سمت مخالفشون شروع به دویدن کردم که صدای بهرام که با فریاد اسممو صدا می زد، لرزه به تنم انداخت. راه برگشتی نداشتم، بدون اینکه به عقب نگاه کنم با تمام توان می دویدم که دستم از پشت کشیده شد، هنوز به خودم نیامده بودم که بهرام سیلی محکمی بهم زد و پرت شدم وسط خیابون.
 
 
_ احمق عوضی کجا داری فرار می کنی؟ ها؟ از دست کی می خوای فرار کنی؟ کدوم گورستونی می خوای بری؟! همین الان نجاتت دادم، بازم داری فرار می کنی، نمک به حروم؟!
و لگد محکمی به دلم زد که از درد جیغ محکمی کشیدم.
_ اگه نمی اومدم می دونی چه بلایی سرت می آوردند؟! هر کاری که دلشون می خواست باهات می کردند و بعد مثل به آشغال پرتت می کردند تو بیابون تا بمیری.
با نفرت زل زدم بهش و گفتم:
_ توام همین کارو باهام کردی، تنها فرقت اینه که شاید اونا ولم می کردند، اما تو تا آخر عمر می خوای ازم استفاده کنی، تو از اونا لجن تری!
 

با خشم نگاهم کرد و دست هاشو مشت کرد، خم شد و از شونه م گرفت و با یه حرکت بلندم کرد و منو به دنبال خودش کشید، به زور سوار ماشینم کرد و خودش رفت به اون دو تا مرد یه چیزایی گفت، بعد آمد سوار شد، جای لگدش روی دلم هنوز درد می کرد، حقا که حیوون بود.
وقتی دید از درد جمع شدم برگشت سمتم و گفت:
_ می خوای بریم بیمارستان؟!
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
_ می خوام بری بمیری، کاش بمیری تا منم نجات پیدا کنم.
نفس های پی در پی کشید و سعی کرد خودشو کنترل کنه... نمی دونستم چطوری پیدام کرده، اما رغبتی ام نداشتم باهاش هم کلام بشم.
درسته نجاتم داده بود، اما افتاده بودم دست خودش و این خیلی بد بود.
وقتی جلوی ویلا ایستاد، آه از نهادم بلند شد، از این خونه بیزار بودم. از اینکه مجبور بودم زیر یه سقف باهاش زندگی کنم متنفر بودم!
وارد حیاط شدیم، پیاده شد اما من حرکتی نکردم.
در سمت منو باز کرد، دستمو گرفت و منو بیرون کشید و چسبوندم به ماشین و از لای دندونای کلید شده ش گفت:
_ امشب سه بار از دستم در رفتی... سه بار فرار کردی که تاوانشو پس می دی اما... اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه فکر فرار به سرت بزنه، کاری می کنم که از به دنیا اومدنت پشیمون بشی.
پوزخندی رو لب هام نقش بست.
_ گوشم از این تهدیدا پره!
انگشت اشاره م رو سمتش گرفتم.
_من تا آخرین لحظه ی عمرم سعی می کنم فرار کنم و خودتم می دونی که یه روز موفق می شم. من کسی نیستم که بشم عروسک دست تو!
_ کجا می خوای بری؟! دوست پسر عزیزتم که دیگه ردّت کرد، جایی نداری برای رفتن.
بغضمو قورت دادم.
_ اینقدری دارم که بخوام برم پیش شون. اون دو تا پسرا رو دیدی؟! با یه لحظه دیدنم دیوونه شدند، رام کردن پسرا برای منی که از بچگی پسرا رو تو انگشتم می چرخوندم کاری نداره.
رگ های گردنش متورم شدند و دست هاش مشت شد. من که نمی خواستم کاری کنم فقط به قصد اذیت و آزارش این حرفها رو می زدم.
زل زدم به چشم هاش و تیرخلاص رو زدم:
_ قبلا یه مانعی داشتم، الان به لطف تو اون مانع رو ندارم... اگه شده برم تن فروشی، تو خونه ی توی حیوون نمی مونم. 
 
 
مشتی به ماشین زد و فریادی کشید که توجه همه به ما جلب شد، اما مگه کسی جرات داشت حرفی بزنه؟!
_ سودا یه کاری می کنم که تا آخر عمر کسی بهت نگاه نکنه تا تو باشی برای من بلبل زبونی نکنی.
دستمو گرفت و کشون کشون منو به خونه برد، هرچی ام تلاش کردم بی فایده بود.
خورشید رو توی راه پله دیدم و فریاد زدم:
_ کمکم کن .
اما انگار اونم از بهرام می ترسید چون جلو نیامد.
پرتم کرد تو اتاق و در رو قفل کرد.
ازش می ترسیدم، از این بهرامی که خودم عصبانیش کرده بودم هراس داشتم!
 

عقب عقب رفتم و پرت شدم روی تخت، از تکرار اون اتفاق وحشت داشتم‌.
گفتم:
_ اگه بازم بهم دست بزنی، خودت و خودم و این خونه رو به آتیش می کشم.
قدم به قدم بهم نزدیک می شد، خون جلوی چشاشو گرفته بود، انگار صدامو نمی شنید.
_ میخوام رامت کنم سودا، می خوام یه کاری کنم جز خونه ی من جایی برای رفتن نداشته باشی.
هیچی از حرفاش نمی فهمیدم، فقط می خواستم نجات پیدا کنم.
بهرام دست کرد تو جیبش و چاقوی کوچیک و جیبی ای درآورد.
شوکه نگاهش کردم و با ترس گفتم:
_می خوای چیکار کنی؟! نزدیک شد و گفت:
_ میخوام یه کاری کنم دیگه به خوشگلیت ننازی... تا دیگه هیچ کس جز من رغبت نکنه نگاهت کنه!
قلبم آمده بود تو دهنم! از استرس دست و پام می لرزید. بهرام دیوونه شده بود!
به سرعت بلند شدم و به سمت تراس رفتم، بهرام موهامو از پشت کشید و پرتم کرد رو زمین، جیغ بلندی از درد کشیدم، بهرام نشست و دست هامو با یک دستش بالای سرم گرفت، جیغ می زدم و التماس می کردم و همه رو قسم می دادم کمکم کنند، اما هیچکس صداش در نمی اومد. انگار تو اون خونه موجود زنده نبود.
بقیه رو درک می‌ کردم اما خورشید چی؟! چرا نیامد به دادم برسه!؟
حتما اونم از درد کشیدنم خوشحال بود.
اون روز جزء یکی از بدترین روزهای زندگیم بود! بهرام چاقو رو روی صورتم گذاشت و گفت:
_ دیگه خوشگل نیستی و نمی تونی هرزگی کنی!
و دقیقا از زیر چشمم تا چونه م خط عمیقی کشید، من زیر دست و پاش جیغ می زدم و سعی می کردم خودم رو خلاص کنم، اما فایده ای نداشت، از شدت درد از حال رفتم.
***
با درد چشم هامو باز کردم... گیج به اطرافم نگاه کردم، با یادآوری اتفاقی که افتاد سریع روی تخت نشستم، هوا تاریک بود و هیچی نمی دیدم.
دعا دعا می کردم همه چی تو خواب بوده باشه، اما وقتی دست لرزونم رو به سمت صورتم بردم، فهمیدم بازم دنیا بلای بدی به سرم آورده... فهمیدم این بارم خدا کمکم نکرده!
فهمیدم بازم سرنوشت بازی بدی باهام کرده، اما کاری از دستم برنمیامد و توان مقابله نداشتم!
اشک هام می ریخت و زخمِ صورتمو می سوزوند، نمی تونستم جلوی ریزش اشکهامو بگیرم. من قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم! من احمق ترین آدم دنیا بودم!
می ترسیدم بلند شم و تو آینه خودمو نگاه کنم ... هراس داشتم از واقعیت!
نمی دونستم زخمم چقدر عمیقه، اما می دونستم که جاش تو صورتم می مونه، چون اون حیوون قصدش از اینکار همین بود! او به خواسته ش رسیده بود... مثل همیشه!
بهرام به خیال خودش می خواست مانع من بشه که البته به هدفش رسیده بود...
 

از تخت پایین آمدم و به طرف در رفتم، با کمال تعجب دیدم در بازه و کلید روی دره، در رو قفل کردم و آهسته آهسته و با ترس به سمت آینه قدم برداشتم.
جرئت نداشتم چشم هامو باز کنم .
برای آخرین بار اسم خدا رو آوردم و قسمش دادم که این بار برخلاف همیشه ناامیدم نکنه... چشم هامو باز کردم و توی آینه به خودم نگاه کردم... زخم نسبتا عمیقی از زیر چشمم شروع شده و تا پایین چونه م ادامه داشت.
دستمو بالا بردم و زخم رو لمس کردم که با سوزش وحشتناک زخم، نفس تو سینه م حبس شد.
نگاه از آینه نگرفتم، نمی تونستم اتفاقات رو هضم کنم.
مغزم قفل بود و فرمان هیچ کاری رو نمی داد، اگه بگم نیم ساعت همونطوری خشکم زده بود، دروغ نگفتم!
قدم به قدم عقب رفتم و روی زمین نشستم. به دیوار خیره شدم، اشک هام بی اختیار سرازیر بود و روی زمین می چکید، چهار دست و پا رفتم و از کشو بسته ی سیگارم رو برداشتم و روشنش کردم.
نمی دونم چند تا پاکت کشیدم، اما با طلوع خورشید به خودم آمدم.
در اتاق زده شد و صدای خورشید آمد.
_ سودا، بیداری؟
حرفی نزدم، ادامه داد.
_ سودا باید یه چیز مهم بهت بگم، در رو باز کن.
روی زمین توی خاکستر های سیگارام دراز کشیدم و چشم هامو بستم.
_ سودا می خوام کمکت کنم، بیا در رو باز کن. ببین بهرام رفته، اعصابش خورده، مطمئنم اگه الان بری دیگه دنبالت نمیاد. پاشو وسایلت رو جمع کن.
پوزخندی رو لب هام نشست، حتی این خبرم خوشحالم نکرد.
کجا می خواستم برم؟! من که کسی رو نداشتم؟
مجید که نگاهمم نمی کرد، با این وضع کی می تونست منو تحمل کنه!؟ وقتی من خودم از نگاه کردن به خودم بدم می آمد، بقیه چطوری می تونستند نگام کنند؟
بهرام منو ناقص کرده و به هدفش رسیده بود!
_می دونم چه بلایی سرت آورده، اما تو اونو نمی شناسی، می تونه بلاهای بدتر از اینم به سرت بیاره! باید الان که می تونی فرار کنی، شاید دیگه چنین موقعیتی پیش نیاد!
واقعا چه کاری مونده که بهرام نکرده باشه؟!
بهم دست درازی که کرده بود، صورتمو که خط انداخته بود.. یعنی بلایی مونده که سرم نیاورده باشه؟
دوباره صداش آمد:
_ سودا خودم کمکت می کنم... قول می دم. درو باز کن تا وسایلت رو جمع کنیم و قبل از آمدنش از اینجا بریم. قول می دم یه جایی ببرمت که دستش بهت نرسه!
انگار که داشت بچه خر می کرد. وقتی بهش التماس می کردم که کمکم کنه، حتی سعی نکرد جلوشو بگیره، الان چطور می تونستم بهش اعتماد کنم؟
اون فقط می خواست منو بیرون کنه تا شوهر حیوونش رو تو دست بگیره!
من یه مهره ی سوخته بودم، حالا که سوختم همه رو با خودم می سوزونم!
 

خورشید پشت در نشست و حرف زد و حرف زد و من تمام این مدت به سقف اتاق زل زدم و سکوت کردم.
درست مثل وقتی که من به او احتیاج داشتم و اون سکوت کرده بود.
نمی دونستم از این به بعد قراره چی کار کنم، نمی دونستم می خواد چی بشه!؟
اما می دونستم با این عیب بزرگ ظاهری، دیگه زندگیم مثل قبل نمی شه.
دیگه نمی تونستم عادی زندگی کنم!
روزهای بعد از مرگ بابا مثل یه فیلم از جلو چشمام رژه رفت... با تصمیمایی که گرفته بودم گند زدم به زندگیم و به طرز وحشتناکی چوب اشتباهاتم رو خوردم و تاوان خطاهامو پس دادم.
**
دو ماه بعد...
_ سودا خواهش می کنم... یه چیزی بخور، ببین چند روزه هیچی نخوردی، باز مثل سری پیش بیمارستانی می شی... لطفا!
چشم دوختم به صورت یلدا که تلاش می کرد تا کمی غذا بخورم، اما گلوم خشک خشک بود. بعد از اون اتفاق نحس... وقتی بهرام دید من دیگه مثل قبل نیستم و مردن و زنده بودنم برام فرقی نداره، از یلدا کمک گرفت.
اما یلدا هم نمی تونست برای من کاری بکنه!
من خودمو می خواستم، خود قبلیم رو که تنها دردش بی مادری بود، الان باید برای کدوم زخمم سوگواری می کردم!؟ من حتی وقت نکردم برای از دست دادن عشقم گریه و زاری کنم!
یلدا ناامید بلند شد و از اتاق بیرون رفت، حرفهاشونو به وضوح می شنیدم:
_ هیچی نمی خوره، هیچ حرفی هم نمی زنه... من واقعا نگرانشم. بعضی وقتا می گم خوبه به مامان بگم بیاد بهش سر بزنه، اما می ترسم بدتر بشه.
صدای نابودگرِ جسم و روحم اومد:
_ بهتره که فعلا به مادرت چیزی نگی، سودا رابطه ی خوبی باهاش نداره.
_ بهتر نیست از یه روان شناس کمک بگیریم؟! آخه تا کی می خواد اینطوری ادامه بده؟! هنذزفریم رو گذاشتم توی گوشم تا دیگه صداهاشونو نشنوم. رفتم تو گالری و عکسامو با مجید نگاه کردم... تواین دو ماه کارم شده بود همین... وقتی بهش نگاه می کردم برای دقایق کوتاهی هم که شده، تمام دردها و غصه هامو فراموش می‌کردم. کاش تو یه زمان دیگه و تو یه جای بهتر باهاش آشنا می شدم تا مجبور نباشم اینطوری ازش جدا بشم.
نمی دونستم الان کجاست و چی کار می کنه؟ اصلا منو یادش هست؟! یا خیلی زود فراموشم کرده!؟ نکنه یک نفر دیگه رو جایگزین من کرده باشه؟!
با صدای در، گوشیمو سریع خاموش کردم و کنار گذاشتم. بهرام بود.
اخم کردم و روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم.
نشست روی و تخت و هنذزفری رو از تو گوشم درآورد.
_ سودا جان، چرا با خودت این کارو می کنی؟!
چشم هامو بستم و برای اینکه به بهرام توجه نکنم، مجید رو تو ذهنم تصور کردم، اما صدای بهرام خراشی بود بر روی رویاهایی که برام دست نیافتنی شده بود!
 

_سودا می دونم که اشتباه کردم، اما بهم حق بده... اون حرفهایی که زدی منو روانی کرد. من یه مَردم، تو غرور و غیرت منو نابود کردی.
سودا می دونم که بهت بد کردم... به خدا خیلی پشیمونم... تو رو خدا خوب شو، بیا با هم یه زندگی خوب و آروم رو شروع کنیم.
حرفی نزدم، به هیچ وجه نمی خواستم همکلامش بشم.
دستشو گذاشت روی دستم، حرکتی نکردم... من خسته بودم، خسته! دیگه حتی لمس کردنش هم برام مهم نبود.
_ سودا می دونم که الان از خودت بدت میاد، فکر می کنی زشت شدی... اما به خدا تو هنوزم خوشگلی، از نظر من تو خیلی خوشگل و خاصی... من خیلی دوست دارم. دوست دارم که باهات یه زندگی خوب داشته باشم، شایدم بچه دار شدیم، ها؟!
آخه آدم با کسی که دوستش داره اینطوری رفتار می کنه؟! جسمشو به زور تصاحب می کنه و روحشو ناجوانمردانه لگدمال می کنه!؟
_ سودا عزیزم ببین اگه...
دست هامو گذاشتم روی گوشم و محکم فشردم، این یعنی برو گمشو... یعنی من هیچ رغبتی به شنیدن صدای کریه تو و فکر کردن به آینده ای که داری تو خیال برای خودت و من می سازی ندارم!
بهرام وقتی رفتارمو دید بلند شد و ناامیدانه از اتاق بیرون رفت .
صدای خورشید آمد.
_ هنوزم حرف نمی زنه؟!
_ حرف که نمی زنه هیچ، غذا هم نمی خوره. فکر کنم باید به کارن بگم.
_ این همه روان شناس، چرا کارن؟!
تا اسم روان شناس اومد گوش هام تیز شد.
_ چون اگه روان شناس غریبه بیاریم و بفهمه من باهاش چیکار کردم، پیگیر قضایا می شه و راحت ازمون نمی گذره.
_ اون بدبخت رو می خوای از انگلیس بکشونی ایران به خاطر این؟!
صدای عصبی بهرام رو شنیدم:
_ اینی که داری در موردش حرف می زنی، یه دختر بیست و سه ساله ست که من زندگیش رو نابود کردم، کارن از مدتها قبل تصمیم گرفته بود یه چند وقتی بیاد ایران و پدرشو ببینه اما وقت نمی‌ کرد، اما الان بهونه ی خوبی برای اومدن داره!
پس می خواستن برای من روان شناس بیارن، اونم از خانواده ی خودشون.
قوم و خویش های دیوونه‌ شون رو دیده بودم، از این طایفه، روان شناس در نمی اومد!
بلند شدم و از کشوی میز یه پا‌کت سیگار برداشتم. بهرام فهمیده بود اگه این کشوی لعنتی از سیگار خالی بشه، اتفاقات بدتری برام می افته و ممکنه کار دست خودم بدم.
رفتم توی تراس نشستم و سیگارمو روشن کردم، از سرما می لرزیدم، اما غروب خورشید رو دوست داشتم. خیلی وقت بود تفریحاتم عوض شده بود.
 

دو روزی گذشت و من باز از شدت گرسنگی حالم بد شد. دوباره دکتر آوردند و بهم سرم وصل کردند.
نمی دونم چرا اینقدر سگ جون بودم و نمی مردم؟!
دکتر قبل از رفتن توصیه کرد حتما برنامه غذاییت رو درست کن وگرنه مریض می شی.
خورشید اومد و بالای سرم ایستاد، نفرت تو چشم هاش موج می زد، اما سعی می کرد لحنش رو دلسوزانه نشون بده!
_ اگه همون موقع که فرار کردی بجای رفتن پیش معشوقه ت عین آدم می رفتی یه جا پنهان می شدی الان وضعمون این نبود.
فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم.
خورشید نگاهی به بیرون کرد و وقتی دید کسی نیست در رو بست و به سمتم اومد. نشست روی تخت و آروم گفت:
_ هنوزم دیر نشده، می تونی فرار کنی. اینقدر پول به پات می ریزم که اصلا بتونی از کشور خارج بشی، تو خارج از کشور دکترای خوبی هستن که می تونن کمکت کنن تا زخم صورتت خوب بشه.
پوزخند محوی رو لب هام نشست، برای این چیزا دیر بود! خیلی دیر!
بعدشم بدون اجازه ی شوهر مگه می تونستم از کشور خارج بشم؟!
وقتی سکوتم رو دید ناامید گفت:
_ ببین سودا! هم گند زدی به زندگی خودت، هم به زندگی ما... حداقل برو تا ما بتونیم یک نفسی بکشیم و درست و حسابی زندگی کنیم.
خورشید کسی نبود که خیر منو بخواد، منم اینقدر فروتن نبودم که بخاطر دیگران از خودگذشتگی کنم. می دونستم که بهرام با هر بار دیدن من عذاب وجدان می گیره و می دونستم که دیگه آرامش قبلی رو نداره و عذاب می کشه، اما من از اینکه اون زجر بکشه لذت می بردم و احساس آرامش می کردم..
آره من یه آدم عوضی بودم، یه عوضیِ زخم خورده!
نیم خیز شدم و روی تخت نشستم، خورشید همونطور بهم زل زده بود و منتظر بود حرفی بزنم، خم شدم و از زیر تخت، پاکت سیگارم رو برداشتم و سیگاری روشن کردم و دودشو مستقیم فرستادم تو حلق خورشید، خورشید به سرفه افتاد و با نفرت و انزجار نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید.
صدای زنگ گوشیم بلند شد، خیلی وقت بود که کسی بهم زنگ نمی زد.
مگه من کیو داشتم که بهم زنگ بزنه!؟
با تصور اینکه مجیده، هیجان زده شدم و با دست و پای لرزون به سمت گوشیم رفتم... شماره ناشناس بود. رغبتی به جواب دادن نداشتم، اما اگه مجید بود چی؟!
اگه منو بخشیده باشه چی؟!
بین جواب دادن و ندادن مونده بودم که تماس قطع شد و برخلاف تصورم دوباره تماس گرفت .
چه آدم پیگیری بود، تو دلم گفتم کاش مجید باشه و با هزار امید تماس رو وصل کردم که صدایی آشنا تو گوشم پیچید.
_ سودا .. عزیزم؟!

با شنیدن صدای مامان، موهای تنم سیخ شد... انتظار نداشتم صدای مامان رو بشنوم!
_ سودا می دونم صدامو می شنوی! از یلدا یه چیزایی شنیدم، حالت خوبه عزیزم؟!
نمی دونم چرا مادرم همیشه دیر می آمد، نمی گم نمی آمدا ... می آمد اما دیر...
دوران بچگی همیشه چشم به راهش بودم اما اون شاید ماهی یه بار به دیدنم می آمد.
بارها و بارها دستم رو موقع غذا درست کردن سوزوندم،
بارها و بارها خودمو زخمی کردم و هزار بلا سرم آمد، اما مادرم هیچ وقت کنارم نبود، همیشه دیر می آمد و وقتی زخمهام رو می دید می گفت بیا زخمتو ببوسم ... و بوس می کرد و می گفت ببین خوب شد! اما هیچ کدوم از زخم های من خوب نمی شد، اتفاقا خیلی درد می کرد، اما من می خندیدم تا اون ناراحت نشه!
دیر آمدن خوب نیست... اتفاقا بدتر از نیامدنه!
بالاخره یه روزی آدما از انتظار کشیدن خسته و بیزار می شن و تصمیم می گیرن دیگه منتظر نباشن! من خیلی وقت بود منتظر مادرم نبودم.
_ سودا دخترم ... بیا گذشته ها رو فراموش کنیم، بیا از اول شروع کنیم.
اما مگه می شه آدم بچگیش رو فراموش کنه؟!
_ می دونم در حقت کوتاهی کردم، برات کم گذاشتم اما الان می خوام جبران کنم.
خواهش می کنم این فرصت رو از من نگیر و منو از خودت محروم نکن.
برام کم گذاشته بود؟! دلم می خواست داد بزنم و بگم لعنتی تو اصلا نبودی، ای کاش بودی و کم می ذاشتی! الان میای و راحت می گی منو از خودت محروم نکن!؟
خیلی حرف ها می خواستم بگم، خیلی چیزا تو دلم تلمبار شده بود، اما سکوت کردم، بی هیچ حرفی تماس رو قطع و گوشیمو خاموش کردم.
روی تخت دراز کشیدم و چشم هامو بستم و بلافاصله خوابم برد.
***
_ فردا میاد، امیدوارم بتونه مشکل رو حل کنه، همه ی امیدم به اونه.
صداهای مبهمی رو می شنیدم اما با شنیدن اسمم گوشام تیز شد.
صدای خورشید بود.
_ بهش گفتی که زنته؟! یعنی همه چیزو بهش گفتی؟
_ هنوز نه، اما باید بگیم تا بتونه سودا رو خوب کنه!
_ بهرام چی داری می گی!؟ اگه بفهمن آبرومون تو کل فامیل می ره، انگشت نمای خاص و عام می شیم!
_ فکر کردی نظر و حرف فامیل برای من مهمه؟! بعدشم روان شناس محرمه و اسرار دیگران رو برملا نمی کنه، من بهش اعتماد دارم.
_ اما من بهش اعتماد ندارم، یادت رفته پدرش با ما چیکار کرد.
نمیدونم بهرام چی گفت که دیگه صدایی نشنیدم.
چند دقیقه ی بعد در اتاق باز شد، چشم هامو بستم، صدای قدم های بهرام رو شنیدم ، آمد کنار تختم و به آرومی موهامو نوازش کرد و با لحن مهربونی گفت:
_ می دونم خیلی بهت بد کردم... من زندگیتو ازت گرفتم. به خاطر حسی که فکر می کردم عشقه، هر غلطی کردم! اما جبرانش می کنم ... قول می دم!

نوش دارو بعد از مرگ سهراب!
نمی دونم چرا آدمای اطراف من خیلی دیر به خودشون می آمدند، اول بهم زخم می زدند و وقتی منم مثل خودشون رفتار می‌کردم، بهشون برمی خورد و بعد از رفتارشون پشیمون می شدند،
اما آیا پشیمون شدنشون فایده ای داشت؟! آیا با لیوانی که شکسته می شه آب خورد؟! نه!
بهرام کنارم دراز کشید و مشغول نوازش موهام شد، حالم از گرمای تنش بهم می خورد. اما می دونستم که الان داره به زخم صورتم نگاه می کنه و عذاب می کشه، می دونستم اذیت می شه و من از زجر کشیدنش لذت می بردم.
من توی زندگی بهرام موندم تا هر بار که چشمش به من می افته، بفهمه باهام چیکار کرده و به حیوون بودن خودش پی ببره،
البته راه دیگه ای هم نداشتم، چون اون نمی ذاشت من برم .. اگر هم می ذاشت من جایی برای رفتن نداشتم!
اون شب بهرام کنارم موند و تعریف کرد چه عذابهایی به خاطر بلاهایی که سر من آورده کشیده، گفت که چقدر پشیمونه... و من نفهمیدم کی خوابم برد.
***
"یک هفته بعد"
تو اتاق نشسته بودم و طبق معمول به عکسها و فیلمایی که با مجید داشتم نگاه می کردم که چند تا ضربه به در اتاقم خورد و بهرام وارد اتاق شد.
_ سودا می خوام با یکی آشنات کنم.
منتظر نگاهش کردم .
_ کارن جان بیا تو.
با دعوت بهرام، پسری وارد شد که سریع رومو ازش برگردوندم و داد زدم.
_ برید بیرون.
شاید رفتارم زشت بود، اما دلم نمی خواست کسی زخم صورتمو ببینه و بخواد بهم ترحم کنه!
وقتی دیدم صدایی نمیاد، دوباره داد زدم:
_ می گم برید بیرون، نمی شنوید؟! اصلا مگه من اجازه دادم شما بیاید تو؟ تو با اجازه کی مهمون دعوت می کنی به اتاق من؟! صدای شوکه ی بهرام به گوشم رسید:
_ سودا این چه رفتاریه؟ کارن...
پریدم وسط حرفش و جیغ زدم:
_ گمشو بیرون.
صدای اون پسر آمد‌.
_ عمو جان فکر کنم مزاحم شدیم، بهتره یه وقت دیگه بیایم.
پس برادر زاده ش بود!
در حالی که چشمام پر از اشک بود، به سختی بغضمو قورت دادم و محکم گفتم:
_ لطف کنید دیگه هیچوقت به اتاق من نیاید، من علاقه ای به هم صحبتی با شما ندارم.
_ سودا کارن روان‌شناسه و میتونه کمکت کنه!
پوزخندی رو لب هام نشست.
_ کارهای تو رو خدا هم نمی تونه جبران کنه چه برسه به فک و فامیلای خودت. برید بیرون!
یک زمزمه هایی بین شون رد و بدل شد که نفهمیدم چی می گن و بعد صدای بسته شدن در آمد.
نفس عمیقی کشیدم و با قدم های لرزان به سمت آینه رفتم و تو آینه به خودم خیره شدم....

دستی روی زخم کهنه م کشیدم، تمام ارزش و دارایی من، زیباییم بود، زیبایی که از دست داده بودمش، دیگه چی داشتم که باهاش زندگی کنم!؟
بهرام دقیقا می دونست که اعتماد به نفس من از کجا نشات می گیره و دقیقا به همون نقطه ضربه زد تا نابودم کنه!
موهامو که دم اسبی بسته بودم باز کردم و قسمت جلوشو روی نیم رخم ریختم تا زخممو پنهان کنه ، اینطور که معلوم بود قرار بود با غریبه های زیادی برخورد داشته باشم و اصلا تمایلی نداشتم که به من با ترحم نگاه کنند و چشم هاشون میخ زخمم بشه!
رفتم تو تراس نشستم و باز سیگار پشت سیگار کشیدم تا شب شد، متعجب بودم که چرا هیچکس برام غذا نمیاره،از صبح چیزی نخورده بودم و می ترسیدم باز ضعف کنم، دلم می خواست از وقوعش پیشگیری کنم، حالم از هر چی دکتر و سرم های الکی شون بهم می خورد.
مشخص بود که سرشون به مهمونشون گرمه و منو از یاد بردند!
ترجیح می دادم از گرسنگی بمیرم، اما پایین نرم و باهاشون رو به رو نشم. حوله مو برداشتم و رفتم حموم، دوش کوتاهی گرفتم و بیرون آمدم.
ساعت از نیمه های شب گذشته بود که حس کردم دستام از شدت گرسنگی دارند بی حس می شن و الانه که باز حالم بد بشه، قسمتی از موهامو ریختم روی صورتم و آروم و بی سروصدا از اتاق خارج شدم.
عمارت توی سکوت و تاریکی فرو رفته بود و همین خیالمو راحت می کرد که همه خوابند. به آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم، اما غذایی پیدا نکردم، یه کم میوه برداشتم و داشتم برمی گشتم برم به اتاقم که با شنیدن صدایی که از پشت سرم آمد چیزی نمونده بود از ترس قالب تهی کنم! میوه ها از دستم افتاد روی زمین.
_ غذا روی گاز هست،
تو دلم کلی بد و بیراه نثارش کردم، بی اینکه به پشت سرم نگاه کنم، خم شدم تا میوه ها رو از روی زمین بردارم که آمد جلو و گفت:
_ ببخشید نمی خواستم بترسونمت.
میوه ها رو جمع کردم و مقابلش ایستادم، ضربان قلبم بدون دلیل بالا رفته بود و استرس داشتم.
_ با میوه که سیر نمی شی، منم گشنمه. می خوای برای تو هم غذا گرم کنم؟
غذا خوردن با یه آدم؟! از وقتی که این بلا سرم آمده بود، از عالم و آدم بیزار شده بودم، چه برسه به اینکه بخوام با کسی غذا بخورم، می دونستم که وقتی نگاهش به زخمِ چندش آورم بخوره، اشتهاش کور می شه برای همین سرمو انداختم پایین و می خواستم از کنارش رد بشم که گفت:
 
 
_ هی... بیخیال! حالا اگه افتخار بدی و یه امشب با من هم سفره بشی چی می شه؟! من از تنهایی غذا خوردن بدم میاد، ناسلامتی مهمونما.‌‌.. یه کم مهمون نوازی کن.
جرئت کردم سرمو بالا ببرم. زل زدم تو چشماش، موهام از روی صورتم کنار رفته و زخمم معلوم بود... اما اون نگاهش قفل چشم هام بود و سیاهی چشم هاش حس بدی رو بهم القا نمی کرد.
 

برام جای تعجب بود که چرا به زخمم خیره نشده، انگار که هیچ عیبی نداشتم!
سرمو انداختم پایین و به طرف میز کوچک داخل آشپزخونه رفتم و نشستم.
کارن هم رفت سمت گاز و مشغول گرم کردن غذا شد.
_ معذرت می خوام.
سوالی نگاش کردم که ادامه داد:
_ نباید عصر سر زده می آمدم اتاقت.
تعجب کردم اما چیزی نگفتم، من کولی بازی درآورده بودم، اون معذرت خواهی می کرد؟! عجیب بود!
غذا رو کشید و بشقاب قرمه سبزی رو مقابلم گذاشت، در سکوت مشغول شدم که گفت :
_ چند سالته؟!
مطمئن بودم که سنم رو می دونه و می خواد که سر حرف رو باز کنه.
سکوت کردم، کارن ادامه داد:
_ من کارنم، کارنِ کیانمهر، تک فرزند برادر بهرامِ کیانمهر. سی و دو سالمه... از هجده سالگی تو انگلیس زندگی کردم و مطمئنم که می دونی روان شناسم.
معمولا اعصاب شنیدن بیوگرافی آدم هایی که به اجبار وارد زندگیم می شدن رو نداشتم، حتی وقتی سودای قبلی بودم، اما صدای بم و گیرای کارن اینقدر دلنشین بود که دوست داشتم بازم برام حرف بزنه!
_ قرمه سبزی غذای معرکه ایه، من که عاشقشم تو چی؟!
می دونستم داره از هر ترفندی استفاده می کنه تا منو به حرف بیاره، اما من خیلی خسته بودم و رغبتی برای حرف زدن نداشتم.
نمی دونستم بهش گفتن که من زن بهرامم و از کارهای اون عوضی و اتفاقاتی که برام افتاده بود چیزی بهش گفتند یا نه؟!
کارن باز هم حرف زد و من سر به زیر فقط شنونده بودم و از صداش لذت می بردم. یه جورایی صداش مثل صدای پدرم بود.
آه بابا... خیلی وقت بود که بهش سر نزده بودم!
غذام که تموم شد ،از سر میز بلند شدم.
نمی تونستم اینقدر بیشعور باشم که بخوام بدون تشکر برم، وقتی زیر لب تشکر کردم، برق چشم هاشو دیدم، به سمت پله ها رفتم که صداشو شنیدم:
_ خوابت میاد؟
نگاهش کردم تا ادامه حرفشو بزنه.
_ داره بارون میاد،اگه خوابت نمیاد بریم باغ قدم بزنیم.
پیشنهاد کارن رو که شنیدم یاد آخرین باری افتادم که پامو تو اون باغ گذاشتم، همون روزی که بهرام منو کشون کشون به خونه برد تا دق دلیشو سرم خالی کنه، همون روزی که هیچکس جرئت نکرد کمکم بکنه!
صدای شر شر بارون منو که عاشق بارون بودم وسوسه می کرد، انگار صدام می زد و می گفت سودا از اون خونه ی نحس بیا بیرون و کمی نفس بکش...!
کارن مشتاق و منتظر نگاهم می کرد.
دلمو به دریا زدم و به نشانه ی رضایت سری تکون دادم. کارن با خنده گفت:
_ مرسی که پیشنهادم رو قبول کردی، تنهایی قدم زدن رو دوست ندارم. منتظر بمون تا بیام.

کارن رفت و با یک پتوی نازک برگشت، تو دلم گفتم این دیگه چقدر نازک نارنجیه! هر دو با هم وارد باغ شدیم... نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو وارد ریه هام کردم. چطورتونسته بودم این همه مدت خودمو از این نعمت محروم کنم و از همه چی دوری کنم؟!
کارن پتو رو روی شونه ام کشید، متعجب نگاهش کردم که خندید و گفت:
_ عمو گفته که تو امانت دوستشی و خیلی براش مهمی، اگه تو چیزیت بشه من بدبخت می شم. لطفا منو با عموم در نینداز.
پس نگفته بود که من زنشم!
معلومه که نمی تونسته بگه من عامل بدبختی این دخترمم!! بزدلِ حیوون.
کارن چقدر احمق بود که حرفاشو باور می کرد، اصلا همچین چیزی با عقل جور در می اومد؟! مگه می شه من اینجا به عنوان دختر دوستش بمونم و همچین بلاهایی سرم بیاد و ننه بابام نیان سراغم؟!
شایدم کارن دروغ می گفت و می خواست خودشو به اون راه بزنه،تا خودشو مظلوم و بی خبر جلوه بده و مجبور نباشه طرف یکی مونو بگیره! بلاخره اونم از همین خانواده بود و همه چیز ازشون انتظار می رفت!
چند قدم ازش جلو افتادم و اونم بهم اجازه داد تنها باشم... راه رفتن زیر بارون برام خیلی لذت بخش بود ... انگار که روحم تازه شده بود و جون تازه ای گرفته بودم. یاد اون روزی افتادم که با مجید زیر بارون قدم زدیم و کلی خیس شدیم، دلم براش پر کشید... کاش ازش خبر داشتم و می دونستم در چه حالیه؟! اصلا به من فکر می کنه؟ یا فراموشم کرده و رفته سراغ یکی دیگه!؟
از فکر اینکه مجید مال یکی دیگه باشه، قلبم فشرده شد و اشک هام روی گونه هام جاری شد. اما خوبیِ بارون همینه که غمها و دردهای آدم رو به جون می خره و اجازه نمی ده رسوا بشی و مردم اشکهات رو ببینن.
تقریبا یک ساعتی با کارن توی بارون موندیم و اون برام کلی حرف زد و همش سعی می کرد منو وادار به حرف زدن کنه، اما من رغبتی به صحبت کردن نداشتم، بهای آخرین باری که حرف زدم از دست دادن زیباییم بود، حرف زدن چه فایده ای برام داشت؟
از کجا معلوم که دوباره با حرف زدن گند نمی زدم به همه چیز؟!
بارون که شدید شد برگشتیم خونه و من بعد از تعویض لباس هام روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم، اما مدام صحنه ی حمله کردن وحشیانه ی بهرام به خاطرم میامد، کابوسی که مدتها بود خواب رو از چشمم گرفته بود و نمی ذاشت کمی آرامش داشته باشم.
 
 
چند هفته گذشت و کارن همیشه به بهانه های مختلف بهم سر می زد و برام غذا و خوراکی می آورد و سعی می کرد منو از اتاقم بیرون بکشه و منو به حرف بیاره. گاهی وقتا هم کتاب یا فیلمی می آورد و و بعد از چند روز فیلم یا کتاب رو برام نقد و تحلیل می کرد و منم در سکوت بهش گوش می دادم.
اوایل وجودش اذیتم می کرد و حس می کردم داره مزاحم تنهاییم می‌شه، اما کم کم خودمم به بودنش عادت کردم.
 

کارن همیشه تو یه ساعت خاص به اتاقم می آمد و این منظم بودنش منو شگفت زده می کرد و باعث می شد من خودمو برای اون ساعت معین آماده کنم تا ظاهر مرتب و خوبی جلوی کارن داشته باشم، هنوزم موهامو روی نیمه ی صورتم می ریختم تا زخمم معلوم نباشه و تا حدودی هم موفق بودم.
بسته ی سیگارم رو برداشتم و به تراس رفتم. بیشتر از اینکه به خاطر خرابی صورتم ناراحت باشم واسه از دست دادن مجید غصه می خوردم. می دونستم تا آخر عمر عاشق کسی نمی شم و زندگیم هرگز مثل قبل نمی شه.
_ روزی چند نخ سیگار می کشی؟!
با صدای کارن ترسیدم و سیگار از دستم افتاد. هنوز پشتم بهش بود و چهره م رو ندیده بود، موهامو که دم اسبی بسته بودم باز کردم و ریختم روی صورتم و سیگار رو از روی زمین برداشتم.
معذب گفتم:
_ امروز زود اومدی!
اومد کنارم نشست، اما نگاهم نکرد.
_ برات مهمه زخمت رو نبینم، اما اینکه سیگار کشیدنت رو ببینم برات اهمیتی نداره؟
جا خوردم، انتظار شنیدن این حرف رو ازش نداشتم... اما خب انتظارم بیجا بود و هر آدمی می تونست عوضی باشه.
_ من نمی خواستم سیگار کشیدنم رو ببینی، تو این مدت یه بار دیدی من جلوی کسی سیگار بکشم؟!
خودت سر زده وارد اتاقم شدی و دیدی! پس حق نداری منو به خاطرش سرزنش کنی.
_ من هیچ وقت به خودم اجازه نمی‌دم یهو برم تو اتاق کسی... امروزم در زدم اما تو جواب ندادی، فکر کردم برات اتفاقی افتاده، واسه همین وارد اتاقت شدم.
سکوت کردم، کارن ادامه داد:
_اگه تو به خاطر سیگار کشیدنت خجالت می کشیدی وقتی من اومدم بجای باز کردن موهات و پنهون کردن زخمت، سیگارت رو خاموش می کردی نه اینکه باز به کشیدن ادامه بدی!
سیگار بعدی رو روشن کردم و گفتم:
_من از سیگار کشیدن خجالت نمی کشم، کلا آدمی نیستم که بخوام چیزی رو از کسی مخفی کنم و نقش بازی کنم. من همینم که هستم!
_ اگه به حرفت اعتقاد داری چرا زخمت رو پنهون می کنی؟!
و به حالت تمسخر ادامه داد:
_ آدما چیزایی رو مخفی می کنن که ازش خجالت می کشن! پس تو از زخمت خجالت می کشی که پنهونش می کنی!
بغض توی گلوم نشست و چشمام تار شد‌.
با صدای لرزون گفتم:
_این زخم لعنتی انتخاب من نبود، بلایی بود که اون ...
ادامه حرفم رو خوردم چون احتمال می دادم کارن حقایق رو ندونه، من نمی خواستم دوباره باعث خشم بهرام بشم، دیگه کسی نبودم که بتونه تاوان پس بده.
من خسته بودم و فقط می خواستم زندگیم رو بگذرونم!
 
 

دو ماه بعد...
کارن هر روز می اومد و باهام حرف می زد، اینقدر قشنگ حرف می زد که بالاخره سیگار رو کنار گذاشتم، نمی دونم چطوری بود که لحن کلامش و حرکاتش منو مجاب می کرد ازش پیروی کنم، خورشید اصلا به پروپام نمی پیچید، اما بهرام گاهی بهم سر می زد و هر بار با دیدنش حالم بد می شد، یه بار بهش گفتم اگه می خوای خوب بشم باید اجازه بدی از این خونه برم اما قبول نکرد، دلم می خواست از این خونه برم و یه زندگی جدید برای خودم بسازم، یه زندگی که از دروغ و نفرت و کینه و انتقام خالی باشه!
روی تخت نشسته بودم و داشتم کتاب جدیدی رو که کارن برام آورده بود، می خوندم که کارن در زد و وارد شد.
لبخندی روی لب هام نشست و کتاب رو بستم.
کارن آمد نزدیکم روی تخت نشست.
_ میای بریم بیرون؟!
درسته که از حال و هوای افسردگی بیرون اومده بودم اما از نگاه های مردم هراس داشتم.
تردیدم رو که دید نزدیکتر آمد و موهای ریخته شده روی صورتم رو کنار زد و زخمم رو لمس کرد.
_ به نظر من این زخم در مقابل زیبایی تو هیچی نیست و به زیبایی خیره کننده ی تو لطمه ای نمی زنه.
خندیدم و چیزی نگفتم، بلاخره کارن راضیم کرد که بعد از چند ماه از اون قصرِ نحس بیرون بیام، به اصرار من بدون ماشین رفتیم تا کمی قدم بزنیم.
بعد از کمی مکث گفت:
_ سودا، یه سوال ازت می پرسم امیدوارم ناراحت نشی!
سری تکون دادم که ادامه داد:
_ تو این چند وقت من فهمیدم تو دل خوشی از عمو و زن عمو نداری ، پس چرا هنوزم تو خونه شون موندی؟
آهی از ته دل کشیدم و گفتم:
_ خیلی چیزا هست که تو ازشون بی خبری، اما تنها مقصر این جریان عموت نیست، منم مقصرم!
_ همون روزی که عمو در مورد تو با من حرف زد از حالت چهره ش فهمیدم دروغ می گه، اما چیزی نگفتم.
یه کم دیگه با کارن حرف زدیم و یه چیزی ام خوردیم. وقتی برگشتیم دیدیم بهرام عصبی نگاهمون می کنه. به من گفت برم اتاقش. بی حوصله رفتم و جلوش ایستادم .
_ بگو ، می شنوم؟
_ تو به چه حقی با کارن رفتی بیرون؟!
خنده ی بلندی کردم و بی خیال گفتم:
_ حالت خوبه؟! تو کارن رو آوردی تا گندی رو که خودت زدی جمع کنه، دیگه مشکلت چیه؟
 
 
تک تک کلماتش رو با عصبانیت ادا می‌کرد.
_ آوردم اما نگفتم که باهاش بری بیرون و بگردی.
بی اعتنا شونه مو بالا انداختم و به سمت در رفتم.
_ اینم بخشی از درمانشه؟! خواستم خارج بشم که مچ دستمو گرفت و فشار داد.
_ یادت باشه تو زن منی، الان مراعاتت رو می کنم اما چند وقت دیگه که خوب شدی و کارن رفت، زندگیمونو از سر می گیریم.
دستمو بیرون کشیدم‌ و بدون حرف خارج شدم و به اتاقم رفتم که پشت بندش کارن وارد شد.
_ برای اینکه با من اومدی بیرون دعوات کرد؟
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahere
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه gpbf چیست?