رمان ژالان قسمت هشتم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت هشتم

 دست حلما رو کنار زدم و گفتم:ولم کن تو رو خدا هر جهنمی هم برم از اینجا بهتره...


مچ پام به طرز وحشتناکی از ضربه عصا ورم کرده بود! مادرشوهرم خمیری که درست کرده بود رو با دقت به محل ضربه میمالید و نفرین میکرد، انگار چشمه اشکم خیال خشک شدن نداشت گریه ام بند نمی اومد! صدای یا االله یا الله گفتن کبیر به خیال اینکه فادیا و سلمه خونه ما باشن بلند شد و لحظاتی بعد با ضربه به در وارد شد! شوک زده از دیدن قیافه در هم ریخته و خمیری که مادرشوهرم روی پای من بسته بود جلو اومد و با عصبانیت رو به مادرش فریاد کشید:اینجا چه خبره؟باز چی شده؟ ام کبیر من من کنان و با لکنت گفت:هیچی مادر! ژالان پاش پیچ خورده! همین حرف او باعث شد که بغضم بشکنه و صدای گریه ام به آسمون بلند بشه! حلما با خشم به طرف مادرش برگشت و گفت:بسه دیگه مادر من! چقدر پنهانکاری؟زدن پای زن حامله مردم رو چلاق کردن میگی پیچ خورده؟و بی توجه به سر و صدای مادرش شروع به تعریف کرد!!! کبیر از شدت خشم صورتش به سرخی میزد! بی توجه به اصرار های مادر شوهرم که سعی میکرد مانع از بیرون رفتنش بشه فریاد کشید: زود لباس های خودت و بچه ها رو جمع کن! خونه ای که حرمت زن و بچه من توش شکسته شده دیگه جای زندگی نیست و به سرعت از خونه بیرون رفت... نیم ساعت بعد کبیر همراه با اسرا و ساک کوچک لباس هایش توی در ایستاده بود و با عصبانیت سر من داد میکشید که مگه نگفتم تا برگردم وسایلتون رو جمع کرده باشید و سپس بی توجه به گریه و زاری مادرش بچه ها رو برداشت و سوار ماشین شد!با کمک حلما وسایل خودم و بچه ها رو جمع کردم و همه رو توی صندوق عقب ماشین جا دادیم! لحظاتی بعد جلوی در خروجی عمارت غلغله بود! اخلاص روی زمین نشسته بود و به سبک عزاداری عرب روی پای خودش میکوبید و جیغ میزد انگار عزیزی از دست داده باشد! ابتسام با سر و صورت زخمی جلوی ماشین دراز کشیده بود و اجازه بیرون رفتن به کبیر رو نمیداد! کبیر عصبانی اسرا رو توی دامن من گذاشت و گفت:تحت هیچ شرایطی از ماشین پیاده نمیشی!و خودش در رو باز کرد و به سمت جلوی ماشین رفت و در حالی که دست ابتسام رو میکشید میگفت:این اتیشیه ‌که تو روشن کردی باید هم خودت توش بسوزی!!! یوما عصا زنان خودش رو به کبیر رسوند و سعی داشت دستش رو بگیره کبیر بی توجه به او ابتسام رو روی زمین میکشید و کوچکترین اعتنایی به حرف هایش نمیکرد...


یوما فریاد میزد زمین و نخلستان به نامت نزدم که با این دختر اینجور رفتار کنی! تو به من قول دادی کبیر! کبیر برافروخته صداش رو بلند کرد و گفت: زمین و نخلستان حق پدرم بود! ابتسام رو به ریشم بستین که زن و بچه ام رو بیرون کنید؟نه من مثل بقیه بی عرضه نیستم که ناموسم رو از خونه اش بیرون کنن! میرم بچه هام رو هم میبرم! اسرا هم بچه منه و در حالی که ابتسام رو گوشه ای پرت کرد سوار ماشین شد! یوما نزدیک شد و در حالی با خشم به من نگاه میکرد رو به کبیر گفت: از این در بیرون بری از گرسنگی میمیری بدبخت! دیگه هم حق نداری برگردی! این حرف برای کبیر خیلی گران تمام شده بود که سرش رو زیر صندلی برد و در حالی که چند کاغذ و دفترچه رو بیرون اورد اونها رو بالا گرفت و گفت:لازم باشه تمام ملک و املاکم رو میفروشم! یوما فریادی کشید و همون جا از حال رفت! کبیر بی توجه به داد و فریاد اهل خانه با اخرین سرعت گاز داد و بیرون رفت... هوا رو به تاریکی می رفت و ما جایی برای ماندن نداشتیم؛ دوقلوها پشت ماشین خوابیده بودند و اسرادر آغوشم ناآرامی میکرد؛ تمام این چند ساعت را با کبیر حرف نزده بودم؛ ناچار گفتم: تو هیچ فکر کردی با این سه تا بچه کجا میخوای بری؟کبیر کلافه گفت: بسه ژالان نمک روی زخم من نپاش حتما یه کاری می کنم دیگه! و به طرف خارج از شهر مسیرش را عوض کرد،اولین بار بود از وقتی که به عراق امده بودم شهر رو ترک می کردم، شنیده بودم که اوضاع جاده ها نا آرام است و بیشتر از همه نگران بچه ها بودم مقصدی که نمی‌دانستم کجاست؛کبیر با پیچیدن توی یک جاده خاکی و پر از دست انداز به راهش ادامه داد! هوا تاریک بود و وحشت تمام وجودم رو گرفته بود! از دور دست صدای موتور برق می اومد و نور ضعیفی سوسو میزد که هر چه نزدیکتر میشدیم
روشنایی بیشتر میشد! با تعجب به کبیر گفتم:میشه بگی اینجا کجاست؟ کبیر لبخندی زد و گفت:یه جای امن! با دیدن چندین سیاه چادر و چند مرد دشداشه پوش که اسلحه روی دوششان بود و با شنیدن صدای ماشین بیرون اومده بودن گفتم:مطمئنی اینجا امنه؟ کبیر گفت:این ها گله دارن! از گله دار شریف تر توی نسل بشر نداریم! اینها سالیان ساله که گله های گوسفند ما رو نگه میدارن! من چند باری با عمو حنیف و بابا این جا اومدم! من رو خوب میشناسن!!!
ساعتی بعد توی یکی از سیاه چادرها نشسته بودیم و سینی بزرگی از کباب بره جلوی دستمان بود! کبیر با اشتیاق برای بچه ها لقمه میگرفت...

اسرا توی آغوشم ناآرامی میکرد؛او که عادت داشت همزمان شیر خشک و شیر مادرش رو بخوره سرش رو به سینه ام فشار میداد و دلم رو آتش میزد! دلم میخواست تمام دق دلی هام رو سر کبیر خالی کنم که اینطور من و این بچه ها رو آولره و این طفل معصوم رو از آغوش مادر محروم کرده بود هر چند میدونستم صحبت باهاش بی فایده ست و فقط جو موجود رو خراب تر میکنه! دو روز از اومدن ما میگذشت،اسرا عادت کرده بود و دیگه بهانه مادرش رو نمیگرفت! حبیبه همسر مالک که بزرگ ایل بود نوزاد شیر خوار داشت و به اسرا هم شیر میداد؛ در کنارشان آرامش داشتم و زندگی ساده در بیابان رو به زندگی مرفه در اون عمارت شوم ترجیح میدادم! اون روز صبح زود صبحانه نخورده کبیر خداحافظی کرد و به قصد برگشتن به شهر ما رو ترک کرد! بچه ها از بازی توی دشت لذت میبردن و فقط آی نور گاهی بهانه حلما رو میگرفت،من هم حسابی با زن ها دوست شده بودم و از مصاحبتشون لذت میبردم و به زندگی ساده و صمیمیشون غبطه میخوردم ؛ پیرزن دنیا دیده و باتجربه ای که همه اونجا براش احترام خاصی قائل بودن به من گفت که شک ندارم بچه ات پسره اما من دوباره حس خاصی داشتم انگار که دو تکون توی وجودم بود و دو ضربان رو حس میکردم و مدام از خدا میخواستم که حسم اشتباه باشه و این بار دو قلو باردار نباشم،ولی ته دلم خوشحال بودم که هر کس من رو میدید میگفت بچه ات پسره! اما افسوس که این شادی دوام نداشت! نزدیک به غروب بود که کبیر به همراه عمو ماجد برگشت! عمو ماجد بچه ها رو بغل کرد و بعد از دیده بوسی با مردان ایل رو به من گفت:ژالان بابا وسایلتون رو جمع کنید باید برگردیم! عمر خوشی های من کوتاه بود و به ناچار همراه با حبیبه وسایل بچه ها رو جمع کردم و با کبیر و عمو ماجد همراه شدم اما هنوز هم سال هاست که خاطره خوب دو روز زندگی در میان اون عشایر لبخند رو به لبهام مینشونه... حلما با دیدن من و بچه ها ذوق زده ما در آغوش گرفت و بعد از اینکه بوسه بارون مون کردبه شوخی گفت: ژالان اگه تو بمیری من چطور تحمل کنم! و در حالی که میخندید ادامه داد: خوشم اومد که کبیر خوب خودش رو نشون داد! اگه بدونی ابتسام و اخلاص چطور موش شدن! یوما هم دو روزه از اتاقش بیرون نیومده و خودش رو زده به مریضی!!!
ولی جات خالی اون شب نبودی ببینی بابا چه الم شنگه ای به پا کرد؛بابا تهدید کرده کسی به ژالان و بچه هاش از گل نازکتر بگه همه خانواده ام رو برمیدارم و میرم!
 

یوما هم منکر حرف هاش شده بود و گفته بود فقط میخواسته زهر چشم زنهای عمارت رو بگیره و قصد بیرون کردن ژالان رو نداشته! عصا هم به اشتباه به پای ژالان برخورد کرده و گرنه من پیرزن علیل چطور میتونم به کسی آسیب برسونم! نمی تونستم رفتار و گفته های یوما را درک کنم اما خوشحال از اینکه بالاخره تونسته بودم پوزش را به خاک بمالم هیچکدام از دروغهاش برام مهم نبود! ام کبیر اسرا رو پیش ابتسام برده بودو دوقلو ها برای او بی قراری می کردند!کبیر هم به خونه اومده بود و از هر فرصتی برای نزدیک شدن به من استفاده می‌کرد! مادرشوهرم خیلی اصرار داشت که یک ماما برای معاینه من به عمارت بیاره! اما همچنان پافشاری میکردم من فقط در جوابش و برای راحت کردن خیالش گفتم: نگران دختر یا پسر بودن بچه من نباش درسته که جنسیتش برای من فرقی نمیکنه اما یکی از پیرزنان باتجربه ایل به من گفته که مطمئنه بچه پسره! مادرشوهرم که انگار خیالش از این بابت راحت شده بود گفت: ژالان به نظر خودت شکمت خیلی بزرگ نیست! نمیخواستم حسی که خودم داشتم به مادرشوهرم بگم بنابراین سکوت کردم و گفتم حتماً این بچه خیلی درشته!!! و در برابر نگاه پرسشگر ام کبیر باز هم سکوت کردم... سلمه دوباره خبر آورده بود که ابن خلدون رو توی خونه یوما دیده و بااین خبر باعث وحشت دوباره ما شده بود شک نداشتم که یوما دوباره دست به دامان این جادوگر پیر میشه و جز غیرممکن ها بود اگر سکوت می‌کرد! درست همانطور که انتظارش می‌رفت دوباره کبیر دیوانه شد! اما این بار اصلا به حال من فرقی نمی کرد چون انتظار بیشتر از این هم از نداشتم هر چند که در تمام این مدت با او سر سنگین بودم!!! زندگی من درتمام مدت بارداری خلاصه شده بود توی تغییر خلق کبیر! با بالاتر رفتن ماهم دیگه مطمئن شده بودم که این بار هم دوقلو حامله ام اما از این موضوع فقط حلما باخبر بود و ذوق میکرد؛ بالاخره توی یک روز سرد زمستانی که سوز خشک هوا تا مغز استخوان را می سوزاند درد زایمان به سراغم آمد دوقلوها در آستانه چهار سالگی بودند آی نور که از برادرش زبرو زرنگ تر بود بلافاصله خودش رو به خونه پدر بزرگش رسوند و از انها طلب کمک کرد! مادر شوهرم و حلما خودشون رو سریع به من رسوندند با دیدن ان ها کاسه صبرم لبریز شد و شروع به جیغ زدن کردم! خوشبختانه ان روز عمو ماجد خونه مونده بود و تونست به موقع ماما رو به بالین من بیاره! ماما شاکی از اینکه در تمام مدت بارداری او رو خبر نکرده بودیم حسابی طفره رفته بود...

بعد از کشیدن یک درد زایمان جانفرسا بالاخره دوقلوهای من به دنیا آمدند! دختر کوچک و ظریفی که کاملا به آی نور شباهت داشت و پسر سفید رو و تپلی که با دیدنش خاطره برادرم توی ذهنم پر رنگ میشد و این نوزاد تازه متولد شده چقدر به آراس من شبیه بود...
این دفعه بر عکس زایمان قبلی خبری از یوما نبود! اما با چشمکی که سلمه زد و گفت برم خبر رو بدم عروس عجم باز پسر زاییده متوجه منظورش شدم! یوما اینقدرها هم حوصله نداشت و همیشه کسی رو برای
بردن خبر میفرستاد... حوالی غروب بود که کبیر به خونه برگشت! حلما با شنیدن صدای ماشینش دوان دوان به سمت در رفت تا اولین مژدگانی رو از او بگیره!
صدای خنده کبیر و حلما توی خونه پیچیده بود! کبیر سعی داشت وارد اتاق بشه اما حلما بهش اجازه نمیدادو بالاخره هم موفق شد جلوش رو بگیره حلما در حالی که نوزاد دختر رو در آغوش میگرفت چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت! صدای ماشالله گفتن کبیر بلند شد که میگفت چقدر شبیه خواهرت هستی دخترم! لحظاتی بعد کبیر و حلما با هم وارد اتاق شدند! کبیر با چشمانی گشاد از تعجب به نوزاد کنارم نگاه میکرد! صدای خنده اش بلند شد؛خنده ای که نمیتونست کنترلش کنه و در حالی که به سمت نوزاد میرفت گفت:مطمئنم این پسره! خودم خواب دیده بودم...
کبیر از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، دوباره تبدیل شده بود به همان کبیر قبل! انگار نه انگار که ابتسامی وجود داره! گاهی اوقات اسرا رو هم خونه من می اورد و همون جا کنار خواهر و برادرش میخوابوند؛دلم میخواست این بار اسم بچه هام رو خودم انتخاب کنم!
عمو ماجد با مهربانی مثال نزدنیش مثل همیشه اختیارات رو به خودم داده بود و من بهش گفته بودم که تصمیم دارم اسم بچه ها رو آلاء و امیر بزارم! کبیر تصمیم گرفته بود جشن مفصلی برای نامگذاری بچه ها برگزار کنه! تصمیم گرفته بودم ایندفعه قوی تر از قبل باشم! مادر شوهرم خیاط خبر کرده بود و من و حلما سخت در تکاپوی اماده کردن لباس هایمان بودیم! قرار بر این بود که جشن از صبح زود شروع بشه و مجلس تا غروب و صرف شام زنانه باشه! روز های خوشی روپشت سر میگذاشتیم روزهایی که از صبح حلما با شیطنت و خنده خونه ما می اومد و تا شب با اهنگ عربی میرقصید و سعی میکرد به من هم یاد بده...
ام کبیر از شادی ما شاد بود و تا وقتی که خودش حضور داشت اجازه رسیدگی به بچه ها رو به من و حلما نمیداد! اما بدترین قسمت ماجرای ان روزها بهبود نسبی وضع روحی و جسمی اسامه بود که دوباره او که گوشه نشینی رو ترک کرده بود...

 بدترین قسمت ماجرای ان روزها بهبود نسبی وضع روحی و جسمی اسامه بود که دوباره گوشه نشینی رو ترک کرده بود چند باری تنها حلما رو توی حیاط عمارت دیده و تهدید کرده بود! او که ان روزها با وصف مشکلات جسمی و نواقصی هم که توی بدنش به وجود امده بود باز هم به وجود بهیه اعتراض میکرد از حلما انتظار داشت دوباره با او زندگی کند...
بالاخره صبح روز جشن نامگذاری رسیده بود! ابتسام تصمیم گرفته بود به تلافی جشن نامگذاری دخترش توی مراسم ما شرکت نکنه اما اینقدر شهامت نداشت که بتونه روی حرف خودش بایسته و چون قبلا کبیر زهر چشمش رو گرفته بود و جرات مخالفت نداشت... مادر شوهرم برای مراسم بچه‌ها را حموم برده بود و طبق رسم آنها را در پارچه سفیدی پیچیده بود، با ورود ما به سالن عمارت صدای دف و هلهله زن ها بلند شد مهمان زیادی دعوت شده بود وسط سالن و میز ها پر از وسیله پذیرایی بود، ابتسام بغ کرده گوشه ای نشسته بودو اخلاص با کینه به من نگاه می کرد دفعه قبل وقتی که زایمان کرده بودم مطابق رسم که به مادر پسر کادو داده میشه مادرشوهرم یک گردنبند سنگین عقیق به من هدیه داده بود، حلما این دفعه هم یواشکی خبر آورده بود که مادرشوهرم یک جفت گوشواره عقیق و یک دستبند برای هدیه خریده که تصمیم گرفته توی جمع آنها رو به من کادو بده و من به طرز موذیانه ای صورت ابتسام رو تصور میکردم و از حسادتش قند توی دلم آب می شد!!! دختران و زنان عرب یکی یکی بلندمیشدن و توی جمع میرقصیدند آن چنان با تبحر بدن هایشان را می لرزاندند که هر کسی میدید مسخ حرکاتشان می شد!
یوما پوزخندی زد و گفت ابتسام جان بلند شو و همه چشم‌ها را به خود خیره کن! ابتسام هم از این فرصت برای خود نشان دادن استفاده کرد و از جا بلند شد و به یکباره کمربندی پر از سکه به کمرش بست وسط جمع شروع به رقصیدن کرد آن چنان با تبحر سر تا پایش را می لرزاند و موج می داد که همه انگشت به دهن خیره به اوشده بودند! و الحق که زیبا می رقصید! شیطنت حلما گل کرده بود،او که رابطه خوبی با دختر عمه هایش داشت همه را از جا بلند کرد و با هم شروع به رقصیدن کردند! یک از یک زیبا تر و دلفریب تر! طوری که زیبایی رقص ابتسام به چشم نمی آمد!این بار هم یوما تیرش به سنگ خورده بود! حلما با این حرکتش ثابت کرد که دختران شایسته زیادی توی مجلس هستند که ابتسام در برابر آنها هیچ نیست! ولی باز هم اززهر نیش یو ما خلاصی نداشتم یوما بی توجه به مهمانها و این که چه فکری در موردش میشه پوزخندی زد و با تمسخر گفت:هاجر عروست رو بلند کن برقصه!

یوما ام کبیر رو کنار خودش صدا زد و من متوجه شدم که جعبه جواهر رو ازش گرفت! ام کبیر به طرف من اومد و در حالی که دستم رو میگرفت گفت:پاشو عروس! امروز روز شادی توه! باید حسابی برقصی و شاد باشی!!! یوما خودش میخواد شاباشت رو بده!!! اون لحظه پشیمون از اینکه تمام آموزش های حلما رو مسخره گرفته بودم؛ بی اراده از جا بلند شدم و به وسط سالن رفتم! دخترها غرق در خنده بودن و حلقه زده هر دفعه یکی به میانه می اومد و خودی نشان میداد! با ورود من به جمع شون صدای سوت و کل و کف به هوا بلند شد! آهنگ عربی عوض شد و من همون طور بهت زده وسط حلقه دختران رقاص عرب مونده بودم! یوما عصا زنان به طرفم اومد و در حالی که پوزخند میزد گفت:شاباش رو وسط رقص به عروس میدن! تو که بلد نیستی برقصی غلط کردی عروس عرب شدی! و بدون اینکه هدیه های مادر شوهرم رو به من بده سر جای خودش برگشت! میدونستم تمام قصد و غرضش از این کار فقط کوچک کردن منه و اصلا تو اون لحظه براش مهم نبود در مورد خودش چه فکری میشه!صدای پچ پچ ها بلند شده بود و هر کسی کنار گوش بغل دستیش چیزی میگفت! حلما برای پایان دادن به این نمایش مسخره کل بلندی کشید و با دست به دختر عمه هاش علامت داد که رقص رو شروع کنن! نمیخواستم مغلوب این نبرد باشم با بلند شدن صدای آهنگ ناخودآگاه وسط مجلس رفتم و در حالی که دستمال رقص عربی رو از کمر حلما میکشیدم با تمام قدرت شروع به رقصیدن کردم!من کورد بودم و اون لحظه برام مهم نبود با چه آهنگی کوردی میرقصم! صدای سوت و جیغ دخترها که ذوق زده شده بودند بلند شد و به یکباره همه کنار کشیدن! درد توی شکمم پیچیده بود و امانم نمی داد اما نمیخواستم در برابر این پیرزن جادوگر کم بیارم! حالا که طلاهای هدیه ام رو گرفته بود و نمیداد باید به هر نحوی که شده بود پوزه اش رو به خاک میمالیدم... با پیچیدن درد توی وجودم از رقص باز ایستادم و روی نزدیکترین صندلی نشستم!نگاهها هنوز دنبالم بود؛حلما که دستی توی رقص کوردی هم داشت مجلس رو به دست گرفته بود و بقیه به تقلید از او سعی میکردن حرکاتش رو تکرار کنن!یوما که حسابی توی ذوقش خورده بود بغ کرده بود و اسرا رو نوازش میکرد و خودش رو به ندیدن میزد! اسرایی که اگه به زور مهارش نمیکردن تمام مدت کنار من و خواهرها و برادرهاش بود...
ان شب به خواست من و برخلاف میل یوما بچه های من آلا و امیر نام گرفتند! اما یوما با بدجنسی تمام و برخلاف میل مادرشوهرم جعبه هدیه طلاهای من رو به ام کبیر پس نداد و برخلاف رسم و رسوم هیچ طلایی به من که پسر به دنیا اورده بودم داده نشد...

مراسم تمام شده بود و مادر شوهرم به نشانه قهر قبل از همه مجلس رو ترک کرد! من هم بدون خداحافظی به کمک حلما بچه ها رو برداشتم و به طرف خونه رفتم؛یوما طبق معمول ارکان رو نگه داشته بود و همین بیشتر لج من رو بالا می اورد! کبیر طبق معمول چند شب گذشته برای کمک در نگهداری بچه ها خونه من مونده بود! با ورودمون به خونه از دیدن چهره های در هم ما تعجب زده گفت:باز که کشتی هاتون عرق شده؟من چکاری باید میکردم که شما راضی باشین؟ حلما بی تفاوت گفت:برو از یوما جانت بپرس که توی روز جشن هم از نیش زبونش در امان نبودیم! کبیر پوف کلافه ای کشید و گفت:باز چی شده؟این خاله زنک بازی ها دوباره برای چیه؟بی توجه به کبیر به حلما گفتم: من کلا خاله زنکم حلما! تقصیر منه که یوما وسط مجلس سکه یه پولم میکنه و کادوی مادرت رو به من نمیده! تقصیر منه که تو جمع بهم میگه غلط کردی! کبیر حالتش عوض شد و گفت:یعنی یوما این حرف ها رو زد؟حلما عصبانی گفت:نه! ما دروغ میگیم!و قهر کرد و توی اتاق رفت..‌. شب بعد کبیر قبل از شام خونه اومد و خیلی محکم گفت:حلما رو گفتم بیاد پیش بچه ها بمونه! یه دست به سر و گوشت بکش و با ارکان و آی نور بیا شام بریم خونه یوما!با نارضایتی گفتم:تو دلت میخواد من سکه یک پول بشم؟ کبیر خیلی جدی گفت:شد یکبار من حرفی بزنم و تو مخالفت نکنی؟ لطفا این یک بار رو به حرف من گوش کن! باور کن به سود خودته ... با ورود ما به اتاق یوما اخم های نیمی از حاضرین در هم کشیده شد! ابتسام خودش رو جمع کرد و در حالی که محکم اسرا رو توی بغل مادرش میکوبید از جا بلند شد! کبیر باصدای بلند فریاد زد:ابتسام همون جا بشین ازاین در بیرون نمیری! ابتسام به ناچار دوباره نشست و روش رو برگردوند؛شام در سکوت صرف شد،جو به قدری سنگین بود که منتظر بودم زودتر به خونه خودم برگردم؛هنوز سفره شام جمع نشده بود که کبیر به مادرش اشاره ریزی داد که از چشم من پنهان نموند! مادرشوهرم از جا بلند شد و در حالی که دستبند پهن طلایی رو به طرف من گرفت گفت:مبارکت باشه عروس! انشالله هفت پسر برای کبیر به دنیا بیاری...با انداختن دستبند توی دست من توسط کبیر صدای هلهله همزمان اسیه سلمه به هوا رفت! یوما از عصبانیت سرخ شده بود و نگاه تیزی به طرف انها انداختن که بلافاصله ساکت شدند! اون لحظه انگار تمام کینه ام نسبت به کبیر از بین رفته بود لبخند پهنی زدم و با صدای بلند تشکر کردم!!
اون شب کبیر با کاری که کرد باعث شد که دل شکسته من التیام پیدا کنه و یوما حساب کار تا حدودی دستش بیاد! سلمه خبر اورده بود صبح زود ماما به خانه یوما رفته،معلوم نبود که باز در حال کشیدن چه نقشه ای هستن،اما حلما میگفت تا ابتسام پسر به دنیا نیاره یوما ول کن ماجرا نیست...
اواسط سال نود بود آی نور و ارکان در آسته پنج سالگی و دوقلوهای دیگرم شش ماهه بودند؛خواست خدا بود که فرزندانی به من عطا کرده بود تا درد غربت و دوری از خانواده رو کمتر حس کنم؛به قدری نگهداری و مراقبت از بچه هایم مشکل شده بود که با وجود کمک های دائمی ام کبیر و حلما باز هم همیشه وقت کم می اوردم؛ شهریور ماه بود و هوا ان روزها به قدری گرم بود که در طول روز مجبور میشدم بارها بچه ها رو حموم ببرم! وضع کشور روز به روز بدتر میشد؛ جنگ سایه شومش رو روی عمارت همیشه مرفه یوما هم انداخته بود و دیگه خبری از بریز و بپاش های قبل نبود،تعدادی از نخلستان ها در طی حملات هوایی از بین رفته بودند و عمو ماجد مدام با حسرت و افسوس از نخل های بی سر و سوخته تعریف میکرد؛ اوضاع امنیتی استان صلاح الدین روز به روز بدتر میشد،به دستور یوما تمام پس انداز خانواده یکجا جمع شده بود و چندین خانه بزرگ و کوچک برای روز مبادا در مرکز بغداد خریداری شده بود چون اعتقاد داشت در هر صورت بغداد پایتخته و با وجود نا آرامی هم محافظت از این شهر در صدر برنامه های دولت میتونه باشه!درست همون ایام بود بود که یک روز صبح زود صدای شیون به یکباره تمام عمارت رو پر کرد! صدای جیغ های دلخراش زنعمو اخلاص و بهیه که دل هر انسانی رو به درد می آورد؛ادریس مرده بود و بهیه او رو سفت در آغوش گرفته بود و رها نمیکرد؛ اصرار های عمو ماجد برای جدا کردنش از بچه بی فایده بود،زنان خانواده پا به پای او اشک میریختند حتی حلمایی که چشم دیدنش رو نداشت به هق هق افتاده بود،شک بدی بود،این بچه در تمام عمر نزدیک به سه سال زندگیش جز درد و رنج چیزی نکشیده بود وهمین بیشتر باعث ناراحتی مادرش شده بود،بهیه داشت خودش رو میکشت که بالاخره با سیلی که اسامه به او زد به خودش اومد و از جا بلند شد؛به یکباره گریه اش پایان گرفت و در حالی که ادریس رو توی آغوش زنعمو اخلاص میگذاشت گفت:تو مواظبش باش گریه نکنه من برم غذاش رو درست کنم و به طرف مطبخ رفت و در حالی که زیر لب شعر عربی زمزمه میکرد شروع به شستن برنج کرد!!!حال بهیه به قدری رقت انگیز بود که تاسف همه رو برانگیخته بود..

یوما که دومین ادریس زندگیش رو از دست داده بود، مثل ابر بهار اشک میریخت و منی که کاملا احساساتم برانگیخته شده بود محکم امیر رو به خودم چسبونده بودم و با گریه براش لالایی میخوندم... قبل تر ها وقتی کسی در مورد مرگ حرف میزد و تعریف میکرد که ان شخص بعد از مرگ فلانی دیگه ادم قبل نشد نمیتونستم درکش کنم و عمق کلامش رو نمیفهمیدم اما از وقتی که بهیه رو دیده بودم میدونستم ادم قبل نشدن یعنی چه...‌بهیه مجنون شده بود،بدون علت میخندید،میرقصید،مو پریشون میکرد و ... ماه اول همه این حرکات او رو به حساب شک مرگ‌فرزند گذاشته بودند اما هر چه زمان بیشتری میگذشت وضعش بدتر میشد! یوما باز هم دست به دامن ابوخلدون شده بود اما انگار این بار کاری از دست او هم بر نمی آمد! او برای سلب مسولیت از خودش گفته بود که جن توی پوست این زن رفته و باید جن گیر احضار کنند! اما جن گیری که کبیر با قبول ریسک خطر بیشتر از یک روز طول کشیده بود که به بالین بهیه حاضرش کنه هم کاری نکرد و علاوه بر تمام حرکات و رفتار نامعقولش رعشه هم اضافه شد طوری که هنگام ادای کلمات سرش شروع به لرزیدن میکرد...
بعد از چهار ماه و انجام تمام درمان های پزشکی و محلی وقتی که هیچ تغییری در حال بهیه به وجود نیامد به ناچار رها شد تا بیشتر از این درد و عذاب نکشه؛ او دیگه حتی به خونه اش هم نمیرفت، اوکه به اندازه کافی لاغر بود بدتر از قبل شده بود انگار که پوست سیاهی روی استخوان کشیده باشند و هنگام راه رفتن هر لحظه فکر میکردی ممکنه بشکنه و از وسط دو نیم بشه!!! پتوی سیاهی داشت که وقتی خسته و خواب الود میشد همون رو گوشه انبار مطبخ پهن میکرد و میخوابید...با این وضعیت بهیه بار دیگر ناسازگاری های اسامه شروع شده بود، اخلاص هم به جای دست پایین گرفتن و راضی کردن حلماگستاخ تر از قبل مدام نسبت زن و شوهری و وظایف حلما رو به او یاد آوری میکرد اما حلما توی گوشش نمیرفت و روز به روز منزجر تر میشد! بهیه دیگه کاملا از دست رفته بود و هیچ امیدی بهش نبود! زنعمو اخلاص طی یک تصمیم عجیب میخواست دوباره برای اسامه زن بگیره! این خبر مثل توپ تو عمارت پیچید! همه فکر میکردند اخلاص برای برانگیختن حسادت دوباره حلما این حرف رو توی دهان ها انداخته اما خیلی زود مشخص شد که قضیه کاملا جدیه...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه vmmq چیست?