رمان ژالان قسمت چهاردهم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت چهاردهم

دوباره شادی به خانه ما برگشته بود،به خواست عمو ماجد رختخواب ها رو روی ایوان پهن کرده بودیم و همه کنار هم خوابیده بودیم؛

برق رضایت توی چشم های عمو ماجد هویدا بود و لبخند از لبهایش دور نمیشد،غافل از این که زمان آبستن چه اتفاقیه....
تا پاسی از شب بچه ها در حال بازی و خنده بودن؛عمو ماجد که عادت داشت شب ها رو زود بخوابه کلافه شده بود اما باز هم در جواب بچه ها که باهاش حرف میزدن و مانع استراحتش میشدن با خوشرویی قربون صدقه شون میرفت...
من و حلما سرمون رو روی یک بالش گذاشته بودیم و اهسته از خبرهای جدید میگفتیم! عمو ماجد که همیشه از دیدن این حد از صمیمیت ما دوق زده میشد گفت:هیچ وقت از هیچ کاری به اندازه انتخاب تو به عنوان عروس راضی نبودم! تو علاوه بر اینکه عروسم هستی،خواهر و دخترمی؛اگه یه روز من و هاجر بمیریم هیچ نگرانی از بابت اینده این دو تا بچه نداریم‌! حلما ناراحت رو به عمو ماجد گفت:بسه دیگه بابا خدا نکنه! هزار بار گفتم وقتی حالمون خوشه با این حرف هات خون به جگرم نکن!عمو ماجد با خنده گفت:خب حالا بابا جان مگه چی گفتم واقعیت زندگیه دیگه...
اون شب باد خنکی میوزید و همین باعث شده بود که همه به خواب عمیقی فرو بریم میدونستم که عمو ماجد حتما برای نماز صبح بیدار میشه و مثل همیشه همه رو بیدار میکنه!توی عالم خواب صدای مسجد رو میشنیدم اما از شدت خستگی توان باز کردن چشم هام رو نداشتم! روزنه های نور باعث شد که گوشه چشم هام رو باز کنم که با صدای فریاد های پی در پی مادرشوهرم از خواب پریدم!!! ام کبیر در حالی که توی سر و صورت خودش میزد سر عمو ماجد رو بغل کرده بود و تکونش میداد! کبیر سراسیمه از جا بلند شد و مادرش رو کنار زد و سرش رو روی سینه عمو ماجد گذاشت و به یکباره با صدای بلند شروع به گریه کرد....
بچه ها وحشتزده از خواب پریده بودند و از صدای گریه بزرگترها صدای گریه هاشون اوج گرفته بود و فضای خونه رو پر کرده بود...
قسمت این بود که شب اخر زندگی عمو ماجد عزیز همگی در کنارش باشیم، باور مرگ این مرد بزرگ که کم از پدر برای من نبود به قدری سخت و دردناک بود که هیچ قلمی قادر به توصیف ان لحظه های دردناک نیست! مادر شوهرم دست به دامن کبیر زجه میزد که زودتر پزشکی رو بر بالین پدرش حاضر کنه شاید هنوز نفسی مونده باشه و کبیر درمانده از این کار زجه میزد و از خدا میخواست که رحم کنه و عمر دوباره ای به پدرش ببخشه....
با فریادهای دردناک حلما که وسط کوچه رفته بود و کمک میخواست ...

در عرض کمتر از چند دقیقه تمام اهالی محل و فامیل داخل خونه ریختن ...
هیچ کس مرگ عمو ماجد رو باور نمیکرد، به راستی که او بزرگ و ستون خانواده بود و بعد از او معلوم نبود باید به چه کسی دلگرم میبودیم...
عمو ماجد هیچ وصیتی برای اینکه او رو کجا به خاک بسپارن نکرده بود اما عمو حنیف اصرار داشت که او رو تکریت و در ارامگاه خانوادگی شان دفن کنند...
تکریت تقریبا روی ارامش رو به خود دیده بود،یک بار دیگه همه راهی شهری شدیم که روزگاری تمام اعضای خانواده خوش و خرم انجا زندگی میکردیم ...
عمو ماجد در زادگاهش آرام گرفت اما با رفتنش انگار نیمی از وجود همه ما رو با خودش برد؛روزهای خیلی سختی رو میگدروندیم،شهر تقریبا به حالت عادی درامده بود و اکثر مردم به خانه هایشان برگشته بودند؛اقوام دسته دسته برای عرض تسلیت به عمارت می امدند و همه برای از دست دادن این مردبزرگ سوگوار بودند... بی قراری های من و حلما پایان نداشت،ام کبیر با اینکه خودش عزادار و داغدیده بود اما ساعت ها سر ما رو به دامن میگذاشت و دلداری مان میداد؛ همه با تعجب به من نگاه میکردند و هیچ کس فکر نمیکرد عروسی در عزای پدرشوهر اینچنین زار و پریشان شده باشد اما هیچ کس نمیدانست که من یتیم شده و پدر از دست داده بودم...
خانواده ام خیلی زود از مرگ عمو ماجد با خبر شدند و پدر و مادرم یک بار دیگر به عراق امدند! پدرم خطر رو از جانب من احساس کرده بود،و مدام ابراز نگرانی میکرد و میگفت:دیگه نمیدونم به چه پشتوانه ای تو روتوی این کشور غریب تنها بزارم و مدام خودش رو از بابت بختی که برای من رقم زده بود لعنت میکرد! رفتارش هم با کبیر بسیار سرد و سنگین بود! او که بعد از روزی که از ایران خارج شده بودیم اولین بار بود کبیر رو میدید بجز تسلیت ساده ای هیچ چیز به زبان نیاورد و ترجیح میداد خودش به تنهایی برای عمو ماجد عزاداری کند! کبیر از این رفتار پدرم توی جمع و تحویل نگرفتنش دلخور بود و سعی میکرد هر طور که شده به او نزدیک بشه اما بابا انچنان بابت ازدواج دومش از کبیر به دل گرفته بود که دلش با هیچ حرف و رفتاری صاف نمیشد و اخرین بار که دوباره کبیر به پدرم نزدیک شد او با گفتن حیف که از خصوصیات اون مرد بزرگ هیچ چیزی به ارث نبردی کبیر رو از خودش رانده بود...
زمان به سرعت برق و باد میگذشت؛مراسمات عزا پایان گرفته بود و بجز خانواده ما همه تسلیم قضا و قدر پروردگار شده بودند...

پدر و مادرم عزم رفتن کرده بودند و من قرار بود یک بار دیگه تنها بشم...
عمو حنیف که الان خودش رو بزرگ خانواده میدونست خیلی مایل بود همه به عمارت برگردیم اما کبیر و عثمان سخت در برابرش ایستاده بودند و خیال برگشت نداشتن و در نهایت با او اتمام حجت کردند که تو اگه دلت بخواد میتونی بمونی اما ما و خانواده هامان به بغداد برمیگردیم! عمو حنیف عصبانی بود و همین باعث کینه ورزیش شده بود!!!
اخرین شبی که پدرو مادرم مهمان عمارت بودند کبیر سعی میکرد بیشتر خودش رو بهشون نزدیک کنه،مادرم متعجب از رفتار کبیر با ابتسام بدون مقدمه چینی گفت:ببینم کبیر تو که هیچ میلی به جانب دختر عموت نداری پس چرا باهاش ازدواج کردی؟!نمیدونم این رفتارت صرفا به خاطر حضور ماست یا همیشگیه! ولی هر چه که هست اصلا خوب نیست و من اینده خوبی رو براتون نمیبینم!پدرم اخم هاش رو در هم کشید و رو به مادرم گفت: بس کن این بحث تکراری رو که دغدغه شب و روزمون شده! مهم دختر من بود که تباه شد و الان غل و زنجیر شده توی غربت عذاب میکشه! این چهار تا بچه به زندگیش زنجیر شدن و تا عمر داره نمیتونه رها بشه...
بحث با پدرم بی فایده بود و او همون طور دلخور و ناراحت به خاطر تکیه گاه دخترش توی غربت عراق رو ترک کرد....برگشتن به بغداد بدون حضور عمو ماجد سخت بود،حالا که تنها شده بودیم بیشتر نبودنش حس میشد،گوشه گوشه خانه من رو به یادش می انداخت تا جایی که دیگه خونه مادر شوهرم نمیرفتم ...
کبیر مسئول سر و سامان دادن به کارهای فروشگاه و حساب و کتاب ها بود، هر چند فهام در طول این مدت مدام کنار عمو ماجد بود و فروشگاه رو اداره میکرد اما او خیلی بی تجربه و خام تر از این بود که بتونه به تنهایی از عهده کارها بربیاد! در این میان حضور عمو حنیف و دخالت های گاه و بی گاهش باعث بروز کدورت شده بود! او که الان خودش رو بزرگ میدونست انتظار داشت زن و بچه عمو ماجد به حرفش گوش بدن و بدون اجازه و مشورتش اقدامی نکنن و این در حالی بود که تنفر مادرشوهرم از عمو حنیف ریشه در گذشته داشت...
این اخلاق عمو حنیف عجیب مادرشوهرم رو اذیت میکرد تا جایی که به کبیر پیشنهاد فروش خانه ها و کوچ از اون محله رو داد! اما کبیر که گویا خودش هم مسافر بود و سعی در پنهان کردن موضوع رفتنش داشت سخت با مادرش مخالفت کرد و گفت: درست نیست که بعد از پدر حلقه این خانواده گسسته بشه ...

به هیچ عنوان نمیتونستم کبیر رو درک کنم،او باز عزم رفتن کرده بود و در برابر اصرارها و پافشاری های من و مادرش برای موندن مقاومت میکردو بالاخره هم موفق شد و یکبار دیگه با وعده زود برگشتن ما رو تنها گذاشت ...
عمو ماجد قبل از مرگش فروشگاه رو توسعه داده بود و برای اداره انجا کارگر استخدام کرده بود،کبیر که فهمیده بود فهام به تنهایی قادر به مدیریت اونجا نیست و به همین خاطر از عثمان کمک خواسته بود و این کار او سخت عمو حنیف رو ناراحت کرده بود! عمو حنیف انتظار داشت به عنوان عموی بزرگ و پدر همسر کبیر خودش تمام اختیارات رو در دست بگیره...
کینه عمو حنیف بعد از رفتن کبیر باعث شد که او قدرت بگیره و به خودش اجازه دخالت توی هر کاری رو بده و اخلاص هم مشوق اصلیش توی این کار بود، او خودش رو بزرگ میدونست و به همه امر و نهی میکرد و تصمیم میگرفت...مادرم تماس گرفته بود و سخت پیگیر حلما بود و مدام از نتیجه خواستگاری پسر عمه اش میپرسید،گویا حرفی برای گفتن داشت ولی برای باز گو کردن طفره میرفت،بهش این اطمینان رو داده بودم که با مخالفت عمو ماجد در هنگام حیاتش و کبیری که اصلا خوش نداشت خواهرش ازرده خاطر بشه پرونده اون خواستگاری برای همیشه بسته شده و عمه در به در دنبال دختر مناسبی برای ازدواج برای پسرش میگرده!
مادرم بعد از کلی من و من کردن گفت که بعد از اخرین باری که از بعداد برگشته و احوال پرسی همسایه های قدیمی و پرس و جوی اونها مادرم کما بیش از زندگی
خانواده عمو ماجد براشون تعریف کرده و حالا رباب خانوم مادر سیروان سخت پیگیر زندگی حلما شده! او که پسرش حتی بعد از عقد یکی از اقوام با شکست مواجه شده و طلاق گرفته هنوز هم خاطر حلما رو میخواد و بر خلاف مخالفت های مکرر مادرم اصرار داره حتما خودش شخصا با حلما و ام کبیر صحبت کنه..‌. حلما با شنیدن این خبر بلافاصله رنگ از صورتش پرید و در حالی که دست من رو توی دستهای یخ زده اش گرفته بود گفت:مطمئنی ژالان که اشتباه نمیکنی؟
اصلا باورم نمیشه او بعد از این همه مدت هنوز هم به فکر من باشه! در حالی که میخندیدم و ادای حلما رو در می اوردم گفتم: شنیدی که خدا هوای عاشق ها رو داره! ولی حقته! اگه همون موقع که ایران بودیم به جای اینکه خودت رو بگیری و خواهر شوهر بازی در بیاری با من دوست میشدی الان این حال و روزت نبود... احساسات حلما رو درک میکردم،میدونستم که او روزگاری چقدر عاشق بود و چه رویاهایی در سر میپروراند ...
که آمدن به عراق و ازدواج با اسامه همه رو
به باد داده بود! حلما دستپاچه پرسید:ژالان یعنی اون ها میدونن که من نمیتونم بچه دار بشم! با خونسردی گفتم:تو در مورد من چی فکر کردی ها؟من خودم قبل تو به فکر افتاده بودم و به مادرم گفتم که حتما این موضوع رو بازگو کنه! میدونی رباب خانوم چی گفته؟گفته مهم اینه که سیروان دوستش داره!
چشمان حلما برقی زد و گفت: نمیتونی تصور کنی چقدر خوشحالم ژالان! تمام این مدت فکر میکردم سیروان من رو فراموش کرد الان.... و بعد بلافاصله حالت چهره اش عوض شد و گفت:به نظر تو اصلا همچین چیزی ممکنه؟بعید میدونم ژالان این اتفاق بیفته.. بعد هم نقص من چی میشه؟ یعنی اونها کامل مشکل من رو میدونن؟ چیزی در جواب حلما برای گفتن نداشتم،خودم هم از قبل به تمام این اتفاقات فکر کرده بودم اما دلم نمیخواست که حرفی بزنم که دلسرد بشه
بنابراین با اطمینان خاطر گفتم:حلما جانم از روزی که با هم از ایران بیرون زدیم تو هم دوستم بودی هم خواهر و سنگ صبورم؛بهت قول میدم تا اونجایی که در توانمه تلاشم رو بکنم که به عشقت برسی‌... مادر شوهرم شک زده از شنیدن حرف های من گفت:سیروان! پسر خاله رباب؟از کی خاطر خواه حلما بوده که من خبر نداشتم؟ با خنده گفتم:مگه قراره خبر داشته باشین، خاله رباب خودش احوالتون رو از مادرم پرسیده و سراغ حلما رو گرفته،گویا وقتی که میفهمه حلما جدا شده تو خونه برا بچه هاش تعریف میکنه...
و بعد با نگاهی به حلما که گونه هاش از شرم سرخ شده بود گفتم: سیروان از همون بچه گی هم توی تمام بازی هامون بدجور هوای حلما رو داشت! حالا از خداشون هم باشه سیروان هم مثل حلما یک بار جدا شده، پس هیچ فرقی بین شون نیست! مادر شوهرم گره ای به ابرو انداخت و گفت:دختر جان اونها ایران و ما عراق! حلما دوام نمیاره! بلافاصله گفتم:تو رو خدا کم بهونه بیارین مگه من هم دور نیستم! تازه اون هم با این وضعیت،هوو و شوهری که مدام رهامون میکنه و میره!!! ام کبیر سکوت کرد و دیگه ادامه نداد...
روز بعد طبق قرارمون با مادرم خاله رباب به خونه ما اومده بود تا بتونه با ام کبیر صحبت کنه،مادرم بعد از سلام و احوال پرسی گوشی رو به خاله رباب داد،من و حلما گوش هامون رو به تلفن چسبانده بودیم،و مادرشوهرم رو کلافه کرده بودیم!
 
 رباب از زندگی خودشون بعد از کوچ ما از ایران گفت و از دختری که برای سیروان عقد کرده بود و اون دختر در عرض کمتر از شش ماه از سیروان جدا شده بود،او میگفت اگه همون موقع از علاقه پسرم به حلما اطلاع پیدا میکردم محال بود که برای خواستگاری پیش قدم نشم و الان هم به هیچ قیمتی حاضر نیستم این موقعیت رو از دست بدم چون از عمق علاقه پسرم به حلما باخبرم؛
ام کبیر مثل همیشه خوددار و با غرور جواب خاله رباب رو داد و گفت: باشه رباب جان به هر حال من هم باید نظر کبیر و خود حلما رو بدونم،حلما بزرگتر داره! عجله نکنید برای جواب خودم بهتون خبر میدم...
مادر شوهرم خداحافظی کرد و تشر زنان گفت:انچنان چسبیدید به گوشی که من نفهمیدم این بنده خدا چی گفت! و بعد با خنده رو به حلما گفت:حالا تو هم اینقدر عجله نکنن که فکر کنن هولیم و دست و پامون رو گم کردیم! بزار اون ها مشتاق باشن نه ما! در ضمن کبیر هم که نیست،حالا باید منتظر باشیم که اقا تشریف بیاره! و بعد در حالی که انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: باید با عموهات هم صحبت کنم! به هر حال حنیف عموی بزرگته اگه بفهمه چیزی ازش پنهان کردیم قشقرق به پا میکنه...
درست همون طور که حدس زده بودیم عمو حنیف دوباره جو گیر شده بود و با شنیدن این حرف از مادر شوهرم اخم هاش رو توی هم کشیده بود و گفته بود که چطور میخوای دختر رو ندیده و نشناخته به یه غریبه عجم بدی؟ولی وقتی که پسر عمه اش رو که میشناسیم و از خودمونه رو از خودت میرنجونی؟هر چه که باشه خواهرم اولویت داره و من هم به عنوان بزرگتر اجازه نمیدم که یه غریبه بچه برادرم و عروس سابقم رو تصاحب کنه در حالی که خودمون جوان لایق کم نداریم!ام کبیر کلافه از این حرف های عمو حنیف گفته بود این مسایل به من مربوط نمیشه و فقط وظیفه ام بود به عنوان بزرگتر تو رو در جریان بزارم در حالی که حلما خودش بچه نیست و بعد از قضیه اسامه که عاقبتش اون شد اجازه نمیدم بدون موافقتش کسی براش تصمیم بگیره و در نهایت هم کبیر که برادر بزرگ و جای پدرشه حرف اخر رو میزنه...
به خواسته ام کبیر ترجیح دادیم تا برگشتن یا تماسی از جانب کبیر سکوت کنیم و دیگه حرفی از این موضوع نزنیم تا اتش حسد و کینه ورزی عمو حنیف شعله ورتر نشه! در این میان اخلاص دست بردار نبود و
چون دل خوشی از حلما نداشت هر روز به هر بهانه ای
برای گرفتن خبر جدید خونه مادرشوهرم می اومد..
و هر دفعه هم دست از پا درازتر و بدون گرفتن اطلاعات جدیدی برمیگشت! دادن هشدار از جانب ابتسام به حلما باور نکردنی ترین خبری بود که اون روزها میشد شنید!!! ابتسام به حلما گوشزد کرده بود که مواظب باشه پدر و مادرش از جزییات خواستگاری سیروان بی خبر بمونن و تا جایی که میتونه پنهان کاری کنه....
کینه ورزی عمو حنیف تمامی نداشت تا جایی که به سراغ فهام رفته بود و با تحریک او بر علیه مادرش و حلما زندگی رو به کام همه زهر کرده بود،عثمان پنهانی به مادر شوهرم گفته بود که زنعمو چند روزیه که عمو حنیف به بهانه های مختلف به فروشگاه میاد و از هر فرصتی برای صحبت با فهام استفاده میکنه! فهام که تازه پشت لبش سبز شده بود و سرشار از غرور جوانی بود،وقتی به تحریک عمو حنیف فهمیده بود که در موضوع خواستگاری از حلما کسی او رو حساب نکرده
با مادرشوهرم بحث کرده بود و چون در نبود کبیر خودش رو مرد خانواده میدونست پنهانکاری بقیه رو بی احترامی بزرگی به خودش حساب کرده بود...
مادر شوهرم از خونه قهر کرده بود و چند روزی بود که با ما زندگی میکرد، سلمه بی خبر از همه جا برای احوال پرسی اومده بود،‌ او که فکر میکرد مادرشوهرم از همه جا باخبره گفت: این اتشی که حنیف به پا کرده خاموش نشدنیه! میترسم در این میان فتنه ای بزرگ به پا بشه! چه کنم که شهامت رو به رویی با این مرد رو ندارم ولی میخوام باهاش اتمام حجت کنم چون اگه خونی ریخته بشه بی شک باعث و بانیش حنیفه نه کس دیگه ای!! مادر شوهرم متعجب پرسید:چی میگی سلمه خونریزی چرا؟ سلمه خودش رو جمع کرد و گفت:تو میدونی فائزه(اسم عمه) احلام دختر بزرگ عثمان رو برای پسرش نشان کرده ! مادر شوهرم گفت:اره میدونم و این روهم میدونم که چقدر اسیه از این بابت ناراحته! سلمه ادامه داد تو که میدونستی فهام به این دختر علاقه داره پس چرا زودتر دست به کار نشدی؟هر چه که باشه فهام هم برازنده تره و هم فاصله سنی کمتری با احلام داره! اگه تو زودتر اقدام کرده بودی الان حنیف اتش زیر خاکستر نمیشد!!! رنگ از روی مادرشوهرم پرید و دست سلمه رو گرفت و گفت:چرا واضح حرف نمیزنی زن؟این حرف ها رو از کجا اوردی؟ کی گفته فهام من خاطر خواه احلامه! بخدا قسم اگه فائزه بفهمه بعد از ماجرای حلما معلوم نیست چه شری به پا کنه! خدا لعنتت کنه حنیف هر چی اتیشه از گور تو بلند میشه....

سلمه که به شدت از عمو حنیف و اخلاص میترسید گفت:لطفا اگه بحثی پیش اومد اسمی از من به میان نیارین چون بدبختم میکنن فقط میخواستم بهت گفته باشم که امادگی رو به رویی با این ماجرا رو داشته باشی! فکرمون به جایی قد نمیداد! از یک طرف سمپاشی عمو حنیف بر علیه خواستگار حلما و از طرف دیگه ماجرایی که با فهام درست کرده بود همه خبر از فتنه های پیاپی عمو حنیف داشت! بالاخره با همفکری مادرشوهرم تصمیم گرفتیم که فعلا تا برگشتن کبیر هیچ عکس العملی به این اتفاقات نشون ندیم...
انتظار برای تماسی از جانب کبیر ادامه داشت اما دو ماهی بود که هیچ خبری از او نداشتیم،کبیر حتی از عثمان هم که مدام با او در تماس بود و پیگیری کارهای فروشگاه رو میکرد هم هیچ خبری نگرفته بود...
عمو حنیف از این فرصت استفاده کرده بود و همه رو برای برگشتن‌به عمارت تحت فشار قرار داده بودو در این میان از ساده لوحی فهام هم استفاده میکرد و نظر موافقش رو گرفته بود! جنجال به پا شده بود،مادرشوهرم سفت و سخت در برابر برگشتن مقاومت میکرد! فهام که در نبود کبیر خودش رو همه کاره میدونست با عثمان درگیر شده بود و عثمان قهر کرده فروشگاه رو رها کرده بود!حلما هم نا امیدتر از همیشه راه به جایی نداشت...
بالاخره فهام تحت تاثیر عمو حنیف بدون مشورت با کسی اجناس مغازه رو حراج کرد و بی توجه به خواسته خانواده اش عزم برگشتن کرد! عثمان راه خودش رو جدا کرده بود و تصمیم گرفته بود به شهر محل اقامت خانواده همسرش اسیه کوچ کنه و اسیه در این بین از همه خوشحال تر بود چون اگه به خانواده اش نزدیک تر میشد میتونست به پشتوانه اونها مخالفت با ازدواج دخترش و پسر عمه فائزه رو بیان کنه و فهام با راهنمایی عموش این رو خوب فهمیده بودکه مدام اتش توی خاکستر عثمان میریخت...
در این بین که هر کسی مردی داشت که برای خودش و بچه هاش تصمیم بگیره من مونده بودم و چهار بچه بدون پدری که راه به جایی نداشتم! از یک طرف میدونستم که کبیر با برگشتن به عمارت مخالف بود و اگه بغداد هم میموندم بدون سرپرست و درامد راه به جایی نمیبردم! تمام امیدم به بازگشت کبیر بود که اون روزها انگار ارزوی محالی بود که به موقع برسه و بتونه همه چیز رو درست کنه!مادر شوهرم نمیتونست فهام رو به حال خودش رها کنه و بخاطر جلوگیری از نفوذ بیشتر عموحنیف مجبور بود که با او همراه بشه اما از یک طرف نگران موقعیت ما بود!من مصمم بودم تا اومدن کبیر همون جا بمونم...

عمو حنیف با ضربه های محکم به در تهدید میکرد و عربده میکشید و مدام تکرار میکرد تو اگه میخوای اینجا بمونی بمون اما بدون بچه ها!این بچه ها از خون و گوشت منن و تا روزی که پدرشون برگرده سرپرستی اونها با منه! بچه ها توی خودشون جمع شده بودن و از ترس میلرزیدن! تحمل این حجم از زورگویی رو نداشتم؛اما دلم نمیخواست به بزرگتر از خودم بی احترامی کنم! بدون اینکه در رو باز کنم گفتم:شما فقط اجازه زن و بچه خودت رو داری و این حق رو بهت نمیدم که تو زندگی من دخالت کنی! هر کسی هر جهنمی میخواد بره! من تا زمانی که شوهرم نیاد از این خونه تکون نمیخورم! صدای مادر شوهرم به گوش میرسید که سعی در ارام کردن عمو حنیف داشت! او که میدونست رگ خواب برادر شوهرش چیه مدام تکرار میکرد که تو بزرگ مایی ولی این زن هم حق داره!به هر حال میترسه همسرش بیاد و از اینکه بدون اجازه خونه اش رو ترک کرده دلخور بشه! تو که خودت میدونی کبیر مخالف برگشتن به عمارت بود و بالاخره تونست با گفتن اینکه من خودم باهاش صحبت میکنم او رو راضی کنه که دست از داد و فریاد برداره!
مادر شوهرم با التماس گفت:ژالان کبیر که راه عمارت رو بلده! تو چرا داری دشمنی این ملعون رو بیشتر میکنی؟برمیگردیم عمارت نهایتش هم اینه که کبیر بیاد دوباره برت میگردونه اینجا! با حرص گفتم:مگه حنیف چه نسبتی با من داره که میخواد برام تصمیم بگیره حرف من همینه که گفتم!!!
مادرشوهرم نا امید از قانع کردن من به خونه برگشت و گفت:پس عواقب این رفتار با خودت! اما میدونستم که نهایت تلاشش رو کرده تا عمو حنیف رو ساکت کنه...
صبح روز بعد باز هم با ضربه هایی که محکم به در نواخته میشد از خواب بیدار شدم! میدونستم ساعت شلوغ روزه و در اون ساعت رفت و امد همسایه ها توی محل زیاده! بی توجه به مشت های پیاپی که میدونستم کار عموحنیفه روسری رو به سر انداختم و در رو باز کردم! حنیف با چشم هایی که از شدت عصبانیت قرمز شده بود دست هاش رو بالا برد و با صدای بلند عربده زد! حرومزاده! چرا در خونه رو باز نمیکنی؟در یک لحظه انگار که تمام بدنم اتش گرفته باشه با تمام توان هولش دادم و وسط کوچه رفتم! همسایه ها که از سر و صدای ما بیرون اومده بودن دورمون حلقه زده بودن و به دعوای ما نگاه میکردند! با صدای بلند گفتم:اون دهن کثیفت رو اب بکش حروم زاده منم قاتل! تو فکر کردی من‌زلفام!عمو حنیف با شنیدن این حرف رنگ از رخسارش پرید و بدنش شروع به لرزیدن کرد!
 مادر شوهرم و حلما دوان دوان از ته کوچه به سمت من میدویدن اما من مدام واژه حروم زاده رو تکرار میکردم...
عمو حنیف ترسیده بود! شروع کردم با صدای بلند فریاد زدن که مادرشوهرم دستش رو جلوی دهانم گرفت و کشان کشان من رو داخل خونه برد...
با عصبانیت خطاب به مادرشوهرم گفتم:دیگه بسه این همه سکوت! شاید شما ازش بترسین ولی من هیچ واهمه ای ندارم این رو بهش برسونید که توی گوشش فرو کنه به جون بچه هام قسم اگه یک بار دیگه بخواد پاپی من بشه و اذیت کنه میرم به پلیس همه چی رو لو میدم! مادر شوهرم که از لحن من فهمیده بود جدی میگم گفت: نیازی به گفتن من نیست! تو دقیقا دست گذاشتی رو نقطه ضعفش! مطمئن باش خودش خفه میشه ولی حنیف بدجور کینه ایه خدا اخر و عاقبتمون رو ختم بخیر کنه...
دیگه هیچی برام مهم نبود،به سیم اخر زده بودم حتی اگه به قیمت جونم تمام میشد،تصمیم گرفته بودم این بار که کبیر اومد با او هم اتمام حجت کنم! یا باید میموند و برای بچه هاش پدری میکرد یا اینکه برای همیشه قید من رو میزد...
همه در حال جمع اوری وسایل خونه شون بودن که زودتر به عمارت برگردن! حلما ناراحت از این جدایی نه پای رفتن داشت و نه دل موندن اما تمام وسایل خونه رو با کمک مادرش جمع کرده بود؛هنوز توی درست بودن یا اشتباه کارم مونده بودم ولی اینقدر ناراحت بودم که حتی تاریخ رفتنشون رو هم نپرسیده بودم...چند روزی بود که ابتسام به بهانه جمع کردن وسایلش به خونه برگشته بود اما من میدونستم این بهانه ای بیش نیست و او از سر دلتنگی به خونه برگشته! ابتسام بجز وسایل شخصی چیز دیگه ای برنداشت و حتی فرش اتاق رو هم جمع نکرده بود و در جواب حلما گفته بود که بچه ها زیادن و به این اتاق نیاز دارن خوب نیست خالی بمونه!!!شب قبل اولین شبی بود که من و ابتسام و حلما به دور از نسبتی که با هم داشتیم تا سپیده صبح با هم حرف زده و درد دل کرده بودیم! از عمو ماجد و خاطراتش؛از بهیه و یوما گفته بودیم و اشک ریخته بودیم و نزدیک اذان صبح هر سه خسته وسط اتاق خوابمان برده بود‌... صبح زود با صدای داد و فریاد و ضربه هایی که به شدت به در میخورد از خواب پریدم!
با خیال اینکه باز هم عمو حنیف به قصد جار و جنجال امده باشه از جا بلند شدم و به ابتسام و حلما که تعجب زده و گنگ از خواب به من نگاه میکردن گفتم:من خودم میدونم چکار کنم لطفا تحت هیچ شرایطی شما از خونه بیرون نیاین! با عصبانیت به طرف در رفتم و در رو باز کردم!
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه jclyu چیست?