نهال قسمت هشتم - اینفو
طالع بینی

نهال قسمت هشتم

داستان که به اینحا رسید ارباب نگاهی بهم انداخت که روی


مبل لمیده و با چشمایی قرمز میخکوب ارباب شده بودم. لبخند تلخی بر لبان ارباب نشست که حاکی از تلاطم درونش بود بهم گفت: -اگه خسته شدی باقیش باشه فردا.. کنجکاو ادامه ی داستان بودم: -نه... اصلا... لطفا ادامه بدید
 از جا بلند شدم و به سمت ارباب که روی مبل دو نفره ی نزدیک شومینه نشسته بود رفتم. با فاصله ازش نشستم. ارباب به سمتم چرخید و با صدایی خش دار گفت: -روز بعد باید به تهران برمیگشتیم. منتظر ماشینی بودیم که پدرم برامون فرستاده بود. ماجان بقچه به دست وارد عمارت شد. آلفرد و دیوید مشغول جمع کردن وسایلشون تو اتاقای بالا بودن.
ماجان بقچه ای رو به سمتم گرفت: -«نون محلیه، مادرم واسه ارباب پخته. میذارم رو چمدونتون»
بعد گذاشتن نون روی چمدون پیشم اومد و همین جایی نشست که تو نشستی. سرشو پایین انداخت.
 با انگشتای دستش بازی میکرد. معلوم بود که میخواد چیزی بگه ولی روش نمیشه. نگاهشو به در عمارت دوخت وگفت شما به من خیلی لطف دارید آقا، اتفاقی که بینمون افتاد و فراموش کنید. من به حساب محبت شما به
رعیتتون میذارم. فاصله ی منو شما به اندازه ی یه دره س که هیچوقتم پر نمیشه! اینطوری هم شما راحت ترید و هم من عذاب نمیکشم»
دستشو گرفتم. باز بوی عطر گل یاس به مشامم خورد. به سمتم چرخید :گفتم
- «تا این حد به من بی اعتمادی؟ چون تو مدت کوتاهی بهت علاقمند شدم فکر میکنی همش خیال و هوسه؟
مگه واسه اینکه یه نفر به کسی علاقمند بشه چند وقت لازمه؟ من این دره ی فاصله رو پر میکنم... حالا ببین!» یه قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید: -«آقا، من به حق خودم قانعم. همون پسر صفدر از سرمم زیاده... با من اینکارو نکنید ارباب... نذارید مثل
زلیخا رسوای عالم بشم!» از تشبیهش خنده م گرفت. از اینکه به من نسبت یوسف داده بود پر از غرور شدم. انرژیم مضاعف شد: -«ولی زلیخا هم بعد بی آبرو شدن سهم یوسف شد»
دستشو از دستم بیرون کشید.از جا بلند شد و محکم گفت: -«ولی من نمیخوام مثل زلیخا رسوا بشم. شما هم منو فراموش کنید. به نفع هردو تامونه! نذارید بیشتر از
این بهتون دلبسته بشم!» دست انداختم به سمتش که تو بغل بگیرمش. جا خالی داد. دستم گیر کرد‌به گردنبندش و پاره شد. ماجان با سرعت از در خارج شد. نگاهی به دستم انداختم. گردنبند درست شده از هسته های خرما ، لای انگشتام آویزون بود...


سپیده دمیده بود نگاهی به ارباب کردم که بی وقفه خاطراتش رو بازگو میکرد. علت دونستن خاطرات مردیکه حکم اربابم رو داشت، برام گنگ و نامفهوم بود.
ارباب شروع به قدم زدن کرد: - به تهران که رسیدیم بعد از رسوندن دوستام به مکان اقامتشون به عمارت پدرم که در منطقه ای نزدیک به خیابان لاله زار بود، رفتیم.
حیاطه جارو و آبپاشی شده و به مشام رسیدن بوی چند مدل غذا همگی نشوندهنده ی ضیافتی مهم بود.
پله ها رو دو تا یکی کردم و خودمو به سالن بزرگی که نشیمنمون بود رسوندم. با دیدن تغییرات دکوراسیون خونه شک به یقین تبدیل شد که مهمونی مهمی در پیشه... طبق معمول پدر و مادرم روی دو تا مبل، بالای سالن پذیرایی
نشسته بودن و پنج خواهرم به همراه بچه هاشون دور و برشون میرفتن و می اومدن. پدر و مادرم با دیدن
پای لنگان من از جا بلند شدن و به سمتم اومدن. خواهرا هرکدوم به نحوی نگرانی خودشونو ابراز کردن
وقتی به همه اطمینان دادم مشکل خاصی نیست، خودموبه پدرم رسوندم. خم شدم و دستشو بوسیدم.
پدرم با دست دیگه ش چند ضربه ی آروم به پشتم زد. وقتی که خم شدم دست مادرمو ببوسم دستشو پس کشید و‌ منو تو آغوش گرفت. مادرم از نوادگان ناصرالدین شاه بود. یه زن صاحب کمالات و اشرافی و در عین حال دلسوز برای فرزنداش خصوصا من که تنها پسر خونواده و بعد از
پنج دختر متولد شده بودم.
خودمو از آغوش مادرم بیرون کشیدم و با لبخند کفتم: -«چی شده مهین تاج بانو بعد مدتها ضیافت راه انداختن!؟ سفیری،شازده ای، کسی قراره ما رو امشب مفتخر کنه؟!» مادرم خوشحال از دیدن پسر عزیز دردونه ش در حالیکه لبخند خوشحالی رو لباش نقش بسته بود، گفت: -«امشب داییت ، اعتماد السلطنه، به همراه خونواده ی مظفری میان اینجا. مظفری موافقت دربارو واسه استخدامت گرفته و صد البته ما که از اومدنت خبر داشتیم مقدمات این مهمونی رو چیدیم که به بهانه ی تشکر ازشون، مسئله ازدواج تو و نسرین رو هم پیش بکشیم .
تمام نقشه هام نقش بر آب شد. خودمو آماده کرده بودم که بعد یه استراحت کوتاه موضوع علاقم به ماجان رو مطرح کنم. گله مند رو به مادر و پدرم گفتم: -«اونوقت نباید خودم از مسئله ی به این مهمی با خبر میبودم؟
مادرم که در سخن وری از پدرم سرتر بود جواب داد: -«مگه تصمیمی که واسه خواهرات گرفتیم به ضررشون تموم شد؟
همگی زندگی خوب اشرافی دارن...» میون حرف مادرم پریدم : -« همین... زندگی اشرافی یعنی همه چیز؟
مادر نگاه حاکی از تعجب بهم انداخت: -«مگه در حال حاضر، با توجه به رونده شدن پدرتون از دربار چیز مهمتری هم تو زندگیتون وجود داره؟


حاضرجوابانه گفتم: -«پس عشق چی میشه؟ جایگاهش تو زندگی کجاس؟» پدرم خنده ی بلندی کرد: -«وقتی شکمت گرسنه باشه میتونی عشق رو با خودت ببری و نون گدایی کنی؟! چند روز بهاری شمال بودی و گل و گیاها رو دیدی، شاعر شدی... یادت رفته به دنبال اینهمه
زیبایی پاییز و زمستونی هم در راهه!»
تا اومدم در جواب پدرم بگم که اونا هم زیبایی خودشونو دارن، مادرم پیش دستی کرد: -«پدرت و من تصمیمونو گرفتیم و خواهرات هم به این وصلت راضی ان. فکر نکنم  دورو بر دختری سر تر از نسرین باشه. با کمالات و تحصیلکرده. کمتر دختری تو این دوران سیکل داره. داییت هم میگفت تو زیبایی چیزی کمتر از شاهزاده ها نداره. مخالفت کردنت قبل دیدنش، همه  بهونه و سرباز زدن از مسئولیت زندگیه... خودتم میدونی حرف اول و آخر رو تو این زندگی پدرت و بعد من میزنم. صلاح
زندگیت ازدواج با نسرینه»
دهن باز کردم که حرفی در جواب بزنم که پدرم با بالا بردن دستش منو وادار به سکوت کرد.
مادرم در ادامه گفت: -«حاضر شو با غالمرضا به مریضخونه برین و قبل اومدن مهمونا فکری به حال چوبای بسته شده به پات
بکنن که اصلا خوشایند نیست... از حالا به بعد هم نه پدرت و نه من خوش نداریم حرفی بر خالف تصمیم خونواده بشنویم!» حرف، حرف خودشون بود. وقتی تصمیمی میگرفتن راه برگشتی نبود مگه اینکه از خونواده جدا میشدم.
در هر صورت باید اونشبو به پایان میرسوندم و سر فرصت تصمیمی اساسی میگرفتم
لبخند تلخی رو لبام نشست. پدرم صداشو بلند کرد: -«غالمرضا... غالمرضا... بیا آقا تیمور و ببرم ریضخونه. زود باش. -بعد از بازگشت از مریضخونه و باز کردن آتل پام ، تا لحظه ی ورود‌ خونواده ی مظفری تو اتاقم لنگان لنگان راه میرفتم و فکر چاره بودم. درد قوزکم امانمو بریده بود ولی بقدری از تصمیم پدر و مادرم کلافه بودم که به چیزی غیر از رها شدن از اون مخمصه فکر نمیکردم ولی هیچ راهی پیدا
نمیکردم. ذهنم قفل شده بود.
با وارد شدن خواهرم جیران به اتاق واسه اعالم حضور نسرین و خونواده ش دستی به موهام کشیدم. لباس مرتبی پوشیدم و به استقبال مهمونا رفتم.

مظفری مردی فرهیخته و به روز بود. طرز لباس پوشیدنش نشون میداد که با مردم فرنگ حشرو نشر داره.
نسرین مظفری دختری حول و حوش شونزده سال، لاغر اندام با‌ قدی بلند بود. چشم و ابروهای مشکی و پوست مهتابیش، چهره شو زیبا کرده بود. در نگاه اول هر کسی متوجه میشد که نسرین از ماجان در همه چیز سرتره
از خانواده گرفته تا تحصیلات و اصول رفتاری.
با یه عصای سفید کنده کاری شده کنار پدرم ایستاده بودم و به مهمونا خوش آمد میگفتم.
نسرین آخرین نفری بود که وارد شد. وقتی دست دراز کرد به سمتم کاملا مطمئن شدم که دختری فرنگ رفتس و
برخالف شاهزاده خانمای قاجار که زنانی مردم گریز بودن، دختری‌اجتماعی و با ادبه.
نگاهی به صورتش کردم. واقعا زیبا بود. دستشو بین انگشتام گرفتم وکمی فشاردادم. ناخودآگاه نرمی
پوست و کشیدگی انگشتاشو با دست ماجان مقایسه کردم. تفاوت واضحی بین دستای یه دختر پولدار شهری با یه دختر رعیت وجود داشت . نگاهی به چهره م کرد. لبخند
شیرینی به صورتم پاشید. دندونای صدفی مروارید مانندش اونو زیباتر کرد ولی نه زیباییش چشماموگرفت
و نه ته دلم لرزید..
** هوا کاملا روشن شده بود.پشت سر هم خمیازه میکشیدم. ارباب متوجه خستگیم شد و منو مرخص کرد.منم مثل اسرای آزاد شده سراسیمه از عمارت خارج شدم. نفس بلندی کشیدم و زیر لب‌گفتم: -آخیش... راحت شدم
خودم رو با عجله به ساختمون سرایداری رسوندم.  تو رختخواب جا خوش کردم و تو آرامش کامل به خواب
رفتم. با صدای ضربات پی در پی به در بیدار شدم. از پنجره نگاه کردم
جمال کمالی و همسرش برای دیدن من اومده بودن. مطلع شدم که آقای معلم به عنوان دوست رسول پیش خانوادش رفته اونا هم علیرغم پرسو جوی زیاد نتونستن اطلاعی از سلامتی رسول بگیرن و خیلی نگران بودن. از طرفی هم بی خبری از من بیشتر عصبیشون کرده بود
معلم جوان بهشون گفته بود که نهال تو وضعیت خوبیه و آدرس محل سکونت منو بهشون داده بود.  بعد از پذیرایی از مهمونا به سمت عمارت رفتم تا ارباب رو
از حضور اونا تو منزل آگاه کنم و ازش اجازه بگیرم که امشب رو به پذیرایی از مهمونام بپردازم.
ولی با چراغهای خاموش و در قفل عمارت مواجه شدم.
 چند بار تا شب به عمارت سر زدم ولی خبری از ارباب نبود.
با حدس اینکه ممکنه ارباب برای کاری به تهران رفته باشه، شب رو با مهمونام سر کردم... تا مدتی که آقای معلم و همسرش تو خونم بودن، چراغ عمارت هم خاموش بود.
 بعد چند روز با روشن شدن چراغ عمارت پی به حضور ارباب بردم و برای عرض ادب به خدمت تیمور خان رفتم
 ارباب مطابق همیشه با لباسی رسمی در انتظارم بود...

بدون اینکه توضیحی در مورد چند روز غیبتش بده شروع به صحبت کرد: -اونشب تمام بحث پیرامون شروع کارم تو دربار و اوضاع سیاسی کشور بود. خیلی زود متوجه شدم که خونواده ی مظفری که شامل والدین نسرین و دو برادرش میشدن، منو
زیر نظر دارن. بقدری فکرم به سمت ماجان بود که هیچ توجهی به حضور اونا نداشتم و اینو به حساب متانتم گذاشتن.
زمانیکه مهمونا قصد رفتن داشتن دایی اعتماد السلطنه که همه ی آتیشا از گور اون بلند میشد بحث خواستگاری از نسرین رو پیش کشید و از خونواده ی مظفری اجازه خواست که چند روز بعد به منزلشون بریم.
خسته تر از همیشه به تختخوابم رفتم. چهره ی ماجان از جلوی چشمام پاک نمیشد. راسته که میگن آدم از هرچی منع بشه بهش حریصتر میشه! بارها و بارها مزایای نسرینو با
خودم تکرار کردم و اونو در مقابل ماجانی که چیزی جز سادگی و بی غل وغشی نداشت، گذاشتم ولی نتونستم فکر ماجان رو از سرم بیرون کنم.
خریت که شاخ و دم نداره... ماجان حکم میوه ی ممنوعه رو برام پیدا کرده بود و هرچه اونو دست نیافتنی تر میدیدم بهش حریصتر میشدم.
باید در اولین فرصت به چالوس برمیگشتم. هیچ راهی غیر از‌ فرار نداشتیم. میتونستم روی دوستای آلمانیم حساب کنم که مقدمات رفتن‌من و ماجان رو به آلمان فراهم کنن.
با پرو بال دادن به این فکر کمی آرامش گرفتم و نیمه های شب‌ خوابم برد.
به هفته نکشیده دایی اعتمادالسلطنه مراسم خواستگاری از نسرینو ردیف کرد. معتقد بود تا تنور داغه باید نونو چسبوند. مشکل پامو بهونه کردم و گفتم تا بهبودی کاملم صبر کنن.
وقتی که بهونه گیریای منو دید حرف خواستگارای پشت در نسرینو پیش کشید و به پدرم جدی گفت که اگه دیر بجنبن مظفری دخترشو عروس میکنه و ورود تیمور به دربار سخت میشه. همین حرف کافی بود که مادرم در اسرع وقت خودشو به بازار برسونه و واسه عروس خانم گرونترین انگشتر جواهرو بخره و با چند تا بقچه ترمه، یه دیس باقلوا و یه ظرف نقره به همراه خواهرام واسه خواستگاری و نشون کردن به منزل مظفری برن.
 برخلاف سنت اون موقع که بدون نظر خواهی از دختر
عروسش میکردن، مظفری تاکید کرده بود که من و نسرین قبل ازدواج حتما یه جلسه همو ببینیم و در مورد خودمون صحبت کنیم.
 خواهرام که تا اون موقع واسه اینکه رو حرف پدر و مادرم حرفی نزنن موافق این وصلت بودن بعد از پی بردن به
روشنفکری خونواده ی مظفری مصرانه تلاش میکردن که این ازدواج سر بگیره.
چون معتقد بودن وصلت با اونا باعث میشه که والدینم کمی تعصبات خشکشونو در بعضی مسائل کنار بذارن.

 همه داشتن خودشونو واسه عروسی آماده میکردن ولی من با بهونه گیریهای الکی از ازدواج با نسرین طفره میرفتم.
زمان وقت کشی نبود باید به چالوس میرفتم و در اولین فرصت نقشه م که همون فرار با ماجان بود رو عملی میکردم.
 نامه ای در مورد رفتنم به شمال واسه پدر و مادرم گذاشتم و قبل از طلوع آفتاب ماشینو برداشتم و به سمت شمال رفتم. تمام راه در فکر بودم و نقشه م رو هزار بار زیرو روکردم.
چند روز مخفی شدن از دید بقیه تا زمانیکه از جستجو خسته بشن و بعد هم راهی شدن به آلمان با حمایت دوستام بهترین راه واسه ازدواج با ماجان و رها شدن از حرفو حدیثا بود.
نزدیک ظهر به عمارت رسیدم. بابا قدرت از دیدن حضور بی موقع و‌بدون اطلاع من بهت زده به سمت ماشین دوید.
ماشینو نزدیک عمارت پارک کردم و پیاده شدم.
بابا قدرت با تعجب گفت:
 قربانتون بشم آقا...اتفاقی افتاده بی خبر اومدین؟ -«اتفاقی نیفتاده...یکی دو روزی اینجا کار دارم» در حالیکه به سمت عمارت میرفتم گفتم: -«یه لیوان آب سرد برام بیار»
فرصت فرصت مناسبی بودم که بتونم با ماجان صحبت کنم و اونو واسه  فرار قانع کنم. باجی با یه لیوان  شربت سکنجبین وارد عمارت شد. بقدری تشنه بودم که همه ی لیوانو یه نفس سرکشیدم.
نهارمو که خوردم واسه استراحت به اتاق بالا رفتم و منتظر غروب آفتاب شدم. میدونستم که عصرا باجی به روستا میره و بابا قدرت هم خودشو مشغول کارای باغ میکنه. پس با خیال راحت میتونستم با ماجان حرف بزنم.
صدای بلند صحبت کردن یه مرد جوون غریبه از فضای جلوی عمارت به گوش میرسید.از پنجره نگاه کردم.
جوونی بیست ساله و چهار شونه در حال صحبت با باباقدرت بود.
یه دفه ماجانو دیدم که طبق معمول با لباس مازندرونی با یه سینی که توش یه لیوان آب یا شربت بود به سمت مردا اومد. از دیدنش خستگیم در رفت .
سینی روبه سمت مرد جوون گرفت. احساس کردم مرد جوون به ماجان خندید و ماجان هم خندید.
حس قشنگی از این کار ماجان نداشتم. لبخندشو با خنده ی شیرینی پاسخ داد با اطمینان به اینکه ماجان سهم
خودمه و بالاخره مال من میشه اونا رو همونجا رها کردم و روی تخت برگشتم تا چرتی بزنم.

نزدیک غروب از خواب بیدار شدم. همینطور که از پله ها پایین میومدم، ماجان با چراغ توری وارد عمارت شد. گل از گلم شکفت. با سرعت از پله ها پایین اومدم.ماجان از دیدنم دستپاچه شد و با ِمن ِمن گفت: -«سلام آقا»
با چند گام بلند خودمو بهش رسوندم. چراغ رو ازش گرفتمو روی میز گذاشتم. ماجان رو به سمت خودم کشیدمو در آغوش گرفتم. ماجان مثل گنجشکی که اسیر شده باشه
التماس میکرد ولش کنم ولی بی توجه به مقاومتش چشم به تابلوی ناصرالدین شاه روی دیوار دوخته بودم و پشت
سر هم میگفتم: -«اومدم بهت بگم تقریبا همه چی واسه فرار هردومون مهیا شده. خودتو واسه آخر هفته آماده کن. فردا بر میگردم تهران که برنامه رفتنمونو به آلمان ردیف کنم.
پنجشنبه ساعت سه بعد ازظهر لب همون چشمه ای
که همو دیدیدم. باشه؟
صدایی از ماجان نشنیدم. تکونش دادم: -«فهمیدی چی گفتم ماجان؟» نگاهی به ماجان کردم که از روی دوشم به سمت در گردن کشیده ‌بود.سرمو به سمت در عمارت چرخوندم.
بابا قدرت با چشمای گشاد شده و رنگ و رویی پریده به ما نگاه میکرد.
علیرغم اینکه سعی میکردم خودمو از تک و تا نندازم و وانمود کنم هیچ  اتفاقی نیفتاده ولی قیافه ی بی رنگ
و روی بابا قدرت که خشمی ناشی از غیرت مردونه پشتش پنهون شده بود، شرمسارم کرد.
دهن باز کردم که واسه بابا قدرت توضیح بدم که نیتم خیره و قصدم ازدواج ‌با ماجانه ولی بابا قدرت پیشدستی
کرد و با صدایی که غم و ناراحتی در اون موج میزد گفت: -«همه ی حرفاتونو شنیدم ارباب، نکنید اینکارو با ما... شما بزرگ مایید. رییس مایید... ازمون جون
بخواید، دریغ نمیکنیم ولی ما رو بی آبرو نکنید...ماجان همقد و قواره ی شما نیست. شما جزو اعیونو اشرافید با آدمایی مثه خودتون رفتو آمد دارید. همگی یا درباری ان یا
اشراف زاده. ماجان بیچاره کجای زندگی شما جا داره. چند صباحی که بگذره براتون عادی میشه و عیباش گنده تر به چشم میاد.
ارباب بزرگ میگفتن آرزوشون اینه که شما وارد دربار بشید. ماجان حتی سواد خوندن و نوشتن نداره چه برسه به فهم و شعور رفت وآمد با زنای دربار خودشو رو پام انداخت و با دست ساقای پامو چسبید. دستام از دور ماجان باز شده بود و دخترک با چشمای وحشت زده به پدرش نگاه میکرد. از صدای بابا قدرت معلوم بود که گریه میکنه تنش روی پاهام میلرزید.

خم شدم که بلندش کنم . بین هق هقش گریه ش گفت: -ارباب از ماجان بگذرید... اونو به ما ببخشید. اون شیرینی خورده ی عباسه... چند روز قبل محرم شدن.
با شنیدن این حرف دستام شل شد. خودمو از دستای بابا قدرت آزاد کردم و چند قدمی به سمت پنجره رفتم. یه مرتبه برگشتم و رو به ماجان گفتم: -«بابا قدرت درست میگه؟ محرم عباس شدی؟
ماجان سر به زیر انداخته بود و اشک میریخت. زیر لب گفت: -بله آقا.. بابا قدرت از جا بلند شد و به سمتم اومد: -«خیلی وقته صفدر و زنش حرف ماجانو زدن. همه تو روستا میدونستن که عباس خاطرخواه ماجانه.
اونروزم نشون آورده بودن که حسین از بوم پرت شد و خواستگاری عقب افتاد»
رو به ماجان فریاد کشیدم: -«تو هم عباس رو میخواستی؟
جوابم فقط هق هق ماجان بود
بابا قدرت در حالیکه دستاشو  بهم می مالید به سمتم اومد.: -«دردتون به جونم ارباب، خودتونو ناراحت نکنید. ماجان اگه عاشق عباس میشد خودم سرشو میبریدم که خاطره ی خواهرم تکرار نشه! کم نبودن دخترایی که سر عشق و
عاشقی بی آبرو شدن... »
با حرص تو سالن قدم میزدم و بلند بلند میگفتم: -«وای... وای از دست شماها! ارباب و رعیت ندارید. همه تون
زورگویید. چرا از دخترت نپرسیدی عباس رو میخواد یا نه؟
بابا قدرت لبخند تمسخر آمیزی رو لبش اومد: -«دورت بگم آقا، کدوم بچه صلاح خودشو میدونه که ماجان بدونه..» دقیقا حرفی که پدر و مادرم بهم زدن. از روز اول واسه زندگیم بریدن و دوختن با این فکر که نمیتونم درست تصمیم بگیرم.

با قاطعیت رو به بابا قدرت گفتم: -«صیغه باید فسخ بشه... ماجان مال منه. همین که گفتم»
بابا قدرت محکم یه دستشو رو دست دیگه ش کوبید و نالید: -«نگید ارباب... صیغه ی دائم خوندن. زن و شوهرن. ماه دیگه عروسیشونه. بگذر از خیر ماجان... تو رو به مقدساتت قسم میدم ارباب، بچگی نکن. ماجان به درد تو نمیخوره. تو
مردم چی بگم؟ بگم پسر اربابمون ماجانو میخواست طالقشو از عباس گرفتیم دادیم به اون... توروخدا آقا،
لجبازی نکن. ماجان زن دو روزته.
 اون با دنیای شما ناآشناست یا خودش دق میکنه و یا شما رو دق میده از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز... نکن ارباب اینکارو با ما»
مونده بودم چی بگم. هم حرفش درست بود و هم نادرست. اگه با فکر به آبروی اونا خودمو کنار میکشیدم، پس با دل صاحب مرده م چیکار میکردم؟! رو به ماجان گله مند گفتم: -«چرا نگفتی خاطر همو میخواید؟! ماجان گریه میکرد. بوضوح اشک میریخت. جلو اومد. به پام افتاد: -«چی میگفتم ارباب؟! مگه اجازه ی حرف زدنم داشتم. چند روز پیش صفدر، زنش و عباس با یه مال اومدن. پدرم نذاشت نفس بکشم چه برسه بگم عباسو میخوام یا
نه...الانم زنشم. زن شرعیش. تو روستا شیرینی پخش کردن. همه میدونن منو واسه عباس عقد کردن. اگه ذره ای براتون مهمم ازم بگذرید ارباب.
خونواده ی شما هم اگه بفهمن نه تنها به این وصلت راضی نمیشن بلکه ما رو هم از اینجا میندازن بیرون.
به من رحم نمیکنید واسه پدر و مادرم دلتون بسوزه»
دختر بیچاره به پام افتاده بود و التماس میکرد. نمیدونستم چیکار کنم. چه تصمیمی بگیرم. همه چی بهم گره
خورده بود. اینکه ماجان طالق بگیره امکان نداشت. اینکه به خونواده م بگم ماجانو میخوام هم ممکن نبود.
بغض راه گلومو بسته بود. نفسم بالا نمیومد. تو عمارت به این بزرگی نفس کم آورده بودم»
به سرعت از عمارت بیرون اومدم. سوار ماشین شدم و به تهران برگشتم.
نیمه شب به تهران رسیدم. ذله و کوفته... فشار عصبی وارده شده بیشتر آزارم میداد تا خستگی جسمی.
تمام درها به روم بسته شده بود. پا که به سالن گذاشتم به دلیل تاریکی با مجسمه ی بزرگی برخورد کردم و اون با صدای وحشتناکی نقش زمین شد. خدمتکارا و به دنبالشون پدر و مادرم سراسیمه به سالن اومدن.
غالمرضا و عبدالکریم، خدمتکارای خونه، خودشونو از پشت روم انداختن و با بلند شدن فریادم و روشن شدن چراغ از مشت و لگدای احتمالی اونا مصون موندم.
پدرم با دیدنم غضبناک به سمتم اومد: -«معلوم هست کدوم گوری؟ رفتی شمال چه غلطی بکنی؟ مگه با مظفری قرار نذاشتی که امروز برید دنبال کارای استخدامیت تو دربار؟

تازه یادم افتاد که چند شب قبل به پدر نسرین قول داده بودم به دربار برم که منو به چند تا از رجال معرفی کنه تا هرچه زودتر کارمو شروع کنم. چیزی غیر از معذرت خواهی تو دست نداشتم. کارد میزدن خون پدرم در نمیومد خصوصا که نبود منو به حساب خوشگذرونی با دوستای فرنگیم گذاشته بود.
مادرم با دیدن برخورد شدید پدر، کوتاه اومد و به سمت اتاق خواب راه افتاد. در حالیکه خمیازه میکشید به پدرم گفت: -«زن که بگیره دست از این یللی تللیا بر میداره»
سرمو پایین انداخته بودم و لبامو از حرص میجویدم -همین روزا موضوع ازدواجشو با نسرین قطعی میکنم.
روز بعد نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم. از اتاقم که خارج شدم، پدرم لبخند به لب با یه پاکت نامه وارد سالن شد و رو به مادرم که در حال بازی با چند تا از نوه هاش بود
گفت: -«اینم نامه دعوت به کار پسرت تو دربار... مظفری خیلی از خودش مایه گذاشت. دستش درد نکنه
نامه ای که پدرم در دستش بود فقط برگه دعوت به کارم نبود، مطرح کننده موافقت ازدواجم با نسرین هم بود.
چاره ای جز تسلیم نداشتم مهین تاج بانو مثل همیشه خودخواهانه قرار آشنایی من و نسرین روگذاشت
چیکار میکردم؟ چی میگفتم؟ از یه طرف ناامید از ماجانی بودم علیرغم آشکار بودن عشق و عالقه ش از چشماش، قلب و زبونش فرسنگا از هم دور بودن و از ترس رسوایی حاضر نبود بهم اعتماد کنه و این سد جدایی رو از بین ببریم و از طرفی رو در رو بودم با پدر و مادری که نمک گیر خونواده ی مظفری شده بودن و با استخدام ته تغاریشون در قسمت نظام دربار، تمام تلاش اونا واسه باز یافتن ارج و قرب
سابقشون به بار نشسته بود. هزار هزار بار خودمو تف و لعنت کردم که به دلم اجازه دادم تو یه نگاه عاشق بشه...
** اشک از چشمان ارباب تیمور جاری شده بود. بغض گلوش رو فشار میداد و صداش دو رگه شده بود.
با دیدن چهره ی درهم و غمدار ارباب، اشک جمع شده تو لبه ی پلکم رو با انگشت اشاره گرفتم. از جا بلند شدم به سمت ارباب رفت بدون توجه به موقعیت خودم تو اون لحظه، دست ارباب رو بین دستام گرفتم. دست ارباب حس تازه ای بهم میداد. گرمایی غیر قابل توصیفی داشت مهربون گفتم: -«دلیلی نداره خاطراتتونو یادآوری کنید وقتی تا این حد آزارتون میده»
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nahal
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه fasw چیست?