دانشگاه قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

دانشگاه قسمت چهارم

داد و بیدادکرد گفت ب تو ربطی نداره‌‌.

 
.  گفتم اگه ب من ربطی نداره براچی سعیده رو فرستادی ومیخوای من در جریان باشم پس فردا گندش بالا اومد ک بگی صنم میدونست دیگ زدم ب سیم آخر گفتم تو شهرمون کم هرزه بازی کردی ابرومونو بردی میخوای اینجا هم معروف بشی هی بحث کردیم و وسط حرفاش گفت تو برو خودتو جمع کن معلوم نیست تواون داروخونه با دکتر چیکارا کردی که خرجتو میده تو این زمونه کسی پول مفت نمیده به کسی.
از عصبانیت قرمز شده بودم یه سیلی بهش زدم گفتم حرف دهنتو بفهم خوبه خودت کامل درجریانی دکتر مثل حمید هوس باز نیست کسیو بخاطر سکس بخواد بعدشم هیچ چیزی بین ما نیست نکنه یادت رفته حمید برد چه بلایی سرت اورد و عین دستمال پرتت کرد تو خیابونا بدبخت دوستت ب دادت رسید که کاش نمیرسید و میمردی کل طایفه از دستت خلاص میشدن هنوز پای مامان بخاطر تو لنگ میزنه عوضییبی.
بحث کردیم و گلاویز شدیم که سعیده جدامون کرد و سوسنو برد طبقه ی بالا تو اتاقمون من موندم تو سالن مطالعه و گریه کردم سوسنو لعن و نفرین میکردم همیشه تقاص حماقتاشو من میدادم و خودمم لعنت میکردم که ب حرفش گوش کردم و اومدم این شهر تقریبا یک ماه با سوسن حرف نزدم.
یه شب سوسن نیومد خوابگاه به سعیده گفتم بهش زنگ بزنه هرچی میگرفت جواب نمیداد رفتم پایین دفتر ورود خروجو چک کردم اصلا خروج نزده بود فهمیدم رفته پیش حمید تو دلم کلی ب حمید فحش دادم خدا لعنتت کنه حمید که هرجا میریم عین بلای آسمانی سرمون نازل میشی.
اون شب اصلا درس نخوندم و کلا تو فکر بودم اگه بگیرنش اگه مسئول خوابگاه بفهمه و هزارتا اگه ی دیگه.
وقتی سوسن اومد حدسم درست بود با حمید رفته بودن خونه ی دوست حمید شبم اونجا مونده بودن سعیده دختر عاقلی بود کلی نصیحتش کرد گفت سوسن بهتره حمیدو ول کنی اون که اون همه بلا سرت اورده و معلومه اصلا تورو دوس نداره فقط بخاطر سکس میخوادت تازه عکسشم که نشونم دادی والا من عوقم گرفت اخه عاشق چیه اون شدی.
سوسن گف به خودم مربوطه و با سعیده ام دیگ حرف نمیزد.
چند روز پشت سرهم فکرم مشغول بود دیگه اصلا نمیتونستم لای کتابو باز کنم دکتر که پیام میداد الکی میگفتم اره میخونم همه چی خوبه ولی دروغ میگفتم و دیگه درسو ول کرده بودم و ماجراهای سوسن بازم بهم استرس میداد و فکرمو مشغول کرده بود حدود یه ماه بعد باز سوسن شب نیومد خوابگاه باز رفتم چک کردم دیدم خروج نزده صاحب خوابگاه یه پیرمرد بود و خیلی گیر میداد قانونای خاصی داشت تعجب میکردم چطور شبها حضور غیاب نمیکنه.سعیده گفت صنم چرا به خانوادت نمیگی جلوی سوسنو بگیرن گفتم چی بگم اخه اگ بگم بدبخت میشیم....
 
گفت ینی چی مگه بابات غیرت نداره بیاد دخترشو جمع کنه دید ناراحت شدم گفت ببخشید ولی منکه هفت پشت غریبه ام به غیرتم برمیخوره هم اتاقیم بره با کسی بیرون و شبم نیاد خوابگاه معلومه دیگه براچی میمونه بیرون.
نمیدونستم جواب سعیده رو چی بدم چون ماجرای دروغ مارو نمیدونست البته اون روز تو دعوا یه چیزایی فهمیده بود شک کرده بود یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست.ما گفته بودیم ما اومدیم خوابگاه که برا کنکور درس بخونیم.
خلاصه رفتم سالن مطالعه ویکم بعدبرگشتم اتاق.
سوسن اومده بود و رفته بود حموم ازش متنفر بودم گوشیش روتخت بود برداشتم ولی رمزشو بلد نبودم گذاشتم سرجاش با سعیده داشتیم چایی میخوردیم که یکی از دخترای اتاق بغلی اومد اتاقمون با سوسن گرم گرفته بودو ب تعارف اون اومده بود اتاقمون ازون روز،پای اون دختر به اتاق ما باز شد میگف نامزد دارم و چهارساله نامزدیم که بعدها فهمیدیم دروغ میگفته نامزد نبودن و دوس پسرش بوده ولی رابطه داشتن و چون کاراش شبیه سوسن بود خیلی زود با سوسن مچ شدن دیگه رفت امداش ب اتاقمون خیلی رو مخ بود میومد مینشست رو تختمون تو اتاق خودمون اهنگ میذاشت سعیده ام دختر درسخونی بود من خیلی کم رو بودم ولی سعیده درفته بودب مسئول خوابگاه گفته بود مسئول هم ب دختره تذکر داده بود ولی انگار نه انگار.
اتاق ما چهارنفره بود دوماهی بساطمون همین بود شبا جمع میشدن میگفتن میخندیدن.
منم یه روز میخوندم یه هفته نمیخوندم دیگه اتاقمون برای منو سعیده قابل تحمل نبودمسئول خوابگاه هم اتاقمون روعوض نمیکرد.
یه روز نامزد سعیده اونددنبالش رفتن بیرون.
منم رو تخت دراز کشیده بودم یهو گوشیم زنگ خورد نگا به صفحه ی گوشی کردم دکتر صادقی بود قلبم تندتند زد استرس گرفتم بعداز کلی کلنجار باخودم که وای چی بگم جواب دادم سلام و احوال پرسی کردیم گفت میتونی بیای بیرون؟
گفتم آره و قرار گذاشتیم اولین بار بود با پسری میرفتم بیرون و خیلی ساده بودم رفتم سراغ کمد وای لباسام اصلاخوب نبودن همش رنگ و رو رفته و کهنه کلافه شدم گفتم اخه چی بپوشم دلو زدم ب دریا وزنگ زدم ب سعیده گفتم میشه یکی از مانتوهاتو بپوشم میخوام برم بیرون.
گفت باشه عزیزم هرچی دوس داری بردار.
یه مانتو انتخاب کردم و پوشیدم و از خوابگاه زدم بیرون.
ماشین دکتر سرکوچه بود دستو پام آشکارا میلرزید و قلبم تندتند میزد بعد دو سه ماه دکتر اومده بود منو ببینه ووضعیت درسیمو بپرسه(خانواده اش هم تواین شهربودن)نشستم توماشین. یکم که دور زدیم رفتیم کافی شاپ.
دید استرس دارم گفت چرا مضطربی...
 
 گفتم نه خوبم.
خندید و یه نگاه ب اطراف کرد و گفت اینجا پاتوق ماست با دوستام هرجمعه میاییم اینجا و اگه تولدی چیزی باشه همینجا میگیریم ایشالا توام کنکور قبول بشی یه جشن بزرگ اینجا میگیرم تمام دوستامو دعوت میکنم همشون دکتر مهندسن میخوام ببینن دخترم خانم دکتر شده با این حرفش ته دلم خالی شد ینی چی دختر من مگه من چند سال ازش کوچکتربودم نهایتا ده سال پس چرا اینجوری گفت شیطنتم گل کرد گفتم مگه شما چن سالتونه که من جای دخترتون باشم.
خندید و گفت این سکرته حرصم گرفت تو چشاش زل زدم گفت خب من بابا لنگ درازتم توام جودی ابوت منی وای داشتم سکته میکردم جودی ابوت من.؟تو دلم ذوق مرگ شدم ازین حرفش گفت خب درساتو خوب میخونی مشکلی نداری اسم درسو که اورد استرس تمام وجودمو گرفت چی بهش میگفتم؟
اگه میگفتم درس نمیخونم و درگیر کارای سوسنم دیگه حمایتهاشو قطع میکرد و من چجوری اینجا زندگی میکردم هزینه هامو از کجا میاوردم براهمین بیخیال شدمو و گفتم همه چی خوبه اونم خوشحال شد یه نگاه ب ساعتم کردم و گفتم من هفت و نیم باید خوابگاه باشم گفت هنوز یه ساعت مونده بریم یه دورم تو شهربزنیم بعدش میرسونمت خوابگاه.
رفتیم سوارماشین شدیم یه آهنگ گذاشت هردو سکوت کرده بودیم حالم از خودم بهم میخورد مثل یه احمق خودمو انداخته بودم تو هچل.سوسن ازاولم نقشه اش همین بود تو سایه ی من از شهرمون بیاد بیرون تا راحت با حمید باشه فکرم خیلی مشغول بود از لحظه ای که این دروغو گفته بودیم من آرامش نداشتم یهو دکتر گف چرا ساکتی خوش نمیگذره بهت؟گفتم چرا خیلی ممنون گفت میخواستم تورو ببینیم بگردونمت یکم حال و هوات عوض بشه همشم درس خوندن ادمو خسته میکنه گاهی تفریحم لازمه.
وای دکتر چه خوش خیال بود فکر میکرد من اماده ی کنکورم و من چقد پست بودم که بهش دروغ میگفتم برگشتیم خوابگاه یکم بعداز من سعیده با کلی خرید برگشت و گف چخبرا کجا رفته بودی شیطون.
گفتم با دکتری که حمایتم میکنه رفتم بودم بیرون خریداشو نشونم داد منم دلم خرید میخواست چون واقعا لباس زیادی نداشتم همشم ب درد نخور بود پولی ام که دکتر میداد در حدی نبود که بشه لباس خرید در حد خورد خوراکم کفاف میکرد دراز کشیدم تو فکر دکتر بودم واقعا ازش شرمنده بودم.
یه سر رفتم تلگراممو چک کنم نمیدونم چجوری تو یه گروه چند صدنفری اد شده بودم از گروه خوشم نمیومد لفت دادم.چند دیقه ی بعد یه پیام اومد یه آقایی به اسم امیر بهم پیام داده بود چرا لفت دادی؟
گفتم شما گفت امیر چهل تهران و شما؟
جواب ندادم و نتمو بستم و خوابیدم فردا صبح دیدم باز پیام داده وشماره تماس گذاشته.......
 

فردا صبح دیدم باز پیام داده و یه عکس گل فرستاده برام نوشتم ممنون.
سریع آنلاین شدو نوشت میشه اصل بدی؟ دیدم چون سن بالاس و ممکنه مزاحمم نشه گفتم صنم بیست ساله.گفت چه کوچولویی.یه ایموجی لبخند براش فرستادم وگفت گروهمون خیلی باحاله کاش لفت نمیدادی. گفتم حوصله گروه ندارم.گفت چه وقتته از الان بی حوصله باشی؟گفتم بدبختی سن و سال نمیشناسه.پرسید چیشده اگ دوستداری بگو.منم از خدا خواسته دلم میخواست همه حرفایی که تو دلمه به کسی بگم سیر تا پیاز ماجرارو براش تعریف کردم بعداز کلی نوشتن و دلداری دادناش شمارشو نوشت و گفت زنگ بزن حرف بزنیم خسته میشی تایپ کنی.رفتم اتاق مطالعه بهش زنگ زدم رد کرد و خودش زنگ زد.
گریه ام گرفته بود با گریه باهاش حرف زدم اونم گفت تنها راه نجاتت درسه الان فقط و فقط باید درس بخونی کاری به خواهرت نداشته باش.
ولی من نمیدونم چه مرگم بود ک نمیتونستم ب مشکلات فکر نکنم همیشه استرسی بودم ومیترسیدم از آینده ای که نامعلوم بود از دکتر و حمایتاش چیزی نگفتم و خواستم یکم غرورمو حفظ کنم گفتم خانواده ام درحد توان کمکم میکنن ولی خب خیلی کمه ازاون روز دوستی منو امیر شروع شد دوستی بامردی که سنش دوبرابرمن بود.
هررور باهم حرف میزدیم امیر خانواده پولداری داشت عمو و باباش کارخونه دار بودن باباش که دیگ پیرشده بود کارخونه شو میفروشه به عموی امیر.
امیر خودشم کارخونه داشته ولی ورشکست شده بود و تو یکی از کارخونه های عموش مدیرعامل بود خلاصه وضعش خوب بود اونم از زندگیش میگفت از زنش ک طلاق داده بود ازینکه ده سال باهم دوست بودن ولی یکسال بعداز ازدواجشون امیر ورشکست میشه و بدخلقیای خانومش شروع میشه و هی میگه بیا توافقی جدا بشیم و سه سال به همین منوال زندگی میکنن و هی اون طلاق میخوادو امیر قبول نمیکنه تا اینکه یه روز بهش میگه من با یه کارخونه دار ازدواج کرده بودم نه با یه بی پول و امیر دلش میشکنه و قبول میکنه توافقی جدا بشن خونه ای که داشته رو میده برای مهریه اش و میره پیش پدر مادرش زندگی میکنه و یه مدت افسردگی میگیره و کم کم حالش خوب میشه و ب پیشنهاد عموش تو یکی از کارخونه هاش مدیر عامل میشه و کارمیکنه وبرای فرار از تنهایی و فکر زنش تو گروه های تلگرامی خودشو سرگرم میکنه تا اینکه اتفاقی من تو گروه ادمیشم و لفت میدم و امیر چون از عضوهای اصلی گروه بوده میاد منو برگردونه به گروه.
خلاصه باهم آشنا شدیم گفت روزی هزارنفر میان و لفت میدن عین خیالمم نبود نمیدونم چرا اومدم پی وی تو خلاصه باهم دوس شده بودیم کلی حالم خوب شده بود
اصلا ب سن و سالش کار نداشتم فقط دلداریم میداد خوشم میومد هر دو وابسته شده بودیم جوری که روزی ده بار بهم زنگ میزد معلوم بود اونم وابسته شده.
یه روز گف میخوام بیام شهرتون ببینمت. فکر کردم همینجوری یه حرفی زده گفتم باشه و قرار شد اخر هفته بیاد.
باورم نمیشد واقعا بیاد ولی اومد و وقتی همو دیدیم شوکه شده بودیم هم من هم اون بخاطر اختلاف سنیمون که تو واقعیت خیلی بیشتر خودشو نشون میداد تا عکس..
وقتی دیدمش اصلا باورم نمیشد..
امیر دو روز موند تو شهرمون و روزا همو میدیدیم تا ساعت هفت ونیم ک بعدش من میومدم خوابگاه اونم میرفت هتل تو اون دوروز کلی برام خرید کرد بهترین و گرونترین رستوران رو میرفتیم اصلا پول براش مهم نبود فقط کارت میکشید و میخواست بهم خوش بگذره شاید باورتون نشه ولی تو اون دو روز ما فقط دست میدادیم باهم و هیچ اتفاق دیگه ای بینمون نیفتاد.
نمیدونم چم شده بود منی که تا حالا دوست پسر نداشتم الان چقد راحت با یه مرد غریبه تو خیابونا قدم میزدم ازین پاساژ به اون پاساژ میرفتم یخم اب شده بود با امیر میگفتم میخندیدم تو خیابون که راه میرفتیم باهم دستشو میگرفتم اونم همینطور و روز دوم که خواست برگرده تهران من صورتشو بوسیدم و خداحافظی کردیم.
منو رسوند خوابگاه و خودش رفت تهران چقدر بعداز رفتنش دلم براش تنگ شده بود هی بهش زنگ میزدم سلام خوبی کجاییی مواظب خودت باش شام خوردی فلان کردی کلا گیر امیر شده بودم و درس و دکتر فراموش شده بود ولی هرازگاهی استرس کنکور میگرفتم باخودم میگفتم بالاخره کنکور میرسه من چیکار کنم ولی خودمو یه جوری گول میزدم میگفتم از فردامیخونم از شنبه میخونم و روزامو میگذروندم.
یه رور تو اتاق بودیم که سعیده ودوست سوسن بحثشون شد و سعیده رفت مسئول خوابگاهو اورد منم از فرصت استفاده کردم گفتم بله آقا ایشون خیلی مارو اذیت میگنه مزاحم ماست من اومدم اینجا برا کنکوربخونم روز اول بهتون گفتم یه اتاق ساکت ب ما بدید قرارنبود اینجوری باشه.
یهو مسئول بهم گفت وسایلاتو جمع کن برو طبقه بالا اونجا خلوته و همه شونم دانشجوهای دندان و پزشکی اونجان ولی یه اتاق چهارنفره فقط خالیه باید تنها بمونی گفتم باشه و به سعیده گفتم میخوای توام بیا گفت نه من از اتاقم راضیم فقط این دختره سریش نیاد راحت میشم خلاصه با کمک سعیده وسایلامو بردم بالاو تو یکی از اتاقا مستقر شدم خوشحال بودم ک میتونم بیشترباامیر حرف بزنم.ب امیر زنگ زدم ماجرارو تعریف کردم گف خوبه از فرصت استفاده کن راحت درس بخون امیر خیلی رو درسم تاکید داشت همش میگفت بخون منم الکی میگفتم باشه ولی هر یه ساعت یه باربابدباهاش حرف میزدم...
 

من هیج حمایتی از خانواده نداشتم اجارمو که دکتر میداد خرج و مخارجمم از امیر میگرفتم.با پولایی که امیر میداد کلی برای خودم و مامانمو یاسمن و سهندخرید کردم عید شد و رفتیم شهرمون.
سوسنم خریداشو کرده بود وقتی رسیدیم و کادوهاشونو دادم مامانم گفت چجوری خریدی اینارو پولشو از کجا اوردی گفتم یکم پس انداز داشتم مامانم ظاهرا قانع شد و نخواست خوشحالی سهند و یاسمن خراب بشه چند روز دیگ عید شد و با امیر در ارتباط بودم امیر گف اگه میتونی بیا با هم بریم شمال مسافرت یه اب و هوایی عوض کنیم ازاونجایی که ترسو بودم گفتم نه من چجوری بیام اخه اولا شهر خودمونم دوما من بیام شمال اگه تو راه تصادف کنم نمیگن اونجا چه غلطی میکردی.
گفت چقد تو بدبینی ولی خب حالا خوددانی اگه بیایی که خوش میگذره اگرم نیایی من تنها میرم و اصرار نکرد بهم.
قطع کردم و ب فکر رفتم من تاحالا مسافرت نرفته بودم اونم شمال شیطونه میگفت قبول کن ولی از بابام میترسیدم اگه میفهمیدن چی؟اصلا به چه بهونه ای برم کلی فکر کردم دلم میخواست برم به امیرزنگ زدم گفتم میام ولی چجوری الان تعطیلاته بگم کجا میرم.
گفت خب بگو میری خوابگاه درس بخونی گفتم اخه فکر میکنن دانشجوام الانم که دانشگاهها تعطیله.گفت خب ماجرای کنکورتو ب مامانت بگو‌ همینکارم کردم رفتم با من و من ب مامانم همه چیو گفتم اینکه دکتر صادقی حمایتم میکنه و دانشجو نیستم.
مامانم اولش عصبانی شد و گفت چرا بهم دروغ گفتین از تو یکی انتظارنداشتم گفتم مجبور شدم دیگ خونه برام غیر قابل تحمل بود میدیدی که بابا چیکار میکرد باهامون.
خلاصه مامانمو زود قانع کردم و گفتم الانم من باید برم خوابگاه دکتر بفهمه درس نمیخونم ناراحت میشه مادر بیچارمو گول زدمو چهار فروردین رفتم خوابگاهمون بابامم اصلا تو باغ نبود اصلا پیگیر هیچی نبود ولی همیشه میترسیدم ازش.
با امیر هماهنک کردم وگفتم من دارم میام وقتی رسیدم،خوابگاه بسته بود قراربود ششم بازبشه امیر اومد دنبالم و رفتیم یکی ازشهرهای شمالی و یه خونه گرفتیم و بعدش رفتیم رستوران بعدازاینکه ناهارخوردیم رفتیم خونه تو خونه که بودیم یهو استرس گرفتم با اینکه چن وقتی بود با امیر دوست بودم و بهش اعتماد داشتم ولی خب اونم مرد بود دیگ باید مواظب خودم میبودم و انصافا هم امیر نامرد نبود ورابطه مون فقط ب معاشقه ختم میشد فرداش خونه رو تحویل دادیم و رفتیم دریا انگار بهشت بود جنگل و ساحلش عالی بود کنار امیر واقعا خوش میگذشت چون هم پولدار بود هم پایه عین پسرای بیست و پنج سی ساله رفتار میکرد.
 

 تیپ اسپرت میزد و کتونی میپوشید هرجا میرفتیم کافی بود لب ترکنم هرچی میخواستم بهترین و گرون ترینشو برام میخرید شب رو کنار ساحل ویلا گرفتیم و موندیم دیگه کاملا روم باز شده بود ازاون صنم ترسوخبری نبود خیلی راحت شب باهم میخوابیدیم و البته رابطه مون به بوس و معاشقه ختم میشد چون من دختر بودم و امیر نامردی تو مرامش نبود صبح تا من بیدارمیشدم میرفت نون گرم میگرفت و صبحونه میخوردیم و میرفتیم بیرون روز اخر رفتیم بالای کوه ناهارکباب خوردیم و برگشتیم اون روز قرارشد برگردیم و منو بزاره خوابگاه و خودشم بره تهران اصلا امیر خستگی ناپذیر بود از رانندگی زیاد و بیخوابی خسته نمیشد همین کاراش باعث میشد سن و سالش ب چشمم نیاد حتی اون از من خیلی خوش تیپ ترو با کلاس تر بود هرچی باشه یه مردپولدار و کارخونه دار سن بالا از یه دختر دهاتی ندید بدید خیلی بالاتره.
خلاصه برگشتیم و کلی خوش گذشت رسیدیم جلوی خوابگاه دلم گرفته بود اصلا نمیخواستم ازش جدا بشم کنار امیر خیلی بهم خوش میگذشت اولین هارو باهاش تجربه کرده بودم واولین و بهترین مسافرت عمرم شده بود ب سختی باهاش خدافظی کردم و رفتم خوابگاه تا رسیدم لباسامو عوض کردم و روتخت دراز کشیدم و خوابم برد وقتی بیدارشدم دیدم نزدیک غروبه رفتم سراغ گوشیم دیدم امیر چند بار زنگ زده و چند تاهم پیام فرستاده و نوشته کجایی گوشیو چرا جواب نمیدی چیشده.
بهش زنگ زدم سریع جواب داد تا خواستم سلام کنم گفت صنم چراجوابمو نمیدادی چیزی شده؟
گفتم نه بابا خواب بودم گوشیمم سایلنت بوده متوجه نشدم زنگ زدی.
کلی باهم حرف زدیم اونم مثل من دلتنگ بود هنوز نرسیده بود تهران و توراه بود رفتم آشپزخونه یه چیزی درست کنم هیشکی تو خوابگاه نبود خوف برم داشت ففط من بودم تو طبقه ی سوم غذارو درست کردم و بردم تو اتاقم بخورم حس کردم یه صداهایی میاد صدای قدم زدن چند باری بسم الله گفتم و زود ب امیر زنگ زدم گفتم میترسم تنهام و یه صداهایی میاد گفت نترس بابا شاید مسئول خوابگاه اومده بالا سربزنه گفتم اون از پله ها که میاد بالا صدبار یا الله میگه گفت بیا ایمو تماس تصویری بگیریم بعد برو تو سالن و اشپزخونه رو نگاه کن نترس منم کنارتم با هزارترس و لرز رفتم آشپزخونه هیشکی نبود داشتم برمیگشتم سمت اتاقم که بهو در دستشویی باز شد جیغ زدم جیغ زدن من همانا جیغ زدن یه نفردیگه هم همانا.....
 
یکی ازدخترای خوابگاه بود که اینترن بود
تعطیلات عیدم شیفت داشت تو بیمارستان و نرفته بود خونه شون.
گفت فکر میکردم بجزمن کسی توخوابگاه نیست تازه از بیمارستان اومدم متوجه حضورت نشدم‌.
گفتم منم امروز اومدم و همونجا تو سالن یکم باهم حرف زدیم و گفتم خب تو الان خسته ای بیا ببریم اتاق من چایی و غذا اماده س باهم بخوریم یکم تعارف کرد بعد قبول کرد واومد پیشم.
زندگیم تو خوابگاه ب همین منوال میگذشت من عاشق امیر شده بودم و بهش ابراز علاقه میکردم حتی میگفتم بیا باهم ازدواج کنیم اونم خندش میگرفت و اوایل با شوخی و مسخره بازی ردم میکرد ولی چند ماه بعد دیگ کاملا جدی با دلیل و منطق میگفت ما اختلاف سنیمون زیاده شخصیتامون متفاوته میگفت تو دقیقا مثل خانوم قبلیم هستی ب فکر هیشکی نیستی بجز خودت.میگفت تو ازمن میخوای باهات ازدواج کنم و ب زور میگی باید این اتفاق بیفته و اصلا شرایط منو در نظر نمیگیری من چجوری میتونم یه دختر بیست ساله رو بگیرم وقتی خواهرزاده هام و برادرزاده هام ازتو بزرگترن اصلا اینا به کنار من قصد ازدواج ندارم تو ب فکر خودتی مثلا از کارای سوسن ناراحتی نه بخاطر اینکه یه نامرد داره ازش سواستفاده میکنه و گولش میزنه بخاطر خودت ناراحتی که اگه لو بره تو هم کتک میخوری.
راست میگفت همه ی اینا درست بود من یه دختر خودمحور بودم که میخواستم همه چی خیلی راحت برام جفت و جور بشه و زحمتی براش نکشم یا هیچ کس کاری نکنه که به ضرر من باشه.
خلاصه چند ماهی درگیر بودیم من رو ازدواج تاکید داشتم و امیر هربار این حرفای تکراری رو میگفت و ردم میکرد و میگفت صنم همه چیو خراب نکن بزار مثل دو تا رفیق خوب بمونیم ولی مرغ من یه پا داشت و فقط حرفمو تکرار میکردم.
این وسط دکترم هرازگاهی بهم زنگ میزد و انگیزه میداد براکنکور غافل ازاینکه من اماده ی کنکور نبودم.
روزها گذشت و یه هفته ای ب کنکور مونده بود دکتر بهم پیام داد سلام جودی چطوری یکم حرف زدیم گفت یه روز قبل از کنکور میام میریم بیرون تاحال وهوات عوض بشه.فردا صبحشم میام دنبالت میبرمت سرجلسه ی کنکور دیگ خلاص میشی و نتیجه یکسال دوری از خانواده و درس خوندنتو میبینی.
الکی گفتم باشه ایشالا خیلی ممنون میخواستیم خداحافظی کنیم که یه فکری ب سرم زد براش نوشتم خیلی وقته میخوام یه چیزی بهتون بگم ولی نمیدونم چجوری بگم گفت بگوچند دیقه ای هیچی ننوشتم گفت کجا رفتی بگو دیگه گفتم بیخیال بعدا میگم گفت انقد بدم میاد ازین حرکت یا نمیگفتی یا الان گه گفتی تموم کن.میدونستم اگ بگم میره وپشت سرشم نگاه نمیکنه.ولی دلوزدم ب دریاونوشتم دوستت دارم
 

میدونستم اگه این حرفو بزنم میره پشت سرشم نگا نمیکنه و من از شرمندگی درمیام ودیگه پیگیرم نمیشه.
آخه میخواستم اینو بگم بره وهی بمن نگه درس بخون و منم بانخوندنش شرمنده بشم و زحماتش وپولهایی ک برام خرج میکنه ب هدر بره.
دلو زدم ب دریا نوشتم من شمارو دوست دارم زل زدم به صفحه ی گوشیم هیچی ننوشت.
ده دیقه یه ربع منتظر موندم باز هیچی ننوشت نتم روشن موند وگوشیو گذاشتم کنار و دراز کشیدم رو تخت و دستامو گذاشتم رو سرم و هق هق اشک ریختم.
یهو صدای پیام اومد باز کردم دیدم نوشته چرا؟
موندم چی بگم بهش.آخه دروغ گفته بودم.
گفتم نمیدونم از همون موقع که تو داروخونه باهاتون اشنا شدم بهتون علاقه مند شدم و بعدا که ارتباطمون بیشتر شد علاقمم بیشتر شد.
گفت صنم خواهش میکنم این فکرارو از سرت بیرون کن دیقه ی نود این چه حرفی بود زدی من هیچ منظوری نداشتم اگه کمکت کردم یا هرچی بینمون بوده ب عنوان یه برادر بزرگتر کمکت کردم وقتی دیدم استعداد داری گفتم بزار دستشو بگیرم خودشو بکشه بالا من همیشه به چشم خواهر بهت نگاه کردم.
اینارو که نوشت اشکم دراومد نه بخاطر اینکه اون علاقه ای بهم نداشت بخاطر پست بودن خودم بخاطر تنبلیای خودم
کاش درسمو میخوندم کاش وارد حواشی نمیشدم تا یه هفته مونده ب کنکور کاسه ی چه کنم چه کنم دستم نگریم.
هیچی نگفتم ونوشتم شب بخیر و گوشیو پرت کردم اونور و باصدای بلند شروع کردم گریه کردن ب حال خودم.
بخدا التماس میکردم میگفتم خدایا منو برگردون ب عقب خدایا من کجام صنم کو چرا انقد دور شدم از هدفم چرا من انقد تنبل شدم چرا من انقد بیحیا شدم.چرا ب خانواده ام دروغ گفتم الان چیکار کنم.انقدرگریه کردم ک با گریه خوابم برد.
فردا صبح دیدم اس ام اس بانکی اومده واریز سیصد تومن.
اخرین اجاره رو هم واریز کرده بودپیام دادم و تشکر کردم ولی جواب نداد روز کنکور رسید و با لیلا(یکی ازدخترای خوابگاه)رفتیم سرجلسه ی کنکور.
دوباره من خراب کردم وبرعکس لیلا عالی کنکور داده بود و خیالش راحت بود اومدیم خوابگاه ب امیر زنگ زدم جواب نداد چند ساعت بعد خودش زنگ زد خیلی سرد باهام حرف زد و قطع کرد چند روزی ب این منوال گذشت و امیر باهام سرد شده بود تا اینکه یه روز گفت خانم قبلیم ادم فرستاده و میگه میخوام رجوع کنم خیلی ناراحت شدم گفتم تو که میگفتی اون نامردی کرده بهم دیگه نمیخوامش و فلاان پس چی شد ک برگشتنش رو قبول کردی.
گفت نه مصلحت اینه که رجوع کنیم گفتم پس من چی گفت ما دو تا دوست بودیم الان همه چی تموم شد تو برو دنبال زندگیت منم برم دنبال زندگیم........
 

گفتم امیر منو تنها نزار من بدون تو چیکار کنم؟
گفت همون کاری که قبلا میکردی از اون روزب بعد امیر دیگه جوابمو نداد روزام با گریه میگذشت من همه چیو از دست داده بودم فرصت طلایی برای درس خوندن رو دکتر صادقی رو امیر و ازهمه مهمتر خودمو.
انقدر گریه کرده بودم ک سرم از درد میترکید.
از سوسن خبری نداشتم نه اون میومد سراغ من نه من میرفتم سراغ اون هرازگاهی تو راه پله اتفاقی همو میدیدیم درحد سلام علیک.
سوسن با یه دختر جدیدالورود صمیمی شده بود چند سالی ازش بزرگتر بود و مامایی خونده بود منتظر طرحش بود من که رفته بودم طبقه بالا اون جای من رفته بود اسمش رها بود یه روز با رها اومدن اتاق من سوسن گفت چند روزدیگه مهلت قراردادمون تموم میشه ما میخوایم خونه بگیریم اگه میخوای توام بیا.
گفتم چجوری خونه بگیریم.گفت پول پیشو من میدم اجاره روهم سه نفری بدیم قبضاروهم شما تو و رها.
گفتم خب ماکه هیج وسیله ای نداریم رها گفت اونا بامن من یه آشنا دارم اسمش علیه میخره برامون.
خلاصه همه کارای خونه رو اونا ردیف کردن و بعدازتموم شدن مهلت قرارداد ما رفتیم خونه گرفتیم یه خونه ی سه طبقه بود که طبقه اول یه پیرمرد وپیرزن با پسرشون زندگی میکردن طبقه دوم دوتا پسر دانشجوی سال آخر پزشکی و طبقه سومم ما.
همه ی وسیله هامونو علی خریده بود بجز یخچال روز آخری که از خوابگاه میرفتیم وسایلامو جمع کردم و با لیلا خداحافظی کردم و وسایلامو بردم پایین علی رو برای اولین بار دیدم قیافه اش خوب نبود ولی وضعش توپ بود و دست و دل باز بود مارو برد خونه.وسیله هامونو گذاشتیم بعد مارو برد کبابی تو این مدت نگاههای سنگینشو حس میکردم یا یهو برمیگشتم میدیدم منو نگاه میکنه تا من نگاش میکردم چشماشو میدزدید دو سه روزی میومد دنبالمون مارو میبرد بیرون و میگردوند تا اینکه یه روز رها بهم گف علی ازتو خوشش اومده و قصدشم ازدواجه گفتم من اخه میخوام درس بخونم بعدشم از قیافش خوشم نمیاد گفت اگه قراربود درس بخونی چهارسال کنکور دادی ولی هیچوقتم نخوندی فقط الکی ثبت نام کردی رفتی سرجلسه آب معدنی خوردی اومدی.خب اگه میخواستی بخونی چراقبول نشدی پس.
فهمیدم ک سوسن تمام زندگیمونو دروغامونو براش گفته براهمین بهم گفت شرایط خانوادتم که خودت میبینی الان دختر سرمایه دارارو نمیگیرن چه برسه به شما که نه درس میخونین نه خانواده ی درست حسابی و ابرو داری دارین نه پولدارین پس ب چی دلتو خوش کردی شوهرکن برو کیفتو بکن علی پسر پولداریه خوشبختت میکنه انقدر گفت وگفت دیدم بیجا نمیگه...
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : daneshgah
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.83/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.8   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه plyqze چیست?