الیاس قسمت ششم - اینفو
طالع بینی

الیاس قسمت ششم

منى كه به زهرا اجازه نمى دادم گوشى داشته باشه الان با كسى بودم كه معلوم نبود قبل از الانمون با چند نفر نشست و برخاست داشت و اين اصلا برام مهم نبود جالبه

 
 ولی اونموقع واسه خودم جالب نبود.
صبحى كه سركار رفتم، همه خواب بودن اما وقتى برگشتم هيچكدومشون خونه نبودن! حتى پدرم! هيچ كدومشونم گوشى نداشتن بپرسم کجا رفتن بیخبر. پدرمم که توانايى راه رفتن نداشت. يعنى كجا رفته بودن! به مادر زهرا زنگ زدم گويا از چيزى خبر نداشت باور نکردم حسم میگفت فیلم بازی میکنن یکراست رفتم دم خونه مادر زهرا.
هیچکس خونشون نبود دلم مى خواست به دست و پاى مادر زهرا بيوفتم اما اينطورى كه بوش ميومد از چيزى خبر نداشت و مى ترسيدم سنكوپ كنه!
برگشتم خونه. انقدرى از دست زهرا شاكى بودم كه دلم مى خواست هرجا دیدم خرخره شو گاز بگیرم شانس بدم انگاری بابام باهاش تو ی جبهه بود.
مهلا زنگ زد.
وقتى جريانو بهش گفتم ذوق زده گفت: جدى؟! يعنى خودشون بدون اينكه چيزى ازت بخوان رفتن؟!
تعجب كردم.
پدرم و زهرا بهش ربطى نداشتن اما مهشيد که باهاشون بود چرا غصه بچه شو نمیخورد؟
گفتم مهلا مهشيدم باهاشونه!
اسوده گفت خب باشه! بابات هست خيالت راحت نميتونه مهشیدو اذیت كنه!
چشمهام گرد شد مهشيدو اذيت كنه؟!چی داشت میگفت؟چرا اینقد بیخیال بود؟زهرایی که خودشو مادر مهشید میدونست اذیتش کنه اینو من میدونستم خیالم راحت بود ولی مهلا که نمیدونست كلافه گفتم: مهلا چى مى خواى؟!
گفت امروز مياى بريم بيرون؟دلم تورو میخواد عشقم.
با تعصب گفتم نه مهلا من تا مهشيدو پيدا نكنم نميام گفت پس من بيام خونه دوتایی باهم خلوت کنیم؟!رو همون تختی که شبا کنارت میخوابیدم؟
شيطون اين جمله رو گفت و دقيقا زير جلدمم رفت. دلم واس قديما تنگ شده بود. بهش گفتم بيا!
یعنی بهتره بگم کلا یادم رفت عزیزام نیستن و باید نگران باشم به جاش رفتم تو رویا و تنهایی با مهلا.دلبرى كردن و خوب بلد بود تا به مقصودش برسه .
اومد مثل قديما تا اومد با عشوه و انجام کارای خونه و غذا درست کردن جا واسه خودش باز کرد یجوری رفتار میکرد انگار نه انگار تو همین خونه بود که بهم پشت کرد و با ی بچه نوپا تنهام گذاشت اصلا هم راجع به زهرا به روى خودش نياورد. اما ي چیزى اين ميون كم بود! چيزى كه قلبم همه ى اينهارو باور نمى كرد.
عشق!مهلا اين كارارو با عشق نمى كرد.
انگار اومده بود فيلم بازى كنه و بره!
احساسى توى كارهاش نبود. لبخند دندون نماش ظاهرى بود و هر طورى بود به دلم نمى نشست. اما هر طورى بود چند روز گذشت. چند روز گذشت و من روز به روز ديوونه تر شدم.
 
 
ي روز كه از سر كار بر مى گشتم فرزادو ديدم. منو ديد اما وانمود كرد نديده!
جاى تعجب داشت برام وقتى از كنارش رد شدم از اينه ى عقب بهش نگاه كردم كه گوشى شو گرفت به يكى زنگ زد و حرف زد.
شايد من بد تصور كردم. اما ي جاش مى لنگيد. ماشينو توى پاركينگ پارك كردم زنگ زدم به شاگردم ادرس دادم ماشینشو بیاره ! تا اخر شب تعقيب فرزاد بودم. چند جا سر زد اخرش رفت ی خونه نااشنا تا نيمه هاى شب منتظرش شدم و بعد برگشت و به خونه ى خودش رفت.
فرداش هم تعقيبش كردم. موقع ظهر و شب میرفت همون اون خونه! يعنى يواشكى زن گرفته بود؟!
روز بعدش ی سر به محل کارش زدم خودش اونجا بود. بازم منو ديد و به نديدن زد.
اشتباه نمى كردم. يك جاى كارش مى لنگيد! وقتى اخر شب تعقيبش كردم از ماشينم پياده شدم. نمى دونم چرا دست و دلم مى لرزيد وقتى در آپارتمان همسايه رو زدم و گفتم: فرزاد جون درو وا كن! صدام مى لرزيد. همسايش گفت: زنگ بغليه! گفتم زنگ بغلى زنگ نميخوره ميشه وا كنید؟با کلی خواهش و التماس در و باز کرد.
تا رسیدم بالا دیدم‌ همسایه شون داره به فرزاد میگه : يكى اومده كارت داره كه من از پله ها بالا رفتم.
فرزاد يخ كرد. چرا؟!صداى مهشيدو كه شنيدم بى توجه به فرزاد كه سعى داشت حرف بزنه هولش دادم و وارد خونه شدم. بابام توى پذيرايى نشسته بود با مهشيد بازى مى كرد.
فقط نگاهش كردم. سنگينى نگاهمو كه حس كرد سرشو بالا اورد با ديدن من ابروهاشو در هم كرد رو برگردوند. نگاهم چرخيد و چرخيد تا به آشپزخونه رسيد. زهراى من مانتو شلوار پوشيده توى آشپزخونه شام درست مى كرد و به فرزاد خدمات مى داد؟ فرزاد؟!خواستگار سابق؟دنيا دور سرم چرخيد. با دستام جلوى چشمامو گرفتم مسلط شدم به خودم تا زمين نخورم. فرزاد گفت: داداش به قرآن اونطور كن تو فكر مى كنى...
با داد گفتم: خفه شو
صداى گريه هاى مهشيدو مى شنيدم اما اون لحظه هيچى برام مهم نبود جز اينكه زهرا و فرزاد جلوى چشماى پدر من تو ي خونه بودن! چى به سرم اومد خدا؟ دلم مى خواست همشونو اتيش بزنم اما چه فايده؟ دردم كم مى شد؟! دلم داشت مى تركيد و نمى دونستم به كى پناه ببرم!رفتم سمت زهرا. خودشو جمع كرد مهشيدو سفت بغل کرد بابام فرياد زد: الياس دستت به اون دختر بخوره خودم روزگارتو سياه مى كنم.
گفتم: مى خواى منم مثل تو بى غيرت بشم؟!
يكه اى خورد دقايقى بهم نگاه كرد و بعد مثل خودم فرياد زد: نه تو خيلى با غيرتى كه اون زن خرابتو بعد اينهمه كثافتكارى قبول كردى و دارى روى سرت حلوا حلوا مى كنى بوى گند تعفنش كل شهرو برداشت بعد نشستى دارى از غيرت دم مى زنى؟!
 
 
همين الان از اين خونه گمشو بيرون تا ندادم از خونه بيرونت كنن! ما هيچ نسبتى با تو نداريم.
بابام بود که اینطور هواخواهی زهرا رو میکرد؟
چه اتفاقی افتاده که پشت و پناهم بهم پشت کرده؟
تا خواستم لب باز كنم گفت: فرزاد راه خروجو نشونش بده حرف زيادى زد به پليس زنگ بزن!
كفرى گفتم: زنگ بزنين پليس بياد! من بچمو مى خوام!
زهرا مهشید و هول داد سمتم اما بچه با ترس رفت پیش بابام.اونم گفت: زنگ بزن پليس بياد ببينم بچه رو بهت میده؟د زنگ بزن نامرد!
زورم به اون نمى رسبد. با چشماى به خون نشسته به زهرا نگاه كردم كه سر به زير گريه مى كرد.
راه اومده رو برگشتم که دم در خطاب به فرزاد گفتم: نامردى رو در حقم تموم كردى اما نميزارم تو خونه اى ك من نيستم تو بمونى! گمشو بيرون!
بابام گفت: نامرد تويى! فرزاد ديد جا نداريم تو خيابون سرگردونيم لطف كرد خونشو داد بهمون حالا کلاهتو بنداز بالا بی غیرت!
اما فرزاد بى حرف از خونه بيرون رفت منم پشت سرش از خونه دراومدم.
بیرون پشت يقه شو جمع كردم كوبيدمش به دیوار و گفتم: پنجه هاتو از روى زندگيم بردار تا نزدم دستتو از ارنج قطع نكردم
دلخور گفت: شرمندتم داداش اما اونى كه تو فكر مى كنى نيست به جون تنها مادرم قسم!
گفتم تا ناموس من اون توئه حق ندارى پاتو اين دور و ور بزارى!
هيچى نگفت اما وقتى رومو برگردوندم زمزمه كرد: ادم ناموسشو به خاطر هر ننه من غريبمى كه از راه رسيد ول نمى كنه!
كفرى فرياد زدم: به تو ربطى نداره! هيچى نگفت از اونجا رفتم اما دلم همونجا موند. نتونستم با وجود مهلا که تو خونه جولان میدات طاقت بيارم و شب دوباره برگشتم پیش زهرا خوشبختانه فرزاد نبود اما انقدرى بى قرار بودم كه ترجيح دادم با تموم اخمای بابا و بی توجهیای زهرا شب همونجا بخوابم تا احیانا فرزاد نیاد.
مهلا هر چى زنگ زد جوابشو ندادم فردا با ظاهرى اشفته به مغازه رفتم. مهلا بازم زنگ زد اما جوابشو ندادم ظهر باز رفتم پیش زهرا فرزادو جلوى در ديدم. قيامتى به پا شد عرصات! زنگ زدن پليس اومد و جفتمونو بردن
نتونستم هيچ غلطى بكنم اما فرزاد كه مى تونست حرفى نزد و اعتراضى نكرد. مى گفت بابام بهش زنگ زده بود و ازش قرص مى خواست. گفتم از اين به بعد هر چى خواستن بهم مىگی و بعد با رضایت طرفین از كلانترى بيرون اومديم مهلا تلفنمو يكسره كرده بود جوابشو دادم و با اولين الويى كه گفتم خيابون و كلانترى و ماشينو رو سرم خراب كرد.
با زهرا مقايسه اش كردم!چرا ؟!
نمى دونم فقط اينو مى دونم كه عقلم قبول نكرد حتى به تفاوتشون فكر كنم فقط محكم روى مهلا علامت ضربدرو مى كوبيد!
 
 
دلم براى مهشيد و بابام و حتى اون زهراى بى معرفت تنگ بود! مگه مهلا همه جوره راضى ام نمى كرد كه حالا دلتنك زندگى با زهرا بودم؟!
خسته و گرسنه برگشتم خونه ولی عزا گرفته بودم كه الان بايد مهلا رو تحمل كنم. همونطورم شد به محض اينكه وارد خونه شدم بلایى به روزگارم اورد كه باز از خونه بيرون زدم و راه خونه ى فرزادو گرفتم. هر چى مهلا سرم بلا مياورد دلم مى خواست سر زهرا جبران كنم!
وقتى جلوى در ايستادم زهرا رو ديدم كه از خونه بيرون اومد. حتى سرشم بالا نياورد كه به دور و ورش نگاه كنه! چادرشو روى سرش درست كرد و اروم شروع به راه رفتن كرد. دنبالش راه افتادم. سر بابامو گرم كرده بود بره به كار و كاسبى اش برسه لابد!
دنبالش راه افتادم كه اروم اروم به سمت خيابونى مى رفت. یکم میوه و خواروبار و مون خرید بعد با اون شكم راه افتاد چقد معصوم بود چطور میتونستم راحت بهش تهمت بزنم؟ یکهو ی دوچرخه پیچید جلوش به ضرب خورد به زهرا و پخش زمین شد.
به زور مى خواست خودشو جمع و جور كنه! بیحال داشت چادرشو مرتب مى كرد كه بغلش كردم گفتم زهرا حالت خوبه؟!
تو چشماش اشك نشسته بود ولى گفت: خوبم... يقه ى دوچرخه سوار بدبختو گرفتم و تا جا داشت كتكش زدم مردم جدامون كردن! وسايلارو از روى زمين جمع كردم دست زهرارو گرفتم و به سمت خونه رفتيم توى راه غر زدم: مگه من مردم كه تنهايى اين غلطارو مى كنى؟! تو كى اجازه داشتى تنهايى از در خونه بيرون برى كه الان واسه من خانوم شدى تنهايى دوره میوفتى؟!
اما اون طبق معمول حرف نزد. هيچى نگفت. فقط سكوت كرد و همراهم قدم برداشت يكهو وسط راه ايستاد. دستش روى شكمش بود و لب به دندون داشت خم شده بود. يا خدا! به سمتش رفتم.گفتم_زهرا درد دارى؟! اروم گفت: چيزى نيست! بيشتر خم شد و ناله كرد.
رو دستام بلندش کردم بردمش تو ماشین. راه افتادم سمت نزدیکترین بيمارستان زهرا گريه مى كرد و وقتى داشتم پياده اش مى كردم گفت: مهشيد و بابا خونه تنهان!بگو آقا فرزاد بره بابا هنوز از دستت عصبانيه!
با حرص گفتم: ديگه اسم فرزادو نميارى فهميدى؟!
گفتن بايد بسترى بشه حال بچه مون خوب بود اما وضعيت جسمى زهرا خوب نبود و جاى نگرانى داشت. بيچاره كم نكشيده بود. نگران حال بابا بودم مى دونستم الان حسابى دلشوره گرفته اجبارا با فرزاد هماهنگ کردم بره خونه و بابا رو از نگرانی دربیاره ولی از طرفی مگه مهلاول کن بود؟ پیام عاشقونه میداد ولی طولی نمیکشید که ناسزا میگفت.
نیم ساعتی گذشت که بابام زنگ زد با غضب میگفت تف و لعنت برات کمه فاحشه پسندچه بلایی سردخترم اوردی؟توله بی پدر و مادر لیاقت ی زن پاک سیرت و پاک دامن و نداری
 
 
خواستم ارومش كنم سكته نكنه گفتم: بابا به خدا من كاريش نكردم دوچرخه بهش زد
مثل میرغضب پر از خشم گفت بين چى دارم بهت مى گم فرزادو دارم مى فرستم دنبالش بدا به حالت بخواى جلوشو بگيرى لازم نکرده دلسوز امانت مردم بشی بی لیاقت خاک برسر.نتونستم جلوى خودمو بگيرم گفتم نمیخواد بابا تو رو بخدا بيشتر از اين خرابم نكن! من له شدم شكستم تو خرد تر از اينم نكن خودم نوکر زهرام.
با نیشخند زهرداری گفت نه الياس تو هیچی بارت نيست جز منم من مسخره ات مثل طبل تو خالی فقط عربده نعره داری واسه اون دختر مظلوم چون میدونی سربلند نمیکنه.فردا ك ما برگرديم دوباره روز از نو روزى از نو! تو مگه از زنا بدت نميومد؟ مطمئنى بدت ميومد؟ به خاطر چى بدت ميومد؟ مى گفتى همشون كثيفن خائنن خيانتكارن! الياس الان تو چى هستى؟از صدتا زن خیابونی بدتری با زار گفتم بابا من خيانت نكردم.مهلا زن عقدى منه!گفت خر شاخ و دم نداره الانم دارى خودتو توجيه مى كنى اونوقتى ك زهرا اومد مهلا كجا بود؟ تو اصلا زن داشتى؟ اگه زن داشتى غلط كردى اون بلارو سر زهرا اوردى! ساكت شدم.راست میگفت
من با مهلا و مادرش و مادرم چه فرقى داشتم؟!
منم يكى مثل اونا بودم. به اسم دين و شريعت و عقد خودم و قانع مى كردم. اروم گرفت و گفت:
زهرارو بيار خونه و برو! نه من گلايه اى دارم و نه زهرا نه خرجى ازت مى خوايم نه...
حرفشو قطع كردم و گفتم: بابا! من مهلا رو ول كنم مى كنم شماهارو ول نمى كنم!
تف تو غيرتت بياد كه حتى ماهارو با اون مقايسه كردی حيف از اين دختر كه بخواد تو دستاى تو حروم بشه تو لياقتت هرزه ايه به اسم مهلا كه سرتو برگردوندى بفهمی داره به بند كفشت امار ميده و شاه و خان هم براش مهم نيست! شده مادرشو به همسرى بگيرم نميزارم زهرا با تو حیف بشه!اونقدم مال و اموال دارم زنه تو پر قو زندگی کنه
فقط يك هفته مهلت دارى بعد اون مطمئن باش خودم طلاق اين دخترو ازت ميگيرم كه اسممو تو گينس به عنوان پدرشوهرى كه طلاق عروسشو گرفت ثبت كنن!
تلخ لبخند زدم: بابا يك هفته لازم نيست من شماهارو ميخوام!
گفت خوب! پس بزار ببينم زهرا چى مى گه! شايد ديگه اون تو رو نخواد!بهرحال حق داره اظهار نظر کنه.
عصبى گفتم: بابا ولكن نيستيا! منو نخواد يعنى چه من شوهرشم مهلا مادر مهشیده توبه کرده
صداش رفت بالا گفت بودى! الان ديگه نيستى الان شوهر مهلايى!
مادر مهشيد زهراست مهلا ي زن كثيف مثل مادرت و مادرش!
خاك تو سرت كه هنوز راست و دروغ مهلا رو نمى تونى از هم تشخيص بدى! معلوم نيست كجا گند بالا اورده اومده اينجا پناه گرفته و كى خرتر از تو؟
 
 
با ناراحتی ادامه داد همه چيو كه به كامش كردى مى مونه خودش و اون خونه و زندگى ك زهرا براش خون دل خورد.
سكوت كردم و اون ادامه داد.
_زودتر تكليف مهلا رو معلوم كن يا طلاقش بده يا زهرارو طلاق بده بيشتر از اين نمى تونم تحمل كنم!
فورى گفتم: مهلا رو طلاق مى دم!
گفت پس با سند بیا.
گوشى رو قطع كرد. گفتم مهلا رو طلاق مى دم اما نمى تونستم ازش دل بكنم. شايد چون عشق رو دوباره با اون تجربه كردم اينطورى بود اما دل لعنتى ام باهاش بود. زهرا كمى رو به راه شده بود و تصميم گرفتم برم خونه و با مهلا صحبت كنم. هنوز به خيابونمون نرسيده بودم كه مهلا رو ديدم. تند و تند داشت قدم برمى داشت و تا دستمو بردم براش بوق بزنم ماشينى كنار پاش نگه داشت و چون مهنوز با ماشين شاگردم بودم حتى متوجه ى من هم نشد. به ماشين نگاه كردم.هیوندای کوپه ای که مسلما راننده اش تو اژانس کار نمیکرد چرا پس مهلا جلو نشست؟
با تعجب دور زدم و دنبالش راه افتادم تا ببينم كجا ميره! جالبش اينجا بود كه حتى عصبیم نشده بودم فقط از اين ناراحت بودم كه دوباره اعتماد بى جا كردم بعد از يك ساعتى جلوى خونه اى ايستادن و با هم پياده شدن صبر كردم برن داخل خونه بعد با خودم فكر كردم اگه زهرا هم بود اينقدر راحت مى نشستم؟ نتيجه گرفتم نه چون از زهرا توقع نداشتم همونجا اونو مى كشتم اما واقعيت اين نبود!
عاشق زهرا بودم و نمى تونستم به اين فكر كنم كه اون بهم خيانت كنه اما مهلا برام تازگى نداشت!
وقتى وارد خونه شدن زنگ خونه رو زدم كه مردى گوشى رو گرفت و گفتم: به اون بی سروپا بگو بياد بيرون تا به پليس زنگ نزدم
فرياد زدم: به مهلا بگو بياد جلوى در
مكثى كرد و هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه مهلا سراسيمه جلوى دراومد و روى پاهام افتاد كه صابر دوست پسر مامانمه و به من ربطى نداره!
صابرم پشت سرش اومد تو حياط . تازه داشت دلم اروم مى شد كه صابر گفت: چى دارى واسه خودت بلغور مى كنى؟ شش ماهه مثل بختك افتادى به جونم زن جواهرمو طلاق دادم گفتى بى كس و كارى و كسى رو ندارى الان دارى منو حواله ى مادرت مى دى كثافت؟!
مهلا ناباور بهش نگاه كرد. لابد پيش خودش فكر نمى كرد صابر لوش بده اما صابر از من شاكى تر بود!
 
 
ديگه جايى براى تعريف مى مونه؟!بخدا نمیمونه!
آه زهرا بود یا پدرم؟! بد زمينگيرم كرد بد کمرم شکست اما خدارو شكر كه دير نشده بود! درسته رو سیاه بودم جلو خونواده ام اما بالاخره خدا نشونم داد راهم اشتباهه سختى هايى كه كشيدم مسببش بود يا هر چى كه دلم بالاخره اروم گرفت و به زهرا تمايل پيدا كرد. بايد دست و پاشو مى بوسيدم و سر تا پاشو جواهر مى گرفتم كه اينطور به پاى بى رحمى هام نشست و با تموم بيمارى كنارم موند و هنوز كه هنوزه نازك تر از گل بهم نگفت.
از مهلا شكايت نكردم ولى شرط گذاشتم بدون هيچ شرط و شروطى ازم طلاق بگيره و گورشو از زندگيم گم كنه!خیلی جالب بود هیچوقت پیگیر مهشید نشد.
مهشيدم روز به روز بزرگتر مى شد اگرچه شباهتش به مهلا رفته قود اما مثل زهرا خانوم و نجيبه كه فقط به حال مردى كه مهشيد نصيبش مى شه افسوس مى خورم. پسرم محسن هم براى خودش مردى شده لنگه ى پدرم و خدارو شكر هيچ كدومشون به من نرفتن كه طبل تو خالى و توزرد از اب در بيان! آبجياى گلم داداشاى نمونه به خدا زن ، خانوم و نجببش خوبه و زيبايى هيچى جز دردسر نداره ! پى زيبايى ظاهرى نباشين و اگه اشتباهى ديدين كه نتونستين از پس اصلاحش بر بياين خودتونو خلاص كنين به بهونه ى بچه هى اون زندگیو كش ندين كه سرنوشت همچين بچه هايى به خدا اگه هم بد نباشه خوب هم نميشه! ي زندگى بدون پدر يا مادر هزار برابر بهتر از يك زندگى پر از تشنجه!
كوچيك همه ى شما برادر خطاكارتون الياس!

پایان
 
نویسنده:الهه

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : elias
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    Rezvan Chahardahcherik
    سلام
    ممنون از داستان ها و رمان هاتون
    و هم چنین از لطف و توجه شما به نظرات و در خواست های ما
    ممنون میشم اگر لطف کنین رمان رزسرخ رو کامل در اختیار ما بزارین
    هم چنین کامل رمان بیار بارون
    ممنون
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه sxmk چیست?