نهال قسمت یازده - اینفو
طالع بینی

نهال قسمت یازده

معلوم نشد که کی وکجا چه بلایی سر زن خسرو خان آورده. الان ده ساله که هیچ اثری ازش پیدا نکردن


... معلوم نیست قاچاقچیای چوب کشتنش و توجنگل چالش کردن یا حیوونا دریده با شنش...انگار آب شده و رفته تو زمین! زری هم از اون زمان عقلش از کار افتاد و هیچ اعتباری به حرفاش نیست.
خسرو خان رو هم اسیر خودش کرده... بنده خدا یه بار هم داماد شد ولی حریف گیس وگیس کشی زنش، شهربانو، با زری نشد که نشد. هرچی به شهربانو گفت که دندون رو جیگر بذاره تا سر فرصتی زری رو ببره دارالمجانین به گوش زنش نرفت که نرفت. مرغش یه پا داشت و میگفت یا جای من تو این خونه ست یا زری. مرد بیچاره مونده بود بین دو راهی... یه طرف زنش بود و یه طرف خواهرش... زری رو برد دارالمجانین ولی به ماه نکشیده خبرش کردن که بره زری روتحویل بگیره... دختر بیچاره اونقدر گریه کرده و غذا نخورده بود، عین نی قلیون شده بود. برگشتن زری به خونه همزمان شد با رفتن شهربانو... چند تا از بزرگا هم واسطه شدن واسه برگردوندنش ولی هربار ناز کرد. به سال نکشیده خسرو خان طالقش داد و خودشو خالص کرد. بعدشم گفت پشت دستشو داغ کرده که دیگه زن نگیره.. با اومدم مشتری هردو ساکت شدیم...
مایحتاج خودم رو خریدم و به سمت عمارت ارباب رفتم در حالیکه حرفهای سکینه رو تو ذهنم مرور میکردم... آفتاب که غروب کرد از اتاقم خارج و به سمت عمارت ارباب  راه افتادم. دلهره و اضطرابی عجیب وجودم رو گرفته بود از چگونگی برخورد ارباب به خاطر ترک بدون اجازه ی
عمارت.
طبق معمول در عمارت باز بود و ارباب با آراستگی کامل روی مبل روبروی در نشسته بود، قبل از اینکه حرفی بزنه
در حالیکه نگام میکرد، از جا برخاست و به سمتم اومد چشمام رو بستم و منتظر هرگونه حرکتی از سمت ارباب بودم. گرمایی مطبوع رو بر روی گونم حس کردم... صدای ارباب تو گوشم پیچید: -خوشحالم که برات اتفاقی نیفتاده
مدتها بود که کسی برام دلسوزی نکرده و ماهها بود که دست نوازش کسی بر سرم کشیده نشده بود
دل خوش کرده بودم به رویاهای ساختگی شبانه در مورد رسول و‌خودم... رسولی که قریب پنج ماه بود که منو بیخبر گذاشته بود.
اشکی از گوشه ی چشمم جاری و به سر انگشت اشاره ی ارباب رسید.  زیر لب گفت: -چه زیباست اشک نهال...


قادر به هضم محبت ارباب  نبودم چه سنخیتی بین یه ارباب شصت ساله و دختر رعیتی نوزده ساله که برای سلامتیش نگران شده بود و محبتش رو بی محابا بهش ارزونی داشت.... از جا بلند شدم و به سمت در چرخیدم احساس کردم نیرویی به پاهام آویزون شده و  منو در جا میخکوب کرد. صدای خواهشانه ی ارباب به گوشم رسید: -نرو... فقط تو میتونی کمکم کنی!  زیر لب نالیدم: -امشب نه... خواهش میکنم
پاها رها شدن و به سرعت به خونه برگشتم تو گوشه ی اتاق کز کردم  و اشک ریختم
صدای ارباب تو گوشم میپیچید:
- نرو... فقط تو میتونی کمکم کنی!
طبق قولی که به ارباب  داده بودم شب بعد به حضورش رفتم. ارباب‌که بیتاب بازگوکردن خاطراتش بود با وارد شدن من به عمارت لب گشود و ادامه داد: -داشتم میگفتم که پدرم خونواده ی مظفری و وابستگان نزدیکشونو به عمارت دعوت کرده بود.
 بابا قدرت و باجی واسه شام همون شب تدارک زیادی دیده و شدیدا درگیر پذیرایی از مهمونا بودن. سفره ی شام
رو پهن کردن. انواع و اقسام غذاها و نوشیدنیها روی سفره چیده شده بود. همگی سر سفره نشستیم. دیس برنج جلوی من و نسرین خیلی زود خالی شد.
ابوالفضل دیس رو برد و بعد از چند دقیقه ماجان با لباس محلی نویی که معلوم بود واسه اونشب تهیه کرده وارد عمارت شد. درست روبروم نشست. خم شد تا دیس برنج رو
تو سفره جا بده. نسرین در حال خوردن شام بود و منم محو چهره ی ماجان. چشم ازش بر نمیداشتم انگار چشمامو به صورتش میخ کرده بودن.
 نسرین سقلمه ی بهم زد و گفت: - اون ظرف مرغ ترش رو بده... پارچ دوغ جلوی ظرف خورش مرغ ترش بود. بدون اینکه چشم از ماجان بگیرم دست بردم تا ظرف خورشو بردارم که دستم به پارچ دوغ خورد و پارچ به داخل ظرف
سالاد و خورش چپه شد.
 با صدای شکسته شدن پارچ بلوری همه ترسیدن. دوغ روی سفره راه افتاد و به لباس سفید گرون قیمت خاله ی نسرین که زنی پرمدعا و پر فیس و افتاده بود رسید.خاله شکوه که از لحظه ی ورود واسه تک تک افراد از مارک و قیمت لباسش میگفت جیغی از ناراحتی کشید و گفت: - خدا مرگم بده... لباس انگلیسی نازنیم... حالا چطوری لکه شو پاک کنم؟
خاله شکوه عصبانی از جا بلند شد و خودشو به اتاقای بالا رسوند .
نسرین هم چشم غره ای بهم رفت و دنبال خاله ش راه افتاد تا یه جوری از دلش در بیاره. بقدری واکنشش غیر قابل تصور بود که همه از هم میپرسیدن:
- چرا اینطوری کرد... حالا یه ذره دوغ رو لباسش ریخته،
آسمون که به زمین نیومده
ماجان با دیدن این صحنه و با علم به اینکه توجه من به اون باعث این حادثه شده، خودشو جمع و جور کرد.


تکه های شکسته ی ظرف رو تو سینی گذاشت و از سالن بیرون رفت.
باجی حسین رو بالا فرستاد تا از نسرین بپرسه نیاز به کمک کسی هست یا نه... بعد چند دقیقه حسین به سالن برگشت باجی پرسید: -خانم چی گفتن؟
حسین جواب داد: -نرفتم تو اتاق چون خاله ی خانم گریه میکرد و میگفت لباسو از دوستش عاریه گرفته. حالا چی جوابشو بده
همه ی مهمونا بهم نگاه کردن و مردا پخی زدن زیر خنده. شوهر خاله ی نسرین از خجالت سرخ شد.
 با عجله به طبقه بالا رفت و به دنبالش مهرانگیز خانم سفره رو ترک کرد.
 لحظاتی نگذشت که صدای دعوای زن و شوهر به گوش رسید. شوهر خاله ی نسرین شدیدا زنشو سرزنش میکرد که چرا از دوستش لباس قرض گرفته در حالیکه کمد لباساش پر از لباسای گرون قیمت و زیباست... همه از شام خوردن افتادن. چند نفر بالا رفتن که مانع بالا گرفتن دعوای زن و شوهر بشن.
خلاصه غذاها سرد شد و اونهمه زحمت و تلاش خونواده م واسه خودنمایی جلو خونواده ی مظفری بی نتیجه موند. خاله شکوه و شوهرش همراه بچه هاشون شبونه به تهران
برگشتن. تعدادی از مهمونا هم که در اون نزدیکیا ویلا داشتن به ویالهای خودشون رفتن. تمام برنامه ریزیای پدرم واسه ضیافت بعد شام بهم خورد
با اعلام اینکه رختخوابا تو اتاقا پهن شده همگی به طبقه ی بالا رفتیم.
مسلما من و نسرین باید تو یه اتاق و تو یه رختخواب میخوابیدیم. سردی رفتارم با نسرین باعث شده بود که
هر روز دیوار غرورش بلند تر بشه و این رابطه ی ما رو بدتر میکرد.
وارد اتاق که شدم چشمم به رختخواب دو نفره ای افتاد که وسط اتاق پهن شده بود. نسرین پشت به طرف من و زیر پتو خوابیده و گوشه ی پتو کنار رفته بود. نسرین با بلوز و
شلوار خواب بود کاملا پوشیده
در چمدونو باز کردم و پیراهن شلوار راحتیمو برداشتم و لباسامو عوض کردم سر جام دراز کشیدم.
دستامو زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم. کنار زنم خوابیده بودم ولی انگار سالها بود که با هم غریبه ایم.. غرق در افکار خودم بودم و حوادث اونشب رو مرور میکردم و نقش صورت ماجانو روی سقف میکشیدم که ناگهان بوی خوشایندی به مشامم خورد. بویی آشنا... بویی که شاید گیراییش و اثرش خیلی بیشتر از بویی بود که میشناختم. زیر لب گفتم«ماجان» به سمت بو چرخیدم. نسرین بواسطه ی پس زده شدن پتو سردش شده بود و به سمت من چرخیده و خودشو مچاله کرده بود.

.  بوی عطر یاسی که از گردنش میومد نمونه ی بهتر و مرغوبتری از بوی عرق گل یاس ماجان بود.
غم عالم به دلم نشست. همسری داشتم زیبا، مهربون و متشخص... زیر لب به خودم گفتم: -چرا انقدر احمقی؟ مگه ماجان چی داره که این دختری که کنارت خوابیده نمیتونه بهت بده؟
نسرین خودشو جمع تر کرد. پتو رو از پایین پاش برداشتم و روش انداختم. کلافه از عمارت زدم بیرون.
صدای تق تق بهم خوردن ظرفا از سمت استخر توجهمو جلب کرد.  ماجان بود که با کمک ابوالفضل ظرفا رومیشست. یکی از سبدا پر از ظرفای آبکشی شده بود. ماجان دستای کفیش رو از دیگ بزرگی که توش پر از کف و ظرفای کثیف بود درآورد. به ابوالفضل اشاره کرد تا سبد رو به خونه سرایداری ببره.
ابوالفضل که به سمت خونه راه افتاد خودمو به ماجان رسوندم. کنارش روی دو پا نشستم و گفتم: -شب از نیمه گذشته... چرا نخوابیدی؟
ماجان با دیدن من هول کرد. خودشو کنار تر کشید. با نگاه کردن به ظرفا بهم فهموند که باید ظرفا رو میشسته
پرسیدم: -عباس کجاست؟
بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت: -رفت خونه. موندم به باجی کمک کنم.حامله س گناه داره»
غمگین پرسیدم: -چرا بهم نگاه نمیکنی؟
سرشو بلند کرد چشماش پر از غم و ترس بود: -امشب به خاطر من آبروی شما رفت تو رو خدا آقا ما رو فراموش کنین... شما زن دارید و منم شوهر. فاصله ی منو شما به اندازه ی فاصله ی ماه تا زمینه. نسرین خانم گناه داره منم زنم دردشو میفهمم. اگه عباس بهم بی اعتنایی بکنه دق میکنم... نذاشتم حرفشو ادامه بده. دست کفیشو تو دستم گرفتم: -امشب از صمیم قلب دعا کردم ای کاش تو بجای نسرین کنارم خوابیده بودی
دست کفیش تو دستم سر خورد. بدون اینکه حرفی بزنه از جا بلند شد و به سمت ابوالفضل که سبد و کنار دیوار خونه ی سرایداری رو زمین میذاشت دوید.
دستمو تو سطل آب تمیز آب کشیدم و به عمارت برگشتم. نسرین مثه بچه ها خواب بود. چنتا تار مو روی چشماش بود که آزارش میداد. به آرومی موها رو به سمت پیشونیش
روندم. پتومو برداشتم و کنار اتاق کز کردم و خیره به نسرین غرق در افکارم شدم.... تا سپیده دم بیدار بودم  کم کم پلکام سنگین شد درازکش پتو رو دور خودم پیچیدم و خوابم برد. چشم که باز کردم رختخواب نسرین جمع شده بود و هیچ صدایی از طبقه ی
پایین به گوش نمیرسید. از اتاق خارج شدم خواهرامو به ترتیب صدا زدم ولی پاسخی نیومد. از عمارت خارج شدم بابا قدرت که مشغول تمیز کردن محوطه بود به سرعت به سمتم اومد: -بیدار شدید آقا جان.. الان میگم باجی صبحونه بیاره براتون....
 

-بقیه کجان بابا قدرت؟ -مردا رفتن شکار. زنها هم لب آبگیر
دوست داشتم بدونم ماجان هم لب آبگیر رفته یا نه. ولی تنها راه دونستنش رفتن به برکه بود. خونواده هم از حضورم استقبال میکردن خصوصا که هنوز اسم تازه دامادو یدک میکشیدم و این کارمو به حساب علاقم به عروس خانم میذاشتن.
به سمت عمارت چرخیدم: -میرم لب آبگیر -صبحونه چی آقا؟
-نمیخورم
با عجله لباسامو پوشیدم و به عشق دیدن ماجان خودمو به برکه رسوندم تصمیم گرفتم کمی شیطنت کنم و بترسونمشون.
 زنها کنار برکه فرش پهن کرده و دور هم نشسته بودن.
چهره شون واضح نبود از حالتاشون مشخص بود که در حال خندیدن هستن. هرچی چشم گردوندم زنی با لباس محلی مازندرونی بین اونا ندیدم. یه دفه چشمم به سیاهی وسط برکه افتاد خوب که دقت کردم سر یه زن بود با حدس اینکه ماجان در حال آبتنیه پشت یه بوته ی کوتاهی خودمو مخفی کردم و از لا به لای شاخ و برگاش مشغول دید زدن شدم. تمام هوش وحواسمو به چشمام دادم و زن داخل برکه رو پاییدم.
صورت زن به سمتم چرخید تنها چیزی که دریافت کردم برق چشماش به واسطه تابیده شدن نور خورشید بود. کم کم حدسم به یقین تبدیل شد که اون زن ماجانه ماجان
به آرومی تو برکه شنا میکرد از یه طرف به طرف دیگه میرفت و واسه زنها دست تکون میداد.
هرازگاهی شونه ش رو از آب بیرون می
آورد و من مشتاقانه و بدون توجه به اینکه ماجان ناموسه عباسه اونو با چشمام میخوردم.
ماجان به زنها با دست اشاره کرد یکی از اونا با یه چیزی شبیه ملافه به لب آبگیر رفت ماجان داخل برکه ایستاد دو دستشو بصورت ضربدری جلوی قفسه ی سینه ش
گرفته بود به سمت زن حوله بدست رفت و با هر قدمی که بر میداشت قسمت بیشتری از اندامش در معرض دید قرار میگرفت. تنها پوششی که داشت لباس زیر سبز رنگ براقی بود که نور خورشید برقشو بیشتر میکرد. پارچه رو از زن گرفت و پشت به من روی دوشش انداخت پشت به خانما و به سمت من چرخید. دستاشو از جلوی سینه ش برداشت. موهای نسبتا بلندشو از پشت سر به جلو آورد و با دو دست
مشغول تاب دادن موها شد تا آبش گرفته بشه . با دیدن صحنه ی روبروم، اونم از زنی که وصالش رویای شب و روزم شده بود، ضربان قلبم بالا گرفت و عرق رو پیشونیم نشست. اونقدر محو اندام ماجان و لذت بردن شده بودم که اگه همون لحظه یه خرس بهم حمله میکرد نمیفهمیدم. هرچند اندامش از اون فاصله بوضوح دیده نمیشد ولی خوش اندامیش قابل انکار نبود. آهی از روی حسرت کشیدم و زیر لب گفتم: -کاش اونقدر بی غیرت بودم که قید همه چی رو میزدم و تو رو واسه خودم نگه میداشتم ....

از پشت بوته ها با کمر خمیده بیرون اومدم و از اونجا دور شدم. از رفتن به سمت زنها منصرف شدم
با اون صحنه ای که دیدم کنترل احساساتم ناممکن بود و منجر به آبرو ریزی میشد.
با عجله به خونه برگشتم
 بابا قدرت با دیدنم گفت: -چه زود برگشتید آقا؟ خانما هم تو راهن؟
به یه جمله بسنده کردم: -نرفتم پیش اونا
با عجله خودمو به حموم رسوندم و رفتم زیر دوش آب سرد. بقدری بدنم داغ شده و حرارت درونم بالا زده بود که سرمای آبو حس نمیکردم. از حموم که در اومدم به یکی از
اتاقا رفتم روی تخت یه نفره ی داخل اتاق دراز کشیدم و چشمامو بستم و سعی کردم تا اومدن زنها به آرامش برسم ولی تصویر اندام برهنه ی ماجان پشت پلکام رژه میرفت و آروم و قرارو ازم گرفته بود.
با خنده و سرو صدای خانما چشماشو باز کردم و از اتاق خارج شدم بالای پله ها که رسیدم نسرینو دیدم که پتو دور خودش پیچیده، رو مبل کز کرده بود و فین فین میکرد.
مهرانگیز بانو هم بالا سرش وایستاده بود و غر میزد: - اونقدر که خیره سری... صدبار بهت گفتم نرو تو آبگیر و آبتنی نکن.  به خرجت نرفت که... بفرما، حاال سرما خوردی... دختره ی لجباز....
**
خاطرات ارباب  و ناپدید بودن رسول فکر و ذهنم رو چنان درگیر کرده بود که انرژی برای انجام کارهای روزمره نداشتم. تو ذهنم هزار بار رسول رو فوش میدادم و وقتی درگیریهای روحییم کمتر میشد به اشکهام اجازه ی جاری شدن میدادم حداقل انتظارم از زندگی، تحویل کردن سال نو  کنار همسرم بود.
بقدری دلم گرفته بود و تنهایی آزارم میداد که هم صحبتی با ارباب شصت ساله و نبش قبر کردن خاطراتش جزو تفریحات مورد علاقم شده بود.
با صدای برخورد سم اسب به روی سنگفرشهای جلوی خونه ی سرایداری دست از رنده کردن پیاز کشیدم و از پنجره نگاه کردم. خسروخان بود که چشم به عمارت دوخته بود و اسبش دایره وار جلوی ساختمان حرکت میکرد.
از دیدنش تعجب کرد و با خودم گفتم: - این اینجا چیکار میکنه؟
بدون توجه به برهنگی سر و وضعیت لباسهام از خونه خارج شدم
خسرو با دیدنم دهنه ی اسب رو به سمت خونه کج کرد.  دهن باز کروم تا سلام کنم که خسرو با دیدن اشک داخل چشمم ،سر دماغ قرمز، موهای بافته شده به هم ریخته ، تونیک سبزو بلند گلدار و پیژامه ی بنفش تریکو خنده ی بلندی کرد و بدون سلام گفت: -گریه کردی کوچولو از لحن تمسخر آمیز خسرو شاکی شدم دستام رو به کمرم زدم و لب و لوچم رو کج و کوله کردم: -بله... دلتنگ شما بودم

از بیرون اومدنم از خونه پشیمون شدم و  به داخل خونه برگشتم هنوز در رو نبسته بودم که خسرو با لحن مردونه و جدی گفت: -با اربابت کار داشتم  در نیمه بسته رو کامل باز کردم: -از دیشب ازش خبر ندارم... ممکنه رفته باشه تهران
خسرو ابرویی بالا انداخت: -یعنی به تو نمیگه که کجا میره؟ - فکر کنم گفتی اربابت نگفتی نوکرت... این منم که باید رفت و آمدمو به اطالعش برسونم نه اون.
خسرو نگاهی به دور و بر کرد: -تنهایی؟
سرم رو به علامت بله چند بار تکان دادم -شوهرت هنوز برنگشته؟  آهی کشیدم: -هنوز نه.. خسرو لحظه ای مکث کرد و چشماش رو تنگ کرو.. انگار در حال حلاجی کردن مسئله ای بود رو بهم گفت: -یعنی تو به تنهایی مسئولیت سرایداری این عمارتو قبول کردی؟  مجددا سرم رو به علامت بله چند بار تکون دادم -پدری...مادری... برادری که کمکت کنن نداری؟  با لحنی تأثیر گذار گفتم: - هیچکسو ندارم... نپرس...قصه ش طولانیه! -یعنی هیچ خبری ازت شوهرت نداری؟ هیچی؟
من که حوصله م از سوال و جواب خسرو سر اومده بود با اعتراض گفتم: -هیچ خبری... حتی نمیدونم زنده س یا مرده!
خسرو نگاهی پر از تعجب و حیرت بهم انداخت: - ولا غیرتم واسه مرد خوب چیزیه!
در حالیکه دهنه ی اسب رو به سمت در باغ میچرخوند گفت: -امشب چهارشنبه سوریه... میام دنبالت بریم میدون روستا... هرسال همه اونجا جمع میشن.
خداحافظی نکرده اسبش رو به سمت مسیر خروجی روند و بدون اینکه سرش رو برگردونه سمتم، بلند :گفت -به اربابت بگو خسرو اومده بود تکلیف اون زمینو معلوم کنه... خودش میدونه چی میگم.... نزدیک غروب که شد بلوز زنونه و شلوار لی که رسول به عنوان سوغاتی از سفر تهران برام خریده بود به تن کردم با این مدل لباس، راحت تر از روی آتش میپریدم.
ژاکت مشکی رو از رو پوشیدم و به عمارت رفتم تا به ارباب اطلتع بدم که امشب برای مراسم چهار شنبه سوری دعوت شدم
در عمارت قفل و چراغها خاموش بودن حضور خسرو و زری منو از در زدن منصرف کرد.
خسرو با دیدن من خنده ی بلندی سر داد وگفت: -کو شال قرمزت؟  نگاه پر اخمی به خسرو انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم به سمت زری رفتم
هر سه به سمت روستا راه افتادیم خسرو مغرورانه جلوتر میرفت و من و زری هم پشت سرش بودیم
هوا تاریک شده بود که به میدون روستا رسیدیم فضایی باز که در وسط اون میدون بزرگی بود.
 مرد و زن، پیر و جوان همه حضور داشتن و با دیدن خسرو خان به سمتش اومدن و باهاش خوش و بش کردن
کم کم آتیشها بر پا شد و مردم دسته دسته دور آتیشها مشغول رقص و پریدن از روی اونا شدن.....

 با دیدن زنایی که کنار شوهراشون در حال شادی بودن غم به دلم نشست و تو دلم گفتم: -ایکاش رسولم اینجا بود
مدت کمی بعد از عقدم رسول به سربازی رفت و هربار منو با وعده های امروز و فردا منتظر آینده ای نامعلوم میکرد.
خسرو به سمتم اومد: - چرا تنها وایستادی؟
با چشمای بارونیم نگاهی به خسرو کردم: -کسی رو اینجا نمیشناسم
خسرو نگاهی به چشمای پر از اشکم انداخت و مچ دستم رو گرفت: -خدا حواسش به همه هست. غصه نخور!
منو به سمت آتیشی که دورتر از بقیه آتیشها بود کشوند: -اونطرف برادرامو خونواده شون هستن. اینجا راحت تریم  و بعد ادامه داد: -برادرام ناتنی ان. فقط با زری تنی ایم.
به آتش رسیدیم چشمم به دو مرد افتاد که کنار آتش ایستاده و گرم گفتگو بودن. زری هم خنده کنان و پشت سر هم از روی آتیش میپرید و مرتبا میگفت: -زردی من از تو ... سرخی تو از من
خسرو توضیحی در مورد من به حاضرین نداد ولی دو مرد رو به نامهای کریم و عبدالله به عنوان بهترین دوستاش معرفی کرد.
خسرو نگاهی به لباسام انداخت: - چرا از رو آتیش نمیپری؟ اینهمه راه نیومدی که وایستی و به بقیه زل بزنی! بجنب تا آتیش خاموش نشده.
مقابل آتیش ایستادم. چشمام رو بستم و آرزو کردم که چهارشنبه سوری سال بعد دست تو دست همسرم از روی آتیش بپرم... همون لحظه دستی نیرومند مچ دستم رو گرفت و منو به سمت آتیش هل داد: -بقیه رو منتظر نذار... همه میخوان بپرن  چشمامو  باز کردم خسرو بیرحمانه منو بین آتیش پرت
کرده بود
شب از نیمه گذشته بود تو راه بازگشت به عمارت بودیم خسرو خنده ی بلندی کرد و بهم گفت: -امشب واست خواستگار پیدا شد... با شنیدن هر کلمه از دهن خسرو، چشمام گشاد و گشادتر شد.
صدام رو بلند کردم: -چی گفتی؟ خواستگار؟ کی؟
خسرو با صدای بلندتری خندید: -کریم تو رو واسه برادرش پسندیده... ازت پرس و جو میکرد  جیغ زدم: -تو چی گفتی؟
خسرو دستاش رو تو جیب شلوارش کرد و در حالیکه میخندید، چند قدم جلوتر رفت و کماکان به خنده اش ادامه داد...

من که از حرفها و رفتار خسرو عصبی شده بودم، قدم هام رو بلندتر برداشتم و ضربه ی محکمی به پشت خسرو زدم: -پرسیدم تو چی گفتی؟
خسرو چرخید‌سمتم و با دو دستش بازهام رو گرفت و فشار داد، صورتش رو مقابل صورتم آورد. چشماشو  ریز کرد.  عصبی جواب داد: -خیلی دلم میخواست که بهشون نگم شوهر داری و اجازه ی خواستگاری رو میدادم تا ببینم وقتی شوهر بی غیرتت میفهمه چه عکس العملی نشون میده... هرچند فکر کنم که
اون بی غیرت تر از این حرفاست.
وگرنه زن جوونشو تنها و بی کس ول نمیکرد که نصفه شب با یه مرد غریبه تو جنگل قدم بزنه!
ضربه خیلی کاری بود حرف خسرو مثل نیش مار قلبم رو مورد هدف قرار داد اعتمادم به خان روستا زیر سوال رفته بود.
بی اختیار اشک از چشمام جاری شد و بی هدف شروع به دویدن کردم دست خسرو مجددا به بازو هام چنگ انداخت طوریکه به سمت خسرو چرخیدم
خسرو خیره تو چشمای اشک آلودم شد و با تحکم گفت: -فردا صبح میام دنبالت بریم دم خونه ی شوهر عوضیت.
دستم رو ول کرد و جلوتر از ما راه افتاد.
تو اوج عصبانیت، سر به زیر فقط اشک میریختم.. به عمارت ارباب که رسیدیم از جلوی خسرو رد شدم و نگاه
اشک آلودم رو به چشمای دریایی رنگ خسرو دوختم
 سرم رو پایین انداختم و بدون گفتن کلمه ای به سمت خونه ی سرایداری رفتم.
خسرو به دنبالم راه افتاد و از پشت سر صدام زد... بدون توجه بهش به داخل خونه رفتم و در رو محکم بستم.
صبح زود از خواب بیدار شدم بعد خوردن صبحونه تصمیم گرفت سری به عمارت بزنم و جویای حال ارباب بشم
 قرار بود علی برای تمیز کردن محوطه بیاد
در خونه رو که باز کردم، چشمم به خسرو خان افتاد. خسرو به درخت توتی که به فاصله نچندان دوری از خونه قرار داشت، تکیه داده بود منتظر به در نگاه میکرد... هنوز حرفهای نیشدار خسرو تو گوشم میپچید، بی توجه به حضورش به سمت انباری رفتم تا جارو و وسایل مورد نیاز تمیز کردن محوطه رو بیرون بذارم تا علی بدون معطلی وظیفش رو انجام بده
صدای خسرو رو از پشت سر شنیدم: -بریم!
 با عصبانیت به سمت صدا چرخیدم: -کجا؟ -دیشب که بهت گفتم...فکر نکنم فراموشی داشته باشی
حق به جانب داد زدم: -زندگیم، تنهاییم، بی غیرتی و با غیرتی شوهرم چه ربطی به توی خانزاده داره؟
سپس دندونام رو بهم فشردم و محکم گفتم: - هیچ جا باهات نمیام
خسرو به دستم چنگ انداخت جارو و خاک انداز از دستم به روی زمین افتاد.....

همانطور که با عصبانیت قدم بر میداشت و منو به سمت خودش میکشید گفت: -ربطش اینه که اگه اونروز صبح اجازه نمیدادم بلور و زری واسه جمع کردن دو مشت قارچ به جنگل برن و یا خودم همراهشون میرفتم، الان زنم تو بغلم بود نه اینکه زیر
خروارا خاک خوابیده باشه و روم نشه به مردم بگم چه بلایی سرش آوردن.
خسرو ایستاد چشم تو چشم من دوخت صداش خشدار شد و چشماش مواج. سرش رو به سمت دیگری کرد تا من اشک جمع شده تو چشماش رو نبینم.... در حالی که از خشم میلرزید ادامه داد: -اصلا میفهمی ناموس آدم دست قاچاقچیای چوب بیفته یعنی چی؟ درک میکنی خواهرت از ترس دچار جنون شده باشه و صبح تا شب چرت و پرت بگه یعنی چی؟ حالیت
میشه جسد زنتو آش و لاش وسط جنگل پیدا کنی و شبونه دفنش کنی تا کسی نفهمه چه بلایی سرش اومده یعنی چی؟ میفهمی به خاطر آبروت به همه دروغ بگی که زنم گم شده یعنی چی؟
چشمام از فاش شدن راز سر به مهر مرگ بلور و فریاد خشم
خسرو در حال پاره شدن بود.
خسرو بی رحمانه ادامه داد: -به خدا اگه بفهمی... چرا باید بفهمی....لامصب تو چه میدونی تو دل من چیه که تا میگم شوهر بی غیرتت رگای شقیقه ت از عصبانیت باد میکنن.
خسرو دستم رو ول کرد و چند قدم به جلو رفت. ناگهان به سمتم برگشت و فریاد کشید: -نمیفهمی چون مرد نیستی... نمیفهمی چون تا دلت به درد میاد غمتو با اشکات بیرون میریزی !
خسرو توان ادامه ی بحث رو نداشت. بغض بیخ گلوش رو میفشرد. آب دهنش رو قورت داد تا کلمه ای بگه: -تو... تو.. دیگه نتونست ادامه بده اشک روی گونه هاش زبونش رو
بند آورد. به سمت مسیر خروجی عمارت گام برداشت. با صدای نه چندان بلندی گفت: - دم در باغ منتظرتم تا بریم خونه ی پدرشوهرت.
به فاصله ی دو قدمی از هم لب جاده ایستاده و منتظر مینی بوس بودیم
خلق هردومون تنگ بود و هیچ اصراری به صحبت کردن نداشتیم. پیکان پسر برادر خسرو جلوی پامون ترمز زد: -سلام.کجا میرید عمو؟ - میریم طرفای فرح آباد. منزل پدر شوهر نهال خانم... مشکلی پیش اومده واسه رفع و رجوع میریم -بیاید بالا عمو میرسونم - مزاحم نباشیم -اختیار دارید... ماشین از خودتونه
خسرو کنار راننده و منم عقب نشستم.
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nahal
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه uzka چیست?