رمان ژالان قسمت سیزدهم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت سیزدهم

عقربه های ساعت انگار که با هم مسابقه گذاشته بودند


 و لحظه به لحظه به رفتن به مادرم نزدیک تر میشدم، اخرین شبی که کنار مادرم بودم مثل نوزادی توی بغلش جمع شده بودم و مدام با نفس های عمیق بوی تنش رو استشمام میکردم و آهسته بدون اینکه بفهمه اشک هام رو پاک میکردم.... عمو ماجد باز هم قبول نمیکرد که پدر و مادرم خودشون تنها به کربلا برگردن بنابراین ماشین یکی از دوستان نزدیکش رو برای اونها گرفته بود و خودش هم قرار بود همراهشون بره وبرخلاف اصرار های ما کوتاه نمی اومد! مادرشوهرم درست اخرین لحظه کاری رو که من باید میکردم و شوق بودن پدر و مادر من رو از انجامش غافل کرده بود رو تمام کرد و با پیشکش چمدانی پر از سوغاتی همه ما رو غافل گیر کرد و با این کارش تا حد زیادی تونست اندوه دوری خانواده ام رو کاهش بده... پدرم در حالی که من رو محکم دراغوش گرفته بود ارام زیر گوشم زمزمه کرد غصه نخور بابا قول میدم کمتر از سه ماه بعد برگردم و مادرم اشک ریزان صورت من و بچه ها رو عرق در بوسه کرد،ماشین مثل برق از زمین جدا شد و انگار تکه ای از وجودم رو با خودش برد... آی نور با صدای بلند گریه میکرد و دایه دایه گویان خودش رو توی بغل حلما رها کرده بود،اما ارکان مرد کوچک من در حالی که سعی میکرد خودش رو قوی نشون بده دست من رو توی دست هاش گرفت و گفت:غصه نخور مادر! خودم میبرمت ایران! بی محابا در آغوش کشیدمش و محکم او رو بوسیدم و در حالی که سعی میکردم لبخند بزنم گفتم: تو کی بزرگ شدی مرد کوچک من؟من ناراحت نیستم! منتظر میمونم تو بزرگ بشی و من رو به آرزوم برسونی....
جدایی جز لاینفک زندگی هر ادمیه و من و بچه هام دوباره به تنهایی عادت کردیم،ابتسام گاهی اسرا رو برای دیدن خواهرها و برادرهایش به خونه ما می اورد اما کنار پدر و مادرش ماندگار شده بود؛میدونستم هر ادمی فقط توی خونه ای که متعلق به خودشه احساس راحتی میکنه و ابتسام تا اینجا هم لطف کرده بود که ما رو تنها گذاشته بود؛ اما دلم نمیخواست خودم پیشنهاد برگشتنش رو بدم بنابراین به حلما گفتم که بهش بگه اگه میخواد میتونه برگرده اما او تنهایی عمو حنیف و اخلاص رو بهانه کرده بود و فقط به سر زدن های گاه و بیگاه اکتفا کرده بود...


چند باری همراه عمو ماجد و بچه ها برای مصاحبه و کارهای قانونی خروج از کشور به سفارت ایران رفته بودیم، عمو ماجد همانطور که به پدرم قول داده بودسخت پیگیر کارهای ما بود و من هم تلفنی خبر پیشرفت کارها رو به خانواده ام میدادم،زندگی ارام در جریان بود و مدتی بود که ارامش نصبی بر شهرها حاکم شده بود...مادر شوهرم به عادت همیشه که کله پاچه رو برای جمع درست میکرد،شام همه رو مهمون کرده بود، حالا دیگه ای نور شش ساله بود و مشکلات مادرو دوری پدرش از او یک دختر مستقل ساخته بود که مثل یک مادر هوای خواهر و برادرهایش را داشت ولحظه ای از انها غافل نمیشد،بچه ها رو به او سپرده بودم و سخت مشغول کمک به ام کبیر و حلما بودم، انگار الان که میدونستم دوری ازشون نزدیکه بیشتر از قبل وابسته شده بودم،سفره شام رو پهن کرده بودیم اما خبری از عمو ماجد نبود و هنوز از مغازه برنگشته بود،فهام نگران رو به مادرشوهرم گفت:امکان نداره پدر تا این وقت شب مغازه رو باز بزاره،من میرم دنبالش و به طرف در خروجی رفت،ام کبیر بلافاصله خودش رو بهش رسوند و گفت با هم میریم!هر دو در کشمکش رفتن و نرفتن بودن که به یکباره عمو ماجد کلید به در انداخت و وارد شد،رنگ به رخسار نداشت و بدون حرف با حرکت دست به حلما اشاره کرد که لیوانی اب براش بیاره! عمو ماجد دربرابر سوال های بیشمار ما سکوت کرده بود و مدام گرمای هوا رو بهانه میکرد اما معلوم بود سعی در پنهان کردن مطلبی داره،‌شام با حضور همه اعضا خانواده صرف شد،عمو ماجد و عثمان با هم پچ پچ میکردند و گاهی عثمان با کف دست به پیشانی اش میکوبید!حلما خودش رو به من رسوند و گفت:شک ندارم باز خبری شده؟حالا چی که بابا طفره میره خدا میدونه! طولی نکشید که عمو ماجد به حرف امد و گفت: فعلا که اوضاع تکریت اروم شده! بهتره من و خانواده ام یه مدت برگردیم عمارت! فهام اینجا میمونه و عثمان هواش رو داره چون در فروشگاه رو نمیشه بست! مادر شوهرم بلافاصله جبهه گرفت و گفت: یعنی چی بچه رو اینجا رها کنیم؟ من هم جایی نمیام! عمو ماجد ابرو در هم کشید و گفت:حتی اگه خبری از کبیر شده باشه؟ ضربان قلبم به یکباره بالا رفت! ام کبیر با لکنت گفت:ماجد مطمئنی چیزی رو پنهان نمیکنی؟ عمو ماجد گفت فعلا باید برگردیم به عمارت! زنعمو اخلاص بلافاصله گفت:پس ابتسام هم باید همراه شما بیاد؟؟؟
 با نگاه تندی که ابتسام به جانب مادرش انداخت او ساکت شد و دیگه ادامه نداد!اما دیگه برای من فرقی نمیکرد مهم خبری از جانب کبیر بود که اینطور عمو ماجد رو دگرگون کرده بود...
مادر شوهرم که اسم کبیر او رو از خود بی خود کرده بود گفت: مرد تو چرا اینقدر بی فکری؟ما بریم تکریت که چی بشه؟بهتر نیست برین دنبال کبیر او رو اینجا بیاریم و بعد دوباره حرفش رو عوض کرد و ادامه داد! نه اصلا خودم هم میام ! با هم بریم دنبالش! عمو ماجد در حالی که زیر چشمی به عثمان و عمو حنیف نگاه میکرد گفت:نه نمیشه! بهتره خودمون بریم اونجا و این حرف رو چنان قاطع گفت که جای بحثی باقی نمونه...
شبانه همه وسایل هامون رو جمع کرده بودیم،من و حلما از استرس و دلنگرانی تا صبح خواب به چشم هامون نمی اومد،تعداد زیاد بود و یک ماشین کفاف جمعیت رو نمیداد بنابراین عمو حنیف هم تصمیم گرفت ما رو همراهی کنه و ابتسام و اسرا رو با خودش همراه کنه که بی شک این هم یکی از برنامه های زنعمو اخلاص بود...دو روز از برگشتن ما به عمارت گذشته بود، اما هنوز خبری از کبیر نبود،عمو ماجد در برابر سوال های بیشمارمان میگفت:شما زندگی عادی تون رو بکنید و کاری نداشته باشین! اگه کسی از در و همسایه هم در مورد کبیر سوالی پرسید بهتره که ابراز بی اطلاعی کنید!! اما نگران نباشید کبیر برمیگرده! حرف های دو پهلوی عمو ماجد،قول برگشت کبیر و تاخیر و پنهان کاری های این چند روزه حس خوبی به من نمیداد و خبر از ماجراهای پشت پرده بزرگی داشت..
خودم رو با کارهای خونه سرگرم کرده بودم،خونه ای که تمام در و دیوارهاش رو خاک گرفته بود و الان به شوق حضور صاحب خانه قرار بود مثل ساکنینش نفسی تازه کنه... خسته از کار روزانه از فرط خستگی کنار بچه ها به خواب رفته بودم، هوا رو به تاریکی میرفت و باید شب رو همه به خونه عمو ماجد میرفتیم تا تنها نباشیم! با صدای آشنایی چشم هام رو باز کردم،تصویر مرد رو به رو به حدی تار بود که به خیال خودم رویا میدیدم، به یکباره با شوک در آغوش کشیدنم توسط مرد رو به رو برق از سرم پرید! این مرد کسی نبود بجز همسر گمشده من؛مردی که پدر چهار فرزندم بود و من روزها در عزایش سینه چاک داده بودم و گریه کرده بودم...

کبیر محکم سر من رو توی سینه اش گرفته بود و با بوسه های مداوم به پیشانی و موهای من حال آشفته ام رو اشفته تر میکرد! حساب زمان از دستمون در رفته بود که با صدای گریه امیر به خودمون اومدیم،بلافاصله من و رها کرد و به طرف امیر رفت و او رو در آغوش کشید،صدای گریه بچه بلند شد،او پدرش رو نمیشناخت و از دیدن این مرد غریبه بغض کرده بود! بچه ها یکی یکی از خواب بیدار شدند و کبیر انها رو غرق بوسه کرد...
مادر شوهرم با دیدن پسر ارشدش،اختیار از کف داده بود و اشک چشم هایش بند نمی امد! ابتسام گوشه ای نشسته بود و سر به زیر انداخته بود،کبیر از لحظه امدنش تا اون موقع بجز جواب سلام کلمه ای با او حرف نزده بود! اما اسرا در کنار خواهر و برادرهایش اطراف پدر حلقه زده بودند... دیدن کبیر توی اون حالت برام تعجب اور بود، وضعیت او با عثمان از زمین تا اسمان فرق داشت و چه بسا که از آخرین روزی که خونه رو ترک کرده بود قوی تر و تنومندتر شده شده بود،طوری که عضلات بازوهایش به خوبی آشکار شده بودند! کبیر هیچ شباهتی به گروگان و زندانی نداشت!! عمو ماجد درست بعد از در آغوش گرفتن فرزند و بوییدن و بوسیدنش تغییر رفتار داده بود و با اخم های در هم کشیده زیر چشمی کبیر رو میپایید و انگار منتظر فرصتی بود که سر صحبت رو باز کنه، این انتظار خیلی طول نکشیدکه عمو ماجد با لحنی قاطع گفت:امشب رو زودبخوابید و استراحت کنید،وسایل تون رو هم جمع کنید که فردا صبح زود به بغداد برمیگردیم! کبیر تک سرفه ای زد و گفت:پدر چرا به این زودی؟من هنوز از دیدن بچه هام سیر نشدم! عموماجد نگاه تندی به جانب کبیر انداخت و گفت:فرصت برای دیدن بچه هات زیاده! خونه خودت که رسیدی به اندازه کافی میبینیشون! کبیر حرفی نزد و اخم هاش رو در هم کشید و اتاق رو ترک کرد عمو ماجد هم لحظاتی بعد به دنبال او از خونه بیرون زد!
صدای فریاد های عمو ماجد حیاط رو پر کرده بود، عصبانی یقه کبیر رو توی دست گرفته بود و او رو تکون میداد! هیچ کس از حرف هایشان سر در نمیاورد! مادر شوهرم دوان دوان خودش رو به کبیر رسوند و در حالی که عمو ماجد رو جدا میکرد گفت:معلومه چه خبره اینجا؟ کبیر پدرت تا چند قدمی مرگ رفته! عصبانیت براش مثل سم میمونه! چی میخوای از جون این پیر مرد مریض؟عمو ماجد با صدایی لرزان گفت:به یگانگی خدا قسم اگه برگشتی و سایه ات رو سر زن و بچه ات بود که هیچ! اگه نه! مطمئن باش میفرستمشون جایی که ارزوی دیدنشون روی دلت بمونه! و غر غر کنان اونجا رو ترک کرد...

بی توجه به اطرافم خودم رو به کبیر رسوندم و گفتم:پدرت چی میگه کبیر؟مگه تو برنگشتی؟کجا میخوای بری که ما قراره تنها بمونیم؟کبیر دستش رو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و گفت:ساکت باش ژالان توضیح میدم...
خیره در چشم های کببر رو به روش نشسته بودم و گفتم:بگو گوش میدم؟این همه وقت کجا بودی؟ اگه ازادی و وضعیتت به این خوبیه چرا برنگشتی؟ کبیر دست من رو محکم توی دستش گرفت و گفت:اره همراه با عثمان اسیر بودم،وضعیتم از او هم بدتر بود ولی خدا خواست نجات پیدا کنم؛ ولی الان نیستم! الان ازادم و با اختیار خودم راهم رو انتخاب کردم؛ ببین ژالان نمیتونم بهت توضیح بدم ولی این رو بدون من مجبورم مبارزه کنم..من برای ازادی وطنم مجبورم بجنگم! با عصبانیت گفتم: یعنی چی کبیر! تو پنج تا بچه رو رها کردی!اینهمه مدت ما رو بی خبر گذاشتی!
تو میدونی ما چقدر برای تو عزاداری کردیم؟ الان به همین راحتی میخوای ما رو بزاری بری؟ توضیحات او به هیچ وجه نمیتونست من رو قانع کنه مخصوصا اینکه نمیخواست هیچ اطلاعاتی از خودش و مبارزه ای رو که شروع کرده بود بده! در نهایت بحث بالا گرفت و کبیر شروع کرد به فریاد زدن شاید من کم بیارم و تسلیم خواسته اش بشم اما حرف اخر رو من زدم و گفتم:اشکال نداره کبیر میخوای هر جا بری برو! چون من و بچه هام داریم میریم ایران! تو هم یا زندگیت رو انتخاب کن یا عقاید و ارمان های خیالیت رو‌..
کبیر به یکباره عصبانی به سمتم هجوم اورد و در حالی که شانه هام رو تو دستش گرفته بود و تکون میداد گفت:ژالان بخدا قسم پای بچه هام از این کشور بیرون بخوره میزنم به سیم اخر! فکر نکن رهات میکنم اون سر دنیا هم که بری دنبالت میام! مطمئن باش! تو نه حق داری و نه اجازه داری برای بچه های من تصمیم بگیری!
خودت هر جا که میخوای برو ولی بدون بچه ها! با صدای در که محکم‌به هم خورد چهار ستون خونه شروع به لرزیدن کرد و من غرق در غصه با صدای بلند شروع به گریه کردم...
بحث با کبیر بی فایده بود و به هیچ صراطی مستقیم نمیشد! دعواهای عمو ماجد و مادرشوهرم هم هیچ تاثیری نداشت! ابتسام که جرات حرف زدن نداشت،اما اسرا رو بهانه کرده بود که مانعی برای رفتن کبیر بشه اما با تو دهنی محکم کبیر رو به رو شده بود طوری که لبش پاره شده بود و زخم عمیقی ازش به جا مونده بود!!عصبانی از رفتار زشت کبیر به ابتسام گفتم:حالا که او هر کاری دلش میخواد میکنه مهم نیست ما هم هر کاری بخواهیم میکنیم اولین کارمون هم اینه که ما عمارت می مونیم و به بعداد برنمیگردیم....

جلوی کبیر ایستادم و گفتم: هر کی هر جا میخواد بره اما من از اینجا تکون نمیخورم! اینجا خونه منه! تو هم پدر این بچه هایی! میخوای بمون براشون پدری کن نمیخوای برو دنبال عقایدت! کبیر برافروخته گفت:تو بیخود میکنی مگه اجازه ات دست خودته؟ با صدایی بلند تر از خودش گفتم:پس دست کیه؟مگه تو اصلا وجودداری که بخوای صاحب اختیارم باشی! عمو ماجد
استغفرالهی گفت و دست ای نور رو گرفت و در حالی که از اون جا دور میشد گفت:خجالت بکشید جلوی بچه ها اینقدر بحث نکنید! گناه این طفل های معصوم چیه بعد از این همه مدت که پدر دار شدن باید شاهد دعواهای شما باشن...
یک هفته از برگشتن کبیر گذشته بود،مثل پرنده توی قفس خودش رو برای رهایی به در و دیوار میکوبید
اما من خیال عقب نشینی نداشتم و در برابر تمام زور گویی هایش محکم ایستاده بودم،عمو ماجد پریشان و عصبی بود و بیم این میرفت که تحمل این حجم از فشار عصبی او رو از پا در بیاره اما مادرشوهرم مشوق اصلی ام بود و میگفت:به هیچ عنوان فریب وعده و وعیدهاش رو نخور،تا روزی که تو اینجا بمانی من محکم پشتت ایستادم و تنهات نمیزارم...
اما زندگی همیشه مطابق میل ما پیش نمیره، یک روز صبح از خواب که بیدار شدم اثری از کبیر و لباس هاش نبود،بچه ها رو رها کردم و سراسیمه خودم رو به خونه مادرشوهرم رسوندم! ابتسام زانوهاش رو جمع کرده بود و جلوی در نشسته بود،چشم های مادرشوهرم از شدت گریه سرخ شده بود و خبری از عمو ماجد و عمو حنیف نبود،میدونستم این حال پریشان اون ها بی ربط به کبیر نیست...
کبیر قبل از رفتنش از عمارت خونه مادرشوهرم رفته بود ودر برابر اصرارهای اونها گفته بود که مجبوره و باید بره چون باید یک کار نیمه تمامش رو تمام کنه ولی قول داده بود که سعی میکنه زودتر و برای همیشه برگرده...
حالا که کبیر بی اعتنا به خواسته های من دوباره ما رو تنها گذاشنه بود دیگه دلیلی برای موندن تو اون عمارت منحوس رو که تمام خاطرات بد زنگیم رو برام تداعی میکردنداشتم بنابراین با اولین پیشنهاد عمو ماجد برای برگشتن به بغداد موافقت کردم...دوباره به نقطه اول برگشته بودم،اما این بار تصمیم نداشتم کوتاه بیام، دوباره با عمو ماجد در مورد برگشتن به ایران صحبت کردم؛ او که همه چیز رو توی رضایت فرزاندانش میدید و من هم از دختر براش کمتر نبودم گفت:بابا جان تو میدونی که من حرفی ندارم اما الان که کبیر هست! به نظرت میتونی نقشه ات رو عملی کنی؟ کبیر پدر بچه هاست! بهتره یه کم بیشتر در این مورد تحقیق کنیم و بی گدار به اب نزنی! شک نکن هر جا بری کبیر برتون میگردونه...
 

عمو ماجد مرد عاقلی بود و میدونستم بدون فکر حرفی نمیزنه؛ از طرف دیگه پدرم طی تماس تلفنی که داشت دلخور از بی خبر گذاشتن این چند روزه مدام جویای پیشرفت در روند کارهای مهاجرت بود ولی من هنوز دو دل بودم که ماجرای برگشتن کبیر رو براش تعریف کنم یا نه و نمیدونستم عکس العملش چی میتونه باشه ...
بالاخره عمو ماجد در برابر پیگیری های پدرم مقاومتش شکسته بود و واقعیت رو به پدرم گفته بود! او ناراحت از اینکه این مساله مهم رو ازش پنهان کردم وقتی از تصمیم برگشتنم به ایران مطمئن شد قول داد تمام تلاشش رو بکنه تا بتونه من و بچه هام رو به کشورم برگردونه ..
عمو ماجد و ام کبیر برخلاف خواسته دلشان با من همراه بودن اما از طرفی از عاقبت این همکاری و عکس العمل کبیر واهمه داشتند اما از اونجایی که بخت همیشه با انسان یار نیست پدرم طی مشاوره هایی که از وکیل گرفته بود و رفت و امدهای مداومش به سفارت عراق در ایران به این نتیجه رسیده بود که فقط خودم به تنهایی میتونم برگردم و بچه ها بدون اذن پدر نمیتونن از کشور خارج بشن و اگه این اتفاق هم بیفته کبیر میتونه شکایت کنه و اون ها رو برگردونه! برای منی که جونم به جون بچه هام بسته بود این تیر خلاصی به تمام برنامه های زندگیم بود،من محکوم شده بودم که یک بار دیگه بمونم و برای ساختن زندگی که نمیدونستم چه عاقبتی خواهد داشت بجنگم...‌
دو ماه از برگشتن ما از عمارت و دیدار کبیر گذشته بود،در طول این مدت او فقط یک بار تلفنی با عمو ماجد صحبت کرده بود، همه نگران این بودیم که مبادا کبیر فریب گروهک های معاند رو خورده باشه و به اون ها پیوسته باشه اما کبیر به عمو ماجد این اطمینان رو داده بود که خیالش راحت باشه که ‌او خطایی مرتکب نخواهد شد...
درست همون روزها بود که آوازه خرابکاری های یک گروهک که به پشتیبانی امریکایی ها تجهیز شده بودند و به سرعت به قدرتشون افزوده میشد در بین مردم پیچیده بود،روز به روز به تعداد افرادی که بهشون میپیوستند بیشتر میشد و اکثرا قشر جوان بودن که به طمع پول و ثروت باهشون همراه میشدند، اعضای این گروه خودشون رو مسلمانان واقعی میدونستند و عمده دشمنی شون با شیعیان بود؛ زن هاشون رو به اسارت میگرفتند و مردان رو میکشتند
اون ها حتی به دختر بچه ها هم رحم نمیکردند،سایه وحشت تمام شهرها رو گرفته بود ومردم حتی توی خونه های خودشون هم احساس نا امنی میکردند انگار که این کشور نمیخواست روی آرامش رو ببینه...
خوشگل ها شاید ساعت پارت دوم دبر تر بشه کاری برام پیش اومده خونه نیستم

کبیر دوباره با عمو ماجد تماس گرفته بود و گفته بود این بار رسالت سخت تری برای دفاع از ناموس هوطنانش پیش رو دارد،او که قول داده بود به زودی نزد خانواده اش برگردد حالا با وجود اوضاع به هم ریخته عراق و بالا رفتن امار دزدی و قتل و تجاوز باید همراه دیگر مبارزان همرزمش نیروی بیشتری به کار میگرفتند‌ تا اوضاع رو ارامتر کنند،عمو ماجد کمتر در مورد مکالماتش با کبیر صحبت میکرد اما گویا کبیر طور دیگری او رو قانع کرده بود که عمو ماجد بسیار ارامتر از قبل شده بود...
از وقتی که خانواده عمه به همسایگی ما اومده بودن دوباره روابط بیشتر شده بود،عمه زنی بود با سیاست که مثل یوما سعی داشت اعضای خانواده رو به هم نزدیک کنه اما شخصیتش به مراتب بهتر و مثبت تر از یوما بود و اون حس ریاست و بدجنسی رو نداشت!
عمه که دو دختر و یک پسرش ازدواج کرده بودند، سه پسرمجرد دیگر هم داشت که بزرگترین انها در استانه سی و دو سه سالگی بود
و علت ازدواج نکردنش شکست در عشقی نافرجام بود! او که دلباخته دختری از اقوام پدری شده بود بر خلاف اصرار و پافشاری زیادش موفق به ازدواج با او نشده بود و اون دختر با پسر عموش ازدواج کرده بود! حالا عمه قصد دوماد کردن پسرش رو داشت و بالطبع کاندید اصلی ازدواج دختری از اقوام خودش بود...
او که دختر آسیه و عثمان رو که ۱۵ سال بیشتر نداشت برای پسر دومش در نظر گرفته بود، بی توجه به بد خلقی های اسیه روی حرف خودش تاکید داشت ونظرش این بود که تا همخونش هست نمیتونه عروس غریبه بیاره و بارها توی صحبت هاش به شوخی بازگو میکرد که ای کاش ای نور بزرگ تر بود تا میتونست عروس عمه اش بشه و من اونجا خدا رو هزاران بار شکر میکردم که دخترم سنی نداره اما دلهره بزرگ شدن او و ازدواجی اجباری دست از سرم برنمیداشت...
در حالی که همه در تکاپو معرفی دختر مناسبی برای ازدواج با عدنان پسر بزرگ عمه بودند او و همسرش به طور غیر منتطره ای از حلما خواستگاری کردند...
حلما برافروخته از این پیشنهاد دست و پاش روگم کرده بود و نمیدونست چکار کنه! عمو ماجد و ام کبیر همون اول کار خودشون رو کنار کشیده بودند و تمام اختیار تصمیم گیری روبه حلما واگذار کرده بودن تا مبادا عمه رنجیده خاطر بشه و حلما رو که بعد از طلاق از اسامه تازه روی خوش زندگی رو دیده بود به ازدواج اجباری دیگه محکوم نکنن!!! عمه زنی مقتدر و خود رای بود و بچه هاش رو سر آمد حساب میکرد،از این رو هیچ دلیلی برای مخالفت حلما نمیدید و انتظار شنیدن جواب مثبت داشت اما حلما همانطور که روزگاری از اسامه نفرت داشت
 وگریزان بود همین حس رو در مورد عدنان هم داشت ونمیتونست او رو به عنوان همسر بپذیره...
عمه به خیال خودش فداکاری میکرد و نقص حلما رو نادیده میگرفت و انتظار داشت که حلما هم قدرش رو بدونه و با دیده منت جواب بله رو به عدنان بده!
اما اینده حلما مثل روز روشن بود،او نه جسارت عمه رو داشت و نه حامی قرص و محکمی مثل یوما! پیش بینی چند سال اینده زندگی حلما کاملا عیان بود! عدنان بی شک به بهانه بچه دار شدن ازدواج مجدد میکرد و داستان زندگی حلما دوباره تکرار میشد...
اما هر چه که حلما مقاومت میکرد عمه بیشتر پیگیر میشد گویا که هیچ هدف دیگه ای بجز به سرانجام رساندن این وصلت  نداشت....
خواست خدا بود که دعاهای حلما رو شنیده بود که یک روز صبح کبیر بی خبر به خونه برگشت؛او میگفت که دیگه بیشتر از این تاب تحمل دوری از من و بچه ها رو نداشته اما من  هنوز بخاطر بدقولی بار قبل که بی خبر ما رو رها کرده بود از دستش رنجیده خاطر بودم و خیلی سرسنگین باهاش برخورد کردم اما انگار اون کبیر مغرور قبل نبود،تبدیل به مرد ایده آلی شده بود که همیشه دوست داشتم درست مثل روزهای اول ازدواج مان! او در حالی که دست های من رو توی دست گرفته بود بهم قول داد که در اسرع وقت من و بچه ها رو برای مدت طولانی به ایران بفرسته که کنار خانواده ام باشم!او از کبیر طماع عمارت که به خاطر زمین و نخلستان به من پشت کرده بود هیچ نشانی نداشت و  کاملا به ابتسام بی اعتنا بود طوری که من واقعا دلم به حالش میسوخت!ابتسام کماکان ساکن خونه پدریش بود و کبیر هیچ حرفی در مورد برگشتنش به خونه نمیزد،فقط هر روز حلما رو برای اوردن اسرا به خانه عمو حنیف میفرستاد و این کارش به شدت من رو آزار میداد و خاطره هر روز رفتن ارکان رو نزد یوما برام زنده میکرد! من یک مادر و یک زن بودم که درد بی محبتی و نادیده گرفته شدن رو چشیده بودم و دلم نمیخواست باعث و بانی عذاب زن دیگه ای باشم حتی اگر او زن هوو ی من باشه اما کبیر نسبت به حرفهای من جبهه میگرفت و فکر میکرد که کنایه میزنم در حالی که من اصلا چنین قصدی نداشتم فقط دلم نمیخواست مدیون باشم و باعث آه کشیدن کسی باشم چون در این مدت بارها و بارها تاوان عاقبت ظلم رو  دیده بودم...

عمه اصرار داشت حالا که کبیر اومده زودتر مراسم عقد رو انجام بدیم اما اولین بار که کبیر از این ماجرا باخبر شد به سختی اشفته شد و به هم ریخت! حلما که منتظر همچین فرصتی بود از حساسیت کبیر استفاده کرد و با گریه تمام ماجرا رو بازگو کرد و همین باعث شد که کبیر جلوی عمه و خانوادش بایسته و مخالفت قطعی خودش رو اعلام کنه! عمه رو ترش کرده بود و با همه سر سنگین شده بود چون انتظار مخالفت رو نداشت و به نحوی حلما رو عروس خودش میدونست و فکر میکرد با وجود نقصی که حلما داره حتما بدون هیچ حرف و حدیثی او رو پیشکش خواهند کرد! اما کبیر حرف اخر رو اول زده بود و با این حرف کبیر،عمو ماجد هم در اعلام نظرش مصمم شده بود و او هم عدم رضایتش رو اعلام کرد و به این ترتیب پرونده ازدواج حلما با پسر عمه اش بسته شد....
عمو حنیف و اخلاص شاکی از رفتار کبیر شکایتش رو خونه پدر شوهرم برده بودند و از اینکه کبیر نسبت به ابتسام بیتفاوته ابراز نارضایتی کرده بودند و خواسته بودند که عمو ماجد باهاش صحبت کنه‌‌‌...
اون شب عمو ماجد از کبیر خواسته بود که شب رو خونه شون بمونه،سرشب بود که کبیر عصبانی به خونه برگشت و با نارضایتی گفت: زود شام بچه ها رو بده امشب میخواهیم خونه پدرم بخوابیم! دلم نمیخواد این چند وقت که اینجام حتی یک شب دور ازتون بخوابم!رفتار کبیر به طرز محسوسی تغییر کرده و عجیب شده بودو من اصلا حس خوبی نداشتم...
با کمک مادرشوهرم و حلما سفره شام رو پهن کرده بودیم، چشمان کبیر با دیدن کتلت وسط سفره برقی زد و گفت:خیلی وقت بود هوس کرده بودم!هیچ کس بجز مادر اینقدر به فکر بچه اش نیست و به من نگاه کرد و با صدای بلند خندید؛عمو ماجد بلافاصله در جواب کبیر گفت:پدر و مادر هیچ چیزی بدون بچه شون بهشون نمیچسبه مخصوصا اینکه بدونن اون بچه به چی علاقه داره! الان هم پاشو برو دنبال ابتسام و اسرا که اون ها هم عاشق کتلت های مادرتن!کبیر رو ترش کرد و با دست لبه سفره رو کنار زد و در حالی که نصف کتلتی که خورده بود رو جلوی دست من میگذاشت گفت: ممنون سیر شدم و بی توجه به اشاره های من عقب رفت! عمو ماجد ناراحت گفت:اشتباه کردم ببخشید لطفا غذا رو زهر زن و بچه ات نکن! تو فکر میکنی بزرگ شدی... و حرفش رو خورد...
اون شب کبیر در برابر حرف های حقی که عمو ماجد و مادر شوهرم میزدند سکوت کرد و چیزی نگفت اما قول داد که همه چیز رو درست کنه..
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه mygyd چیست?