رمان رستا قسمت شانزدهم - اینفو
طالع بینی

رمان رستا قسمت شانزدهم

تا از اونجا ردش کنم عراق ‌_ ولی پولی كه ميخواست خیلی خیلی زياد بود ، رها شرایط خوبی نداشت و يه هزار تومنی تو جیبش نداشت

  ، خودش بیخیال بود فقط من شده بودم سنگ صبور و غم خوارش _ اين همه سال كار كرده بود و حالا يه هزار تومنی از خودش نداشت ! وسايل خونش رو هم دليفان پست فطرت بالا كشيده بود .
بلاخره با هر بدبختی که بود پولشو جور کردیم و داديم و اهون ، رها و روناک و مادرم راهی سردشت شدن از اون طرفم قرار شد بارزان و دوستش رها رو ببرن اربيل .
روز پر استرسی بود تا رد شدن رها از مرز نفسمون بالا نمیومد مادرم ميگفت : اگه بره خودشو معرفی بكنه بهتره ، ولی ما نذاشتيم و بنظرمون اين بهترين راه بود ، اينجوری شد كه رها با هزار تا بدبختی دوباره به عراق برگشت ...
ولی اين بار رفت اربيل ‌‌‌...
اگه رها از همون اول به حرفام گوش داده بود هيچ كدوم از اين اتفاقا براش نميفتاد و الان واسه خودش حداقل يه پس اندازی داشت که محتاج کسی نباشه ؛ اما متاسفانه عشق دليفان كورش كرده بود و حتی فكر ميكرد من حسودی ميكنم كه ميگم دليفان رو ول كن ! نرگس دوستم ، با چند تا دختر ديگه خونه اجاره كرده بود و ازش خواهش كردم تا زمانی که رها يه جايی رو واسه خودش رديف ميكنه ، پيش خودش نگهش داره ، اونم بدونه چون و چرا قبول كرد و بارزان هم كمكش كرد تا تو كافه يكی از دوستاش مشغول به کار بشه _آخه بارزن بعد از اینکه من و اهون از كافش رفتیم کافش رو فروخت_ميگفت بدون شماها اين كافه رو نميتونم اداره كنم رها بعد از این که رسید عراق از حزب كومله جدا شد؛ چون هيچ حمايتی ازش نكرده بودن بعد از جدا شدن رها از حزب کومله رفت تو حزب دمكورات، منم پاسپورتم رو عوض كرده بودم و ديگه آخرای دوره هام بود ..
اهونم تو مريوان خدمت ميكرد، منم كم كم ميرفتم از بانه جهیزیه ميخريدم ؛ تيكه های بزرگ رو از قبل داشتم و فقط وسايل آشپزخونه و فرش و .. مونده بود كه اونا رو هم خریدم ، هر چند عراقی ها اين رسم و رسومات رو نداشتن؛ ولی من ميخواستم بی نقص باشم ، واسه مادر و خواهر و برادراش هم پارچه و لباس محلی گرفتم ؛ چون ما رسم هديه دادن داريم _ دیگه همه چيز حاضر شده بود و از قبل با آراس قرار گذاشته بوديم كه نامزدی رو ايران بگيريم و عروسی رو عراق ، اراس ميگفت من مهمون زياد دارم و اكثرشون نميتونن بيان ايران منم مشكلی با این موضوع نداشتم و قبول کردم ، خونه ای كه آراس قسطی خريده بود بخاطر وضعيت بد اقتصادی اونجا، شركت زمان تحويلش رو به عقب انداخته بود و مجبور شده بود یه خونه اجاره کنه تا وقتی خونه ی خودمون رو تحويل میگیریم اونجا زندگی کنیم

وسایل هایی رو هم که با کمک بارزن تو آپارتمان گذاشته بودم رو برده بود خونه ی
خودمون ‌چیده بود ....
يه روز دختر عموم ، خواهر نادر(همون كه اومده بود عراق و چند وقتی خونه ی من زندگی میکرد ) بهم زنگ زد و با زبون چرب و نرم گفت _ سلام رستا جان من اومدم سقز و خيلی دوست دارم ببينمت و باهات صحبت کنم !_ هر چند من دل خوشی از فامیل نداشتم ولی گفتم زشته و اگه بگم نه فکر ميكنن چون یکم پول تو دست و بالمه و ازدواج کردم خودمو میگیرم و طاقچه بالا ميزارم ، مخالفتی نکردم و با روی باز ازش استقبال کردم و دعوتش کردم خونمون ..
از آبیک اومد سقز پيش من خیلی واسم جالب بود که چرا اين همه راهو اومده اونم فقط به خاطر دیدن من ؟! خلاصه دو روزی خونمون بود و هر دفعه ميگفت ميخوام بيام سقز سالن آرايشگاه بزنم ( آرايشگر بود) منم براش آرزوی موفیقت میکردم ، روز سوم که دختر عموم خونه بود صبح زود باید میرفتم کلاس آرایشگری ازش عذر خواهی کردم بابت اینکه تنهاش میذارم و ماهورو دستش سپردم و رفتم ..
ظهر كه برگشتم خونه دختر عموم که مشخص بود از یه چیزی ترسیده و خیلی عجله داره گفت _ رستا جان من کم کم باید رفع زحمت كنم آخه ميخوام يه سری هم به خونه دايی هام بزنم ! منم اصرار نکردم و گفتم : هر جور راحتی اون روز رفت و من نميدونم چرا يه حسی بهم ميگفت يه جای كار میلنگه ! سریع رفتم سراغ طلاهام و خدا روشکر سر جاش بود به خودم گفتم دختر چقدر تو بدبينی ! ديگه به حسم توجهی نكردم تا نزديكای غروب كه مادرم اومد سقز و گفت : لوله ی آبشون گرفته و واسه باغشون پول كم آوردن و ازم خواست بهش پول قرض بدم و قول داد پس میده .
منم كه يكی از حسابام به خاطر خريدای اخير زیاد موجودی نداشت ، اون یکی رو هم واسه سود بلند مدت گذاشته بودم و نمیتونستم ازش پول بردارم مجبور شدم برم سراغ دلارای آهون که قرار بود براش چنج کنم رفتم سراغ کمدم آخه دلارا رو زير كمدم گذاشته بودم اما هرچی گشتم نبود كه نبود ! با گریه از اتاق اومدم بیرون و به مامانم گفتم پولام نيست ! تو نديدی؟
با تعجب گفت نه به خدا من پولی نديدم ...
فوراً شکم رفت سمت دختر عموم آخه با اون سرعتی كه اون خودش رو جمع و جور كرد و رفت و از قبلم برنامه ای واسه خونه دايی هاش نداشت، مطمئن شدم كار خودشه از حرص داشتم منفجر ميشدم. كلی پول از خودم بود ؛ تازه دلارهای اهونم بود كه امانت دستم بود ... قلبم اینقدر تند تند ميزد که داشتم پس میفتادم ، هرچی فکر كردم چه جوری ازش پس بگيرم به نتیجه ای نرسیدم ...
اگه مستقیم بهش میگفتم انكار میکرد و تازه یه چیزی هم ازم طلبکار میشد ..

و میگفت برام پاپوش درست کردی و دزدیشو انکار میکرد ، بعد از کلی فکر کردن و گریه کردن تصمیم گرفتم صبر کنم تا روزی که میخواد دلارا رو بفروشه صبر کنم و اون موقع مچشو بگیرم ..
مادرم اخيرا یه راننده گرفته بود و هر وقت بار ميبرد با اون راننده ميرفت و میومد ، اسم راننده انور بود و یه تاکسی زرد رنگ داشت .. خونه دايیِ دختر عموم رو بلد بوديم؛ با انور حرف زدم و جريان دزدی رو گفتم اقا نور هم گفت : هم خودم و هم ماشينم در خدمتت هستیم هر كاری بگید انجام میدم ، با انور گفتم : امروز كه ديگه نميتونه دلارا رو بفروشه هم اینکه پنچشنبه‌ ست هم اینکه هوا تاريك شده و بازار دلار بستس _فردا هم كه كلا تعطيله _ اما من فردا يه برنامه ميچینم تا به یه بهونه ببريمش بيرون شاید دلارا تو کیفش باشه و بتونم پیداشون کنم اگه یه وقتم نشد این کارو بکنم _ شب و روز جلو خونه دايیش
می ایستم و تعقيبش ميكنم تا بلاخره گيرش بندازم اونشب به دختر عموم زنگ زدم و اصلا به روی خودم نياوردم كه فهميدم دزدی كرده ! یه جوری که حتی شک هم نکنه بهش گفتم : فردا جمعست و قراره با دوستام بريم كوه تو هم اگه وقت داشتی و دوست داشتی همراهمون بیا
اولش گفت نه و نمیتونم ، ولی بعدش قبول كرد ...
فردا صبح ساعت ١٠ بود كه زنگم زد و گفت حاضر شدم بیاین دنبالم ، هر چند ما از ساعت ٦ صبح بالاتر از خونشون منتظرش بوديم كه نكنه بره بيرون ؛ ولی ميدونست جمعه است نميتونه دلار بفروشه ، يه خورده معطل كرديم كه شك نكنه بعد بهش زنگ زدم که بیاد بیرون وقتی اومد ، من و دوستام خيلی عادی رفتار كرديم و اونم اصلا شك نكرد ..
وقتی رسیدیم کوه كيفش تو ماشين بود منم به هوای وسايل رفتم سر کیفش ولی چیزی نبود _ اون خِبره تر از اين حرفا بود كه دلارها رو برداره همراه خودش بیاره ..
اون روز ، روزِ خيلی سختی بود برام چون بايد تو روی كسی كه مطمئن بودم ازم دزدی كرده ، نگاه كنم و بخندم ، دلم ميخواست موهاشو دونه دونه از سرش بکنم وقتی تو روم ميخنديد ؛ احساس ميكردم الان منو شبيه يه الاغ ميبينه و تو دلش بهم ميخنده. خلاصه اون روز تا ساعت ٧ و ٨ شب دست به سرش كرديم و دوباره گفت : ميخواد بره خونه داييش منم با روی باز قبول كردم و تا اونجا رسوندیمش ..
اونشبم من خواب به چشمام نیومد همين كه صدای اذان اومد حاضر شدم و رفتم بیرون آخه قرار بود من یه سر كوچه بايستيم وم انور هم با تاكسيش يه طرف به انور گفتم : اگه از اين طرف اومد تو سوارش كن اگه از اين طرفم رفت ما دنبالش ميريم. از ساعت ٦ جلو خونه داييش بودیم تا ساعت ۱۰/۳۰

شنگول با کلی آرایش از خونه اومد بیرون و رفت سمتی که انور ایستاده بود_انور هم رفت جلوش و سوارش كرد ما هم سریع تاکسی گرفتیم و رفتیم دنبالشون .
دختر عموم به انور گفته بود ميخوام برم بنگاه های بالا شهر سقز و بعد از بنگاه برم بازار دلار ! انور هم مرد زبون بازی بود و بهش گفته بود بازار دلار ساعت ١٢ ميبنده اگه ميخوايد اول برسونمتون اونجا بعد ببرمتون بنگاه اونم چون تو عمرش نه دلار ديده بود نه چنج كرده بود و چيزی نميدونست ، قبول كرده بود ،
از طرفی هم بهش گفته بود ، من يكی از دوستام اونجا كار ميكنه اگه ميخوايد بهش بگم با قيمت مناسب ازتون بخره ؛ اونم قبول كرده بود ، از قبل هم ما با دوست انور هماهنگ كرده بوديم ...
دوست انور سوار ماشین انور شد و نيشتمان(دخترعموم) دلارها رو بهش داد ، منم که با ماهور اون طرف خيابون ایستاده بودم موبايلمو دادم به ماهور تا ازمون فيلم بگيره ،
ميخواستم‌ يه دهنی ازش سرويس كنم كه يه بار ديگه خيال دزدی به سرش نزنه ، همين كه ديدم دلارا رو داد به اون‌ اقا بدونه اينكه بزارم ما رو ببينه نزديكش شدم !
وقتی منو ديد كه در ماشین رو باز كردم و نشستم كنارش و ماهور هم از اون در سوار شد از ترس داشت پس ميفتاد دست و پاچه شده بود و زبونش بند اومده بود_خندیدم و با حرص گفتم به به سلام دختر عمو جان دلار ميفروشی ؟
به سلامتی پولدار شدی؟_ تو که وقتی میخواستی بیای سقز پولی همراهت نبود ، خودم ٢٥٠ تومن واست كارت به كارت كردم که اومدی_الان اين همه دلار رو از كجا آوردی؟!
بی اختیار صدام رفت بالا و داد میزدم ، نیشتمان هم فقط التماس ميكرد و میگفت رستا غلط كردم غلط کردم _ نیشتمان هنوز متوجه نشده بود داريم ازش فيلم ميگيريم و با گریه و زاری التماس میکرد ، انور وقتی عصبانیت منو دید گفت : رستا خانم خودتو کنترل کن همه فهمیدن آروم باش ! وقتی انور باهام صحبت کرد نيشتمان با تعجب به انور خیره شده بود ، بیچاره باورش نميشد كه دقيقاً همون لقمه ای كه واسش گرفتیم رو قورت داده و اينا همش يه نقشه بوده ‌‌‌
دوست انور دلارها رو بهم پس داد ولی كامل نبودن !
چشمم که به دلارا افتاد عصبی شدم و با دستم زدم تو صورت نیشتمان و گفتم آشغال بی چشم رو بقيه ی دلارا کجان ؟ از ترسش همه رو از کیفش در آورد ، حتی دو تا تراول ٥٠ هزار ديناری هم بود كه من اصلا یادم به اونا نبود ...
وقتی همه ی دلارا رو بهم داد به انور گفتم : کار ما دیگه تموم شد الان برو كلانتری تا اين دزد رو تحويل بدیم که دیگه از این خیالا به سرش نزنه


نیشتمان حسابی ترسیده بود و التماس ميكرد كه نبرمش کلانتری ، البته منم فقط میخواستم بترسونمش ..
رو به ماهور كردم گفتم فيلم كه گرفتی اره ؟
نیشتمان تازه اون موقع به ماهور نگاه كرد و متوجه شد ازش فيلم گرفتيم ، تو یه چشم به هم زدن به ماهور حمله كرد و ميخواست موبايلو ازش بگيره كه مانع شدم و به انور گفتم : هر چه سريعتر ببريمش كلانتری اين انگار از رو نميره... نیشتمان که دید حرفام شوخی نیست شروع کرد به گریه و التماس کردن و میگفت _ غلط كردم ، 💩 خوردم ، هر چی بگی حق داری بخدا من تنها مقصر نيستم يكی ديگه هم هست ، خواهش ميكنم بهم رحم کن من بچه دارم ، حداقل به دخترم رحم كن ، آبروم جلو شوهرم و خانوادش ميره_هر كاری بگی ميكنم فقط سمت کلانتری نرو ..
مادرمم كه تا اون لحظه با ماشينش دنبالمون بود، اومد تو ماشين انور و نيشتمان هم ناچار به مادرم پناه برد و مثل ابر بهار گريه ميكرد ، ولی رو من كوچيک ترين تاثيری نداشت ...
به قول اكثريتتون شايد من احمق بودم كه بهشون كمک ميكردم ؛ ولی من دلم اينجوریه كه دوست دارم به همه آدمايی كه كارشون به من ميخوره كمک كنم، چه كم، چه زياد؛ چون خودم درد بی كسی و بی پولی و بی سرپناهی و گشنگی و سردی و گرمی و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه رو با استخونام کشيدم؛ ولی وقتی كسی بخواد از خوبی هام
سو استفاده كنه مثل خودش باهاش رفتار میکنم ...
اون روز نيشتمان از من نيش خورد بد جورم خورد ، اونی كه تا ديروز من رو احمق فرض ميكرد، الان بخاطر آبروش داشت بهم التماس ميكرد. مادرم که حالشو دید گفت: رستا ولش كن بذار بره ،
به نیشتمان خیره شدم و گفتم: خودت که لياقت نداری ؛ ولی من دلم به حال اون دختر سه سالت ميسوزه ، وگرنه اين فيلم رو تو شبكه های مجازی پخش ميكردم ، الانم به زبون خوش میگم برو هرچی ازم دزديدی واسم بیار ‌‌‌...

 آخه دوتا شلوار لی اصل رو كه از تركيه گرفته بودم و چند تا تيكه لباس مارک هم ازم برداشته بود + ٢٥٠ هزاری كه همون اول كه میخواست بیاد بهش قرض دادم ، با هر بدبختی بود همه رو ازش پس گرفتم به جز ٢٥٠ هزارتومن که موجودی نداشت و گفت : الان ندارم و بايد از یکی قرض کنم منم که حسابی از دستش کفری بودم بهش گفتم حنات دیگه رنگی برام نداره همین الان به يكی بگو واست واریز کنه ،
وقتی دید دیگه اعتمادی بینمون نمونده مجبور شد به مادرش زنگ بزنه و بهش بگه براش واریز کنه ، البته مادرشم گفت پول ندارم و بايد برم از یکی برات قرض كنم و یکی دو ساعت طول ميكشه ، منم مجبور شدم تا جور كردن پول دوباره ببرمش خونمون ،
وقتی بردمش خونه رفتم تو اتاق و بیرون نیومدم ، تحمل ديدن همچين آدم بی چشم رويی رو نداشتم ...
نیم ساعتی گذشته بود که شنيدم با کمال پرویی داره به مادرم ميگه من دزدی كردم، جندگی نكردم و بعدم از خونه فراری بشم !! از شنیدن این حرفش شاخ در آوردم !
از اتاق پريدم بيرون گفتم : نیشتمان واقعاً که خیلی پرو و گستاخی اونی كه جن** ميكنه بدن خودشه ، دوست داره حلوا حلواش كنه ، چیزی که من از تو دیدم از جن** هم بدتره در ضمن ميدونم هم دستت كيه_ نادره! همين الان بهش خبر بده كه تا ٢٤ ساعت وقت داره با پای خودش برگرده ايران، وگرنه خودش ميدونه اونجا آشنا دارم و ميتونم باهاش چيكار كنم ... جلو چشمش به بارزان زنگ زدم و گفتم از همين الان ٢٤ ساعت حساب كن اگه نادر از عراق خارج شد كه هيچی ، اگه نه به پليس گزارش بده كه معتاده_ نيشتمان از ترس رنگ به روش نمونده بود و سریع این خبرو به نادر داد و نادر دقیقا قبل از تموم شدن تايمش از عراق خارج شد
واقعا اگه نميومد با کمک بارزان ميفرستادمش يكم آب خنک بخوره كه تلافی كارشون رو در بيارم ، نادر كه قبلا تو خونم بود فهميده بود من پول دارم و اكثرا تو لباسهام قايم ميكنم خودش اونجا جرات نكرده بود بدزده و خواهرش رو فرستاده بود سراغم .
بعد از این اتفاق تصميم گرفتم ديگه كلا قيد فاميل رو بزنم مادر بزرگم (مادر مادرم) كه قبلا به خونمون تشنه بود حالا كه بوی پول به مشامش خورده بود مدام میومد خونمون و قربون صدقه مون ميرفت ! يكی از خاله هام كه قبلا تهران زندگی ميكرد شوهرش با زن همسایشون دوست شده بود و خالمو از خونه انداخته بود بيرون و ميخواست طلاقش بده اون یكی خالمم كه مدام پز پول و طلاهاشو به ما ميداد و با شكستن ما خوشحال ميشد هم شوهرش كتكش زده بود و همه ی دندوناشو شکسته بود ،
خوشحال بودم که یکی یکی داشتن تقاص كاراشون رو پس ميدادن


مادر بزرگم ميخواست دو تا از دايی هامو بفرسته عراق و چند باری بهم گفت : واسشون كار پیدا کن ولی من چون دل خوشی ازشون نداشتم ، یه قدمم براشون برنداشتم_با خودم عهد كرده بودم حتی اگه خودشونم اومدن عراق واسشون دردسر درست كنم تا برگردن ایران_اونا همه يه روزی بدبختی ما رو ميديدن ولی بيشتر ميزدن تو سرمون كه عميق تر فرو بريم_حالا ديگه نوبت ما بود منم گاهی وقت ها از قصد بيشتر جلوشون ريخت و پاش ميكردم كه جيگرشونو بسوزونم ...
آراس هم هر ماه پول خوبی به حسابم ميریخت كه هرچی دوست دارم بخرم ‌‌‌.‌‌
‌اهون هر وقت میومد مرخصی کمک مادرم بار میبرد تهران ولی مادرم هیچ پولی بهش نمیداد و تازه همون پولايی هم كه داشت، با حقه بازی ازش ميگرفت ، بيچاره چند روز ميومد كه استراحت كنه، استراحت كه نميكرد هیچ كلی هم بايد دعوا ميكرد كه مادرم دست از سرش برداره ..
اون روز هم اهون آخرين روز مرخصيش بود و بايد برميگشت پادگان ، مادرمم گیر داده بود و ميگفت يه مقدار از پولام كم شده هر چقدر اهون واسش حساب ميكرد كه اینقدر خرج كردن و اینقدر مونده ، بازم مادرم راضی نميشد ، آخرشم اهون زبون بسته با دعوا ساكشو بست و رفت ... اینقدر ناراحت شدم که داشتم سكته ميكردم ولی جلوش چیزی نگفتم که حالشو بدتر نکنم .
وقتی رفت با حرص به مامانم گفتم : چی از جون این بیچاره ميخوای ؟ عوض اينكه بهش پول بدين ازش طلبکارم هستی نمیبینی سربازه از كجا بياره پول بده به تو! بازم کوتاه نميومد و با طعنه ميگفت: والا فعلا که تو شدی مادر این دو تا، تا وقتی هم تو باشی منو آدم حساب نميكنن ( البته منظورش از اين حرفا بخاطر پولایی بود كه اهون داده بود دستم واسش نگه دارم؛ حرص اينو ميخورد که نريخته تو جيب اون که هاپوليشون كن ) یکی اون گفت و یکی من که آخرش از كوره در رفتم و باهاش گلاويز شدم و با صدای بلند بهش میگفتم : کدوم مادری دلش میاد بچه ی سربازشو با چشم گریون بدرقه کنه؟_تا جایی که من دیدم مادرای مردم واسه بچه هاشون کلی خوردنی میذارن ؛ ولی توی نفهم ، شب و روزت شده پول حيفه اسم مادر كه تو داری يدک ميكشی_کور خوندی اگه چشمت دنباله اون دو قرون پوله که اهون با بدبختی کار کرده و در آورده حتی اگه دق هم بکنی نميزارم دستت به پولاش برسه ! خالم (همونكه طلاق گرفته بود) هم خونمون بود و هی ميگفت: نكن آبجی ! حق با رستاس ! ولی مادرم از حسودی داشت ميتركيد و همه پوست دستمو چنگ زده بود ، آخر سرم پدرم كه ديد اين دعوا تموم نميشه يه تكونی به خودش داد و يكم گوش ماليش داد

 
تا بلاخره زبونش کوتاه شد منم حسابی دلم خنک شده بود و به مامانم گفتم :_ بس كن دیگه ! انقدر به پای ما نپيچ ، تا الانم هر چقدر بهت پول دادم به خاطر اهون و ماهور بوده اگه بخوای به این کارات ادامه بدی تا عمر داری حتی يه قرون پولم بهت نمیدم _مادری كه نميتونی در حقمون بكنی حداقل اینقدر خون به دلمون نكن ..
با اینکه پدرم خوب كتكش زد اما من از اونم به اندازه ی مادرم ناراحت بودم ؛ ولی هر چی بود اون به اشتباهاتش پی برده بود و كاری به كارمون نداشت و انتظاری هم ازمون نداشت ...
چند روزی از این موضوع گذشته بود که آراس بهم گفت خونه گرفته و بايد كارگر بگيره واسه تميز كردن و چيدن خونه ، منم که خودمو میشناختم چه آدم وسواسی هستم بهش گفتم اگه خودم خونه رو‌ تميز نكنم و وسايل رو نچینم وقتی اومدم دیگه نميتونم اونجوری که میخوام تمیز کنم_ دست نگه دار تا خودم بیام چون یه سری وسایل لازم دارم که باید بگیرم آراس هم مخالفتی نكرد و گفت صبر میکنم تا خودت بیای ‌‌‌.
بعد از اون روزی که با مادرم گلاویز شده بودم هنوزم جای ناخن هاش رو دستم بود ، منم از اون روز با مادرم حرف نزده بودم ‌‌‌‌‌.. نميخواستم خانواده ی آراس فکر کنن بی كس و كارم برای همین ماهور رو دنبال خودم بردم ، آراس هم اومد لب مرز دنبالمون بعد از ديپورت رها ميترسيدم دليفان و داداشش واسه منم كاری كرده باشن تا رد شدن از مرز و مهر خوردن پاسپورتم جون به لب شدم وقتی اراس رو ديدم برق عشق رو تو چشم دوتامون به وضوح میشد ديد دلم خیلی واسش تنگ شده بود من قبلا عاشقش نبودم ؛ ولی اون با كاراش و رفتاراش منو عاشق خودش كرد ‌‌و من تا ابد مدیونش هستم که تونست یه بار دیگه منو عاشق کنه ...
خونه ای كه اجاره كرده بود رو با كمک خواهرش تميز كردم و وسايلی كه بايد ميخريدم رو هم گرفتم و چیدم .
قرار شد من دوباره برگردم ايران و اراس و خانوادش بيان دنبالم و عروسی رو برگذار کنیم ...
يک هفته بعد از رفتن من اومدن ايران و خدا رو شکر همه چيز خيلی خوب پيش رفت از قبل لباس عروس و اريشگاه و محل عروسيمون رو مشخص كرده بوديم خيلی خوشحال بودم شوق اشتياق غير قابل وصفی داشتم شايد چند سال پيش اين روزا رو تو خوابم نميديدم ...
روزگار پیج و تاب زیادی به من داد خيلی وقتا از سر نا اميدی دست به خودكشی زده بودم من واقعاً دیگه اميدی برای زنده موندن و زندگی کردن و اینکه يه روزی برسه که منم مثل اكثر دخترا يه زندگی ساده و با عشق داشته باشم نداشتم ولی حالا من صاحب يه زندگی عادی شده بودم که دلم نمیخواست به هیچ عنوان از دستش بدم مطمئاً اگه با آراس آشنا نمیشدم از عراق خارج ميشدم
 
 و شايد از بعضی لحاظ موفق ميشدم ؛ ولی من دلم يه سر پناه میخواست ، يه مرد كه بتونم بهش تكيه كنم یه حسی كه بتونم بی دغدغه سرمو رو بالش بذارم ...
قبلا ميدونستم اگه بيكار باشم بايد گشنگی بكشم واسه همين شب و روزم شده بود كار کردن و پول در آوردن، خيلياتون براتون سوال شده بود كه رستا در طول اين مدت كم چطوری تونسته اینقدر پول پسنداز كنه ! _ من در كنار كار تو كافه برای يه مزون لباس عروس هم به عنوان مدل كار ميكردم از يه طرف كار تبليغات ميكردم يعنی با يه شركت كار ميكردم و من چهره ی اون برند شده بودن حتی ترس اينم داشتم كه آراس منو تو tv ببينه و دستم رو بشه ولي از اونجايي كه اراس tv نگاه نميكرد قصر در رفتم ‌‌‌‌‌‌...
يعنی من از درد بی كسی و
بی سر پناهی شب روزم شده بود كار كردن شايد باورش براتون سخت باشه ؛ ولی من حتی وعده های غذاييم رو هم برنامه ريزی كرده بودم كه خرجِ زیادی نكنم اينجوری بود که تونستم پول جمع كنم پس اونقدرا هم که فکر میکنید پول در آوردن راحت نیست ، اما حالا ديگه يه مرد پشتم بود كه حاضر بود از دهن خودش بگيره و بده به من كه چيزی كمم نباشه اراس حامی عاطفی و مالی واقعا خوبی بود تو دوران دوستیمون اینجوری نبود ولی حالا كه زنش بودم همه كار واسم ميكرد من و اراس
( 4 november 2016 )
عروسی كرديم و يه مراسم خیلی شيک تو عراق گرفتيم و رفتيم سر خونه و زندگيمون روزی که هیچوقت فراموش نمیکنم...
يک ماه از از ازدواجمون میگذشت و ما هنوز برای مراحل قانونیِ ازدواجمون اقدام نكرده بوديم_ اینجا بايد از دادگاه شروع كنی و من چون ایرانی بودم دو تا نامه بهمون دادن كه بايد برای اداره ی آسايش و اداره اقامت ميبرديم بعد از موافقت اين دو تا اداره تازه ازدواجمون ثبت ميشد ،
اول رفتيم نامه ی اداره آسايش رو داديم و گفتن جواب نامه رو با ايميل به اداره ی اقامت ميفرستن ، رفتیم اداره ی اقامت و بعد از عوض كردن پاسپورتم و وارد کردن اسم و مشخصاتم بهم گفتن قبلا با يه پاسپورت ديگه قرار ديپورت واست صادر شده !!
از ترس و استرس داشتم ميمردم آراس هم‌ با شنیدن اسم ديپورت عصبانی شد و باهاشون گلاويز شد و مدير اقامت بهم گفت خانم شما تو اين تاريخ برای موندن تو عراق رد صلاحیت گرفتي ! ولی شما قبل از این تاریخ از عراق خارج شدين ! آراس مات و مبهوت بهم خیره شده بود و با عصبانیت بهم میگفت : رستا تو ، تو اين تاريخ اينجا چيكار ميكردی ؟ زبونم از ترس بند اومده بود هيچی نميتونستم بگم اين همه دروغ گفته بودم و اين همه تلاش کرده بودم كه اراس نفهمه من اون مدت عراق بودم اخرشم دستم رو شد
و سکه ی یه پول شدم ...
آراس خیلی ازم دلخور بود ولی من اینو میدونستم هر حرفی هم بهم بزنه حق داره من نباید همچین مسئله ای رو ازش قایم میکردم ...
آراس هر چی به این در اون در زد حتی به پدر دوستش که یکی از کله گنده های اینجا بود رو واسطه کرد تا دیپورتم رو باطل کنن اما بی فایده بود و دلیفان و داداش نامردش خیلی وقت بود که کارشونو کرده بودن .
من يك ماه بعد از عروسيم ديپورت شدم و آراس نذاشت خانوادش بویی از اين قضيه ببرن و بهشون گفت رستا مجبوره برای ثبت ازدواجمون برگرده ايران و من اون روز رو با ضمانت اینکه فردا قبل از ساعت ٩ صبح باید از عراق خارج بشم اجازه دادن بمونم وگرنه با يه مامور ميفرستادنم مرز .
تنها كاری كه ميكردم گريه بود از یه طرف آراس متوجه دروغم شده بود و از خجالت نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم از یه طرفم دیپورت شده بودم و کاری از دست کسی بر نمیومد.
آراس منو برد يه جاي خلوت و با عصبانیت گفت : رستا همه چيز رو مو به مو واسم توضيح ميدی اين مدتی كه اينجا بودی كجا و با کی بودی و چيكار ميكردی !؟چرا
بر نگشتی ايران !؟
اینجا دیگه خط آخر بود و دروغ گفتن ديگه فايده ای نداشت ، نميدونستم باید چی بگم ؟_باید حقیقت رو در مورد خانوادم میگفتم ؟!
هر چیزی میگفتم مثل تف سر بالا بود اینقدر گريه كرده بودم که چشمام پف كرده بود و به زور باز ميشد ،اما آراس از چشاش آتيش ميباريد هیچوقت اینجوری عصبانی ندیده بودمش ،
با تردید و بغضی که داشت خفم میکرد گفتم : اگه من حقیقت رو بهت بگم دو روز ديگه طعنه نميزنی و مثل پتک تو سرم بكوبيش !؟
اما آراس من مهربون تر از این حرفا بود و قول داد اگه واقعيت رو بگم همینجا دفنش میکنه و هيچ حرفی ازش نمیشنوم ..
شروع کردم با گریه همه چيزو براش تعریف کردم ، تا خود غروب من گفتم و اون فقط گوش داد ‌‌‌. حرفام که تموم شد اشک‌ چشماشو پاک کرد ، بغلم كرد و گفت _
رستا من عاشقتم میفهمی؟ اگه از اولم اينا رو بهم میگفتی هیچ فرقی به حالم نميكرد اما تو با اين كارت به دوتامون بد کردی من مثل چشمام بهت اعتماد داشتم اگه از اول حقیقت رو ميگفتی خودتم اینقدر استرس نداشتی منم حس الانمو نداشتم _ ولی اشتباهیه كه كردی و منم نمیخوام سرزنشت کنم فقط نبايد خانوادم یا شخص دیگه ای از اين قضيه بویی ببرن و بشيم نقل مجلساشون ..
اون شب شام رفتيم خونه مادر آراس و آراس طبق برنامه گفت رستا بايد فردا برگرده ایران ‌.
شب که رفتيم خونه باورم نميشد با اینکه آراس همه چيزو فهميده هنوزم مثل یه کوه پشتمه ...

وقتی تو اداره اقامت بودم به مديرش گفتم میشه بگین گناه من چی بود كه ديپورتم كردين ؟_دزدی كردم ؟_ هرزگی كردم یا مواد و اصلحه داشتم ؟_فقط يه دليل منطقی بهم بگيد كه چرا دیپورتم ديپورت شدم ؟ولی متاسفانه اینقدر مرد نبودن كه بگن چون از حق خودت و خواهرت دفاع كردی و خودتو دست و اين و اون ندادی ديپورت شدی ...
من و آراس صبح زود راهی مرز شدیم و من رفتم ایران ، هر ثانیه جدا بودن از آراس مثل مرگ تدریجی بود برام اما چاره ای جز تحمل کردن نداشتم و اینو خوب میدونستم آراس هم به اندازه ی من عذاب میکشه .
یک ماهی ميشد که من ايران بودم و همه براشون عجيب بود كه منه تازه عروس چرا يک ماهه برگشتم خونه ی بابام ؟! به گوشم میرسید که آشنا و غریبه میگفتن فقط واسه يک ماه میخواستنش و ردش کردن ! حرفای پوچ و خنده داری که تمومی نداشت اما اصلا برام مهم نبود ...
بعد از کلی تحقیقات آراس برای كنسل كردن ديپورتم رفت از دادگاه اربيل نامه گرفت و از طريق دادگاه اقامت و با مدرک ثابت کرد هیچ مدرکی بنا به رد صلاحیت من ندارن و خدا رو شکر ديپورتم باطل شد ، بعد از باطل شدن ديپورتم با آراس رفتيم تهران اداره ی مهاجرت و اونجا دوباره پاسپورتم رو بهم دادن و برگشتیم عراق ...
کینه و نفرت زیادی از دليفان تو دلم داشتم آخرم نتونستم تحمل کنم و با آراس رفتيم رستورانش و اما متاسفانه یا خوشبختانه گفتن رستورانش رو فروخته و برای زندگی با همسرش رفتن بريتانيا !_
از حرص داشتم ميتركيدم اون كثافت تا میتونست همه جوره از رها سو استفاده كرد و به حال خودش رهاش کرد بعدم با نامردی هر دوتامون رو ديپورت كرد و حالا با خیال راحت رفته بود اون سر دنيا و خوش خرم زندگی ميكرد و من كاری نميتونستم بكنم ، آراس هم هنوزم از دستم دلخور بود ولی چيزی نميگفت و به روم نمیاورد ...
در حال حاضر چهار سال و خورده ای از ازدواجم میگذره و من صاحب يه دختر دو ساله به اسم ( Ella ئيلا ) هستم و خدا رو شکر هیچ مشکلی با آراس نداریم ...
رها هم هنوز اربيل زندگی میکنه و ديگه مثل قبل دختر ساده و خوش باوری نيست و برای خودش يه زندگی خوب ساخته اهون هم بعد از تموم شدن سربازيش از ايران خارج شد و الان آلمان زندگی میکنه و تو بیمارستان کمک پرستاره ولی هنوز نتونسته شهروند اونجا بشه ...
ماهور هم اومده اربیل کار میکنه و با رها زندگی میکنه و داره همه ی تلاشش رو میکنه كه بره آلمان پیش اهون ..
 

و اما متاسفانه روناک هنوز هم همون روستای دور افتاده زندگی میکنه و فقط به خاطر پسرش داره یه زندگی نکبت بار رو تحمل میکنه ...
پدرم و مادرم در حال حاضر سقز زندگی میکنن و مامانم بعد از این همه سال دویدن و کار کردن تونسته چند تا زمين و باغ تو سقز بخره ، ولی با اینکه دستش به دهنش میرسه هنوزم همون آدم خسیس و پول دوسته که مال و اموالش به جونش بستس ..
از خانواده ی پدريم کلاً
بی خبرم و خانواده ی مادريمم هر كدومشون بدبخت تر از اون یکی البته خدا جای حق نشسته و دارن تقاص پس میدن ..
مادر بزرگم هنوزم دست از دوز و كلکاش برنداشته و همين چند وقت پيش خونه ای كه سهم همه ی بچه هاش بود رو زد به اسم دايی كوچيكم كه مطمئنم دایمم چند وقت ديگه از خونه بيرونش ميكنه _ من کسی نيستم که بگم کسی رو ميبخشم یا نمیبخشم ولی همه ی آدامای گذشته ام رو به
♡ خدا ♡ واگذار کردم .. مادرم هنوزم كه هنوزه اشتباهاتش رو قبول نكرده و عالم و آدم رو مقصر ميدونه به جز خودش ! مادرم واقعا مشكل اعصاب داره اما حاضر به قبول کردن و درمان نيست. الانم كه فقط خودش و بابام موندن هر روز با هم دعوا دارن.
من هدفم از گفتن زندگيم هم اين بود که سبُک بشم و دردایی که این چند سال تو سینم مونده رو بازگو کنم و هم اشتباهات خانوادم و خودم درس عبرت بشه برای بقيه ...
من به شخصه از داداشام كه دارن داستانم رو ميخونن به خاطر اشتباهاتی كه بعضي هاش از روی ناچاری و بعضی هاش از روی نادانی بوده و باعث سر افكندگیشون شده معذرت میخوام ...
از شما دوستان هم كه تا آخر داستانم همراهم بودین و قضاوتم نکردین هم ممنونم امیدوارم برای تک تکتون بهترین ها رقم بخوره ...
پایان
نویسنده:باران

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.80/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.8   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

2 کانت

  1. نویسنده نظر
    م
    همش سراسر دروغ بود
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    فاطمه
    سلام من خیلی دوست دارم عزیزم خیلی سختی کشیدی و معتقدم که هرکاری انجام دادی
    درست بود و اگر اشتباه بود تو ازش تجربه بدست آوردی و مثل اکثر ما روی کره ی خاکی تکرارش نکردی آرزوی موفقیت میکنم برای خودت ، دخترت و خانوادت امید وارم همیشه خوشحال باشی 🙂❤
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه fqbho چیست?