رمان ژالان قسمت نوزدهم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت نوزدهم

حالم از این سخنرانی دروغ و ریاکارانه به هم میخورد اما سکوت جایز نبود


 من هم درست مثل خودش بدون اینکه نگاهم رو به سمتش بچرخونم خطاب به عثمان گفتم:تو از روز اول حق برادری رو برای من تمام و کمال انجام دادی و به شهادت زمین و اسمان برادرم خواهی ماند! از جانب ما وکیل باش ...
حنیف ابرو در هم کشید و گفت:معامله روشنه! هم فروشنده و هم خریدار! فقط اینکه شما مجازی سهم خودت و بچه هات رو بفروشی! دختر و نوه من سهمشون پیش من محفوظه! ابتسام که اون روزها حالت گنجشک اسیری رو داشت؛توی خودش جمع شده بود،حرفی نزد و سر به زیر انداخت؛ با دیدن حال رقت انگیزش قلبم به درد امد و ادامه دادم:بله من حتما قید خواهم کرد که سهم اسرا و ابتسام برای خودشون باقی خواهد ماند! حنیف به علامت نادیده گرفتن گفت: فهام
تو به هنوان عموی این بچه ها وکیل و بعد مبلغی رو عنوان کرد که درست نصف بهای املاک بود و ادامه داد من بیشتر از این در حد توانم نیست! در ضمن باید بگم اگه هر شخص غریبه ای به عنوان مالک وارد زمین های ابا و اجدادی من بشه بی شک یک گلوله بیشتر حرومش نمیکنم! انتظار همین برخورد از جانب حنیف میرفت! فهام عصبانی و چهره اش سرخ شده بود‌اما قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه پیشدستی کردم و گفتم: ترجیح میدم به غریبه بفروشم! با این مبلغ نصف‌رو هم که بفروشیم نصف دیگرش برای اینده بچه هام باقی خواهد ماند! اون غریبه هم مطمئنا ایل و عشیره داره و کشتنش تاوان بزرگی خواهد داشت! همه که مثل زلفا و بهیه بی کس و کار نیستن! عمو حنیف دست و پاش و گم کرد و با کینه نگاهش رو به من دوخت و گفت: من تا فردا صبح مبلغ اخر پیشنهادیم رو اعلام خواهم کرد! بدون تامل گفتم من باید هر چه زودتر به ایران برگردم و وقت زیادی ندارم! لطفا تکلیف ما رو زودتر روشن کنید...
صبح زود بود،طبق معمول نماز صبح رو خواب مونده بودم،با نیم نگاهی به حلما که اروم کنارم خوابیده بود
مطمئن بودم که او هم خواب مونده؛اهسته و پاورچین به قصد رفتن به دسشویی از راهی حیاط شدم،خنکای هوای صبحگاهی حالم رو عوض کرده بود،با حسرت به سمت خونه ای که زمانی خونه عشقم بود راه افتادم؛تمام این مدت سعی کرده بودم حتی عبوری هم از اون سمت نگذرم! عرق در خیال کبیر رو میدیدم که با صورت خندان و دست پر به طرف خونه می اومد و به من لبخند میزد؛ناگهان با حس دستی که جلوی دهنم گرفته شد احساس خفگی کردم و به روی زمین کشیده شدم...

 که احساس میکردم پوست تنم در حال جدا شدنه؛درد عمیقی در استخوان ها و کمرم پیچیده بود و چنین احساس میکردم که گویا هر لحظه روح از بدنم پرواز میکند!
چشم هام رو باز کردم توی خونه خودم بودم؛حنیف با اخم های درهم و ابروهای گره خورده لبه طاقچه پنجره نشسته بودو در حالی که پوزخند میزد گفت:فکر کردی خیلی زرنگی دختر کورد! فکر کردی میتونی من رو بپیچونی و هر طور که میخوای برادرزاده هام رو بر علزه من بشورانی؟ کور خوردنی ژالان خانم! من اگه ابنجا بکشم چالت هم بکنم هیچ کس نمیفهمه چه بلایی سرت اومده! مگه نه عدنان! به عقب برگشتم و متوجه شدم ان کسی که این همه راه من رو کشان کشان تا خونه کشیده کسی بجز عدنان پسر عمه فایزه نیست! آب دهانم رو جمع کردم و با تمام قدرت به طرف او پرتاب کردم و گفتم:حاشا به غیرتت پسر فائزه! تو خجالت نکشیدی به بیوه پسر دایی دست زدی و اون رو به این وضع در اوردی و در حالی که کف دست های زخمیم رو به طرفش گرفته بودم ونشون میدادم گفتم:
مطمین باش انتقام این زخم ها رو از تو بی غیرت خواهم گرفت! با گفتن این حرف احساس کردم با ضربهدسیلی که به صورتم فرود امد برق از سرم پرید! هیچ چیز از حنیف بعید نبود! حنیف همانطور که به خودش اجازه داده بود سیلی به صورتم بزنه همون طور هم میتونست من رو بکشه! یک لحظه به یاد زلفا افتادم! زلفایی که با دستهای کثیف همین مرد رو به رو به نامردی کشته بود! حنیف کاغذی رو به طرفم گرفت و گفت: طبق این قرارداد تو تمام حق و حقوق خودت و فرزندانت رو گرفتی و دیگه هیچ حقی به املاک موروثی من نداری! یادت باشه اگه بار دیگه قدم اینجا بزاری با همین دستهام خفه ات میکنم! با عصبانیت گفتم:تو کور خوندی! محاله من این برگه کثیف رو امضا کنم و حق و حقوق فرزندانم رو ببخشم!حتی اگه به قیمت جانم تموم بشه! حنیف با صدای بلند قهقه زد و در حالی که دستهاش روبه سمتم گرفت گفت:این دست ها رو میبینی؟ زلفا روکه یادته؟با همین دستهای خودم چالش کردم! هنوز جون داشت و نفس میکشید که تمام بدنش رو زیر خاک پنهان کردم! از من به تو نصیحت! نزار به خاطر چند تکه زمین بچه هات بی مادر بشن!!!
به فکر خودت نیستی به فکر دوطفل کوچکت باش...

از تجسم حرف های حنیف رعشه خفیفی به بدنم افتاد!
میدونستم ذات بدی داره اما فکر نمیکردم تا به این حد خبیث و بی رحم باشه! سرم رو برگردوندم و گفتم:میدونم هیچی ازت بعید نیست و هر کاری میتونی بکنی ولی تو هم این رو بدون که من ازت نمیترسم! چون از مرگ نمیترسم! من تنها نگرانیم بچه هامن که اون ها هم خدا رو شکر ازت دورن! حنیف قهقهه بلندی زد و گفت:همه چی به نوبت! شر تو رو کم
کنم بزرگترین کار رو کردم! بچه ها خودشون برمیگردن اونها متعلق به همین جان! حنیف جنگ روانی بدی رو شروع کرده بودو من در بد مخمصه ای دست و پا میزدم! حنیف صداش رو کلفت کرد و گفت:از این لحظه به بعد پنج دقیقه بهت فرصت میدم یا امضا میکنی و از این در بیرون میری! یا امضا نمیکنی و پای عواقب کارت میمونی وسپس برگه قراداد و خودکار دستش رو روی طاقچه گذاشت!!! بین دو راهی بدی دست و پا میزدم؛حنیف پشت به من شروع به قدم زدن و طی کردن طول و عرض سالن شد از عدنان هم که تا دقایقی پیش توی خونه بود خبری نبود! باید شانسم رو امتحان میکردم! توی یک چشم به هم زدن از فاصله ای که بین من و حنیف افتاده بود استفاده کردم و به سرعت به طرف در خروجی دویدم؛چند قدم بیشتر با در فاصله نداشتم که ناگهان احساس کردم موهای گیس شده پشت سرم در حال جدا شدنه! با دیدن موهای بافته ام توی دست عدنان اه از نهادم بلند شد! با نفرت نگاهی بهش کردم و گفتم:ولم کن اشغال! موهام رو ول کن برم اون قرارداد ننگین رو امضا کنم زودتر از این جهنم خودم رو نجات بدم که دیدن روی شما کفاره داره! حنیف رنگ صورتش باز شد و در حالی که گل از گلش شکفته بود رو به عدنان گفت:ولش کن پسر! انگار که سر عقل اومده! و با اشاره به سمت برگه قرار داد گفت:زودتر امضا کن که خیلی کار دارم! در ضمن به هر کی هم هر چی دلت میخواد بگو که اصلا مهم نیست! تو در قبال پول این برگه رو امضا کردی...
با دستهای لرزان و با عذاب وجدان شرمندگی از چهار بچه کوچکم برگه قرارداد رو امضا کردم! من مادر خوبی نبودم که به خاطر حفظ جان خودم به این ذلت تن داده بودم اما چاره ای هم نداشتم...
 

با دست هایی لرزان خودکارم رو به دست گرفتم و امضا کج و کوله ای زیر قراردادی که تمرکز خوندنش رو نداشتم زدم! خودم رو به خدا سپرده بودم و توی مغزم هزاران فکر و خیال در جریان بود!همین که خودکار رو کنار گذاشتم حنیف با خنده گفت:فکر نکن فرده روز میتونی منکر بشی! اثر انگشت یادت نره و با این کارش خط قرمزی روی تمام نقشه هام کشید...
حلما با عصبانیت و چشم هایی که از گریه سرخ شده بود زخم های عمیقی که از کشیده شدن پوست بدنم به روی زمین به وجود امده بود رو بتادین میزد و پانسمان میکرد! سوزش زخم ها به حدی زیاد بود که اشک به چشمم اورده بود اما این سوزش در برابر سوزش قلبم هیچ نبود!!!ابتسام ناراحت رو به روم نشسته بود و با نگاه کردن به من به سختی ریزش اشک هاش رو کنترل میکرد! فهام بیرون رفته بود و خبری از این ماجرا نداشت! حلما دست و پاش میلرزید
و از برگشتن فهام و اطلاعش از ماجرا وحشت داشت و من بدتر از او استرس داشتم و خودم رو بخاطر این ماجرا لعن و نفرین میکردم...
فهام عربده زنان تفنگ عمو ماجد رو برداشت و به طرف خانه حنیف دوید! من و حلما دوان دوان و با التماس هر کاری که میتونستیم برای سد کردن راهش انجام دادیم اما حریفش نمیشدیم...
اخلاص با رنگ و رویی پریده و دست هایی که از شدت ترس میلرزید روی پاهای فهام افتاده بود و میگفت: تو را بخدا کوتاه بیا! به روح پسرم قسم به محض اینکه حنیف بیاد کاری میکنم‌اون برگه لعنتی رو با دست خودش بیاره بده! فهام دیوانه وار فریاد کشید:ابتسام
اسرا رو بیار بیرون؛من این خونه رو اتیش میرنم! ابتسام وحشت زده در حالی که اسرا رو در آغوش گرفته بود مثل بید میلرزید با همان حال زار گفت:به روح کبیر قسم پدرم خونه نیست! فهام تو رو خدا دست بردار! من تمام سهمی که از کبیر بهمون میرسه رو به ژالان و بچه هاش میدم کوتاه بیا! فهام اما همون جا جلوی در خونه حنیف نشست و گفت:من از اینجا تکون نمیخورم تا این کفتار پیر برگرده! بالاخره که میاد...
سه روز از اون اتفاق گذشته بود و خبری از حنیف نبود! ماشینش رو جلوی نخلستان پیدا کرده بودن اما خودش مثل قطره ای اب تو زمین فرو رفته بود...
 

بین دو راهی رفتن و نرفتن گیر کرده بودم،از یک طرف موضوع حنیف واز طرف دیگه از این حجم از عصبانیت فهام وحشت داشتم؛از اینکه از سر عصبانیت کاری انجام بده و باعث یک عمر پشیمونی بشه؛همونطور بی هدف روزها رو به شب میرسوندیم؛
تمام این مسائل از همه مهمتر مفقود شدن عدنان باعث شده بود که هزاران فکر مختلف به مغزمان خطور کنه! من وعمه فائزه سخت با هم درگیر شده بودیم،تا جایی که او قصد حمله ور شدن به جانب من رو داشت،که اینبار حلما سفت و سخت روبه روش ایستاد و باعث و بانی تمام این فتنه ها رو او دونست..
حنیف فرزند پسر بزرگی نداشت؛اسامه که مرده بودو فرزندان فادیا و سلمه هم سن و سالی نداشتند اما همون ها هم در به دربه دنبال پدر بودند...
شب از نیمه گذشته بود،با صدای ضربه های ارامی که به شیشه اتاق خورد از خواب بلند شدم،حلما هم که بعد از این ماجرا حسابی خوابش سبک شده بود با تکان خوردن من از جا پرید! از پشت شیشه اتاق سایه زنی نمایان بود که با کمی دقت متوجه حضور فادیا شدیم؛
او که بارها بارها حسن نیتش رو به همه ما ثابت کرده بود انگار این بار هم حامل خبری بود که اهسته و پاورچین به دور از چشم فهام وارد خانه شد و درحالی که رنگ به صورت نداشت گفت:عدنان بدون حنیف به عمارت برگشته و فائزه او رو توی خونه پنهان کرده؛او که از کارش ابراز پشیمونی کردهبود به گفته خودش هیچ خبری از حنیف نداشت!او گفته بود که درست همون روز که از داییش جدا شده،و قرا بوده تا دو سه روز دور و اطراف عمارت افتابی نشه تا حنیف خودش
کارها رو درست کنه! اما عدنان بعد از ظهر همون روز
که به عمارت برمیگرده از دور و پنهانی شاهد ماجراها بوده و جرات نداشته خودش رو نشون بده! تمام مدت هم از لابلای نخلستان روبه روی عمارت پنهانی خونه ر میپاییده شاید موفق به دیدار حنیف بشه اما وقتی که از دیدن او نا امید میشه تصمیم میگیره سراغ خانواده اش بیاد!مفقود شدن حنیف به ماجرای مبهمی تبدیل شده بود؛او با علم به رویارویی بعد امضا اون قرار داد چنین اقدامی کرده بود و با توجه به شناختی که ازش داشتیم اینقدر سیاست مدار و شیطان صفت بود که از کسی ترسی نداشته باشه! مدام این سوال در ذهنم تکرار میشد که حنیف کجاست و دلیل پنهان شدنش چی میتونه باشه؟

دیر وقت بود،هوا رو به تاریکی میرفت،یک هفته از رفتن حنیف گذشته بود و هنوز موفق به گرفتن خبر موثقی نشده بودیم؛فهام هنوز هم از برگشتن عدنان بی خبر بود؛گویا فائزه او رو پنهانی نزد اقوام پدریش فرستاده بود؛ با سر و صدای زیادی که از حیاط به گوش میرسید سراسیمه خودمون رو اونجا رسوندیم؛عثمان مضطرب وسط حیاط ایستاده بود! فادیا و اخلاص و سلمه و فائزه وسط حیاط روی زمین نشسته بودن و بر سر و سینه میزدن! عثمان با عصبانیت صداش رو بلند کرد و گفت:بس کنید این داد و فریاد رو! چرا اینقدر نفوس بد میزنید! شاید لاشه حیوانی باشه! مگه عمو حنیف بچه ست!!!چرا شلوغش میکنید؟
فهام با دیدن حال و روز زن های حنیف پوزخندی زد و گفت:به سلامتی! فیلم جدیده دیگه؟اگه فکر کردین با این ادا و اصول ها من از خون حنیف میگذرم کور خوندین! بخدا قسم تا تقاص کارهاش رو پس نده دست از سرش برنمیدارم! عثمان با اشاره به فهام به طرف پشت عمارت به راه افتاد و فهام در پی او روانه شد...
فهام بهت زده روی خودش رو روی زمین انداخت و در برابر کنجکاوی من و حلما گفت:زبون به دهان بگیرید
بزارین نفس بکشم! حلما که تاب از دست داده بود گفت:نمیگی برم از عثمان بپرسم! فهام پوف کلافه ای کرد و گفت: از چاه عمیق حاشیه نخلستان بوی مردار و لاشه بلند شده! مالکین نخلستان های اطراف و افرادی که از انجا رد شدن،متوجه این بوی تعفن و زوزه و تجمع حیوانات در ان حوالی شدن! نمیدونم چی بگم! ماشین عمو حنیف هم همون حوالی پیدا شده؛ الان همه چیز مونده تا فردا صبح! ببینن میتونن برن ببینن تو چاه چه خبره! از حنیف دل خوشی ندارم! اگه ببینمخودم میکشمش ولی خدا کنه تو چاه نیفتاده باشه
هر چند رفتن به قعر اون چاه عمیق کار اسونی نیست! ولی از عمو حنیف بعیده،او که نابلد نبود،او تمام زمین های اطراف رو مثل کف دستش میشناسه! چطور باید توی چاهی سقوط کنه که سالیان ساله اون قسمته و بارها و بارها از اونجا عبور کرده؟؟؟
اون شب تا صبح خواب به چشم هیچ کس از اهل عمارت نیامد؛کابوس مرگ حنیف وچگونگی سقوط او در چاه باعث وحشت همه شده بود! سکوت شب سنگین بود و گاهی صدای گریه زنی که نمیدونستیم کدام یک از زن های حنیف باشه سکوت رو میشکست! حلما برای دور کردن اسرا از تشنج او رو پیش خودش اورده بود و اسرا مثل جوجه گنجشکی بی پناه توی آغوش من فرو رفته و خوابیده بود‌...

اذان صبح که از مسجد بلند شد رفته رفته خواب به چشمانم غلبه کرد...
با صدای همهمه و سر و صدایی که از حیاط بلند شده بود بی هوا از خواب پریدم،اسرا هنوز خواب بود ولی خبری از فهام و حلما نبود؛با یاد اوری اتفاقات دیروز از خواب بلند شدم و به حیاط رفتم، مردها عازم نخلستان بودند و زن ها با چشم هایی سرخ و صورت هایی ورم کرده نظاره گر رفتن انها بودند،دل توی دلم نبود و نمیدونستم زمان ابستن چه وقایعی میتونه باشه...
حوالی ظهر بود که فهام تنها و با رنگ و رویی پریده به عمارت برگشت،او بدون اینکه با کسی صحبت کنه تمام طول حیاط تا خانه رو دوان دوان طی کرد و در جواب اخلاص که بلند بلند او رو صدا میکرد تا خبری از حنیف بگیره چیزی نگفت!من و حلما بلافاصله به دنبالش روانه شدیم،فهام با صورتی برافروخته همونجا اب ظرفشویی رو باز کرد و سرش رو زیر اب گرفت و بعد خطاب به من و حلما گفت:لا الله الا الله! اگر از دیدن ان صحنه دیوانه نشم شانس اوردم! تصورش هم برام وحشتناک و غیر قابل باوره! حلما با نگرانی گفت:فهام ففط یک کلمه بگو چه خبر از عمو حنیف! فهام سرش رو به شدت تکان داد و گفت:عمو حنیف! ان جنازه باد کرده که طناب پلاستیکی پوستش رو پاره کرده بود هیچ شباهتی به عمو حنیف نداشت! دیگه عمویی برات نمونده! شاید اگه لباس های تنش و برگه قراردادی که ژالان امضا کرده بود رو توی جیبش پیدا نمیکردیم هیچ وقت باور نمیکردیم اون جنازه حنیف باشه!فهام حرفش رو تمام نکرده بود که با حالت تهوع شدید به طرف دسشویی دوید! من و حلما وحشتزده به هم نگاه میکردیم و محسوس دست و پاهایمان میلرزید! هنوز خبر به عمارت نرسیده بود! نفسم تنگ شده بود امابیم ان داشتم که از خونه بیرون برم و از حال ظاهرم همه پی به ماجرا ببرن!!!
ساعتی از برگشتن فهام نگذشته بود که جمعیت با داد و فریاد وارد شدند! اخلاص دستهاش رو بالا گرفته بود و در حالی که میلرزید به پاهایعثمان اویزان شده بود
و سراغ حنیف رو میگرفت،هق هق عثمان که بالا گرفت حرف نزده واقعیت ماجرا روشن شد! قیامتی به پا شده بود! اخلاص از همه بی قرار تر و فادیا و سلمه بهدسر و صورت میزدند! فائزه که مرگ برادر رو باور نداشت هلهله سر داده بود و مثل انسان های مجنون طول و عرض حیاط رو میدوید و سینه میزد،‌حلما تمام‌ان مدت بهت زده به گوشه ای خیره شده بود و ابتسام مثل دیوانه ها گاهی با صدای بلند میخندید و گاهی با دیدن مادرش های های گریه میکرد! هیچ کس حال خوبی نداشت..

مراسم تدفین حنیف در میان بهت و ناباوری همه و بخاطر بوی بد تعفن جسد فاسد شده اش در سکوت و فقط با حضور چند تن از مردان اقوام نزدیک انجام شد!
هنوز هم هیچ کس باور نمیکرد که حنیفی که به خاطر راه رفتنش روی زمین هم منت میگذاشت اینگونه از دنیا رفته باشه! شوک مرگ حنیف انچنان بر سر عمه فائزه اورده بود که به دست و پای فهام برای برگشتن عدنان به عمارت افتاده بود شاید میترسید که اه مظلوم دامان دردانه پسرش را هم بگیرد! و در نهایت فهام با صحبت ما رام شد و قول داد کاری به عدنان نداشته باشد! به قول حلما در جایی که خدا بود و خودش با گرفتن حق مظلوم عظمتش رو به بهترین نحو ممکن نشان داده بود نا خداگاه دهان همه بسته
شده و حرف و عملی برای گفتن و انجام دادن نمانده بود...
مراسم عزای حنیف به بهترین نحو ممکن انجام شد،دسته دسته اقوام و اشنایان برای عرض تسلیت به عمارت می امدند و در روز با کشتن چندین راس گوسفند و پختن دیگ های بزرگ غذا پذیرایی میشدند! و هر کس برای تسلای دل صاحبان عزا از خصلت های خوب و پسندیده و تعریف و تمجید از اخلاق حسنه و کارهای خیر متوفی قصه سرایی میکردند! گاهی با گفتن این حرف ها جگرم شرحه شرحه میشد! اما سرافکندگی خانواده حنیف خود گویای افکارشان بود! هر چند که نمیشد خرده ای بر انها گرفت چون حنیف اگه برای ما دشمن بود برای انها،پدر؛همسر؛برادر و عزیز بود‌،اما بجز گریه هیچ کلمه و مویه ای به زبان زنان و فرزندانش جاری نمیشد!
با مرگ عمو حنیف جرات این رو پیدا کرده بودیم که به سیروان خبر بدیم و او شخصا به بهانه ختم و عرض تسلیت به عمارت بیاد! حالا با وجود او هم من و هم حلما دلگرم تر شده بودیم. دیگر درنگ جایز نبود اقامت من در عراق از یک ماه گذشته بود و تاب دوری بچه ها رو دیگه نداشتم! به محض تمام شدن مراسم ختم حنیف با عثمان و پدرش صحبت کردیم و قرار شد سهم کبیر و عمو ماجد به فروش برسه و همه چیز عادلانه بین ما تقسیم بشه!عثمان از فردای همون روز به دنبال مشتری روانه شهر شد! مقدمات مهاجرت فهام هم تقریبا تمام شده بود و عثمان حالا دیگه بدون ترس و واهمه میتونست دخترش رو به عقد او در بیاره تا برای سفر مهیا بشن ولی در این بین سرنوشت حلما هنوز هم
نامشخص بود و سیروان برای گرفتن جواب از جانب خانواده چشم انتظار بود...

با تلاش های عثمان بالاخره یک مشتری نقد که حاضر شده بود نخسلستان و زمین ها رو با قیمت خوبی خریداری کنه پیدا شد،فهام که عجله اش برای هر چه زودتر رسیدن به عشقش و خروج از کشور بود بلافاصله موافقتش رو اعلام کرد! من و حلما هم حرفی نداشتیم و در این بین ابتسام بود که برخلاف میل باطنیش حرفی نمیزد! اخلاص و عمه فائزه به او حسابی سخت گرفته بودند و این املاک رو خون بهای مرگ حنیف میدونستن! ابتسام که میدونستم به خاطر افکار و ممانعت های خانواده اش شرمنده ست اون روزها کمتر با ما مواجه میشد تا اینکه فهام دوباره از کوره در رفت و باز شروع به تهدید کرد....
اما باز هم با پادرمیانی بقیه قرار بر این شد که یک تکه از زمین های عمو ماجد که با سهم ابتسام و اسرا برابری میکرد به انها واگذار بشه و بقیه به فروش برسه...
بالاخره کارهای واگذاری املاک و نخلستان ها تمام شد؛چند روزی بیشتر به برگشتن من به ایران نمانده بود،حلما جواب بله رو به سیروان داده بود! اما از مدارک شناسایی که از قبل نزد حنیف داشت هیچ خبری نبود گویا مُرده این مرد هم دست از سر زندگی ما برنمیداشت!!!
چند شبی بود که شبها با صدای داد و فریاد مردی همه هراسان از خواب میپریدیم اما زمانی که به حیاط میرفتیم هیچ خبری نبود! این کابوس به قدری وحشتناک بود که ارامش رو از عمارت گرفته بود،صدای هو هو باد و زوزه حیوانات درون نخلستان با گریه و شیون مردی همزمان میشد که معلوم نبود از کدام سمت بلند میشد!!!
من که راهی ایران بودم اما دلواپس و نگران حلما که باید تا پیدا شدن مدارک یا گرفتن المثنی اون ها باید همانجا میماند و اگر روند خروج فهام از کشور طولانی میشد باید چند وقتی رو تنها در عمارت سر میکرد!
فادیا و ابتسام تمام مدارک حنیف رو زیر و رو کرده بودند اما موفق به پیدا کردن شناسنامه و پاسپورت حلما و صد البته خود ابتسام نشده بودند!سیروان نگران از این همه فضای رعب انگیز و وحشتناک تصمیم گرفته بود تا روشن شدن موضوع همانجا بماند! اما از انجا که ماه هیچ وقت پشت ابر نمیمونه درست یک شب قبل از برگشتنمون فهام و سیروان تصمیم گرفتند به طور پنهانی اطراف خونه کشیک بدن شاید پی به دلیل این صداها ببرن!!!
شب از نیمه گذشته بود که سیروان و فهام اهسته و بی صدا از خانه بیرون زدند، حلما خواب بود،پرده رو کنار زدم و دیدم که چطور در سیاهی شب ناپدید شدند! ترسی عجیب به یکباره بهم غلبه کرد طوری که اهسته حلما رو تکون دادم...
 و گفتم:پاشو حلما من میترسم فهام و سیروان از خونه بیرون رفتن؛حلما مثل برق گرفته ها از خواب پرید و توی رختخوابش نشست و گفت:چرا جلوشون رو نگرفتی؟حالا اگه بلایی به سرشون بیاد چه خاکی به سرمون بریزیم...
من و حلما چند ساعتی با نگرانی رو به روی هم نشسته بودیم تا بالاخره صدای فریادها و ناله ها شروع شد،وحشت زده به حلما نگاه کردم و گفتم:خدا به خیر بگذرونه! من چطور تو رو اینجا جا بزارم! هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای داد و فریاد فهام بلند شد! سراسیمه بیرون دویدیم و با دیدن عدنان که عمه فائزه به دنبالش دوان دوان توی سر و صورت میزد و گریه کنان میگفت:عدنان دیوانه شده! حرفهاش رو باور نکن!
این بچه جن زده شده! فهام اما فریاد میکشید بسه عمه! این خودش داره میگه قاتله! قاتل حنیف عدنانه!
تا کی میخوای پنهان کنی؟از دیدن چشم های سرخ و از حدقه درامده اش وحشت کردم! این مرد هیچ شباهتی به عدنان نداشت! او در حالی که سعی میکرد خودش رو از دست فهام نجات بده دستش رو به سمت عمه فائزه بلند کرده بود و ازش کمک میخواست! عدنان در برابر شنیدن کلمه قاتل مثل گنجشکی توی خودش جمع میشد و با حالی زار میگفت:نه! نه! دایی خودش رو پرت کرد توی چاه! من هنوز بهش نزدیک نشده بودم! و بعد حرفش رو عوض میکرد و میگفت:من سرش رو شکستم! خودش میخواست با سنگ توی سر من بزنه...
نفس ها توی سینه حبس شده بود،عدنان علنا به قتل عمو حنیف اعتراف کرده بود اما عمه فائزه خودش رو به در و دیوار میزد که منکر حرف های او بشه و جلوی حرف زدنش رو بگیره! در کسری از ثانیه همه اهالی عمارت از صدای سر و صدا بیرون ریختن، یقه عدنان توی دست فهام بود؛عمه فایزه که اوضا رو اشفته دید با التماس رو به فهام گفت یک لحظه ولش کن بیا بریم فقط دو کلمه باهات حرف بزنم و بعد خطاب به ما گفت:تو رو به روح کبیر در مورد چیزهایی که شنیدین هیچی نگین! فهام عدنان رو به سیروان سپرد و همراه عمه فائزه به طرف پشت ساختمان رفت! سیروان به من و حلما اشاره داد که ساکت باشیم! اخلاص که تازه رسیده بود به طرف حلما امد و گفت:این داد و فریاد برای چیه؟!ناسلامتی ما عزاداریم! عدنان با دیدن اخلاص شروع به لرزیدن کرد و در حالی که خودش رو به سیروان چسبانده بود دستهاش رو روی سرش گذاشت و گفت: به من نزدیک نشو!!! بخدا قسم اگه بهم دست بزنی میزنم توی سرت! اصلا دایی خودش گفت که از تو متنفره! خودش با سیلی توی گوشم زد!


 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه zyfgba چیست?