رمان رستا قسمت دوازدهم - اینفو
طالع بینی

رمان رستا قسمت دوازدهم

بالا سرِ همون دختر بچه هست

 
و داره دستمالیش میکنه !
اون لحظه حس كردم بهرام عمومه و اون دختر بچه خودمم یاد گذشته ی لعنتیم افتادم و حالم دگرگون شد ، كنترلم اصلاً دست خودم نبود تنها كاری كه تونستم انجام بدم _همون لحظه نشستم سر جام و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:_ بیشرف داری چه غلطی ميكنی ؟ بهرام هول شد و با استرس برگشت سمتم و با صدای لرزونی گفت:_ هيچی به خدا !_دلم برای دخترم تنگ شده اين دخترم كه هم سنِ سونيا خودمه دیدم سردشه اومدم پتو رو کشیدم روش !
بهرام فکر میکرد من بچه ام و گول دروغاشو میخورم !_مامانِ دختره که با سَر و صدای ما بيدار شده بود کلافه اومد تو هال و گفت :_ اتفاقی افتاده چیزی نیاز دارین ؟ بهرام طبق معمول شروع كرد به چرب زبونی كه «نه دخترتون پتو روش نبود پتوشو درست كرديم !» خیلی دلم میخواست بهرام رو رسوا کنم و جریان رو برای مامانش تعریف کنم اما میدونستم اگه مَرداشون چیزی بفهمن ، حسابمون با ارحم الراحمینه ! برای همين سکوت کردم و چيزی نگفتم كه ای كاش زبون باز کرده بودم و گفته بودم تا حسابی از خجالتش در بيان که ديگه از اين غلط ها نكنه ! تا خودِ صبح نتونستم چشمامو رو هم بذارم میترسیدم دوباره بره سراغش و اذیتش کنه ، ولی از ترسش بی حرکت يه گوشه خوابید صبح زود وقتی با بهرام تنها بودیم با عصبانیت بهش گفتم:_ من ميدونم تو چه جانوری هستی _ اینو از زبون زنتم شنیدم ، امثال تو رو خوب میشناسم ديشب چيزی نگفتم كه دعوا نشه ولی اگه يه بار ديگه همچین صحنه ای ببینم دهنمو نميبندم حواست باشه.! همونطور كه مشغوله دوربین فیلم برداریش بود با پشت دستش زد تو دهنم و گفت هیچ غلطی نمیتونی بکنی ! دستمو به لبم کشیدم و با حرص گفتم :_ تو اینقدر مريضی كه تمايل به رابطه با دختری که هم سنِ بچه ی خودته داری ! من اون موقع نميدونستم اين مشكل بهرام واقعا يه مريضيه؛ ولی بعدها فهميدم ( بيماری به اسم پدوفيلی هست )
بالاخره بعد از دو روز مراسمشون تموم شد و ما راهی سقز شديم ...
من خودم از بهرام خوشم نميومد؛ ولی با اون چيزی كه ازش ديدم حسم تبديل به نفرت شد؛جوری که حتی فکر کردن بهش هم حالمو بَد میکرد. ولی مجبور شدم يه مدت با ملايمت پيش برم تا راه چاره ای پيدا كنم که زندگی بيشتر از اين واسم تلخ نشه. خانواده بهرام مشكلات زیادی برام درست كردن حتی يه روز يكی از داداشاش اومد سراغم و تهديدم كرد كه گم گورم ميكنه؛ ولی يكی از خواهراش كه تو محله ی خودمون زندگی میکرد با من خوب بود و با مهربونی بهم ميگفت:_رستا جان به حرف كسی گوش نكن كاریه كه شده ! برادرم در قبالت وظيفه داره ...
 
 
چند باری بخاطرِ من با بهرام بحثش شد؛ البته خواهر بهرام خودش یه راز خيلی بزرگ داشت _ كه عاشق برادر شوهرش بود و ميگفت:_ وقتی تازه عروس بوده و ١٥ سال بیشتر نداشته شوهرش خيلی باهاش بد رفتاری میکرده و تنها كسی كه ازش حمايت می‌كرده برادر شوهرش بوده كه كم كم عاشق هم ميشن با اينكه برادر شوهرش زن داشته !
ولی واقعا زن خوبی بود، درسته که كارش اشتباه بوده ولی حمايت نكردن خانواده و همينطور رفتار بد شوهرش اونو به این راه كشونده بود. ميگفت اگه طلاق بگيرم ميام پيش تو تا با هم زندگی کنیم_بيچاره فكر ميكرد كه من ميخوام تا ابد پيش داداشش بمونم، خبر نداشت منم از دست داداشش فراری ام...
یه روز صبح جمعه با گريه اومد خونم و بهم گفت كه حامله است. در حال حاضر دوتا پسر داشت و ميگفت همین كه اونا رو بدبخت كردم و آوردم توی اين زندگی کافیه، اگه من برم اينا ميوفتن زير دست نامادری ! تا اينكه این موضوع رو با برادر شوهرش در میون میذاره و اونم یه بسته قرص واسش تهیه کرد و بعد از مصرف چند عددش بچه اش سقط شد اما نذاشت شوهرش بفهمه و بقيه قرص ها رو هم پيش من گذاشت تا کسی بویی از این موضوع نبره .
بهرام باز هم اجاره اينجا رو نميداد، صاحبخونه رو هم مثل من ديوونه كرده بود بهش ميگفتم خوب وقتی ميبينی نميتونی خرج دوتا زن رو بدی چرا داری هم به من هم به خودت فشار مياری ؛ ولی اين حرفا حاليش نبود و ميگفت:_ كور خوندي تو میخوای با اين حرفا منو از سر خودت باز كنی! تا اينكه يه روز تلفنی با رها حرف زدم و با خوشحالی بهم
گفت:_ با یه دختر سنندجی داخل تهران آشنا شده و دختره بهش گفته كه ميخوام برم كردستان (عراق) رها رو هم وسوسه كرده بود بيا باهم بريم از اونجايی كه زندگی با خانواده داييم براش سخت بود و آينده اي نداشت گفت:_ من ميرم تو هم بعد از من بيا هرچند ريسک خیلی بزرگی بود؛ ولی از دست رو دست گذاشتن بهتر بود. رها بعد از يك ماه از ايران خارج شد و با همون دختر تو يه بار(محل سرو نوشیدنی) داخل سليمانيه مشغول به کار شدن.
چند روزی از رفتن رها گذشته بود که روناک بهم خبر داد بارداره، از اين بابت خیلی خوشحال بود چون چند سالی بود ازدواج كرده بود و بچه دار نشده بود، البته ناگفته نمونه همون ماههای اول ازدواجش باردار شده بود؛ ولی شوهرش مجبورش كرده بود تا بچشو سقط كنه و به همين خاطر دچار اين مشكل شده بود خانواده ی شوهرشم از خدا بی خبر اَنگ نازايی بهش چسپونده بودن ..
منم كه يه زندگی میون زمین و هوا داشتم گاهی حتی توان خرید نان خالی را هم نداشتم ؛ بهرامم عين خيالشم نبود تا اينكه با خودم گفتم اينجور زندگی کردن فقط
 تباه کردنِ عمرمه و تصمیم گرفتم برم همون آرایشگاهی که رها قبلاً کار میکرد...
بهرام ناراضی بود و هر کاری که از دستش برمیومد میکرد تا منو منصرف کنه اما من دیگه نمیتونستم بیکار بمونم ، باید خرج خودم رو در میاوردم برای همین مصمم بودم تا برم سرکار ...
یه روز که بهرام اومد پیشم دوباره قضیه ی سرکار رفتن رو باز گو کردم بهرام هم عصبانی شد و شروع کرد به نه آوردن اما من دیگه توانی برام نمونده بود صدام رو بالا بردم و با عصبانیت گفتم : ببین بهرام الان دارم بهت هشدار میدم اگه اجازه ندی برم سرِکار به خدا ازت شكايت ميكنم ! نگاه کن منو گوشت توی تنم نمونده شکمم چسبیده به کمرم همه شاهد هستن که تو هیچ خرجی بهم نمیدی ، پس حواست باشه این وسط فقط تو توی دردسر میوفتی نه من ..
بهرام وقتی اسم شکایت رو شنید ترسید و به اجبار اجازه داد تا برم سرِ کار ...
طی این مدت زن بهرام "آسو" هم باردار شده بود و ماه های آخرش بود و خدا رو شکر نمیتونست زياد اطراف من بپلکه ...
کار کردن تو آرایشگاه رو دوست داشتم‌ و همون روزای اول با يكی از شاگردهای اونجا که اسمش "ژیلا" بود دوست شدم ، ژیلا تنها كسی بود كه بهش اعتماد داشتم و با خیال راحت از شرایط زندگیم براش تعریف میکردم ..
همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه پسر آسو "شایار" به دنیا اومد و بعد از به دنیا اومدن شایار دوباره زندگی روی بدش رو بهم نشون داد ، بهرام مجبورم كرد تا برم كلفتی زن و بچه اش رو بكنم
تقريبا دو هفته اونجا بودم ; ولی هر دقیقش يک سال برام گذشت ...
آسو خیلی برام قیافه میگرفت اخلاقش بد بود منم شرایطش رو درک میکردم و زیاد پاپیچش نمیشدم ...
تو این مدت يكی دو بار هم با رها صحبت کردم و رها بهم گفت هر چی زودتر برو برای پاسپورتت اقدام كن _درسته اينجا هم همچين چنگی به دل نمیزنه اما از اون جهنمی که مثلاً داری زندگی میکنی خیلی بهتره !
يه روز از ارايشگاه رفتم دنبال كارای پاسپورتم ، خدا رو شکر چون اسم بهرام تو شناسنامه ام نبود اجازه ی اونو دیگه نميخواستن ، فَرشم رو هم تازه تموم كرده بودم و دست مُزدم رو برای همچين روزی نگه داشته بودم .‌‌
آسو همش دعوا راه مينداخت و ميگفت من اينو اوردم خونه ام تا كارام رو بكنه نه اينكه تا غروب بره پی خوش گذرونی ! يه روز كه بهرام نبود به آسو گفتم تو چرا حرف سرت نميشه با عذاب دادن من ، نه من از اين بدبختي نجات پيدا ميكنم نه تو از دست من خلاص میشی_الان چند هفته اس که با هم زندگی میکنیم اصلاً ديدي من به بهرام يه روی خوش نشون بدم ؟ به جای این کارا بيا كمكم كن تا بهرام زود تر دست از سرم برداره ...
با این کارایی که تو میکنی هر دوتامون به سختی نجات پیدا میکنیم ؛ اما بازم توجهی به حرفام نکرد و هزار تا حرف ديگه هم رو حرفام گذاشت و تحویل بهرام داد ، اون روز بهرام با دسته آهنیِ جارو برقی به جونم افتاد و آسو هم با چهره ای خشنود بهم زل زده بود و ميخنديد ..
با گریه و صدای بلند رو به بهرام گفتم : به خدا ميرم ازتون شكايت ميكنم و مهریم رو ميذارم اجرا !_خیالتون راحت هر چی دارید و نداريد ازتون میگیرم ! آسو كه تا اون روز نمیدونست ، مهریه ی من ١١٠ سكه است ، وا رفت و با تعجب به بهرام گفت : توئه گور به گور شده ١١٠ سكه تا مهرِ اين دختره ی فراری كردي ؟ حالا نوبت من بود كه از حرص خوردن آسو لذت ببرم ! با خوشحالی گفتم بله که ۱۱۰ تا سکه مهرمه !_تا حالا به زبون خوش ميگفتم دست از سرم بردايد و بذاريد برم پی كارم ولی گوش نکردین ؛ اما حالا ديگه به سادگی از دستم راحت نميشيد_ تلافی اين كتك ها رو هم از دلتون در ميارم ...
رو به بهرام كردم و با عصبانیت گفتم : تو كه عرضه نداری شکمِ دوتا زن رو سير كنی پس غلط کردی منو پای سفره ی عقد نشوندی ! با صدای بلند طوری که همسایه ها هم بشنون گفتم : آقا بهرام !_تو از همون اولم با نقشه اومدی سمتِ من و بهم گفتی به قصد كمک ، اين كار رو ميكنم حالا نگاه کن وضعیت منو، اين بود كمك کردنت؟ این بود اون همه حرفا و دلداریا ؟ فقط میخواستی منو به پای خودت بسوزنی ! تو كه زن و بچه داشتی ، زنتم که برای نگه داشتنت داره همه كار مينكه پس حرف حسابت چیه؟
با صدای هق هق گریه ای که کل خونه رو برداشته بود بدون معطلی کیفم رو برداشتم و از خونشون زدم بيرون و یه راست رفتم آرايشگاه _ همین که چشمم به ژیلا افتاد دوباره زدم زیر گریه و تا تونستم تو بغلش گريه كردم ، ژیلا هم سعی داشت آرومم کنه ، تند تند اشکامو پاک میکرد و میگفت: رستا ! انقدر گریه نکن تو که دیگه داری میری اونور و بالاخره از شر بهرام خلاص میشی، اصلاً پاسپورتت كی مياد ؟ با پشت دستم اشکی که رو گونم بود رو پاک کردم و گفتم : نمیدونم گفتن تا ده روز یا يك ماه طول میکشه ژیلا خندید و گفت: پس چيزی نمونده اين چند روزم تحمل كن.
از اون شب به بعد دیگه نرفتم خونه ی بهرام؛ ولی بهرام دست از سرم بر نمیداشت و وقت بی وقت ميومد خونه ...
یه روز از اداره پُست بهم زنگ زدن و گفتن که پاسپورتم آماده شده و باید برم تحویل بگیرم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم انگار دنيا رو بهم دادن دو‌ تا پا داشتم دو تا دیگه هم قرض گرفتم و با عجله رفتم سمت اداره ی پست و پاسپورتم رو گرفتم 
 
 
از شوق اينكه دارم از اون شهر و آدماش راحت میشم و میرم جایی که دست هیچ کس بهم نمیرسه تو دلم هياهو به پا شده بود ، با خوشحالی که تو صورتم موج میزد رفتم آرايشگاه و اینقدر ژیلا رو بغل كردم که صورتش قرمز قرمز شده بود ، ژیلا هم با تعجب نگام میکرد و میگفت دختر کشتی منو چیشده !؟ پاسپورتم رو نشونش دادم
و گفتم بلاخره گرفتمش...! شب که خونه بودم از ذوقم تند تند ميرفتم سراغ كيفمو يه نگاه به پاسپورتم ميكردم . اصلا باورم نمیشد انگار خواب میدیدم ...
داشتم کیفم رو میذاشتم سرجاش كه صدای چرخیدن كليد تو در اومد ...
هول هولکی كيفم رو انداختم زير اوپن و رفتم دم در ...
با ديدن بهرام ذوقم كور شد وقتی هم که بهم گفت شب پیشم ميمونه حالم بد تر شد هر چقدر بهش گفتم چطوری زنت رو با يه بچه كوچيک تنها میذاری و ميايی اينجا تا به غیرتش بَر بخوره و بره گوششم بدهكار نبود !
خلاصه شب رو صبح کردیم اما وقتی صبح بيدار شدم دیدم بهرام سرِ کیفمه و پاسپورتم تو دستشه !
همین که فهمید بیدار شدم شروع كرد به داد و هوار كردن كه تو با اجازه كی رفتی پاسپورت گرفتی؟ جلو چشمم پاسپورت رو پاره كرد و يه دعوای حسابی باهم كرديم ، وقتی داشت پاسپورت رو پاره
میکرد انگار داشتن قلبم رو تیکه تیکه میکردن ، هر چند من زورم بهش نميرسيد؛ ولی از حرص اينكه پاسپورتم رو پاره كرده بود پوست لبم رو از حرص پاره کردم ، اما چه فايده ؟ مگه حرص خوردن من چیزی رو درست میکرد ؟ بهرام وقتی غرغر هاش تموم شد و خیالش راحت شد که پاسم رو پاره کرده راهشو كشيد و رفت ...
یه گوشه نشستم و با افسوس به پاسپورت پاره شدم نگاه کردم و با صدای بلند گریه کردم ... آخه این چه سرنوشتی بود كه من داشتم چرا نبايد من يه روز خوش ببينم ! من كه با کسی بد نبودم پس چرا همه بدیِ منو میخواستن !
اون روز بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصميم گرفتم يه بلايی سر بهرام بيارم که تا عمر داره فراموش نكنه ...
از اون روز تا جایی که ميتونستم به بهرام محبت میکردم ، دقیقاً اونجوری كه اون دوست داشت باهاش رفتار ميكردم ، لباسای جور وا جور براش میپوشیدم ، غذا هایی که دوست داشت میپختم ...
یه روز که اومد پیشم با چرب زبونی بهش گفتم : بهرام جان بيا باهم از ايران خارج بشیم ! ميريم اونور و کار میکنیم تو هم از اونجا برای زن و بچه هات پول بفرست هر وقتم خواستی ميتونی بيايی بهشون سر بزنی_شنیدم تو عراق پولِ خوبی تو عکاسیه مطمئنم کلی سود میکنیم ! اينجوری هم ميتونی من رو نگه داری هم زنت رو ..._دیگه چی از این بهتر می‌خوای ؟ تاكی ميتونی خرج منو ندی و به اجبار منو نگه داری ؟
 
روال پیش بری منو از دست ميدیااا ...
بالاخره با چرب زبونی راضيش كردم ! هر چند خودشم ميدونست اگه اين كارو نكنه من تنهايی ميرم ..
یکم فکر کرد و گفت : آره درست میگی اونجا میتونیم پول خوبی در بیاریم در اولين فرصت ميرم دنبال پاسپورت از خوشحالی زیاد قلبم داشت از دهنم بیرون میزد اما خودمو کنترل کردم که آتو دستش ندم ، من چون پاسپورتم پاره شده بود بايد دوباره از سنندج اقدام ميكردم ...
با بهرام راهی سنندج شدیم و دوباره فرم پاسپورت رو پر كردم ؛ ولی چون پاسپورتم پاره شده بود مسئول باجه بهم گفت که اين بار دو تا سه ماه طول ميكشه تا پاسپورتت بیاد .
از طرفی هم وقتی آسو ميديد بهرام اكثر وقتا پيشِ منه فاميلاش رو به جونم مینداخت ، يه روز که داشتم از ارایشگاه برمیگشتم داداشش با سرعت وحشتناکی جلو پام ترمز کرد و از ماشین پیاده شد و با فریاد گفت : ببین دختره ی خونه خراب کن دفعه ديگه امكان نداره شانس زنده موندن داشته باشی ؛ پس حواست باشه_ دست از سر بهرام بردار و برو پی کارت ..
از ترس داشتم سکته میکردم اما چیزی بهش نگفتم_ ميدونستم تنها راهي كه ميتونم از اين منجلاب رها بشم اينه که بهرام رو بكشم طرف خودم ..
بعد از دو هفته پاسپورت بهرام اومد ، منم با مشورت کردن با رها بهرام رو راضی کردم و زودتر راهی عراقش کردم و خودم موندم ایران ...
روزی نبود كه خانواده ی خودش یا زنش نیان سراغم منم مجبور شدم وسايلم رو بدم سمساری و خودم تا اومدن پاسپورتم رفتم خونه ی ژیلا ، برای اینکه از طریق آرایشگاه پیدام نکنن قید اونجا رو هم زدم . ژیلا خانواده ی فقیری داشت اما مادرش فوق العاده زن مهربون و دلسوزی بود به منم مثل دختراش محبت میکرد و دوستم داشت ..
رها تو اين مدت که كار كرده بود ٢٠٠$ برام فرستاد منم يه روز رفتم هرچی كه ميدونستم خانواده ی ژیلا تو خونه لازم دارن براشون خريدم تقريبا يك ميليون خرج كردم حتي برای خواهر و برادراش هم لباس گرفتم . اگه اونا بهم پناه نميدادن معلوم نبود كه خانواده بهرام چه ها كه باهام نميكردن ... پول وسايل هایی که برا خودم بود رو هم طلا خریدم و با خودم گفتم هر وقت لازم شد ميفروشم ...
این وسط كم و بيش با نگار دوست قدیمیم حرف ميزدم اون زمان كه تازه برای کار کردن رفته بودم پيش بهرام نگار نامزد كرده بود ..
هر دفعه که با نگار حرف میزدم بهم ميگفت رستا تو که اصلا تصميم به ازدواج نداشتی چه برسه بخوای اينجوری ازدواج كنی چرا اينكارو با خودت كردی ؟
منم با کلافگی میگفتم : نگار تو از خیلی چیزا خبر نداری من مجبور شدم با بهرام ازدواج کنم ، خدا رو شکر خیالم بابت نگار راحت بود چون
 
شوهرش پسر فوق العاده خوب و آقایی بود ‌‌..‌.
**
یه روز که با ژیلا تنها بودیم با نارحتی گفت :_ رستا به خدا خيلی دلم میخواد بيای خونه ی خودم بمونی تا كارات رديف بشه ؛ اما دوتا از بردار شوهرهام كه مجرد و دانشجو هستن خونه من هستن اگه به خاطر اونا نبود حتی نمیذاشتم بری خونه ی مامانم ..
با بیخیالی در جوابش گفتم:_ مرسی عزيزم ، همين كه گفتی یک دنیا برام ارزش داشت
تو اون روزای سخت من واقعا به یه حامی و تکیه گاه احتياج داشتم و همينكه دوست خوب و دلسوزی مثل ژیلا رو داشتم برام كافی بود ...
روناك به خاطر من و رها از نظر روحی دچار مشكل شده بود چون خودشم حامله بود واقعا دوران سختی رو ميگذروند و من نمی‌خواستم با شنيدن مشكلات ما بيشتر از اين داغون‌ بشه و هر وقت باهام تماس میگرفت یه جوری از زندگیمون براش تعریف میکردم که انگار خوشبخت ترین بودیم ...
چند روزی از رفتن بهرام به عراق گذشته بود و تونسته بود سليمانيه ، تو يه شركت تبليغاتی كار پيدا كنه ، منم به خاطر اينكه كسی جام رو پیدا نکنه اكثر وقتا تو خونه بودم ؛ اما يه مشكل بزرگی كه برام پیش اومده بود این بود که عادت ماهانه ام عقب افتاده بود ..
انگار بدبختی های من تمومی نداشت ، استرس و ترس مثل خوره به جونم افتاده بود .. بلاخره رفتم دكتر و بعد از آزمايش و سونو متوجه شدم یک ماهه باردارم ...
همون جا تو مطب جلوی غریبه ها نشستم و يه دل سير گريه كردم واقعاً چرا این بلاها تمومی نداشت ؟ اخه الان چه وقتِ بچه دار شدن بود .!
وقتی قضیه رو به بهرام گفتم با تردید گفت:- خودت که میدونی زنم تازه زايمان كرده و فعلا موقعيت بچه ی جدید رو ندارم_ واقعاً با خودش فكر ميكرد من دارم له له ميزنم كه ازش بچه دار بشم ! با عصبانیت گفتم:_
پس الان من چيكار كنم؟ چند ثانیه ای مکث کرد و گفت:_ به خواهرم بگو تا کمکت کنه ، منم كه ميدونستم همه در به در دنبال من و بهرام ميگردن گفتم :- لازم نکرده به خواهرت بگم خودم یه کاریش میکنم ...
بلاخره بعد از چند روز با کمک ژیلا تونستم از همون قرصايی كه خواهر بهرام استفاده كرده بود رو تهیه كنم و چون طريقه ی مصرفش رو هم ديده بودم مشكل خاصی نداشتم و بعد از چند ساعت درد کشیدن بدون هیچ مشکلی بچم سقط شد .
ژیلا مدام بالا سرم بود و ازم مراقبت ميكرد مادرش هم زود زود با دمنوش های گیاهی ميومد سراغم و حالمو میپرسید ،
ژیلا و خانوادش اینقدر خوبی در حقم کردن كه تا همین امروزم مدیونشون هستم_ تو اون همه بی كسی خدا فرشته های مهربونی برام فرستاده بود که پناهم باشن ...
بعد از سقط بچم از يه طرف خوشحال بودم كه یه طفل
 معصوم رو هم مثل خودم بدبخت نکردم از یه طرفم عذاب وجدان داشتم ... اما هر چی بود بهتر از این بود که بچه به دنیا بیاد و از وجود پدر و مادرش محروم باشه چون بهرام مردی نبود که بتونه بابای خوبی برای بچم باشه ، اون حاضر شد به خاطر من از زن و سه تا بچه اش بگذره پس مطمئناً بچه ی منم اگه به دنیا میومد خوشبخت تر از اون بچه هاش نميشد .
روز ها و هفته ها گذشت و بالاخره پاسپورتم رسید از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم ، بالاخره منم داشتم از این شهر لعنتی که فقط خاطره ی بد ازش داشتم میرفتم ،
تنها ناراحتیم این بود که از روناک دور میشم ؛ اما بهش قول دادم هر از گاهی باهاش در تماس باشم و حتی اگه شده اونم از ایران ببرم ..
با اومدن پاسم سریع وسایلم رو جمع کردم و بلیط گرفتم و با خوشحالی راهیه فرودگاه شدم
وقتی ميخواستم از مرز رد بشم يكم سوال پیچم كردن كه كجا ميری ؟ چرا ميری ؟
منم که از قبل خودمو برای جواب دادن به این‌ سوال ها حاضر كرده بودم که مشكلی برام پيش نياد خیلی قاطعانه گفتم :_ اونجا فاميل دارم و میخوام برم بهشون سر بزنم _ رها هم با يكی از دوستاش اومده بودن دنبالم و اون طرف مرز منتظرم‌ ایستاده بودن ...
وقتی به مرز عراق رسيدم خيلی استرس داشتم وقتی مامور های عراقی ازم پرسيدن چرا داری ميری گفتم برای کار ميرم و خدا رو شکر با ديدن دوربينِ عكاسی زیاد بهم‌ گير ندادن ...
خيلی وقت بود که رها رو نديده بودم وقتي ديدمش انگار يه غم بزرگ از رو دلم برداشته شد ، رها خيلي خوشگل تر از قبل شده بود يه دل سير هم دیگه رو بغل كرديم و بعد به سمت سليمانيه راه افتادیم ...
حدود يک ساعت و نيم تو راه بوديم هواش با سقز خيلی فرق داشت ، گرمای شديدش پوست دستم كه از شيشه ی ماشين بيرون بود رو كاملا تغيیر رنگ داده بود ، وقتي به سليمانيه رسيدم مثل آليس در سرزمين عجايب شده بودم همه جا برام عجيب بود زبونشون كوردی بود ؛ ولی با زبون ما زمين تا آسمون فرق داشت ، لباساشون ، خيابوناشون، خونه هاشون همه و همه برای من تازگی داشت رها تو يه هتل زندگی میکرد وقتی رسیدیم بهم گفت یكم استراحت كن و يه دوش بگير تا بریم بيرون و غذا بخوريم وقتي رفتم تو اتاقش يه اتاق خيلی كوچيک كه يه تخت يه نفره و يه حموم و توالت داخلش بود داشت و تنها خوبی كه داشت ، كولر خوبی داشت و از اون گرمای بيرون خبری نبود ، با خیال راحت رفتم دوش گرفتم و لباس هایی که رها بهم داد رو هم پوشیدم و بعد از حاضر شدن رفتيم بيرون ، تو مسیر رفتن رها بهم گفت : بهرام شك كرده كه تو داری میای
 
شک كرده كه تو اومدی اینجا و از صبح تا حالا چندین بار بهم زنگ زده و گفته خبری از رستا داری ؟ _منم ناچار گفتم با رستا بحثم شده و هیچ خبری ازش ندارم ، همین که اسم بهرام رو شنیدم با تنفر گفتم : فعلا نمیخوام با بهرام سر و كله بزنم و حال خودمو بد کنم اگه دوباره بهت زنگ زد يه جوری دست به سرش کن که شک نكنه الان پیش تو هستم تا يه فكری براش بكنم ...
از رها پرسیدم الان كجا مشغول به کاری گفت : الان تو يه كافه كار ميكنم و شبی 30 هزار دينار ميگيرم ولی به خاطر اجاره ی هتل هيچ پولی برام نميمونه آخه شبی 20 هزار دینار پول همون اتاق کوچولو بود ...
ازش پرسیدم ، پس كار قبلیت چی شد ؟ صداشو بالا برد و با حرص گفت : وای رستا تا از دستشون فرار كردم جونم به لبم رسید !
با تعجب گفتم چرا مگه چیشد ؟! گفت روز اولی که با اون دختر سنندجیِ كه اسمش باران بود اومدم اینجا نه جايی رو بلد بودم و نه كسی رو ميشناختم و از طريق یکی از آشناهای باران رفتیم تو یه 《بار》و همون روز اول صاحب کارمون پاسپورتمون رو ازمون گرفت و بعدم یه اتاق بهمون داد تا با چند تا دختر دیگه که اونا هم ایرانی بودن زندگی کنیم_حق رفتن به جايي رو نداشتیم و هر هفت روز یه بار با دوست دختر صاحب بار كه يه زن چينی بود میرفتیم حمام و برمیگشتیم_دوتا سگ گنده هم جلو در گذاشته بودن كه با كوچيك ترين صدا آدم رو قورت ميدادن اما يه شب از ديوار فرار کردیم و برای پاسپورتمون هم ازشون شكايت كردیم و خوشبختانه خیلی زود تونستیم مدارکمون رو پس بگیریم ...
در کل اون چند ماه رها رو با تهدید مجبور به کار كرده بودن ، وقتی رها اينا رو برام تعریف میکرد ، از ترس بدنم میلرزید و بهش میگفتم یعنی قراره اينجا چی به سرمون بياد ؟! ‌‌‌..
وقتی رفتيم رستوران و غدامون رو سر میز آوردن با ديدن غذاهاشون سير شدم !
غذاهاشون خیلی با غذاهای ما فرق داشت اما از بس گرسنه بودم مجبور شدم یکم برنج و سالاد بخورم ..
بعد از خوردن غذامون رها بهم گفت بيا با هم بریم كافه ای كه من كار میکنم اگه هم دوست نداری با من بیای مجبوری بری هتل وقتی به اون اتاق تنگ و تاریک فکر میکردم نفسم بند ميومد ناچار قبول کردم با رها برم کافه ..
محیط کافه پر از مرد بود و چند تا دختر برای پذيرايی اونجا بودن که همه شون لباسهای باز و لختی تنشون بود همه چيز برام عجيب بود نگاهای سنگينی که رو خودم و رو بقیه ی دخترا بود خیلی عذابم میداد انگار واقعاً آدم نديده بودن !
من يه گوشه از کافه نشستم و رها رفت سراغ کارش ، چند دقیقه‌ ای تنها بودم که صاحب كافه اومد يه سلام کرد و رفت ..
وقتي خوب دقت كردم
 
 صاحب کارش یه اسلحه به کمرش زده بود که با دیدن اون اسلحه ترس و دلهره ی من هزار برابر شد ، هاج و واج نگاهش میکردم و با خودم میگفتم یعنی چی ؟
اینجا چرا اینجوریه ؟
رها که متوجه شده بود من از یه چیزی ترسیدم اومد کنارم نشست و با نگرانی ازم پرسید چیزی شده ؟! همینجور که به صاحب کارش خیره بودم گفتم : رها چرا اینا اكثراً اسلحه دارن ؟
خندید و گفت نترس ، صاحب كارم خريد و فروش اسلحه و ماشين هم ميکنه ولی بدهی زياد داره و مافيا دنبالشن و از ترس مافیا اصلحه داره ‌،
من با هر چيز تازه ای كه ميشنيدم بيشتر وحشت ميكردم ساعت حدوداً ده شب بود كه یه دفعه بهرام اومد تو کافه !
هر چی سعی کردم خودمو ازش قایم کنم نشد و وقتی داشت با رها صحبت ميکرد چشمش به من افتاد و با قدم های تند خودشو بهم رسوند ، بدون سلام وعلیک میخواست بغلم كنه که خودمو كشيدم كنار ، لبخند ملیحی زد و گفت : تو كی اومدی ؟ چرا بهم خبر ندادی ؟ با حرص گفتم مگه بود بهت خبر بدم ؟ با شنیدن حرفم يكم جا خورد آخه بهرام فکر ميكرد طبق برنامه ای كه از قبل چيديم با اون ميمونم ولی با حرفی که بهش زدم حساب کار دستش اومد و دوباره با زبون بازی درست مثل همون بهرامی كه روز اول دیده بودمو بهش اعتماد كرده بودم ميخواست فریبم بده _ آب دهنشو قورت داد و گفت : رستا جان اين چه حرفيه مگه قرار نبود ما با هم باشيم ؟ نیش خندی زدم و گفتم تو خواب ببينی كه من با تو باشم اينا همش نقشه بود برای اینکه دست به سرت كنم و راحت از ایران خارج بشم ،
الانم از اینجا برو چون من هيچ نسبتی با تو ندارم ،
صداشو بالا برد و گفت :
تو غلط ميكنی تو زن منی اختیارت دست منه !
همین که دستشو بالا برد که کتکم‌ بزنه صاحب كافه اومد سمتش و اسلحه رو سرش گذاشت و بهش گفت : تو به چه حقی رو يه زن دست بلند ميكنی ؟
صاحب كافه رو به رها گفت : خانم مشكل چيه ؟ رها گفت : اين آقا با اینکه زن و بچه داره با هزار تا دوز و كلک خواهر منو عقد كرده اما خواهرم ایشون رو نميخواد ، اين آقا هم ول كُنش نيست که نیست ‌‌..
صاحب كافه گفت : فعلا اينجا مشتري هست سر و صدا نكنيد تا ساعت ١٢ شب صحبت کنیم رو به بهرام كرد و تهدید وار بهش گفت : یا تا ١٢ بی سر و صدا اینجا ميشينی يا گورتو گم کن و برو ، از اینکه بهرام ترسیده بود داشتم لذت میبردم ..
بهرام نگام کرد و خطاب به صاحب کافه گفت : باشه پس من ساعت ١٢ برمیگردم و با زنم از اینجا ميرم ...
بعد از رفتن بهرام صاحبِ كافه كه اسمش محمد بود با چند تا از دوستاش كه تازه موضوع رو فهميده بودن اومدن سر میزی که من نشسته بودم و بهم گفتن ‌‌‌

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه xmfcgs چیست?