نهال قسمت چهارده - اینفو
طالع بینی

نهال قسمت چهارده

به خودم اومدم و با لکنت زبان گفتم: -ن...نه...چیزه...چیزی نشده... شوهرم... شوهرم...


 رفته ده خودشون.... نسرین خنده ی شیرینی کرد. خم شد و جوراب شیشه ای رنگ پاش رو بالا کشید و معترضانه گفت: - مثلا خارجیه... یه سره باید بکشمش بالا
دست انداختم به زیر شالم و کش موم رو باز کردم و جلوی
نسرین گرفتم: - اینو بندازین بالای جوراب تا محکم بگیردش
نسرین کش مو رو از دستم گرفت و رو بهم گفت: -چه جالب!
همون لحظه کوروش پیش مادرش اومد: -با یه ذره تخفیف معامله رو تموم کردم . قرار شد پس فردا تو محضر تهران پول رو نقد بدن و سند بزنیم
نسرین به علامت رضایت سری تکون داد و بهم گفت: -میتونی قبل رفتنمون یه چای لب سوز بهمون بدی؟
در حالیکه از شباهت کوروش به پدرش در حیرت بودم و چشم ازش برنمیداشتم گفتم: -حتما... اگه قابل بدونید.... هوا کاملا تاریک شده بود که مباشر و خونواده ی ارباب به قصد عزیمت به تهران عمارت رو ترک کردن.
 قبل از خروج از منزل نسرین دست تو کیف چرمی کرمی
رنگش کرد و یک پاکت درآورد و رو بهم گرفت: - بیشتر از حقوق یکماهت واست گذاشتم که تا زمانیکه بتونی کار پیدا کنی دستت خالی نباشه... پیشاپیش
هم سال نوت مبارک. سال خوبی رو واسه تو و همسرت آرزو میکنم
سپس رو به کوروش گفت: - شب رو میریم چالوس تو هتل میمونیم. فردا قبل برگشتنمون به تهران میخوام بیام سر خاک پدرت
با رفتنشون به خونه ی سرایداری برگشتم.
حتی یک لحظه هم نمیتونستم تو اون خونه بمونم.
 فورا لباسها و وسایل شخصیم رو جمع و تو چمدونی که تازه خریده بودم گذاشتم.
چمدون رو برداشتم و به سمت در رفتم. به یاد صندوقچه ی ارباب افتادم و با خودم گفتم: -به من چه... هنوز قدم برنداشته بودم یاد قولی افتادم که به ارباب داده بودم.
صندوقچه رو از، زیر رختخوابا درآوردم و سند و گردنبند
ماجان رو از داخش برداشتم
 پا که از خونه بیرون گذاشتم با دیدن تاریکی شب و عمارتی که غرق در ظلمات بود، بند دلم از ترس پاره شد.
به خونه برگشتم درها و پنجره ها رو قفل کردم و پرده های اتاق رو کشیدم، گوشه ی اتاق زیر لحاف رفتم و تا زمانیکه هوا روشن نشده بود از جام جم نخوردم.
به محض اینکه هوا کمی روشن شد از خونه ی سرایداری فرار کردم و به سمت عمارت شکوفه های بهار نارنج رفتم تا امانت خسرو رو بدم
قدم بعدی رفتن به منزل عباس و پرس وجو در مورد ماجان بود و صد البته قبل هر اقدامی به تهران میرفتم تا کاری پیدا کنم.
چند بار به در عمارت خسرو کوبیدم... بالاخره در باز شد و خسرو خواب آلوده و با لباس راحتی دم در ظاهر شد. .


من که گرفتگی چهرم نارضایتی دیدن مجدد خسرو رو بازگو
میکرد، دندونامو بهم ساییدم: -اولا سلام.... دوما مجبور نبودم مزاحم نمیشدم.
دست تو کیفم کردم و سند رو بیرون آوردم
-اینو ارباب داد و گفت خودت میدونی چکارش کنی
خسرو نگاه اجمالی به سند انداخت: -اربابت هست
موندم که چی بگم که یه دفعه فکری به ذهنم رسید هرچند دروغ.... -رفتن تهران...دیشب رفتن -مگه کیا بودن؟ -نسرین خانم و ارباب کوروش
خسرو ابرویی بالا انداخت: -جدیدا مشکوک میزنن خیلی میان و میرن! -دیگه نمیان... هیچوقت
خسرو در حالیکه برگه های سند رو پشت و رو میکرد گفت: -چطور؟ -عمارتو فروختن
خسرو سر بلند کرد متوجه چمدونم شد که چند قدم عقب تر گذاشته بودم
 شل و وارفته پرسید: -و تو؟ -دارم میرم تهران
خسرو صداش رو بلند کرد: -تنها؟  پوز خندی زدم: -نه... با ایل و تبارم میرم
خسرو به سمت چمدان رفت.  خودم رو به چمدون رسوندم و دودستی اونو گرفتم و به خودم چسبوندم -چکارش داری؟
خسرو آمرانه گفت: -بریم تو...بعدا در این مورد صحبت میکنیم
 حاضر جوابی کردم: - صحبتی با هم نداریم
خسرو غرید: -یه دختر، تنها میره تهران چه غلطی بکنه؟  عصبی شدم: -درست حرف بزن
خسرو خشمش رو فروخورد و دو دستش رو به علامت صلح جلوم اورد: - حق با توئه...ولی میری تهران چکار کنی؟
آرومتر جواب دادم: -اونجا کار زیاده... کار پیدا میکنم
خسرو پوزخندی زد: -اونوقت با کدوم هنر و سواد دنبال کار میگردی؟
از تحقیرهای یه خط در میون خسرو بستوه آمدم و فریاد کشیدم: -کلفتی که دیگه هنر و سواد نمیخواد... خسرو دسته چمدون رو گرفت و خونسرد گفت: -اتفاقا ما هم اینجا نیاز به یه کلفت داریم...کی از تو بهتر!  به همراه چمدون به سمت در کشیده شدم و پنجه ی پام به لبه ی چارچوب در گیر کرد و به جلو پرت شدم و بین دستهای قدرتمند خسرو آویزون موندم. سرم رو بلند کردم و
عاجزانه نالیدم: -بذار برم؟


دوباره اومدم چیزی بگم که خسرو بدون هیچ احساسی و با لحن خشنی مانع حرف زدنم شد:
-یه کلمه دیگه حرف بزنی دستمو ول میکنم با سر نقش زمین بشی... همین حالا مثه یه دختر خوب میای تو تا سر یه فرصت واسه رفتن یا موندنت با هم حرف بزنیم
حرفش چنان آمرانه و خشن بود که ادامه ی حرف تو دهنم  منجمد شد.
خسرو چمدون به دست داخل سالن شد و منم به دنبالش قدم برمیداشتم.
در اتاق روبرو باز بود و زنی موهاش رو پریشون کرده و با لباسی تا ‌زانو که بیشتر به زیرپوش نخی شبیه بود تا لباس خواب  جلوی آینه خودش رو به اطراف میچرخوند و خنده های مستانه سر میداد
 بطور حتم  زری نبود چون صدای خرد پوفش از اتاق بغل آرامش خونه رو بهم میزد.
چشمام رو به زن ثابت کردم خاتون بود که وقیحانه اندام نیمه برهنش رو تو معرض دید خسرو به نمایش گذاشته بود.
برای چند لحظه چشمای خسرو به سمت اتاق کشیده شد و بر روی خاتون ثابت موند.
 سرش رو به زیر انداخت و « استغفراللهی» به زبان آورد یه دفعه سرش رو بلند کرد و با خشم فریاد کشید: -زرییییی... خاتون وحشت‌زده و بی توجه به وضعیت ظاهرش تو آستانه ی در اتاق ظاهر شد و از ترس به خودش میلرزید.
خسرو با چشمایی که ازش آتیش میبارید رو به خاتون داد زد: -ببند در اون بی صاحبو
خاتون که متوجه خشم بی مقدمه ی خسرو شد و نقشه هاش نقش بر آب شد با عجله خودش رو به داخل اتاق انداخت و درو فورا بست.
زری با بیژامه و موهای شلخته با هول و هراس اومد بیرون و دستپاچه گفت:
 چی شده داداش... زلزله اومده؟
خسرو با عصبانیت گفت: - وسط سه تا ناقص العقل دارم دیوونه میشم. همین!
با صدایی بلندتر ادامه داد: -تا چند روز نهال خانم مهمون ماست... حواستون پی رفتاراتون باشه
زری در حالیکه سرش رو میخاروند و به سمت اتاق میرفت گفت: -اونکه همش اینجاست. از ما صاحب خونه تر شده  سرم رو پایین انداختم
 خسرو لحنش رو ملایم تر کرد: -به دل نگیر هوش و حواسش سر جاش نیست
به اتاق خاتون رسیدیم خسرو چمدون رو روی زمین گذاشت: -تا موقعیکه اینجایی چمدونو تو این اتاق بذار.
بعد به سمت در ورودی رفت: -فردا روز اول عیده ... میرم روستا خرید کنم...

خسرو به در نرسیده صداش زدم چند قدم به سمتم برگشت.
 در حالیکه به دنبال لغات میگشتم تا خشم خاموش شده ی خان روستا زبانه نکشه من من کنان گفتم: - عباسو میشناسی؟ همونکه اسم داداشش احمده و قبلا  رعیت عمارت ارباب  ترشیزی بوده... خسرو کمی فکر کرد و گفت: - فامیلش چیه؟ -نمیدونم... فقط میدونم زن سابقشم دختر سرایدار ترشیزیها بوده... ماجان ...باید حول و حوش شصت سال
داشته باشه... خسرو چند بار اسم ماجان رو زیر لب تکرار کرد: -اسم ماجان که مازنی نیست ... ذهنش جرقه ای زد: -عباس جنگاورو میگی که اسم زن الانش زیوره؟ اسم برادرشم احمده... شونه ای بالا انداختم: -شاید همون باشه
خسرو کنجکاو شد: -چیکارش داری؟
لحظه ای مکث کردنم تو ذهن گذروندم که چی بگم که تو نظر خسرو قابل قبول باشه: -زن اولش از اقوام مادرمه... باید پیداش کنم. ممکنه از مادرم خبر داشته باشه
تو دلم گفتم: -از دیروز یه سره داری به مردم دروغ میگی واقعا شرم آوره... خسرو انگشتاش رو حرکت داد: -پس اول میریم سراغ عباس... راه بیفت
 قدم زنان به سمت روستا راه افتادیم سکوت سنگینی بینمون حاکم بود.
خسرو چند قدم جلوتر از من راه میرفت.
داخل روستا که شدیم خسرو راهش رو به سمت کوچه ی تنگی کج کرد.
بدون اینکه سرش رو به سمتم بچرخونه گفت: -خونه ی عباس جنگاور تو همین کوچه ست
بعد از چند بار کوبیدن به در، زنی چاق و سفید رنگ درو باز کرد. پیراهن گشاد قهوه ای گلدار و پیژامه ی راه راه صورتی به تن داشت .
 با دیدن خسرو از جلوی در کنار رفت و با روی خوش گفت: - سلام خسرو خان... چه عجب از این ورا بفرما تو.... خسرو بعد از کمی خوش و بش کردن با زن گفت: -عباس آقا خونه ست؟
همون لحظه مرد کوتاه قد و چاقی که پیرهن سفید و شلوار گشاد مشکی به تن داشت از دم در ورودی خونه داد زد: -کیه زیور؟
زن به سمت شوهرش برگشت: -خسرو خانه. با تو کار داره
عباس به سمت در اومد طرز راه رفتن و پاهای مدل پرانتزیش حاکی از بیماری روماتیسم مفاصل زانوش بود
 و تغییر چهره ش با هر قدم از درد شدید پاهاش حکایت
میکرد.
بعد از سلام و احوال پرسی و دست دادن با خسرو،ما رو به منزل دعوت کرد.

همگی وارد اتاق بزرگی شدیم که کف اون رو قالیهای دستباف نخ نمای قرمز پوشونده بود و دور تا دور اتاق پشتیهای پارچه ای کهنه ی گلدوزی شده قرار داشت.
خسرو بدون مقدمه چینی رو به عباس گفت: -شما مردی به اسم بابا قدرت  میشناسید که سرایدار عمارت ترشیزیها بوده؟
عباس دستی به سر بی موش کشید و به زیور گفت: -چند تا چایی بریز بیار
زیور که متوجه شد اونو دنبال نخود سیاه میفرستن زیر لب غر غری کرد و از اتاق خارج شد
عباس کمی رو ترش کرد: -قسم خورده بودم که دیگه اسمشونو به زبون نیارم
خسرو در حالیکه از جواب عباس متعجب شده بود پرسید: -پس میشناسید؟
عباس پوزخندی زد و گفت: -بابا قدرت  و دختر فاسدش و همه ی ده میشناسن... البته قدیمیا نه جوونایی مثل شماها
خسرو نگاه پر سوالی بهم انداخت و منم  خودم رو به بی اطلاعی زدم و شونه بالا انداختم
 خسرو چشمای پرسشگرش رو به دهن عباس دوخت.
عباس ادامه داد: - پدر زن سابقم بود دخترش ماجان زنم بود چند سال خاطرشو میخواستم تا اینکه خونواده م رو فرستادم
واسه خواستگاری... ولی اون بعد چند ماه از ازدواجمون بهم خیانت کرد
برای اینکه رفتارم غیر طبیعی جلوه نکنه با صدایی حاکی از تعجب گفتم: -خیانت؟
عباس که انگار یادآوری اون روزها براش خوشایند نبود گفت: - بله... احمد برادرم اونو تو بغل تیمور ترشیزی دیده بود.
خسرو زیر لب استغفراللهی گفت.
همون لحظه زیور با سینی چایی وارد شد خسرو جایز ندید که بحثشون بیشتر از این جلوی زیور ادامه داشته باشه  برای ختم گفتگو گفت: -بابا قدرت  از اقوام مادر نهال خانمه... خبر داری کجان؟
عباس ابروهاش رو بالا انداخت: -دقیق نمیدونم ولی یکی از اقوام به اسم ستار میگفت بعد ترک عمارت ترشیزی به تهران رفتن و مدتی خونه ی مراد از اقوام زنش بودن
خسرو فورا پرسید: - آدرسشونو بلدی؟
عباس ابرویی بالا انداخت دست کرد زیر تشکچه ای که روش نشسته بود و دفترچه ای درآورد: -تلفن ستار توش هست
دفترچه رو باز کرد و صفحه ای رو مقابل خسرو گرفت تا شماره تلفن رو یادداشت کنه.
همینقدر اطلافان واسه من به عنوان سرنخ کافی بود. دوست نداشتم وجهه ی ماجانی که فقط من تو اون جمع میدونستم بیگناهه بیشتر از این خراب بشه
 بدون اینکه به خسرو اشاره کنم از جا برخاستم و گفتم: -ممنون از اطلاعاتتون عباس آقا... خیلی مفید بود
از اتاق خارج شدم و خسرو هم چایی نخورده به دنبالم اومد
وارد کوچه که شدم خسرو جلوم رو گرفت و گفت: - بهت برخورد گفتن فامیلتون کار خرابه؟  اخمی بین ابروهام انداختم:
حزف مفت نزن وقتی کسی رونمیشناسی...

 اخمی بین ابروهام انداختم:
حزف مفت نزن وقتی کسی رونمیشناسی... کار شما مردا همینه واسه اینکه کم نیارید زنتونو بدکاره لقب میدید
از کنار خسرو گذشتم و جلوتر ازش راه افتادم. خسرو خنده ی بلندی که نشونه ی تمسخر بود کرد: - نگفتی چرا از مادرت بی خبری؟  رو به خسرو ایستادم و خشمگین گفتم: -چون وقتی بچه بودم، مادرم پدرمو به خاطر اینکه دست بزن داشت ول کرد و رفت. منم اگه به جای اون بودم همین کارو میکردم
جمله ی دومی که گفتم به اندازه ای محکم و جدی بود که راه هرگونه سوال و تمسخر رو به روی  خسرو بست.
بعد از خرید مایحتاج منزل به سمت عمارت رفتیم پا که به جاده گذاشتیم صدای بوق ماشینی مارو کنار جاده نگه داشت.
 پیکان سفید رنگی جلوی پای خسرو ترمز زد.
در ماشین باز شد و مردی حدود سی سال، با قدی بلند تر از خسرو ولی لاغر تر از ماشین پیاده شد.
خسرو با دیدن مرد ساک خریدش رو کنار جاده گذاشت و خندون به سمت مرد رفت: -به به برزو خان... چطوری مارکوپولو... چی شده دور و بر خونه ی پسرعموت میپلکی؟
برزو سبیلهای نازکش رو تاب داد و قهقهه ای  سر داد.
در حالیکه به ماشین اشاره میکرد گفت: -امانتیتو برات آوردم... داداشت واست فرستاده
هردو گامی به جلو گذاشتن و همدیگرو بغل کردن
برزو با دیدن من یه تای ابروش رو بالا انداخت و به خسرو گفت: -مادمازل کی باشن؟ -پدرش از دوستان قدیمیه... چند روز مهمون ماست
 تو دلم گفتم: -آره جون عمه ت که حسین رعیت از دوستای قدیمی توئه!
برزو گامی به جلو گذاشت و دست راستش رو به سمتم دراز کرد: -افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟  بدون توجه به نگاه چپ چپ خسرو دستم رو دراز کردم و گفتم: -نهال هستم
برزو لبخندی زد و گفت: - چه اسم ناب و نایسی  زیر لب گفتم: -نایس چیه؟
برزو به سمت ماشین رفت: -سوار شید پسر عمو
خسرو از کنارم گذشت سرش رو به گوشم نزدیک کرد و با حالتی عصبی گفت: -هرکی دستشو به سمتت دراز کرد دلشو اصلا نشکن و فورا بهش دست بده، باشه؟
دهن کجی کردم و رفتم سمت ماشین
همگی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
به عمارت که رسیدیم از لحظه ی ورود به باغ تا زمانیکه ماشین جلوی خونه پارک شد، برزو دستش رو روی بوق گذاشت و پی در پی صداشو در می آورد.
به محض اینکه جلوی عمارت رسیدیم، خاتون و زری سراسیمه و سر برهنه بیرون پریدن...

خاتون با دیدن برزو به سمت برادرش دوید
زری با موهای آشفته و پیرهنی که بلندیش به زحمت به زانوهاش میرسید و شلوار پارچه ای گلدار،روسری به دست جلوی در عمارت ایستاده بود.
برزو خاتون رو بغل کرد و خطاب به زری گفت: -چقدر چاق شدی زری؟ چه خبره؟
نگاهی به بافته های موی خاتون و موی ژولیده و زری  انداخت: -فعلا ه راحتید ولی تو پایتخت زمزمه ی اجباری شدن حجاب راه افتاده
زری بی توجه به حرفهای برزو به سمت ماشین اومد و دستی روی کاپوت کشید: - این ماشین مال کیه؟
خسرو دستی به سر خواهرش کشید و موهای به هوا رفته اش را خوابوند و گفت: - مال ماست. تو و من
زری فریادی از هیجان کشید و در حالیکه دور ماشین میچرخید، روسری رو دور سرش تکون میداد.  میدونستم با توجه به شناختی که برزو از تهران داره، کمک
زیادی میتونست بهم تو پیدا کردن ماجان بکنه
 به سمت برزو رفتم و ازش پرسیدم: - یکی رو باید پیدا کنم. تهران... خسرو وسط حرفم پرید: -باشه بعد... دست برزو رو گرفت و بدون اینکه به نگاه کنجکاو پسر عموش توجه کنه اونو  به سمت خونه کشوند -خسته شدیم انقدر وایستادیم.
رو به زری کرد: - یه چایی دارچین دم کن ببینم وقت عروسیت شده یا نه؟
 زری با شنیدن کلمه ی عروسی از چرخ زدن به دور ماشین ایستاد
دستاش رو جلوی شکمش بهم قفل کرد و خودش رو به چپ و راست تکون میداد و نیشش تا بناگوش باز شد
خسرو بلند طوریکه همه بشنون گفت: -بعد سال تحویل میریم پیش ننه گلی
برزو رو به داخل عمارت فرستاد و خودش برگشت پیش من سرش رو به گوشم نزدیک کرد: -تو هم با ما میای
مجددا به سمت عمارت چرخید و منو با دهنی باز و چشمای بهت زده از رفتارهای غیر قابل پیش بینیش تنها گذاشت.
نزدیکی های ظهر به خونه ی کاهگلی و قدیمی ننه گلی رسیدیم.
 ماشین توقف کامل نکرده بود که زری خودش رو بیرون پرت کرد و کلون قدیمی و زنگ زده ی در چوبی مادربزرگ پدریش رو به صدا درآورد.
بعد از چند دقیقه صدای "کیه" گفتن ننه گلی به گوش رسید.
زری هیجان زده گفت: - وا کن ننه. ماییم
به محض اینکه پیرزن نود و پنج ساله در رو باز کرد، زری با دیدن مادربزرگش جیغ کشید -سالم گلی جونم
خودش رو بی محابا تو آغوش ننه انداخت، طوریکه اگر خسرو به موقع خودش رو پشت ننه گلی نرسونده بود، هردو به زمین افتاده بودن.
خسرو به زری تشر زد: -این چه وضع محبت کردنه؟
زری انگار نه انگار که خسرو بهش غر زد، تو آغوش ننه گفت: -چقدر دلم واست تنگ شده بود
ننه گلی خنده ی نخود کشمشی کرد: - منم دلم واستون تنگ شده بود ...

ننه گلی با دیدن برزو به وجد اومد برزو گام بلندی برداشت و خودش رو به ننه رسوند و بغلش کرد
زری دست خاتون رو گرفت و نزد ننه گلی آورد: - خاتونو ندیدی ننه گلی...قرار زن داداش خسرو بشه. خودم داداش خسرو رو مجبور کردم زن بگیره
ننه گلی دستی به سر نوه اش کشید: - خیر از جوونیت ببینی که واسه برادرت آستین بالا زدی و بزرگترش شدی
زری خنده ی کشداری کرد و گفت: -خاتون بهم گفت اگه یه کار کنه که زن داداش خسرو بشه بعد عروسی با داداشم، شبا میاد پیشم میخوابه که نترسم
خسرو نگاه چپ چپی به خاتون و زری کرد و گفت: -بلبل زبونی بسه زری بریم تو
خاتون رخسارش از حرف بیجای زری قرمز شد. خشم و خجالت هردو به سراغش اومده بودن.
زری گوش به حرف خسرو نگرفت و ادامه داد: -یه چیز دیگه هم هست ولی بهم گفته این یه رازه و به کسی نگم شما همه از خودید.  بهتون میگم رنگ خاتون از سرخی به زردی و سپس سفیدی رفت
زری بی وقفه و بی توجه به حضار حرف میزد همگی گوش تیز کردیم تا به راز خاتون پی ببریم.
زری با هیجان دنباله سخنش رو گرفت: -خاتون گفت که پارسال یه روز تموم با پسرداییش تو جنگل بودن از صبح تا شب... سرش رو بیخ گوش ننه گلی برد و پچ پچ کرد.
 ننه گلی با شنیدن حرفهای زری محکم یک دست رو روی دیگری کوبید: -خاک عالم ... خودش گفت ننه جون؟
حرفهای نابجای زری و واکنش ننه گلی کافی بود که وجود خسرو رو خشم فرا بگیره و رگهای گردن برزو برجسته بشه
هرچی صورت خسرو از عصبانیت سرختر میشد رگهای غیرت برزو متورم تر
تو یه چشم بهم زدن خودش رو به خاتون رسوند و کشیده ای به صورت خواهرش زد که انعکاس صداش برق از سرم که هاج و واج چشمام بین حضار میچرخید، پروند.
برزو عربده کشید: -چرا چیزی بهمون نگفتی؟ مگه تو بی پدر و مادری؟
اشک از چشمهای خاتون جوشیدن گرفت: -قرار بود بیاد خواستگاریم
برزو دست خاتون رو گرفت و اونو  به سمت ماشین کشید. رو به خسرو‌ گفت: -شرمنده م پسر عمو. ماشینو چند روز دیگه میارم برات.
کمی مکث کرد: -هنوز منو نشناختن خاتون دختر کدخدا نیست که بازیش بده و بعدشم‌بره پی خوشیش... واسه عروسی
خاتون و ناصر میام دنبالتون قسمت نشد دامادمون بشی پسر عمو!
خسرو سری تکون داد و تو دلش گفت: -از اول هم چشمم به این عروسی آب نمیخورد..

یه هفته از عید گذشته بود. خسرو روز بعد از ورود به خونه ننه گلی،به عمارت شکوفه های بهار نارنج برگشت.
من و زری هم تمام مدت مشغول پذیرایی از مردم روستا بودیم که برای عید دیدنی مسن ترین فرد روستا به خونه ی ننه گلی می اومدن
نزدیک اذان ظهر بود که برزو یاا... گویان وارد خونه شد.
ننه گلی از حضور ناگهانی برزو نگران شد وگفت: -اتفاقی افتاده ننه؟
برزو شادمان گفت: -زود جمع و جور کنید ببرمتون عروسی خاتون. بابام گفته بدون شما برنگردم
ننه گلی خوشحال پرسید: -ناصر قبول کرد؟
برزو بادی تو غبغب انداخت: -قبول نمیکرد ننه شو به عزاش میشوندم.
زری غمگین پرسید: -حالا کی شبا پیشم بخوابه؟ -ننه گلی دستی به سر نوه ش کشید: -اونیکه باید شبا پیشت باشه خاتون نیست. ایشا.. تو هم بختت باز میشه ننه جون
دومرتبه نالید: -داداش خسرو چی؟
ننه گلی مطمئن گفت: -ازین دختر ترشیده ها که تو روستا ریخته ننه! پاشو لباسای پلوخوریتو بپوش و غم به دلت راه نده خدا بزرگه.
صدای بوق ممتد ماشین از لحظه ی ورود به باغ بهار نارنج خسرو رو از عمارت بیرون کشوند.
باغچه ها مرتب شده و بوته های گل رز توشون کاشته و دو طرف ایوون هم دو تا باغچه ی باریک ساخته شده بود.
برزو از ماشین پیاده شد و داد زد: -بجنب پسر عمو...امشب عروسی دختر عموته
خسرو لبخندی از رضایت زد: -چطوری داییت راضی شد؟ - وقتی حرف فسخ قرار داد زمینای اجاره داده شده به داییم پیش اومد و بابام سفته هاشو رو کرد هم رضایت داد و هم قول خوشبختی خاتون رو گرفتیم
کت و شلوار آبی کاربنی، کروات نقره ای با طرحهای سورمه ای و کفشهای ورنی تصویری دیگری به خسرو خان بخشیده بود طوریکه ناخودآگاه با خودم گفتم: -درسته بدخلقه ولی خوش تیپیشو نمیشه منکر شد
مجلس عروسی تو باغی برگزار شده بود که انتهای اون خونه ی عموی خسرو بود
بیش از نیمی از مساحت باغ فرش شده بود و همه ی روستاییان به عروسی دختر خان دعوت شده بودن
 ننه گلی رو با سلام و صلوات به داخل اتاق عقد بردن
 من و زری ترجیح دادیم روی فرش بشینیم زن ها و مردانی که تو باغ در حال رقص و پایکوبی بودن رو نگاه کنیم
عروسی تموم شده بود و چراغها یه خط در میون خاموش شده بودن.
خدمه ها مشغول جمع کردن ظروف کثیف و غذاهای باقیمونده روی سفره ها بودن روی سه پایه ای زیر یکی از درختا نشسته و غرق تو فکر بودم که صدای زری منو به خودم آورد: -با ننه گلی میریم خونه ی فخری خواهر خاتون  از جا بلند شدم: -میام باهاتون
زری در حالیکه به سمت در میرفت گفت: -ماشین جا نداره. تو با داداش خسرو بیا

دو مرتبه روی سه پایه نشستم و غرق شدم تو آرزوهایی که داشتم و به اونا نرسیده بودم.
 با صدای خسرو به خودم آمدم
لبخند مضحکی رو لبای خسرو جا خوش کرده بود: - چرا اینجایی؟ - ننه گلی و زری با شوهر فخری خانم رفتن خونه ی اونا. ماشینشون جا نداشت
نفس عمیقی کشید که از بوی نفسش معلوم بود حسابی مسته
خسرو نگاه چپ چپی بهم کرد و سر تا پام رو برانداز کرد: - لباست خیلی قشنگه
عرق شرم ردی پیشونیم نشست و سرم رو پایین انداختم: - چشماتون قشنگ میبینه
خسرو قهقهه سر داد: - چشمام فقط چیزای قشنگو میبینه
جوابهایی که میداد، خنده هایی که میکرد نشونه حال نامساعدش بود.
خسرو دور و برش رو نگاه کرد تقریبا کسی جز خدمه تو باغ نبود.
منو مورد خطاب قرار داد: - حالم واسه رانندگی خوش نیست  پیاده میریم
بعد دستش رو تو جیبش کرد و جلوتر ازم به راه افتاد.
چند قدمی از منزل دور نشده بودیم که به پشت سرش برگشت در حالیکه پیرهنش رو با انگشت شست و سبابه گرفته و تکون میداد:
- دارم آتیش میگیرم. نظرت چیه تا ساحل بریم؟
خواستن و نخواستن تو وجودم در حال جنگ بودن.
تمایل به همراهی با مردی که در عین حمایتهای بی دریغش، تکه کلام هاش منو آزار میداد
در عین حال دوست داشتم  کنار این حامی قدم بردارم و زوایای وجودش رو کشف کنم
 با تکون سر موافقتم رو اعلام کردم.
بوی خاک بلند شده بود. خسرو عرق پیشونیش رو با دستمال کاغذی گرفت.
نگاهی به موهای آشفته، یقه ی پیرهن باز و نیمه کروات بیرون زده از جیبش انداختم.
 قطعا خسرو تو  شرایط عادی نبود.
ناگهان انگشتاش  به دور دستم قفل شد و من برای لحظه ای از این عمل غیر قابل تصور شوکه شده و در جا ایستادم.
صدای بم و مردونه ی خسرو تو گوشم پیچید: - اجازه بده دستت تو دستم باشه. آرومم میکنه... چند قدمی تو سکوت گذشت ناگهان خسرو ایستاد و رو بهم کرد.
بغض بیخ گلوش رو فشرد: - امشب حالم اصلا خوب نیست دوست دارم تا صبح راه برم و از بلور صحبت کنم...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nahal
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه bbzu چیست?