رمان رستا قسمت پانزدهم - اینفو
طالع بینی

رمان رستا قسمت پانزدهم

داداشمم کار میده ميرم پيشش اونم از خدا خواسته قبول كرد

 
 و بلاخره بعد از کلی دردسر اهون از راه قاچاق اومد و تو كافه ای كه من مديريت ميكردم و طبقه ی بالاش هم گلف بازی بود و مدیرتش با دوستم بود شروع به كار كرد اهون واقعا پسر باهوش و زرنگی بود جوری كه هر چیزی خراب ميشد خودش درستش ميكرد به خاطر اخلاقش و کارش در عرض چند هفته دل صاحب كارم بارزان رو به دست آورد ، منم فقط پشت میز بودم و سفارش و فاکتورا رو تحویل ميگرفتم ، كلا مديرت دستم من بود و خدا رو شکر خیلی راحت بودم شايد به نظرتون اغراق باشه ولی ما همه مون بچه های باهوشی بوديم و هر كاری كه اراده میکردیم به درستی انجامش میدادیم ، شايد اگه پدر و مادر ما آدمای ديگه ای بودن ما وضعيت خيلی متفاوت و بهتری داشتيم باهوش و زكاوت بوديم اراده ای فوق العاده ای داشتيم با اون همه درد و بدبختی بازم خودمون رو از آب و گل در میاوردم و موفق ميشديم ...
كريسمس ٢٠١٦ با همون دوستم كه شماره رامان رو واسم پيدا كرده بود تصميم گرفتيم يه سفر به تركيه بريم ،خواهر دوستم استانبول ازدواج كرده بود و همونجا زندگی میکرد با هم رفتيم همه جاهای ديدنی استانبول رو گشتيم و خیلی بهمون خوش گذشت ، دوستم يه مدت كه جايی رو برای زندگی نداشت اومد خونه ی من البته قبل از اومدن اهون بود و من هيچ اجاره يا پولی ازش نميگرفتیم بخاطر همين خواهرش خيلی دوستم داشت و ميگفت تو خیلی هوای خواهرمو داری و 11 روز اونجا بوديم و برگشتيم ...
اهون ديگه با اربيل کنار اومده بود و بارزان هم مثل يه بردار واقعی هوامونو داشت شايد اگه بگم محبت ها و خوبی هايی كه از غريبه ها ديدیم عمرا از هيچ فاميل و آشنا و حتی پدر و مادرمون نديدیم همين غريبه ها زير بال و پرمونو گرفتن تا بتونیم با دردامون كنار بيایم ...
بعد از اون همه سال يه روز پسر عموی بزرگم همون كه ابيک زندگی ميكرد بهم زنگ زد ! من نشناختمش و اونم خیلی سریع خودشو معرفی كرد ، با طعنه بهش گفتم:_
چه عجب بعد از اين همه سال يكی يادش افتاد كه ما هستيم ! خندید و گفت : نه والا ما همه هميشه نگرانتون بوديم و فقط شرايطش نبوده که بخوایم بهتون كمک بكنيم ، گفتم : خوب حالا شرايط کمک کردن هست ! گفت تو خيلی کينه ای هستی ما باید چیکار ميكرديم براتون ؟
گفتم يه روزی ما واسه اينكه يه سقف بالا سرمون باشه خودمون رو به آب و آتيش ميزديم حالا تو ميگی شرايطش نبوده ؟ شرايطش بايد چطوری ميشد كه يه مرد بينتون پيدا نشد که از ما حمایت کنه ؟
خجالت زده گفت _ تو هر چی بگی حق داری و من ديگه حرفی برای گفتن ندارم ... گفتم خوب از همه ی اینا گذشته شماره منو از کجا
آوردی ؟
اصلا چيشد كه بهم زنگ زدی ؟
بعد از چند ثانیه سکوت
گفت :_ شمارت رو عمو افشار از روناک گرفته ولی خودش نميخواست ، باهات حرف بزنه خیلی ازت دلخوره اما من با هزار تا قسم و آیه شمارت رو ازش گرفتم ...
با حرص گفتم عمو افشار چرا بايد از من دلخور باشه ؟
گفت :_ به خاطر اينكه با ازدواج اشتباهت آبروی خانواده و فامیل رو زیر سوال بردی گفتم اگه يكيتون پشتمون بودین و ازمون حمایت میکردین هیچوقت تن به اون ازدواج اشتباه نمیدادم_من كه خوشی زیر دلم نزده بود فقط دنبال یه راه فرار بودم اونی كه اين وسط باید دلخور بشه منم نه عمو افشار از زبون من بهش بگو خيلی بيشتر از اينا ازت انتظار داشتم _الانم اصلا واسم مهم نيست كه عمو افشار یا کسی دیگه ازم دلخوره یا نیست_من همه ی گذشتمو تو مغزم فرمت كردم ، هر کی هر جور دوست داره ميتونه در موردم فكر كنه ما زمانی به شماها احتياج داشتيم كه يه نفرتون حاضر نشد ما رو تو خونش راه بده ، الانم كه با تلاش و سختی تونستيم واسه خودمون سر پناه درست كنيم هیچ فرقی نداره پشت سرمون چی میگن ، وقتی متوجه شد عصبی شدم سریع موضوع رو عوض كرد و گفت _الان كجايی و چیکار میکنی ؟ گفتم عراقم ، گفت من پارسال يه بار واسه کار اومدم سليمانيه ولی جور نشد و برگشتم .. تازه فهميدم اينم بعد از گذشت اين همه سال بی دلیل نپرسيده کجایین چون شنيده بود که ما اينجاييم و ميخواست واسش كار جور كنم ...
با خودم گفتم : اينا که هيچ كدومشون مرد نبودن و كاری برای ما نکردن ، حداقل بذار من مثل اونا نباشم ، يه کار تو كافه براش پيدا كردم و اومد اربيل خونه ی من ..
اول كه ديدمش حس كردم صورت طبيعی نداره يعنی اين شک به دلم افتاده بود كه معتاده ، کاملاً از صورتش مشخص بود ،اما تو دلم گفتم شايد دارم اشتباهی قضاوت ميكنم_اگه واقعاً معتاد بود نميومد اينجایی كه اینقد مواد كمیابه و از هر کی هم بگيرن بدبخت ميشه ...
تقريباً دو هفته ای ميشد كه پسر عموم پیش ما بود ، مدام ميگفت من حالم خوب نيست و شربتی كه از داروخونه گرفته بود رو سر ميكشيد و تب و لرز ميكرد ، با اين رفتاراش شکم به یقین تبدیل شده بود که معتاده يكی دو بار ازش پرسيدم اون شربتی كه ميخوری واسه چيه ميگفت واسه تبه !!
يه روز اسم شربت رو تو گوگل سرچ کردم و توضیحاتشو خوندم و فهميدم يه جور مرفینه ، مدام مشغول سيگار و قليون کشی بود_آهونم چند باری بهم گفت سيگاری که میکشه با سیگارای دیگه خيلی متفاوته ...
من از ترس اينكه برادرم تو ايران دچار مواد بشه شب و روز نداشتم حالا اين اومده بود جلو چشم خودم از دود و دم تعريف میکرد ...
 
يا بعد اين همه سال كه من تنها بودم غيرتی ميشد و میگفت :_تو چرا اینقدر آرايش ميكنی و به خودت میرسی یا چرا شبا ميری كلاپ و از اين حرفای مسخره ! یه بار که خیلی از دستش کلافه بودم بهش گفتم :_ من خودم مرد خودمم اگه اومدی اينجا كه صرفاً رو مخ من باشی من به هیچ عنوان قبول نميكنم ، بهتره از فردام بگردی يه جا برای زندگی کردن پيدا کنی من آقا بالا سر نميخوام تا حالا هم اگه تحملت كردم واسه اين بود كه پیش خودت نگی دختر عموم چشمش دنباله یه تيكه نونيه كه تو خونش ميخورم يا منت خونشو سر من میذاره ، اما بهتره دنبال يه جايی واسه خودت باشی من میخوام تو خونم راحت باشم ...
با صاحب كارشم صحبت کردم كه كمكش كنه تا یه جا جور كنه ، قرار شد طبقه بالايی كافه بمونه ، واسه حمام رفتنم بهش گفتم هر وقت خواستی ميتونی بيای خونه ی خودم ...
بعضی شبا هم كه آف بودم غذا درست ميكردم و بهش ميگفتم بياد پیشمون ، در کل یه جوری باهاش تا نكردم كه بهش بر بخوره فقط ازش خواستم یه جا واسه خودش جور كنه_از اينكه مدام با اهون باشه میترسيدم هر چند اهون خودش پسر عاقلی بود ولی من بازم دلهره داشتم که يه وقت گول بخوره و بدبخت بشه
من دخترای زيادی رو ديده بودم كه گل و قرص مصرف ميكردن و با ديدن حال و روزشون فقط غصه ميخوردم من حتی دوس ندارم دشمنم دچار همچين بلايی بشه ..
با خودم میگفتم حالا كه اومده اينجا و مواد نيست خدا كنه از اون شربتم دست بكشه و جوونیشو پای دود و دم نذاره . از جیب خودن رفتم پتو و تشک واسش خریدم و بهش دادم ، تا حدی که در توانم بود بهش کمک میکردم تا کمتر احساس غربت کنه ...
گذشت و گذشت تا یه روز که دوستم نرگس بهم زنگ زد گفت فردا همگی میخوایم بریم بیرون تو هم باهامون بیا خوش ميگذره ...
اولش بخاطر اینکه اهون نميتونست بياد قبول نكردم و گفتم داداشم تنها ميمونه و نمیتونم بيام اما اینقدر اصرار کردن که مجبور شدم برم
همه دختر بوديم ، دو تا از دخترا ماشين دوس پسراشون رو گرفته بودن و راحت بودیم روز خيلی خوبی بود چند تا عكس دسته جمعی گرفتيم و غروب برگشتیم خونه ، این مدت آراس فکر میکرد من ایرانم و روزی هم که با دوستام بیرون بودم بهش گفتم میخوام برم روستا و دسترسی به اینترنت ندارم ، آراس بیچاره هم اصلاً شک نکرد ...
صبح زود با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ، شماره ی آراس بود که از وایبر زنگ میزد واسم عجیب بود هیچوقت صبح به این زودی زنگ نمیزد ،
گوشی رو جواب دادم و با صدای خواب آلود گفتم الو :_
آراس بدون اینکه سلام کنه گفت رستا کجایی ؟ وقتی بی مقدمه اینو گفت بدنم بی جون شد و
 زبونم بند اومد ، با ترس گفتم چرا میپرسی كجام ؟ مگه خودت نميدونی ؟ صداشو بالا برد و گفت بسه دیگه به من دروغ نگو ، اون عكسی كه تو
فيسبوكت تگ كردن چيه ؟
فقط تونستم تماسو قطع كنم و فورا رفتم فيسبوكم ببينم راجب كدوم عكس صحبت میکنه ، وقتی صفحه باز شد و عكسی كه با دوستام گرفته بوديم رو ديدم داشتم سكته ميكردم ، كاملا مشخص بود که ايران نيست حتی تو يكيشون شماره پلاک ماشينها افتاده بود هر چقدر آراس زنگ ميزد جرات جواب دادن نداشتم ، نمیدونستم چی باید بگم ميگفتم ازت مطمئن نبودم و برنگشتم ايران ! فوراً به دوستم كه عكسها رو تگ كرده بود زنگ زدم و گفتم چرا بدونه اجازه ی من عكس منو تگ کردی ...
همه تعجب كرده بودن كه من دوست پسر دارم كسی نميدونست حتی نرگس كه چند وقت باهام تو يه خونه بود
به دوستم گفتم عكسمو دیليت كنه و همون عكسها رو واسم بفرسته اونم كه ديد من تو دردسر افتادم خيلی معذرت خواهی كرد و ميگفت فکر نميكرده همچين اتفاقی بيفته من برنامه فتوشاپ رو داشتم فورا عكسها رو فتوشاپ كردم شماره پلاک ها رو عوض كردم يه جایی رو ديوار عكس پرچم كردستان كشيده بودن اونم عوض كردم و فوراً واسه دوستم فرستادم و ازش خواستم دوباره منو تگ كنه درست مثل عكس قبلی بود ولی هر جایی كه ميتونست ثابت كنه كوردستانم رو عوض كردم بعدم حق به جانب به اراس زنگ زدم و گفتم تو چی ميگي من ايرانم و اونم دوستامن ديروز كه بهت گفتم ميرم روستامون پس اين سين جين کردنا چيه ؟ گفت:_ رستا اون عكسها ماله ايران نيست گفتم چرا نيست گفت از لباسها و ماشينها کاملاً مشخصه ، گفتم مگه لباسهاموم چشونه ؟
يا فقط اونجا از اين ماشينها هست برو پلاک ماشينها رو نگاه كن اونوقت ميفهمی ايرانه !آراس ناچار حرفامو قبول كرد و ازم معذرت خواهی كرد كه صبح بد باهام حرف زده ..
وای اون روز از مرز سکته برگشتم خدا رو شکر که بخیر گذشت ، و آراس نفهمید ایران نیستم ، ولی تو دلم بد غوغایی به پا بود عذاب وجدان داشتم ، دلم نمیخواست به اراس دروغ بگم ولی شرایط زندگیم جوری نبود که همه بتونن درکم کنن که چی کشیدم و چی میگم ...
خیلی به رها میگفتم سلیمانیه رو ول کن و از اونجا موندن به جایی نمیرسی ولی دلیفان خودش که نمیومد هیچی به رها هم اجازه نمیداد بیاد
رها هم هیچ جوری حاضر نبود از این مرد بل هوس دست بکشه حتی دیگه حقوقم ازش نمیگرفت فقط اجاره خونه و خرج خورد و خوارکشو دلیفان میداد ...
خیلی حرص میخوردم ولی چاره ای نداشتم راهی بود که خودش انتخاب کرده بود و حرفای من و بقیه هیچ تاثیری روش نداشت ، دلیفان که میدونست من از این رابطه ناراضی ام ...
 
 یه جوری مغز رها رو شستشو داده بود كه از هر ده بار که بهش زنگ میزدم يه بار جواب ميداد اونم با اکراه رها حتی واسع ديدن اهون هم نيومد اربيل_و من خيلی ازش دلخور بودم اما کم کم بيخيالش شدم و كاری به کارش نداشتم ...
آراس خانوادشو راضی كرده بود كه بيان خواستگاريم ، به خانوادش گفته بود من رستا رو دوست دارم و غير از اون با هيچ زنی ازدواج نميكنم اگه هم راضی نشدین ميرم خارج. خانوادش كه ديدن اراس تصميمش رو گرفته و اگه به حرفش گوش نکنن اراس میره قبول کردن بیان خواستگاری ‌. من بايد برميگشتم ايران و با خانوادم صحبت ميكردم كه اگه اومدن حداقل شرمندشون نشم مادرم كه اینقد پول ازمون گرفته بود که ديگه شده بوديم عزيز دلش ، پدرمم كه شرمنده بود و ميدونست مقصره حرفی نميزد ‌‌، برگشتم ايران (سقز)
خونمون كوچيک و قديمی ساز بود ولی خونه ای كه تو روستا ساخته بودن خیلی بزرگ بود اما نه گاز داشت نه ديوار ،
فقط حياط رو نیمه کاره درست كرده بودن وسايلش هم کهنه و داغون بود با اين وضعيت ابروم ميرفت من ميخواستم همه چيز عالی باشه برای همين پول دادم گاز رو وصل كردن ، ديوار حياط رو درست كردن واسه خونه پرده و مبل ال ای دی و هر چیزی كه بتونم از اون ظاهر درش بيارم خریدم
كف حياطم با کمک بابام سنگ فرش كردیم ، اصلا نميخواستم مثل بدبختها به نظر برسيم ، تو چند روز همه کارا رو جمع و جور كردیم .. مادرم از خوشحالی سر از پا نميشناخت تو خوابش هم نميديد يه نفر اینجوری مثل عابر بانک براش پول خرج کنه خونه شده بود يه خونه ی ويلايی و شیک ،
دو روز به اومدن مهمونا مونده بود که رفتم بازار و از گوشت و مرغ تا تا هر چیزی که میدونستم نیازه خريدم
واسه ماهور و روناک هم از اربيل لباس گرفته بودم اینقدر دلم براشون تنگ شده بود كه قابل وصف نیست ..
روناک هم اكثر وقتا ميومد پیشم کنارشون خیلی حالم خوب بود ، حالا که عزيزام رو بعد از اين همه وقت ميديدم حسابی خوشم شده بود ، روناک‌ يه پسر خوشكلم داشت اما شوهرش همون آدم قبلی بود و تازه بدترم شده بود ، وقتی ميديد پدر و مادرم کاری باهام ندارن نميتونست بگه نميزارم زنم رو ببينی وگرنه قبلا حتی نميذاشت تلفنی باهاش حرف بزنم ...
بلاخره روز اومدن مهمونها رسيد ، مادر آراس به همراه دو تا از عموهاش و زن عمو و عمش اومدن خونمون ،
پدرم فکر كنم از عذاب وجدانی بود كه داشت خيلی باهاشون خوب رفتار كرد به قدری خوب رفتار کرد كه خانواده ی آراس رو حسابی شرمنده كرده بود .
خانواده ی آراس ميگفتن به خاطر رفتار خوبِ شما حس ميكنیم چند ساله که با هم فاميل هستیم ، یا همدیگه رو میشناسیم...

شب اول بدون اینکه حرفی در مورد خوستگاری بزنیم گذشت ،
من و روناک هر چی هنر برای آشپزی داشتیم رو كرديم که خجالت زده نشیم ، مادرم که همیشه بيرون بود و زياد غذا درست نميكرد ، كلا نه
دست پختش خوب بود نه كاری به كارمون داشت هر چند اگه خودم خريد نكرده بودم پوست از سرم و ميكند كه اينجوری داشتم ريخت و پاش ميكردم ...
فردا صبح بعد از صرف صبحانه موضوع خواستگاری رو مطرح کردن و خيلی هم از این بابت خوشحال بودن ، شايد اونا هم حق داشتن که اولش مخالف بودن ولی با ديدنم نظرشون عوض شد و با رضايت کامل ازم خواستگاری كردن من دقيقه به دقيقه به آراس چشمک میزدم و اونم از خوشحالی سر از پا نميشناخت
خانواده ی آراس بعد از تموم شدن حرفاشون كه من خودم به پدرم گفتم برای مهریه چی تعیین کنه يه حلقه به عنوان نشون دستم كردن و قرار شد بعد از عيد بيان برای عقد و نامزدی ، حس خيلی خوبی داشتم بلاخره بعد از اين همه بدبختی يه اتفاق خوب داشت تو زندگيم رخ ميداد ، اونا برگشتن عراق منم حالا كه ديگه مطمئن شده بودم زندگيم پا گرفته و ديگه مثل قبل سردرگم نیستم که نتونم تصميم درست بگيرم با صاحب كارم حرف زدم و قرار شد جای خواب واسه اهون جور كنه و خونه رو تحويل بدم .
اهونم ديگه ١٨ سالش شده بود و مگیفت اينجوری با ترس و لرز نميتونه بمونه اونجا و بايد بره دنبال كارت پايان خدمتش تا بتونه قانونی از ايران خارج بشه ..
خونه رو پس دادم و یه سری وسايلامم فروختم و اونايي هم كه نو بودن بردم سليمانيه كه تو يه وقت مناسب به اراس بگم یه جا جور كنه و ببره ...
یکی از واحدهای اپارتمانی كه رها زندگی میکرد خيلی وقت بود که خالی بود همه رو با كمک بارزان بار زدم و بردم اونم همراهم اومد شب بود كه رسيدم و از قبلش با صاحب خونه هماهنگ كرده بودم وقتی رسيدم بارزان رفت دو تا كارگر بگيره كه وسايلها رو بیارن بالا منم رفتم بالا پيش رها ...
دير وقت بود حدوداً ساعت ١١ شب بود خيلی در خونشو زدم اما كسی درو باز نكرد هر چقدرم به رها زنگ ميزدم جواب نميداد در حالی كه صدای موبايلش از داخل ميومد ! يه پنجره ی كوچيک تو راهرو داشت که با هر بدبختی بود خودمو از اونجا انداختم تو خونه ،وقتی رفتم داخل و رها رو كف اتاق كه افتاده بود ديدم توان راه رفتن نداشتم با پاهایی لرزون خودمو بهش رسوندم و سرشو رو رو پاهام گذاشتم و صداش ميزدم اما جواب نميداد نفس ميكشيد و اين تنها روزنه ی اميدی بود كه رها زندست ...
اشک میریختم و با صدای بلند صداش میزدم اما بی فایده بود ناچار چند تا سيلی محکم به صورتش زدم و سرشو رو زمین گذاشتم و
 و رفتم از آشپزخونه یه پارچ آب آوردم و ريختم تو صورتش ...
تازه یه تکون به خودش داد و يه صداهایی ازش در اومد هر جوری بود كشوندمش تو حمام و انداختمش زیر آب سرد ..
كم كم هوشيار شد و بدنش شروع به لرزیدن کرد ، سریع لباس تنش كردم و بردم رو مبل خوابوندمش و رفتم يه قهوه واسش درست كردم ..
بارزان هم كارگر پيدا كرده بود ولی چون دير وقت بود پول بیشتری گرفتن ...
از رها پرسيدم با خودت چيكار كردی اين چه حال و روزيه واسه خودت درست کردی ؟ يكم که به خودش اومد با گريه شروع كرد به تعريف كردن از دعوايی كه با دليفان كرده _
با صدای گرفته گفت : با هم رفتیم كافه و دليفان همش به ميز كناريمون كه چند تا زن بودن نگاه ميكرد و اونا هم انگار بدشون نميومد كه با دليفان دوست بشن ، رها هم كه اينا رو ديده بود زده بود به سيم آخر و موبايل دليفان رو كوبيده بود زمين و شكسته بود ، دليفان هم رها رو کتک زده بود ، رها هم از حرص اینقدر مشروب خورده بود كه حال و روزش این شده بود .. کلافه بهش گفتم : قبلاً بهت گفته بودم این پسره آدم درستی نیست گفته بودم _اين خراب شده به درد تو نميخوره و دليفان لیاقت تو رو نداره ولی تو عاشق یه آدم عوضی شدی و گوشت بدهكار نيست ، اینقدر از دست دليفان عصبانی شده بودم که با موبايل رها بهش زنگ زدم و با صدای بلند گفتم _ مگه بی كس گير اوردی تو با چه حقی رها رو کتک ميزنی ميرم ازت شكايت ميكنم_دست از سر خواهرم بردار من میدونم خودتم ميدونی تو از اون آدما نيستی كه با يه نفر سيرمونی بگيری ، خواهرم عاشقت شده تو هم كه اهل عشق و عاشقی نيستی هوس بازی بيا و خواهرمو ول كن ، دليفان که از صداش مشخص بود مسته ، گفت:_
توی ايرانی اومدی تو كشور من و منو تهديد ميكنی ؟_ الان ميام ميكشمت و تهديدهای الكی ... خودمو نباختم و گفتم : هر غلطی دلت میخواد بکن من منتظرتم ...
به ٢٠ دقیقه نکشید كه با اسلحه اومد تو خونه ! اسلحه اش رو گذاشت رو سرم كه مثلا حرفاش جدی بوده كه بارزان اومد جلوش و گفت اينكارا چيه؟چطوری روت ميشه با يه زن در بیفتی فکر كردی فقط خودت اسلحه داری و ميتونی به مردم زور بگی؟
تو يه لحظه اونم رفت پايين و از تو ماشينش يه اسلحه آورد
هر دوتاشون با اسلحه رو به روی هم ایستاده بودن ، دليفان مست بود و اصلا حاليش نبود ، تو اون فاصله رها به داداشای دلیفان زنگ زد كه بيان دليفان رو ببرن ...
دليفان همينكه رها رو ديد هجوم برد سمتش و يه مشت محکم زد تو دهنش و كنار لبشو پاره کرد ...
منم با دسته جارو افتادم به جونش و دو تا ضربه ی محکم زدم تو صورتش .
بارزان تو این فرصت
 اسلحه رو از دست دلیفان گرفت ، منم تا تونستم حرصمو خالی كردم اما داداشاش رسيدن_يكيشون كه تو مكتب سياسی يا همون مجلس خودمون بود و از كله گنده ها بود ، شروع كرد به تهديد كه با چه جرئتی دست رو داداشم بلند كردی و كاری باهات ميكنم كه مرغای آسمون به حالت زار بزنن، منم كه ديگه ميخواستم برگردم ایران و خیالم راحت بود بهش گفتم شما فکر كردین کی هستین که همه رو تهديد میکنید برو هر كاری که از دستت بر میاد بکن بعد از چند دقیقه بحث و دعوا بالاخره گورشونو گم كردن و رفتن ، خیلی از دست رها عصبانی بودم دیگه نمیتونستم در برابر ساده بودنش ساکت بمونم با صدای بلند بهش میگفتم آخه اين کیه که تو بخاطرش خودتو تو دردسر انداختی ؟! چرت خودتو نجات نمیدی ؟ یکمم به دليفان فحش دادم تا سبک شدم ، رها هنوزم از دليفان دفاع ميكرد و حق به جانب حرف ميزد كه چرا اينجوری باهاشون برخورد كردی !؟ بعد از خالی كردن وسايل ها و جمع و جور كردنشون با بارزان برگشتم اربيل؛ تحمل نداشتم اونجا بمونم و اين چيزا رو ببينم. نميدونم رها چرا کور و كر شده بود و حرفام رو نميشنيد ! موقع خداحافظی بهش گفتم ديگه به من ربطی نداره هر كاری هم باهات بكنن حقته...
تو راه برگشت از حرص تمام ناخنامو خورده بودم جوری که همشون زخم شده بودن و خون میومد . وقتي رسيدیم اربیل صبح شده بود ، بارزان منو برد كافه پيش اهون و خودش رفت ..
تا حدودی جريان رو واسه اهون تعريف كردم ، نميخواستم داداشمم مثل من حرص بخوره؛ چون كاری از دستمون بر نميومد. راهی بود كه رها خودش در پيش گرفته بود و به کسی اهمیت نمیداد ، بعد از چند روز كه كارم ديگه اونجا تموم شد و از بابت اهون مطمئن شدم، از مرز حاجی عمران خارج شدم و برگشتم ايران. رفتم دنبال مدرک آرایشگری و چند تا دوره ثبت نام كردم تا موقعی كه ايران هستم و منتظر آراسم وقتم به هدر نره ، من ارايشگری رو دوست داشتم ، پول خوبی هم توش بود و از همه مهم تر ميدونستم بعد از ازدواج اجازه ندارم مثل قبلاً هر جايی که دلم میخواد كار کنم یعنی آراس این اجازه رو بهم نمیداد _دلم نميخواست فقط يه زن خانه دار باشم كه مدام چشمش به جيب شوهرشه بلند پرواز بودم و کلی هدف برای آیندم داشتم دوست داشتم حتی با وجود شوهر هم مستقل باشم البته آراس هم با آرایشگری مخالف نبود و دوست داشت من يه شغلی از خودم داشته باشم در کل دوست داشت همسرش شاغل باشه و از زنی که کلا تو خونه باشه خوشش نمیومد ...
 
 حتی به خاطر اينكه تشويقم كنه ، تمام و كمال هزينه ها رو پرداخت کرد ‌.
مادر و پدرم به خاطر کارای كشاورزی كه داشتن اكثر وقتا روستا بودن و زیاد نمیدیدمشون و فقط منو ماهور خونه بوديم ..
تو این مدت خودم خرج خورد و خوراک خونه رو ميدادم كه دوباره حرف و حدیثا شروع نشه و منتی سرم نذارن_ ماهور هم حسابی خوشحال بود كه چند وقتی از دست مادرم و آزار و اذیتاش در امانه ..
هر روز صبح زود ميرفتم کلاس آرایشگری و ساعت ٢ برميگشتم خونه ، از طرفی هم دنبال كارای نامزديم بودم ؛ چون آراس و خانوادش كه ميومدن هم وقت نداشتن كاری کنن و هم جايی رو بلد نبودن ‌‌...
بالاخره عيد شد و آراس به همراه فاميلهای نزديكش اومدن سقز ، تقريبا ٢٥ نفر اومده بودن ، بازم رفتیم خونه ی روستايی چون هم جا نميشدن هم فاصله روستا تا شهر ۱۵ دقیقه بود و زیاد دور نبود ، همون روزی كه اومدن من و آراس رو به عقد هم در آوردن و قرار شد واسه فرداش مراسم بگيريم ...
خوشحال بودم كه همون روز اول اصرار كردم همه چيز رو در مورد من به خانوادش بگه وگرنه احتمال اينكه از زبون فاميلای ما بشنون زیاد بود! (هرچند فقط يه سری از فاميلها رو دعوت كرده بوديم)
من و آراس از خوشحالی داشتيم بال در مياورديم ولی از پچ پچ فامیل خیلی حرص میخوردم و ميشنيدم كه ميگفتن خدا شانس بده بعد از این همه گند کاری شوهر مهندس پيدا كرده و هزار تا حرف مزخرف که کاملاً مشخص بود از سرِ حسادته ولی اصلا واسم مهم نبود من و آراس خوشحال بودیم و همين برام كافی بود .
مادر بابك(مادرشوهر روناک) هم اومده بود و مدام با غيض به من و آراس نگاه ميكرد ، همه چيزو خودم برنامه ريزی كرده بودم و مراسم شيکی گرفتيم همه انگشت به دهن بودن و اين اون چيزی بود كه من ميخواستم؛ چون همه يه روزی خيلی ما رو تحقير كرده بودن .
خانواده ی آراس رسمشون اين بود بعد از عقد برای عروس طلا بگيرن و منم خودم خيلی طلا داشتم در کل ما كوردا رو لباس كوردی طلا زياد میندازیم منم برای اینکه حرصشونو در بیارم همه ی طلاهامو انداخته بودم تا بیشتر کفری بشن ‌..
آراس هر چيزی كه من ميخواستم نه نمياورد حتی خيلی وقت پيش واسه کارای عقد پول زيادی به حسابم ريخته بود ...
برای جشن‌ عقدم دوستم نگار رو هم دعوت كرده بودم و اونم کنارم بود ، روز خیلی خوب و فراموش نکردنی بود ، حتی آهونم از عراق اومده بود‌ ...
همه عزيزام کنارم بودن به جز رها كه بخاطر سياسی بودنش نمیتونست بياد ...
روناک از خوشحالی مدام اشک ميريخت و صلوات ميفرستاد كه از چشم حسود در امان باشم ... بالاخره من و آراس زن و شوهر رسمی شديم و خانوادش برگشتن
عراق و من موندم سقز تا دوره ی آرایشگریم تموم شه و تا وقتی که کارم تموم میشه آراس کارای خونمون رو رديف كنه و عروسی بگيريم ؛ اما بايد مراحل قانونی ثبت ازدواجمون رو هم ايران و هم عراق طی میکردیم .
آهونم داشت کارای سربازیشو انجام میداد ، تو این مدت آهون پول خوبی پس انداز كرده بود و دلار هایی که از فروختن ماشینش گرفته بود ، دست من بود ، اون روز همه میگفتن قراره دلار گرون بشه و منم گذاشتم بمونه و وقتی گرون شد چنج كنم ...
از يه طرفم بايد پاسپورتم رو عوض ميكردم كه آراس نفهمه اين چند وقت ايران نبودم چون مهر و تاريخ داشت ، به خاطر ثبت ازدواجم بايد از سنندج اقدام ميكردم ، يه پام سقز بود، يه پام سنندج ؛ واقعا مراحل قانونيش خيلی كسل كننده بود ، راهشم دور بود ...
دوره هامو ميرفتم خيلی خوب پيش ميرفتم با مادرم گاهی دعوا ميكرديم ولی ديگه دست روم بلند نميكرد؛ فقط با زبون نيش ميزد منم نميتونستم تحمل كنم و جوابشو ميدادم ..
یه روز رها با يه شماره كه معلوم نبود مال كجاست بهم زنگ زد و گفت: كی خونست و چيكار ميكنی؟ استرس تو صداش موج میزد با نگرانی گفتم رها چیزی شده ؟ با صدای بمی گفت : سریع بيا كافه تو پارک ساحلی !
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم با تعجب گفتم اونجا چیکار میکنی ؟ گفت ديگه نميتونم با تلفن حرف بزنم و قطع كرد ..
سریع يه مانتو دم دستی پوشيدم و خودمو به آدرسی که داد رسوندم و بعد از كلی گشتن يه خانم رو ديدم که يه عينک آفتابی بزرگ گذاشته رو صورتش و با دست اشاره ميكنه ، حدس زدم اونه و سریع رفتم پيشش و گفتم: رها خودتی !؟ تو ايران چيكار ميكنی؟؟ بگيرنت كه بدبخت ميشيم ! زد زير گريه و گفت: دليفان ازدواج كرد و بخاطر اينكه منو از سر خودش باز كنه با كمک داداشش ديپورتم كردن و گفتن ديگه حق نداری پاتو تو كردستان بذاری ، اینقد صورتش داغون بود كه معلوم بود اين مدت همش بدبختی كشيده ،گفت: منو تا مرز آوردن ولی تحويل مامورا ندادن چون بعدا واسشون بد ميشده منم برگشتم پَنجوين(يه شهر مرزی در سلیمانیه) و از اونجا يه قاچاقچی پيدا كردم و از بانه وارد ايران شدم. خيلی ميترسيد؛ دروغ چرا منم ميترسيدم ...
اهونم تازه دوره آموزشيش رو تموم كرده بود و برگشته بود خونه و منتظر بود جاش معلوم بشه و اعزامش كنن ، رها رو پنهانی بردم خونه چون نبايد كسی ميديدش... با هر در زدنی رها رنگ از رخسارش میپرید ، هوا كه تاريک شد، راه افتاديم سمت خونه روستايی؛ حداقل اونجا يكم با آرامش ميتونستيم فكر كنيم ببينيم باید چيكار كنيم ، زنگ زدیم به همون کسی که اهون رو قاچاق اورده بود. گفت: فردا بياد سردشت تا از اونجا

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.63/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.6   از  5 (8 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه qecf چیست?