رمان ژالان قسمت هفدهم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت هفدهم

سه روز از ان شب کذایی میگَذشت،حنیفی که قول داده بود روز بعد ارکان رو برگردونه


 صبح زود از خونه خارج شده بود و تا اون لحظه هیچ خبری ازش نشده بود،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید! میدونستم حنیف عرضه این‌که بلایی سر بچه من رو بیاره نداره اما باز هم نگرانی و دوری از ارکان من رو از پا دراورده بود!
مادرشوهرم نگران تر از من مدام سعی در دلداری و ارامش دادن به من حلما بود در حالی که از احوالاتش پیدا بود که چه اتشی در درونش به پا شده! فهام که بعد از ماجرای عاشق شدنش زخم خورده عموش بود و حالا ناپدید شده ارکان هم بهش اضافه شده بود شبیه به ماری زخمی شده بود که هر لحظه میخواست زهر خودش رو خالی کنه! ام کبیر و حلما هم چاره ای نداشتن بجز اینکه ثانیه ای چشم ازش بردارن مبادا کاری کنه که یک عمر پشیمونی دنبالش باشه...
عثمان در طول اون مدت هر جایب که به فکرش خطور کرده بود رو رفته بود اما هیچ نشانی از حنیف و ارکان به دست نیاورده بود! اون روز مادرشوهرم تاب از دست داده وسط حیاط نشسته بود و نفرین میکرد و تهدید وار به سمت اخلاص میگفت: شک نداشته باش اگه بفهمم تو از جای ارکان باخبری و حرفی نمیزنی کاری میکنم که از زندگی خودت پشیمون بشی! اولین کار هم اینه که اسرا رو ازتون میگیرم و جایی میبرم که داغ دیدنش تا قیامت به دلتون بمونه! نا امید لبه حوض نشسته بودم و در حالی که اشک میریختم خیره به مادرشوهرم و بیتابی هایش به بخت بدم لعنت میفرستادم! توی عالم خودم غرق بودم که ناگهان حلما اشفته به کنارم امد و طوری که فقط خودم بشنوم زیر گوشم زمزمه کرد:ژالان بدون هیچ عکس العملی بلند شو و دنبال من بیا! سپس در حالی که به طرف خونه میرفت گفت:ژالان الا خودش رو کشت! خیال نداری بیای ارومش کنی؟بی اراده از جا بلند شدم و دنبالش به راه افتادم،تازه از تیررس نگاه ها پنهان شده بودیم که حلما ایستاد و با عجله گفت:بدو حلما! خبر جدیدی برات دارم! مرد جوانی اومده و توی نخلستان پشت عمارت منتظرته! میگه برات پیغامی داره و فقط به خودت میگه! هراسان گفتم: مگه تو دیدی که میگی؟
نکنه از طرف حنیف باشه وقصد بی ابرو کردنم رو داشته باشه! بهتره که مادرت رو صدا بزنیم! حلما با عجله گفت:نه فکر نمیکنم! یعنی اصلا اینطور به نظر نمیاد! بیا دو تایی با هم بریم! من اسلحه پدرم رو همراهم میارم و با عجله به طرف خانه رفت تا اسلحه رو برداره!


دل توی دلم نبود اما میترسیدم دوباره جریان بغداد و پسرهای ام فیاض تکرار بشه از ترس چاقویی رو توی لباسم پنهان کردم تا در موقع خطر بتونم ازش استفاده کنم! رو به حلما گفتم:به نظرت به فهام یا عثمان حرفی نزنیم؟حلما عصبی گفت:تو فکر کردی یل سیستان اومده ملاقاتت! بابا یه پسره بی جون و بی دست و پاست دماغش رو بگیری جونش در میره! نترس اتفاقی نمیفته!‌والا اگه فهام و عثمان بفهمن بدتر خون به پا میکنن، با احتیاط از در پشتی خارج شدیم و به جوی باریکی وسط نخلستان رسیدیم! جوان لاغر اندام و کم سن و سالی که تازه پشت لبش سبز شده بود با دشداشه سفید منتظر بود به محض دیدن ما بلافاصله به سمتمون اومد و گفت:شما باید ژالان باشید زن کبیر! با نگرانی گفتم:بله! شما کی هستی؟در حالی که با ترس اطرافش رو میپایید گفت:خاله من مصیبم پسر حبیبه و مالک! نشون به اون نشون که زمانی که باردار بودی همراه کبیر قهر کرده بودین و ... با دست بهش اشاره کردم که حرفی نزنه! چشم های این پسر رو خوب میشناختم درست شبیه چشم های مادرش مهربان بود حبیبه عزیزی که در طول اون دو سه روزی که مهمون ایل شون بودم خاطره قشنگی برام ساخته بود‌‌...
لحظه ای ناراحتی رو فراموش کردم و گفتم:چقدر تو بزرگ شدی پسر! پدر و مادرت خوبن؟ مصیب خیلی تند تند جواب من رو داد و گفت:خاله از طرف پدر و مادرم پیغام برات دارم! و سپس نگاه زیر چشمی به حلما کرد،ارام طوری که اعتمادش رو جلب کنم گفتم نترس این زن از من محرم تره! حرفت رو بزن،مصیب ادامه داد و گفت:خاله ارکان پیش ماست! یک لحظه نفسم به شماره افتاد و گفتم:چی میگی تو؟دوباره تکرار کرد و گفت:خاله مادرم گفته به ژالان بگو نترس! حنیف ارکان رو اورده پیش ما! بهش بگو نگران نباشه! میدونم که دوباره این حیله حنیفه ولی گفت بهت بگم از ارکان مثل تخم چشمش محافظت میکنه! من فقط اینجام که شما رو از نگرانی در بیارم،فقط اینکه مواظب باش حنیف بویی از اینکه من اینجا اومدم نبرده باشه
مالک و حبیبه رو خوب میشناختم،من در طول مدتی که اینجا بودم سه روز بیشتر در کنارشون نگذرانده بودم اما انگار عضوی از اعضای خانواده ام بودن؛خوب میدونستم که انها چه علاقه ای به کبیر داشتن و کبیر چقدر دوستشان داشت و بهشون اطمینان داشت..
ذهنم برگشت به زمان بارداری دومم که کبیر قهر کرده بود و من رو اونجا برده بود...
از نخلستان که خارج شدم انگار ارامش عمیقی بهم تزریق کرده بودند،حالا که میدونستم جای ارکان امنه محکمتر از قبل شده بودم...


حنیف و فائزه از دیدن ارامش من تعجب کرده و به تنگ اومده بودن،حالا که دیده بودن بعد از سه روز رو به رویی با حنیف هیچ عکس العملی نشان نداده بودم و حتی سراغش رو هم نگرفته بودم جری تر شده بودن!
مادر شوهرم که شناخت کافی از حبیبه و مالک داشت به فهام موضوع رو گفته بود! فهام هم قول داده بود به خاطر اسایش و امنیت ارکان حرفی نزنه و فقط گهگاهی پیغام تهدید برای عموش میفرستاد و میگفت:اگه یه تار مو از سر ارکان کم بشه باید قید سه تا از بچه هات رو بزنی....
حالا دیگه نوبت عمه فائزه بود که با حرف های نیش دارش زندگی رو به کام من تلخ کنه! او که خونسردی من رو میدید هر روز مصمم تر از قبل میگفت:خوشحالیم که مانع رفتنت شدیم و بچه هات رو برگردوندیم! و من رو متهم به عاطفه گی میکرد و میگفت با این حس مادری که تو داری شک ندارم سر بچه های من رو به باد میدی! اما حالا دیگه هیچی برام مهم نبود چون من نقشه های خودم رو داشتم!
من باید به هر قیمتی میشد بچه ها رو از عراق خارج میکردم این بار اگه قاچاقی هم میرفتم و قید مدارک بچه ها رو میزدم مهم رفتن بود...
یک هفته از بودن ارکان نزد مالک و حبیبه میگدشت!
و من کماکان ظاهر بی تفاوتی به خودم گرفته بودم،حنیف که باز هم تیرش به سنگ خورده بود بالاخره تسلیم شد و یک شب همراه ارکان به خانه بازگشت...ارکان دنیایی از خبر داشت و با ذوق از روزهایی که دردل دشت ها بازی کرده بود برای ما تعریف میکرد،و از محبت های خاله حبیبه و عمو مالک و بچه هایشان میگفت...جستجوهای فادیا و ابتسام برای پیدا کردن مدارک شناسایی ما به جایی نرسیده بود...
عثمان و مادرشوهرم بعد از شنیدن تصمیم من نگران گفتند:چطور تو با چهار تا بچه میتونی قاچاقی از مرز هبور کنی؟مادر شوهرم با یادآوری سختی راهی که چندین سال پیش کشیده بودیم گفت: محاله تو این بچه ها رو سلامت به مقصد برسونی..
تکه کاغذ کهنه ای که باوان همسر کاک زانیار روز خداحافظی شماره و ودرسش رو روی اون نوشته بود به سمت عثمان گرفتم و گفتم: اگه شما کمکم کنید میتونم! فقط کافیه خودم رو به خونه کاک زانیار برسونم.... عثمان کاغذ رو از من گرفت و گفت:باشه ژالان من تماس میگیرم پیگیری میکنم ولی بهت هیچ قول همکاری نمیدم! لا اقل به خاطر این بچه ها که نمیخوام توی خطر بیفتن...

مدتی بود ام کبیر حال خوشی نداشت،دستها و پاهاش به طور عجیبی ورم میکردند و مدام بی حال بود،داروی های گیاهی و پزشکهای سنتی هم دیگه پاسخگو نبودن و همین باعث نگرانی بیش از حد ما شده بود، اما خودش بیشتر از اینکه نگران حالش باشه نگران من و بچه هام بود مدام میگفت:میترسم قبل از اینکه شما رو از اسارت نجات بدم بمیرم...
همین حال ام کبیر باعث شده بود که فشار رو به عثمان برای تماس و پیدا کردن کردن نشانی از کاک زانیار بیشتر کنه ولی متاسفانه تلفنی که ازشون داشتیم جوابگو نبود و کاملا نا امید شده بودیم!
حال مادر شوهرم رو به روز بدتر میشد تا جایی که به اصرار من و حلما قرار شد برای مداوا به بغداد مراجعه کنه ولی از اونجایی که دلش نمیخواست ما رو رها کنه
اعلام کرد که بدون ژالان و بچه هاش از عمارت تکان نخواهد خورد و به این ترتیب ما همراه ام کبیر و حلما راهی بغداد شدیم و طبق معمول عثمان وظیفه همراهی ما رو به عهده گرعته بود،هر چند حنیف اصرار داشت که سلمه رو توی این سفر با ما همراه کنه، به خواست مادرشوهرم او هنوز نفهمیده بود که ما از رازش مطع شدیم و سلمه خودش هم بخاطر اینکه حنیف پی به بی عرضه گیش نبره حرفی نزده بود!
اما با نه قاطعی که از مادرشوهرم شنید و چون میدونست ما بدون مدارکمون راه به جایی نداریم عقب کشید ....
ناخواسته تمام زحمات و مسولیت زندگی ما روی دوش عثمان افتاده بودو همگی از این موضوع رنج میبردیم،
عثمان اما برادرانه و یک تنه در برابر مشکلات ماایستاده بود و با این همه هواداری نه تنها زمینه بدخلقی همسرش بلکه دشمنی بقیه رو هم برای خودش فراهم کرده بود؛توی اون دوره که فهام نوجوانی بیش نبود و خانواده ما هیچ مردی نداشت وجود عثمان تنها امید زندگیمان بود که تصمیم گرفته بود بعد از پیگیری درمان ام کبیر خودش شخصا راهی کوردستان بشه تا بلکه نشانی از کاک زانیار و یا در نهایت شخص امینی که بتونه ما رو از مرز خارج کنه پیدا کنه
متاسفانه هیچ مدرک شناسایی برای اثبات هویتمان در دست نداشتیم و در شرایطی که جو بی قانونی و آشفتگی بدی روی کشور حاکم بود هر دفعه که برای گرفتن المثنی مدارک میرفتیم نا امیدتر میشدیم و بجز
خروج غیر قانونی از کشور چاره ای برای ما نمانده بود..
با امدن به بغداد دوباره رابطه سیروان و حلما ا سر گرفته شد،او که سخت بی قرار حلما بودبرای رسیدن به او سر از پا نمیشناخت...

حلما تمام اتفاقاتی که به من گذشته بود رو برای سیروان تعریف کرده بود و تصمیم من برای خروج غیر قانونی از کشور رو بهش گفته بود،در تمام اون مدت سعی کرده بودم طی تماس هایی که با خانواده ام میگیرم هیچ کدام از مشکلاتم رو بازگو نکنم و اونها رو بیشتر از قبل نگران نکنم،به همین دلیل حلما از سیروان خواسته بود که این حرف ها پیش خودش باقی بمونه و جایی عنوان نشه مبادا به گوش خانواده ام‌برسه...
اون روزها تازه ابتدای شکل گیری گروهکی بود که مردم از خوی وحشی گری و قتل و عام و تجاوزشون تعریف میکردند! گروهکی که هنوز کسی شناخت کاملی ازشون نداشت اما میگفتن با شستشوی مغزی جوان ها از اکثر نقاط دنیا در حال قدرتمند شدن هستن و لرزه به تن همه انداخته بودند..
با این حجم از نگرانی و اون هم خروج غیر قانونی ما سیروان نگران با حلما تماس گرفته بود و گفته بود که میتونه خودش به عراق بیاد! او میتونست قانونی وارد کشور بشه اما برگشتنش رو موکول به خروج ما کنه،چون توی اون شرایط برای یک زن تنها و چهار بچه
قاچاقی رد شدن کار ساده ای نبود و این بار هم خدا فرشته دیگه ای رو برای نجات ما نازل کرده بود..
حال ام کبیر رو به بهبود میرفت و عثمان راهی کوردستان شده بود اما طی تماس هایی که میگرفت موفق به پیدا کردن ردی از کاک زانیار نشده بود،او که در طول این مدت با بلد های زیادی اشنا شده بود
اطمینان رو کار سختی میدونست اما حالا که فهمیده بود سیروانی وجود داره حساسیتش به مراتب کمتر شده بود چون سیروان در طول مدتی که عراق بود خصوصیات خوبش رو به همه ثابت کرده بود و حسابی توی دل بقیه جا باز کرده بود...
خواست خدا بود که درست اخرین روزی که عثمان در کوردستان به سر میبرد به صورت خیلی اتفاقی با پسر کاک زانیار رو به رو بشه...
متاسفانه کاک زانیار بخاطر مشقات زیاد و چند بار پرت شدت از کوه و صخره نوردی های همیشگی و طاقت فرسا از کار افتتده شده بود اما بلافاصله با شنیدن اسم عمو ماجد گفته بود که خودش و همسرش ژالان رو کاملا به یاد میارن و عثمان تنها کاری که میتونه لکنه اینه که دست من و بچه هام رو توی دستش بزاره! او قول داده بود هر طور که شده ما رو صحیح و سلامت به اونور مرز برسونه! عثمان تعریف میکرد که کاک زانیار و همسرش ساعت ها بعد از شنیدن خبر مرگ عمو ماجد و کبیر اشک ریختند گویا که شخص عزیزی از خانواده شون رو از دست داده بودند...
 

او برای عثمان تعریف کرده بود درست اون روزها که عمو ماجد و خانواده اش مهمون خونه اش بودن او با مشکل بزرگ مالی دست و پنجه نرم میکرده و دنبال گوشی برای شنیدن درد دل هاش بوده که غریب و نا اشنا باشه و پی به اسرار زندگیش نبره! او با عمو ماجد درد دل کرده بود وصبح روزی که ما خداحافظی کرده بودیم و به سمت تکریت رفته بودیم عمو ماجد خیلی بیشتر از مزد کارش رو به کاک زانیار میده و میگه من مطمئنم روزی دوباره گذرمون به هم میفته و در حالی که بسیار بی تابی میکرده گفته که امروز همون روزه...
این بار دیگه ام کبیر قبول نمیکرد به خانه برگردیم او با وصف اینکه حالش خیلی بهتر شده بود عثمان رو روانه تکریت کرد و گفت:از حالش هیچ خبری به اهل عمارت نده و بگه که همونطور بیماره و هیچ تغییری نکرده! اینطور من راحت تر بودم،حالا دیگه بجز بچه هام هیچ چیز با ارزشی برای همراه کردن با خودم نداشتم! دارایی من طلاهایی بود که هیچ وقت از خودم جدا نکرده بودم ....
اولین باری که بعد از گرفتن شماره خونه کاک زانیار با باوان عزیزم صحبت کردم بعد از اینکه خودم رو معرفی کردم هر دو سخت شروع به گریه کردیم،او که قبلا سختی زندگی در میان قوم غیر همزبانم رو بهم گوشزد کرده بود گفت:میدونستم دخترم تو یه روزی به زادگاهت برمیگردی! از روز اول که دیدمت حس یه خرگوش گریز پا رو داشتی که جایی بند نمیشدی...
ناخدا گاه حرف های ابو خلدون توی گوشم زنگ خورد! بخاطر اوردم روزی که همراه حلما به اتاق یوما رفته بودیم و او در چشمان من خرگوش دیده بود....
حالا دیگه باید منتظر سیروان میموندیم،به خواست خودش قرار بر این بود که سیروان پنهان از چشم خانواده ها به عراق سفر کنه و هر چه که مادرشوهرم با این تصمیمش مخالفت میکرد توجهی نشون نمیداد و میگفت:من از ابتدا مستقل بودم و نمیخوام با این کار من شما احساس دینی نسبت به خودم و خانواده ام داشته باشید! کبیر دوست دوران کودکی من بوده و من بارها با ژالان وخانواده اش همسفره شدم حرمت نون و نمک نمیزاره که من تو این شرایط سخت خانواده دوستم رو رها کنم...
 

بالاخره انتظارها به سر رسید،سیروان به عراق امده بود و زمینه برای رفتن ما مهیا شده بود، همه بی قرار بودیم، انگار بچه ها هم فهمیده بودند سفر پرخطری در پیش رو دارن که مدام با سوال های ریز و درشت از روز رفتن و جدایی میگفتند،بی صبرانه منتظر عثمان بودیم،عثمان طی تماس تلفنی که گرفته بود قراررو بر این گذاشته بود که تا دوروز آینده خودش رو به ما برسونه، اون روزها گروهکی که ازش به نام داعش یاد میشد به سرعت در حال قدرت گرفتن بود و مرزها و کشور روز به روز نا امن تر میشدند و باید هر چه زودتر ما به کوردستان میرسیدیم...
بالاخره عثمان امد و روز رفتن فرا رسید،خدا حافظی سخت بود،اون هم با عزیزانی که مهمترین روزهای زندگی من با اون ها رقم خورده بود،انگار که مطمئن بودم این سفر دیگه بازگشتی نخواهد داشت!
برخلاف اصرار ام کبیر این بار عثمان و سیروان قبول نمیکردند که او ما رو تا کوردستان همراهی کنه و باید همون بغداد خداحافظی میکردیم،توشه سفر زیادی نداشتیم و عثمان در کمال تعجب تونسته بود مقداری از وسایل شخصی مون رو از عمارت با خودش بیاره...
و این کار فقط از عهده ابتسام بر می اومد و دیگر هیچ کس!!! عثمان که فکر کرده بود که من شاید در مورد تصمیمی که گرفته بودم با ابتسام صحبت کرده باشم! اما وقتی در کمال تعجب فهمید که من چیزی به او نگفتم پاکت نامه و جعبه ای رو از طرف ابتسام به من داد و گفت:این امانتی رو هووت داده تا به دستت برسونم...
من و حلما تعجب زده به هم نگاه کردیم! امکان نداشت شخص دیگری از خروج ما مطلع باشه! حلما با عجله گفت:زود باش ژالان پاکت رو باز کن خدا رو چه دیدی شاید ابتسام مدارکت رو پیدا کرده باشه...
حلما بلافاصله پاکت نامه رو باز کرد و شروع به خواندن کرد...
سلام ژالان عزیز...
الان که این نامه رو برات مینویسم نمیدونم کجا و در چه موقعیتی هستی،اما هر جا که باشی برای خودت و فرزندانت که برادران و خواهران خونی اسرای من هستند ارزوی سلامتی و موفقیت میکنم،در طول این سالها هیچ وقت فرصت پیدا نشد و شاید خودمان به خاطر حس هوو بودنی که به هم داشتیم با هم رو در رو صحبت کنیم، منی که احساس میکردم تو دشمن من باشی اما از یک جایی به بعد بجز حس پشیمانی و عذاب وجدان در برابر سکوت و صبر تو هیچ احساسی برایم نمانده بود... درسته که تو از رفتنت هیچ چیزی به من نگفتی اما من از همان روزی که به قصد مداوای زنعمو عمارت رو ترک کردی میدانستم که برگشتی وجود نخواهد داشت ..
و این اطمینان زمانی بیشتر شد که فادیا از عثمان سربسته چیزهایی شنیده بود،من تمام تلاشم رو کردم که بتونم مدارکت رو پیدا کنم اما هر چه بیشتر سعی کردم کمتر به نتیجه رسیدم اما روزی که تو برای همیشه بری دیگه اون مدارک به درد کسی نخواهد خورد و من حتما باز هم تلاشم رو برای دسترسی به اون ها خواهم کرد،پس اندازمن چیزی نیست بجز جعبه ای که توسط عثمان برایت فرستاده ام،این هدیه ایست از جانب اسرا برای خواهر و برادرهایش؛ امیدوارم پذیرا باشی،من همیشه به دخترم از خواهرها
و برادرهایش خواهم گفت، تو هم به فرزندانت خواهرشان رو یادووری کن چون من میدانم روزی به هم خواهند رسید....
به اینجای نامه که رسیدیم من و حلما با صدای بلند شروع به گریه کردیم،آن روزها اینقدر قطع وابستگی برایم سخت بود که حتی از دوری ابتسام هم دلتنگ شده بودم...
بعد از خداحافظی همراه با عثمان و سیروان به طرف کوردستان به راه افتادیم،راهی سخت که با وجود ناآرامی اون روز های جاده ها رسیدن به مقصد کاری بس دشوار بود...
بعد از مدت ها به دیاری رسیده بودم که همه همزبان بودند،باوان با دیدنم آغوش باز کرد و در حالی که اشک میریخت گفت:خوش آمدی دخترم؛دردت به سرم؛ کلبه فقیرانه من رو منور کردی و کاک زانیار در حالی که هاله ای غم صورتش رو پوشونده بود گفت: خوش امدی دخترم؛ای کاش میمردم و خبر مرگ ماجد و کبیر عزیزم رو نمیشنیدم، تو چشم منی، حتی اگه یه روز از عمرم هم باقی بمونه تا دست تو رو توی دست خانواده ات نزارم نمیمیرم...
یک هفته از امدن ما به کوردستان گذشته بود، عثمان همون شب به بغداد برگشت و ما میهمان خانه کاک زانیار بودیم،این زن و مرد به قدری مهربان و مهمان نواز بودند که ما احساس شرمندگی میکردیم..
مدتی بود که مرزها به خاطر نا امنی هایی که توسط گروهی به نام داعش به وجود امده بود تحت تدابیر شدید امنیتی بودند و گذشتن از انها کاری بود بسی دشوار! اما کاک زانیار با همان اوضاع و احوال ناخوشش خر روز به دنبال خبری از بلدهای منطقه بیرون میرفت تا بلکه راهی برای خروج ما پیدا کنه،نا امیدی از چهره اش هویدا بود اما اینقدر مرد بود که به روی خودش نمی اورد تا مبادا من نگران شوم ولی متوجه میشدم گاهی با نگرانی با سیروان به صحبت مینشست؛اخرین باری که با حلما و ام کبیر صحبت کرده بودنم خبر از برگشتنشون به عمارت داده بودند
و میدونستم که با برگشتنشون بدون ما غوغایی به پا خواهد شد،اما مدام دعا میکردم که این بار هم خدا کمک کنه که سرافکنده مجبور به بازگشت نشم چون معلوم نبود چه چیزی انتظارم رو میکشه روزها همراه باوان که حالا خاله صداش میزدم به درد دل مینشستم و میگفتم اینبار دیگه تصمیمم رو گرفتم حتی اگه نتونم خودم رو به خاک کشورم برسونم همون کردستان میمونم و شده با کلفتی هم امرار معاش میکنم اما دیگه قدم به اون شکنجه گاه نمیگذارم! هر بار هم این بانوی مهربان با امید میگفت:مرزها سخت تر از این شرایط رو هم داشتند شک نکن زانیار راهی برای خروج تو پیدا خواهد کرد...
دلگرم به همین امیدها بودم،زمان به سرعت در حال گذر بود،سیروان بی قرار و بی تاب بود تا جایی که به کمک پسر کاک زانیار سراغ شخصی رفته بود که بتونه مدارکی هر چند جعلی برای من و بچه ها تهیه کنه و این قول روبهش داده بود که ما به سلامت میتو نیم با کمک همین مدارک از مرز بگذریم چون قبل از ما چند نفر دیگه هم با کمک همین شخص عبور کرده بودن! توی اون روزها به حدی سرگردان بودیم که به هر دری میزدیم تا راه نجاتی پیدا کنیم...
موندنمون تو خونه کاک زانیار طولانی شده بود و از طرفی سیروان هم بخاطر من و بچه ها تمام زندگیش
تعطیل شده بود،مدت زمان اقامتش توی عراق به پایان رسیده بود و باید به ایران برمیگشت!وضعیت مالی کاک زانیار و خانواده اش بسیار معمولی بود ولی با این وصف اجازه خرج کردن به ما نمیدادند،با وجود چهار بچه که اون ها هم در سنی که بسیار شیطان و با سر و صدا بودند موندن بیشتر جایز نبود،با مشورت سیروان
قرار بر این شد تا درست شدن کارهایمان به فکر جایی برای موندن باشیم،در بهترین حالت ممکن درست کردن مدارک جعلی مان هم دو ماه طول میکشید؛باید چاره ای می اندیشیدیم...
کماکان با عثمان در ارتباط بودیم،حالا دیگه حنیف و عمه فائزه از برگشتن ما به عمارت قطع امید کرده بودند چون به خیال خودشان ما از کشور خارج شدیم
اما عثمان قول داده بود اگه ما بتونیم جایی برای ماندن پیدا کنیم حتما مقداری از وسایل زندگیمان را برایمان خواهد فرستاد و خودش شخصا دوباره به کوردستان خواهد امد...

اقامت ما در کوردستان‌دو ماهه شده بود،سیروان به ایران برگشته بود تا به محض درست شدن کارهای خروج ما دوباره خودش رو به عراق برسونه، حالا دیگه بچه ها به خانه کوچکی که در ان ساکن شده بودیم عادت کرده بودن؛در طول این مدت ام کبیر همراه عثمان یکبار به دیدار ما امده بود! او هنوز کماکان با حنیف اختلاف داشت و از طرف او و همه فائزه متحمل انواع تهمت ها شده بود! اما باز هم هر دو از این دوری حتی در این قسمت از کشور غریب راضی بودیم،لا اقل این روزها آرامشی داشتم که در طول این چند سال هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم...
در تمام اون مدت کاک زانیار و باوان مثل پدرو مادری مهربان پشت و پناهم بودند؛اون روزها با وجود اون ها احساس غریبت و دلتنگی نمیکردم...
نا امنی بالا گرفته بود و مرزها بیشتر از قبل حفاظت میشد! معلوم نبود این اوضاع تا کی ادامه خواهد داشت و من تا چه مدتی ساکن کوردستان خواهم بود...
چند وقتی بود که احساس میکردم باوان قصد صحبت در مورد موضوعی رو داره اما برای گفتنش دو دله! مدام از اینده سخن میگفت و مشکلاتی که یک زن تنها با چهار بچه قد و نیم قد رو تهدید میکنه! بالاخره یک روز زبان باز کرد و من رو برای برادرش خواستگاری کرد!!! شکه از شنیدن حرف های باوان با نگاه به بچه های یتیمم اشک توی چشم هام جمع شد و گفتم:باوان جانم بخدا قسم هر کس دیگه ای جای تو بود دیگه اسمش رو نمی اوردم! من برای فرار از این حرف و حدیث ها رفاه و اسایش عمارت رو رها کردم! باوان بلافاصله وسط حرفم پرید و گفت:دخترم من شرمنده ام اگه میدونستم ناراحت میشی هیچ وقت این موضوع رو پیش نمیکشیدم اما تو یک زن تنهایی و از این به بعد باید خودت رو برای هزاران مورد از این دست اماده کنی! خدا رو چه دیدی شاید یک روز بختت رو پیدا کردی و خوشبخت شدی و بعد ادامه داد من میخواستم شانس خودم رو برای داشتن تو قبل از رفتن امتحان کنم و در کمال ناباوری پاکتی رو به طرفم گرفت و گفت: دلم میخواست عروسمان باشی! اما تو گریز پایی درست مثل خرگوش! این مدارکت دختر جان انشالله که راهت روشن باشه...
نمیتونستم باور کنم که این منم که سند ازادیم رو در دست گرفتم! دستهام رو به طرف اسمون بردم و خدا رو برای چندمین بار شکر کردم...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه kbck چیست?