رمان ژالان قسمت هجدهم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت هجدهم

این بار باز هم قرار بود عثمان برای عبور از مرز ما رو همراهی کنه، لذتی همراه با ترس همه وجودم رو گرفته بود،


 ما مدارک خروج مون رو یکبار کاملا درست گرفته بودیم،هر چند که این مدارک جعلی بود اما با وجود مدارک قانونی ما هیچ جرمی مرتکب نمیشدیم ولی با تمام این اوصاف اون روزها بسیار اشفته بودم و تا زمانی که پام رو توی خاک وطنم نمیزاشتم این رهایی رو باور نمیکردم...
بار سفر رو بسته بودیم و بیتابانه منتظر عثمان بودیم؛قرار بر این بود که این بار ام کبیر هم همراه او به کوردستان بیاد تا برای اخرین بار بچه ها رو ببینه!
کاک زانیار و باوان اون روزهای اخر لحظه ای رهایمان نمیکردند انگار که قرار بود عضوی از خانواده شون رو از دست بدن!پدر و مادرم هم حالی بهتر از ما نداشتند
ان ها هم تا لمس واقعی من و فرزندانم باور نمیکردند که رهایی ما واقعیت داشته باشه...
خیلی وقت بود که منتظر معجزه ای از جانب خدا بودم، شاید گاهی اوقات توی راز و نیازهام به خدای خودم گله میکردم که فراموشم کرده اما به این موضوع ایمان داشتم تا خدا نخواد هیچ اتفاقی توی زندگی کسی نخواهد افتاد...
معجزه اون روزهای زندگی من پیدا شدن مدارک اصلی هویت ما توسط ابتسام و رسوندن اون ها به ام کبیر بود! زمانی که حلما تلفنی این خبر رو به من داد از خوشحالی اشک شوق میریختم! با وصف تمام هزینه هایی که برای گرفتن‌مدارک جعلی کرده بودم و سختی هایی که در این راه کشیده بودم باز هم خوشحال بودم که بار دیگه خدا توی اخرین لحظات به داد من رسیده و باعث شده که من با کار غیر قانونی و خلاف ریسک شکست دوباره رو قبول نکنم...
هنگام‌گذشتن از اخرین گیت بازرسی یک بار دیگر به عقب برگشتم! چشم های گریان و قامت خمیده مادرشوهرم، نگرانی های عمیق چهره عثمان و دستهای کاک برزانی که لرزان برای خداحافظی از ما تکان میخورد وجودم رو به لرزه دراورده بود و با ورود به خاک وطنم انگار نیمی از وجودم رو همون جا، گذاشته بودم...
با ورود به وطن و با استشمام ان هوای لذتبخش روی زمین نشستم و در حالی که سجده شکر به جا میاوردم بوسه بر خاکی میزدم که برای رسیدن به ان سالها متحمل رنج و عذابی جانکاه شده بودم...
پدرم و سیروان که برای استقبال از ما امده بودند تمام سعی شان این بود که خودشون رو کنترل کنن تا شیرینی وصال رو به کاممون تلخ نکنن اما نه من و نه پدرم بازیگران خوبی نبودیم! صدای های های گریه هامان چشم های تمام افراد حاضر در اون محل رو خیس کرده بود...


خانواده ام کوچه رو آذین بسته بودن، بوی اسپند فضا رو پر کرده بود و شلوغی و ازدحام فامیل من رو به وجد اورده بود! درست مثل روزهای نوجوانی که تازه طعم عشق رو چشیده بودم! از سر کوچه که وارد شدم تمام سعی ام برا این بود که روم رو به طرف خونه قدیمی و مغآزه کوچک عمو ماجد برنگردونم تا مبادا شیرینی این وصال رو به کام خودم و بقیه تلخ کنم! اما افسوس که در جدال عقل و احساسم باز هم احساس غلبه کرده بود! چشم هام به طرف مغازه کوچک ابتدای کوچه چرخید! انگار که عمو ماجد با همان صورت خندان و روی همیشه گشاده پشت پیشخوان مغازه نشسته بود و ام کبیر هیکل تپل و گوشتیش رو روی صندلی رها کرده بود! در کوچک کنار خانه درست همان دری بود که گاه ساعت ها اونجا رو میپاییدم تا کبیر ازش خارج بشه و من بتونم همزمان با خروج او به طرف مدرسه برم! آه زمانه! با من چه کرده بودی؟! هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که اگه قراره باز هم ساکن این محله بشم چطور جای خالی عزیزانم‌رو تحمل کنم! قطره های اشک بی محابا پهنای صورتم رو میپوشاندند
و در آغوش گرفتن مادر بهانه ای شد برای شکستن بغض چندین ساله ام...
خیلی سال از اون روزهایی که پدرم مهمانی خدا حافظی من رو برگزار کرده بود میگذشت! خیلی از عزیزانم حالا دیگه در ان جمع حضور نداشتند! مادربزرگ با اون صورت همیشه خندان و روسری سفیدی که از گره کنارش ابنبات توی دهانم میگذاشت! دایی فرهاد که نمیدونستم جوانمرگ‌شده و دو فرزند یتیم به جا گذاشته و....
بچه هایم سخت غریبی میکردند انگار تحمل این ادم های متفاوت با این طرز پوشش رو نداشتند! برادر کوچکم که حالا مرد جوانی بود رو غرق در بوسه کرده بودم و چنان دستش رو محکم گرفته بودم که انگار قراره باز هم ازش جدا بشم! حس و حال اون روز من قابل توصیف نیست! نگران بچه ها بودم! اون ها نه به اون فضا و نه به اون زبان و لهجه اشنایی نداشتن! آی نور محکم به من چسبیده بود، و با ایککه تا حد زیادی کوردی رو میفهمید و صحبت میکرد جواب اطرافیان رو با اشاره دست و سر میداد! آلا و امیر هم که مادرم رو تا حدودی به یاد اورده بودن از آغوشش جدا نمیشدند! اما من با وجود تمام این عشق ها و محبت هایی که میدیدم هر لحظه بیشتر به خلا وجود ام کبیر و حلما پی میبردم و به زندگی بدون وجودشون فکر میکردم‌..


دو ماه از امدن ما به ایران میگذشت،حالا دیگه من و بچه هام ساکن طبقه دوم خانه پدری بودیم که برای ما ساخته شده بود، پدر و مادرم لحظه ای من و بچه هام رو به حال خودمون رها نمیکردند،اما من از اینکه اینقدر وابسته باشم متنفر بودم،بارها و بارها پیشنهاد راه انداختن کار یا شغلی رو داده بودم اما هر بار با مخالفت شدید پدرم رو به رو میشدم که میگفت:هر وقت احساس کردی که چیزی کم داری فقط کافیه اشاره کنی! تا وقتی که من زنده ام هزینه های زندگیت با منه؛بعد از من میتونی مستقل بشی..
کماکان با ام کبیر و حلما رابطه تلفنی داشتم؛ حلما و سیروان سخت بی قرار هم بودند و برای وصال لحظه شماری میکردند،اما حنیف از وقتی که فهمیده بود سیروان در ماجرای خروج ما از عراق دست داشته شمشیر رو از رو بسته بود و سخت مخالفت میکرد...
حنیف و فائزه یکبار دیگه از حقه کثیف گرفتن مدارک خانواده برای روشن کردن تکلیف ارثیه استفاده کرده بودند و حالا که تمام اختیارات و مدارک رو در دست داشتند به همه سلطه پیدا کرده بودند!
حلما بی قرار بود،در طول ان مدت یکبار هم نشده بود که با او صحبت نکرده باشم و بغضش نشکسته باشد، هیچ راهی برای مذاکره با حنیف باقی نمانده بود! سیروان باز هم عزم رفتن به عراق داشت و میگفت هر طور که شده حلما رو از اون جهنم نجات خواهم داد
خاله رباب دست به دامن من شده بود و مدام با گریه
میخواست راه حلی پیش پایش بگذارم! اما مگر در افتادن با حنیف و فائزه کار ساده ای بود،مخصوصا که بعد از خروج پنهانی ما به خون من تشنه بودند و دورادور دشمنی شان ادامه داشت و خط و نشان میکشیدند...
صبح زود با ضربه هایی که به در زده شد سراسیمه از خواب پریدم، از پنجره رو به حیاط به بیرون سرک کشیدم،مادرم در حالی که روسریش رو روی سرش میانداخت بدون کفش هراسان به طرف در میدوید
لحظاتی بعد خاله ریباب در حالی که توی صورت میزد خودش رو به داخل حیاط انداخت و با صدای بلند شروع به گریه و صدا زدن نام سیروان کرد!شک نداشتم این بار هم سیروان به عراق رفته! با یاد اوری اوضاع ا اشفته مرزها و گروهکی که به نام داعش شکل گرفته بودلرزه به اندامم افتاد و با دست و پایی لرزان به طرف حیاط رفتم...
خاله رباب با دیدن من گریه اش شدت گرفت و در حالی که فریاد میزد شروع به گله و شکایت کرد! انتظار شنیدن این حرف ها رو از خاله رباب نداشتم ! مادرم در حالی که از عصبانیت گره در ابرو کشیده بود گفت:ارام تر خواهر! اصلا دختر من اینجا چکاره ست که داد و بیدادت رو خونه ما اوردی...

خاله رباب کماکان گریه و زاری میکرد و من ناراحت از حرف هایی که شنیده بودم بی توجه به او راه خونه خودم رو در پیش گرفتم! انگار عذاب من تمامی نداشت،تازه نفس راحتی کشیده بودم که ماجرای سیروان مثل صاعقه روی سرم خراب شده بود؛من برای سیروان ارزش و احترام خاصی قائل بودم او بارها حق برادری رو برای من تمام کرده بود و در سخت ترین شرایط خودش رو به اب و اتش زده بود،همین طور که از پله ها بالا میرفتم ناگهان فکری مثل جرقه به مغزم
خطور کرد و دوان دوان خودم رو به گوشی تلفن رسوندم و به سختی موفق شدم با منزل کاک زانیار تماس بگیرم! سیروان و پسر کاک زانیار در طول مدتی که کوردستان بودیم حسابی با هم دوست شده بودند،احساسم بهم میگفت: غیر ممکنه سیروان با مصیب تماس نگیره...
صدای خواب الود باوان توی گوشی تلفن با شنیدن صدای بغض الود من ناگهان تعغییر کرد و با نگرانی گفت:ژالان روله گیان! خیره اول صبحی! اتفاقی افتاده؟ با صدایی لرزان تمام ماجرا رو بازگو کردم و گفتم: نمیدونم خدا از من چی میخواد! تا میام روی ارامش رو ببینم بلایی از اسمون نازل میشه! باوان استغفرلله گویان گفت: نگران نباش من به مصیب میگم زیر زمین هم رفته باشه پیداش کنه!یا اصلا میفرستمش سراغ عثمان! اون مرد عاقلیه... دلم میخواست با شنیدن این حرفها از جانب باوان نفس راحتی بکشم اما افسوس که نمیتونستم...
مدتی بود ارکان به شدت ساکت و گوشه گیر شده بود،این اواخر تا نگاهم ازش دور میشد ناخن های دستش رو بی اراده میجوید؛ با مشورت پدرم نوبت مشاوره ای گرفته بودیم که او رو نزد مشاور ببریم اون روز بعد از اینکه الا رو که روی پاهام خواب رفته بود توی تختش گذاشتم به ای نور سفارش میکردم که مراقبش باشه تا همراه ارکان به دفتر مشاور بریم، هنوز اولین پله رو پایین نرفته بودم که صدای زنگ تلفن و پشت بندش صدای ای نور که با ذوق عمه حلماش رو صدا میزد بلند شد!بلافاصله خودم رو به حلما رسوندم و در حالی که گوشی رو از ای نور میگرفتم بدون سلام و احوال پرسی موضوع اومدن سیروان رو مطرح کردم..حلما تعجب زده و نگران گفت:اوضاع اینجا به هم ریخته ست! عمو حنیف و فهام با هم سخت درگیرن! فهام که قصد فروش سهم پدری رو داره و میخواد از کشور خارج بشه! عمو حنیف هم برای اموال پدرم و کبیر دندون تیز کرده اما ابتسام رو به روش ایستاده و باهاش درگیر شده!عمه فائزه این بار از ابتسام برای پسرش خواستگاری کرده!
 
وعموحنیف از جانب خودش جواب مثبت داده! حالا هم موضوع ازدواج من پیش کشیده شده! فهام شبانه با اسلحه وارد خونه حنیف شده و به ضرب و زور و تهدید مقداری از اسنادش رو برای گرو کشی برداشته! با نگرانی گفتم:خدا رحم کنه از اینهمه بدبختی و پرده شومی که روی اون عمارت منحوس سایه انداخته!
حلما با حسرت گفت:خوش به حالت ژالان راحت شدی! من تنها امیدم سیروانه! عثمان قول دخترش رو پنهانی به فهام داده و در حال فراهم کردن مقدمات خروج شون به اروپاست،اگه ما هم بتونیم حق و حقوقمون رو از چنگال این حنیف نامرد و فائزه فتنه نجات بدیم شده برای یک لحظه هم اینجا نمیمونیم..
خودم رها شده بودم اما از فکر ام کبیر و حلما لحظه ای غافل نمیشدم! مدام خواب های اشفته میدیم،دوباره کابوس قطعه قطعه شدن بدن کبیر به سراغم امده بودو ارامش رو از خواب شبانه ام گرفته بود..
یک هفته از رفتن سیروان گذشته بود که این بار عثمان تماس گرفت؛ از بغض نشسته توی صداش دلم لرزید؛شب قبل تا صبح خواب پریشان دیده بودم اما باورم نمیشد که تعبیر این خواب مرگ مادرشوهر عزیزم باشه!!! ام کبیر از دنیا رفته بود و همونطور که ارزو داشت به همسر و پسر جوانش پیوسته بود! با صدای فریادهای مکرر من مادرم سراسیمه خودش رو به طبقه دوم رساند! بچه ها وحشتزده گریه میکردند! مادرم گوشی رو ازم گرفت اما نه او حرف عثمان رو میفهمید ونه عثمان حرف های او رو... به ناچار گوشی رو قطع کرد و در حالی که دو دستی تکونم میداد گفت: بگو چته دختر جون به لب شدم! لرز کرده بودم و دندان هایم به شدت به هم میخورد توان حرف زدن نداشتم که با سیلی محکمی که مادرم زد شک زده از جا پریدم و با صدای بلند شروع به گریه کردم...
باورم نمیشد مادرشوهرم عزیزم که کم برایم مادری نکرده بود از دنیا رفته باشه، تمام خاطراتش،صحبت هاش و حمایت های مادرانه اش مثل یک فیلم سینمایی در عرض چند ثانیه از جلوی چشم هام گذشت..
لزاداری من برای ام کبیر تمامی نداشت، حالا دیگه خونه من مراسم ختمی بود که مزارش فرسنگ ها از من فاصله داشت، اعضای فامیل یکی یکی برای عرض تسلیت می امدند و من با هر کدام از انها یک دل سیر گریه میکردم طوری که بارها ابراز کردخ بودند که هیچ دختری رو ندیدن که در سوگ مادر خودش هم اینطور بی تابی کنه! ای نور عاقل بود و مدام سعی در ارام کردنم داشت اما ارکان که روحیه مناسبی نداشت؛درست روز هفت مادربزرگش به شدت تشنج کردو..
راهی بیمارستان شد؛یک هفته تمام بدون استراحت شبانه روز پرستارش بودم،یک هفته ای که من بارها مردم و زنده شدم! اما خواست خدا بود که پسرم رو سلامت به خونه بیارم،اوج علاقه ارکان به ام کبیر باعث شد که این شوک بزرگ او رو از پا در بیاره! ارکان مثل پدرش تو دار و کم حرف بودو تمام غصه هاش رو توی خودش میریخت و این تلنگری بود برای من که باید بیشتر از قبل مراقبش میبودم...
درست مطابق حدسی که زده بودم،سیروان به دیدار مصیب پسر کاک زانیار رفته بود!سیروان که خودش هم داغدار مرگ ام کبیر بود درست روز خاکسپاری ام کبیر به عمارت رسیده بود،او از همه جا بی خبر به قصد صحبت و خواستگاری به عراق رفته بود و متاسفانه با این اتفاق رو به رو شده بود...
هنوز موفق نشده بودم با حلما صحبت کنم،نمیدونستم حالا دیگه بدون سایه پدر و مادر چه چیزی انتظارش رو میکشه! در قبالش احساس مسولیت میکردم! تصمیم گرفته بودم به محض راحتی خیالم از جانب ارکان به عراق سفر کنم!
خوشبختانه در نبود من الا به مادرم خیلی وابسته شده بود طوری که شبها تا سرش رو توی سینه اش فرو نمیکرد نمیخوابید؛با وجود پدر و مادرم دیگه نگرانی از بابت بچه ها نداشتم و بدون حضور اونها هم هیچ خطری در رفتن به عراق من رو تهدید نمیکرد‌...
مادرم با شنیدن این حرف از جانب من سراسیمه توی صورت خودش زد و گفت:بخدا تو دیوانه شدی ژالان! نه شرایط درستی هست و نه تو موقعیت مناسبی برای رفتن داری! از کجا معلوم که اگه تو بخوای بری بلایی سرت نیارن! با اطمینان گفتم: بدون وجود بچه ها کسی به من کاری نداره! من باید به دیدن حلما برم! الان هم که سیروان عراقه؛بهترین فرصت برای من همین الانه،از کجا معلوم که بعد این چه بلایی به سر حلما بیاد؛فهام پسر خوبی بود اما بارها و بارها بی مسولیتی و دهان بینیش رو ثابت کرده بود! حلما الان بجز من کس دیگه ای رو نداشت...
با گریه بچه ها رو بوسیدم و در حالی که از اغوش مادرم بیرون می امدم گفتم: بچه هام رو اول بخدا و بعد به تو میسپارم! اگه هر اتفاقی برام افتاد بدون که بچه های بی پناه من بجز شما هیچ کس رو ندارن! مامان در حالی که نم اشک زیر چشمش رو پاک میکرد گفت:من مطمئنم هیچ اتفاقی برای تو نخواهد افتاد اما مواظب خودت باش...
سیروان و مصیب توی خاک عراق منتظرم بودند،چند ماه پیش که این کشور رو ترک میکردم هیچ وقت فکر نمیکردم که دوباره به این زودی پام رو تو خاکش بزارم...

با قدم به خاک عراق تمام خاطراتم زنده شده بود، انگار که کبیر رو به رویم ایستاده و مرا صدا میزد! عراق کشور من نبود ولی من اینجا عزیزانی رو جا گذاشته بودم که نیمی از وجودم بودند؛ با وجود سیروان احساس قوت قلب میکردم،تنها کسی که از امدنم با خبر بود عثمان بود که برای جلوگیری از حرف و حدیث خارج از شهر به انتظارم ایستاده بود، تمام مسیر غرق در خاطرات بودم، چه روزهایی که این راه ها رو برای نجات از اون برزخ طی نکرده بودم...
حلما با دیدن من شک زده بعد از چند بار پلک زدن در کمال بهت و ناباوری در آغوشم کشید و با صدای بلند شروع به گریه کرد! هر دو غمگین در سوگ مادر اشک میریختیم؛ اخلاص خودش رو کنترل کرده بود و در حالی که سعی میکرد چهره غمگینی به خودش بگیره بعد از رو بوسی تسلیت گفت و کنار کشید! اما عمه فائزه طلبکار جلو امد و گفت:پس بچه هامان کجا مامدند؟ خیلی خونسرد گفتم:بچه ها خونه خودمونن ایران! نزد پدر و مادرم! در حالی که با نفرت به چشمانم خیره شده بود گفت:بدون بچه ها چرا امدی؟ با جراتی که پیدا کرده بودم گفتم:برای دیدن شما نیامدم!
من مادرم رواز دست دادم و خواهری که اینجا تنها مانده! باید می امدم! در حال کل کل با عمه فائزه بودم که ناگهان با صدای مادر گفتن اسرا که به پایم چسبیده بود عنان از کف داده همانجا روی زمین نشستم و محکم در آغوشش گرفتم... این دختر خواهر بچه های من بود و چقدر هم به ما وابسته بود..
با دیدن ابتسام به یکباره تمام وجودم رو غم گرفت!
انگار نه انگار ابن زن همانی بود که چند ماه پیش از هم جدا شده بودیم! ابتسام به قدری لاغر و ضعیف شده بود که اگه چشم های زیباش رو نمیشناختم شک میکردم که او باشه...
پاسی از شب گذشته بود و همراه حلما هنوز هم با خاطرات مادر شوهرم اشک میریختیم؛حلما از دلتنگی های این اواخر عمرش میگفت و من باحسرت اه میکشیدم! سیروان داخل شهر بود اما از ترس عمو حنیف جرات نکرد که همراه من به عمارت بیاد! قرار بود روز بعد همراه حلما سر مزار ام کبیر او رو ببینیم،
تصمیمم رو گرفته بودم! به حلما گفتم: این مال و اموال نه به پدرو مادرت وفا کرد و نه به کبیر! بی شک به حنیف هم وفا نخواهد کرد!من به قیمت ازادی همه مون نخلستان رو به حنیف واگذار میکنم!!!! و زمین ها رو هم به خودش میفروشم؛حلما جان این حلقه وابستگی یه نایی باید قطع بشه به هر قیمتی که شده!
اگه میبینی من سختی و خطر راه رو به جون خریدم صرفا به این علته! نمیخوام بزارم تو فهام بیشتر از این اسیب ببینید..

خودم رو روی مزار ام کبیر انداخته بودم،هنوز باور نکرده بودم که از دستش داده باشم،با گریه مدام زیر لب زمزمه میکردم دخترت اومده چرا بلند نمیشی بغلش کنی! میدونی که من و حلما بعد از تو دیگه پشت و پناهی نداریم؟یادته روز اخر بهم گفتی برو و دیگه هیچ وقت پشت سرت رو نگاه نکن! اما من دوباره برگشتم؛تو مادری رو در حق من تموم کردی من اومدم دینم رو برای بچه هات ادا کنم؛به قیمت جونم هم که شده نمیزارم روحت به خاطر بچه هات در عذاب بمونه... نگاه حسرت بار سیروان روی حلما قفل شده بود و حلما ناراحت سر به زیر انداخته و اشک میریخت! سیروان شرم و ادبش زبانزد همه بود این بار بدون اینکه ملاحظه حضور من رو بکنه با دست چانه حلما رو به بالا گرفت و گفت:محاله این دفعه بزارم تو رو از دستم دربیارن! حتی اگه شده قید همه چی رو بزنم و فراریت بدم! گریه حلما شدت گرفت و سیروان سرش رو در اغوش گرفت و در حالی که پا به پای او اشک میریخت گفت:تو فقط گریه نکن! قول میدم انقدر خوشبختت کنم که تا روزی که با منی هیچ وقت نم اشکی چشمهات رو خیس نکنه! با اراده تر از قبل از جا بلند شدم،انگار دنبال عشق ناکام قدیمی که خاطراتش در پستوی ذهنم خود نمایی میکرد میگشتم! محکم به حلما گفتم:بلند شو! مرگ یک بار شیون یک بار! مگه ماال و دنیار به کبیر و مادرت وفا کرد که به ما بکنه؟اول باید تکلیف مون رو با فهام روشن کنیم و بعد بریم سراغ حنیف! وقت تنگه...
عشق عقل و هوش از سر فهام برده بود؛میدونستم که جوان و خامهو سودای زیاده طلبی و زندگی در اروپا عقل و هوش از سرش برده اما باید بالاخره از یک دری وارد میشدیم که قانع بشه...
شب هنگام که من و فهام و حلما تنها شده بودیم،لیوان چایی رو جلوی دستش گذاشتم و گفتم: فهام،،، میخوام به عنوان مرد خانواده باهات مشورت کنم؛یه کاری میخوام انجام بدم و تو به عنوان برادر من و حلما و عمو و همخون بچه هام از همه به ما نزدیکتری باید از قبل ازت اجازه میگرفتم! فهام که این حرف ها به مذاقش خوش امده بود تشکری کرد و گفت:چه خوب شد که امدی ژالان! مونده بودیم تنها و بی کس در بین این همه اقوام و همخون چه کنیم...
تیر اولم درست به هدف خورده بود لبخند ریزی به حلما زدم و گفتم: باید هر طور که شده پای حنیف رو از زندگیمون کوتاه کنیم! تو که با موافقت عثمان به عشقت خواهی رسید و کمی دیر یا زود راهی دیار عربت میشی! که البته اون هم ایرادی نداره شاید خوشبختیت یه نقطه دیگه از دنیا باشه! اما تکلیف حلما چی میشه؟؟

خودت میدونی که خانواده پدریت با ازدواج غیر عرب مخالفن و محاله اجازه بدن حلما با سیروان ازدواج کنه! اما من میخوام با حنیف صحبت کنم! فهام چینی به ابرو انداخت و گفت:دلت خوشه ها! مگه حنیف حرف حالیش میشه! به فرض اینکه باهاش صحبت کردی؛می خوای چی بگی؟
بدون این‌که به صورتش نگاه کنم گفتم: میخوام سهم خودم و بچه هام رو شده با یک سوم قیمت به حنیف بفروشم!فهام برافروخته گفت:تو میفهمی داری چی میگی؟ تو فکر کردی حنیف به این سادگی ها دست برداره؟ در برابرش کوتاه بیایم یعنی اینکه شکست خوردیم! با لحن محکمی که فهام به خودش بیاد گفتم:ما شکست نخوردیم فقط الان به سودمونه که یک قدم عقب بکشیم! اون هم برای اینکه دیگه هیچ رشته پیوندی بینمون نمونه...
عمو حنیف و عمه فائزه با اخم های در هم کشیده بالای سالن نشسته بودند!طوری حرف میزدند و به جهتی نگاه میکردند که نگاهشون به سمت من نباشه! اما من دیگه نقطه ضعفی نداشتم که در برابرشون کوتاه بیام؛مهم بچه ها بودن که الان پیش خانواده ام و در امنیت به سر میبردند! با صدای بلند گفتم:من برای املاک به جا مانده از کبیر مشتری پیدا کردم! میخوام همه رو بفروشم؛سهم ابتسام و اسرا رو جدا کتم و سهم بچه هام رو بردارم و برم! حنیف که انتظار شنیدن این حرف رو از جانب من نداشت با چشم هایی که ازش شعله های خشم بیرون میزد گفت:تو غلط میکنی...
با اشاره به فهام که نیم خیز شده بود با صدای بلند فریاد کشیدم:غلط رو کسی میکنه که بخواد حق بچه های یتیم کبیر رو بخوره!!! من این کار رو خواهم کرد و از کسی ابایی ندارم! قبل از اینکه عمه فائزه دهانش رو باز کنه و حرفی بزنه گفتم: این املاک حق بچه های منه ولی از اونجایی که میدونم چقدر ملک و املاک خانوادگی براتون مهمه میتونم فقط یه کار انجام بدم! اون هم اینکه به جای غریبه خودتون ازمون بخرید!
عمه فائزه که انگار خیلی بهش برخورده بود که اجازه صحبت پیدا نکرده گفت:تو خودت همین الان هم گناهکار و تحت تعقیبی! به چه حقی بچه های ما رو از کشور بیرون بردی؟بی تفاوت گفتم:بچه های شما که همین جا کنارتونن؛من بچه های خودم رو بردم! با اجازه مادربزرگشون! عمه و عموشون! کار برعکسی هم انجام ندادم و بعد ادامه دادم به هر حال مشتری اماده و پولش نقده اگه شما پیشنهادی دارین بدین که من برای برگشتن خیلی عجله دارم...
اون شب حنیف و فائزه بع کرده و دیگه ادامه ندادن؛بعد از برگشتن به خونه، حلما با تعجب گفت:ژالان دروغ به این بزرگی رو از کجات در اوردی؟مشتری کجا بود؟
فهام انگار که خودش پیروز میدان شده بود گفت:
باریکلا به تو زنداداش! تمام این سال ها فکر نمیکردم اینقدر زبر و زرنگ باشی...
آه بلندی کشیدم و گفتم: من این تجربه ها رو مدیون مادرت هستم! زندگی در کنار او خیلی چیزها رو به من باد داد؛کاش اون روزی که قدم به خاک این کشور گذاشتم اینقدر میفهمیدم! اگه تجربه الان رو داشتم هیچ وقت این اتفاقات برام نمی افتاد...
انگار با این اقدام من مغز بقیه هم به کار افتاده بود،ضربه کاری بعد رو فهام زد! روز بعد اکه تمام اهل عمارت خونه بودن؛فهام با مرد قد بلند و تنومندی که گویا بقیه هم میشناختنش وارد عمارت شد و مستقیم به سمت سالن رفت؛لحظاتی بعد مردان عمارت یکی یکی نزد او رفتن،دقایقی نگذشته بود که حنیف شاکی
از انجا خارج شد و در حالی که بلند بلند حرف میزد سوار ماشینش شد و با عصبانیت انچنان گازی داد که ماشین به یکباره از جا کنده شد‌...
فهام لبخند موذیانه ای روی لب داشت! حلما کنجکاو پرسید:چرا حرف نمیزنی؟ این مرده کی بود که همراهت اومده بود؟چی گفت که عمو حنیف اینقدر عصبانی شد؟فهام در حالی که حبه انگوری توی دهان میگذاشت گفت: ابو ادهم از دوستان نزدیک پدره، امروز صبح که اتفاقی دیدمش ناخداگاه باهاش درد دل کردم؛ او حنیف رو کاملا میشناسه و وضع مالی بسیار خوبی هم داره؛ به پیشنهاد خودش قرار شد وارد این معامله بشه و خودش رو خریدار جا بزنه! فهام در حالی که قهقهه میزد گفت:قیافه عمو حنیف بعد از شنیدن حرف های ابو ادهم دیدنی بود!!! کم مونده بود سکته کنه! حالا دیگه مطمئنم حنیف کم میاره و تسلیم میشه!
شاید خواست خدا بود که کارها به این سرعت پیش بره و عمو حنیف از ترس از دست دادن اموال ابا و اجدادیش همون شب جلسه ای برای مصالحه و واگذاری املاک تشکیل بده! من و حلما خوشحال از این پیروزی سر از پا نمیشناختیم....
عمو حنیف ابرو در هم کشید و بدون اینکه نگاهی به جانب من بندازه گفت:بچه های کبیر بچه های این خاک و از خون و گوشت این خانواده ان! هر چند من مخالف فروش املاکشون هستم و مطمئنم یه روزی خودشون به خونه شون برمیگردن اما من به عنوان بزرگ این خانواده میخوام این املاک تا برگشتن این بچه هاحفظ بشه!
 
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه cgow چیست?