ناجی قسمت اول - اینفو
طالع بینی

ناجی قسمت اول

روزهای آخر آبان ۶۵ بود هوا سرد و نم ناک خاتون روزهای آخر بارداریش رو میگذروند این پنجمین فرزندی بود که به راه داشت

 
سوگلی و عزیز دردونه سلمان بود دختر خاله و پسر خاله بودن ماجرای ازدواجشون عجیب و دلچسب بود بعد از بیست سال زندگی هنوز با دیدن هم لپهاشون گل مینداخت.چهارتا بچه داشتن متولد سالهای ۴۶_۴۹_۵۳_۵۸ اولی پسر دومی دختر سومی پسر چهارمی هم دختر.خاتون میدونست این بار هم پسر به راه داره.سلمان خسته از کار روزانه از اداره برگشته بود.و با عشق به سوگلیش خیره بود.خاتون که زبانزد همه شهر بود از زیبایی توی ۳۴ سالگی عین پنجه آفتاب میدرخشید با پوستی به شفافی آینه وموهایی به رنگ خورشید
با لبخند استکان چایی رو جلوی سلمان گذاشت و گفت نمیخوای برای پسرت اسم انتخاب کنی؟
جرعه ای از چاییش رو نوشید گفت کی دیدی من رو حرف دخترخاله ام حرف بزنم.تو شیشه بار داری خودتم بگو چی اسمش و بزارم
خاتون که میدونست همین جواب رو میشنوه گفت بیا اسمش رو بزاریم احد...
دوهفته دیگه دنیا میاد سلمان با خنده ای از سر شوق خاتونش رو توی بغل کشید و گفت حالا تا دوهفته دیگه خدا بزرگه
مراقبتهای سلمان و بچه ها از خاتون بی دریغ بودسه چهار روزی گذشته بود خاتون لم داده بود و داشت گوشتهای کباب شده ای که برای تقویتش جلوش گذاشته بودن میخورد که حس کرد احد توی شکمش میخواد تکون بخوره
یکی دوتا تکون ظریف خورد ولی بعدش چنان چرخید که صدای داد خاتون به هوا رفت عرق سردی رو بدنش رو پوشوند بچه ها وسلمان دویدن تا ببینن چی شده.سلمان درحالی که سعی داشت ترس توی چشمهاش رو پنهان کنه پرسید چی شده عمر سلمان چرا داد زدی؟
نکنه کاکل زری داره دنیا میاد؟
خاتون به سختی نفسش رو بیرون داد و گفت نه.چرخید ولی خیلی بد.حالم بهم خورد تمام شکمم درد گرفته.
کمی آب بهش دادن رویا دختر بزرگش گفت مامانی خب اینقدر بچه های تپل دنیا نیار یه ذره لاغر تر بشن که طوری نمیشه
خاتون گفت برین سر درس و مشقتون
بچه ها رفتن ولی دلشوره عجیبی به دل خاتون چنگ انداخته بود .صدای جغد روی دیوار گواهی از اتفاقی شوم میداد
دست سلمان رو گرفت و گفت دلم شور میزنه
_حتما دل نگران سعیدی
الان زنگ میزنم خوابگاهش تا باهاش حرف بزنی دلت آروم بگیره دلبرکم.
دلش نیومد که حرفی بزنه و رویای سلمان رو خراب کنه.
سعید پسر بزرگش دانشجو بود دانشگاه شیراز کمی با سعید حرف زد ولی دلش آروم نشدشب وقت خواب رسید مثل هرشب جایگاهش آغوش گرم سلمان بود.با نوازشهاش به خواب رفت.یه لحظه حس کرد چیزی از جلوش رد شد یه سایه.نگاه کرد ولی چیزی جز قرص ماه که از لب بام بهش خیره بود چیزی ندید.
 و از سرخ بودن دستش تعجب کرد با احتیاط دستش رو به طرف دهنش برد بو و مزه خون روکه توی دهنش احساس کرد چشمهاش از وحشت باز موند برگشت تا سلمان رو بیدار کنه ولی جای خالی سلمان بهش دهن کجی میکرداز پشت سرش صدای خرخر شنید با شکم بزگش چرخیدن براش سخت بود نگاه کرد توی سه کنج دیوار یه سایه سیاه سیاه دید که داره به سمتش میاد با وحشت خودش رو گوشه تخت مچاله کرد حالا دیگه سایه که اومده بود جلو رو میتونست ببینه قیافه ای شبیه پیرزنهای جادوگر داشت گیسهای حنایی و بوی بدی که دل آشوبش میکرد
هرچه قدر فریاد زد کسی به کمکش نیومد انگار فقط اون بود و او.ن پیرزن عجوزه که با لبخند پهن و زشتش دندونهای تیزش رو به نمایش گذاشته بود و بهش نزدیک میشد...یک لحظه پرید روی تخت ناخنهای تیزش رو روی شکم خاتون کشید چشمهای جهنمی اش عین گلوله های آتشزبونه میکشید با دستهاش شکم خاتون رو نگه داشته بود و زبون درازش رو روی شکمش میکشید خاتون دیگه نا امید از کمک فقط هق هق میکرد یک لحظه تمام شکمش درد کشید و دید بچه اش رو توی هوا که پیرزن عجوزه زبون درازش رو چند دور به دور گردنش پیچ دادهعجوزه جستی زد و با بچه ی مرده به پشت بام پرید
خاتون جیغ گوشخراشی کشید و توی خون خودش غلطید......
با تکون های شدید چشمهاش رو باز کرد و سلمان رو بالای سرش دید که با نگرانی داره نگاهش میکنه.لبهای خشک ش فقط به زمزمه احد چرخید.سلمان گفت نگران نباش عسلم احد حالش خوبه تو خواب بد دیدی من اینجام موهای خیس از عرقش رو با دست کنار زد دستی روی شکم برآمدش کشید و توی آغوش مردش به خواب رفت.
آفتاب که تیغ کشید چشمهاش رو باز کرد ولی از تکونهای هر روز صبح پسرش خبری نبود نگاهش به گوشه اتاق خیره موند و از یاد آوری خواب دیشب بلندش لرزید سلمان صبحانه رویا و حمید و راحله رو داده بود و به مدرسه فرستاده بودشون.چند لقمه ای صبحانه خورد رفت تا دوشی بگیره شاید نگرانی از دلش دست بکشه.زیر دوش آب همش به یاد خواب دیشب بود.قدری با احد حرف زد ولی هیچ تکونی نخورد.ظهر که بچه ها و سلمان برگشتن با دو دلی به سلمان گفت
-آقا جان میشه امروز بریم دکتر.احد از صبح تکون نخورده دلم گواهی بدمیده
سلمان لقمه آخر غذاش رو خورد الهی شکر گویان لبخندی روی لبهاش گذاشت و گفت پاشو بریم قند من
-الان که زوده کجا بریم؟هنوز ساعت ۲ هست دکترها که
 
زودتر از ۴ نمیان
-خب تا ما هم راه بیفتیم و برسیم به دکتر میشه چهار
-آقا جان مگه میخوای سفر قندهار بری از اینجا تا مطب دکتر فقط ۵ دقیقه راهه
سلمان انگار فکرش جاهای دور پر میزد در حالی که دونه های درشت تسبیح چشم گربه ایش رو توی دست میچرخوند گفت
-خاتونم دلت گواهی بد میده میبرمت کرمان پیش بهترین دکتر نمیخوام ذره ای غم به دلت بیاد تا تولد پسرت هم خونه داداشت میمونیم.
خاتون شاد از این پیشنهاد با دودلی پرسید
-پس اداره چی؟مرخصی داری؟
-مرخصی؟؟؟یادت رفته که خودم رئیسم؟؟
پاشو بریم.
رویا رو صدا زد و از تصمیم پدرش با خبرش کرد .توصیه های لازم رو کردبچه ها رو به رویا و رویا رو به خدا سپرد
ساک لباسهای بچه رو برداشت و توی صندلی جلوی پیکان جا خوش کرد.وخوابی عمیق چشمهاش رو در بر گرفت.
با حس نوازشی روی صورتش چشمهاش رو باز کرد
-خانم خواب آلو پاشو که نوبت ویزیت تو رسیده
با احتیاط روی صندلی چرمی مطب نشست که سردی صندلی لرز به وجودش انداخت
دکتر بعد از معاینه بهش گفت که بچه هنوز زنده است ولی توی شکم نشسته
پاهاش هر کردم سمت یکی از پاهای مادر هست.و سرش درست زیر قلب مادر.امکان زایمان طبیعی نیست و بهتره کهسزارین بشه ولی امکانات کرمان کم هست و این مورد خاص وضعیت جنین رو نمیتونیم سزارین کنیم بهتره برین یزد تا خطری مادر یا بچه رو تهدید نکنه
سلمان آروم انگشتهای یخ زده خاتون رو توی دست گرفت که از شنیدن اسم جراحی عین میت سفید شده بود تشکری کرد و بیرون اومد به سمت شهرشون راه افتادن توی راه هرچی سعی کرد خنده به لبهای خاتون بیاره نشد که نشد
خاتون نگران از آینده ی احد از شیشه ماشین به بیابون خیره بود
رسیدن خونه سلمان به رویا گفت -مو بلند من وسیله های خودت و خواهر برادرت و جمع کن چند روزی میرین خونه ننه بابا
پیش اونا باشین من مادرتون رو میبرم یزد به حمید و راحله حرفی نزن بی تابی بکنن مادرت غصه میخوره
شماره خوابگاه سعید رو گرفت بهش خبر رفتنشون رو داد
رفت یه سر تا خونه بی بی و بهش گفت با خاتون عازم یزده
بی بی اشک ریزان با هاش اومد و دخترش رو توی بغل کشید
سلمان بچه ها رو برد خونه مادرش و همراه ننه بابا برگشت
ننه بابا و بی بی همدیگه رو در آغوش کشیدن و اشک ریختن
خاتون اما ساکت نشسته بود دلش بدجوری ناامید بود.
ننه بابا جلو اومد صورت خاتون رو بوسید و گفت
-خاله قربونت برم غصه نخور ایشالا که خودت و بچه اتسالم و سلامت میاین خونه
بی بی با گوشه چارقد سفیدش اشکاش رو پاک کرد و گفت -آره دخترم الهی به حق بی بی سوزن دوز که چهار چشم روشن از هم جدا میشین جوش نزن ننه
لبخند کم رنگی روی لبهای خاتون اومد
 
که با دیدن عجوزه پیر که از چهار چوب در انباری درست پشت سر بی بی و ننه بابا داشت با همون چشمهای برزخیش نگاهش میکرد و دندونهای تیزش رو نشون میداد جای خودش رو به جیغ و گریه داد
بی بی و ننه بابا که سعی داشتن خاتون رو آروم کنن با تعجب به پشت سرشون نگاه میکردن
بی بی پرسید :ننه چی دیدی چی شده؟
-ننه، یه پیرزن تو طاق باز در انباری بود
گیس حنایی و دندون تیزش رو دیدم
ننه بابا بین انگشت شست و اشاره اش رو دو بارگاز گرفت و توبه توبه گویان تو گوش بی بی گفت
نکنه بچه خورک دیده؟نکنه آل بزنه به جونش
بی بی به وضوح رنگش زرد شد توی صورتش زد و گفت یا بی بی سوزن دوز دخترم و به تو میسپارم
همیشه برای خاتون عجیب بود که مادرش به بی بی سوزن دوز پناه میبره
بی بی معتقد بود بی بی سوزن دوز یه زن سید خیلی خوب و مومن بوده که سر زا رفته و از بعد مرگش مواظب همه زنهای حامله و بچه های تو راهیشون هست.
آروم از زیر قرآن ردش کردن و راهیماشین که توی پیچ خیابون گم شد ننه بابا رو کرد به بی بی و با ترس و دلهره گفت
- یعنی چی میشه؟
نکنه آل دیده ؟
آخه تو روز روشن؟ما هم کنارش بودیم که ....بعد دوباره بین انگشتاش و گاز گرفت و گفت خدایا توبه توبه.
بی بی که حالش دست کمی از خواهرش نداشت گفت -آخه چهارتا دسته گل تپل زاییده هیش طورش نبود سر این یکی؟
بعدم آل و چه کارش به ما ؟یادترفته که بابا اسدالله برامون گرو گرفته ؟
مگه به ننه رباب نگفته تا هفت نسل ضمانت داریم ازآزار و اذیت از ما بهترون؟؟؟
تازه من کاسه جنی رو دادم به خاتون گذاشته تو حمومش میدونم نمیان سراغش...
ننه بابا سری تکون داد و گفت -یا خدا بچه ام نا امید برنگرده میام دوازده امام رو جارو میکنم
چادر گل دارش و دور کمرش بست و به سمت خونه راه افتاد
بی بی اما در حالی که قفلهای در رو میبست فکرش در گیر آل و خاتون بود تصمیم گرفت صبح الی الطلوع بره سمت بی بی زن سید که توی یکی از روستاهای اطراف بود تا طالع خاتون رو باز کنه تعریفش رو زیاد شنیده بود اما تا اونجا رفتن سخت بود...
سلمان نگران رانندگی میکرد اما گاهی سعی میکرد با مزه پرونی و شوخی اخم های دلبرش رو باز کنه ولی غم دل خاتون سنگین تر از اونی بود که لبهاش به خنده یا حرفی باز بشه...
سلمان روی فرمون ضرب گرفته بودو همراه کاست توی دستگاه پخش میخوند
واویلا لیلی دوست دارم خیلی
تو لیلی من مجنون
تو شادی من دل خون
زکلبه قلبت مرا نکن بیرون
مبادا یک شب در هوسی باشی
مبادا یک روز مال کسی باشی
واویلا لیلی من دوست دارم خیلی....اما دل این لیلی خون تر از اونی بود که آروم بشه خاتون همه حواسش به تو راهیش بود..
 
 
که از بخت بدش تکون نمیخورد
به مسجد بین راهی که رسیدن سلمان نگه داشت به خاتون کمک کرد که پیاده بشه و کمی قدم بزنه این مسافت طولانی برای خاتون سخت بود .یه استکان چای دبش مسجد انگار قفل زبون خاتون رو باز کرد
با احتیاط رو به سمت سلمان کرد که همچنان تلاش میکرد تا حالش رو عوض کنه و گفت
-سلمان میگم
-جون دل سلمان بگو.دق کردم از صبح صداتو نشنیدم
-میگم اگر برای احد اتفاقی بیفته چه کار کنم ؟؟؟
-خاتون نگفتی نگفتی حالام چی گفتی؟ان شا الله که چیزی نمیشه
بعدم مهم تویی خانمی من
همین حالاش هم ۴ تا بچه سالم داریم ها
این آخری هم عشق پیری بود دیگه که سر به رسوایی گذاشت.....
خنده های سلمان و برق نگاه عاشقش به دل خاتون آرامش داد
راهی شدن به سمت مقصدی که نمیدونستن چی در انتظارشون هست
شب بود که رسیدن و سلمان ماشین رو جلوی بیمارستان پارک کرد و رفت تا سری از اوضاع در بیاره و بعد بیاد دنبال دلبرش
خاتون اما توی ماشین زیر سایه روشن تیر چراغ برق توی فکر های عجیبش بود.حالا دیگه دلش برای بچه هاش هم تنگ شده بود و نگرانی های مادرانه اش به فکر و خیالاتش دامن میزد.توی همین فکرها بود که صدای خش خش نظرش رو جلب کرد اطراف رو چشم چرخوند که شاید سلمان برگشته باشهچشم چرخوند ولی کسی نبود گفت شاید سگی گربه ای چیزی رد شده
دوباره توی حال و هوای خودش فرو رفت که ضربه های کوچیکی به بدنه ماشین احساس کرد
انگار یکی با سنگریزه به ماشین میزنه پیاده شد و اطراف رو با دقت نگاه کرد
توی پارک روبه روی بیمارستان نگاهش خشک شد به نیمکتی که توی تاریک و روشن بودانگار کسی روی نیمکت نشسته بود لامپ بالای نیمکت اتصالی داشت و خاموش و روشن میشد اونجا بود...
خودش بود ...
با همون لبخند گشادش
چشمهای ترسیده اش رو به عجوزه دوخت که با چیزی که توی دستش داشت بازی میکرد
خوب که دقت کرد نوزادی رو توی دستهاش دید که داره بالا و پایینش میکنه.یک لحظه توی بهت و ترس دید که عجوزه دهانش رو باز کرد و بچه بی گناه رو بلعید و در ثانیه ای محو شد
دلش آشوب شد روی زانوهاش افتاد و تمام محتویات معده اش روبرگردوند
اشک و ترس امونش رو بریده بود کاش سلمان برمیگشت.
به سختی خودش رو کنار کشید و به ماشین تکیه داد.دیگه واقعا داشت ناامید میشد که با دیدن سلمان که از دور میاد ذره ی آروم گرفت سلمان با دیدن خاتون پا تند کرد بهش رسید و زیر بغلش رو گرفت و بلندش کرد
هیچ جا امن تر از آغوش سلمان نبود
-عزیزم چی شدی؟چرا پیاده شدی؟
زبونش نچرخید بگه چی دیده فقط به گفتن اینکه حالم بهم خورد اکتفا کرد
-آقاچی شد؟توی بیمارستان چی گفتن؟
-هیچی عزیزم گفتن فردا صبح بیایم..
 
که دکتر باشه
حالا هم یه دور توی شهر میزنیم و میریم مهمونسرای اداره فردا صبح ساعت ۸ وقت داریم و برمیگردیم
شب رو توی التهاب صبح کرد.
حال بی بی هم بهتر نبود.به شوهرش گفت که میخواد بره پیش زن سید تا طالع خاتون و ببینه.فاصله زیاد بود تا روستای اونها ولی بی بی و بابا جان هرکاری به خاطر دخترشون میکردن
بعد نماز صبح راه افتادن حدود ۷ صبح رسیدن همون موقع صبح صفبلند بالایی جلوی خونه بی بی زن سید تشکیل شده بود
با نا امیدی توی صف وایسادن
بی بی که دست پشت دست میزد نالید
-خدا مرگم بده تا صور اسرافیلم که نوبتمون نمیشه بچه ام از دستم میره اشکهاش روی صورت گرد و مهربونش چکید
باباجان کلافه دستی توی موهای جو گندمیش کشید و پک عمیقی به سیگارش زد گفت -اگر قرار باشه تمام دهات و بزنم به نامش میزنم تا امروز ببینیمش جوش نزن بی بی جان.
توی التهاب و دلهره بودن که پسرکی لاغر و آفتاب سوخته بیرون اومد از خونه و توی صف چشم چرخوند.نگاهش که به بی بی و بابا جان خورد گفت بیاین تو
ولوله به پا شد که انگار صبح قیامته.
هرکی از جایی صدا میزد که چه خبره؟
-چرا بی نوبت؟
-ما از صبح زود اومدیم
-اینها کی ان؟
توی ول وله و دعوا ها بی بی و بابا جان بودن که مات و مبهوت بودن
دوباره در خونه باز شد و این بار خود زن سید بود با لباسهایی که از سفیدی برق میزد
جلو اومد تسبیح تربتش رو توی دستش چرخوند گفت -آروم باشین اگر عمری به درگاه خدا داشته باشم به حرف همتون گوش میدم
الان مهمون عزیز کرده دارم به بی بی و باباجان گفت که بیاین توی خونه
بی بی متعجب از رفتار زن سید دنبالش راه افتاد برایاولین بار بود که زن سید رو میدیدن و وارد این خونه میشدن
چرا گفته بود مهمون عزیزکرده؟
زن سید یا الله گویان پشت میز کوچکش که قرآن قدیمی روش بود نشست و به پشتی قرمز که با ملحفه های تمیز و سفید تزیین شده بود تکیه داد. صدای ذکر گفتنش بی بی رو از خیالات بیرون آورد.
لب باز کرد که دستم به دامنت بچه ام....
اخمی ریز بین ابروهاش رو پوشوند و گفت- دستت به دامن خدا باشه
من چه کاره ام؟
چرا بی گدار به آب زدین؟
لا الله الا الله ی گفت و رو کرد به باباجان و گفت -کی از تو ده و آبادی خواست مرد حسابی؟
به جدم قسم که اگر وساطتت دوستانتون نبود راه به راهتون نمیدادم....
بی بی و باباجان انگار با چسب دهنشون چسبیده بود
از ذهن بی بی گذشت که یا پیغمبر از کجا فهمیده حرفی که ما بیرون زدیم؟؟؟؟؟
زن سید سمت راستش و نگاه کرد و با لبخندی رو کرد بهشون و گفت -نترس من نه از مابهترونم نه علم غیب دارم
از دوستایی که شما طایفه ای دارین من یکی دوتا دارم.
 
 
شنیدن چی گفتین و بهم گفتن
بی بی لبهای خشکش رو با زبون تر کرد و گفت کدوم دوستا؟
ما که اینجا کسی رو نداریم
-همون دوستایی که اون شب اسدالله چار وادار تو تاریکی لوت مهمونجشن عروسیشون شده بود.
(چاروادار به لهجه اون روستایی که زن سید بوده میشه چهارپا دار یعنی کسانی که گله شتر داشتن و تو بیابون رفت و آمد میکردن که شغل جد مادری ما تجارت بوده و گله های بزرگ اسب و شتر داشته)

حالا نیومدین اینجا تا راست و دروغ من و بشنوین
حیف که کاری ازم برنمیاد باید یا هر دوتاشون برن یا یکی
نباید امانتی هاشون رو از خونواده میدادین بیرون.
باباجان مبهوت روبه بی بی پرسید
-کدوم امانتی؟؟؟چی رو بیرون انداختین که ایجور شده بچه ام؟؟؟بی بی من و من کنان گفت هیچی یادم نمیاد
بعد انگار با خودش حرف میزد گفت -اگر ظرفهایی رو که بابا اسدالله از خوبون گرفته میگین والا داریمشون هنوز یه کاسه اش هم دست خاتون دادم تو حمومش گذاشته
زن سید این باربه پشت سر بی بی و باباجان خیره شد و انگار داشت به حرفهای یکی گوش میداد چند باری سر تکون داد
رو کرد به بی بی
-اون بشقابهایی که دادین برای عروسی هم محله ای هاتون اولا که از خونه دادین بیرون
دوما که وقت شستن چندتاییشون به آب دادن تو باغ بزرگ
بچه کوچیک اینهام رفته پی ظرفهاشون که برشون گردونه براتون
یکی سنگش زده
مادر بچه ام که از قضا همیشه پیش خاتون بوده رفته پی شیون بچه اش که آل زده به خاتون....
حالا بگین بین مادر و بچه کدوم ؟؟؟
بی بی با اشک توی چشمش گفت -چی بگم والا خاتون دختر من هست و بچه ای که به راه داره بچه سلمان
هر دو عزیزن
مگه میتونم بین جگر و جگر گوشه انتخاب کنم؟؟؟؟
زن سیدنگاهی به ساعت کرد که از هشت گذشته بود نباتی رو برداشت و دعایی خوند و بهش دمید
گفت - خدا خودش حکیم و کریمه قربون بزرگیش که کار به بنده وا نمیگذاره وقتی که دخترت برگشت اینو بهش بده قرار دلش میشه
حالام دیگه برید
dastan._.vagheyi's profile picture
با خداحافظی آرومی از خونه بی بی زن سید بیرون اومدن. بی بی توی ماشین که نشست بغضش ترکید.اومده بود که آروم بشه ولی بدتر نگران شده بود.
باباجان هم دست کمی از اون نداشت با حرص پاش رو روی پدال گاز فشار میداد و زیر لب غر و لند میکرددیگه طاقتش تموم شد و داد کشید
-د آخه زن حسابی چه بی عقلی هایی میکنی؟
آخه چی بگم بهتون
حالا عروسی با ظرفای تو نمیگرفتن نمیشد؟
حالا نمیشد ندی بیرون وسیله هاتو؟
بی بی اما غمگین و پریشان فقط اشک میریخت....
ساعت از ۸ گذشته بود که پرستار دفتر نوبت ها رو ورق زد
-خاتون اسماعیلی؟
سلمان از جا پرید و گفت -بله خانم من هستن
-بفرمایید داخل اتاق
خاتون آروم از صندلی بلند شد و به همراهی سلمان راهی اتاق پزشک شد
جلوی در پرستار مقابلشون ایستاد و گفت
-آقا شما تشریف داشته باشین من همراهیشون میکنم اگر کاری بود صداتون میزنم
خاتون بی میل دست سلمان رو رها کرد و وارد اتاق پزشک شد
بعد از شرح حال گرفتن دکتر از خاتون خواست روی تخت دراز بکشه تا سونو گرافی انجام بده
سرمای ژل سونوگرافی برای خاتون که درگیر اضطراب بود تکان دهنده بود.
چند دقیقه ای دکتر دستگاه رو جابه جا میکرد و توی سکوت به مانیتورخیره بود.
دقایقی که برای خاتون بیشتر از صد سال طول کشید
دکتر زبان آرام و متفکر گفت
-خانم بچه چندمته؟
-پنجم
-دختر داری یا پسر؟
-دوتا دختر دارم دو تا پسر
-میدونی این یکی بچه ات چیه؟
-بله آقای دکتر پسره
-کی همراهت هست
-شوهرم
دکتر به پرستار گفت -شوهر این خانم رو صدا بزنین داخل
-خانم میدونی بچه ات کی باید به دنیا بیاد؟
-ده روز دیگه
-خوب همه چیزم دقیق میدونی.معلومه خیلی به بچه هات اهمیت میدی
همین موقع سلمان سلام گویان وارد اتاق شد
دکتر باهاش دست داد و احوال پرسی کرد
نگاه سلمان مات مانیتور موند
دکتر به خاتون گفت نمیخوای بچه ات رو ببینی؟
-نه
-چرا؟
-دلم گواهی بد میده اگر سالم دنیا بیاد میبینمش
دکتر به سلمان گفت -زنت رو بیشتر میخوای یا بچه ات رو؟
-آقای دکتر این چه حرفیه؟
من تار موی زنم رو به تمام بچه های عالم عوض نمیکنم
-پس کمکش کن که بلند شه
و بشینین باهاتون حرف دارم
تصویر جنین روی مانیتور نقش بسته بود
خاتون بلند شد و تمام سعی اش رو کرد که نگاهش به مانیتور نخوره
رو به دکتر نشست
دکتر گفت -متاسفانه باید خبر بدی بهتون بدم
بچه شما تور رحم مرده
اشک از چشمه چشمهای خاتون جوشید و ز
زیر لب گفت....
 
خفه شده بچه ام.
دکتر متعجب گفت خانم از کجا میدونی که خفه شده؟خاتون اما از خوابش حرفی نزد و فقط گفت مادرم میدونم
دکتر رو به سلمان و خاتون کرد
-چرا این جنین خفه شده؟من هر چقدر دیدم هیچ مشکلی نبود
بچه سالم و درشتی بود چرا باید این اتفاق بیفته؟
سلمان اما کلافه از غصه خاتون و عزادار کودک متولد نشده اش گفت -نمیدونم والا از گل نازکتر نشنیده روی پر قو نگهش میدارم دکتر من خاتون از جونم بیشتر دوست دارم
و شونه هاش به گریه لرزید
-خانم شما بچه هات چند کیلو بودن موقع تولدشون؟
-خاتون گفت پسرام ۵ کیلو دخترام کمتر
-مرض قند نداری؟
-نه
سلمان بیتاب پرسید
این حرفها چه دردی رو دوا میکنه؟برای چی اینهمه سوال و جواب؟
بچه ام که از دست رفته کاری کنین زنم برام بمونه
دکتر در حالی که عینک دسته طلاییش رو برمیداشت گفت -برای کمک به بقیه لازمه
آخه بچه ای در این حد سلامت مادر و جنین با وزن خوب نباید از بین میرفت برای نجات خانمتون هم هماهنگ کردم الان میان میبرنش طبقه بالای بیمارسنان برای سزارین آماده اش میکنن آخه دنیا آوردن بچه مرده که حدود۶ کیلو وزن هم داره برای مادر خطرناکه
خاتون که اشک امونش رو بریده بود گفت-من سزارین نمیشم
میخوام بالای سر بچه هام باشم میترسم بمیرم میترسم از جراحی
-خانم خیلی سخته خطرناکه
-نمیخوام جراحی بشم.
-سلمان دست دلبرش رو گرفت و گفت -نازنین من اجازه بده سزارینت کنن درد نکشی وقتی بچه ای نیست نمیخوام تار مویی ازت کم بشه
اما حرف خاتون همون بود
ناچار در مقابل عدم رضایت خاتون اون رو به بخش زایمان منتقل کردن
سرم بهش وصل شد و آمپول فشار که باعث شروع دردهاش بشه
اما جنین زنده ای نبود که برای دنیا آمدن تلاش کنه
خاتون با تمام غمی که روی دلش بود سعی میکرد که بچه اش رو به دنیا بیاره
اتاق زائو ی بیمارستان براش خیلی عذاب آور بود صدای داد زنانی که درد زایمان رو تحمل میکردن و امیدوار بودن که بچه ای به دنیا میارن
خاتون اما دلش خون بود
دردها امانش رو بریده بود ماماها می اومدن و میرفتن فشارهایی که به شکمش می آوردن و خاتون بود که بین مرگ و زندگی دست و پا میزد
صدای گریه ی نوزادی که به دنیا اومد مثل خنجری قلب خاتون رو پاره کرد
اشکهاش سیل آسا روی گونه هاش میغلتیدن
ماماها که میدونستن یچه خاتون باید مرده به دنیا بیاد با تاسف نگاهش میکردن
وخاتون درد میکشید
فشار زیادی روی قلبش حس میکرد.....
 
انگار قلبش طاقت نداشت اینهمه درد و غم رو تحمل کنه
ماماها در گیر دو نفری بودن که بچه هاش داشتن متولد میشدن
خاتون نفس هاش به شماره افتاده بود
صداش بالا نمی اومد که کمک بخواد
فشار و درد عجیبی که توی شکمش میپیچید بی رمق و ناتوانش کرده بود
چشمهاش دو دو میزد بسکه لبهاش رو گازگرفته بود شوری خون رو توی دهنش حس میکرد
قطره های درشت عرق بی امان از سر و صورتش روان بودن و راه دیدش رو بسته بودن
چشمهاش داشت بسته میشد پروانه های سیاهی جلوی چشمهاش در پرواز بودن
صداهای اطراف کم کم خاموش میشدن
توانی برای مبارزه نداشت
تنها تصویر جلوی چشمهاش تصویر عجوزه پیر بود که زبونش رو چند دور تاب داده بود دور گردن احد
میخواست برای همیشه چشمهاش رو ببنده تا به احدش بپیونده
رگهاش داشت میسوخت درد کم کم دیگه انگشتهای پاش رو حس نمیکرد یه گرما از پاهاش داشت به سمت بالا حرکت میکرد ساق پاهاش رو حس نمیکرد گرما از زانوهاش رد شد حالا دیگه زانوها رو هم حس نمیکرد
توی بی وزنی داشت شناور میشد دردها انگار داشت تموم میشد خودش رو میدید که داره به خودش نگاه میکنه چقدر سبک شده بود چه قدر آروم بود
چشمهاش رو دور اتاق چرخوند یه زن دیگه هماونجا بود بهش لبخند میزد اون زن هم توی هوا معلق بود مثل خودش. جلو اومد به خاتون گفت چرا خسته شدی؟تو هنوز باید توی این دنیا باشی .
-خاتون گیج و گنگ نگاهش میکرد
-برگرد به جسمت باید بجنگی
خاتون اما مجذوب گرمای رخوت انگیز که احاطه اش کرده بود دلش میخواست همونجا بمونه
زن مجاورش اما به شدت دستهاش رو توی سینه خاتون کوبید و هولش داد
با درد زیادی که توی قفسه سینه اش پیچید چشم باز کرد
ماماها اما درحال رسیدگی به اون دوتا زائو بودن....
همون زن رو دید که کنارش وایساده بهش میگفت فشار بده.محکم تر
خاتون بی حال بود اما...
چشمهاش داشت بسته میشد سیلی محکمی توی صورتش خورد چشمهاش رو بع زور باز کرد زن غریبه رو دید که عصبانی بهش سیلی میزنه
و داد میزنه که -فشار بده خاتون سعی کن آخرین خاتون آخرین رمقش رو جمع کرد و با آخرین توانش حس کرد که بچه دنیا اومد
ماماها با آخرین ناله های خاتون متوجه خاتون شدن که در تنهایی و بدون کمک اونها بچه اش رو به دنیا آورده بود
یکی از ماماها جلو دوید تا مانع افتادن بچه روی زمین بشه بچه ای کببود که چند دور بند ناف به دور گلوش پیچیده بود
خاتون اما نگاهش مات زن غریبه بود که بالبخند بهش خیره شده بود
خاتون بی رمق تر از اونی بود که بخواد فکر کنه این زن کیه؟و چرا بقیه بهش کار ندارن
زن غریبه جلو اومد و دستهاش رو روی چشمهای خاتون کشید با صدایی لطیف توی گوشش زمزمه کرد-بخواب خاتون ..
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : naji
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ismbm چیست?